09-08-2014، 15:41
- چشماتو ببند و يه آرزو كن...
- چه فايده، آرزوهام كه به اين راحتي برآورده نمي شه...
- فكرشو نكن، تو فقط چشماتو ببند و آرزو كن.
- خيلي خب «علي»! كوتاه بيا...
- حالا بگو كدوم طرفه...؟
- راست...
- آفرين دختر، زدي تو هدف، ان شاا... برآورده مي شه «مينو» خانوم...
- ان شاا... مي دوني... آرزو كردم خدا كمك كنه تو حساب قرض الحسنه يه خونه برنده بشم. اون وقت مي دوني چي مي شه! اي خدا، يعني مي شه؟
- چرا كه نه، اگه خدا صلاح بدونه حتما مي شه...
دلم ناگهان پريد. مثل پرنده اي كه در قفس به رويش گشوده شده باشد. از بچگي اين طور بودم. وقتي غصه به سراغم مي آمد يا ترس از آينده و افسوس گذشته آزارم مي داد، يك گوشه مي نشستم و در خود فرو مي رفتم. كمي گريه مي كردم، بعد آرام مي شدم. آن وقت دوباره در روياهاي شيرين فرو مي رفتم. آن روياهاي طلايي بار ديگر ياس و پريشاني ام را به اميد و خوش باوري نسبت به آينده مبدل مي ساخت.
در روياهايم هيچ وقت كم نمي آوردم. قوي بودم و استوار و هميشه به نظرم مي آمد روزي يك پري مهربان، مثل همان پري توانايي كه آرزوي «سيندرلا» را برآورده كرد، يا «زيباي خفته» را حفظ كرده و دوباره او را به «پرنسس جوان» رساند، به من نيز چمداني پر از طلا يا اصلا اتاقي به اندازه همان اتاق كوچك خانه مان، پر از اسكناس هاي درشت مي دهد و من اول خانه اي براي پدر و مادرم مي خرم و بعد بقيه را براي عمل جراحي پسر «نصرت خانم» همسايه مان يا جهيزيه دختر خاله ام و يا اصلا به «حبيب اله» پيرمرد كفاشي كه مجبور است نان سه سر عائله را بدهد و جايي جز زير پله مطب «دكتر شيباني» ندارد، بدهم يا يك مغازه برايش دست و پا كنم كه در سرما و گرما مجبور نباشد با ترس از ماموران شهرداري و بعضي از بچه هاي شر محل نگران بساط كفاشي اش باشد… اما همه اينها خيالات است، خيال هم به قول مامان يعني باد هوا.
- باز كه پر در اوردي مينو خانوم؟
- اي چي بگم... خوشي ما هم شده همين روياهاي رنگ و وارنگ كه فقط خياله... همين و بس.
- باز از اون فكراي قشنگ قشنگ كردي مينو خانوم؟! آخه خانم خانوما! اين خيالات خوبه، ولي از اين بهتر اينه كه ما هديگه رو داريم. از اون مهمتر اينه كه هر دو سالميم. خدا رو شكر، درد و مرض و گرفتاري جدي نداريم. يه نگاه به دور و برمون بنداز. مثلا همين همكلاسيت... چي بود اسمش؟
- كدوم؟
- همون كه پولشون از پارو بالا و ميره و با اون 206 اين ور و اون ور مي ره ديگه؟
- «نيلوفر» رو مي گي؟
- آره... همون كه چند وقت پيش دماغش رو عمل كرد، مگه نه؟
- آره... چطور؟!
- شنيدي نامزديش با «اشكان» بهم خورد؟
- اشكان؟
- آره ديگه... همون پسر سال آخريه، همون كه برق مي خوند...
- چرا؟... من كه چيزي نشنيدم!
- خب ديگه... خيال هم نكنم كه حالا حالاها بشنوي... من كه شنيدم دختره يه دو، سه روزي هست توي دانشگاهشون آفتابي نمي شه.
- آخه واسه چي؟
-از اشكان شنيدم دختره سر جايي كه بعد از عروسي قرار بوده برن ماه عسل، عروسي رو بهم زده. آخه مثل اين كه دايي دختره تو آمريكاست، دختره هم دو تا پاشو تو يه كفش كرده بود كه ماه عسل بايد بريم آمريكا. اشكان هم زير بار نرفته و گفته چون خرج عروسي و مخارج خريد خيلي بالا رفته تا عيد از ماه عسل خبري نيست. بعدشم عروس خانوم بايد به كيش رضايت بده...
- اي بابا! ول كن علي جون! اين مسخره ها هم شدن مثال، كه من و تو وضع خودمون با اونا مقايسه كنيم؟
- خوب اين كه محض خنده بود، ولي يه ذره اون ورترت رو ببين. مثلا همين «مصطفي» دوست من، طفل معصوم 24 سال بيشتر نداره اون وقت نزديك به دو ساله كه داره دياليز مي شه. عصري مادر و نامزدش با چشم اشكي اومدن جلوي دانشكده دنبالش، مصطفي طفلي حالش خيلي بد بود. صبح بعد از دياليز مستقيم اومد دانشكده تا از امتحان عقب نيفته. استادمون فقط به خاطر حال و وضع اون ساعت امتحان رو عقب انداخت. وقتي از تاكسي پياده شد، من و «يوسف» جلوي در دانشكده منتظرش بوديم. با بدبختي در حالي كه زير دستشو روگرفته بوديم، اورديمش سر جلسه امتحان. استاد بهش گفت اگه حالت خوب نيست خصوصي بعد ازت امتحان مي گيرم اما اون راضي نشد حق بقيه رو ضايع كنه. با اون حالش از امتحان خيلي راضي بود.
به خدا مينو جون از خودم خجالت كشيدم. مخصوصا وقتي كه بعد از امتحان برام تعريف كرد چقدر رنج مي بره از اين كه واسه نامزدش نمي تونه شوهر خوبي باشه، مي دوني چرا؟ خوش مي گفت دلم مي سوزه از اين كه مثل بقيه مردا نمي تونم با اون و بقيه واسه خريد برم. اونا مي رن مي گردن، بعد منو مي برن تا بپسندم.
- آره مي دونم. مصطفي واسه «ليلا» همكلاسيم گفته بود نامزد مصطفي نمي خواسته جشن بگيره، مي خواست خرج جشنو واسه نامزدش كليه بخره ولي مصطفي زير بار نرفته و گفته جشن نامزدي آرزوي هر دختريه... نمي شه ازش گذشت...
- مي بيني! پس ما خيلي خوشبختيم. اين گناه پدر و مادر تو نيست كه يه عمر با حقوق معلمي و عشق درس دادن به بچه هاي مردم، يه زندگي ساده، ولي آبرومند داشتن... والا كدوم پدرو مادره كه دلشون نخواد واسه تنها بچه شون يه جهيزيه درست و حسابي بدن. اين گناه پدر و مادر منم نيست كه توي جنگ دار و ندارشون رو از دست دادن و بعد بابام سكته كرد و مرد و من كه فقط 12 سال داشتم، شدم نان آور خونه. من تا يادم مي ياد سخت كار كردم وشبونه درس خوندم تا تونستم هم زندگي خودمو و خونواده مو اداره كنم، هم بيام دانشگاه. تنها شانسي كه آوردم معافي سربازيم بود. دوست داشتم دكتر بشم ولي سال اول بندر عباس قبول شدم. مادرم اصرار كرد برو، ولي ديدم نمي تونم اين همه وقت تنهاشون بذارم؛ واسه همين نرفتم. خدا خواست يه پولي پس انداز داشتم و از بانك وام گرفتم. باورم نمي شد بتونم يه سقف بالاي سرمون بخرم، اما بالاخره شد؛ اگرچه آخر شهره و يه وجب بيشتر نيست ولي شكر...
بعدش خدا خواست دو سال بعد دوباره دانشگاه قبول بشم. اين دفعه از خير پزشكي گذشتم. ديدم حوصله شو ندارم و از اونجا كه الكترونيك رو هم دوست داشتم، خب خدا رو شكر با يه تير دو نشون زدم؛ هم دانشگاه قبول شدم و هم همسر ايده آلم رو پيدا كردم. مينو خانوم گل... حالا هم باز خدا مي رسونه، بالاخره يه اتاقي، چيزي پيدا مي شه. واسه عروسي مون هم وام دانشجويي مي دن... خدا بزرگه مينو خانوم! مهم اينه كه هر دومون سالميم، جوونيم، همديگه رو داريم...
- تازه...همديگه رو دوست داريم، خودم مي دونم علي آقاا! نسكافه تون سرد شد. شما كه لالايي بلدين چرا خوابتون نمي بره؟
- منظورت چيه؟
- آخه تو اين وضعيت بي پولي و دانشجويي، مگه مجبورمون كردن كه واسه خوردن دو تا فنجون نسكافه و يه برش كيك كه 2 سانتي متر در 10 سانتي متر بيشتر نيست، بياييم ترياي بالاي شهر، بشينيم، ژست بگيريم و حرفاي عاشقانه بزنيم وخيالات طلايي ببافيم كه چمدون چمدون اسكناس سبز واسه مون از آسمون مي ياد و عروسي مون برگزار مي شه و يه خونه هم مي خريم...
- اي بابا! كوتاه بيا عزيزم، دو تا فنجون نسكافه و يه برش كيك، كسي رو بدبخت نكرده. تازه مي خوام از دوره نامزدي مون هيچ خاطره بدي نداشته باشيم. تا چشم رو هم بذاريم، اين روزا مي گذرن و اون وقت يه دفعه چشم باز مي كنيم و مي بينيم دو، سه تا بچه دور و برمونو گرفتن و ما هم فرصت سر خاروندن نداريم....
- چي شد... مي بينم كه همين طور هي به تعدادبچه هامون اضافه مي كني، خونه مون كجا بود كه سه تا بچه داشته باشيم؟!
- خدا مي رسونه عزيزم...تو فقط فكر كن اگه دختر بود، اسمشو چي بذاريم و اگه پسر بود چي، راستي از «ع» باشه يااز «م»...
- امان از دست تو...
با «علي» احساس خوشبختي مي كردم. او ساده، بي ريا، مهربان، بخشنده، خوش فكر، راستگو وبسيار احساساتي بود.
من سال اول كامپيوتربودم و او سال دوم الكترونيك. هر دو در يك دانشگاه درس مي خوانديم و اتفاقي ساده و جالب ما را در كتابخانه دانشكده به هم رساند. من مثل هميشه مغرور و يكدنده بودم و علي يكدنده و سمج تر از آنكه سردي رفتار من باعث شود از آنچه اراده كرده صرف نظر كند.
واقعه عجيب تري كه باعث شد شيفته اش شوم، حس نوعدوستي و بخشش و محبتي بود كه به همكلاسيهايش داشت. مصطفي را به خاطر حال و روزش اكثر برو بچه هاي دانشكده مي شناختند و هر چند و قت يكبار با آمبولانس او را به بيمارستان مي ساندند و اغلب اين علي بود كه پا به پاي او مي رفت. صورت دلنشيني داشت. تا جايي كه از اين طرف و آن طرف شنيده بودم سرش به كار خودش بود. ساده مي گشت و اهل مد و تيپ نبود. من دورادور زاغ سياه او را چوب مي زدم اما او عاقل تر از آن بود كه دم به تله اين و آن بدهد. قلبا دوستش داشتم، شايد هم زودتر از آنچه فكر كند عاشقش شدم و لي نه جرات بروزش را داشتم و نه غرورم اجازه مي داد علاقه ام را به او بيان كنم. وقتي اولين بار مردانه و مغرور جلويم ايستاد و از من خواست تا اجازه دهم مادر و خواهرش به خواستگاري بيايند، از خوشحالي شوكه شدم. دلم مي خواست از ته دل بخندم اما بر عكس يك لنگه ابرويم را به حالت تعجب بالا گرفتم و گفتم:
- به نظر من اين عجيب ترين پيشنهاد ممكن است، آقا...
و او او صبور و با حالتي خنده دار لبخندي زد و پرسيد:
- عجب! ببخشيد، چرا؟ هميشه پسرا به دخترا پيشنهاد ازدواج مي دن، مگه نه...
- خب؟
- خب هيچي ديگه، اين جور مواقع رسم اينه كه دخترا سرخ بشن، بعد كه حالشون سرجا اومد، بگن لطفا با پدر و مارم حرف بزنين، بعد اون پسر فرداش مادرشو مي فرسته پيش دختر و آدرس رو مي گيره، شايد خودش آدرس رو داشته باشه!
- اِ...
- عيد نه خانوم؛ چون خيلي ديره. سه روز ديگه، جمعه، مامانم مي ياد منزلتون. لطفا به پدر و مادرتون خبر بدين... متشكرم از اين كه به حرفاي اين بنده حقير گوش كردين...
يادم هست كه نتوانستم حتي تحمل كنم او دمي از من فاصله بگيرد. خنده امانم را بريد، ولي او به روي خودش نياورد و رفت. در آن روزها، پدر و مادرم به سختي تلاش كرده بودند تا به طور اقساط كامپيوتري برايم بخرند و من مي دانستم پرداخت قسط اين كامپيوتر برايشان بسيار سنگين است. آنها بعد از سي سال تدريس، هنوز اجاره نشين بودند. آنچه از ارثيه پدرش به پدرم رسيده بود، چهار پنج سالي خرج دارو و دكتر شده بود تا خدا مرا به آنها داد و از تولد من چند صباحي نگذشته بود كه بار ديگر تمام پس اندازشان را خرج عمل جراحي قلب بابا كردند. دلم مي خواست مي توانستم كاري را براي خودم دست و پا كنم تا لااقل بتوانم قسط كاميپوتر را بپردازم ولي به هر دري زدم بي نتيجه بود. بابا راضي نمي شد در شركت يا موسسات خصوصي مشغول به كار شوم. يكي دو روزبعد از خواستگاري وقتي قضيه را به علي گفتم، مرا به پدر يكي از همكلاسي هايش براي كار تايپ و تصحيح معرفي كرد. آقاي «افتخاري» مردي متدين ، متشخص و مهربان بود و وقتي فهميد من و علي قرار است ازدواج كنيم به اعتبار علي يك دستگاه كامپيوتر به طور امانت براي كار من در خانه، به ما سپرد و از آنجايي كه از كارم خيلي راضي بود به علي خبر داد كه اگر بخواهم، مي توانم ماهي ده هزار تومان، بابت قسط كامپيوتر از حقوقم بپردازم و با كامپيوترخودم كار كنم.
علي راست مي گفت، من و او خوشبخت هستيم؛ چون خدا را داريم كه پشتيبان ماست و بعد از او يكديگر را داريم، با عشقي كه هرگز پايان نخواهد پذيرفت.
****************
- سلام مامان!ببخشين دير شد...
-عيبي نداره عزيزم. علي نيومد؟
-عيبي نداره عزيزم. علي نيومد؟
- نه مامان، كار داشت. بايد زودتر مي رفت. چه خبر؟
- مهمون داريم...
- مهمون؟! كيه؟
- برو تو، خودت مي فهمي...
صداي مادر حزن انگيز و درمانده به نظر مي رسيد. با نگاهش انگار مي خواست مرا از رفتن به طرف سالن كوچك نشيمن باز دارد. برگشتم و به او نگاه كردم. درخشش اشكي كه بر روي گونه هايش چكيد، دلم را فرو ريخت.
- چيزي شده مامان؟ كي اومده خونه مون؟
مادر چيزي نتوانست بگويد. انبوه بغض، او را در خود فرو برد. من، مضطرب، پا در سالن نشمين گذاشتم. مردي بلند بالا، سفيد رو، با موهاي جو گندمي و مرتب روي صندلي راحتي روبه رويي نشسته بود. او را نمي شناختم و با خودم گفتم: «او كيست كه تا اين اندازه موجب ترس و اضطراب مامان شده است؟»
نگاهي به پدرم انداختم. در خود فرو رفته بود. مرد ناگهان نگاهش به من افتاد. از جايش برخاست و با فارسي پر لهجه اي با من سلام و احوالپرسي كرد.
- سلام آقا... خوش اومدين. خواهش مي كنم بفرمايين... سلام پدر!
- سالم مينوجون! بيا اينجا دخترم. ايشون آقاي «صدارت پناه» وكيل دعاوي هستن... واسه كار مهمي اينجا اومدن كه مربوط به تو مي شه.
- مربوط به من؟!
- البته مربوط به هممونه ولي اصل قضيه به تو مربوط مي شه دخترم.
- چطور؟ مگه چي شده؟
- خوب گوش كن دخترم، يه چيزي هست كه من و مادر بايد زودتر از اين به تو مي گفتيم، ولي نتونستيم؛ يعني نه دلمون مي خواست كه بگيم و نه اصلا فكرش رو مي كرديم كه لازم باشه راجع به اون چيزي بگيم ولي حالا... مي گم شايد تقدير اينه، شايد خدا داره امتحانمون مي كنه. دلم مي خواد فقط بدوني من و مامان هر كاري از دستمون براومده، سعي كرديم واست بكنيم. خيلي كارا هم دلمون مي خواست بكينم كه نشد، انشاا... به بزرگي خودت ما رو مي بخشي. دلمون مي خواد هميشه و هرجا هستي، بدوني كه ما دوستت داريم و بعد از خدا، توي اين دنيا جز تو كسي رو نداريم. تو نه حاصل بيست و پنج سال زندگي مشترك ما، بلكه حاصل پنجاه و پنج سال عمر مايي بابا...
- مگه چي شده بابا جون... من كه سر در نمي يارم... منم بعد از شما و مامان و علي كسي رو ندارم.
- چرا دختر خانوم... شما خونواده ي دارين كه اون ور دنيا تو «ايتاليا» چشم انتظارتون هستن. مادرتون منو مامور كردن شما رو هر طور كه هست پيدا كنم و به هر قيمتي شده، دست شما رو توي دستشون بذارم...
يادم نمي آيد بعد از شنيدن آن حرف هاي عجيب چه حالي داشتم، فقط در يك لحظه با شنيدن كلمه «مادر»، دنيا دور سرم چرخيد. وقتي به هوش آمدم، مامان با يك ليوان گل گاو زبان دم كرده كه بوي تندش آزارم مي داد و علي، نگران بالاي سرم نشسته بودند . بابا عرض و طول اتاق را دائم مثل پاندول ساعت مي رفت و برمي گشت. خيال كردم خواب ديده ام. خواستم از جايم بلند شوم اما مامان نگذاشت.
- نه... بخواب عزيزم. خودت رو ناراحت نكن. هنوز كه اتفاقي نيفتاده.
- چي؟... پس خواب نبود؟... يعني چي؟...
- آروم باش خانوم خانوما... مگه هميشه دوست نداشتي بري سفر خارجه!
- حرف نزن علي! حالا وقت شوخي كردنه؟!... اون آقا مي گفت خونواده م تو ايتاليا منتظرم هستن. مي گفت مادرم... يعني چي؟ منظورش چي بود؟ من كه از بچه گي با شما بودم...
- مي دونم عزيزم ولي...
- ولي چي؟ مگه نه اين كه اونا يه عالمه دوا و دكتر كردن تا من به دنيا اومدم؟!
- نه دخترم، ما نمي دونستيم بعد از اين همه سال اونا تو رو پيدا مي كنن.
- يعني...
- ما تو ازو از پرورشگاه گرفتيم. مسئولين پرورشگاه تو رو از يه خونواده كه گويا صاحبخونه پدرو مادر واقعي تو بودن، تحويل گرفته بودن. مامان واقعي تو خارجي بود. اونطور كه ما از صاحبخونه خونواده ت شنيديم مادرت اهل استانبول بود. اونجا با پدرت آشنا شده بود و چند وقت بعد از ازدواج هر دو به ايران مي يان. پدرت كه راننده ترانزيت بوده پشت فرمون در اثر سكته قلبي فوت مي كنه و مادرت كه كسي رو نداشته تو رو پيش صاحبخونه شون مي ذاره و مي ره تركيه. كسي چه مي دونه، شايدم زن تنها اتفاقي براش مي افته. معلوم نيست... به هر حال اون زن و مرد صاحبخونه چند ماه تو رو،در حالي كه شش ماه بودي تحويل پرورشگاه مي دن. ما هم كه چند وقتي دائم مي رفتيم پرورشگاه تا يه بچه رو كه كسي رو نداشته باشه تا بعد سراغش بياد، بگيريم. بالاخره تو رو به ما نشون دادن و...
مادر ديگر نتواست ادامه دهد و پر صدا گريست. سرم گيج مي رفت. نمي توانستم باور كنم؛ يعني دلم نمي خواست باور كنم. پدر كه حال و روزش بهتر از من و مادر نبود ادامه داد:
- اون آقا وكيل مادرته. اين طور كه معلومه مادرت بعدها با يه بازرگان ايتاليايي ازدواج كرد و حالا هم تو ايتاليا به همراه شوهر و دو تا بچه هاش زندگي خيلي خوبي داره. اين طور كه معلومه مادرت سرطان داره و تحت معالجه س و دكترا ديگه هيچ اميد به خوب شدنش ندارن. تنها آرزوش هم اينه كه دختر گمشده ش رو يه بار ديگه ببينه و هر چي كه داره به پاش بريزه. مي بيني دخترم! اون زن بينوا منتظرته...
- چي؟! اگه منومي خواست چرا منو تنها ول كرد و رفت. حالا بعد از اين همه سال چي شده ياد دختر گمشده ش افتاده؟ به من چه كه اون سرطان داره. من اونو نمي شناسم. در ضمن اصلا دلم نمي خواد برم خارج. علي آقا! اين بود همه حرفا و قول و قرارمون؟! به همين زودي قيد منو زدي؟...
- چي مي گي؟! كي گفته قيدت رو زدم؟ فقط نمي خوام طوري بشه كه بعدها افسوس بخوري و ايراد بگيري كه مي تونستي بري ريشه و اصل و نسبت رو پيدا كني و ما نذاشتيم، و گرنه يه لحظه طاقت دوريت رو ندارم.
- من نمي رم... من نمي رم... اون مادر من نيست.
دلم مي خواست آنچه شنيده بودم فقط خواب بود و بس. دلم مي خواست مي توانستم مقابل احساسي كه مرا به قول علي به سوي كشف حقيقت زندگي و اصل و نسبم هدايت مي كرد، ايستادگي كنم اما نتوانستم. بعد از آن شب لعنتي، من و صدارت پناه، وكيل مادرم، راهي رم و پس از رسيدن بلافاصله عازم «سان مارينو» محل اقامت مادر واقعي ام شديم. سان مارينو يا «پايتخت متبسم» بزرگترين تفريح گاه زيباي ايتالياست. ما ششم ژانويه در سان مارينو بوديم. با اين حال مي شد حدس زد آن خليج منحني و زيبا كه در ميان تپه هايي با انبوه جنگل هاي پردرخت محصور است، در بهار و تابستان چه مناظر زيبايي را پيش روي بازديدكنندگان مي گشايد.
زيبايي هاي آنجا، از هتل ها و متل هاي جلل گرفته تا خيابان هاي مزين به مغازه ها و فروشگاههاي لوكس، رستورانهاي رنگارنگ و مردمي كه با گرمي و سرزندگي سرگرم كار و تلاش بودند، آدم را به وجد مي آورد. وقتي با اتومبيل به طرف منزل مادرم حركت مي كرديم، مجبوربوديم به آرامي از لابه لاي جمعيتي بگذريم كه به مناسبت ماه ژانويه سرگرم برپايي جشنواره گل بودند. همه چيز زيبا بود، ولي با اين حال آرزو مي كردم مامان و بابا و علي كنارم مي بودند. حتي دلم مي خواست زودتر از آنچه ممكن است چشمم را ببندم و باز كنم و در همان خانه كوچك اجاره اي، كنار مامان و بابا باشم . آرزو مي كردم كاش يك بار ديگر، بابا برايم فال حافظ بگيرد و علي نامم را با همان محبت هميشگي صدا كند.
فكرمي كنم تنها چيزيكه مرا راضي به اين سفر كرد، آن بود كه از صدارت پناه شنيدم مادرم دوبار بعد از ازدواجش با آن بازرگان ايتاليايي تلاش كرده بود تا مرا بيابد. يكبار به اتفاق شوهرش به ايران آمده بود و بار ديگر به كمك وكيلش سعي كرده گمشده اش را بيابد. صدارت پناه برايم تعريف كرده بود كه مادرم بعد از فوت پدرم براي گرفتن حق ارثيه پدري كه نزد برادرش بود به تركيه باز مي گردد. برادرش حق ارثيه را به وي پرداخت مي كند اما يكروز بعد مزدبگيران خود را مي فرستد تا پول ارثيه را از خواهرش بدزدند و آنها كه مادرم را به قصد كشت زده بودند،دربيابانهاي اطراف شهر تنها رهايش مي كنند و شوهر ايتاليايي اش كه با چند نفر از دوستانش براي شكار به آن بيابانها رفته بودند مادرم را پيدا كرده و او را كه نيمه جاني بيشتر نداشته به بيمارستان منتقل مي كنند.
مادرم بعد از آن حادثه تا مدتها در گنگي و پريشاني به سر مي برده. بعد از دو سال كه حال مادرم رو بهبودي مي رود با كمك آن مرد بازرگان به ايران باز مي گردد تا مرا كه امانت نزد صاحبخانه گذاشته بود، بازگيرد اما با شنيدن خبر فوت آن پيرزن و پيرمرد اميدش نااميد شده و تلاشش براي پيدا كردن من بي نتيجه مي ماند.
در بين راه با خود فكرمي كردم چگونه بايد با زني كه بيش از 19 سال است كه دخترش را گم كرده، روبرو شوم و بعد از آن چگونه مي توانم مادري را كه 19 سال تمام اميدها و آرزوهايش را به پايم ريخته فراموش كنم.
اگرچه ايتاليايي نمي دانستم اما اشاره دست صدارت پناه به طرف من واشاره دوباره او به سمت زني ظريف وقدبلند كه روي كاناپه اي بزرگ اشك آلود نشسته بود، به من فهماند كه او «سولماز» مادر واقعي من است.
وقتي براي اولين بار مادر واقعي ام را ديدم، فهميدم بايد اين راه را تا اين جا مي آمدم و اين درست ترين تصميمي بود كه گرفته بودم... من يك سال نزد مادرم ماندم وشريك لحظه هاي سختي شدم كه بر او گذشته بود و مي گذشت.
- فكرمي كنم بهترين خبري كه مي شه امروز بهتون بدم اينه كه حال مادرتون روزبه روز رو به بهبوده و دكترا معتقدن كه اين بيشتر به يه معجزه شبيه. در ضمن مي خواستم بدونين سولماز؛ مادرتون، يه چك به من دادن كه بعد از نقد شدن به شما بدم. در حقيقت يه هديه تشكره به خاطر اين كه رنج اين سفر رو تحمل كردين تا مادر دلشكسته اي رو شاد كنين و يه هديه براي ازدواجتون... سولماز خانوم گفتن همين كه شما رو ديدن خوشبختن و بعد از اين كه حالشون بهتر شد باز هم مي يان ايران تا شما رو ببينن. ايشون معتقدن نبايد به خاطر دلشون بيشتر از اين از شما توقعي داشته باشن...
اين حرف ها را صدارت پناه، وكيل مادرم مي گفت و من آرام آرام اشك مي ريختم. وقتي براي آخرين بار به ملاقات مادرم كه در بيمارستان بستري بود رفتم دستش، پايش و صورت خيس از اشكش را بوسيدم... او آرام در گوشم زمزمه كرد: «نمي خوام با جدا كردنت از كساني كه يك عمر تو رو مثل بچه خودشون بزرگ كردن و دوست داشتن قلبت مثل قلب من بشكنه» و من در حالي كه تن نحيفش را در آغوش مي فشردم زمزمه كردم: «با تمام وجودم دوستت دارم مادر»... گذشت او را هرگز فراموش نمي كنم... من به ايران و كنار پدر و مادر و علي بر مي گردم و با لحظه شماري كردن براي ديدن دوباره مادرم تا ابديت با عشق زندگي مي كنم...
- چه فايده، آرزوهام كه به اين راحتي برآورده نمي شه...
- فكرشو نكن، تو فقط چشماتو ببند و آرزو كن.
- خيلي خب «علي»! كوتاه بيا...
- حالا بگو كدوم طرفه...؟
- راست...
- آفرين دختر، زدي تو هدف، ان شاا... برآورده مي شه «مينو» خانوم...
- ان شاا... مي دوني... آرزو كردم خدا كمك كنه تو حساب قرض الحسنه يه خونه برنده بشم. اون وقت مي دوني چي مي شه! اي خدا، يعني مي شه؟
- چرا كه نه، اگه خدا صلاح بدونه حتما مي شه...
دلم ناگهان پريد. مثل پرنده اي كه در قفس به رويش گشوده شده باشد. از بچگي اين طور بودم. وقتي غصه به سراغم مي آمد يا ترس از آينده و افسوس گذشته آزارم مي داد، يك گوشه مي نشستم و در خود فرو مي رفتم. كمي گريه مي كردم، بعد آرام مي شدم. آن وقت دوباره در روياهاي شيرين فرو مي رفتم. آن روياهاي طلايي بار ديگر ياس و پريشاني ام را به اميد و خوش باوري نسبت به آينده مبدل مي ساخت.
در روياهايم هيچ وقت كم نمي آوردم. قوي بودم و استوار و هميشه به نظرم مي آمد روزي يك پري مهربان، مثل همان پري توانايي كه آرزوي «سيندرلا» را برآورده كرد، يا «زيباي خفته» را حفظ كرده و دوباره او را به «پرنسس جوان» رساند، به من نيز چمداني پر از طلا يا اصلا اتاقي به اندازه همان اتاق كوچك خانه مان، پر از اسكناس هاي درشت مي دهد و من اول خانه اي براي پدر و مادرم مي خرم و بعد بقيه را براي عمل جراحي پسر «نصرت خانم» همسايه مان يا جهيزيه دختر خاله ام و يا اصلا به «حبيب اله» پيرمرد كفاشي كه مجبور است نان سه سر عائله را بدهد و جايي جز زير پله مطب «دكتر شيباني» ندارد، بدهم يا يك مغازه برايش دست و پا كنم كه در سرما و گرما مجبور نباشد با ترس از ماموران شهرداري و بعضي از بچه هاي شر محل نگران بساط كفاشي اش باشد… اما همه اينها خيالات است، خيال هم به قول مامان يعني باد هوا.
- باز كه پر در اوردي مينو خانوم؟
- اي چي بگم... خوشي ما هم شده همين روياهاي رنگ و وارنگ كه فقط خياله... همين و بس.
- باز از اون فكراي قشنگ قشنگ كردي مينو خانوم؟! آخه خانم خانوما! اين خيالات خوبه، ولي از اين بهتر اينه كه ما هديگه رو داريم. از اون مهمتر اينه كه هر دو سالميم. خدا رو شكر، درد و مرض و گرفتاري جدي نداريم. يه نگاه به دور و برمون بنداز. مثلا همين همكلاسيت... چي بود اسمش؟
- كدوم؟
- همون كه پولشون از پارو بالا و ميره و با اون 206 اين ور و اون ور مي ره ديگه؟
- «نيلوفر» رو مي گي؟
- آره... همون كه چند وقت پيش دماغش رو عمل كرد، مگه نه؟
- آره... چطور؟!
- شنيدي نامزديش با «اشكان» بهم خورد؟
- اشكان؟
- آره ديگه... همون پسر سال آخريه، همون كه برق مي خوند...
- چرا؟... من كه چيزي نشنيدم!
- خب ديگه... خيال هم نكنم كه حالا حالاها بشنوي... من كه شنيدم دختره يه دو، سه روزي هست توي دانشگاهشون آفتابي نمي شه.
- آخه واسه چي؟
-از اشكان شنيدم دختره سر جايي كه بعد از عروسي قرار بوده برن ماه عسل، عروسي رو بهم زده. آخه مثل اين كه دايي دختره تو آمريكاست، دختره هم دو تا پاشو تو يه كفش كرده بود كه ماه عسل بايد بريم آمريكا. اشكان هم زير بار نرفته و گفته چون خرج عروسي و مخارج خريد خيلي بالا رفته تا عيد از ماه عسل خبري نيست. بعدشم عروس خانوم بايد به كيش رضايت بده...
- اي بابا! ول كن علي جون! اين مسخره ها هم شدن مثال، كه من و تو وضع خودمون با اونا مقايسه كنيم؟
- خوب اين كه محض خنده بود، ولي يه ذره اون ورترت رو ببين. مثلا همين «مصطفي» دوست من، طفل معصوم 24 سال بيشتر نداره اون وقت نزديك به دو ساله كه داره دياليز مي شه. عصري مادر و نامزدش با چشم اشكي اومدن جلوي دانشكده دنبالش، مصطفي طفلي حالش خيلي بد بود. صبح بعد از دياليز مستقيم اومد دانشكده تا از امتحان عقب نيفته. استادمون فقط به خاطر حال و وضع اون ساعت امتحان رو عقب انداخت. وقتي از تاكسي پياده شد، من و «يوسف» جلوي در دانشكده منتظرش بوديم. با بدبختي در حالي كه زير دستشو روگرفته بوديم، اورديمش سر جلسه امتحان. استاد بهش گفت اگه حالت خوب نيست خصوصي بعد ازت امتحان مي گيرم اما اون راضي نشد حق بقيه رو ضايع كنه. با اون حالش از امتحان خيلي راضي بود.
به خدا مينو جون از خودم خجالت كشيدم. مخصوصا وقتي كه بعد از امتحان برام تعريف كرد چقدر رنج مي بره از اين كه واسه نامزدش نمي تونه شوهر خوبي باشه، مي دوني چرا؟ خوش مي گفت دلم مي سوزه از اين كه مثل بقيه مردا نمي تونم با اون و بقيه واسه خريد برم. اونا مي رن مي گردن، بعد منو مي برن تا بپسندم.
- آره مي دونم. مصطفي واسه «ليلا» همكلاسيم گفته بود نامزد مصطفي نمي خواسته جشن بگيره، مي خواست خرج جشنو واسه نامزدش كليه بخره ولي مصطفي زير بار نرفته و گفته جشن نامزدي آرزوي هر دختريه... نمي شه ازش گذشت...
- مي بيني! پس ما خيلي خوشبختيم. اين گناه پدر و مادر تو نيست كه يه عمر با حقوق معلمي و عشق درس دادن به بچه هاي مردم، يه زندگي ساده، ولي آبرومند داشتن... والا كدوم پدرو مادره كه دلشون نخواد واسه تنها بچه شون يه جهيزيه درست و حسابي بدن. اين گناه پدر و مادر منم نيست كه توي جنگ دار و ندارشون رو از دست دادن و بعد بابام سكته كرد و مرد و من كه فقط 12 سال داشتم، شدم نان آور خونه. من تا يادم مي ياد سخت كار كردم وشبونه درس خوندم تا تونستم هم زندگي خودمو و خونواده مو اداره كنم، هم بيام دانشگاه. تنها شانسي كه آوردم معافي سربازيم بود. دوست داشتم دكتر بشم ولي سال اول بندر عباس قبول شدم. مادرم اصرار كرد برو، ولي ديدم نمي تونم اين همه وقت تنهاشون بذارم؛ واسه همين نرفتم. خدا خواست يه پولي پس انداز داشتم و از بانك وام گرفتم. باورم نمي شد بتونم يه سقف بالاي سرمون بخرم، اما بالاخره شد؛ اگرچه آخر شهره و يه وجب بيشتر نيست ولي شكر...
بعدش خدا خواست دو سال بعد دوباره دانشگاه قبول بشم. اين دفعه از خير پزشكي گذشتم. ديدم حوصله شو ندارم و از اونجا كه الكترونيك رو هم دوست داشتم، خب خدا رو شكر با يه تير دو نشون زدم؛ هم دانشگاه قبول شدم و هم همسر ايده آلم رو پيدا كردم. مينو خانوم گل... حالا هم باز خدا مي رسونه، بالاخره يه اتاقي، چيزي پيدا مي شه. واسه عروسي مون هم وام دانشجويي مي دن... خدا بزرگه مينو خانوم! مهم اينه كه هر دومون سالميم، جوونيم، همديگه رو داريم...
- تازه...همديگه رو دوست داريم، خودم مي دونم علي آقاا! نسكافه تون سرد شد. شما كه لالايي بلدين چرا خوابتون نمي بره؟
- منظورت چيه؟
- آخه تو اين وضعيت بي پولي و دانشجويي، مگه مجبورمون كردن كه واسه خوردن دو تا فنجون نسكافه و يه برش كيك كه 2 سانتي متر در 10 سانتي متر بيشتر نيست، بياييم ترياي بالاي شهر، بشينيم، ژست بگيريم و حرفاي عاشقانه بزنيم وخيالات طلايي ببافيم كه چمدون چمدون اسكناس سبز واسه مون از آسمون مي ياد و عروسي مون برگزار مي شه و يه خونه هم مي خريم...
- اي بابا! كوتاه بيا عزيزم، دو تا فنجون نسكافه و يه برش كيك، كسي رو بدبخت نكرده. تازه مي خوام از دوره نامزدي مون هيچ خاطره بدي نداشته باشيم. تا چشم رو هم بذاريم، اين روزا مي گذرن و اون وقت يه دفعه چشم باز مي كنيم و مي بينيم دو، سه تا بچه دور و برمونو گرفتن و ما هم فرصت سر خاروندن نداريم....
- چي شد... مي بينم كه همين طور هي به تعدادبچه هامون اضافه مي كني، خونه مون كجا بود كه سه تا بچه داشته باشيم؟!
- خدا مي رسونه عزيزم...تو فقط فكر كن اگه دختر بود، اسمشو چي بذاريم و اگه پسر بود چي، راستي از «ع» باشه يااز «م»...
- امان از دست تو...
با «علي» احساس خوشبختي مي كردم. او ساده، بي ريا، مهربان، بخشنده، خوش فكر، راستگو وبسيار احساساتي بود.
من سال اول كامپيوتربودم و او سال دوم الكترونيك. هر دو در يك دانشگاه درس مي خوانديم و اتفاقي ساده و جالب ما را در كتابخانه دانشكده به هم رساند. من مثل هميشه مغرور و يكدنده بودم و علي يكدنده و سمج تر از آنكه سردي رفتار من باعث شود از آنچه اراده كرده صرف نظر كند.
واقعه عجيب تري كه باعث شد شيفته اش شوم، حس نوعدوستي و بخشش و محبتي بود كه به همكلاسيهايش داشت. مصطفي را به خاطر حال و روزش اكثر برو بچه هاي دانشكده مي شناختند و هر چند و قت يكبار با آمبولانس او را به بيمارستان مي ساندند و اغلب اين علي بود كه پا به پاي او مي رفت. صورت دلنشيني داشت. تا جايي كه از اين طرف و آن طرف شنيده بودم سرش به كار خودش بود. ساده مي گشت و اهل مد و تيپ نبود. من دورادور زاغ سياه او را چوب مي زدم اما او عاقل تر از آن بود كه دم به تله اين و آن بدهد. قلبا دوستش داشتم، شايد هم زودتر از آنچه فكر كند عاشقش شدم و لي نه جرات بروزش را داشتم و نه غرورم اجازه مي داد علاقه ام را به او بيان كنم. وقتي اولين بار مردانه و مغرور جلويم ايستاد و از من خواست تا اجازه دهم مادر و خواهرش به خواستگاري بيايند، از خوشحالي شوكه شدم. دلم مي خواست از ته دل بخندم اما بر عكس يك لنگه ابرويم را به حالت تعجب بالا گرفتم و گفتم:
- به نظر من اين عجيب ترين پيشنهاد ممكن است، آقا...
و او او صبور و با حالتي خنده دار لبخندي زد و پرسيد:
- عجب! ببخشيد، چرا؟ هميشه پسرا به دخترا پيشنهاد ازدواج مي دن، مگه نه...
- خب؟
- خب هيچي ديگه، اين جور مواقع رسم اينه كه دخترا سرخ بشن، بعد كه حالشون سرجا اومد، بگن لطفا با پدر و مارم حرف بزنين، بعد اون پسر فرداش مادرشو مي فرسته پيش دختر و آدرس رو مي گيره، شايد خودش آدرس رو داشته باشه!
- اِ...
- عيد نه خانوم؛ چون خيلي ديره. سه روز ديگه، جمعه، مامانم مي ياد منزلتون. لطفا به پدر و مادرتون خبر بدين... متشكرم از اين كه به حرفاي اين بنده حقير گوش كردين...
يادم هست كه نتوانستم حتي تحمل كنم او دمي از من فاصله بگيرد. خنده امانم را بريد، ولي او به روي خودش نياورد و رفت. در آن روزها، پدر و مادرم به سختي تلاش كرده بودند تا به طور اقساط كامپيوتري برايم بخرند و من مي دانستم پرداخت قسط اين كامپيوتر برايشان بسيار سنگين است. آنها بعد از سي سال تدريس، هنوز اجاره نشين بودند. آنچه از ارثيه پدرش به پدرم رسيده بود، چهار پنج سالي خرج دارو و دكتر شده بود تا خدا مرا به آنها داد و از تولد من چند صباحي نگذشته بود كه بار ديگر تمام پس اندازشان را خرج عمل جراحي قلب بابا كردند. دلم مي خواست مي توانستم كاري را براي خودم دست و پا كنم تا لااقل بتوانم قسط كاميپوتر را بپردازم ولي به هر دري زدم بي نتيجه بود. بابا راضي نمي شد در شركت يا موسسات خصوصي مشغول به كار شوم. يكي دو روزبعد از خواستگاري وقتي قضيه را به علي گفتم، مرا به پدر يكي از همكلاسي هايش براي كار تايپ و تصحيح معرفي كرد. آقاي «افتخاري» مردي متدين ، متشخص و مهربان بود و وقتي فهميد من و علي قرار است ازدواج كنيم به اعتبار علي يك دستگاه كامپيوتر به طور امانت براي كار من در خانه، به ما سپرد و از آنجايي كه از كارم خيلي راضي بود به علي خبر داد كه اگر بخواهم، مي توانم ماهي ده هزار تومان، بابت قسط كامپيوتر از حقوقم بپردازم و با كامپيوترخودم كار كنم.
علي راست مي گفت، من و او خوشبخت هستيم؛ چون خدا را داريم كه پشتيبان ماست و بعد از او يكديگر را داريم، با عشقي كه هرگز پايان نخواهد پذيرفت.
****************
- سلام مامان!ببخشين دير شد...
-عيبي نداره عزيزم. علي نيومد؟
-عيبي نداره عزيزم. علي نيومد؟
- نه مامان، كار داشت. بايد زودتر مي رفت. چه خبر؟
- مهمون داريم...
- مهمون؟! كيه؟
- برو تو، خودت مي فهمي...
صداي مادر حزن انگيز و درمانده به نظر مي رسيد. با نگاهش انگار مي خواست مرا از رفتن به طرف سالن كوچك نشيمن باز دارد. برگشتم و به او نگاه كردم. درخشش اشكي كه بر روي گونه هايش چكيد، دلم را فرو ريخت.
- چيزي شده مامان؟ كي اومده خونه مون؟
مادر چيزي نتوانست بگويد. انبوه بغض، او را در خود فرو برد. من، مضطرب، پا در سالن نشمين گذاشتم. مردي بلند بالا، سفيد رو، با موهاي جو گندمي و مرتب روي صندلي راحتي روبه رويي نشسته بود. او را نمي شناختم و با خودم گفتم: «او كيست كه تا اين اندازه موجب ترس و اضطراب مامان شده است؟»
نگاهي به پدرم انداختم. در خود فرو رفته بود. مرد ناگهان نگاهش به من افتاد. از جايش برخاست و با فارسي پر لهجه اي با من سلام و احوالپرسي كرد.
- سلام آقا... خوش اومدين. خواهش مي كنم بفرمايين... سلام پدر!
- سالم مينوجون! بيا اينجا دخترم. ايشون آقاي «صدارت پناه» وكيل دعاوي هستن... واسه كار مهمي اينجا اومدن كه مربوط به تو مي شه.
- مربوط به من؟!
- البته مربوط به هممونه ولي اصل قضيه به تو مربوط مي شه دخترم.
- چطور؟ مگه چي شده؟
- خوب گوش كن دخترم، يه چيزي هست كه من و مادر بايد زودتر از اين به تو مي گفتيم، ولي نتونستيم؛ يعني نه دلمون مي خواست كه بگيم و نه اصلا فكرش رو مي كرديم كه لازم باشه راجع به اون چيزي بگيم ولي حالا... مي گم شايد تقدير اينه، شايد خدا داره امتحانمون مي كنه. دلم مي خواد فقط بدوني من و مامان هر كاري از دستمون براومده، سعي كرديم واست بكنيم. خيلي كارا هم دلمون مي خواست بكينم كه نشد، انشاا... به بزرگي خودت ما رو مي بخشي. دلمون مي خواد هميشه و هرجا هستي، بدوني كه ما دوستت داريم و بعد از خدا، توي اين دنيا جز تو كسي رو نداريم. تو نه حاصل بيست و پنج سال زندگي مشترك ما، بلكه حاصل پنجاه و پنج سال عمر مايي بابا...
- مگه چي شده بابا جون... من كه سر در نمي يارم... منم بعد از شما و مامان و علي كسي رو ندارم.
- چرا دختر خانوم... شما خونواده ي دارين كه اون ور دنيا تو «ايتاليا» چشم انتظارتون هستن. مادرتون منو مامور كردن شما رو هر طور كه هست پيدا كنم و به هر قيمتي شده، دست شما رو توي دستشون بذارم...
يادم نمي آيد بعد از شنيدن آن حرف هاي عجيب چه حالي داشتم، فقط در يك لحظه با شنيدن كلمه «مادر»، دنيا دور سرم چرخيد. وقتي به هوش آمدم، مامان با يك ليوان گل گاو زبان دم كرده كه بوي تندش آزارم مي داد و علي، نگران بالاي سرم نشسته بودند . بابا عرض و طول اتاق را دائم مثل پاندول ساعت مي رفت و برمي گشت. خيال كردم خواب ديده ام. خواستم از جايم بلند شوم اما مامان نگذاشت.
- نه... بخواب عزيزم. خودت رو ناراحت نكن. هنوز كه اتفاقي نيفتاده.
- چي؟... پس خواب نبود؟... يعني چي؟...
- آروم باش خانوم خانوما... مگه هميشه دوست نداشتي بري سفر خارجه!
- حرف نزن علي! حالا وقت شوخي كردنه؟!... اون آقا مي گفت خونواده م تو ايتاليا منتظرم هستن. مي گفت مادرم... يعني چي؟ منظورش چي بود؟ من كه از بچه گي با شما بودم...
- مي دونم عزيزم ولي...
- ولي چي؟ مگه نه اين كه اونا يه عالمه دوا و دكتر كردن تا من به دنيا اومدم؟!
- نه دخترم، ما نمي دونستيم بعد از اين همه سال اونا تو رو پيدا مي كنن.
- يعني...
- ما تو ازو از پرورشگاه گرفتيم. مسئولين پرورشگاه تو رو از يه خونواده كه گويا صاحبخونه پدرو مادر واقعي تو بودن، تحويل گرفته بودن. مامان واقعي تو خارجي بود. اونطور كه ما از صاحبخونه خونواده ت شنيديم مادرت اهل استانبول بود. اونجا با پدرت آشنا شده بود و چند وقت بعد از ازدواج هر دو به ايران مي يان. پدرت كه راننده ترانزيت بوده پشت فرمون در اثر سكته قلبي فوت مي كنه و مادرت كه كسي رو نداشته تو رو پيش صاحبخونه شون مي ذاره و مي ره تركيه. كسي چه مي دونه، شايدم زن تنها اتفاقي براش مي افته. معلوم نيست... به هر حال اون زن و مرد صاحبخونه چند ماه تو رو،در حالي كه شش ماه بودي تحويل پرورشگاه مي دن. ما هم كه چند وقتي دائم مي رفتيم پرورشگاه تا يه بچه رو كه كسي رو نداشته باشه تا بعد سراغش بياد، بگيريم. بالاخره تو رو به ما نشون دادن و...
مادر ديگر نتواست ادامه دهد و پر صدا گريست. سرم گيج مي رفت. نمي توانستم باور كنم؛ يعني دلم نمي خواست باور كنم. پدر كه حال و روزش بهتر از من و مادر نبود ادامه داد:
- اون آقا وكيل مادرته. اين طور كه معلومه مادرت بعدها با يه بازرگان ايتاليايي ازدواج كرد و حالا هم تو ايتاليا به همراه شوهر و دو تا بچه هاش زندگي خيلي خوبي داره. اين طور كه معلومه مادرت سرطان داره و تحت معالجه س و دكترا ديگه هيچ اميد به خوب شدنش ندارن. تنها آرزوش هم اينه كه دختر گمشده ش رو يه بار ديگه ببينه و هر چي كه داره به پاش بريزه. مي بيني دخترم! اون زن بينوا منتظرته...
- چي؟! اگه منومي خواست چرا منو تنها ول كرد و رفت. حالا بعد از اين همه سال چي شده ياد دختر گمشده ش افتاده؟ به من چه كه اون سرطان داره. من اونو نمي شناسم. در ضمن اصلا دلم نمي خواد برم خارج. علي آقا! اين بود همه حرفا و قول و قرارمون؟! به همين زودي قيد منو زدي؟...
- چي مي گي؟! كي گفته قيدت رو زدم؟ فقط نمي خوام طوري بشه كه بعدها افسوس بخوري و ايراد بگيري كه مي تونستي بري ريشه و اصل و نسبت رو پيدا كني و ما نذاشتيم، و گرنه يه لحظه طاقت دوريت رو ندارم.
- من نمي رم... من نمي رم... اون مادر من نيست.
دلم مي خواست آنچه شنيده بودم فقط خواب بود و بس. دلم مي خواست مي توانستم مقابل احساسي كه مرا به قول علي به سوي كشف حقيقت زندگي و اصل و نسبم هدايت مي كرد، ايستادگي كنم اما نتوانستم. بعد از آن شب لعنتي، من و صدارت پناه، وكيل مادرم، راهي رم و پس از رسيدن بلافاصله عازم «سان مارينو» محل اقامت مادر واقعي ام شديم. سان مارينو يا «پايتخت متبسم» بزرگترين تفريح گاه زيباي ايتالياست. ما ششم ژانويه در سان مارينو بوديم. با اين حال مي شد حدس زد آن خليج منحني و زيبا كه در ميان تپه هايي با انبوه جنگل هاي پردرخت محصور است، در بهار و تابستان چه مناظر زيبايي را پيش روي بازديدكنندگان مي گشايد.
زيبايي هاي آنجا، از هتل ها و متل هاي جلل گرفته تا خيابان هاي مزين به مغازه ها و فروشگاههاي لوكس، رستورانهاي رنگارنگ و مردمي كه با گرمي و سرزندگي سرگرم كار و تلاش بودند، آدم را به وجد مي آورد. وقتي با اتومبيل به طرف منزل مادرم حركت مي كرديم، مجبوربوديم به آرامي از لابه لاي جمعيتي بگذريم كه به مناسبت ماه ژانويه سرگرم برپايي جشنواره گل بودند. همه چيز زيبا بود، ولي با اين حال آرزو مي كردم مامان و بابا و علي كنارم مي بودند. حتي دلم مي خواست زودتر از آنچه ممكن است چشمم را ببندم و باز كنم و در همان خانه كوچك اجاره اي، كنار مامان و بابا باشم . آرزو مي كردم كاش يك بار ديگر، بابا برايم فال حافظ بگيرد و علي نامم را با همان محبت هميشگي صدا كند.
فكرمي كنم تنها چيزيكه مرا راضي به اين سفر كرد، آن بود كه از صدارت پناه شنيدم مادرم دوبار بعد از ازدواجش با آن بازرگان ايتاليايي تلاش كرده بود تا مرا بيابد. يكبار به اتفاق شوهرش به ايران آمده بود و بار ديگر به كمك وكيلش سعي كرده گمشده اش را بيابد. صدارت پناه برايم تعريف كرده بود كه مادرم بعد از فوت پدرم براي گرفتن حق ارثيه پدري كه نزد برادرش بود به تركيه باز مي گردد. برادرش حق ارثيه را به وي پرداخت مي كند اما يكروز بعد مزدبگيران خود را مي فرستد تا پول ارثيه را از خواهرش بدزدند و آنها كه مادرم را به قصد كشت زده بودند،دربيابانهاي اطراف شهر تنها رهايش مي كنند و شوهر ايتاليايي اش كه با چند نفر از دوستانش براي شكار به آن بيابانها رفته بودند مادرم را پيدا كرده و او را كه نيمه جاني بيشتر نداشته به بيمارستان منتقل مي كنند.
مادرم بعد از آن حادثه تا مدتها در گنگي و پريشاني به سر مي برده. بعد از دو سال كه حال مادرم رو بهبودي مي رود با كمك آن مرد بازرگان به ايران باز مي گردد تا مرا كه امانت نزد صاحبخانه گذاشته بود، بازگيرد اما با شنيدن خبر فوت آن پيرزن و پيرمرد اميدش نااميد شده و تلاشش براي پيدا كردن من بي نتيجه مي ماند.
در بين راه با خود فكرمي كردم چگونه بايد با زني كه بيش از 19 سال است كه دخترش را گم كرده، روبرو شوم و بعد از آن چگونه مي توانم مادري را كه 19 سال تمام اميدها و آرزوهايش را به پايم ريخته فراموش كنم.
اگرچه ايتاليايي نمي دانستم اما اشاره دست صدارت پناه به طرف من واشاره دوباره او به سمت زني ظريف وقدبلند كه روي كاناپه اي بزرگ اشك آلود نشسته بود، به من فهماند كه او «سولماز» مادر واقعي من است.
وقتي براي اولين بار مادر واقعي ام را ديدم، فهميدم بايد اين راه را تا اين جا مي آمدم و اين درست ترين تصميمي بود كه گرفته بودم... من يك سال نزد مادرم ماندم وشريك لحظه هاي سختي شدم كه بر او گذشته بود و مي گذشت.
- فكرمي كنم بهترين خبري كه مي شه امروز بهتون بدم اينه كه حال مادرتون روزبه روز رو به بهبوده و دكترا معتقدن كه اين بيشتر به يه معجزه شبيه. در ضمن مي خواستم بدونين سولماز؛ مادرتون، يه چك به من دادن كه بعد از نقد شدن به شما بدم. در حقيقت يه هديه تشكره به خاطر اين كه رنج اين سفر رو تحمل كردين تا مادر دلشكسته اي رو شاد كنين و يه هديه براي ازدواجتون... سولماز خانوم گفتن همين كه شما رو ديدن خوشبختن و بعد از اين كه حالشون بهتر شد باز هم مي يان ايران تا شما رو ببينن. ايشون معتقدن نبايد به خاطر دلشون بيشتر از اين از شما توقعي داشته باشن...
اين حرف ها را صدارت پناه، وكيل مادرم مي گفت و من آرام آرام اشك مي ريختم. وقتي براي آخرين بار به ملاقات مادرم كه در بيمارستان بستري بود رفتم دستش، پايش و صورت خيس از اشكش را بوسيدم... او آرام در گوشم زمزمه كرد: «نمي خوام با جدا كردنت از كساني كه يك عمر تو رو مثل بچه خودشون بزرگ كردن و دوست داشتن قلبت مثل قلب من بشكنه» و من در حالي كه تن نحيفش را در آغوش مي فشردم زمزمه كردم: «با تمام وجودم دوستت دارم مادر»... گذشت او را هرگز فراموش نمي كنم... من به ايران و كنار پدر و مادر و علي بر مي گردم و با لحظه شماري كردن براي ديدن دوباره مادرم تا ابديت با عشق زندگي مي كنم...