03-05-2014، 21:09
آنقدر خاطره دارم
که گاهی فکر میکنم چقدر پیرم
وقتی چشمهایم را می بندم و انگشتان پایم
به منقل زیر کرسی مادر بزرگ میچسبد
وقتی از رادیو، هر قصهای میشنوم
ظهر جمعه میشود
و چای، از مزارع سیلان تا قهوه خانههای لاهیجان
تنها در استکانهای کمر باریک
طعم چای میدهد
چشمهایم را میبندم و
صدبار جریمه میشوم
خط میخورم
و درخت انار باغچه، دلش خون میشود
همینکه میفهمد؛ مدیر مدرسه از شاخههایش
چوب فلک ساختهست
چشمهایم را میبندم و...
چقدر خاطره دارم
شنیدهام آدمها پیش از آنکه بمیرند
تمام خاطرههاشان را دوره میکنند
و مرگ چقدر باید منتظر بماند
تا کار من تمام شود ..
که گاهی فکر میکنم چقدر پیرم
وقتی چشمهایم را می بندم و انگشتان پایم
به منقل زیر کرسی مادر بزرگ میچسبد
وقتی از رادیو، هر قصهای میشنوم
ظهر جمعه میشود
و چای، از مزارع سیلان تا قهوه خانههای لاهیجان
تنها در استکانهای کمر باریک
طعم چای میدهد
چشمهایم را میبندم و
صدبار جریمه میشوم
خط میخورم
و درخت انار باغچه، دلش خون میشود
همینکه میفهمد؛ مدیر مدرسه از شاخههایش
چوب فلک ساختهست
چشمهایم را میبندم و...
چقدر خاطره دارم
شنیدهام آدمها پیش از آنکه بمیرند
تمام خاطرههاشان را دوره میکنند
و مرگ چقدر باید منتظر بماند
تا کار من تمام شود ..