09-08-2014، 15:31
احساس ضعف شدیدی تمام وجودم را در برگرفته ، سعی میکنم پلک هایم را باز کنم، اما نمیتوانم، حتی حس تکان دادن دستهایم را هم ندارم. انگار مرا محکم به تخت بسته اند. چیزی روی قفسه سینه ام سنگینی میکند. نمیتوانم راحت نفس بکشم. نمیدانم خوابم یا بیدار، اما حس ترس ، لحظه ای مرا رها نمیکند. گاهی به نظرم می آید در خانه ی محقر خودمان داخل همان اتاق کوچکی که من، «سمیرا» و «سمانه» خواهران کوچکتر و بزرگترم درس میخواندیم و موقع ناراحتی ها و خوشی ها به آنجا پناه میبردیم، نشسته ام و گاهی احساس میکنم از ترس عواقب بدمستی عزیز خان گوشه ای از پستوی اتاق غذاخوری چمباتمه زده ام و اشک می ریزم.
اما در هیچ حال، نه نای حرکت دارم و نه جرات این که چشم باز کنم وببینم چه برمن گذشته است. بارها با این حال، در خواب و بیداری جمله ای را زیر دندانهایم آسیاب کرده ام که دلم می خواهد بمیرم.
- ولی تو هنوز خیلی جوونی، نباید به خاطر یه اشتباه، زندگیت رو تباه کنی. هنوز وقت هست، میتونی از نو شروع کنی، میتونی هروقت که بخوای مثل یه پرنده بالات رو باز کنی و بپری. میتونی دوباره حس کنی همون «سحر» زبل و سرزنده هستی که صدای خنده هاش تا دو تا کوچه اونطرفتر هم میره. نباید خودتو مغبون این زندگی کنی. تو هنوز خیلی جوونی، اصلا هنوز بچه ای، حال کو تا بزرگ بشی؟! کو تا تار موهات یکی یکی سفید بشه؟! به خودت بیا، میتونی با من، فقط با من همه چی رو جبران کنی...
- این حرفا رو نزن، مگه از جوونیت سیر شدی؟! اگه «عزیزخان» برسه، ریختن خون جفتمون رو حلال می کنه؟!
- دست بردار سحر! عزیزخان، عزیزخان... تو واقعا باورت شده که این مردک 56 ساله میتونه شوهر قابلی واسه تو باشه. اون اگه زن نگه دار بود که زن اولش دق نمی کرد. زن دومش هم که آبجی بدبخت من باشه، میبینی چطور از دستش خونه به جیگره. وقتی آبجیم پا توی خونه ش گذاشت، عزیزخان هنوز این عزیزخانی که میبینی نشده بود. آبجیم دو تا بچه ی ننه مرده ش رو آب و دون داد و خودش سرسال نشده سنگین شد و بعدشم «عباس» و پشت سرش 18 ماه بعد «لیلا» رو براش به دنیا آورد. اما مگه عزیزخان بس کرد؟!اومد این دفعه دست گذاشت روی تو، دختر یکی از بدهکاراش... یه دختر 17 ساله که تا چشمش به این مردک 50 ساله می افته از ترس نصف جون میشه. حق تو بهتر از ایناست دختر.تو جوونی، یه مرد دو، سه زنه که حال تو رو نمیفهمه. تو مهربونی میخوای، ناز و نوازش میخوای، همزبونی میخوانی. تو لباس خوب، تفریح و گردش می خوای. زن اولش چون سه، چهار سال باهاش توفیر سنی نداشت و آبجی ما هم فقط 12،10 سال باهاش اختلاف سنی داشت، به خیالش با تو هم می تونه مثل اونا رفتار کنه.
الهه !گوشت با منه؟ باور کن من دوستت دارم. من میتونم تو رو از دست اون نجات بدم. به شرطی که خودتم بخوای. تو منو میخوای؟! یعنی میگم که... وقتی تو چشام نگاه میکنی، دل تو هم مثل من میلرزه؟... یا من اونجورا هم واست مهم نیستم؟!... اگه تو لب تر کنی، حاضرم تا آخر عمرم غلامت باشم، به خاطر رسیدن به این آرزو، حاضرم پیه همه چیز رو به تنم بمالم... سحر...!
- دست از سرم بردار «شاهین»... شاید اگه قبل از این که زن عزیزخان میشدم، چشمم به تو می افتاد، همونی میشد که حالا میگی. شایدم به خاطرت حتی از خونه مون فرار می کردم، ولی حالا که دیگه کار از کار گذشته، چه فایده؟!تازه عزیزخان سفته امانتی آقام رو هنوز گوشه گاو صندوق پستوش قایم کرده تا واسه روز مبادا بتونه اونو رو کنه و حال خونواده ی منو بگیره. از همون اول من دلم نمیخواست شوهر کنم. درسم خوب بود. دوست داشتم درس بخونم. ولی نشد. آقام نذاشت؛ یعنی شایدم اون مقصر نبود. بعد از این که جنگ شد، بابام دارو ندارش رو تو آبادان از دست داد. یه مدتی رفتیم اهواز ولی اوضاع اون طوری نبود که آقام بتونه از عهده اش بربیاد. یه عمر کریستال از بندر و دبی خریده بود و توی حجره اش به مشتریاش فروخته بود. اومدیم تهران. زندگی مونو از دست داده بودیم. آقام به هر دری زد تا کار گیر بیاره . سر پیری شد شاگرد مغازه چینی فروشی، بعدش که به سرش زد تا خودش یه بساطی واسه خودش فراهم کنه که گیر این عزیزخان افتاد. سه میلیون ازش قرض گرفت، با یه سفته 10 میلیونی. آقام اولش خوب تونست خودش رو جمع و جور کنه ، ولی از اونجایی که هنوز گرگای بازار رو خوب نشناخه بود، بد آورد و چند وقت بعد کم کم افتاد به ضرر و زیان و نتونست قرضش رو بده... عزیزخان آقام رو انداخت زندون، اما وقتی روز دادگاه چشمش به من افتاد، راضی شد رضایت بده تا آقام از زندون آزاد بشه به این شرط که دست منو بذاره توی دستش. آقام اولش غیرتش قبول نمیکرد دختر 21 ساله ش رو بده به یه مرد دو زنه56 ساله.ولی من دربه دری خونواده ام و گرسنگی و نداری باعث شد از غیرتش بگذره و به این وصلت رضایت بده. اون موقع من اشک میریختم و التماس میکردم که نذارن من به زور شوهر برم، ولی آقام و مامانم با یه چشم خون و یه چشم اشک، منو به زور فقط با یه دست لباس تنم و بقچه ای که همون اول عزیزخان از دستم کشید و انداخت وسط حیاط که زهره، خواهر تو، بندازدش آشغالی، فرستادن خونه ی عزیزخان. عزیزخان حتی مادرو خواهر بزرگترم که مثلا اومده بودن منو واسه زندگی تازه ام آماده کنن و دلداریم بدن، به خونه ش راه نداد و در ومحکم به روشنون بست. از ترس مثل بید میلرزیدم. حتی از یاد آوری اون روز مسخره هم تمام وجودم به درد می یاد و حالم به هم میخوره. هیچ عروسی مثل من سیاه بخت نیست. از همون لحظه ی وارد شدن یکراست رفتم سرحوض دم پاشویه و یه خروار رخت چرکای عزیزخان و زهره خانوم و چهار تا بچه شون رو شستم. بعدش نوبت به جاروی خونه رسید. دست آخر عزیزخان دو، سه تا تیکه لباسی رو که معلوم نبود از کدوم بساطی کنار خیابون خریده بود، با یه چراغ علاءالدین و دو سه تا خورده ریزه داد که ببرم اتاق بالا خونه، همون جایی که قرار بود مثلا اتاق عروس تازه وارد باشه... دست از سرم بردار شاهین. دیگه دلم نمی خواد دوباره اون روزهای سیاه رو یادآوری کنم...
- سحر... سحر...
از دستش فرار کردم و به گوشه پستوی بالاخانه خزیدم و باز به گذشته برگشتم، به آن روز اول زندگی در آن اتاقک محقر و تنگ که قرار بود زندگی مرا دربرگیرد. به آن روزی که اسمم عروس بود، ولی هیچ شباهتی به عروس ها نداشتم. به همان روزی که از ترس زبان بند آمده بود و فقط اشک میریختم. یاد نگاههای تحقیرآمیز زهره، همسر دوم عزیزخان و هووی سی و هفت، هشت ساله ام افتادم که اگر دستش میرسید ومهلتش میدادند، حتما با همان کارد بلند آشپزخانه که مشغول قاچ کردن هندوانه بود، تا طبع گرم عزیزخان، خنک شود، سرم را از بدن جدا میکرد. یاد نگاههای کنجکاو اسد، پسر بزرگ عزیزخان که آن موقع 12 سال داشت افتادم و دهن کجی لیلا و عباس؛ بچه های هوویم که مثل مادرشان چشم دیدنم را نداشتند. انگار هردو خوب می دانستند که وجود من برای مادرشان جا تنگ کن است. د رآن میان تنها نگاههای مهربان و دلسوزانه «مینا»؛ دختر بزرگ عزیزخان از همسر اولش که دو سال از من کوچکتر بود؛ مرا آرامش میداد. مینا از پدرش و زهره متنفر بود. او هم خوب فهمیده بود من هم مثل خودش در آن خانه ، پرنده اسیری بیش نیستم. او هرگز به چشم زن پدر به من نگاه نکرد. حسی گنگ مرا به سوی او میکشاند، جاذبه نگاه و لحن حرف زدنش طوری بود که دلم را با او همراه میکرد. ولی زهره خیلی زود به دوستی من و مینا پی برد و سعی کرد به راههای مختلف بینمان شکرآب کند، اما موفق نشد. در آن گرمای نفس گیر اواخر مرداد ماه ، حتی یک بادبزن هم نداشتم تا لحظه ای نسیم کوتاه و خنک آن، احساس ناخوشایند زندگی تحمیلی را از یادم ببرد. گوشه ی همان اتاقک لخت از اثاثیه، روی همان علاءالدیمن در ظرفی دودگرفته تخم مرغی برای ناهارم نیمرو کردم؛ در حالی که چند قدم آنطرفتر، عطر پلو و خورش فسنجان در هوا پیچیده بود، ولی کسی مرا، که نو عروس آن خانه بودم، به لقمه ای دعوت نکرد.
دو ساعت بعد وقتی اهل خانه در خواب بعداز ظهر بودند، مینا ظرفی پلو و خورش برایم آورد. آن اولین بذل محبت آمیز او بود که مرا بیش از پیش مدیون او میکرد. ضعف داشتم، از چند روز قبل هم چیز دندان گیری نخوره بودم. مینا نشست و لحظه ای بعد وقتی من مشغول خوردن شدم، با تبسمی که شیرینی آن هرگز از یادم نمیرود مرا به حال خود رها کرد و رفت. آخر شب دوباره پیدایش شد، اما این بار نه دور از چشم عزیز خان بلکه به دستور او، مرا به طرف اتاق اصلی راهنمایی کرد.
تا چشم زهره به من افتاد، اخم هایش درهم رفت. عزیز خان به او اشاره کرد و زهره مثل مار زخم خورده از اتاق بیرون خزید و مینا را صدا کرد. مینا به دنبالش رفت و چند دقیقه بعد با یک دست رختخواب برگشت... با خود فکر میکردم حتما از این به بعد اینجا اتاق من میشود، اما فقط خیالی زودگذر بود. لحظه ای بعد مینا رخت خواب را وسط اتاق پهن کرد و رفت.
عزیزخان دنبال او در اتاق را از پشت بست. ناگهان تمام وجودم گر گرفت . دست و پایم میلرزید و او مثل گرگی گرسنه وسط رختخواب پهن شد. من میان اتاق سرگردان مانده بودم که ناگهان با صدای عزیزخان به خود آمدم.
- خیال داری تا صبح همون جا وایستی؟! مثل آدم وظیفه ت رو می دونی یا خودم باید یادآوریت کنم...
تمام وجودم از یادآوری آن لحظه به رعشه می افتد. بوی تند مشروب و دودسیگاری که فضای اتاق را پر کرده بود، حالم را به می زد.
هرگز فرصت آن را پیدا نکردم تا مثل هر دختری که به حجله میرود و تکاملی را تجربه میکند، این تکامل را آن طور که آروز داشتم، حس کنم.
پنکه ی بی حال سقفی گاه نسیمی به سر و رویم میپاشید، اما من در برزخی گرفتار آمده بودم که پس از ساعتی که مثل یک عمر برمن گذشت، از آن جا جدا شدم. فکر می کنم تقریبا یک ساعت بعد بود که عزیزخان در اتاق را گشود و مرا به پستوی تنگ و نفس گیر خودم فرستاد. پایم که به آن جهنم داغ رسید، تازه حالیم شد او از من چه انتظارتی دارد. او حتی به عنوان شوهر، نتوانست عروسش را شب اول راضی از این وصلت کند. وقتی آتش هوسش فروکش کرد و کام دل از من ستاند، مرا مثل تفاله ای به گوشهای پرتاب کرد. آن شب را تا صبح با وجودی تب دار در میان آتش از گرما که به سر و رویم میبارید، سر کردم.آن شب بارها به سرم زد تا سپیده سر برنیاورده از آن شکنجه گاه فرار کنم، اما افسوس که جایی برای پناه بردن نداشتم.
از آن روز من کلفت خانه عزیزخان شدم و گاه نقش زنش را ایفا میکردم، اما مدت زمان اجرای این نقش و محدوده عملم بسیار اندک بود. بعد از به جا آوردن حاجت شوهر پنجاه ساله ام، دواره به نقش همیشگی ام؛ یعنی کلفتی چهار دیواری تنگ گوشه راهرو و بالاخانه میپرداختم و شب را با بغض و رنج و عذاب تا صبح سر می کردم.
کم کم با سرنوشت خود کنارآمدم تا این که رفته رفته وضع جسمانی ام رو به وخامت گذاشت. غذای درست و حسابی نمیخوردم، اما همان مقدار اندک هم زمان کوتاهی در معده ام میماند و بعد ناگهان حالم بهم میریخت و پشت سرهم بالا می آوردم. خودم نمیدانستم چه دردی گرفته ام، کسی را هم نداشتم که حال و روزم را بپرسد. عزیزخان پای آقام، مامان و بقیه خانواده ام را بریده بود. من هم بدون اجازه او جرات قدم بیرون گذاشتن نداشتم. یکی دو باری آقام با هزار سلام و صلوات آمد تا جلوی در خانه مان تا بلکه از گوشه دردختر بخت برگشته اش را ببیند. یک بار من اتفاقی او را از لای در دیدم و به قدر چشم برهم زدنی نیزچشمم به چادر مامانم که پشت سر آقام بودافتاد، ولی زهره به امر عزیزخان در را محکم به روی آنها بست و در همان حال فریاد زد:«اینجا که شهر هرت نیست. هر روز به بهانه ای سرتان را زیر می اندازید و مزاحم می شوید!»
سه چهار ماهی از آن حال و روزم میگذشت تا فهمیدم کم کم باید برای بچه داری آماده شوم. آن احساس هم نمیتوانست مرا به زندگی و سرنوشتم امیدوار کند، بلکه برعکس روزبه روز که آن بچه در وجودم بیشتر پرورش مییافت و بزرگتر میشد و کمرم زیربار سنگین او خم تر، هم به حال خود و هم به حال آن بچه زبان بسته دریغ و افسوس می خوردم.
گاهی به سرم میزد بلایی به سرش بیاورم بلکه این یکی دیگر به بدبختی ام نیفزاید.یکی دوبـار خواستم از بالای پله هـا بـالاخانـه خود را بـه حیاط خانـه بیندازم، امـا تـرس مثـل
خوره ای همه وجودم را فرا میگرفت و نمیگذاشت تصمیمم را اجرا کنم. تا روزی که بالا آمدن شکمم، وضع و حالم را به اطلاع سایرین رساند، کسی به من توجهی نداشت. بعد از آن هم نه تنها وضع بهتر نشد بلکه روزبه روز دشمنی و کینه توزی زهره از یک طرف و بی تفاوتی و بی خیالی به اصطلاح شوهرم از طرف دیگر عرصه را بر من تنگتر میکرد.
هیچ وقت آن شب رنج آور را که تاصبح از درد به خود میپیچیدم، فراموش نمیکنم. نمیدانم چه بلایی به سرم آمد، اما دم دمای صبح از درد فریاد کشیدم و از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم، مادرم و خواهر بزرگم اشک ریزان بالای سرم بودند. یک لحظه خیال کردم در خانه ی خودمان هستم؛ یعنی خانه ی پدری. خیال کردم شاید مثل قدیم ها مریض شده ام و مادر منتظر است تا از خواب بیدار شوم تا به من جوشانده بخوراند، ولی خیلی زود از آن خیالات جدا شدم. صدای گریه کودکی که نیمی از وجودش متعلق به من بود، در کنار بسترم مرا به خود آورد. وقتی مادرم بچه را در آغوش من گذاشت ترسیدم. آن بچه ی لاغر و ضعیف نخستین موجود بدبختی بود که با تمام وجودم احساس وابستگی به او میکردم. ناگهان دلم گرفت. خواستم گریه کنم، بغضم ترکید و مادر و خواهرم هم با من اشک ریختند. دقایقی بعد صدای عزیزخان مرا به خود آورد.
- زهره! این دختره هنوز از کپه مرگش بلند نشده...ننه و خواهرش زیادی لوسش می کنن... زود باش برو ببین اگه زنده است زودتر بلند شه و خودش رو جمع و جو رکنه که من اصلا حوصله ی این اداها رو ندارم.
خدای من! چطور میتوانستم این رنج ها را تحمل کنم. از لحظه تولد «ستاره» روزبه روز وضعم بدتر میشد، مخصوصا از روزی که پای شاهین؛ برادر زهره به این خانه باز شد، بیشتر در خود فرو رفتم.
شاهین به من خیلی محبت میکند، سعی دارد دل مرا به دست آورد. نمیدانم قصدش از این رفتار چیست، اما باورم نمیشود این مار خوش خط و خال واقعا دلسوز من باشد. او سعی میکند مرا به خیانت و فرار وادارد.گاهی فکر میکنم واقعا او تنها کسی است که دلش به حال و روز من میسوزد، اما خودش خبر ندارد که من میدانم او به جز من کم به دنبال به دست آوردن دل مینا؛ موس موس نکرده و نمیکند. مینا با او مثل سگ و لگرد کوچه و خیابان رفتار میکند. هرچه او پارس میکند، مینا کمتر به او توجه نشان میدهد، ولی او مثل گرگ گرسنه به دنبال فرصتی مغتنم است تا طعمه خود را به چنگ آورد.
آه خدای من! باز ستاره گریه میکند. کودک دلبندم گرسنه است، اما من شیری ندارم تا شکم او را سیر کنم. این بچه به جای شیر مادر فقط با آب قند زنده مانده است. نمی دانم ادامه ی این راه به کجا ختم میشود؟! نمیدانم این وضع برای من و ستاره بال شکسته ام تا کی ادامه دارد، فکری از چندی پیش در من، بار دیگر ریشه دوانده و آن آرامش ابدی است، اما فقط از عاقبت کودک دلبندم هراس دارم، مسئولیت به وجود آوردن او علی رغم همه اجباری که داشته ام با من است، پس باید هر راهی را که انتخاب میکنم، اول راه خلاصی برای او باشد، خدای من! توان این اقدام را به من بده.
در خانه مثل همیشه قفل است و راه فرار بسته، اما من و ستاره میتوانیم پرواز کنیم و برای همیشه به آرامش برسیم. فقط کافی ست کمی جرات بیابم...
اما در هیچ حال، نه نای حرکت دارم و نه جرات این که چشم باز کنم وببینم چه برمن گذشته است. بارها با این حال، در خواب و بیداری جمله ای را زیر دندانهایم آسیاب کرده ام که دلم می خواهد بمیرم.
- ولی تو هنوز خیلی جوونی، نباید به خاطر یه اشتباه، زندگیت رو تباه کنی. هنوز وقت هست، میتونی از نو شروع کنی، میتونی هروقت که بخوای مثل یه پرنده بالات رو باز کنی و بپری. میتونی دوباره حس کنی همون «سحر» زبل و سرزنده هستی که صدای خنده هاش تا دو تا کوچه اونطرفتر هم میره. نباید خودتو مغبون این زندگی کنی. تو هنوز خیلی جوونی، اصلا هنوز بچه ای، حال کو تا بزرگ بشی؟! کو تا تار موهات یکی یکی سفید بشه؟! به خودت بیا، میتونی با من، فقط با من همه چی رو جبران کنی...
- این حرفا رو نزن، مگه از جوونیت سیر شدی؟! اگه «عزیزخان» برسه، ریختن خون جفتمون رو حلال می کنه؟!
- دست بردار سحر! عزیزخان، عزیزخان... تو واقعا باورت شده که این مردک 56 ساله میتونه شوهر قابلی واسه تو باشه. اون اگه زن نگه دار بود که زن اولش دق نمی کرد. زن دومش هم که آبجی بدبخت من باشه، میبینی چطور از دستش خونه به جیگره. وقتی آبجیم پا توی خونه ش گذاشت، عزیزخان هنوز این عزیزخانی که میبینی نشده بود. آبجیم دو تا بچه ی ننه مرده ش رو آب و دون داد و خودش سرسال نشده سنگین شد و بعدشم «عباس» و پشت سرش 18 ماه بعد «لیلا» رو براش به دنیا آورد. اما مگه عزیزخان بس کرد؟!اومد این دفعه دست گذاشت روی تو، دختر یکی از بدهکاراش... یه دختر 17 ساله که تا چشمش به این مردک 50 ساله می افته از ترس نصف جون میشه. حق تو بهتر از ایناست دختر.تو جوونی، یه مرد دو، سه زنه که حال تو رو نمیفهمه. تو مهربونی میخوای، ناز و نوازش میخوای، همزبونی میخوانی. تو لباس خوب، تفریح و گردش می خوای. زن اولش چون سه، چهار سال باهاش توفیر سنی نداشت و آبجی ما هم فقط 12،10 سال باهاش اختلاف سنی داشت، به خیالش با تو هم می تونه مثل اونا رفتار کنه.
الهه !گوشت با منه؟ باور کن من دوستت دارم. من میتونم تو رو از دست اون نجات بدم. به شرطی که خودتم بخوای. تو منو میخوای؟! یعنی میگم که... وقتی تو چشام نگاه میکنی، دل تو هم مثل من میلرزه؟... یا من اونجورا هم واست مهم نیستم؟!... اگه تو لب تر کنی، حاضرم تا آخر عمرم غلامت باشم، به خاطر رسیدن به این آرزو، حاضرم پیه همه چیز رو به تنم بمالم... سحر...!
- دست از سرم بردار «شاهین»... شاید اگه قبل از این که زن عزیزخان میشدم، چشمم به تو می افتاد، همونی میشد که حالا میگی. شایدم به خاطرت حتی از خونه مون فرار می کردم، ولی حالا که دیگه کار از کار گذشته، چه فایده؟!تازه عزیزخان سفته امانتی آقام رو هنوز گوشه گاو صندوق پستوش قایم کرده تا واسه روز مبادا بتونه اونو رو کنه و حال خونواده ی منو بگیره. از همون اول من دلم نمیخواست شوهر کنم. درسم خوب بود. دوست داشتم درس بخونم. ولی نشد. آقام نذاشت؛ یعنی شایدم اون مقصر نبود. بعد از این که جنگ شد، بابام دارو ندارش رو تو آبادان از دست داد. یه مدتی رفتیم اهواز ولی اوضاع اون طوری نبود که آقام بتونه از عهده اش بربیاد. یه عمر کریستال از بندر و دبی خریده بود و توی حجره اش به مشتریاش فروخته بود. اومدیم تهران. زندگی مونو از دست داده بودیم. آقام به هر دری زد تا کار گیر بیاره . سر پیری شد شاگرد مغازه چینی فروشی، بعدش که به سرش زد تا خودش یه بساطی واسه خودش فراهم کنه که گیر این عزیزخان افتاد. سه میلیون ازش قرض گرفت، با یه سفته 10 میلیونی. آقام اولش خوب تونست خودش رو جمع و جور کنه ، ولی از اونجایی که هنوز گرگای بازار رو خوب نشناخه بود، بد آورد و چند وقت بعد کم کم افتاد به ضرر و زیان و نتونست قرضش رو بده... عزیزخان آقام رو انداخت زندون، اما وقتی روز دادگاه چشمش به من افتاد، راضی شد رضایت بده تا آقام از زندون آزاد بشه به این شرط که دست منو بذاره توی دستش. آقام اولش غیرتش قبول نمیکرد دختر 21 ساله ش رو بده به یه مرد دو زنه56 ساله.ولی من دربه دری خونواده ام و گرسنگی و نداری باعث شد از غیرتش بگذره و به این وصلت رضایت بده. اون موقع من اشک میریختم و التماس میکردم که نذارن من به زور شوهر برم، ولی آقام و مامانم با یه چشم خون و یه چشم اشک، منو به زور فقط با یه دست لباس تنم و بقچه ای که همون اول عزیزخان از دستم کشید و انداخت وسط حیاط که زهره، خواهر تو، بندازدش آشغالی، فرستادن خونه ی عزیزخان. عزیزخان حتی مادرو خواهر بزرگترم که مثلا اومده بودن منو واسه زندگی تازه ام آماده کنن و دلداریم بدن، به خونه ش راه نداد و در ومحکم به روشنون بست. از ترس مثل بید میلرزیدم. حتی از یاد آوری اون روز مسخره هم تمام وجودم به درد می یاد و حالم به هم میخوره. هیچ عروسی مثل من سیاه بخت نیست. از همون لحظه ی وارد شدن یکراست رفتم سرحوض دم پاشویه و یه خروار رخت چرکای عزیزخان و زهره خانوم و چهار تا بچه شون رو شستم. بعدش نوبت به جاروی خونه رسید. دست آخر عزیزخان دو، سه تا تیکه لباسی رو که معلوم نبود از کدوم بساطی کنار خیابون خریده بود، با یه چراغ علاءالدین و دو سه تا خورده ریزه داد که ببرم اتاق بالا خونه، همون جایی که قرار بود مثلا اتاق عروس تازه وارد باشه... دست از سرم بردار شاهین. دیگه دلم نمی خواد دوباره اون روزهای سیاه رو یادآوری کنم...
- سحر... سحر...
از دستش فرار کردم و به گوشه پستوی بالاخانه خزیدم و باز به گذشته برگشتم، به آن روز اول زندگی در آن اتاقک محقر و تنگ که قرار بود زندگی مرا دربرگیرد. به آن روزی که اسمم عروس بود، ولی هیچ شباهتی به عروس ها نداشتم. به همان روزی که از ترس زبان بند آمده بود و فقط اشک میریختم. یاد نگاههای تحقیرآمیز زهره، همسر دوم عزیزخان و هووی سی و هفت، هشت ساله ام افتادم که اگر دستش میرسید ومهلتش میدادند، حتما با همان کارد بلند آشپزخانه که مشغول قاچ کردن هندوانه بود، تا طبع گرم عزیزخان، خنک شود، سرم را از بدن جدا میکرد. یاد نگاههای کنجکاو اسد، پسر بزرگ عزیزخان که آن موقع 12 سال داشت افتادم و دهن کجی لیلا و عباس؛ بچه های هوویم که مثل مادرشان چشم دیدنم را نداشتند. انگار هردو خوب می دانستند که وجود من برای مادرشان جا تنگ کن است. د رآن میان تنها نگاههای مهربان و دلسوزانه «مینا»؛ دختر بزرگ عزیزخان از همسر اولش که دو سال از من کوچکتر بود؛ مرا آرامش میداد. مینا از پدرش و زهره متنفر بود. او هم خوب فهمیده بود من هم مثل خودش در آن خانه ، پرنده اسیری بیش نیستم. او هرگز به چشم زن پدر به من نگاه نکرد. حسی گنگ مرا به سوی او میکشاند، جاذبه نگاه و لحن حرف زدنش طوری بود که دلم را با او همراه میکرد. ولی زهره خیلی زود به دوستی من و مینا پی برد و سعی کرد به راههای مختلف بینمان شکرآب کند، اما موفق نشد. در آن گرمای نفس گیر اواخر مرداد ماه ، حتی یک بادبزن هم نداشتم تا لحظه ای نسیم کوتاه و خنک آن، احساس ناخوشایند زندگی تحمیلی را از یادم ببرد. گوشه ی همان اتاقک لخت از اثاثیه، روی همان علاءالدیمن در ظرفی دودگرفته تخم مرغی برای ناهارم نیمرو کردم؛ در حالی که چند قدم آنطرفتر، عطر پلو و خورش فسنجان در هوا پیچیده بود، ولی کسی مرا، که نو عروس آن خانه بودم، به لقمه ای دعوت نکرد.
دو ساعت بعد وقتی اهل خانه در خواب بعداز ظهر بودند، مینا ظرفی پلو و خورش برایم آورد. آن اولین بذل محبت آمیز او بود که مرا بیش از پیش مدیون او میکرد. ضعف داشتم، از چند روز قبل هم چیز دندان گیری نخوره بودم. مینا نشست و لحظه ای بعد وقتی من مشغول خوردن شدم، با تبسمی که شیرینی آن هرگز از یادم نمیرود مرا به حال خود رها کرد و رفت. آخر شب دوباره پیدایش شد، اما این بار نه دور از چشم عزیز خان بلکه به دستور او، مرا به طرف اتاق اصلی راهنمایی کرد.
تا چشم زهره به من افتاد، اخم هایش درهم رفت. عزیز خان به او اشاره کرد و زهره مثل مار زخم خورده از اتاق بیرون خزید و مینا را صدا کرد. مینا به دنبالش رفت و چند دقیقه بعد با یک دست رختخواب برگشت... با خود فکر میکردم حتما از این به بعد اینجا اتاق من میشود، اما فقط خیالی زودگذر بود. لحظه ای بعد مینا رخت خواب را وسط اتاق پهن کرد و رفت.
عزیزخان دنبال او در اتاق را از پشت بست. ناگهان تمام وجودم گر گرفت . دست و پایم میلرزید و او مثل گرگی گرسنه وسط رختخواب پهن شد. من میان اتاق سرگردان مانده بودم که ناگهان با صدای عزیزخان به خود آمدم.
- خیال داری تا صبح همون جا وایستی؟! مثل آدم وظیفه ت رو می دونی یا خودم باید یادآوریت کنم...
تمام وجودم از یادآوری آن لحظه به رعشه می افتد. بوی تند مشروب و دودسیگاری که فضای اتاق را پر کرده بود، حالم را به می زد.
هرگز فرصت آن را پیدا نکردم تا مثل هر دختری که به حجله میرود و تکاملی را تجربه میکند، این تکامل را آن طور که آروز داشتم، حس کنم.
پنکه ی بی حال سقفی گاه نسیمی به سر و رویم میپاشید، اما من در برزخی گرفتار آمده بودم که پس از ساعتی که مثل یک عمر برمن گذشت، از آن جا جدا شدم. فکر می کنم تقریبا یک ساعت بعد بود که عزیزخان در اتاق را گشود و مرا به پستوی تنگ و نفس گیر خودم فرستاد. پایم که به آن جهنم داغ رسید، تازه حالیم شد او از من چه انتظارتی دارد. او حتی به عنوان شوهر، نتوانست عروسش را شب اول راضی از این وصلت کند. وقتی آتش هوسش فروکش کرد و کام دل از من ستاند، مرا مثل تفاله ای به گوشهای پرتاب کرد. آن شب را تا صبح با وجودی تب دار در میان آتش از گرما که به سر و رویم میبارید، سر کردم.آن شب بارها به سرم زد تا سپیده سر برنیاورده از آن شکنجه گاه فرار کنم، اما افسوس که جایی برای پناه بردن نداشتم.
از آن روز من کلفت خانه عزیزخان شدم و گاه نقش زنش را ایفا میکردم، اما مدت زمان اجرای این نقش و محدوده عملم بسیار اندک بود. بعد از به جا آوردن حاجت شوهر پنجاه ساله ام، دواره به نقش همیشگی ام؛ یعنی کلفتی چهار دیواری تنگ گوشه راهرو و بالاخانه میپرداختم و شب را با بغض و رنج و عذاب تا صبح سر می کردم.
کم کم با سرنوشت خود کنارآمدم تا این که رفته رفته وضع جسمانی ام رو به وخامت گذاشت. غذای درست و حسابی نمیخوردم، اما همان مقدار اندک هم زمان کوتاهی در معده ام میماند و بعد ناگهان حالم بهم میریخت و پشت سرهم بالا می آوردم. خودم نمیدانستم چه دردی گرفته ام، کسی را هم نداشتم که حال و روزم را بپرسد. عزیزخان پای آقام، مامان و بقیه خانواده ام را بریده بود. من هم بدون اجازه او جرات قدم بیرون گذاشتن نداشتم. یکی دو باری آقام با هزار سلام و صلوات آمد تا جلوی در خانه مان تا بلکه از گوشه دردختر بخت برگشته اش را ببیند. یک بار من اتفاقی او را از لای در دیدم و به قدر چشم برهم زدنی نیزچشمم به چادر مامانم که پشت سر آقام بودافتاد، ولی زهره به امر عزیزخان در را محکم به روی آنها بست و در همان حال فریاد زد:«اینجا که شهر هرت نیست. هر روز به بهانه ای سرتان را زیر می اندازید و مزاحم می شوید!»
سه چهار ماهی از آن حال و روزم میگذشت تا فهمیدم کم کم باید برای بچه داری آماده شوم. آن احساس هم نمیتوانست مرا به زندگی و سرنوشتم امیدوار کند، بلکه برعکس روزبه روز که آن بچه در وجودم بیشتر پرورش مییافت و بزرگتر میشد و کمرم زیربار سنگین او خم تر، هم به حال خود و هم به حال آن بچه زبان بسته دریغ و افسوس می خوردم.
گاهی به سرم میزد بلایی به سرش بیاورم بلکه این یکی دیگر به بدبختی ام نیفزاید.یکی دوبـار خواستم از بالای پله هـا بـالاخانـه خود را بـه حیاط خانـه بیندازم، امـا تـرس مثـل
خوره ای همه وجودم را فرا میگرفت و نمیگذاشت تصمیمم را اجرا کنم. تا روزی که بالا آمدن شکمم، وضع و حالم را به اطلاع سایرین رساند، کسی به من توجهی نداشت. بعد از آن هم نه تنها وضع بهتر نشد بلکه روزبه روز دشمنی و کینه توزی زهره از یک طرف و بی تفاوتی و بی خیالی به اصطلاح شوهرم از طرف دیگر عرصه را بر من تنگتر میکرد.
هیچ وقت آن شب رنج آور را که تاصبح از درد به خود میپیچیدم، فراموش نمیکنم. نمیدانم چه بلایی به سرم آمد، اما دم دمای صبح از درد فریاد کشیدم و از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم، مادرم و خواهر بزرگم اشک ریزان بالای سرم بودند. یک لحظه خیال کردم در خانه ی خودمان هستم؛ یعنی خانه ی پدری. خیال کردم شاید مثل قدیم ها مریض شده ام و مادر منتظر است تا از خواب بیدار شوم تا به من جوشانده بخوراند، ولی خیلی زود از آن خیالات جدا شدم. صدای گریه کودکی که نیمی از وجودش متعلق به من بود، در کنار بسترم مرا به خود آورد. وقتی مادرم بچه را در آغوش من گذاشت ترسیدم. آن بچه ی لاغر و ضعیف نخستین موجود بدبختی بود که با تمام وجودم احساس وابستگی به او میکردم. ناگهان دلم گرفت. خواستم گریه کنم، بغضم ترکید و مادر و خواهرم هم با من اشک ریختند. دقایقی بعد صدای عزیزخان مرا به خود آورد.
- زهره! این دختره هنوز از کپه مرگش بلند نشده...ننه و خواهرش زیادی لوسش می کنن... زود باش برو ببین اگه زنده است زودتر بلند شه و خودش رو جمع و جو رکنه که من اصلا حوصله ی این اداها رو ندارم.
خدای من! چطور میتوانستم این رنج ها را تحمل کنم. از لحظه تولد «ستاره» روزبه روز وضعم بدتر میشد، مخصوصا از روزی که پای شاهین؛ برادر زهره به این خانه باز شد، بیشتر در خود فرو رفتم.
شاهین به من خیلی محبت میکند، سعی دارد دل مرا به دست آورد. نمیدانم قصدش از این رفتار چیست، اما باورم نمیشود این مار خوش خط و خال واقعا دلسوز من باشد. او سعی میکند مرا به خیانت و فرار وادارد.گاهی فکر میکنم واقعا او تنها کسی است که دلش به حال و روز من میسوزد، اما خودش خبر ندارد که من میدانم او به جز من کم به دنبال به دست آوردن دل مینا؛ موس موس نکرده و نمیکند. مینا با او مثل سگ و لگرد کوچه و خیابان رفتار میکند. هرچه او پارس میکند، مینا کمتر به او توجه نشان میدهد، ولی او مثل گرگ گرسنه به دنبال فرصتی مغتنم است تا طعمه خود را به چنگ آورد.
آه خدای من! باز ستاره گریه میکند. کودک دلبندم گرسنه است، اما من شیری ندارم تا شکم او را سیر کنم. این بچه به جای شیر مادر فقط با آب قند زنده مانده است. نمی دانم ادامه ی این راه به کجا ختم میشود؟! نمیدانم این وضع برای من و ستاره بال شکسته ام تا کی ادامه دارد، فکری از چندی پیش در من، بار دیگر ریشه دوانده و آن آرامش ابدی است، اما فقط از عاقبت کودک دلبندم هراس دارم، مسئولیت به وجود آوردن او علی رغم همه اجباری که داشته ام با من است، پس باید هر راهی را که انتخاب میکنم، اول راه خلاصی برای او باشد، خدای من! توان این اقدام را به من بده.
در خانه مثل همیشه قفل است و راه فرار بسته، اما من و ستاره میتوانیم پرواز کنیم و برای همیشه به آرامش برسیم. فقط کافی ست کمی جرات بیابم...