نظرسنجی: مطلب به نظر شما چگونه بود؟؟؟؟
عالی بود
خیلی خوب بود
زیاد جالب نبود
حرف نداشت
خیلی قشنگ بود
اصلا خوب نبود
دوست میداشتم
جالب بود
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 108 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" داستــآن هــآی عــآشقــآنه "

این داستان واقعی است و ناراحت کننده

روزهای اخر خرداد ماه بود که پسرک به مادرش قول داده بود امتحانات خرداد ماه را به خوبی پشت سر بگذراد تا مادرش هدیه ای به او بدهد .

خانواده ی انها فقیر بودند و او ۴ - ۵ خواهر و برادر قد و نیم قد داشت پدر خانواده کارگر بود و او با حقوق کارگری کمی که داشت به سختی خرج خانه را در می اورد .

درس خواندن برای پسرک در محیط شلوغ خانه واقعا سخت بود ولی او خسته نمی شد و هروز تلاش خود را بیشتر می کرد .

بالاخره روز موعود فرا رسید . پسرک همراه مادرش برای گرفتن کارنامه به مدرسه رفت . وقتی کارنامه را دید از شدت خوشحالی دست مادر را گرفت و با او شروع به دویدن کرد و با هم می خندیدند حال وقت ان شده بود که مادر هدیه ای به فرزندش بدهد

- خیلی خوشحالم عزیزم واقعا دستت درد نکند خیلی زحمت کشیدی

- خواهش می کنم مادر وظیفه ام بود

- حالا دیگه باید به قولم وفا کنم و هدیه ای بهت بدهم چی می خواهی

- نه مادر هیچی نمی خواهم الان وضع مالی پدر خوب نیست ولش کن

- نه پسرم من به تو قول دادم هر چی می خواهی بگو اگر در توانم بود حتما تهیه اش می کنم

فرزند داشت با خودش فکر می کرد که چه بگوید خلاصه گفت

- اگر امکان دارد امروز ناهار قرمه سبزی درست کنید اخه یکسال هست که نخوردیم

- باشه عزیزکم

مادر در دلش خیلی ناراحت بود چون نه گوشت داشت نه به اندازه کافی برنج نمی دانست چه کند

خلاصه به خانه رسیدند مادر زود رفت به اشپزخانه دید مقداری سبزی و مقدار ناچیزی برنج که یک نفر هم سیر نمی کند دارد

با خودش گفت من به پسرم قول دادم و این ناچیزترین هدیه ای است که او در خواست کرده پس حتما باید درست کنم .

چادرش را به سر کرد و رفت با کلی عذر و خجالت از همسایه ها مقداری برنج و گوشت گرفت .

به خانه برگشت و دست به کار شد با همان مقدار موادی که داشت خوروشت قرمه سبزی ساخت که بویش تا هفتا کوچه ان طرف تر می رفت .

پدر به خانه امد گفت

- زن مگر ما گوشت داشتیم که قرمه سبزی درست کرده ای ما حتی برنج هم به اندازه کافی نداشته ایم چه برسد به گوشت

زن نمی دانست چه بگوید چون می دانست شوهرش به شدت بدش می اید که از همسایه ها چیزی قرض کنند او می خواست موضوع را عوض کند گفت

- پسرم برو کارنامه ات را بیاور تا پدر ببیند . امسال خیلی درسش را خوب خوانده است باید چیزی به او هدیه بدهیم

- زن من از صبح تا شب دارم عرق می ریزم پول اضافی ندارم که خرج او کنم بالاخره بگو ببینم از کجا گوشت اوردی

در همین حال پسرک کارنامه اش را اورد و نزدیک پدر ایستاده بود تا پدر فقط دست نوازشش را بر سر او بکشد

مادر گفت

- ببین چقدر نمره هاش خوب شده

- می گی یا نه از کجا گوشت اوردی

- من تصمیم گرفتم برایش قرمه سبزی درست کنم تا هدیه ای به او داده باشم برای همین یکم گوشت و برنج از همسایه ها ........

- تو چی کار کردی ؟ همین یکارت مونده بود که بخاطره یک الف بچه سکه ی یک پولمون کنی جلوی در و همسایه الان می آیم حالیت می کنم زن

پسر گفت

- تقصیر من بود مرا کتک بزنید با مادر کاری نداشته باشید نه نه اون بخاطره من این کار را کرده او تقصیری ........

-برو کنار بچه حالا دیگه زبون در اوردی تو به من می گی چیکار کنم

در همین لحظه پدر پسرک را هل داد و سر پسرک به دیوار خورد ولی هیچ خونی نیامد و پسرک نقش بر زمین شد.

پدر به سراغ مادر رفت و یک سیلی به او زد که مادر همش فریاد می زد پسرم پسرم

- بگذار بروم بچه را ببینم او هیچ تکانی نمی خورد تو بعدا هم می توانی مرا کتک زنی پس فعلا بذار برم ...

پدر سیلی دوم را زد دیگر خون داشت از دهان مادر جاری می شد پدر او را رها کرد

مادر شتابان به سمت پسر رفت

هر چه تکانش داد پسرک هیچ عکس العملی نشان نمی داد او دیگر نفس هم نمی کشید و جان به جان افرین تسلیم کرده بود

مادر همچنان پسرک را در اغوش گرفته بود و اشک می ریخت.........Heart

اگر مدیر بودم یکی از شرایط ثبت نام و عشق میگذاشتم،
اگر دبیر ریاضی بودم عشق را با عشق جمع میکردم،
اگر معمار بودم قصری از عشق میساختم،
اگر سارق بودم فقط عشق را میدزدیدم،
اگر بیمار بودم فقط شربت عشق مینوشیدم،
اگر درجه دار بودم فقط به عشق سلام میدادم،
اگر خلبان بودم در آسمان عشق پرواز میکردم،
اگر دبیر ورزش بودم به بچه ها میگفتم با عشق نرمش کنید،
اگر خواننده بودم فقط از عشق میخواندم،
و اگر...


پاسخ
 سپاس شده توسط KOH ، melodi+ ، رندی ارتون ، Nazanin501


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: قدرت لبخند - serpico - 24-02-2012، 21:16
عروس زیبا.... - خانوم گل - 18-01-2012، 21:46
RE: عروس زیبا - M.K.N - 18-01-2012، 22:10
RE: عروس زیبا - خانوم گل - 18-01-2012، 22:15
RE: عروس زیبا - rval - 19-01-2012، 9:09
RE: عروس زیبا - monaabi - 04-09-2012، 14:05
RE: عروس زیبا - FARID.SHOMPET - 19-01-2012، 11:28
RE: عروس زیبا - ps3000 - 19-01-2012، 11:56
RE: عروس زیبا - خانوم گل - 19-01-2012، 16:32
RE: عروس زیبا.... - ps3000 - 27-01-2012، 22:26
RE: عروس زیبا.... - Orora - 26-10-2012، 21:54
پیرمرد و دختر... - Amitis - 20-02-2012، 18:56
هفت شهر عشق - sanaz_jojo - 24-02-2012، 17:23
RE: هفت شهر عشق - sanaz_jojo - 25-02-2012، 20:00
RE: مترسک - Armina - 26-02-2012، 17:25
شاخه گل خشکيده - sanaz_jojo - 27-02-2012، 15:33
اندکی فکر کن... - sanaz_jojo - 01-03-2012، 22:37
RE: اندکی فکر کن... - serpico - 01-03-2012، 22:38
آموختن - sanaz_jojo - 01-03-2012، 22:46
RE: عروس زیبا.... - ~SoLTaN~ - 04-03-2012، 0:14
RE: عروس زیبا.... - taranom1 - 04-03-2012، 11:03
RE: عروس زیبا.... - Fariba S - 04-03-2012، 15:58
مرا بغل کن - sayna - 26-05-2012، 9:57
من و گل رز - ghonche - 29-05-2012، 6:58
خداحافظی - soheyla - 12-06-2012، 15:28
مادر نیا - الیسا26 - 27-06-2012، 1:18
RE: اي مسافر - melodi+ - 03-07-2012، 21:29
RE: اي مسافر - sanaz_jojo - 06-07-2012، 17:50
این داستان واقعی است و ناراحت کننده - parya2 - 08-07-2012، 19:00
خورشید و باد - komando - 11-03-2013، 17:45
بَچگی من و تو - ƝeGaЯ - 30-03-2013، 12:51
RE: بَچگی من و تو - *Nafas* - 07-04-2013، 15:03
RE: بَچگی من و تو - *Nafas* - 09-04-2013، 14:43
RE: بَچگی من و تو - L.A.78 - 09-04-2013، 21:22
RE: بَچگی من و تو - *Nafas* - 10-04-2013، 16:36
RE: پیرمرد عاشق! - maryam.ekh - 25-04-2013، 10:15
RE: پیرمرد عاشق! - *Nafas* - 25-04-2013، 17:45
RE: پیرمرد عاشق! - *Nafas* - 25-04-2013، 17:56
RE: پیرمرد عاشق! - *Nafas* - 25-04-2013، 18:16


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان