امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم

#12
خب بریم سراغ ادامه رمان
باید بهتون بگم که داستان اصلی
و تموم هیجانات از اینجا شروع میشه
***********
وقتی شنیدیم که استاد سمیعی امروز نمیادو کلاسی نداریم وسایلمون رو جمع کردیم و اومدیم بیرون توی محوطه ی دانشگاه وایساده بودیم و حرف می زدیم که یهو صدای ارسلان رو شنیدم

- سانازی خانومم بریم ؟؟؟؟مامانم خیلی وقته منتظر عروسشه ها

ساناز هم لبخندی که سرشار از عشق بود تحویل ارسلان داد وگفت

- باشه بریم

بعد روبه ما ادامه داد

ساناز -بچه ها بیاین میرسونیمتون

صدف -نه برو عزیزم مزاحم نمیشیم

ساناز -بیاید بریم بابا چه مزاحمتی

منم که شوک حرف ارسلان بودم همینجور ماتم برده بود

صدف - نه گلم منو هلیا چند جا کار داریم باید بریم کتاب بخریم

ساناز - باشه پس من دیگه برم بچه

صدف -برو به سلامت
بعد هم که حس کردم صدف نیشگونی نثار پهلوم کرد که از بهت در اومدم و اخم بلند شد !!!!!!!!!!

-هان..... چته ؟

صدف -مثل اینکه ساناز داره خدافظی می کنه ها !!!!!!!!!!

- چی ؟......هان .... خدافظ عزیزم به سلامت

ساناز هم لبخندی زد و از ما خدافظی کرد و دستشو تو دست ارسلان گذاشت و رفت ارسلان هم که موقع خدافظی فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد


***********
خسته راه خونه رو در پیش گرفته بودم و پیاده حرکت می کردم دوست نداشتم با تاکسی و اتوبوس برم پیاده رفتن رو ترجیح میدادم
قدم میزدم و به زندگیم فکر می کردم........چی شد که من عاشق شدم ؟؟؟...... اونم منی که با هیچ پسری غیر از پویان گرم نمی گرفتم چی شد ؟؟؟
هیچی عاشق شدم .....یکی باور می کرد من مغرور یه روزی دچار عشق یک طرفه بشم ؟....یعنی به همین راحتی ؟؟؟ نمی دونم ....نمیدونم ؟؟؟...گیج و سردرگم شدم .....خودمم جوابی برای این سوال ندارم ؟؟؟؟
همینطور که داشتم می رفتم و فکر می کردم چشمم خورد به یه مغازه ی لباس فروشی که یه پالتو خوشگل توی ویترین که تن مانکن بود چشمم رو گرفت!!!!!!!! ...یه پالتو سفیدرنگ یقه ایستاده که کمر تنگی داشت و استین هاش تا خوره بودن و با دکمه بسته شده بود و جلوش دوطرف دگمه می خوردو قد پالتو هم کوتاه بود ....با وجود سادگی که داشت خیلی شیک بود ....
الان ماه دی بود و هوا هم سرد بود منم همیشه روی مانتو هام سویی شرت می پوشیدم دو تا پالتو هم داشتم یکیش مشکی با یه قرمز اما بازم اینو می خواستم
به داخل مغازه رفتم و فروشنده یه دختر بود که پشتش به من بود و داشت قفسه ها رو مرتب می کرد با شنیدن بسته شدن در برگشت دختر خوشگلی بود پوستی سفید با چشمای ابی که یه کم به طوسی میزد و رنگ چشای خودم بود و موهای طلایی که کمی کج ریخته بود و لب هایی کوچیک مناسب داشت با صدای دختر دست از دید زدنش برداشتم :

-کجایی خانومی ؟

-هان...چیزی گفتید ؟؟؟

خنده ای کرد و موهاشو از تو صورتش کنار زد و گفت :

دختر -گفتم بفرمایید در خدمتم

-اهان ...اون پالتو سفید توی ویترین رو می خواستم ببینم

دختر -باشه عزیزم یه لحظه صبر کن

رفت و بعد از چند دقیقه پالتو رو به سمتم گرفت

-بفرما یید

پالتو رو گرفتم جنس لطیفی داشت خیلی ازش خوشم اومده بود سریع پرسیدم: قیمتش چنده ؟؟؟

بایه لبخند جواب داد :300هزار تومن

-من اینو بر میدارم

دختر -معلومه خیلی چشمت رو گرفته ها ولی من میگم نمیخوای اول پرو کنی ؟؟؟

-خب چرا اصلا یادم نبود

بادست به اتاق پرو که گوشه ای از مغازه بود اشاره کرد و گفت :

-برو اونجا امتحان کن

به طرف اتاق پرو رفتم در باز کردم و به داخل رفتم

مانتو و سویی شرت مشگی رنگم که روش عین روزنامه انگلیسی نوشته شده بود رو در اوردمو پالتو رو پوشیدم و دکمه هاش رو بستم فیت فیت تنم بود و عجیب بهم می اومد و کمر باریکمو به خوبی نشون میداد
انقد ذوق زده شده بودم که هی جلوی اینه واسه خودم ژست می گرفتم که باصدای در به خودم اومدم و بعد صدای اون دختر که گفت :

-خانومی نمیخوای بیای بیرون

فهمیدم که خیلی وقته اینجام و دیوونه بازی از خودم در میارم جواب دادم

-چرا الان میام

دختر -اگه پالتو الان تنته باز کن منم ببینم

درو باز کردم تا منو دید سوتی زد و گفت

- اوخ ببین چیکار کردی تو دختر خیلی بهت میاد

-واقعنی ؟؟؟؟

-اره واقعنی میگم

-میسی الان در میارم

سریع درو بستم وپالتو رو در اوردم و مانتو ی خودم وبا سویی شرتم رو پوشیدم و رفتم بیرون پالتو رو گذاشتم رو ویترین و گفتم :اینو برمیدارم

-باشه عزیزم صبرکن تابرات تو نایلون بزارم

سری تکون دادم
پالتو رو برداشت و توی نایلون گذاشت و گفت

-مبارکت ......

با زنگ خوردن گوشیش لبخندی زد و گفت:ببخشید یه لحظه

دختر-الو سلام اقا داداش

....
دختر -چیزی شده ؟؟؟

......
اشکی از گوشه ی چشمش چکید دو گفت

-باشه بهش بگید یه لحظه صبر کنه الان میام
گوشی رو قطع کردو گفت :مبارکت باشه

-ممنون ببخشید چیزی شده ؟؟؟؟

سرش رو به معنی نه تکون داد

-اگه چیزی شده میتونی بهم بگی مطمن باش همدم خوبی هستم

که یهو بعد از این حرفم بلند زد زیر گریه

خوب می دونستم که براش یه اتفاقی افتاده براهمین تعجب نکردم

-هیس ....اروم باش عزیزم گریه نکن برام تعریف کن چی شده

اشکاشو پاک کردو گفت :بیخیال نمیخوام تو رو هم در گیر مشکلاتم کنم

-نه عزیزم درگیر نمیشم بگو

-از کجا شروع کنم ؟؟؟؟

-از هرجا که دوست داری

-خب من نادیام ... نادیا آریان پور تقریبا 24سالمه و بامادرم تنها زندگی می کنم و پدرم چند سال پیش فوت شده والبته ناپدریم نه پدرم !!!!!نا پدری که در حقم پدری کرد
پدرم واقعیم هم چند سال پیش تو تصادفی که با مادرم کردن فوت شد و خواهر دوسالم نسترن هم بعد از چهلم پدرم دزدیده شد موندم من و مادرم وبرادرم نیاوش که سه سال از من بزرگتره
مادرم چند سال بعد از پدرم با پسر عموش ازدواج کرد تا ماها محبت پدر کمبود نشه برامون .......از دوری نسترن هم مادرم افسردگی گرفت هرکاری کردیم پیدا نشد تا الان که بیست و یک سال گذشته هنوز چشمش به دره تا نسترنش بیاد .....بگذریم چهار سال پیش ناپدریم فوت کرد و شریکش همه ی پولامون رو بالا کشید و منم با خورده پس اندازامون یه خونه اجاره کردم و دست از دانشگاه و درس کشیدم ولی نیاوش عاشق رشتش بود و پس اندازشو خرج دانشگاه کرد درست یه ترم مونده بود که دانشگاهش تموم بشه از بی پولی کم اورد درس و ول کرد و رفت سراغ کار
ولی باز هم با اینکه دوتامون کار می کردیم گرونی شد و اجاره خونه ها و سر به فلک کشید و الانم صاحب خونمون جوابمون کرده داداشم زنگ زد و گفت که صاحب خونه اومده دادو بیداد راه انداخته برای اینکه دوماه کرایه خونش عقب افتاده ......الانم من باید برم

دیگه ادامه نداد و سرشو انداخت پایینو گریه کرد

من -باشه چرا حالا ابغوره گرفتی پاشو بریم

-کجا ؟؟؟

-خونه اقا شجاع ... خونه ی شما دیگه بریم

-توهم میای ؟؟؟؟

-اره پاشو بریم همراهت میام ...پاشو دیگه

-باشه فقط صبر کن برم مغازه بغلی اون یکی شاگرد رو خبر کنم ....راستی خودت رو معرفی نکردی ؟؟؟

-هلیا رادمنش 21ساله تهران

خنده ای کرد و گفت

- از دست تو

و رفت اون یکی شاگرد که پسر جوونی بود رو خبر کرد و بدون اینکه لحظه ای صبر کنه دست منو کشید و برد
به کنار خیابون که رسیدیم برای تاکسی دست بلند کردمو یه تاکسی دربست گرفتم و سوار شدیم به مامان هم زنگ زدمو خبر دادم که میرم خونه ی یکی از دوستامو دیرترمیام اون هم مخالفتی نکرد و فقط گفت که زود بیام
-----------------------------------
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم
پاسخ
 سپاس شده توسط saba3 ، .amir sam. ، تلناز ، پری خانم ، NeginNg ، Shadow of Death ، hany1380 ، صنوبر


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم - .anita.14 - 06-02-2014، 13:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان