09-07-2012، 21:17
گل وبلبل.....
در گلستانی هنگام خزان.....
رهگذر بود یکی تازه جوان....
صورتش زیبا، قامت موزون...
چهره اش غم زده از سوز درون...
دیدگان دوخته بر جنگل وکوه
دلش افسرده ز فرط اندوه
با چمن درد دل آغاز نمود
این چنین لب به سخن باز نمود:
گفت آن دلبر بی مهر و وفا
دوش می گفت به جمع رفقا:
در فلان دشت به دامان چمن
هرکه خواهد که برقصد با من
از برایم شده گر از دل سنگ
کند آماده گلی سرخ و قشنگ
چه کنم من که در این دشت و دمن
گل سرخی نبود وای به من............!!