امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داســـتــآنـ هــای وآقعــی !

#20
تقریبا دو ماه قبل بود که ایمیلی از یک دختر جوان بیست و سه ساله به دستم رسید. او برایم نوشته بود:
- صبا جان، من همیشه داستان هایی که تو می نویسی رو می خونم. از نوشته هات کاملا پیداست که دختر مهربونی هستی و دلت می خواد تا جایی که می تونی به دیگران کمک کنی. داستان هایی که درباره دختران فراری می نوشتی رو هم می خوندم و خوب حس می کردم که چقدر خودت رو در برابر اونا مسئول می دونستی. صبا، من هم به کمک تو نیاز دارم. ازت خواهش می کنم به من هم کمک کن و نذار تباه بشم. جز تو نمی تونم به کسی اعتماد کنم. من مشکل بزرگی تو زندگیم دارم. اگر کمکم نکنی مجبورم از خونه فرار کنم...
راستش از آنجایی که تا کنون هیچ کاری از دستم برای دختران فراری ساخته نبود، از مدتها قبل تصمیم گرفتم دیگر با این قشر آسیب دیده از جامعه سرو کاری نداشته باشم تا شرمنده نگاههای پر از خواهش آنها نشوم. تصمیم داشتم من هم مثل خیلی های دیگر بی تفاوت از کنارشان بگذرم و وقتی نزدیک های غروب نگاهم به چهره بزک کرده شان می افتد که سرراه اتومبیل های گران قیمت و آنچنان می ایستند و حاضرند جسم شان را به ذلت بفروشند تا جایی برای خواب داشته باشند، زیر لب چند فحش نثارشان کنم و بگویم: «همین ها هستند که جامعه رو به گند و کثافت می کشن!» تصمیم گرفته بودم دیگر به ایمیل و نامه و تماس هیچ دختر فراری جواب ندهم اما اعتراف می کنم همین که ایمیل «افرا» را خواندم، قالب تهی کردم! تصور اینکه دختری بخواهد از خانه اش فرار کند وجودم را می لرزاند چه برسد به اینکه قبل از هر کسی از من کمک بخواهد و من دست رد به سینه اش بزنم!
بلافاصله بعد از خواندن ایمیل، شماره ام را برای افرا فرستادم و او که به نظرم «آن لاین» بود، نیم ساعت بعد با من تماس گرفت. در حالیکه صدایش از هیجان می لرزید گفت: «فکر نمی کردم بخوای جوابم رو بدی صبا. تو تنها کسی هستی که می تونم حرف دلم رو بهش بزنم... ببین صبا، من ازت کمک می خوام. می خوام هر طور شده منو بفرستی دبی!» از شنیدن درخواست افرا جا خوردم. تصور می کردم که شاید دارد با من شوخی می کند اما در لحنش هیچ اثری از شوخی نبود. کاملا پیدا بود که از من انتظار دارد چنین کاری را برایش انجام دهم. من که تا آن موقع ساکت بودم، سینه ام را صاف کردم و گفتم: «به نظرت من می تونم این کار رو بکنم؟ من چطور می تونم تو رو بفرستم دبی؟!» افرا با دلخوری پاسخ داد: «بهونه نیار صبا. تو این همه سال سرگذشت زندگی همه جور آدمی رو نوشتی. تو جامعه بودی و حتما کسایی رو سراغ داری که تو کار قاچاق آدم هستن. صبا، درکم کن. من باید از ایران برم وگرنه مجبورم از خونه فرار کنم...» با ناراحتی حرفش را قطع کردم و گفتم: «من نمی دونم چرا می خوای بری دبی؟ و چرا اگه این کار انجام نشه محبوری از خونه فرار کنی؟!» افرا چند ثانیه ای مکث کرد و سپس ادامه داد: «پدرم مرد خودخواه و یک دنده ایه. اون با خفت و خواری مادرم رو طلاق داد و بعد هم با یه دختر جوون ازدواج کرد. زن پدرم چشم دیدن من رو نداره و به هر طریقی تلاش می کنه بین من و پدرم اختلاف بندازه و من رو از زندگی شون دک کنه. پدرم همیشه حق رو به زنش می ده و من بیچاره هر روز باید ازش کتک بخورم. صبا، من بدون اجازه پدرم نمی تونم قانونی از کشور خارج بشم. واسه همینم باید قاچاقی از مرز رد شم. می خوام برم دبی. از اونجا راحت می تونم برم آمریکا. می خوام برم اونجا و ادامه تحصیل بدم. می خوام به اهدافم برسم. اگه اینجا بمونم زندگی م حروم می شه. اگه تو کمکم نکنی مجبورم از خونه فرار کنم و بعد هم وارد باندهای ناجور بشم تا بتونم از طریق اونا برم دبی... صبا، بهت التماس می کنم حرفام رو باور و کمکم کن!» با عصبانیت گفتم: «توبچه نیستی دختر! خیرسرت تحصیل کرده ای و اون وقت همه چیز رو اونقدر آسون می گیری؟ اونایی که قانونی و با پشت گرمی رفتن خارج دست از پا درازتر برگشتن، پس وای به حال تو که می خوای همین طوری کشکی و پادر هوا بری. فکر می کنی همه چیز به این آسونیه که می گی؟ فکر بعدش رو کردی؟!»


افرا که مشخص بود حوصله اش سر رفته، با حالتی کلافه گفت: «ببین صبا، من بهت زنگ نزدم که تو نصیحتم کنی. گوشم از این حرفا پره. پس خودت رو دایه عزیزتر از مادر نشون نده. به قول خودت من بچه نیستم و فکر همه جا رو کردم. تو تصمیمم هم کاملا ثابت قدم و قاطع هستم. اگه می تونی کمکم کن و من رو تا ابد مدیون خودت، اگر هم نمی تونی نه وقت خودن رو بگیر و نه وقت منو!» نمی دانستم چه بگویم؟ بعد از چند ثانیه در حالیکه سعی می کردم لحنم آرامتر باشد گفتم: «ببین عزیزم، من نمی تونم کمکت کنم یعنی اگر می تونستم هم این کار رو نمی کردم و راضی به بدبخت شدنت نمی شدم. اگه بخوای با پدر و نامادری ت صحبت می کنم که رفتارشون رو باهات تغییر بدن و هر کاری که از دستم بربیاد برات انجام می دم. ازت خواش می کنم افراجان، این افکار رو از ذهنت بیرون بریز. تو، تو همین مملکت خودمون هم می تونی به چیزایی که می خوای برسی پس دلیلی نداره که خودت رو بدبخت و دربدر کنی.  ازت خواهش می کنم عاقلانه فکر کن!» برای چند ثانیه سکوت بینمان حاکم شد و سپس صدای بوق تلفن گوشم را پر کرد. افرا تماس را قطع کرده بود. هرچه با شماره اش که یک خط ایرانسل بود تماس گرفتم، جواب نداد. بعد از چند روز هم موبایلش را خاموش کرد. فکرم حسابی درگیر او بود و خداخدا می کردم که دست به کار اشتباهی نزند. با خودم می گفتم ای کاش افرا  دخترک نوجوان و بازیگوشی باشد که به اقتضای سنش خواسته باشد مرا سرکار بگذارد. نمی دانستم چه باید بکنم؟ دستم به جایی بند نبود. افرا به هیچ کدام از ایمیل هایم پاسخ نمی داد. موبایلش هم که خاموش بود. احساسم می گفت که او در خطر است و از طرفی از اینکه نتوانسته بودم با او بیشتر صحبت و از تصمیمی که گرفته بود منصرفش کنم، پشیمان کنم. هیچ راهی برای خبر گرفتن از افرا جز انتظار پیش رویم نبود. باید منتظر می ماندم تا اگر دلش خواست دوباره با من تماس بگیرد.
عصر یکی از روزهای زمستانی بود که افرا دوباره به موبایلم زنگ زد. این بار از یک تلفن عمومی تماس می گرفت. با صدایی که از شدت اضطراب می لرزید گفت: «صبا، من چند روزی هست که از خونه فرار کردم. اگه خواستی فردا بیا پارک شهر با هم از نزدیک صحبت کنیم. شاید دلت برام بسوزه و کمکم کنی!» آن شب از شدت ناراحتی تا صبح پلک روی هم نگذاشتم. همین که سپیده سر زد راهی شدم و ساعت هشت و نیم بود که به پارک شهر رسیدم. با نشانی هایی که افرا از خودش داده بود، خیلی زود پیدایش کردم. در ضلع شرقی پارک روی یکی از نیمکت ها نشسته بود و حسابی در افکار خودش غرق شده بود. خلوتش را بهم نزدم. آرام کنارش نشستم. آن قدر در خودش بود که حتی متوجه حضور من نشد. چند دقیقه بعد آدامسی از کیفم بیرون آوردم و سمتش گرفتم و گفتم: «با طعم دارچینه. بخور، آرومت می کنه!» افرا هراسان سرش را بلند کرد و با تردید نگاهم کرد. سپس اخمی به چهره اش نشاند و گفت:« جا قحط بود اومدی اینجا نشستی؟!» از چشمان پف آلودش پیدا بود که چند شبی ست نخوابیده. قبل از اینکه از جایش بلند شود و قصد رفتن کند، صورتم را نزدیک صورتش بردم و در گوشش گفتم: «من صبا هستم. مگه نمی خواستی منو ببینی؟» افرا جا خورد. فوری خودش را جمع و جور کرد. هوا سرد بود و او به وضوح می لرزید. زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: «واقعا صبا هستی؟» دیدن افرا در آن وضعیت ناراحتم می کرد. لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «آره عزیزم...» منتظر بودم سر درد دلش باز شود اما او سکوت کرد. دختر عجیبی بود. اشرافیت از سر و پایش می بارید. سیگاری از کیفش بیرون آورد و گوشه لبش گذاشت. جوری سیگار می کشید که انگار از دو سه سالگی سیگاری بوده. همان طور که دود سیگارش را با غیض بیرون می داد، آهی کشید و گفت: «پدرم خیلی عوضیه. یه عیاش به تمام معناست. پنج سال قبل مادر بیچاره م رو طلاق داد. بعد از اون هم سه بار ازدواج کرد و هر کدوم از زن هاش وقتی دلش رو زدن، طلاقشون داد. بعد هم با یه دختر جوون که همسن  و سال منه، ازدواج کرد. اون مار خوش خط و خال شده همه کاره خونه. باور کن صبا من حتی حق نفس کشسدن هم ندارم. برای همین هم یه شب بی اونکه پدرم و همسرش متوجه بشن پونزده هزار دلار از گاوصندوق بابا برداشتم و از خونه فرار کردم... من هر طور شده باید برم دبی. می خوام ازاونجا برم آمریکا. شنیدم اونجا بهشته. می خوام برم اونجا و هر طور که دلم می خواد برای خودم زندگی کنم. می دونم اگه تو بخوای می تونی کمکم کنی. تو حالا پای صحبت خیلی ها نشستی. حتما بین اونا کسی بوده که بتونه منو از مرز رد کنه. ازت خواهش می کنم صبا کمکم کن...» افرا با چشمان درشت و خوش حالتش به من زل زده بود و جواب می خواست. دستانش را در دستم گرفتم و گفتم: « من تنها کمکی که می تونم بهت بکنم اینه که با پدرت حرف بزنم و ازش بخوام رفتارش رو درست کنه. تو به خونه تون برگردی و راحت و آسوده زندگی کنی. تو دیگه دختر بزرگی هستی افرا. موجه و با سوادی. از تو داشتن این طرز فکر بعیده!» افرا دستانش را از دستم بیرون کشید و با تنفر گفت: «من دیگه عطای خونه رو به لقاش بخشیدم. می دونی تو این یه هفته ده روزی که از خونه فرار کردم چی کشیدم؟ شب ها تو همین پارک خوابیدم. زیرنیمکت ها، لابه لای شمشادها کز کردم و هر صدای پایی که شنیدم بند دلم پاره شده... با وجود همه این سختی ها اما انقدر اینجا می مونم تا کسی رو پیدا کنم که من رو از کشور خارج کنه. حالا هم پاشو از اینجا برو و دیگه هیچ وقت سراغی از من نگیر!» افرا با عصبانیت این جملات را ادا کرد و سپس از روی نیمکت بلند شد و به سمت دیگر پارک رفت.


ان روزهر چه تلاش کردم نتوانستم او را از تصمیم اشتباهی که گرفته بود منصرفش کنم. افرا مرا با خشم از خود راند. می دانستم امروز فرداست که در دام شیاطین بیفتد. گرگ های درنده پارک را خوب می شناختم و می دانستم به دخترجوان و زیبایی همچون افرا رحم نخواهند کرد. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و باز هم مثل همیشه هیچ کاری از دستم برای افرا ساخته نبود. هیچ آدرس و شماره ای از خانواده اش نداشم تا با پدرش صحبت کنم تا بلکه او مانع این تصمیم شود. آن روز تا غروب گوشه ای از پارک ایستادم و افرا را از دور تماشا کردم. او زیبا بود و مغرور. معلوم بود که لاشخورهای پارک حسابی توی نخش رفته اند. چند نفری نزدش رفتند اما بعد از چند دقیقه صحبت افرا از کنارشان برمی خواست و محلشان نمی گذاشت. به نظرم دنبال کسی بود که او را غیرقانونی از مرز خارج کند. آن شب ساعت هفت از پارک بیرون آمدم و به سمت خانه ام رفتم. تا صبح همچون دیوانه ها بودم. تصور اینکه دختری به زیبایی افرا الان آواره و دربدر در گوشه ای از پارک کز کرده، بر وجودم رعشه می انداخت. باید هر طور شده او را از تصمیمش منصرف می کردم و به آغوش خانواده اش باز می گرداندم. صبح زود راهی پارک شدم اما خبری از افرا نبود، نه آن روز و نه روزهای دیگر. تا یک هفته هر روز به پارک شهر می رفتم اما افرا نبود. همچون یک قطره آب شده و به زمین فرو رفته بود. می دانستم که دیگر هرگز نخواهم توانست افرا را فراموش کنم. منتظر تماس او بودم. ایمیل هایم را تند تند چک می کردم و در میان چهره های ناآشنای این شهر شلوغ دنبال چهره آشنای او می گشتم. فقط از خدا یک چیز می خواستم و آن اینکه افرا نزد پدرش بازگشته باشداما یک ماه بعد وقتی پدر افرا با من تماس گرفت، فهمیدم خداوند دعایم را مستجاب نکرده و افرا در دام کرکس های بی رحم گرفتار شده است. پدر افرا غمگین و نگران بود. می گفت: «من ایران نبودم که افرا از خونه فرار کرد. برای یه سفر کاری رفته بودم خارج از کشور. وقتی برگشتم و فهمیدم افرا از خونه رفته دنیا روی سرم خراب شد. همه جا رو دنبالش گشتم اما نتونستم ردی ازش بگیرم. نزدیکترین دوستش پسورد ایمیلش را داشت. از طریق ایمیش فهمیدم که با شما در ارتباط بوده. شماره شما رو هم از همون جا برداشتم. خواهش می کنم اگه خبری از افرا دارین بهم بگین...»یاد حرف هایی که افرا در مورد پدرش می زد افتاده بودم. با طعنه گفتم: «اگر پدر مهربون و دلسوزی بودین نمی ذاشتین دختر نازنینتون از خونه فرار کنه. چرا مادرش رو طلاق دادین؟ چرا با کسی ازدواج کردین که مسبب همه بدبختی های افراست؟» بغض گلویم را گرفته بود. پدر افرا با صدایی که از شدت عصبانیت می لرزید گفت: «چرا قصه های افرا رو باور کردین؟ من حاضرم به خاطر دخترم جونم رو هم فدا کنم. افرا به شما دروغ گفته. من مادرش رو دوست داشتم و نمی خواستم ازش جدا شم اما اون زن خودخواه فقط به فکر خودش بود. نمی خواست تو ایران زندگی کنه چون نمی تونست آزاد و بی بند بار باشه. زندگی رو برام جهنم کرده بود. اون زن مجبورم کرد که طلاقش بدم. من بعد از جدایی دیگه ازدواج نکردم. همه وقتم و دار و ندار و زندگیم برای افرا بود. من فقط به امید افرا زنده بودم و زندگی می کردم اما اون مادر بی وجدانش که بویی از مهر و محبت مادری نبرده بود، هر شب از آمریکا تلفن می زد و به افرا می گفت هر طور شده خودت رو به دبی برسون تا ترتیب سفرت رو به آمریکا بدم. افرا بارها ازم خواسته بود که بفرستمش پیش مادرش اما من دلم نمی خواست دخترم تو یه کشور غریبه و زیر دست چنین مادری بزرگ بشه. وقتی می رفتم خارج افرا رو به دست مادرم سپردم اما اون از فرصت استفاده کرد و پولی که تو گاو صندوقم داشتم برداشته و از خونه فرار کرده بود... دیگه نمی دونم باید چیکار کنم؟ به پلیس هم خبر دادم اما هنوز نتونستن دخترم 
رو پیدا کنن. خانم، ازتون خواهش می کنم اگر چیزی می دونین بهم بگین...» صدای گریه های پدر افرا دلم را ریش می کرد. هر آنچه می دانستم و هر صحبتی که در آن دیدار بین مان رد و بدل شده بود را برایش بازگو کردم. آن روزی که افرا را ملاقات کردم برایم گفته بود که: «تو این چند روزی که اینجام یه دخترجوون به اسم «ساناز» همش میاد و بهم گیر میده. دیروز هم اومده بود پیشم. خودش هم دختر فراریه. مثل اینکه وقتی پونزده سال داشته با ناپدری ش حرفش شده واز خونه فرار کرده و از شیراز اومده تهران. بعد هم تو همین پارک یه پسر جوون به اسم «شهاب» اومده سراغش و بهش پناه داده. ساناز خیلی از شهاب تعریف می کرد. می گفت شهاب آدم خوبیه و زیر پر و بالش رو گرفته. ظاهرا شهاب یه جوون سی و پنج شش ساله ست که خیلی با غیرته و نمی خواد دخترای جوون آواره و سرگردون باشن. ساناز می گفت شهاب یه تور سیاحتی داره و آدم ها رو می بره خارج. راستش به نظرم ساناز یه جوریه. نمی دونم به حرفش اعتماد کنم یا نه؟!» پس به احتمال قریب به یقین افرا به گفته های ساناز دل خوش کرده و همراه او رفته بود. او اسیر شکارچیان پارک شهر شده بود.

تا به حال در زندگی ام هیچ وقت انقدر شجاعت و جسارت به خرج نداده بودم. باید هر طور شده از او خبری می گرفتیم. با پدر افرا صحبت کردم و قرار شد من چند روزی در پارک شهر بچرخم تابلکه ساناز برای فریب دادنم به آنجا بیاید و سپس من از زیر زبانش بیرون بکشم که با افرا چه کرده اند. همان روز اولی که با یک ساک کوچک روی نیمکت پارک نشستم سروکله ساناز پیدا شد. چند ساعتی از ورودم به پارک می گذشت که دختر جوان و زیبایی کنارم نشست و با لطایف الحیلی سر صحبت را باز کرد. او که خودش را ساناز معرفی کرد وقتی از زبان خودم شنید که به خاطر مشکلات خانوادگی از خانه فرار کرده ام، غمی ساختگی چهره اش را پوشاند و سپس با لحنی دلسوزانه گفت: «اصلا غصه نخور عزیزم. من هم یه زمانی مثل تو از خونه فرار کردم اما از شانس خوبم با شهاب آشنا شدم. اون مرد خیلی خوبیه. خیلی هم با معرفت و دل رحمه. من تو رو با خودم به خونه شهاب می برم. اون در حق دخترایی مثل من و تو بزرگواری می کنه و پناهمون می ده. اصلا درباره ش فکر بدی نکن. شهاب با مردهای این دوره و زمونه خیلی فرق داره. روی شهاب حساب کن. نگاهش پاکه. تا کی می خوای تو پارک بمونی؟ اینجا گرگهای درنده زیادن... راستی نگفتی اسمت چیه؟» احساس می کردم که در برابر ساناز کم آورده ام. او دختر تیزی بود و باید حواسم را جمع می کردم که گاف ندهم. من و من کنان گفتم: «افرا... اسمم افراست...» ساناز در حالیکه با دسته ی کیفش بازی می کردگفت: «اسم قشنگی داری. قبلا یه دوستی به اسم افرا داشتم. اونم مثل من و تو فراری بود. تو همین پارک باهاش آشنا شدم . بعد هم بردمش پیش شهاب. اون می خواست از ایران بره. شهاب هم فرستادش دبی... خب، افرا خانم  حالا هم پاشو تا دیر نشده بریم خونه. می خوام هر چه زودتر تو رو به شهاب و دوستای دیگه م نشون بدم و بهشون بگم که چه گل دختری پیدا کردم. دختری که با دخترای فراری دیگه خیلی فرق داره!» تیرمان درست به هدف خورده بود پس این ماده گرگ انسان نما با چنین الفاظ فریبنده ای دختران فراری را فریب می داد و آنها را به کام تباهی می کشاند. درست در لحظه ای که از جایمان بلند شدیم تا به خانه ی شهاب برویم، ماموران پلیس که با هماهنگی پدر افرا آنجا حاضر بودند، ساناز را دستگیر کردند و با دستگیری ساناز باند بزرگشان که اعضای آن به ریاست شهاب دختران فراری را فریب می دادند و آنها را به شیخ های عرب می فروختند، متلاشی شد.

- چند روزی بود که افرا رو تو پارک می دیدم. اون واقعا یه تیکه جواهر بود. چند تا از بچه های گروهمون خیلی تلاش کرده بودند که مخش رو بزنن و تورش کنن و بیارنش تو باند خودمون اما موفق نشدند. شهاب هم افرا رو دیده بود  و می خواست هر طور شده اون دختر مال گروه ما باشه. قرار شد من هم شانسم رو امتحان کنم. چند باری رفتم سراغ افرا و از خوبی های شهاب براش گفتم. افرا کسی رو می خواست که بفرستتش اون ور آب. بهش قول دادم که شهاب حتما این لطف رو در حقش خواهد کرد. افرا بالاخره به من اعتماد کرد منم با خودم بردمش به خونه ی تیمی که اونجا زندگی می کردیم. شهاب حسابی شیفته افرا شده بود. بهش می گفت خیلی تعریفت رو شنیدم. می گن باج نمیدی و بزن بهادر هم هستی. من خیلی بهت علاقمند شدم. اینجا پیش خودم بمون. دوست ندارم سرگردون بشی. قاچاقی فرستادنت خیلی سخته چون پدرت تا حالا حتما عکست رو به نیروی انتظامی داده. ضمن اینکه دبی اصلا جای خوبی نیست. اگر به دام عربهای پولدار بیفتی بهت رحم نمی کنن. اینجا بمون افرا فقط مال خودم باش. نمی ذارم مثل دخترای دیگه کار کنی. من می خوام باهات ازدواج کنم. از همون لحظه ی اول که چشمم به چشمت افتاد بهت دل باختم. افرا اما پاش رو تو یه کفش کرده بود و می خواست بره دبی. من خیلی به افرا حسودی می کردم. وقتی اولین بار شهاب رو دیدم همین حرفای شیرین رو به من می زد اما بعد از دو، سه ماه از من سیر شد. منم دیگه روی رفتن پیش خانواده ام رو نداشتم توی این باند موندم. شهاب هر چقدر تلاش کرد نتونست به افرا نزدیک بشه. افرا تسلیم وسوسه های شهاب نشد و به همین خاطر شهاب کینه اش رو به دل گرفت و بعد از یه هفته افرا رو با ترفند در اختیار یک باند خرید و فروش دخترهای فراری که تو یه کشورهای عربی فعالیت می کنند، گذاشت. بیچاره افرا خیلی خوشحال بود. فکر می کرد می تونه از طریق دبی بره امریکا...


وقتی ساناز داشت این توضیحات رو برای افسر پرونده می داد، من هم در سکوت کامل به حرفهای او گوش می دادم. سرم را در میان دستهایم گرفتم و گفتم:« هیچ آدرسی از افرا نداری؟ نمی دونی کجاست؟» ساناز سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:« نه، هیچ کدوممون نمی دونیم کجاست. باندی که شهاب افرا رو بهش فروخت خیلی بزرگه و تو سراسر دنیا فعالیت می کنه. هیچ کس از سرنوشت دخترایی که اسیر اون باند می شن خبر نداره...» دیگر نمی شنیدم ساناز چه می گوید. در حالیکه بغض گلویم را  می فشرد از اتاق سروان بیرون آمدم. از خودم بدم می آمد. من نتوانستم هیچ کاری برای افرا انجام دهم.
********************************
علی رغم تلاشی که ماموران نیروی انتظامی انجام دادند اما هیچ خبری از افرا بدست نیامد. من همچنان ایمیلهایم را چک می کنم و در میان چهره های نا آشنای این شهر شلوغ دنبال چهره آشنای افرا می گردم. چند روز قبل بود که نامه ای از یک دختر جوان به دستم رسید. او با من درد دل کرده و نوشته بود که از زندگی سیر شده و می خواهد خودش را راحت کند. نوشته بود دیگر نمی تواند سخت گیری های پدر و مادرش را تحمل کند. نوشته بود وارد جهنمی شده که خلاص شدن از آن جز با مرگ میسر نیست و تصمیم گرفته از خانه فرار کند. و من دلم می خواهد به این دختر و به همه  دختران جوان و نوجوان مملکتمان بگویم که هیچ سر پناهی بهتر از خانواده نیست. فریب غریبه ها را نخورید  و برای رسیدن به آرزوهای موهوم قید همه چیز را نزنید. فرار عاقبتی جز به دست گرگ ها افتادن ندارد. کاش این شماره از سرگذشت های واقعی را همه بخوانند؛ ای کاش هیچ دختری از خانه فرار نکند...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان واقعي".." "افرا" - eɴιɢмαтιc - 10-08-2014، 8:05


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان