امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داســـتــآنـ هــای وآقعــی !

#8
در خانه همه به من می گفتند: «دست وپا چلفتی!»... خواهر، برادر، همکلاسی ها، همه  و همه... همیشه دست یا پایم زخم و زیلی بود. طفلک مادرم همیشه نگران من بود، حتی نگران راه رفتن و دویدن من!
صدای مادرم همیشه در گوش من می پیچد: «ندو«بهاره»... مگه تو بلد نیستی درست راه بری؟!» با تمام مواظبت هایی که خودم هم به عمل می آوردم نمی دانم چرا دیوار و زمین با من مشکل داشتند؟ این من نبودم که به دیوار و زمین اصابت می کردم، بلکه زمین و دیوار دوستدار این بودند تا با من برخورد کنند.
خلاصه درد همیشه با من عجین بود. زانوی زخمی، مچ دررفته، پیشانی آماس شده و... هربار دردها را تحمل می کردم و به خودم قول می دادم که دیگر مواظب خودم باشم، اما این قول و و عده ها تا دردم گم و فراموش می شد، از یادم می رفت و شیطنت و بازیگوشی و حواس پرتی باز به نوعی به سراغم می آمدند و دوباره روز از نو و روزی از نو... مادرم می گفت: «خدا خیلی منو دوست داره که با این حواس پرتی و دست و پاچلفتی بودنت، برای من نگهت داشته»...
در تمام دوران درس و مدرسه شاگرد درس خوان و زرنگی بودم اما ناظم های مدرسه من را بدترین، شیطان ترین و فضول ترین بچه مدرسه می دانستند. تمام بلاها سر زنگ تفریح به سر من فرود می آمد. همیشه من را در حالی که دو نفر زیربغلم را گرفته بودند وارد دفتر مدرسه می کردند. تا خانم ناظم من را در این حالت می دید با عصبانیت می گفت: «بهاره دوباره؟!»...
آنقدر از محلول های شستشو، زخم و گازهای استریل مدرسه به سر و تن من می زدند که تمام می شد، بعد خودم خجالت زده دوباره آن ها را تهیه و تقدیم مدرسه می کردم...
با تمام دست و پا چلفتی بودنم در کنکور شرکت کردم و در رشته مورد علاقه ام قبول شدم. روزی که نتیجه ها اعلام شد، همه خوشحال بودند به جز مادرم. مادرم با نگرانی می گفت: «همیشه مواظب این بچه بودم، زخم و زیلی بود. حالا توی شهر غریب اونم شهری مثل تهران من چه خاکی تو سرم بریزم؟» پدر هم فیلسوفانه جواب می داد:
- وقتی چشم تو دنبالش نباشه، سعی می کنه حواسش رو جمع کنه. بهاره که دیگه بچه نیست.
بعد از مدتی در جمع گریانی متشکل از پدر، مادر، دو خواهر و سه برادر سوار هواپیما و راهی پایتخت شدم. از ورودم و استقرار در خوابگاه و سایر مسائل حاشیه ای چیزی نمی نویسم اما این را باید بگویم که خیلی طول کشید تا بتوانم با شلوغی و ازدحام شهر کنار بیایم، اما صدمات و زخم های زیادی هم دیدم.
با وجود این، این دست و پا چلفتی بودن من ، کلا زندگی مرا عوض کرد... جریان برمی گردد به وقتی که سال سوم دانشگاه بودم. مثل همیشه مجبور بودم در صف اتوبوس بایستم و گردن بکشم. زمستان بود و من حواس پرت، فراموش کرده بودم کاپشن بپوشم. حسابی سردم بود، نوک دماغم مثل لبو قرمز شده بود. هرچند مدت یک بار با دستمال کاغذی   بینی ام را پاک می کردم. تمام روز را با استادهای جورواجور طی کرده بودم و سرم از مباحث تئوری و علمی انباشته بود. هرچقدر سرم پر بود، در عوض شکمم خالی خالی بود. مرتب برمی گشتم تا اتوبوس را که امیدوار بودم هر چه زودتر پیدایش شود ببینم. اما دریغ... خبری از اتوبوس نبود. مجبور بودم برای پیدا کردن دستمال کاغذی دیگر، کیف بزرگ و فوق العاده شلوغم را جستجو کنم. پیدا کردن دستمال کاغذی در خیل کتاب ها، جزوات و پول های خرد کاری بس عظیم و مشکل بود... یک دفعه احساس کردم چیزی شدیدا به من برخورد کرد و بعد از این برخورد دیگر هیچ چیزی احساس نکردم. فقط زمزمه هایی می شنیدم و بعد خلا و سکوت...
مدتی طول کشید تا به هوش آمددم. چشمانم را که باز کردم هیکلی را دیدم که عرض شانه هایش، سه- چهار برابر آدم های معمولی بود. با خودم گفتم: «حتما «ملک الموته» و برای گرفتن جون من اومده»... در همین افکار بودم که صدای ملایم زنی من را به خود آورد:
- به هوش اومده... حالت خوبه؟ نترس... با این تاکسی تصادف کردی...
و فهمیدم کسی را که تا حالا ملک الموت می پنداشتم راننده تاکسی زوار دررفته ای است که من با آن تصادف کرده بودم. راننده تاکسی فوق العاده چاق بود. طوری که دو نفری که در کنار او در جلوی تاکسی نشسته بودند به نظر می آمد به در تاکسی پرس شده اند. راننده با تمام هیکلش به طرف عقب برگشت و یک لنگ بزرگ و خیلی کثیف را که لکه های ریز و درشت گریس به وضوح در آن دیده می شد به خانم بغل دستی ام داد و گفت:
- آبجی این پارچه رو بگیرین  بذارین جای خونریزی تا بند بیاد.
صدای مردانه ای از طرف دیگر من به گوش رسید که می گفت: «نه آقا این خودش باعث آلودگی بیشتر می شه... شما حواستونو جمع کنید که با کس دیگه ای تصادف نکنید»...
- به خدا آقا تقصیر ما نبود این خانم خودش اومد جلو...
- یعنی می خواین بگین مردم مرض دارن خودشونو بندازن زیر ماشین؟!
خواستم بگویم که آقای راننده مقصر نیست و این از خصوصیات من است که همه چیز، زمین و دیوار و حالا هم ماشین با من برخورد می کنند. اما تمام توجه م به هیکل بزرگ راننده جلب شده بود. به خانم بغل دستی ام در حالی که به راننده اشاره می کردم، گفتم:     - ببخشید خانوم... این آقا همش یه نفره؟!
زن و مردی که دو طرف من بودند از خنده ریسه رفتند، بعد زن با دلسوزی به من نگاه کرد و گفت: «دخترجون حالت خوبه؟»
از پیشانی من، درست از محل رویش مو خون بیرون می ریخت. درد زیادی تنم را فرا گرفته بود. تاکسی همچنان در میان ماشین های دیگر ویراژ می داد. با هر حرکت راننده فکر می کردم هر آن یکی از مسافران جلو که به در تاکسی پرس شده بودند به وسط خیابان پرتاب می شوند. سردم بود. مثل بید می لرزیدم. صدای برخورد دندانهایم را به وضوح می شنیدم. ناگهان کاپشن سفید رنگ بزرگ و گرمی روی من انداخته شد. برگشتم تا از مرد تشکر کنم اما با تکان ناگهانی تاکسی که نشان دهنده توقف کامل تاکسی در مقابل بیمارستان بود همه به جلو خم شدیم.
مرد کنار دستی من شتابان پیاده شد و وارد اورژانس شد و سریع با صندلی چرخ داری برگشت. داشتم در کیف به هم ریخته و شلوغ دنبال چیزی می گشتم. راننده گفت: «نه آبجی... کرایه نمی خوام» و سریع گاز داد و رفت. اما من از قبل از تصادف تا حالا دنبال دستمال کاغذی می گشتم و می ترسیدم هر آن بینی قرمز من، آبرویم را پیش بقیه ببرد.


پیشانی ام سه تا بخیه خورد. آن زن و مرد که خواهر و برادر بودند می خواستند من را به خوابگاه برسانند اما من با سماجت گفته بودم نه...
دو، سه روز از ماجرا گذشت و من تازه متوجه شدم کاپشنی که هر روز به تن می کنم کاپشن خودم نیست!! در این چند روز حتما کلی به من خندیده بودند. دیدن دختری لاغر مردنی و ریز میزه با کاپشنی بزرگ و مردانه، در محیط دانشگاه واقعا خنده دار بود. من حواس پرت تازه فهمیده بودم که چه دسته گلی به آب داده ام!! تمام جیب های کاپشن را خالی کردم تا بتوانم آدرسی از آن خواهر و برادر پیدا کنم. اما از آدرس خبری نبود و فقط چند مدرک و کارت ورود به جلسه امتحان استخدامی بانک با تاریخ امتحان برای دو روز بعد وجود داشت. کارت امتحان به اسم «فرهاد ملکوتی» بود.
روز بعد راهی کارگزینی بانک شدم. افراد زیادی از کارمند و ارباب رجوع در رفت و آمد بودند. مسئول کارگزینی به نظر آدمی بسیار عصبی و بدخلق می آمد. آب دهانم را به زحمت قورت دادم و جلو رفتم. دوبار مجبور شدم سلام کنم تا سرش را از میان پرونده ها بلند کند و بگوید: «فرمایش؟!»
- ببخشید... فردی به اسم فرهاد ملکوتی می شناسید؟
مسئول کارگزینی با عصبانیت «نه» را گفت و دوباره سرش را میان پرونده ها فرو برد.
- ببخشید... فکر می کنم فردا امتحان ورودی دارین؟ درسته؟!
- بله... خانوم فردا امتحان هست اما نه برای دخترخانوم ها!
خندیدم و گفتم: «من اصلا از کار بانک بدم می یاد!» مرد با منتهای عصبانیت سرم داد زد:
- پس می شه بگین اینجا چیکار دارین خانوم؟
- دنبال آقای فرهاد ملکوتی هستم.
- من که به شما همون اول گفتم، فرهاد ملکوتی رو نمی شناسم... عجب گیری کردیم ها!
- خوب آقا عصبانی نشید... اجازه بدید من همه چیز رو براتون تعریف کنم.
و بعد خیلی آرام و شمرده،  در حالی که مجبور بودم هر چند یکبار دستمال کاغذی را با بینی قرمزم آشنا کنم تمام قضیه را توضیح دادم. مسئول کارگزینی  وقتی ماجرا را فهمید و زخم پیشانی ام را دید و این که توضیح دادم تمام مدارک و کارت ورودی امتحان در جیب کاپشن موجود است؛ با کمک کارمند دیگری پرونده ها را بالا و پایین کرد و سرانجام آدرس فرهاد ملکوتی را پیدا کرد و در اختیار من گذاشت.
فاصله آدرس از جایی که من بودم مثل فاصله زمین تا کره مریخ بود. این فاصله برای منی که فقط بلد بودم مسافت خوابگاه تا دانشگاه را طی کنم بسیار مشکل بود.
توی کیفم کمی پول و چند تا بلیط اتوبوس بود. کلی پول برای خشک شویی کاپشن داده بودم و کاپشن را در کاغذ لباس روی دستم نگه داشته بودم. سرانجام سوار اتوبوس شدم. در طول راه، نگاههای کنجکاو سایرین را احساس می کردم. حسابی سردم بود ولی کاپشنی که می توانست گرمم کند را روی دست نگه داشته بودم. هرچه به شمال شهر نزدیک و نزدیک تر می شدم، سرما بیشتر اذیتم می کرد. سرانجام مجبور شدم کاپشن را بپوشم.


بعد از کلی اتوبوس سواری و پیاده روی به کوچه ای که باید خانه آن خواهر و برادر در آن می بود رسیدم. سربالایی کوچه خیلی تند و تیز و بود و سرما دیگر رمقی برایم نگذاشته بود. آرام، آرام داشتم کاپشن را از تنم بیرون می آوردم. زشت بود. آن ها نباید مرا با کاپشن می دیدند. در حالی که داشتم کاپشن را در می آوردم؛ متوجه شدم ماشینی خیلی آرام و بی سر و صدا درست پشت سر من درحال حرکت است. ترسی عمیق در وجودم رخنه کرد. سریع شروع به دویدن کردم. اما ماشین همچنان دنبال من در حال حرکت بود.
صدای بوق ماشین ترس مرا مضاعف کرد. زیر لب با خودم حرف می زدم:
- خدایا! توی این کوچه خلوت، من تنها و غریب چیکار کنم...
صدایی من را به خود آورد: «خانوم... خانوم...» فوق العاده عصبانی شده بودم. تند و سریع برگشتم و گفتم:
- چی می خوای مزاحم... اِ... ببخشید آقای ملکوتی!
خواهر و برادر از ماشین پیاده شدند. خواهر با تعجب گفت:
- ما رو از کجا شناختی؟
- تمام امروز تو بانک بودم، آقای ملکوتی فردا امتحان داره... ببخشید... بفرمایید، این کاپشن رو اون روز فراموش کردم پس بدم.
خواهر خیلی دلش می خواست مرا به خانه دعوت کند اما من باز سماجت کردم و گفتم:
- باید برگردم خوابگاه... هوا داره تاریک می شه...
- پس اجازه بده برسونیمت...
از خدایم بود. از سرما تمام موهایم دستم سیخ شده بود. ولی باز مکث کردم... اینبار فرهاد ملکوتی گفت: «ما داشتیم می رفتیم بیرون.. لطفا سوار شین»...
در راه کلی با آن ها حرف زدم و بعد از آن رفت و آمدها بیشتر و بیشتر شد... خلاصه آن دختر دست و پا چلفتی، حالا همسر فرهاد ملکوتی رییس شعبه بانک است و صاحب یک و دختر و یک پسر شیطان. من و خواهر شوهرم دوستان بسیار خوبی برای هم هستیم... برایتان از آن کاپشن بگویم... آن کاپشن سفید به عنوان یک یادگار بسیار عزیز در کمد لباس نگهداری می شود. هیچ کداممان دلمان نمی آید آن رو بپوشیم، با هم تصمیم گرفتیم از کاپشن خوب نگهداری کنیم تا چند سال دیگر پسرم آن را بپوشد. شاید قسمت او هم دختر دست و پاچلفتی چون من باشد...
پاسخ
 سپاس شده توسط •●○●kimia •●○●


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان واقعي' ان كاپشن سفيد - eɴιɢмαтιc - 09-08-2014، 15:50


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان