امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داســـتــآنـ هــای وآقعــی !

#14
از آن روزی که عطای خانه را به لقایش بخشیدم و تنهای تنها فقط به امید توان بازوهایم و قدرت پاهایم به دامن بی رحم آدمها آمدم سالهای زیادی می گذرد.
مادرم میدانست که من روزی خواهم رفت. ولی حتی فکرش را هم نمیکرد روزی برسد که من مجبور به بازگشت شوم. به قدرت، به نجابت و به اعتمادی که من به خود داشتم، ایمان داشتم. میدانست که من مثل «ساحل» و «ساحره» مطیع بی چون و چرای خواسته هایش نخواهم شد. میدانست که من درآن خانه ی جهنمی و در میان آن دستهای کثیف طاقت نخواهم آورد. میدانست که من از زندگی چیزی بالاتر و برتر از این خوشگذرانیهای آلوده و بعد پولهای بادآورده اش می خواهم.
ولی من در فکر فرار نبودم. دلم میخواست بمانم. میخواستم اگر نجاتی هست برای هرچهار نفرمان باشد. میخواستم نگذارم غرق شوند. ولی نشد. من همه ی تلاشم را کردم اما نشد. آنها با نجات بیگانه بودند میلی به بازگشت نداشتند. نمیدانی چه سخت است زندگی میان آدمهایی که از جنس تواند اما با تو نیستند. هم خانه اند اما نه همدرد. هم کلام اند اما نه هم صدا.
ولی من هنوز کوچکتر از آن بودم که به دوامم میان آن همه بی رحمی دنیای برهوت امیدی داشته باشم.
مادر اوایل خیلی اصرار داشت که من هم، هم پای او و ساحره و ساحل منتظر تلفن، لبخند، یا اشاره های بنشینم و بعد اسکناسهاتی ریز و درشتم را به عنوان حاصل گناه یا به قول او راهی برای نان درآوردن تقدیمش کنم. اما من مال این کارها نبودم. مال آن خانه و کوچه و خانواده هم نبودم. جای من آنجا نبود. من باید بال و پر میزدم. باید پرواز میکردم. حتی اگر بنا به قفس نشینی بود هم قفس من آنجا نبود. میدانستم و می دانستند من روزی حصارها را خواهم شکست و پاهایم را فراتر از آن همه کثافت خواهم گذاشت و به دنبال دنیای جدید خواهم رفت. اما نمیدانستم و نمی دانستند چگونه؟!
بالاخره صبر 23 ساله من هم تمام شد. یکروز صبح لباسم را پوشیدم. کیفم را برداشتم و خانه ای را که فقط برایم بوی دلتنگی و تنهایی میداد را ترک کردم. وقتی در را میبستم از پشت پنجره یک جفت چشم گریان را دیدم که رفتنم را بدرقه میکرد. ولی دیگر برای من همه چیز مرده بود حالا من بودم ووسعت بی رحمی این دنیای پهناور. من بودم و من و فقط من.
اولین جایی که به نظرم رسید خانه ی «ژاله» بود. دوست شهرستانیم که برای تحصیل به تهران آمده بود. پولهایم آن قدر نبود که کفاف خانه ای جدا را بدهد. ژاله راحت قبول کرد که هم خانه اش شوم. روز و شب کار میکردم تا چیزی دستم را بگیرد. روزهای گرسنگی تجربه ی تازه ای نبود. وقتی می آمدم فکر همه ی اینها را کرده بودم.
یک سالی بود که با ژاله زندگی میکردم، وضعم روبه راه شد، زندگی خوشی داشتم، برعکس همه ی آنهایی که از خانه میگذردند و به گرداب می افتند من مطمئن بودم که میمانم و در مقابل التماسها و نگاههای هوس آلود دوام می آورم. میدانستم که میتوانم تنهای تنها بایستم و بگویم می شود تنها زندگی کرد و آلوده نشد.


مادر انگار دلش برایم تنگ شده بود. به قول خودش یک سال گشته بود تا خانه ی ژاله را یافته بود و حالا، نمیدانم چرا، ولی دلش میخواست بازگردم. این بار اصرار داشت که با او باشم. ساحره ازدواج کرده بود و او برای پر کردن جای خالیش به من احتیاج داشت. به او گفتم حاضر نیستم برگردم. نمیخواهم مثل او و ساحل درآن گنداب بدبو زندگی کنم. گفتم که این همه سختی کشیدم که به اینجا برسم. گفتم که اگر این قدر به ساحره احتیاج داشت چرا با ازدواجش موافقت کرد و او اعتراف کرد که ساحره با میل و رضایت او ازدواج نکرده بلکه او را فروخته است.
اگر تا به حال رگه هایی از جنس محبت هم در قلبم مانده بود با حرف آخرش در سیاهی پستی هایش گم شد و از او متنفر شدم. حتی دیگر دلم نمیخواست ببینمش. درس ژاله تمام شده بود و میخواست بازگردد. این بهترین فرصت برای من بود. ساکم را بستم و بازهم فقط و فقط به امید توان بازوهایم و قدرت پاهایم قصد رفتن به ترکیه را کردم. ایران دیگر جای ماندن برای من نبود. دست بیرحم مادر فاصله نمیشناخت اسیرم میکرد و بعد مثل ساحره... و من میترسیدم. این بار با تمام وجود میترسیدم. معطل نکردم. همه ی سرمایه ی چند ساله ام را برداشتم تا خرج سفر کنم. خودم را، قدرتم را میشناختم و میدانستم به بیشتر از ترکیه نخواهد رسید. پولهایم در ولخرجی های رفتن روزبه روز کمتر میشد. یک روز باید به «آرمین» پول میدادم تا مرا به «شوآن» معرفی کند و روز دیگر به دکتر که بدون چشم داشتی برای من برگه ی عبور را امضا کند.
باید نگاهها را تحمل  میکردم. لبخندها را، ولی اگر میمردم، هم، نمیگذاشتم به دستهای کثیفشان وعده لطافت مرا بدهند. آنها میدانستند که من هرچه بخواهند می پردازم ولی در مقابل خواهش هایشان سکوت نمیکنم. چه شبهای سختی بود، وقتی تا لب چشمه می آمدند و تشنه برمیگشتند. آنقدر کینه در قلب کثیفشان رسوب میکرد که حاضر بودند مرا با دستهای خودشان خفه کنند. امروز و فردا میکردند، وعده ی سرخرمن میدادند. قیمتها را دو برابر حساب میکردند ولی من با همه اینها ایستادم، ایستادم و بالاخره به مرز ترکیه رسیدم. پاهایم که به خاکش رسید نفس راحتی کشیدم. بالاخره تمام شد ولی برای من انگار تازه شروع بود. شاید اینجا دیگر سایه ی شوم مادر را حس نمیکردم ولی یک دنیا بی رحمی انتظارم را می کشید.
چند روزی دنبال کار گشتم. کار شرافتمندانه ای نبود که جواب این همه صبوری ام باشد. من اینجا هیچکس را نمیشناختم. هیچ دلی آنقدر بزرگ نبود که جای کس دیگری غیر از خودشان را داشته باشد. نگاهها سرد، دستها رنگ هوس، چشمها مثل چشمهای مهمانان مادر. ولی من باید میماندم. آمده بودم که بمانم. در همان روزهای خستگی بود که «لیدا خانم» را دیدم. زنی بلند قد با چشمان میشی رنگ و نگاهی مهربان اما سرد. توی یک فروشگاه بزرگ کار میکرد. وقتی شنید که دنبال کار می گردم دستم را گرفت و لبخند زد و این یعنی امیدی تازه، گفت که او هم ایرانی است و اگر کمکی از دستش بربیاید کوتاهی نمیکند. لبخندش آرامش عجیبی هدیه ام کرد، به سینه اش تکیه دادم و حس کردم میتوانم اگر روزی زمین خوردم به امید قدرت پاهای او برخیزم. فکر میکردم حالا توان بازوهایم 10 برابر شده و میتوانم هنوز هم بایستم و بگویم نه!
چند روز بعد با معرفی لیدا در همان فروشگاه فروشنده شدم. لیدا خانم با پولهای باقی مانده و کمک های اهدایی خودش برایم خانه ای راحت اجاره کرد. محبت هایش آنقدر ناگهانی و صادقانه بود که من حتی لحظه ای هم به فکرم نرسید که آیا این همه ایثار فقط به خاطر ایرانی بودنم است؟
روزهایم به فروشندگی در آن فروشگاه بزرگ میگذشت. انگار دوباره آفتاب خوشبختی ام میخواست ابرها را کنار بزند.
دوباره وضعم روبه راه میشد. یک خانه، یک زندگی ساده ولی راحت. کار خوبی هم داشتم. درست همان چیزی که میخواستم. دلم میخواست جایی باشم که اگر شبها مجبورم از کنار خانه ای بگذرم که صدای فریادهای مستانه ای دارد لااقل چشمم گلدسته ی مسجدی را ببیند که در انتظار موذنش روز و شب میپیماید. میخواستم در کنار همه ی کثیفیها و آلودگی ها وجود پاکی را هم تجربه کنم ولی نمیدانستم روزهای مه آلود زندگی همه ی طراوتش به مه سنگینش بسته است. اگر ابرها کنار روند جهنم پلیدیها، آدمها را غرق میکند. یکروز بعدازظهر پاییزی مثل همه ی بعدازظهرها فروشگاه که تعطیل شد لباس پوشیدم تا برگردم. لیدا خانم را دیدم. مثل همیشه به شام دعوتش کردم و او این بار برعکس همیشه که ازآمدن سرباز میزد پذیرفت. در راه سکوت کرده بود. وقتی سرمیز شام نشست مجبور شدم که سکوت را بشکنم.




- خیلی خوش اومدین لیدا خانم.
- خواهش میکنم دخترم. ما باید بیشتر به فکر هم باشیم. آخه ما که جز همدیگه اینجا کس دیگه ای رو نداریم.
- شما خیلی به من لطف میکنین لیدا خانم، اما من نمیدونم چه جوری میتونم این همه محبتو جبران کنم.
- احتیاجی به جبران نیست. من این کار رو فقط به خاطر خودت کردم.
و من آن شب بیش  از پیش به لیدا خانم ایمان آوردم به پاکی و مهربانیش به این که اگر خدا خانه ام را پر از سیاهی کرد لااقل دستان گرم فرشته ای را به یاریم فرستاد که جبران آن همه دربدری و تنهاییم باشد.
آن شب از لیدا خانم خواستم که بماند ولی بهانه آورد که نمیتواند. گفت پسرش قرار است چند روز دیگر برگردد و باید همه چیز را برای ورود اوآماده کند.
چند روز بعد لیدا خانم از جشنی برایم گفت که به خاطر ورود پسرش گرفته بود. می خواست من بیایم و اصرار داشت که من حتما باشم. برای رفتن حتی جای تردید وجود نداشت.
این در واقع اولین مهمانی من بود. برایم مهم نبود مهمانی کجاست یا برای کیست؟ همین که لیدا خانم آنجا بود برای من کافی بود. حضورش آرامشم بود و دستهایش به اندازه ی همه ی کوههای دنیا استواری هدیه ام میداد. بهترین لباسم را پوشیدم و به مهمانی رفتم.
لیدا خانم به افتخار ورود پسرش قشنگترین جشن را گرفته بود. وقتی رسیدم به استقبالم آمد و بعد مرا به معرفی جوانی برد که گوشه ای از سالن ایستاده بود.
- ایشون «سایه» هستن. دختر بسیار خوبیه!
جوان چشمان روشنش را به چشمانم دوخت. رنگ خاکستری چشمانش چیزی را در دلم فرو ریخت. لبخند زد. حتی آن خاکستری های رنگ روشن چشمشم هم خندید.
- از آشنایی تون خوشحالم.
آرامش صدایش آرامشم را برهم زد.
- خواهش میکنم. منم خوشحالم. راستش...
جوان سرش را تکان داد منتظر جواب بود. لیدا خانم خندید و گفت:
- خب، تا شما بیشتر با هم آشنا بشین من برم به مهمونا برسم.


لیدا خانم که رفت «ایلیا» به صندلی های کنارش اشاره کرد و گفت:
- مایلید بنشینیم و بیشتر صحبت کنیم!
مثل جادوی جادوگر پیر ایستاد. با جذبه ی نگاهش نشستم. واژه هایش در سرم طوفان به پا کرد. صدایش موسیقی سالن را انگار میان ضبط خفه میکرد. گرمی دستانش، آرامش نگاهش و از همه مهمتر جذبه ی خاکستری چشمانش روحم را مسخ کرد. من گم شدم. همان شب گم شدم. وقتی نیمه های شب سالن خالی شد و من مجبور به رفتن شدم انگار قلبم میخواست  ازجا کنده شود. بلند شدم. ایلیا هم بلند شد. لیدا خانم اصرار کرد که بمانم ولی من باید میرفتم. حتی اگر خودم هم نمی خواستم.
وقتی دستانش را فشردم و آمدم، انگار گوشه های روحم را به آن خانه پیوند زده بودند و من با تلاشی بی نتیجه میخواستم رشته ها را بگسلم.
یک هفته گذشت. هفته ای که هفت روزش با ایلیا بود. لیدا خانم از روابط ما با خبر بود و شاید به خاطر همان اعتمادی که به من داشت و من هرگز از آن سوءاستفاده نکرده بودم به آمدنها و رفت هایمان فقط لبخند می زد.
ایلیا چیز زیادی از خودش نمیگفت. حرفهایمان بیشتر راجع به روزمرگی هایی بود که شاید تا به حال حتی مجال فکر کردن درباره شان را هم نیافته بودیم. روزها به این دلداگی شیرین میگذشت که یک روز بالاخره ایلیا بعد از کلی مقدمه چینی از پیشنهاد ازدواجش گفت. باورم نمیشد این پسر خوش قیافه تحصیلکرده به من فروشنده بی خانواده پیشنهاد ازدواج بدهد. بدون معطلی موضوع را به لیدا خانم گفتم و او بر عکس انتظارم خندید و گفت:
- خب تو چی گفتی؟
- من؟ گفتم باید  فکرامو بکنم.
- حالا فکراتو کردی؟
- نه، یعنی به... میخواستم نظر شما رو هم بدونم.
- این که موافقم یا نه؟
- هم این، و هم این که چرا من؟
- خب، اینو خودت باید بهتر بدونی. او سالها اروپا و آمریکا رو گشته، اون قدر سیاهی دیده که دلش برای سپیدی تنگ شده. دلش میخواد با زنی زیر یه سقف زندگی کنه که مثل اونایی که تا حالا دیده نباشه. اون انتخاب خودشو کرده. به نظر من هم انتخاب درستی بوده. من تورو میشناسم. تو همونی هستی که لیاقت ایلیای منو داری.
- من؟... آخه...
- خودتو دست کم نگیر. تو از اون خونه تو ایران؛ ازاون همه پستی تا اینجا رسیدی. به پشت سرت نگاه کن. راه کمی نبود. ساده هم نبود ولی تو اومدی. همین خودش خیلیه. نیست؟
سرم را تکان دادم. او حقیقت را میگفت، من اگر قهرمان نبودم لااقل شجاع بودم. خیلی شجاع. تا اینجا رسیدن و سالم ماندن کار هر کسی نیست.
بعد از چند روز موافقتم را به ایلیا گفتم. و بعداز مدتی لیدا خانم ترتیب برگزاری یک جشن نامزدی با شکوه برایمان را داد.
فکر میکردم روزهای خوشی که در ایران یک عمر منتظرش بودم را در ترکیه به دستم آوردم. فکر میکردم این پاداش صبر و تلاشم است. اما من خودم را دست کم گرفتم. همان روزهای اول نامزدی چنان خود را باختم که...هنوز هم مه بود. مهی که می رفت تا پلیدی جهنم را به نمایش بگذارد. ابر روزهایم کم کم آفتاب حقیقت به زندگیم ریخت. ایلیا عازم سفر بود. میگفت چند روز بیشتر طول نمیکشد. وقت بدرقه چقدر اشک ریختم. میگفت دلش برای من و مهربانی هایم تنگ خواهد شد. چهار ماه گذشت و از ایلیا خبری نشد. لیدا خانم میگفت برمی گردد نگران نباش و وقتی چهار ماه بی خبری جای خود را به یکسال داد باورم شد که ایلیا هرگز بازنخواهد گشت. لیدا خانم می گفت:
- من به تو گفته بودم. ایلیا دختر سهل الوصول نمی خواد. تو اشتباه کردی خودتو در اختیارش قرار دادی.
ایلیا رفت و انگار شبهی بود که من فقط حسش کرده بودم... سرفه  های مکرر و بیحالی و چهره ی پژمرده ام نگران کننده بود...اما وقتی ابرها کنار رفتند و آفتاب آنقدر تند و تیز به خانه ام تابید و همه خوشبختی ام در میان شعله هایش سوخت ایمان آوردم به اینکه ایلیا وقتی که مرا هم آلوده میکرده به این فکر میکرده که آلوده کردن دختری که این همه سخت را پشت سرگذاشته و خود رانباخته ، کسی که مادرم آن همه افسانه ی استقامت از او ساخته بود این قدر ساده باشد... آفتاب تیغ کشید حصار خوش باورهایم را شکست و فرو ریخت. ابرها برایم مجسمه ی ایلیایی را ساختند که شیطان انسانیتش را حراج میکرد... باید بر میگشتم. به هرقیمتی، به همان خانه، پیش مادر و ساحره و ساحل، به همان قفس سیاه. اینجا دیگر جای ماندن نبود کاش می دانستم روزهای ابری اگر خورشید را به مهمانی بخواند چه نقشه ی شومی دارد. آن وقت خورشید را در خانه ام زندانی میکردم. حتی اگر تمام روزهای زمین ابری می شد...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان واقعي".." روز هاي ابري - eɴιɢмαтιc - 09-08-2014، 21:11


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان