اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داســـتــآنـ هــای وآقعــی !

#1
 بهار بود. برگها سبز بودند و درختان به شکوفه نشسته بودند اما دل من پژمرده بود. دیگر برای به دنیا آمدن فرزندم، روزها را نمی شمردم. با خودم گفتم:
- این طفلک اگه می دونست پدری به انتظارش نیست هیچوقت دنیا نمی اومد.
خوابم نمی برد. متکا را زیر سرم صاف کردم و در تشکم غلتی زدم. مادرم با چهره ای آشفته کنارم نشست و گفت:
- تو هنوز بیست سالته. هنوز خیلی فرصت داری.
- چه طور؟
- امیدوارم طاقت شنیدنش رو داشته باشی. به هر حال باید همه چیز رو بپذیری.
با نگرانی گفتم:
- چی شده؟
مادر من و من کنان گفت:
- حامد... حامد...
- تو رو خدا بگو چی شده؟
مادر مکثی کرد. دستم را گرفت. بغضش ترکید و با اشک گفت:
- داداشت اومد. میگه واسه «حامد» سی سال زندان بریدن.
مات و مبهوت وا رفتم. گوش هایم دیگر نمی شنیدند. دلم چنگ می زد. تهوع داشتم. سرم را روی پای مادرم گذاشتم و در حالی که هق هق می کردم، گفتم:
- بچه رو چیکار کنم؟
- تو که نمی تونی سی سال منتظر بمونی!
از جایم بلند شدم. دستم را به کمرم فشار می دادم تا درد کمرم آرام شود. پدر روی کاناپه ولو شده بود.
- زن! هی می گفتی دختر خواهرم بیست سالش بود دو تا بچه داشت، بفرما اینم ازدواج!
مادر با جیغ و داد گفت:
- چرا همه تقصیرها رو به گردن من می ندازی؟ مگه عقل نداشتی؟ من گفتم شوهرش بدیم تو چرا قبول کردی؟
- تو و دخترت تا حامد رو دیدین از هول حلیم افتادین تو دیگ! گول سر و وضع و خونه و ماشینشو خوردین. مگه خود شما نبودی می گفتی خودم تو بدبختی زندگی کردم بذار زندگی دخترم مثل من نباشه...
- صداتو بیار پایین مرد. حالا دیگه چرا بیخودی شلوغش می کنی؟!
- ببخشید خانوم که بیخودی شلوغش کردم! هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. فقط داماد نازنینت رو با چند کیلو مواد گرفتن و براش سی سال زندان بریدن! به نظر شما مشکل خاصی پیش اومده؟!
دستم را به دیوار چسباندم و آهسته روی زمین نشستم. اشک امانم نمی داد. خیلی وقت بود که دست روی شکمم نکشیده و کودکم را لمس نکرده بودم .گفتم:
- خدایا این بچه رو چیکار کنم؟
بغض پدر هم ترکید. سرم را روی سینه اش گذاشته بود و هق هق می کرد.
- بیا این قدر می گفتی حامد، حامد دیدی حامد چه گلی به سرت زد! هرچی بهت گفتم درست رو بخون، تو هنوز وقت شوهر کردنت نیست گوش نکردی. می گفتی خوش قیافه س، پولداره، همونیه که من می خوام از کجا معلوم دیگه خواستگاری به این خوبی داشته باشم؟... بیا اینم ؟آخر سرکشی!
خانه برایم مثل زندان شده بود. همه کسانی که به اصطلاح برای دلداری دادن به دیدنم می آمدند، در واقع می خواستند شکست و سیاهی روزگار مرا به تماشا بنشینند و هرکدام با متلک و سرزنش و گاهی هم ناسزا، مرا یا مادرم را مقصر جلوه می دادند. فقط یک نفر بود که موقعیت مرا درک می کرد و آن هم دوستم «فرح» بود.
...چند بار به ملاقات حامد رفتم. هیچ حرفی نمی زد. در جواب سوال من که می پرسیدم چرا؟ چشمانش پر از اشک بود و بغض در گلویش... من و حامد از هم جدا شدیم. فقط آخرین باری که او را دیدم، در حالی که صورتش پر از اشک بود، گفت: «برو پی زندگیت، فقط امانت داری خوبی برام باش. من به این امید روز و شبامو می گذرونم که وقتی اومدم بیرون بچه مو ببینم!»...
اعصابم به شدت به هم ریخته بود. تا دیوانگی فاصله یی نداشتم. فرح می گفت:
- ببین «نسیم» جون نه می خوام نصیحتت کنم و نه دوست دارم بی خودی دلداریت بدم. فقط می خوام بهت بگم که لااقل اگه فکر خودت نیستی فکر اون بچه معصوم رو بکن و این قدر زانوی غم بغل نگیر!
به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. فرح با عصبانیت گفت:
- برو سرکار! این قدر هم مثل مرده متحرک گوشه اتاق نشین و به پنجره خیره نشو! اگه از من می شنوی برو سرکار. این جوری هم سرگرم می شی و هم خرج تو در    می یاری!


- بابا من می خوام دنبال کار بگردم. می خوام کار کنم.
- کار کنی که چی؟ واسه چی؟ مگه گرسنه موندی؟ واسه زن بیوه خوب نیست بره سرکار.
با ناباوری گفتم:
- آخه من فقط بیست سالمه!
پدر فریاد کشید:
- زنی که یه بار شوهر کرده باشه و طلاق بگیره می شه بیوه. می خواد بیست سالش باشه، می خواد هفناد سالش باشه!
بغضم ترکید و به اتاقم رفتم. داشتم دیوانه می شدم. به یاد گذشته افتادم. حامد می گفت:
- اگه بچه مون دختر بود اسمشو می ذاریم «سنبل». قشنگ و با طراوت مثل خود گل سنبل که تر و تازه و قشنگه!
و هردویمان زدیم زیر خنده!
                                   ****************
خانه برایم شده بود جهنم. مادرم با حرف ها و رفتارهایش آزارم می داد. از زدن هیچ سرکوفتی و طعنه ایی دریغ نمی کرد. دو ماه از جدا شدن من و حامد می گذشت و در این دو ماه به اندازه ده سال پیر شده بودم. دلم برای خودم می سوخت. دلم برای فرزندی که در راه داشتم می سوخت. تصمیم گرفته بودم نگذارم هیچ وقت چشمانش را به این دنیا بگشاید... فرح آمده بود دیدنم. حالم خوب نبود.انگار روده هایم را به هم پیچیدند. تندی به سمت دستشویی دویدم. از صدای عق زدن هایم بدم می آمد... فرح شانه هایم را می مالید. گفتم:
- آدرسشو بده!
غرغرکنان گفت:
- تو چه مادر هستی؟ چه طور دلت می یاد؟ بی رحم، بی انصاف! تو چه طور می تونی آدم بکشی؟
با بغض گفتم:
- که چی زنده باشه؟ بدون پدر چه جوری زندگی کنه؟
با فریاد گفت:
- این همه بچه درست مثل بچه تو پدر ندارن یا اگه دارن، بود و نبودشون فرقی       نمی کنه!
با سماجت گفتم:
- دوستیت رو ثابت کردی. مرسی که با من همدردی می کنی. ازت توقع نداشتم.
- دیوونه! من فکر تو و اون بچه معصومو می کنم.
- دیگه نمی خوام چیزی بشنوم! دیگه شناختمت!
- خیلی خب، منم تو رو شناختم. منو باش که فکر می کردم تو یه آدم مهربون و دل رحم هستی!!
- آدرس رو می دی یا نه؟
- نه!
با کسالت گفتم:
- فکر کردی فقط همین یه راه وجود داره؟ خیالت راحت اگه آدرس اونم ندی من اونقدر قرص می خورم تا هم من بمیرم و هم بچه! دیگه هم نه خونه مون بیا و نه دور و بر من پیدات بشه!
فرح با ملایمت و دلسوزی گفت:
- من فکر گناهشو می کنم. فکر کردی من نمی تونم تو رو اون جا ببرم؟ چرا می تونم، اما نمی خوام این طوری بشه. تازه اگه فردا، پس فردا حامد فهمید بچه شو کشتی و ازت شکایت کرد چی می خوای بگی؟
- می گم بچه خودش مرد. من تقصری نداشتم. می گم دکتر گفته از شدت استرس بچه مرده!...
- چی بگم والا. خوب فکراتو بکن پشیمون نشی.
                                          ******************
از چندین کوچه پس کوچه گذشتیم و به یک کوچه بن بست رسیدیم. صدای قارقار کلاغها در دلم وحشت می انداخت. با غصه به فرح نگاه کردم. فرح گفت:
- چیه؟ می خوای برگردیم؟
بچه توی دلم تکان خورد. دلم برایش ضعف رفت. دلم برایش سوخت.
- فرح من به تکون خوردناش عادت کردم. من عاشق وول خوردناشم! نمی خوام اون بمیره. اگه اون بمیره منم می میرم.
دوباره از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم. فرح می گفت:


- می دونستم که تو دلت نمی یاد این کارو بکنی...
                               ***************
دلم توت می خواست. شکمم برای توت قاروقور می کرد. آب دهانم تمام لبهایم را خیس کرده بود. یک لحظه هم نمی توانستم به آن فکر نکنم. چشمانم را بستم و در خیالم تصور کردم که دارم توت زیر دندانهایم فشار می دهم. چه قدر شیرین بود! چه طعمی داشت!
- مامان!رفتی...
کلامم را قطع کردم. مادر با عصبانیت پرسید:
- رفتم چی؟
- هیچی! یادم رفت...
از مادر خجالت می کشیدم. چه قدر دلم توت می خواست! توی آیینه به صورتم نگاه کردم. کک و مک هایم بیشتر از قبل شده بود.
- وای! چه بوی توتی می یاد!
کاملا بوی توت را احساس می کردم. از شدت هوس می خواستم زارزار گریه کنم اما فقط یک دانه توت بخورم.
- این خیانته! خودم به جهنم. این بچه لابد نیاز داره که من هوس توت کردم. تا کی    می خوام به این بچه بدبخت آزار برسونم. الان که دنیا نیومده این قدر باید سختی بکشه. وای به روزی که دنیا بیاد!
                                 *****************
کشویم را باز کردم. یک دست لباس نو، روسری نخی زرد، حوله صورتی و ... را توی ساکم ریختم. اشک هایم را پاک کردم. دمپایی طبی ام را پایم کردم و با کمک فرح از جایم بلند شدم...
دوباره از همان کوچه پس کوچه ها گذشتیم و به کوچه بن بست رسیدیم. از سربالایی بالا رفتیم. به یک جارو فروشی رسیدیم. فرح به مرد جارو فروش سلام کرد و در بغل دستی جارو فروشی را محکم کوبید. پیرزن با صدای نتراشیده فریاد زد:
- چه خبرته؟ مگه سرآوردی؟
- «کوکب» خانوم، منم فرح، غریبه نیستم.
پیرزنی هیکلی در را باز کرد و بی هیچ حرفی جلو افتاد و ما هم پشت سرش از       پله های تیرآهنی بالا رفتیم. بوی نم و کاه گل دلم را به شور انداخت.
- اینجا بشین تا صدات کنم.
- چهار پنج تا زن جوان، جلوتر از ما بودند. فرح گفت:
- چادرتو بکش جلوتر تا قیافه ات معلوم نشه!
- فرح خیلی می ترسم!
- فرح دستم را گرفت و گفت:
- خوت خواستی!
با صدای فریاد پیرزن که هر دو ساعت یک بار بلند می شد و نفر بعدی را صدا       می کرد بیشتر می ترسیدم. تنم از عرق سرد شده بود. نمی توانستم سرجایم بنشینم. پیرزن به سمت آشپزخانه رفت. برای خودش چای غلیظی ریخت و هورتی بالا کشید. با صدای کلفتش گفت:
- هی دختر چند سالته؟
با ترس آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- بیست سال!
- شوهرت می دونه؟ فردا نیاد برامون دردسر درست کنه!
فرح میان کلامش دوید و گفت:
- شوهرش اینجا نیست!زندونه.
پیرزن به سمتم آمد. صورتم را از او دور کردم. نزدیکتر آمد. دولا شد و به چشمانم زل زد. خال بزرگ گوشتی کنار دماغش حالم را به هم زد. شروع کردم به عق زدن!
- واسه من خودتو لوس نکن! اگه قراره بیای تو اتاق نه داد می کشی و نه خودتو لوس می کنی، فهمیدی؟
به سمت دستشویی دویدم. نفسم در نمی آمد. تمام تنم میلرزید. فرح به صورتم آب      می پاشید و من همچنان عق می زدم.
پیرزن از فرح پرسید:
- ناهار خورده یا نه؟
با اشاره چشم به فرح گفتم:
- نه.
روی زمن ولو شدم. کمی آب قند خوردم. بلند شدم و از پنجره به حیاط نگاه کردم. کوکب خانم در حالی که لگن سبز رنگی را به اتاق می برد گفت:
- تو بیا!
به فرح نگاه کردم. فرح صورتم را بوسید و به گریه افتاد. بهت زده به اشک های او نگریستم و با غصه به اتاق رفتم. تمام استخوانهایم تیر می کشید. ترسیده بودم. با حرص به دامن پیرزن چنگ زدم و جیغ کشیدم. تنم می لرزید. سردم بود. با ناله فریاد         می کشیدم:

- مگه ازت نپرسیدم پشیمون می شی یا نه؟ مگه ازت نپرسیدم فکرهاتو کردی یا نه؟  بیخودی بقیه مشتریا رو نترسون ببینم.
با جیغ دستان پیرزن را خراشیدم و از جایم بلند شدم. سرم گیج رفت. همه توانم را جمع کردم و از جایم بلند شدم و از اتاق دویدم بیرون... فرح صدایم می کرد و دوان دوان دنبالم می آمد... تا مادر در را باز کرد با بی حالی خودم را به بغلش انداختم و دیگر چیزی نفهمیدم...
                                 *************
پزشک گفت:
«به هر حال شما باید این واقعیت رو بپذیرید که «سنبل» کوچولو باید تو مدرسه استثنایی درس بخونه. شما تو دوران بارداری تصادف نکردید یا ضربه به شکمتون وارد نشده؟ چون آسیب مغزی... » باقی حرف های پزشک را نمی شنوم. سنبل نگاه معصومی دارد. سنبل نه طراوت دارد و نه تازگی. دیگر موهای بلند مشکی رنگش با وجود بزرگی سرش زیبایی ندارد. کودکم را به سینه می فشرم و او مات  و مبهوت به من نگاه می کند. زمزمه وار به او می گویم:
- دست مامان رو سفت بگیر!
و او در حالی که مرتب زبانش را از دهانش بیرون می آورد، می خندد و من از     خنده های او به گریه می افتم.
وقتی به عکس های حامد نگاه می کنم بیشتر عذاب می کشم و به خودم می گویم:
- کاش امانت دار خوبی بودم.
اشک می ریزم و می گویم:
- اگه سنبل می فهمید من باعث بدبختی ش شدم، باز هم به من می گفت مامان؟
وقتی به دوران کودکی خود فکر میکنم یادم می آید که چقدر مواظب عروسکم بودم تا به زمین نیفتد و حالا احساس می کنم که من مادری را در حق عروسکم ادا کردم اما مادر خوبی برای دخترکم نبودم. سنبل حتی از انجام جزیی ترین و ضروری ترین کارهایش هم عاجز است. حتی نمی تواند با بچه ها بازی کند. من از او زندگی را گرفتم، بازی را گرفتم، سلامتی را گرفتم، آیا خدا مرا می بخشد؟!
پاسخ
 سپاس شده توسط •●○●kimia •●○●
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان واقعي ".." ايا خدا مرا ميبخشد!؟ - eɴιɢмαтιc - 09-08-2014، 15:19


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان