روزی دختر کوری بود . پسری او را دید و از ته دل عاشقش شد . اما دختر عاشق او نشد . او می خواست پسر را ببیند اما نمی توانست . روزی پسر به او پیشنهاد ازدواج داد . دختر پیشنهاد او را نپذیرفت و شرط کرد که اگه روزی بتواند چهره ی او را ببیند با او ازدواج می کند . چند هفته بعد یک نفر پیدا شد که حاضر بود چشمانش را به دختر بده . دخترک وقتی چشمانش را گشایید ، اولین چیزی که دید چهره ی پسر بود . همان موقع پسر به او یاد آوری کرد که بهش چه قولی داده ولی دختر متوجه شد که پسر کور است و زیر قول خود زد و بر خلاف قولی که داده بود عمل کرد و با پسر ازدواج نکرد . پسر با کمال اندوه شروع به گریه کردن کرد و به دختر التماس می کرد اما دختر که خود را به دلیل داشتن قدرت بینایی بالا تر از پسر می دید پیشنهادش را نپذیرفت . پسر خواست از در بیرون برود که چند ثانیه ایستاد . به دخترک گفت : پس مراقب چشمانم باش
دخترک که توی شوک بود نتوانست چیزی بگوید و از جایش بلند شود پس پسر رفت و دختر هر چه دنبال او گشت و پیدایش نکرد
این داستان را دختر عموم نوشته و چاپ کرده پس مدیر ها نیان که این موضوع را ببندن . برن همان که از من تقلب کرده را ببندن
دخترک که توی شوک بود نتوانست چیزی بگوید و از جایش بلند شود پس پسر رفت و دختر هر چه دنبال او گشت و پیدایش نکرد
این داستان را دختر عموم نوشته و چاپ کرده پس مدیر ها نیان که این موضوع را ببندن . برن همان که از من تقلب کرده را ببندن