14-04-2014، 22:43
شعرهای مراکسی میفهمد
که عزیزش
یک غروب جمعه
برای همیشه رفته است…
شعرهای مراکسی میفهمد
که هرشبِ خدا
جای خالی اش را بغل کرده
گریه کرده
درنبودنش تب کرده است…
شعرهای مراکسی میفهمد
که سالیان سال
جزشبحی ازخودش
درآینه
چیزدیگری ندیده است…
که عزیزش
یک غروب جمعه
برای همیشه رفته است…
شعرهای مراکسی میفهمد
که هرشبِ خدا
جای خالی اش را بغل کرده
گریه کرده
درنبودنش تب کرده است…
شعرهای مراکسی میفهمد
که سالیان سال
جزشبحی ازخودش
درآینه
چیزدیگری ندیده است…