04-07-2012، 12:36
لحظاتی که دلم از زمین و زمان گرفته و بغض گلویم را می فشارد و
بی رحمی سرنوشت قلبم را به درد می آورد و در تنهایی خود در گوشه ای
خلوت و بی صدا می نشینم و سر به روی دو زانوی خویش می گذارم .
و او را می فشارم و با او درد دل می کنم .وقتی حرفهایم را به او می گویم
آرام می گیرم گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است .و جز این دو زانوی من
چه کسی است تا مرا دریابد . آری به راستی هیچ کس نیست ٬هست
من تنها هستم تنهای تنها ...
بی رحمی سرنوشت قلبم را به درد می آورد و در تنهایی خود در گوشه ای
خلوت و بی صدا می نشینم و سر به روی دو زانوی خویش می گذارم .
و او را می فشارم و با او درد دل می کنم .وقتی حرفهایم را به او می گویم
آرام می گیرم گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است .و جز این دو زانوی من
چه کسی است تا مرا دریابد . آری به راستی هیچ کس نیست ٬هست
من تنها هستم تنهای تنها ...