09-08-2014، 15:28
- به به سلام... خانم خانما... می بینم که بوی قورمه سبزی که درست کردی تا هفتاد محله پیچیده! من که دربست مخلص و چاکرتم، قربون دست و پنجه هنرمندت...
- سلام «اسماعیل» جان... این همه منو خجالت نده. من که کاری نکردم. شما خسته نباشی.
- درمونده نباشی عسل من... خدا رو شکر که اگه ننه و بابام رو تو بچه گی از دست دادم و کس و کارم من رو آدم حساب نکردن و این گوشه و اون گوشه توی قهوه خونه و تعمیراتی ها سر کردم، لااقل خدا خواست و همچین زن نجیب و دسته گلی نصیبم شد... نمی دونی چقدر آرزو داشتم که روزی برسه که بیام خونه و با دست پر، در رو به زور باز کنم و عطر پلو و خورش صورت ماه و لبخند گرم زنم خستگی رو از تنم بیرون کنه...
- فقط آرزوت همین بود اسماعیل جان؟
- آره... خانم خانما اما خب، چرا دروغ بگم؛ راستش آروزهای دیگه ای هم دارم. حالا بریم تو اتاق تا واست تعریف کنم...
- چقدر زیاد خرید کردی اسماعیل جان. یکی، دو تا از کیسه ها رو بده من بیارم.
- ای خانم، از میدون تا اینجا اوردم، از اینجا تا بالا که دیگه راهی نیست!
- خدا مرگم بده، از میدون تا اینجا پیاده اومدی؟
- دشمنت بمیره عسل من... راستش رو بخوای انقدر گرمم که هیچی حالیم نیست، عجب حال خوشی دارم! ایشاالله حال همه به پای حال من برسه... نمی دونی چه حالیه حال عشق... من عاشق توام »لیلا«ی من...
احساس کردم در آن سرمای زمستانی ناگهان گرم شدم . گر گرفتم. قلبم به شدت می تپید. من در خواب هم نمی دیدم این قدر خوشبخت شوم. همه چیز برایم شیرین و جذاب بود. همه چیز احساسی دلنشین داشت؛ احساسی از تازگی و شوری وصف ناشدنی که من تا آن روز هیچ یک را تجربه نکرده بودم...
از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم، مادری بالای سرم نبود تا نوازش های مهربان و صمیممی اش، غم هایم را از دل بزداید و اشک هایم را از روی گونه پاک کند. مادرم خیلی زود از عذاب و نکبتی که او را هر روز همچون گرداب به داخل خود فرو می بلعید نجات داد. او درست در سنی که هنوز هر دختر جوانی در خیالات و آرزوهای نیکبختی است، با دلی مملو از اندوه و حسرت و در شرایطی که رنج بیماری از یک سرماخوردگی ساده آغاز و با عفونت ریه ادامه و پایان یافت، زندگی کرد و بعد از آن به آخر خط نزدیک شد و روزی رسید که دیگر مادر در آن نه طلوع کرد و نه طلوعی را دید. در آن شرایط که در چنگال بیماری با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، بابا پای بساط منقل و تریاک خود بود. یا آنقدر خمار بود که همانجا کنار منقل حتی روزی زمین ولو می شد یا آنقدر جان داشت که با سیخ کنار منقل و کمربند پوسیده شلوارش به جان من و مادر بیفتد.
گاهی در عالم کودکی با خودم این سوال را مدام را تکرار می کردم که بابا به چه دردی می خورد؟ اصلا او چرا باید در خانه باشد؟ و بزرگ تر که شدم در شرایطی که دیگر مادر نبود تا خودم را از ترس کتک خوردن از پدر زیر چادر گلدارش مخفی کنم جز در آروزی مرگ پدر شب را به روزگذراندن و روز را شب کردن چیزی در سر نداشتم. مادر را خاک نکرده بابا دست زنی را با دو کودک قد و نیمقد گرفت و به خانه آورد و به من گفت: «این خانم «راضیه» ست. از این به بعد باید مادر صداش کنی. اینا هم خواهر و برادرت هستن. وای به روزگارت اگه اذیتشون کنی.»
هر چه از مرگ مادر بیشتر می گذشت بیشتر می فهمیدم که او در زندگی چه رنج هایی را تحمل می کرد و دم برنمی آورد. او در خیاط خانه شوکت خانم از صبح تا غروب زحمت می کشید تا حاصل دسترنجش لقمه نانی باشد برای سیر کردن شکم من و دوای پا منقلی برای خلسگی های بابا. بعدها وقتی به یاد روزهای رقت بار زندگی مادرم که به مرگ بیشتر شباهت داشت می افتادم، با خودم آرزو می کردم یعنی می شود مرد من به تمام معنی مرد باشد و صادق و مهربان و اهل کار و تلاش؟ یادآوری گذشته های تلخ آنقدر برایم سخت است که حالا مدتهاست که آن ها را به دست فراموشی سپرده ام. با وجود اسماعیل انگار همه چیزی های تلخ و سخت، صدها سال پیش اتفاق افتاده است یا این که شاید هم همه آن حکایت های تاسف انگیز را در کتاب ها خوانده ام. حتی شخصیت های قصه برایم ناآشنا هستند. بابا نمی توانست تحمل کند من رنگ آسایش را ببینم. عجیب است اما حقیقت داشت؛ او حاضر نبود قبول کند دامادی به آقایی و محجوبی اسماعیل نصیبش شود! تا می توانست سنگ انداخت. اسماعیل سر سخت بود و راضیه هم از چوب لای چرخ ما گذاشتن کم نمی آورد. با این همه ما تصمیم مان را گرفته بودیم. شوکت خانم که دوست صمیمی مادرم هم بود اسماعیل را که همکار خواهرزاده اش بود برایم لقمه گرفته بود. او بعد از مرگ مادرم مثل مادربزرگی دلسوز، دورادور حواسش به من بود. او گاهی یواشکی مقدار کمی پول به من می داد و همیشه می گفت این از ذخیره مادرت پیش من است. اسماعیل راننده لوکوموتیو بود اما از بچگی به خاطر از دست دادن پدر و مادر، کارهای زیادی را تجربه کرده بود. او با اعتماد و عزت نفس فراوان، از تمام لحظاتی که جوانان به سرگرمی ها و وقت گذرانی های مختلف روی می اوردند، فقط به کار پرداخت و نتیجه اش خرید آپارتمانی کوچک و قدیمی نزدیک ایستگاه قطار بود. وقتی برای اولین بار در خیاط خانه شوکت خانم چشمم به چشم هایش افتاد، با تمام وجود حسی از من جوشید و ندایی مرا نهیب زد که او مرد توست و من به آن احساس و آن ندای درونی پاسخ مثبت دادم. خدا را شکر، بابا پس از مخالفت های بسیار، هشت ماه بعد از خواستگاری اسماعیل به خاطر حمل مواد مخدر دستگیر و به زندان افتاد و من با مراجعه به دادگاه درخواست حضانت از دادگاه کردم. ظرف کمتر از سه هفته قاضی با بررسی اطلاعات پرونده و تحقیق از وضع و حال بابا، رضایت بر ازدواج ما داد و من با حضور شوکت خانم و خواهر زاده اش که دوست اسماعیل بود در محضر به عقدهم در آمدیم. اسماعیل دلش نمی خواست راضیه هم بداند خانه ما کجاست. او جشن مختصری در همان خانه کوچک خودش گرفت و با پس اندازی که از قبل فراهم کرده بود، برایم هر چیز که لازم بود را خرید و من تنها با یک دست لباس پا به خانه اسماعیل گذاشتم. همه چیز مثل خواب بود . دلم می خواست مادر زنده بود و خوشبختی ام را می دید. شب عروسی با آن لباس سفید، وقتی به خودم در آینه نگاه می کردم فقط مادر با صورت شکسته و لبخند محزونش به یادم می آمد. من تنها یادگار او را که یک جفت النگو و یک انگشتر نازک بود و از مدتها قبل خودم پیش شوکت خانم به امانت گذاشته بودم، گرفتم و با فروش انگشتر، حلقه ای نقره برای احمد خریدم و النگوها را به دست کردم. حتی پول نداشتم یک دست لباس برای او بخرم. از اینکه جهیزیه ای به خانه اش نبرده بودم شرمنده بودم اما اسماعیل نه تنها از این بابت ناراحت نبود بلکه انگار خداوند عالم به او دنیایی را عطا کرده باشد، از شادی و رضایت در پوست خود نمی گنجید. با این حال، خیال نمی کنم شادی او به پای نشاط من بوده باشد. او هر گز به اندازه من طعم شکنجه به دست پدر و نامادری را نچشیده بود.
امشب شب سالگرد ازدواج مان است و من باورم نمی شد به این زودی یکسال گذشته باشد. انگار همین دیروز بود که پا به خانه قدیمی اما با صفای اسماعیل گذاشتم.
- دستت درد نکنه خانم خانما... عجب غذایی درست کردی. نزدیک بود انگشتام رو هم بخورم.
گمان کردم اسماعیل به خاطر مشغله فراوان فراموش کرده که امشب سالگرد ازدواج مان است اما وقتی بعد از خوردن شام از جیب کتش جعبه کوچک مقوای براق و زیبایی را بیرون اورد از فکرم خجالت کشیدم. اسماعیل جعبه را به سمتم دراز کرد و با لبخندی دلنشین گفت: « قابل تو رو نداره فرشته من. ببین از سلیقه م خوشت می یاد؟» ماتم برده بود. قدرت حرف زدن انگار از من گرفته شده بود. جعبه را باز کردم و فریادی از ته دل کشیدم: «اسماعیل جان، این انگشتر خیلی گرونه. چرا زحمت کشیدی عزیز؟»
- قابل تو رو نداره سوگلی من. هر چی باشه قابل دستای تو نیست خانم خانما...
عمر خیلی زود می گذرد و آدم هرگز باور نمی کند عمر خوشبختی این قدر کوتاه باشد. باور نمی شد دیگر روی مصیبت را ببینم...! سه سال مثل برق و باد گذشت و آن قدر خوش که اصلا نمی توانم توصیفش کنم. ما زندگی بسیار ساده اما شادی در کنار هم داشتیم. انگار همین دیروز بود که با اسماعیل چند روزی را به مشهد رفتیم. من اولین باری بود که به زیارت می رفتم. شنیده بودم در اولین زیارت هر چه بخواهم امام رضا دریغ نمی کند و من چیزی که خواستم، فقط زندگی شاد در کنار اسماعیل بود. اما سرنوشت انگار آبستن حوادث تلخی بود که باورش بسیار دور از ذهن می رسید.
- بله؟ بفرمایین؟
- خانم احمدی؟
- بله. شما؟
- من از ایستگاه اومدم خدمتتون...
دلم ناگهان فرو ریخت. چه اتفاقی افتاده؟ چرا ایستگاه! اسماعیل...
- چی شده آقا؟ تو رو خدا بگین. دارم سکته می کنم.
- من «یوسف» همکارشون هستم. نگران نباشین فقط تشریف بیارین ایستگاه. مثل اینکه خسته بودن یه کم فشارشن افتاده.
- اگه اینطوره پس چرا با ماشین نفرستادینش خونه...
- حالا شما بیایید با من بریم ایستگاه...
می دانستم آن مرد دروغ می گوید. می دانستم برای اسماعیل اتفاقی افتاده و افتاده بود. بدترین حادثه؛ لوکوموتیو او در میانه راه تهران مشهد از ریل خارج شده و اسماعیل در میانه اتاق لوکوموتیوران که واژگون شده بود، افتاده و پس از خونریزی شدید از هوش رفته بود. وقتی او را به تهران انتقال دادند، تقریبا در کما بود و پزشکان از او قطع امید کرده بودند. نمی توانستم او را در آن شرایط ببینم. او دنیای من و امید من به زندگی بود. او تنها کسی بود که مرا نجات داد. چگونه می توانستم شاهد مرگش باشم. نمی دانم چه وقت به هوش آمدم اما ساعتی نگذشت که خبر فوت اسماعیل را به من دادند. یوسف دوست و همکار اسماعیل اغلب به بهانه مختلف به من سر می زد. همه جا دنبال کار او بود. خود اسماعیل هم صمیمیتی با او نداشت اما با این همه او همیشه خودش را به اسماعیل می چسباند. نمی دانم چرا تصور می کرد حالا او عهده دار وظایف اسماعیل است. من خودم را در خانه حبس کرده بودم. حاضر نبودم کسی را ببینم. اما اسماعیل دست بردار نبود. و به بهانه کمک های راه آهن و خودش تا پای خانه هم می آمد. پنج ماه بعد از مرگ اسماعیل رفته رفته همسایه ها که تا دیروز با من دوستی داشتند، از دور و اطرافم فاصله گرفتند. فهمیدم که زن های محل نظر خوشی راجع به من ندارند. به نظر آنها من بیوه زیبایی بودم که حالا در منظر مردان زن دار می توانستم طعمه خوبی باشم. اول فقط نگاههای بد گمان بود. بعد رفته رفته حرف و حدیث های جورواجور. من از خانه کم خارج می شدم مگر برای گرفتن حقوق یا خرید اما باز هم حکایت ها ادامه داشت. به سرم افتاده بود از آن محل بروم اما خاطرات اسماعیل نمی گذاشت. یوسف هم معضلی بود که نمی دانستم با او چه کنم! دست آخر راهنمایی ام کرد که آنجا را موقتا اجاره بدهم و جایی خانه ای اجاره کنم. او بود که برای این کار به من کمک کرد و همین کمک بود که بالاخره اعتماد مرا که تنها و بی کس بودم، پس از یکسال و نیم از مرگ اسماعیل به او جلب کرد.
بالاخره با یوسف ازدواج کردم. او می دانست که من هر شب جمعه سر قبر اسماعیل می روم. او اوایل همه کار می کرد تا مرا به خود مطمئن تر کند. بعد از هفت ماه، من از او باردار شدم؛ بر عکس زندگی اول. دلم نمی خواست فرزند من از یوسف باشد، با این که او سعی می کرد جای اسماعیل را در زندگی ام پر کند اما چیزی در وجودم به من می گفت اینها همه اش بازی است و بالاخره وقتی پی به راز او بردم که دیگر دیر شده بود. او مرا مجبور کرد خانه به جا مانده از اسماعیل را که یکسال بعد از ازدواج به نام کرده بود به نامش کنم. اول با حرف و بعد کتک. زشتی و پلیدی روحی یوسف فقط در همین خلاصه نمی شد و رسید روزی که پی به راز تازه اش بردم؛ راز ارتباط او با زنان عجیب و غریب! اگر در خانه بود، چرت می زد و یا فریاد می کشید و مرا به باد کتک می گرفت و بیشتر شب ها به خانه نمی آمد. بچه که به دنیا آمد، من آرزو داشتم هرگز به دنیا نمی آمد. وضع مان بدتر شد. او خانه را فروخته و خرج عیاشی هایش کرده بود. درمانده و مستاصل چند تکه از وسایلم را جمع کردم و با بچه ام از خانه او فرار کردم و به خانه شوکت خانم رفتم. به سختی بیمار بودم. حس می کردم واقعه ای در جریان است. سرفه های پی در پی و تهوع شدید و ... پزشکان پشت سر هم آزمایش های مختلف می کردند و در کمال ناباوری به من خبر دادند به ایدز مبتلا شده ام. روزگار نامردی را خوب در حق من ادا کرد. من که طعمه منجلاب یوسف شده بودم فرزندم را شیرخوارگاه سپردم و خودم بی خبر از خانه شوکت خانم رفتم تا کسی نداند لیلا چگونه مرد و کسی نداند که یوسف چون بختک، با زندگی من و فرزندم چه کرد!
- سلام «اسماعیل» جان... این همه منو خجالت نده. من که کاری نکردم. شما خسته نباشی.
- درمونده نباشی عسل من... خدا رو شکر که اگه ننه و بابام رو تو بچه گی از دست دادم و کس و کارم من رو آدم حساب نکردن و این گوشه و اون گوشه توی قهوه خونه و تعمیراتی ها سر کردم، لااقل خدا خواست و همچین زن نجیب و دسته گلی نصیبم شد... نمی دونی چقدر آرزو داشتم که روزی برسه که بیام خونه و با دست پر، در رو به زور باز کنم و عطر پلو و خورش صورت ماه و لبخند گرم زنم خستگی رو از تنم بیرون کنه...
- فقط آرزوت همین بود اسماعیل جان؟
- آره... خانم خانما اما خب، چرا دروغ بگم؛ راستش آروزهای دیگه ای هم دارم. حالا بریم تو اتاق تا واست تعریف کنم...
- چقدر زیاد خرید کردی اسماعیل جان. یکی، دو تا از کیسه ها رو بده من بیارم.
- ای خانم، از میدون تا اینجا اوردم، از اینجا تا بالا که دیگه راهی نیست!
- خدا مرگم بده، از میدون تا اینجا پیاده اومدی؟
- دشمنت بمیره عسل من... راستش رو بخوای انقدر گرمم که هیچی حالیم نیست، عجب حال خوشی دارم! ایشاالله حال همه به پای حال من برسه... نمی دونی چه حالیه حال عشق... من عاشق توام »لیلا«ی من...
احساس کردم در آن سرمای زمستانی ناگهان گرم شدم . گر گرفتم. قلبم به شدت می تپید. من در خواب هم نمی دیدم این قدر خوشبخت شوم. همه چیز برایم شیرین و جذاب بود. همه چیز احساسی دلنشین داشت؛ احساسی از تازگی و شوری وصف ناشدنی که من تا آن روز هیچ یک را تجربه نکرده بودم...
از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم، مادری بالای سرم نبود تا نوازش های مهربان و صمیممی اش، غم هایم را از دل بزداید و اشک هایم را از روی گونه پاک کند. مادرم خیلی زود از عذاب و نکبتی که او را هر روز همچون گرداب به داخل خود فرو می بلعید نجات داد. او درست در سنی که هنوز هر دختر جوانی در خیالات و آرزوهای نیکبختی است، با دلی مملو از اندوه و حسرت و در شرایطی که رنج بیماری از یک سرماخوردگی ساده آغاز و با عفونت ریه ادامه و پایان یافت، زندگی کرد و بعد از آن به آخر خط نزدیک شد و روزی رسید که دیگر مادر در آن نه طلوع کرد و نه طلوعی را دید. در آن شرایط که در چنگال بیماری با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، بابا پای بساط منقل و تریاک خود بود. یا آنقدر خمار بود که همانجا کنار منقل حتی روزی زمین ولو می شد یا آنقدر جان داشت که با سیخ کنار منقل و کمربند پوسیده شلوارش به جان من و مادر بیفتد.
گاهی در عالم کودکی با خودم این سوال را مدام را تکرار می کردم که بابا به چه دردی می خورد؟ اصلا او چرا باید در خانه باشد؟ و بزرگ تر که شدم در شرایطی که دیگر مادر نبود تا خودم را از ترس کتک خوردن از پدر زیر چادر گلدارش مخفی کنم جز در آروزی مرگ پدر شب را به روزگذراندن و روز را شب کردن چیزی در سر نداشتم. مادر را خاک نکرده بابا دست زنی را با دو کودک قد و نیمقد گرفت و به خانه آورد و به من گفت: «این خانم «راضیه» ست. از این به بعد باید مادر صداش کنی. اینا هم خواهر و برادرت هستن. وای به روزگارت اگه اذیتشون کنی.»
هر چه از مرگ مادر بیشتر می گذشت بیشتر می فهمیدم که او در زندگی چه رنج هایی را تحمل می کرد و دم برنمی آورد. او در خیاط خانه شوکت خانم از صبح تا غروب زحمت می کشید تا حاصل دسترنجش لقمه نانی باشد برای سیر کردن شکم من و دوای پا منقلی برای خلسگی های بابا. بعدها وقتی به یاد روزهای رقت بار زندگی مادرم که به مرگ بیشتر شباهت داشت می افتادم، با خودم آرزو می کردم یعنی می شود مرد من به تمام معنی مرد باشد و صادق و مهربان و اهل کار و تلاش؟ یادآوری گذشته های تلخ آنقدر برایم سخت است که حالا مدتهاست که آن ها را به دست فراموشی سپرده ام. با وجود اسماعیل انگار همه چیزی های تلخ و سخت، صدها سال پیش اتفاق افتاده است یا این که شاید هم همه آن حکایت های تاسف انگیز را در کتاب ها خوانده ام. حتی شخصیت های قصه برایم ناآشنا هستند. بابا نمی توانست تحمل کند من رنگ آسایش را ببینم. عجیب است اما حقیقت داشت؛ او حاضر نبود قبول کند دامادی به آقایی و محجوبی اسماعیل نصیبش شود! تا می توانست سنگ انداخت. اسماعیل سر سخت بود و راضیه هم از چوب لای چرخ ما گذاشتن کم نمی آورد. با این همه ما تصمیم مان را گرفته بودیم. شوکت خانم که دوست صمیمی مادرم هم بود اسماعیل را که همکار خواهرزاده اش بود برایم لقمه گرفته بود. او بعد از مرگ مادرم مثل مادربزرگی دلسوز، دورادور حواسش به من بود. او گاهی یواشکی مقدار کمی پول به من می داد و همیشه می گفت این از ذخیره مادرت پیش من است. اسماعیل راننده لوکوموتیو بود اما از بچگی به خاطر از دست دادن پدر و مادر، کارهای زیادی را تجربه کرده بود. او با اعتماد و عزت نفس فراوان، از تمام لحظاتی که جوانان به سرگرمی ها و وقت گذرانی های مختلف روی می اوردند، فقط به کار پرداخت و نتیجه اش خرید آپارتمانی کوچک و قدیمی نزدیک ایستگاه قطار بود. وقتی برای اولین بار در خیاط خانه شوکت خانم چشمم به چشم هایش افتاد، با تمام وجود حسی از من جوشید و ندایی مرا نهیب زد که او مرد توست و من به آن احساس و آن ندای درونی پاسخ مثبت دادم. خدا را شکر، بابا پس از مخالفت های بسیار، هشت ماه بعد از خواستگاری اسماعیل به خاطر حمل مواد مخدر دستگیر و به زندان افتاد و من با مراجعه به دادگاه درخواست حضانت از دادگاه کردم. ظرف کمتر از سه هفته قاضی با بررسی اطلاعات پرونده و تحقیق از وضع و حال بابا، رضایت بر ازدواج ما داد و من با حضور شوکت خانم و خواهر زاده اش که دوست اسماعیل بود در محضر به عقدهم در آمدیم. اسماعیل دلش نمی خواست راضیه هم بداند خانه ما کجاست. او جشن مختصری در همان خانه کوچک خودش گرفت و با پس اندازی که از قبل فراهم کرده بود، برایم هر چیز که لازم بود را خرید و من تنها با یک دست لباس پا به خانه اسماعیل گذاشتم. همه چیز مثل خواب بود . دلم می خواست مادر زنده بود و خوشبختی ام را می دید. شب عروسی با آن لباس سفید، وقتی به خودم در آینه نگاه می کردم فقط مادر با صورت شکسته و لبخند محزونش به یادم می آمد. من تنها یادگار او را که یک جفت النگو و یک انگشتر نازک بود و از مدتها قبل خودم پیش شوکت خانم به امانت گذاشته بودم، گرفتم و با فروش انگشتر، حلقه ای نقره برای احمد خریدم و النگوها را به دست کردم. حتی پول نداشتم یک دست لباس برای او بخرم. از اینکه جهیزیه ای به خانه اش نبرده بودم شرمنده بودم اما اسماعیل نه تنها از این بابت ناراحت نبود بلکه انگار خداوند عالم به او دنیایی را عطا کرده باشد، از شادی و رضایت در پوست خود نمی گنجید. با این حال، خیال نمی کنم شادی او به پای نشاط من بوده باشد. او هر گز به اندازه من طعم شکنجه به دست پدر و نامادری را نچشیده بود.
امشب شب سالگرد ازدواج مان است و من باورم نمی شد به این زودی یکسال گذشته باشد. انگار همین دیروز بود که پا به خانه قدیمی اما با صفای اسماعیل گذاشتم.
- دستت درد نکنه خانم خانما... عجب غذایی درست کردی. نزدیک بود انگشتام رو هم بخورم.
گمان کردم اسماعیل به خاطر مشغله فراوان فراموش کرده که امشب سالگرد ازدواج مان است اما وقتی بعد از خوردن شام از جیب کتش جعبه کوچک مقوای براق و زیبایی را بیرون اورد از فکرم خجالت کشیدم. اسماعیل جعبه را به سمتم دراز کرد و با لبخندی دلنشین گفت: « قابل تو رو نداره فرشته من. ببین از سلیقه م خوشت می یاد؟» ماتم برده بود. قدرت حرف زدن انگار از من گرفته شده بود. جعبه را باز کردم و فریادی از ته دل کشیدم: «اسماعیل جان، این انگشتر خیلی گرونه. چرا زحمت کشیدی عزیز؟»
- قابل تو رو نداره سوگلی من. هر چی باشه قابل دستای تو نیست خانم خانما...
عمر خیلی زود می گذرد و آدم هرگز باور نمی کند عمر خوشبختی این قدر کوتاه باشد. باور نمی شد دیگر روی مصیبت را ببینم...! سه سال مثل برق و باد گذشت و آن قدر خوش که اصلا نمی توانم توصیفش کنم. ما زندگی بسیار ساده اما شادی در کنار هم داشتیم. انگار همین دیروز بود که با اسماعیل چند روزی را به مشهد رفتیم. من اولین باری بود که به زیارت می رفتم. شنیده بودم در اولین زیارت هر چه بخواهم امام رضا دریغ نمی کند و من چیزی که خواستم، فقط زندگی شاد در کنار اسماعیل بود. اما سرنوشت انگار آبستن حوادث تلخی بود که باورش بسیار دور از ذهن می رسید.
- بله؟ بفرمایین؟
- خانم احمدی؟
- بله. شما؟
- من از ایستگاه اومدم خدمتتون...
دلم ناگهان فرو ریخت. چه اتفاقی افتاده؟ چرا ایستگاه! اسماعیل...
- چی شده آقا؟ تو رو خدا بگین. دارم سکته می کنم.
- من «یوسف» همکارشون هستم. نگران نباشین فقط تشریف بیارین ایستگاه. مثل اینکه خسته بودن یه کم فشارشن افتاده.
- اگه اینطوره پس چرا با ماشین نفرستادینش خونه...
- حالا شما بیایید با من بریم ایستگاه...
می دانستم آن مرد دروغ می گوید. می دانستم برای اسماعیل اتفاقی افتاده و افتاده بود. بدترین حادثه؛ لوکوموتیو او در میانه راه تهران مشهد از ریل خارج شده و اسماعیل در میانه اتاق لوکوموتیوران که واژگون شده بود، افتاده و پس از خونریزی شدید از هوش رفته بود. وقتی او را به تهران انتقال دادند، تقریبا در کما بود و پزشکان از او قطع امید کرده بودند. نمی توانستم او را در آن شرایط ببینم. او دنیای من و امید من به زندگی بود. او تنها کسی بود که مرا نجات داد. چگونه می توانستم شاهد مرگش باشم. نمی دانم چه وقت به هوش آمدم اما ساعتی نگذشت که خبر فوت اسماعیل را به من دادند. یوسف دوست و همکار اسماعیل اغلب به بهانه مختلف به من سر می زد. همه جا دنبال کار او بود. خود اسماعیل هم صمیمیتی با او نداشت اما با این همه او همیشه خودش را به اسماعیل می چسباند. نمی دانم چرا تصور می کرد حالا او عهده دار وظایف اسماعیل است. من خودم را در خانه حبس کرده بودم. حاضر نبودم کسی را ببینم. اما اسماعیل دست بردار نبود. و به بهانه کمک های راه آهن و خودش تا پای خانه هم می آمد. پنج ماه بعد از مرگ اسماعیل رفته رفته همسایه ها که تا دیروز با من دوستی داشتند، از دور و اطرافم فاصله گرفتند. فهمیدم که زن های محل نظر خوشی راجع به من ندارند. به نظر آنها من بیوه زیبایی بودم که حالا در منظر مردان زن دار می توانستم طعمه خوبی باشم. اول فقط نگاههای بد گمان بود. بعد رفته رفته حرف و حدیث های جورواجور. من از خانه کم خارج می شدم مگر برای گرفتن حقوق یا خرید اما باز هم حکایت ها ادامه داشت. به سرم افتاده بود از آن محل بروم اما خاطرات اسماعیل نمی گذاشت. یوسف هم معضلی بود که نمی دانستم با او چه کنم! دست آخر راهنمایی ام کرد که آنجا را موقتا اجاره بدهم و جایی خانه ای اجاره کنم. او بود که برای این کار به من کمک کرد و همین کمک بود که بالاخره اعتماد مرا که تنها و بی کس بودم، پس از یکسال و نیم از مرگ اسماعیل به او جلب کرد.
بالاخره با یوسف ازدواج کردم. او می دانست که من هر شب جمعه سر قبر اسماعیل می روم. او اوایل همه کار می کرد تا مرا به خود مطمئن تر کند. بعد از هفت ماه، من از او باردار شدم؛ بر عکس زندگی اول. دلم نمی خواست فرزند من از یوسف باشد، با این که او سعی می کرد جای اسماعیل را در زندگی ام پر کند اما چیزی در وجودم به من می گفت اینها همه اش بازی است و بالاخره وقتی پی به راز او بردم که دیگر دیر شده بود. او مرا مجبور کرد خانه به جا مانده از اسماعیل را که یکسال بعد از ازدواج به نام کرده بود به نامش کنم. اول با حرف و بعد کتک. زشتی و پلیدی روحی یوسف فقط در همین خلاصه نمی شد و رسید روزی که پی به راز تازه اش بردم؛ راز ارتباط او با زنان عجیب و غریب! اگر در خانه بود، چرت می زد و یا فریاد می کشید و مرا به باد کتک می گرفت و بیشتر شب ها به خانه نمی آمد. بچه که به دنیا آمد، من آرزو داشتم هرگز به دنیا نمی آمد. وضع مان بدتر شد. او خانه را فروخته و خرج عیاشی هایش کرده بود. درمانده و مستاصل چند تکه از وسایلم را جمع کردم و با بچه ام از خانه او فرار کردم و به خانه شوکت خانم رفتم. به سختی بیمار بودم. حس می کردم واقعه ای در جریان است. سرفه های پی در پی و تهوع شدید و ... پزشکان پشت سر هم آزمایش های مختلف می کردند و در کمال ناباوری به من خبر دادند به ایدز مبتلا شده ام. روزگار نامردی را خوب در حق من ادا کرد. من که طعمه منجلاب یوسف شده بودم فرزندم را شیرخوارگاه سپردم و خودم بی خبر از خانه شوکت خانم رفتم تا کسی نداند لیلا چگونه مرد و کسی نداند که یوسف چون بختک، با زندگی من و فرزندم چه کرد!