امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داســـتــآنـ هــای وآقعــی !

#17
- «بهادر» دیروز مرد!
زن برادرم- «روشنک»- در حالیکه ظرف میوه را روی میز عسلی می گذاشت این جمله را گفت و سپس ادامه داد: « دوست بهادر دیروز زنگ زد به داداشت و خبر فوت بهادر رو داد. داداشت رفته بود برای تشییع جنازه ش. وقتی برگشت می گفت خوشم اومد که خدا انتقام «لطیفه» بیچاره رو ازش گرفت. می دونی مثل اینکه بهادر از اونجائیکه به وکیلش خیلی اعتماد داشته برای همه اموالش وکالت تام الاختیار بهش داده. نگو وکیله و «فرانه» خانم با هم دستشون تو یه کاسه بوده. فرانه که پاشو می کنه توی یه کفش و بالاخره طلاقش رو از بهادر می گیره و می ره خارج. چند وقت بعد هم وکیله همه اموال بهادر رو می فروشه و میزنه به چاک. بهادر از طریق یکی از دوستاش متوجه می شه بله، فرانه خانم و وکیله با هم برای بالا کشیدن دار و ندارش تبانی کردن و حالا اون ور دنیا با هم خوش می گذرونن و به ریش بهادر می خندن، اونوقته که آقا بهادر سکته مغزی می کنه. چند روزی هم بیمارستان بستری بوده تا دیروز تموم می کنه... می دونی لطیفه، من که خیلی خوشحالم، چون خدا انتقام شکستن دل تو رو از بهادر گرفت. حالا مونده فرانه خانم که مطمئنم اونم هر جای دنیا که بره نمی توه از ناله و نفرین های تو در امان باشه...»
روشنک- که زن مهربان و خوش قلبی ست- همچنان می گفت اما من بی توجه به حرف های او در دنیای خودم سیر می کردم. خیره شده بودم به گل های سرخ داخل گلدان و پوست لب پائینی ام را با دندان می کندم. با ضربه ای که روشنک به شانه ام زد، از حال و هوای خودم بیرون آمدم. او بشقابی از میوه به دستم داد و گفت: «کجایی تو؟ چند بار صدات زدم متوجه نشدی.داداشت گفت بهت چیزی نگم ها اما نتونستم جلوی زبونم رو نگه دارم! اگه می دونستم ناراحت می شی بهت چیزی نمی گفتم!» لبخندی زدم و گفتم: « ناراحت بشم؟ الان تو دلم عروسیه! آقا بهادر مرد و رفت دنیای حق اما اونقدر باید اونجا آویزون بمونه تا من هم برم  و عذاب کشیدنش رو با چشمای خودم ببینم! من همون روز هر دوشون رو واگذار کردم به خدا و حتم دارم فرانه هم چوب کاراشو می خوره!»
از شنیدن خبر فوت بهادر ناراحت شدم اما از حرصم به روشنک گفتم که خوشحالم! دست و پایم به وضوح می لرزید و از همه بدتر دلم بود که خاطرات گذشته در آن زنده شده بود. دلم می خواست بدانم بهادر در لحظاتی که خبر خیانت فرانه را شنیده چه حالی داشته؟ آیا آن موقع به یاد من افتاده؟ یک پر از نارنگی که روشنک برایم پوست گرفته بود را خوردم و از جایم بلندشدم. دلم می خواست به خانه ام بروم و تنها باشم. روشنک با تعجب گفت: «کجا میری؟ تو که تازه اومدی؟» روسری ام را روی سرم مرتب کردم و گفتم: «می رم خونه. اومده بودم یه سری بهت بزنم. یه کم حالت تهوع دارم. می خوام برم استراحت کنم.» روشنک صورتم را بوسید و گفت: « قربونت برم، تو روخدا غصه نخوری ها!» من هم گونه اش را بوسیدم و در حالیکه به سمت در می رفتم گفتم: « غصه برای چی؟ بهادر و فرانه اصلا ارزش غصه خوردن دارن؟!» و خداحافظی کردم و از در بیرون رفتم.
 از خانه برادرم تا خانه خودم چند خیابان بیشتر فاصله نبود و من همیشه این مسیر را پیاده می رفتم اما در آن لحظات حالم خوب نبود و دلم می خواست هر چه زودتر به خانه برسم و بغضم را خالی کنم. به اولین تاکسی دست بلند کردم. آنقدر فکرم مشغول بود که وقتی از تاکسی پیاده شدم به فریادهای راننده که می گفت: « خانم بقیه پولتون رو بگیرید!» اهمیتی ندادم و با سرعت به خانه رفتم.کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم. آنقدر حالم بد بود که همانجا پشت در وا رفتم. گلویم از شدت بغض درد می کرد. دلم می خواست فریاد بزنم اما نمی توانستم. انگار صدایم برای همیشه در حنجره ام خفه شده بود. جنایتی که بهادر سالها قبل در حق من کرده بود، همه زندگی ام را نابود کرد اما نمی دانم چرا با شنیدن خبر فوتش چیزی ناگهان در قلبم از جایش کنده شد. حال عجیبی داشتم. درست وسط فصل گرما، بدنم یخ کرده بود. هر چه تلاش می کردم نمی توانستم بر آن حالی که داشتم غلبه کنم. سرم به شدت گیج می رفت. همانجا روی سرامیک کف سالک دراز کشیدم. سرمای سرامیک لرزش تنم را بیشتر می کرد. با یادآوری اینکه بهادر حالا زیر خروارها خاک خوابیده، بغضم ترکید. های های گریستم و خاطرات گذشته باز هم برایم زنده شد...
در باغ آقاجون غوغایی به پا بود. همه جا را از چند روز قبل چراغانی کرده بودند. میهمانها پایکوبی و هلهله می کردند و من در لباس سپید عروسی کنار بهادر نشسته و از شوق آغاز زندگی مشترک با او که از صمیم قلب عاشقش بودم، در آسمانها پرواز می کردم. بهادر پسر نزدیکترین دوست پدرم بود و هر دو خانواده ازدواج ما را به فال نیک گرفته و خوشحال بودند از اینکه پیوند دوستی شان مستحکم تر خواهد شد.
بهادر که در کت و شلوار دامادی، زیباتر و جذاب تر از قبل شده بود با لبخند خیره شده بود به من و می گفت: « اونقدر دوستت دارم که دلم نمیاد حتی لحظه ای نگاهمو ازت بردارم. لطفیه جان، قول میدم خوشبختت کنم. اونقدر خوشبخت باشیم که همه به زندگی مون غبطه بخورن!» و سپس دستم را دستانش فشرد. خواهر بزرگم، کنارمان آمد و با شوخی خطاب به بهادر گفت: « یه ساعته که دارم نگاتون می کنم. همچین زل زدی به لطیفه که انگار تا حالا آدم ندیدی! نترس بهادرجان، لطیفه فرار نمی کنه. بذار چند روز از زندگی تون بگذره، اونوقت که مجبور شدی غرغر کردناشو تحمل کنی، بهت می گم!» بهادر چشمکی به من زد و در جواب خواهرم گفت: «آدم دیدم، فرشته ندیدم! امشب، قشنگ ترین شب زندگی مه و من بالاخره به آرزوم رسیدم وبا عشقم ازدواج کردم. چرا نباید بهش زل بزنم؟ اصلا دلم می خواد تا آخر عمرم یه گوشه بشینم و به چشمای قشنگش خیره بشم!»
شب رویایی و قشنگی بود. من و بهادر با دعای خیر والدینمان بدرقه شده وبه خانه بخت مان رفتیم، رفتیم تا خوشبخت باشیم که آن حادثه شوم اتفاق افتاد... سومین روز ماه عسلمان بود که خواهر کوچکم تماس گرفت و سراسیمه گفت: «آبجی، زود خودتو برسونید تهران!» من نمی دانستم چه شده، اما بهادر که دقایقی قبل با برادرم صحبت کرده بود، از ماجرا خبر داشت که به سرعت وسایلمان را جمع کرد و گفت: « لطیفه پاشو زود راه بیفتیم بریم.» بهادر رنگ به چهره نداشت. هر چه به او اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، حرفی نزد. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. فاصله سه، چهار ساعته تهران تا شمال برایم به اندازه یک قرن گذشت. یکراست به خانه پدرم رفتیم و آنجا بود که فهمیدم چه مصیبتی بر سرمان نازل شده. خواهربزرگترم و همسرش که در یکی از شهرستان های اطراف تهران زندگی می کردند، در مسیر برگشت به خانه شان با یک کامیون تصادف کرده و هر دو در دم کشته شده بودند. همین که پایم به خانه رسید، فرانه دختر نه ساله خواهرم در حالیکه به شدت گریه می کرد، خودش را در آغوشم انداخت و گفت: « دیدی چی شد خاله؟کاش منم همراهشون بودم. کاش منم می مردم!» فرانه ضجه می زد و صورتش را می کند. او که چند روزی می خواسته پیش مادرم بماند، از این تصادف جان سالم به در برده بود. حادثه، حادثه ای دردآور و باور نکردنی بود. همه بیشتر دلشان برای فرانه می سوخت و می گفتند: « بیچاره ها، چهارده سال همه جوره دوا و درمون کردند اما بچه دار نشدن. رفتن از پرورشگاه این دختره بینوا رو اوردن. طفلک حالا باید درد بی پدر و مادری رو بکشه و سرگردون و آواره بشه!»
فرانه اما بعد از فوت پدر و مادرش آواره و سرگردان نشد. او روی تخم چشم همه افراد خانواده ما جا داشت. خواهرم و همسرش او را که کودکی یکساله بیش نبود از پرورشگاه به فرزندی قبول کردند و در ناز و نعمت و رفاه کامل بزرگش کردند. همه ما فرانه را دوست داشتیم و دلمان نمی خواست کوچکترین نگرانی و هراسی نسبت به آینده اش داشته باشد. تک تک ما آنقدر او را دوست داشتیم که بالاتر از گل به او نمی گفتیم و تلاش می کردیم کاری کنیم که جای خالی پدر و مادرش را کمتر احساس کند.
چندماهی از فوت خواهرم و شوهرش می گذشت و ما هر چند آنها را فراموش نکرده بودیم اما از آنجا که می گویند خاک سرد است، به زندگی عادی مان برگشته بودیم و فرانه هم کمتر بی تابی می کرد. فرانه  که بیشتر از همه اعضای خانواده ام با من راحت تر بود، دلش می خواست برای ادامه زندگی به خانه ما بیاید و من و بهادر از خدا خواسته و با جان و دل حضورش را در خانه مان پذیرفتیم. فرانه دختر زیبا و با استعدادی بود و هر سال شاگرد ممتاز و نمونه مدرسه شان شناخته می شد. پدرم آنقدر او را عزیز می داشت که در جشن تولد دوازده سالگی فرانه یک آپارتمان به نامش کرد. من و بهادر هم که او را همچون فرزند خودمان دوست داشتیم از هیچ تلاشی برای راحت زندگی کردنش فروگذار نمی کردیم. حالا دیگر فرانه عضوی جدا نشدنی از خانواده ما شده بود.


پنج سال از ازدواج من و بهادر می گذشت و ما هنوز بچه دار نشده بودیم. کم کم زمزمه های اطرافیان مخصوصا خانواده بهادر بلند شد که: « نکنه لطیفه هم مثل خواهر نازاست!» خود بهادر هیچ اعتراضی نمی کرد. بارها از او خواستم نزد متخصص برویم اما او مخالف بود و می گفت: « حالا که برای بچه دار شدنمون دیر نشده. در ضمن هر چی خدا بخواد همون می شه. مگه خواهرت اونقدر پی دوا و درمون بود و حتی خارج از کشور هم رفت تونست بچه دار بشه؟» و من با نگرانی می گفتم: « آخه تو تنها پسر خونواده ت هستی و پدر و مادرت دوست دارن نوه شونو ببینن. من می ترسم اگه یه وقت خدای نکرده بچه دار نشدیم تو رو مجبور به ازدواج مجدد بکنن!» و بهادر می خندید و می گفت: « این چه حرفیه لطیفه؟ مگه من بچه م که کسی منو مجبور به انجام کاری بکنه؟ اینو بدون که اگه ما هیچ وقت هم بچه دار نشیم تو برای من همون لطیفه ای که هستی خواهی بود. بچه برای من مهم نیست و بدون که تو اولین و آخرین عشق زندگی من هستی و خواهی بود!» و من که این حرف ها را از زبان او می شنیدم همه وجودم پر از شوق می شد و به خودم می بالیدم که همسرم اینگونه عاشق من است!
روزها و ماهها و سالها پشت سر هم می گذشتند. حالا فرانه برای خودش خانمی شده بود. او که دختر با پشتکار و مستعدی بود همان سال اول با رتبه عالی در رشته مورد علاقه اش پذیرفته شد و پدرم به مناسبت قبولی او یک ماشین مدل بالا برایش خرید. فرانه دختر زیبایی بود و خواستگاران زیادی داشت اما چون قصد ازدواج نداشت خواستگارانش را رد می کرد. او آنقدر با همه ما خوب و مهربان بود که هیچ کداممان حتی تصور هم نمی کردیم که چه خوابی برای من و زندگی ام دیده است...
من و بهادر هنوز هم فرزندی نداشتیم و حالا خانواده اش مدام به او اعتراض می کردند و می گفتند: « ما دلمون می خواد بچه تورو ببینیم. حالا که فرانه بچه دار نمی شه چه اشکالی داره تو دوباره ازدواج کنی؟!» و پاسخ بهادر در برابر خواسته آنها فقط سکوت بود و من حس می کردم او هم بدش نمی آید دوباره ازدواج کند و فرزندی داشته باشد.
مدتی بود که رفتار بهادر تغییر کرده و بسیار حساس شده بود. دیگر مثل قبل بگو و بخند نمی کرد و از سرکار که به خانه بر می گشت، ساکت گوشه ای می نشست و تلویزیون تماشا می کرد و سیگار می کشید. گاهی هم اگر به رفتارش اعتراض می کردم، فریاد می کشید و می گفت: « راحتم بذار!» دلم نمی خواست از مشکلات زندگی ام دیگران، مخصوصا پدر و مادرم با خبر شوند و غصه بخورند. در این جور مواقع تنها پناهگاهم آغوش فرانه بود. او سرم را روی سینه اش می گذاشت و می گفت: « درست می شه خاله جون، نگران نباش!»
سکوت بهادر مرا هم افسرده کرده بود. ساعت ها در اتاقم می نشستم و بر تقدیر لعنتی ام نفرین می فرستادم و اشک می ریختم. حس اینکه بهادر دیگر دوستم ندارد، آتش به جانم می زد ودیگر مثل قبل دل و دماغ انجام هیچ کاری را نداشتم و این فرانه بود که وقتی از دانشگاه برمی گشت همه کارها را انجام می داد. خانه را مرتب می کرد، غذا می پخت و تا جایی  که می توانست با من و بهادر مهربان بود. وقتی از او به خاطر زحماتش تشکر می کردم، با مهربانی می گفت: « شما چندین سال از من مثل بچه خودتون مراقبت و در حقم فداکاری کردین. من حتی نمی تونم ذره ای از محبت های شما رو هم جبران کنم!» فرانه در نظرم یک فرشته بود. او تنهایی ام را پر می کرد و مرهمی برای دل پر دردم بود. او بعد از فارغ التحصیلی اش از دانشگاه به عنوان حسابدار در شرکت بهادر مشغول به کار شد.
من نفهمیدم، یعنی هیچ کس نفهمید که فرانه کی و چطور قاپ بهادر را دزدید! یک شب در حالیکه سر درد شدیدی هم داشتم و به زور مسکن خوابیده بودم، با صدای خنده های بهادر و فرانه از خواب بیدار شدم. فرانه جعبه شیرینی در دست داشت و چشمانش از خوشحالی برق می زد. پرسیدم: « چی شده؟ خیلی خوشحالید؟» فرانه بی هیچ حرفی سمتم آمد و صورتم را بوسید و به جای او بهادر پاسخ داد: « من فرانه رو امروز به عقد خودم دراوردم!» یک لحظه تمام وجودم به رعشه افتاد و با تشر گفتم: « شوخی بی مزه یی بود!» و فرانه  که داشت جعبه شیرینی را باز می کرد، گفت: «شوخی در کار نیست خاله جان. من و تو از امروز با هم هوو شدیم!»
خدایا، هیچ زنی چنین خیانتی را از شوهرش نبیند. همان مردی که روزی عاشقانه مرا می پرستید حالا برایم شیرینی ازدواجش را آورده بود و همان دختری که من با تمام وجودم برای به ثمر رسیدنش تلاش کرده بودم روبرویم ایستاده بود، بر و بر نگاهم می کرد و می گفت: « خاله جان، من با شوهرت ازدواج کردم!» تازه علت بدعنقی های بهادر را می فهمیدم. فرانه دل او را برده بود. آنقدر خرد شدم، آنقدر شکستم که نمی دانستم چه باید بکنم و چه باید بگویم؟ همه توانم را در حنجره ام جمع کردم و با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم گفتم: «فرانه، من برای تو خیلی زحمت کشیدم. من رو با جون و دل بزرگ کردم.» و فرانه در کمال وقاحت گفت: « خاله جان، من که اشکالی تواین کار نمی بینم. ما می تونیم خیلی راحت کنار هم زندگی کنیم و خوشبخت باشیم!» بهادر، دیگر آن بهادری که من می شناختم نبود. زل زد به چشمانم و گفت: « من فرانه رو دوست دارم. فکر این که بیخودی مسئله رو شلوغش کنی تا من ازش جدا بشم رو از سرت بیرون کن. تو نمی تونی بچه دار بشی و من خیلی در حقت لطف کردم که تا حالا طلاقت ندادم!» فرانه و بهادر سر میزناهارخوری نشستند و پیتزایی که خریده بودند را خوردند. آنها با هم می گفتند و می خندیدند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! و من مثل مسخ شده ها، ایستاده بودم و تماشایشان می کردم. فرانه هرچنددقیقه یکبار می گفت: « خاله جان، چرا اونجا وایستادی؟ بیا با هم شام بخوریم!» و من ای کاش می توانستم داد و فریاد راه بیندازم، ای کاش می توانستم همان لحظه چمدانم را بردارم و به خانه پدرم بروم و آبروی آنها نزد عالم و آدم ببرم اما صد افسوس که چاره ایی جز سوختن و ساختن نداشتم. اگر پدر و مادرم می دانستند، بی شک از غصه دق می کردند. هیچ کس نفهمیدچه عذابی کشیدم من! نگذاشتم کسی بفهمد آن دو چه به روزگارم آوردند. ماندم و عذاب کشیدم. با هم بیرون رفتنشان را دیدم و زجر کشیدم. آنهابا هم خوش بودند، می گفتند و می خندیدند و من گوشه اتاقم بغض می کردم و در تنهایی ام اشک می ریختم.
فرانه هنوز هم دلش می خواست ادای فرشته ها را در بیاورد. گاهی بهادر را مجبور می کرد برایم هدیه بخرد. گاهی هم به زور مرا با خودشان به سفر می بردند. فرانه می گفت: «خاله جان، خودت داری به خودت سخت می گیری. تو هم مثل من از زندگیت لذت ببر!» او به بهادر دستور داده بود که هفته ایی یک شب به اتاق من بیاید و دو سال از ازدواج فرانه و بهادر می گذشت که من باردار شدم. باز هم بر تقدیر خودم لعنت می فرستادم. ای کاش این اتفاق سالها قبل می افتاد، شاید آن موقع بهادر دیگر بهانه ای برای خیانت نداشت.
تصور می کردم حضور بچه دوباره عشق بهادر به من را زنده خواهد کرد. تصور می کردم با آمدن بچه او فرانه را از خود خواهد راند اما بهادر از شنیدن خبر بارداری ام خوشحال نشد. او می ترسید اگر پدرش بفهمد با فرانه ازدواج کرده از ارث محرومش کند و به همین خاطر ازدواجش را از همه مخفی نگه می داشت و من هم مجبور بودم نقش یک آدم خوشبخت را بازی کنم. فرانه هنوز هم مثل قبل به کارهای خانه می رسید و «خاله جان» صدا زدن هایش کفر مرا در می آورد.
بارها با بهادر حرف زدم و از او خواستم حالا که قرار است صاحب فرزند شویم، فرانه را از زندگی اش بیرون کند اما او قبول نمی کرد. فرانه عملا همه کاره بهادر بود و بهادر بدون اجازه او آب نمی خورد. پنج ماهه باردار بود که دیگر صبرم به سر آمد و پرده از راز فرانه و بهادر برداشتم. قشقرقی به پا شد. همه صورت فرانه و بهادر را لایق تف انداخت می دانستند و برای من تاسف می خوردند که چرا دو سال از همه چیز با خبر بودم و دم نزدم؟ همانطور که تصور می کردم پدرم با شنیدن این خبر سکته قلبی کرد و مرد. او آنقدر فرانه را دوست داشت و در حقش پدری کرده بود که باورش نمی شد روزی بخواهد چنین بلایی سر دخترش بیاورد.
پدر بهادر از او خواست فرانه را طلاق دهد اما بهادر مخالفت کرد. وقتی بهادر فهمید پدرش او را از ارث محروم کرده، به سراغ من آمد و آنقدر کتک زد که جنین شش ماهه ام مرده به دنیا آمد. دیگر نمی توانستم آن زندگی را با آن همه خفت و خواری تحمل کنم. از بهادر طلاق گرفتم و چیزی که برایم جالب و عجیب بود، رفتارهای فرانه بود. او تا آخرین لحظات مرا خاله جان صدا می زد و می گفت: « آخه چرا می خوایید طلاق بگیرید؟ یک کم صبر کنید همه چیز درست می شه!» و من در جوابش گفتم: « فقط همین یک جمله رو بهت می گم فرانه، حیف از اون همه محبتی که به تو کردم!» و برای همیشه از خانه بهادر بیرون آمدم.
یک ماه از جدایی م می گذشت که مادرم هم فوت کرد. ضربات سهمگین زندگی یکی پس از دیگری بر من فرود می آمد و کمرم را بیشتر می شکست. روحم آنقدر آزرده و قلبم آنقدر شکسته بود که از همه چیز و همه کس بیزار شده بودم. ماهها طول کشید تا توانستم کمی روحیه ام را به دست آوردم. همه می گفتند«گذشته ها رو بریز دور!» گفتنش برای آنها آسان بود. آخر مگرمی شد بخشی از قلب را کند و دور انداخت؟! هر چه به عقب برمی گشتم می دیدم گناهی مرتکب نشدم که مستحق چنین عقوبتی باشم. هیچ کاری از دستم برنمی آمد و خودخوری هم چاره کار نبود. روشنک-همسربرادرم- تلاش می کرد مرا از آن حال و هوا در بیاورد. اسمم را در کلاس های مختلف می نوشت تا وقتم پر باشد و کمتر به گذشته ها فکر کنم و غصه بخورم...
چهار سال گذشت. به هر بدبختی  و سختی بود گذشت. هیچ کس نفهمید که من با چه مصیبتی شب ها را به صبح می رساندم. همه عکس ها و یادگاری های بهادر را سوزانده بودم تا جلوی چشمانم نباشند اما قلبم را چه می کردم؟  هر که مرا می دید برایم دلم می سوزاند و تاسف می خورد و من در حالیکه قلبم از ضربات خنجر نامردی فرانه و بهادر تکه تکه بود، از درون می گریستم و به ظاهر لبخند می زدم و می گفتم: « خدا جای حق نشسته و من امیدوارم زنده بمونم و ببینم روزی رو که اونا تاوان نامردی که در حق من کردن رو پس بدن!»
                                  ***************************
کسی که پشت خط بود، ول کن نبود. با صدای موبایلم که یک روند زنگ می خورد چشمانم را باز کردم. هنوز همان جا روی سرامیک ها خوابیده بودم. تمام بدنم درد می کرد. پرده اشک نمی گذاشت اطرافم را شفاف ببینم. به هر بدبختی بود از جایم بلند شدم و نشستم. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و به ساعت خیره شدم. ده و نیم شب بود. خدایا، من از ساعت یازده صبح همانجا افتاده بودم! زنگ موبایل روی اعصابم می رفت. گوشی ام را از کیف درآوردم. برادرم بود، تا با صدایی گرفته گفتم«الو» برادرم با نگرانی گفت: « کجایی تو آبجی؟ به خدا نصفه جون شدم. دو، سه بار اومدم دم خونه تون هر چی زنگ زدم باز نکردی. به گوشی ت یه نگاه بنداز، بیشتر از صد بار زنگ زدم. دیگه داشتم از نگرانی می مردم. اومدم خونه روشنک گفت خبر فوت بهادر رو بهت داده. کلی باهاش دعوا کردم. گفتم الان حتما رفتی یه گوشه و زانوی غم بغل کردی و غصه می خوری...» با تک سرفه ای گلویم را صاف کردم و گفتم: « من خوبم داداش،  خوابم برده بود. اصلا متوجه نشدم کی اومدی و زنگ زدی.» برادرم که از همان کودکی علاقه و محبتی خاص بینمان بود، گفت: « خیلی خب، آماده شو من الان میام دنبالت.» حوصله هیج کس را نداشتم. دلم فقط تنها بودن را می خواست. گفتم: « نه داداش، زحمت نکش. می خوام تنها باشم...» سپس بغضم را قوت دادم و گفتم: « داداش تو رفتی تشییع جنازه بهادر؟» برادرم من و منی کردی و گفت: « آره، رفیقش بهم زنگ زد و خبر داد. به جز چند نفر از دوستاش کس دیگه ایی نیومده بود. رفیقش می گفت فرانه این اواخر به بهونه رفتن به خارج اونقدر بهادر رو اذیت کرده و جونش رو به لبش رسونده که بالاخره طلاقش رو گرفته. بعد هم که وکیلش  بهش نارو زده و همه دار و ندارش رو بالا کشیده و غیبش زده. وقتی بهادر همه تلاشش رو می می کنه تا بلکه یه جوری بتونه وکیلش رو پیدا و ازش شکایت کنه، یکی از دوستاش بهش می گه کجای کاری که وکیلت و فرانه الان اون سر دنیا دارن با هم خوش می گذرونن. رفیق بهادر می گفت، تو اون لحظاتی که غرور بهادر شکسته و همه چیزش رو باخته بود فقط گفت خوب یادمه که لطیفه منو واگذار کرد به خدا! و بعد هم سکته می کنه و چند روزی بیمارستان تو کما بوده تا اینکه دیروز تموم می کنه... می دونی لطیفه رفیق بهادر می گفت وکیل بهادر از اون «شارلاتان» های روزگاره. می گفت مطمئنه که همون آقای وکیل انتقام تو رو از فرانه خواهد گرفت...»


علی رغم تلاشی که می کردم، نتوانستم خودم را نگه دارم و های های گریستم. برادرم از آن سوی خط الو الو می گفت. تماس را قطع کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گریستم و ضجه زدم. صدای هق هق گریه ام تمام فضای خانه را پرکرده بود. دلم برای بهادر می سوخت. کسی نمی دانست، همه تصور می کردند که من از بهادر متنفرم، کسی نمی دانست که من او را دوست می داشتم و در تمام این سالها منتظر بودم تا نزدم بیاید. دلم نمی خواست روح بهادر آزرده شود. سرم را به سمت آسمان گرفتم و فریاد زدم: « بهادر، من تو رو می بخشم. امیدوارم خدا هم تو رو ببخشه!»
                                *************************
الان یکسال از مردن بهادر می گذرد و من او را بخشیده ام اما فرانه را نه، هر روز منتظرم کسی برایم خبر بیاورد از له شدن فرانه، از زجر کشیدن فرانه! من هرگز او را نخواهم بخشید. همیشه گمان می کردم او می تواند جای فرزند نداشته ام را برایم پر کند اما اشتباه می کردم. فرانه انسان نبود، او ماری خطرناک و زهرآگین بود که خودم در آستینم پرورش دادم!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان واقعي".." مار در استين - eɴιɢмαтιc - 10-08-2014، 7:51


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان