10-08-2014، 8:17
ایمیل اول: هیچ فکر نمی کردم مجله ای که به طور اتفاقی در مطب دکتر صفحات آن را ورق زدم حاوی مطالب بهترین دوست و درد آشنای من باشد. وقتی از مطب بیرون آمدم به سرعت خودم را به اولین دکه روزنامه فروشی رساندم و مجله «اطلاعات هفتگی» خریدم. تا خود صبح خواب به چشمانم نرفت و سطر به سطر سرگذشت های واقعی نوشته صبا ادیب را خواندم و حال تصمیم گرفتم برایت بنویسم. نمی دانم تویی که ایمیل های مرا می خوانی همان صبای عزیز من هستی یا نه؟ شاید هم فقط یک تشابه اسمی باشد، نه حتم دارم که تو همان صبا هستی! این را از نثر نوشته ات فهمیدم. همیشه از نویسندگی لذت می بردی و دوست داشتی خبرنگار شوی. خوشحالم از این که بالاخره به آرزویت رسیدی. در هر صورت چه صبای من باشی و چه نباشی فرقی نمی کند. حتی اگر آن صبا هم نباشی خوبی اش به این است که من بعد از سالها درد دل کرده و سبک می شوم. مرا ببخش که تو را هم گیج کردم؛ گمان می کنم همان صبای عزیز من باشی. همان صبای با استعداد و محبوب معلم های مدرسه. همان صبای عینکی که روی صندلی ردیف اول کلاس می نشست و با دقت حرفهای معلم را گوش می داد تا همان موقع درس را از معلم بقاپد. همان صبایی که همیشه خدا سرماخورده بود و بچه های تنبل مدرسه چشم دیدنش را نداشتند و به او لقب شاگرد اول خنگا داده بودند. دیگر حوصله نوشتن ندارم. مرا ببخش. باز هم برایت ایمیل می گذارم: «مرجان»
ایمیل دوم: حدسم درست بود. تو همان صبای مهربان هستی. خیلی زود جواب ایمیل را دادی و شماره ات را گذاشته بودی که با تو تماس بگیرم. برایم نوشته بودی که دلت برایم تنگ شده و در تمام این سالها منتظر خبری از من بودی و می خواهی مرا ببینی. دوست دارم باور کنی که من هم خیلی مشتاقم تو را دوباره از نزدیک ببینم و چقدر از این ارتباط مجددی که بین مان بوجود آمده خوشحالم با این وجود اما این را بدان که من هرگز نه با تو تماس خواهم گرفت و نه آدرسی از خودم به تو خواهم داد؛ من سالهاست که هیچ نشانی از خودم هم ندارم! فقط می خواهم با تو حرف بزنم و سبک شوم. نمی خواهم تو را به دردسر بیاندازم تا بخواهی به من کمک کنی و از این وضعی که دارم نجاتم بدهی. می دانم که تو خیلی مهربانی. تو همیشه مهربان بودی صبا. همیشه تلاش می کردی بچه های منزوی و ناراحت کلاس همچون را شاد و سرگرم کنی. باور کن صبا، در این سالها روزی نبود که به یادت نباشم. چهره تو همیشه جلوی چشمانم بود و حالا که به طور اتفاقی تو را پیدا کردم دلم می خواهد با هم خاطرات شیرین گذشته را مرور کنیم. باز هم برایت ایمیل می گذارم.
ایمیل سوم: صبا جان سلام! کاش روزگار این تقدیر را برایم رقم نمی زد و من الان کنار تو بودم، مثل همان روزهای شاد کودکی... من و تو از اول ابتدایی با هم همکلاس بودیم. خانم ماهرویان را به خاطر داری؟ او معلم مهربان کلاس اولمان بود و وقتی داشت بر اساس قد مرتبمان می کرد و سرجایمان می نشاند، من و تو چون ریز میزه بودیم راهی میز اول شدیم. روز اول مدرسه برایم خسته کننده بود. شب قبل از شدت گرسنگی خوابم نبرده بود و صبح با خوردن چای پاسبان دیده سردی که پدر با خاک قند شیرینش کرده بود و یکی دو لقمه نان و پنیر راهی مدرسه شده بودم. روز اول مدرسه زنگ تفریح اول سرکلاس ماندم و سرم را روی میز گذاشتم و خوابم برد. دقایقی بعد تو در حالیکه به شدت شانه هایم را تکان می دادی گفتی: «پاشو، پاشو اومدی مدرسه درس بخونی نیومدی که بخوابی. الان خانم میاد دعوات می کنه!» و زنگ تفریح دوم هم کنارم نشستی و خوراکی ات را که لقمه بزرگی نان و پنیر و گردو بود با من قسمت کردی. می بینی صبا، علی رغم روزگار نلخی که گذراندم اما باز هم تو و خاطرات در ذهن و قلبم حک شدی. تو را هرگز فراموش نکردم صبا. فعلا خداحافظ.
ایمیل چهارم: صبا کاش می توانستیم به روزهای مدرسه بازگردیم. به روزهای خوش کودکی. باور کن تمام لحظات شاد من ساعاتی بود که در مدرسه کنار تو بودم. بعد از مدرسه رفتن به خانه برایم مرگ آور بود. مادرم زن بداخلاق و بددهنی بود که با رفتارهایش زندگی را برایمان جهنم کرده بود. او عقده های سرکوب شده اش را سر من بیچاره خالی می کرد. مادرم که زن زیبایی هم بود در پانزده سالگی به اجبار پدرش به عقد پدرم درآمده بود. پدرم مرد مهربان و فداکاری بود که برای تامین مخارج زندگی خانواده اش به سختی کار می کرد. او کارگر ساختمانی بود و هر روز صبح با موتور قدیمی و زوار دررفته اش به میدان شهر و محل تجمع کارگران فصلی می رفت و آنقدر منتظر می ماند تا کسی بیاید و او را برای بنایی ببرد. چهره مهربان پدرم با چشمان درشت مشکی و مژه های بلندش هرگز از جلوی چشمانم محو نمی شود. دیدن پدر با آن سرو وضع و دستان پینه بسته دلم را به درد می آورد. پدرم همه تلاشش را برای راحتی ما می کرد اما خب ما همیشه فقیر بودیم. مادر که از آن زندگی ناراضی بود و از پدرم متنفر، به محض آمدن پدرم بدترین فحشها را نثار او را می کرد و من خدا را شکر می کردم بابت اینکه پدرم مادرزادی کر و لال بود و حرفهای مادر را نمی شنید. گاهی در دلم به مادرم حق می دادم که چرا با این زیبایی می بایست همسر مرد فقیر و کرو لالی چون پدرم شود اما یکبار از دعوای شدیدی که بین مادربزرگ و مادرم رخ داد آن هم به خاطر فحش هایی که مادر به او داده بود علت ازدواج پدر و مادرم را فهمیدم و همین باعث شد که از مادر متنفر شوم.
ایمیل پنجم: سلام صبا جان، ببخش از اینکه با وراجی هایم کلافه ات می کنم. آخر نمی دانی از اینکه بعد از مدتها دوباره تو را پیدا کرده ام چقدر خوشحالم. باور کن من هم دلم می خواهد دوباره تو را ببینم اما دلم نمی خواهد خودت را به خاطر موجود کثیفی چون من اسیر و غصه دار کنی. پس خواهش می کنم در ایمیل هایت اصرار نکن آدرسی از خودم برایت بنویسم. داشتم برایت می گفتم؛ دعوای آن روز مادر ومادربزرگ باعث شد تا بفهمم مادر در چهارده سالگی دل به جوانکی آس و پاس که از شهر دیگری برای دیدن اقوامش به شهر ما آمده بود می سپارد و پنهانی با او رابطه برقرار می کند و از او باردار می شود. تلاش های خانواده مادرم برای یافتن آن پسرک یک لاقبا بی نتیجه می ماند. آنها همین طور متحیر مانده بودند که اگر مردم از ماجرای بارداری دخترشان باخبر شوند آبرویشان می رود و چه باید بکنند که پدرم به دادشان می رسد. پدرم که از طریق دوست صمیمی اش-برادر مادرم- از ماجرا آگاه بوده دلش برای مادرم که هر روز از جانب پدر و برادرانش شکنجه و در طویله زندانی می شده، می سوزد و برای از بین بردن این لکه ننگ پا پیش می گذارد. پدربزرگم که می دانسته دیگر هیچ مردی حاضر به ازدواج با دخترش نخواهد شد، مادرم را به زور پای سفره عقد می نشاند و او را مجبور به ازدواج با پدر کر و لال و فقیر من می کند. هر چند دو سه هفته بعد از ازدواج پدر و مادرم آن جنین نامشروع سقط شد اما به لطف پدرم کسی از ماجرا خبردار نشد و آبروی مادرم نرفت. بعد از آگاه شدن از این قضیه بود که موضع گیری های من در برابر مادر شروع شد. تا می آمد در مورد پدر حرفی بزند و با او بدرفتاری کند، به او می پریدم و گذشته اش را به او یاد آور می شدم هر چند هر بار کتک مفصلی هم از او می خوردم.
ایمیل ششم: صبا جان سلام. این روزها خیلی به یادت هستم و اغلب به تو فکر می کنم. بازهم نمی دانم چرا تصمیم گرفتم هرآنچه را بر من گذشته برای تو بنویسم. انگار بیشتر به اعتراف شبیه است. شاید هم، نمی دانم...
هر چه بزرگتر می شدم نفرتم از مادر بیشتر می شد. من دختر تیز و زرنگی بودم که خیلی زود سر از کارهای مادر در می آوردم. گاه و بیگاه به هر بهانه از خانه بیرون می رفت. یکبار بی آنکه متوجه شود او را تعقیب کردم. مادر به مخابرات نزدیک خانه مان می رفت و یکی دو ساعت بعد بیرون می آمد. از طرز رفتار و آرایشی که وقتی بیرون از خانه می رفت داشت می فهمیدم که او به پدر وفادار نیست. مخصوصا اینکه مردم هم درباره اش حرفهای خوبی نمی زدند. سبک سری های مادر نقل هر محفلی بود و همه پدر را متهم به بی غیرتی می کردند اما نمی دانستند که پدرم با وجود رفتارهای زشت مادر، او را عاشقانه دوست داشت و هر چند به رویش نمی آورد اما حس می کردم که او هم به مادر شک کرده و به خاطر علاقه اش حرفی نمی زند. چند باری دایی هایم به خانه مان آمدند و تا جایی که می توانستند مادرم را کتک زدند تا دست از کارهایش بردارد اما فایده نداشت. مادر چند روزی از خانه بیرون نمی رفت و پس از چند روز دوباره کارهایش را از نو شروع می کرد. او به حرف هیچ کس اهمیت نمی داد و کار را به جایی رساند که خانواده اش علنا او را طرد کردند. مادر برای هیچ کس ارزش قائل نبود و هر کاری دلش می خواست می کرد. ما وضع مالی خوبی نداشتیم. گاهی مجبور بودیم لباس هایمان را چند سال بپوشیم. غذای خوبمان برنج و کنسرو ماهی بود که آن هم هر چند ماه یکبار می خوردیم. من به جز تو با هیچ کدام از دوستان و همکلاسی هایم رفت و آمد نداشتم. خوب به خاطر دارم که یک روز بعدازظهر یکی از همکلاسی هایم برای گرفتن دفتر ریاضی ام به خانه مان آمد و فردای آن روز بود که در مدرسه همه مرا مسخره می کردند و می گفتند: «شما تو خونه تون به جای فرش گلیم انداختید و هنوز تلویزیون سیاه و سفید دارید!» شنیدن این حرفها قلبم را به آتش می کشید و فقط تو بودی که در این طور مواقع دستانت را دور شانه ام حلقه می کردی و می گفتی: «ارزش آدما به داشتن فرش و تلویزیون رنگی و این چیزا نیست!»
ایمیل هفتم: علی رغم وضع مالی بدمان، مادر مدتی بود که لباسهای شیک و نو می پوشید و یک گردنبند طلا هم به گردنش آویزان بود. من و مادربزرگ که جرات نمی کردیم چیزی از او بپرسیم. یکبار پدرم با ایما و اشاره از مادر پرسید که گردنبند و لباسها را از کجا آورده؟ و مادر که هیچوقت با ملایمت با پدر حرف نمی زد مثل همیشه شروع کرد به زدن خودش و با فریاد گفت: «خدا از بابام نگذره. عذابش رو تو این دنیا و اون دنیا زیاد کنه که منو داد به تو. از زندگی با تو خیری ندیدم. همیشه تو حسرت لباس و طلا بودم. اینا رو هم دوستم برام خریده!» پدر مثل همیشه رفتار مادر را که دید بی سر و صدا رفت بیرون. بعد از رفتنش من دعوای سختی با مادر کردم و هر آنچه در دلم بود بر زبان آوردم و به او گفتم که خوب می دانم آن هدیه ها را همان کسی به او داده که به دیدنش می رود و ساعتها تلفنی با او حرف می زند. مادر که انتظار شنیدن چنین حرفهایی را نداشت به حیاط رفت و پیت بنزین را روی خودش خالی کرد و فریاد می زد که خودش را از دست دختر بی حیایی مثل من که به مادرش تهمت می زند خواهد کشت. می دانستم جرات کشیدن کبریت را ندارد و فقط برای اینکه آبرویمان بیشتر از این جلوی در و همسایه نرود از او عذرخواهی کردم و شب که پدر به خانه بازگشت به او گفتم آن هدیه ها را دوست مادر برایش خریده. به گمانم پدر حرفم را باور نکردچون چشمانش پر از اشک بود. گاهی با خودم فکر می کنم که اگر پدر سفت و سخت در مقابل مادر می ایستاد و به او رو نمی داد شاید آن اتفاقات تلخ نمی افتاد و بعد می گویم مادر آن زندگی را نمی خواست و از همان اول به فکر رفتن بود پس در هر شرایطی بالاخره راهی برای به قول خودش خلاص شدن از آن زندگی پیدا می کرد! من دیگر تقریبا مطمئن شده بودم که مادر به پدر خیانت می کند اما سکوت می کردم تا دل و غرور پدر بیش از این نشکند...
ایمیل هشتم: سلام صبا جان، امیدوارم مرا به خاطر مزاحمت هایم ببخشی. این روزها خیلی به گذشته فکر می کنم. اصلا شاید یک روز همه غصه هایم را نوشتم. حتما کتاب پر فروشی خواهد شد! نمی دانم صبا، به گمانم مالیخولیا گرفتم. شاید گونه ای هیستری هم در کار باشد؛ دیگر آزاری، نه؟! وگرنه چرا باید از اتفاقات تلخی برایت بنویسم که خودت از نزدیک شاهد تک تک آنها بودی؟
صبای نازنینم، امشب بدجوری دلم هوایت را کرده. ما روزهای شادی را کنار هم گذراندیم. لحظاتی که واقعا ناب و به یادماندنی بودند. تودختر با استعداد و درس خوانی بودی که به موقعش شیطنت های خودت راداشتی. در این ایمیل نوشتن از غصه ها ممنوع! امشب می خواهم فقط خاطرات شیرین را با هم مرور کنیم. یادت می آید؟ کلاس دوم راهنمایی بودیم. زنگ حرفه و فن بود و من و تو همچون سالهای قبل کنار هم روی میز اول نشسته بودیم. دبیر حرفه مان که سخت گیر هم بود مرا برای پرسیدن درس برد پای تخته. من چیزی نخوانده بودم و با حرکت چشم و ابرو به تو التماس می کردم که هر طور شده به من تقلب برسانی. خانم که تحکم خاصی هم داشت خطاب به من گفت: «بیماریهای گوسفند رو نام ببر!» تو بی آنکه خانم متوجه شود نام بیماریها را می گفتی و من با دقت به لبهای تو نگاه و حرف تو را تکرار می کردم. ناگهان تو ناخودآگاه سرفه کردی و من به گمان اینکه می خواهی چیزی به من برسانی گفتم «سیاه سرفه!» خانم حرفه و فن مان که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد چپ چپ نگاهم کرد و گفت: « تو اصلا دیدی گوسفند سرفه کنه که سیاه سرفه هم بگیره؟!» وصدای خنده بچه ها کلاس را منفجر کرد.
تو که از وضع زندگی ما خبر داشتی خوب می دانستی که من گاهی با توجه به تشنجهایی که مادرم ایجاد می کرد اصلا نمی توانستم درس بخوانم. آن روز را که امتحان ریاضی داشتیم به خاطر داری؟ من کنار تو نشسته بودم و طبق معمول به تو اصرار می کردم جواب مسائل را روی برگه بنویسی و بی آنکه کسی متوجه شود به دستم برسانی. معلم ریاضی از کنار میزمان که گذشت تو کاغذ کوچک مچاله شده را به سمتم گرفتی که ناگهان دبیرمان برگشت و هر دومان رادر حین ارتکاب جرم! دید و برگه هایمان را گرفت و به هردویمان صفر داد. شانس آوردیم که امتحان اصلی نبود. تو از اینکه برای اولین بار صفر گرفته بودی اشکهایت همچون ابر بهاری جاری بود و چند روزی با من قهر کردی... یادش بخیر صبا چه روزهایی داشتیم. من مدام از دست تو وکارهایت از خنده روده برمی شدم و غصه هایم را فراموش می کردم. هر روز موقع تعطیلی مدارس غم های عالم هوار می شد روی دلم چون قرار بود از تو جدا شوم. تو همیشه و در هر شرایطی مهر و محبتت را همچون خواهری مهربان نثارم کردی بی هیچ توقع و چشمداشتی...
ایمیل نهم: مثل دیوانه ها شدم صبا. گاهی با خودم می گویم اگر خط تلفن به خانه مان نمی کشیدیم مشکلاتمان انقدر اوج نمی گرفت. کلاس اول دبیرستان بودیم که ما هم تلفن دار شدیم. مادر همیشه غر می زد که: «همه تو خونه شون تلفن دارن الا ما!» وپدر برای خوشحال و شاید دلگرم کردن مادر به زندگی یک خط تلفن ثابت خرید. دیگر مگر می شد مادر را از پای تلفن جمع کرد؟ ساعت های پای تلفن می نشست و حرف می زد. صدای قهقهه زدن هایش اعصابم را بهم می ریخت. چند باری سر همین موضوع با او بحث کردم و هر بار بعداز شنیدن فحشهای رکیک حسابی کتک خوردم! دیگر حالا برایم مسجل شده بود که مادر با مرد غریبه ای رابطه دارد و با هم قرار می گذارند. او را تهدید می کردم که رازش را فاش خواهم کرد و او با خنده و خونسردی می گفت: « دیگه آب از سرم گذشته!»
یک روز وقتی از مدرسه به خانه بازگشتم مادربزرگم را دیدم که نگران و آشفته جلوی در حیاط ایستاده. او مرا که دید گفت: « مادرت از صبح رفته بیرون وهنوز برنگشته!» مادر آن روز و روزهای دیگر هم بازنگشت. همه می گفتند مادر با مرد غریبه ای فرار کرده. راست هم می گفتند. روز قبل وقتی مادر داشت با تلفن حرف می زد می شنیدم که آرام به آن که پشت خط بود می گفت: «تو نگران نباش. من فردا خودم رو به موقع می رسونم اونجا. دیگه این زندگی رو نمی خوام. اگه اینجا بمونم عمرم رو به پای یه مرد کر و لال و بی عرضه هدر می شه. من می خوام با تو باشم. هر جای دنیا که باشه با تو خوشبختم!» نمی دانم، شاید من هم در فرار مادرسهیم بودم. شاید باید کسی را از تصمیم مادر آگاه می کردم اما خب من گمان نمی کردم که مادر دل و جرات این فرار را داشته باشد. رفتن مادر ضربه بدی برای همه ما بود. شهر ما کوچک بود و همه از فرار مادر باخبر شده بودند. دیگر نمی توانستیم سرمان را بالا نگه داریم. اگر تو نبودی صبا هرگز پایم را به مدرسه نمی گذاشتم. بچه ها تا مرا می دیدند شروع می کردند به متلک انداختن و مسخره کردن و این تو بودی که جوابشان را می دادی و از من دفاع می کردی. بیچاره پدرم حال و روز خوبی نداشت. شبها کنار حوض کوچک حیاطمان می نشست و آرام آرام اشک می ریخت. اطرافیان به پدر اصرار می کردند که شکایت کند اما پدر نه شکایت کرد و نه راضی شد غیابی مادر را طلاق دهد. او منتظر بود که روزی سر مادر به سنگ بخورد و بازگردد اما این اتفاق هرگز نیفتاد. یک روز صبح پدر صبور و زبان بسته من که برای کار از خانه بیرون رفته بود تصادف سختی کرد و جادرجا مرد. فوت پدر تنفرم را از مادر دو صدچندان کرد. او مسبب مرگ پدرم بود. در آن روزهای سخت اگر تو نبودی صبا واقعا نمی دانستم باید چه کنم و به که پناه ببرم؟
بعد از مراسم چهلم پدرم عمو و عمه هایم به خانه مان آمدند و چون خانه ای که ما درآن زندگی می کردیم خانه پدری شان بود تصمیم به فروش خانه گرفتند. فروش خانه مساوی با دربدری من ومادربزرگ بود. عمه هایم قرار شد هر کدام به نوبت از مادربزرگ نگه داری کنند و من شدم سهم عمویم. ما سالها از عمویم بی خبر بودیم. می دانستم که معتاد است و در ورامین زندگی می کند. او با هیچکس رفت و آمد نداشت و وقتی پدرم مرد به خانه مان آمد. از نگاههای مشمئز کننده عمویم که مرا به چشم خریدار نگاه می کرد می ترسیدم و حسم می گفت نقشه شومی در سر دارد. می دانستم که من هم باید همانندآن خانه تقسیم شوم اما دعا می کردم سهم آن مردک مافنگی نشوم که برعکسش اتفاق افتاد. هیچ کدام از عمه هایم حاضر به نگهداری از من نبودند و این عمویم بود که در حالیکه چشمانش از خوشحالی برق می زد گفت: «خودم رو تخم چشمام از مرجان خانم مراقبت می کنم!» چاره ای جز اینکه با او بروم نداشتم. خانواده مادرم که مرا به هیچ عنوان قبول نداشتند و جای دیگری هم نبود که بروم آنجا زندگی کنم. چشمان گریان تو، موقع خداحافظی هیچ وقت از جلوی چشمانم محو نمی شود. تو مرا محکم در آغوشت فشردی و گقتی :«حتما از خودت بهم خبر بده. من همیشه منتظرتم!» و سپس در حالیکه مبلغی پول در جیبم گذاشتی، از هم خداحافظی کردیم. با چشمانی اشکبار از تو جدا شدم در حالیکه نمی دانستم آن گرگ بی صفت چه خوابی برایم دیده! تا خود وارمین چهره مهربان تو را مجسم می کردم و اشک می ریختم و به تقدیر بد خودم لعنت می فرستادم و غافل بودم از اینکه روزگار سیاهم تازه قرار بود آغاز شود... صبا جان، خیلی دوست دارم همه آنچه را که در دلم گذشته و می گذرد را برایت بنویسم اما فعلا وقت نوشتن ندارم. بعدا برایت می نویسم که طی این سالهای دوری چه بر من گذشته است...
ایمیل آخر: صبای خوبم سلام. خیلی عجیب است در گذشته هیچ وقت به اندازه امشب دلم نخواسته با تو درد دل کنم. باز هم برایم ایمیل فرستادی و مرا خاک پدرم قسم داده ای که آدرس و یا شماره تلفنی از خودم برایت بفرستم. باور کن صبا، دل من هم برایت یک ذره شده اما بهتر است مرا نبینی چون من بر عکس تو چیزی برای ارایه کردن و شادی بخشیدن به دوست مهربانی چون تو ندارم. تو را خوب می شناسم و می دانم که با خواندن هر ایمیل من اشک ریخته و برایم غصه خورده ای. من از همان اول هم جز آزار و اذیت برای تو چیزی نداشتم. امیدوارم مرا ببخشی. نخواستم آدرسی از من داشته باشی چون نمی خواهم به خاطر حرمت دوستی مان دنبالم بگردی...
من نمی خواستم با عمویم زندگی کنم. تا خود وارمین اشک ریختم و گریه کردم. عمویم که وقتی می خندید دندان های سیاه و زرد نامرتبش نمایان می شد، هرازگاهی آن خنده های مشمئزکننده اش را به صورتم می پاشید و می گفت: « برای چی گریه می کنی؟ مگه قراره ما تو خونه مون تو رو به سلابه بکشیم؟!» می دانستم زندگی ام در خانه عمو سخت تر خواهد شد اما هیچ تصور نمی کردم که عویم مرا وادار به کارهایی بکند که... وقتی به خانه عمویم رسیدیم زن عمو که او هم همچون شوهرش معتاد بود به استقبالم آمد و با خوش رویی مرا به خانه دعوت کرد. زن عمو آن شب شام مفصلی برایم تدارک دیده بود اما من حتی لب به غذا نزدم. به اتاق رفتم و تا خود صبح گریستم و از فردای آن روز بود که فهمیدم سلام گرگ بی طمع نیست! عمویم مرا با خود به خانه اش آورده بود تا برایش کار کنم و منبع درآمد خوبی باشم. او مرا شبی بیست هزارتومان به مردان هوسباز که اکثرا مسن بودند اجاره می داد و هر بار که در برابرش مقاومت می کردم و نمی خواستم همراه مشتریانی که برایم پیدا می کرد بروم، با کمربند و مشت و لگد به جانم می افتاد و به زور مرا به آغوش شیطان می فرستاد. یک سال و نیم از زندگی نکبت بارم با عمو و همسر بی وجدانش می گذشت و آنها حسابی به قول خودشان توسط من پول به جیب زده بودند که هر دو به خاطر حمل و فروش مواد مخدر بازداشت و راهی زندان شدند. هر چند از دست عمو و بی غیرتی هایش خلاص شدم اما شهربی در و پیکر و هفتاد و دو ملتی چون تهران برای دختر تنها و زیبایی چون من خوابهای خوبی در سر نمی پرواند. من در تهران هر لحظه بیش از پیش در باتلاقی کثیف و متعفن غرق شدم. یک زمانی آرزوی یک زندگی راحت و مرفه را داشتم. من حالا ثروتمندم، برای خودم خانه و اتومبیل شخصی و موبایل و چیزهایی که زمانی آرزویشان راداشتم، دارم اما همه اینها را به قیمت فروختن شرف و نجابتم به دست آورده ام. من محکوم این تقدیر بودم. نمی دانم شاید هم خودم خواستم که کارم به اینجا برسد. شاید اگر بعد از زندانی شدن عمو به خانه شما می آمدم و با تو و پدرت که واقعا در حق من پدری کرده بود زندگی می کردم حالا تبدیل به یک موجود متعفن نمی شدم. راستش چند باری به ذهنم رسید که به سراغ تو بیایم اما بعد که با خودم فکر کردم دیدم من و تو خیلی با هم تفاوت داریم. بوی عطرهای گران قیمتی که به خودم می زنم هوش از سر همه می رباید و هیچکس نمی داند که من از بوی تعفن خودم به ستوه آمده ام. دیگر نمی توانم این جسم بدبو و هرزه را با خودم حمل کنم. برایم دعا کن صبا، شاید دعای تو بگیرد و من جرات پیدا کنم و خودم را از شر این جسم رها سازم. صبای عزیزم، این آخرین ایمیلی ست که برایت می فرستم. نگران نباش؛ چون دیگر راه رهایی همیشگی را پیدا کرده ام و فقط کمی شهامت می خواهم. آنکه تو را دوست دارد و ارزوی موفقیت تو را می کند: مرجان
**********************
مرجان عزیزم سلام. امیدوارم هنوز هم ازخوانندگان مجله اطلاعات هفتگی باشی. بگذار من هم چند خطی از دل تنگی هایم برایت بنویسم. در تمام این سالها هر روز منتظر رسیدن خبری از تو بودم و حالا تو را یافته ام اما اینگونه... مرجان! من با تو و پای به پای تو و همراه هر سطر از نوشته هایت اشک ریختم. این بی انصافی ست که مرا از خودت بی خبر بگذاری. نزدیک به ده روز است که ایمیل هایم را به امید آنکه نامه ای از تو برایم رسیده باشد چک می کنم. نزدیک به ده روز است که با یادآوری تو و خاطراتی که با هم داشتیم بی اختیار اشک هایم جاری می شوند. مرجان خوبم، برای خوب بودن و خوب زندگی کردن هیچوقت دیر نیست. فراموش نکن که خداوند از مادر هم برایمان مهربان تر است. او هر لحظه که صدایش کنی تو را خواهد بخشید و بدان که او فقط منتظر این است که بنده هایش را به هر بهانه ایی ببخشد. مرجان عزیزم، اگر هنوز هم ازخوانندگان مجله هستی و نامه ام را خواندی خواهش می کنم از حال خودت مرا با خبر کن. من تا همیشه منتظرت خواهم ماند.
ایمیل دوم: حدسم درست بود. تو همان صبای مهربان هستی. خیلی زود جواب ایمیل را دادی و شماره ات را گذاشته بودی که با تو تماس بگیرم. برایم نوشته بودی که دلت برایم تنگ شده و در تمام این سالها منتظر خبری از من بودی و می خواهی مرا ببینی. دوست دارم باور کنی که من هم خیلی مشتاقم تو را دوباره از نزدیک ببینم و چقدر از این ارتباط مجددی که بین مان بوجود آمده خوشحالم با این وجود اما این را بدان که من هرگز نه با تو تماس خواهم گرفت و نه آدرسی از خودم به تو خواهم داد؛ من سالهاست که هیچ نشانی از خودم هم ندارم! فقط می خواهم با تو حرف بزنم و سبک شوم. نمی خواهم تو را به دردسر بیاندازم تا بخواهی به من کمک کنی و از این وضعی که دارم نجاتم بدهی. می دانم که تو خیلی مهربانی. تو همیشه مهربان بودی صبا. همیشه تلاش می کردی بچه های منزوی و ناراحت کلاس همچون را شاد و سرگرم کنی. باور کن صبا، در این سالها روزی نبود که به یادت نباشم. چهره تو همیشه جلوی چشمانم بود و حالا که به طور اتفاقی تو را پیدا کردم دلم می خواهد با هم خاطرات شیرین گذشته را مرور کنیم. باز هم برایت ایمیل می گذارم.
ایمیل سوم: صبا جان سلام! کاش روزگار این تقدیر را برایم رقم نمی زد و من الان کنار تو بودم، مثل همان روزهای شاد کودکی... من و تو از اول ابتدایی با هم همکلاس بودیم. خانم ماهرویان را به خاطر داری؟ او معلم مهربان کلاس اولمان بود و وقتی داشت بر اساس قد مرتبمان می کرد و سرجایمان می نشاند، من و تو چون ریز میزه بودیم راهی میز اول شدیم. روز اول مدرسه برایم خسته کننده بود. شب قبل از شدت گرسنگی خوابم نبرده بود و صبح با خوردن چای پاسبان دیده سردی که پدر با خاک قند شیرینش کرده بود و یکی دو لقمه نان و پنیر راهی مدرسه شده بودم. روز اول مدرسه زنگ تفریح اول سرکلاس ماندم و سرم را روی میز گذاشتم و خوابم برد. دقایقی بعد تو در حالیکه به شدت شانه هایم را تکان می دادی گفتی: «پاشو، پاشو اومدی مدرسه درس بخونی نیومدی که بخوابی. الان خانم میاد دعوات می کنه!» و زنگ تفریح دوم هم کنارم نشستی و خوراکی ات را که لقمه بزرگی نان و پنیر و گردو بود با من قسمت کردی. می بینی صبا، علی رغم روزگار نلخی که گذراندم اما باز هم تو و خاطرات در ذهن و قلبم حک شدی. تو را هرگز فراموش نکردم صبا. فعلا خداحافظ.
ایمیل چهارم: صبا کاش می توانستیم به روزهای مدرسه بازگردیم. به روزهای خوش کودکی. باور کن تمام لحظات شاد من ساعاتی بود که در مدرسه کنار تو بودم. بعد از مدرسه رفتن به خانه برایم مرگ آور بود. مادرم زن بداخلاق و بددهنی بود که با رفتارهایش زندگی را برایمان جهنم کرده بود. او عقده های سرکوب شده اش را سر من بیچاره خالی می کرد. مادرم که زن زیبایی هم بود در پانزده سالگی به اجبار پدرش به عقد پدرم درآمده بود. پدرم مرد مهربان و فداکاری بود که برای تامین مخارج زندگی خانواده اش به سختی کار می کرد. او کارگر ساختمانی بود و هر روز صبح با موتور قدیمی و زوار دررفته اش به میدان شهر و محل تجمع کارگران فصلی می رفت و آنقدر منتظر می ماند تا کسی بیاید و او را برای بنایی ببرد. چهره مهربان پدرم با چشمان درشت مشکی و مژه های بلندش هرگز از جلوی چشمانم محو نمی شود. دیدن پدر با آن سرو وضع و دستان پینه بسته دلم را به درد می آورد. پدرم همه تلاشش را برای راحتی ما می کرد اما خب ما همیشه فقیر بودیم. مادر که از آن زندگی ناراضی بود و از پدرم متنفر، به محض آمدن پدرم بدترین فحشها را نثار او را می کرد و من خدا را شکر می کردم بابت اینکه پدرم مادرزادی کر و لال بود و حرفهای مادر را نمی شنید. گاهی در دلم به مادرم حق می دادم که چرا با این زیبایی می بایست همسر مرد فقیر و کرو لالی چون پدرم شود اما یکبار از دعوای شدیدی که بین مادربزرگ و مادرم رخ داد آن هم به خاطر فحش هایی که مادر به او داده بود علت ازدواج پدر و مادرم را فهمیدم و همین باعث شد که از مادر متنفر شوم.
ایمیل پنجم: سلام صبا جان، ببخش از اینکه با وراجی هایم کلافه ات می کنم. آخر نمی دانی از اینکه بعد از مدتها دوباره تو را پیدا کرده ام چقدر خوشحالم. باور کن من هم دلم می خواهد دوباره تو را ببینم اما دلم نمی خواهد خودت را به خاطر موجود کثیفی چون من اسیر و غصه دار کنی. پس خواهش می کنم در ایمیل هایت اصرار نکن آدرسی از خودم برایت بنویسم. داشتم برایت می گفتم؛ دعوای آن روز مادر ومادربزرگ باعث شد تا بفهمم مادر در چهارده سالگی دل به جوانکی آس و پاس که از شهر دیگری برای دیدن اقوامش به شهر ما آمده بود می سپارد و پنهانی با او رابطه برقرار می کند و از او باردار می شود. تلاش های خانواده مادرم برای یافتن آن پسرک یک لاقبا بی نتیجه می ماند. آنها همین طور متحیر مانده بودند که اگر مردم از ماجرای بارداری دخترشان باخبر شوند آبرویشان می رود و چه باید بکنند که پدرم به دادشان می رسد. پدرم که از طریق دوست صمیمی اش-برادر مادرم- از ماجرا آگاه بوده دلش برای مادرم که هر روز از جانب پدر و برادرانش شکنجه و در طویله زندانی می شده، می سوزد و برای از بین بردن این لکه ننگ پا پیش می گذارد. پدربزرگم که می دانسته دیگر هیچ مردی حاضر به ازدواج با دخترش نخواهد شد، مادرم را به زور پای سفره عقد می نشاند و او را مجبور به ازدواج با پدر کر و لال و فقیر من می کند. هر چند دو سه هفته بعد از ازدواج پدر و مادرم آن جنین نامشروع سقط شد اما به لطف پدرم کسی از ماجرا خبردار نشد و آبروی مادرم نرفت. بعد از آگاه شدن از این قضیه بود که موضع گیری های من در برابر مادر شروع شد. تا می آمد در مورد پدر حرفی بزند و با او بدرفتاری کند، به او می پریدم و گذشته اش را به او یاد آور می شدم هر چند هر بار کتک مفصلی هم از او می خوردم.
ایمیل ششم: صبا جان سلام. این روزها خیلی به یادت هستم و اغلب به تو فکر می کنم. بازهم نمی دانم چرا تصمیم گرفتم هرآنچه را بر من گذشته برای تو بنویسم. انگار بیشتر به اعتراف شبیه است. شاید هم، نمی دانم...
هر چه بزرگتر می شدم نفرتم از مادر بیشتر می شد. من دختر تیز و زرنگی بودم که خیلی زود سر از کارهای مادر در می آوردم. گاه و بیگاه به هر بهانه از خانه بیرون می رفت. یکبار بی آنکه متوجه شود او را تعقیب کردم. مادر به مخابرات نزدیک خانه مان می رفت و یکی دو ساعت بعد بیرون می آمد. از طرز رفتار و آرایشی که وقتی بیرون از خانه می رفت داشت می فهمیدم که او به پدر وفادار نیست. مخصوصا اینکه مردم هم درباره اش حرفهای خوبی نمی زدند. سبک سری های مادر نقل هر محفلی بود و همه پدر را متهم به بی غیرتی می کردند اما نمی دانستند که پدرم با وجود رفتارهای زشت مادر، او را عاشقانه دوست داشت و هر چند به رویش نمی آورد اما حس می کردم که او هم به مادر شک کرده و به خاطر علاقه اش حرفی نمی زند. چند باری دایی هایم به خانه مان آمدند و تا جایی که می توانستند مادرم را کتک زدند تا دست از کارهایش بردارد اما فایده نداشت. مادر چند روزی از خانه بیرون نمی رفت و پس از چند روز دوباره کارهایش را از نو شروع می کرد. او به حرف هیچ کس اهمیت نمی داد و کار را به جایی رساند که خانواده اش علنا او را طرد کردند. مادر برای هیچ کس ارزش قائل نبود و هر کاری دلش می خواست می کرد. ما وضع مالی خوبی نداشتیم. گاهی مجبور بودیم لباس هایمان را چند سال بپوشیم. غذای خوبمان برنج و کنسرو ماهی بود که آن هم هر چند ماه یکبار می خوردیم. من به جز تو با هیچ کدام از دوستان و همکلاسی هایم رفت و آمد نداشتم. خوب به خاطر دارم که یک روز بعدازظهر یکی از همکلاسی هایم برای گرفتن دفتر ریاضی ام به خانه مان آمد و فردای آن روز بود که در مدرسه همه مرا مسخره می کردند و می گفتند: «شما تو خونه تون به جای فرش گلیم انداختید و هنوز تلویزیون سیاه و سفید دارید!» شنیدن این حرفها قلبم را به آتش می کشید و فقط تو بودی که در این طور مواقع دستانت را دور شانه ام حلقه می کردی و می گفتی: «ارزش آدما به داشتن فرش و تلویزیون رنگی و این چیزا نیست!»
ایمیل هفتم: علی رغم وضع مالی بدمان، مادر مدتی بود که لباسهای شیک و نو می پوشید و یک گردنبند طلا هم به گردنش آویزان بود. من و مادربزرگ که جرات نمی کردیم چیزی از او بپرسیم. یکبار پدرم با ایما و اشاره از مادر پرسید که گردنبند و لباسها را از کجا آورده؟ و مادر که هیچوقت با ملایمت با پدر حرف نمی زد مثل همیشه شروع کرد به زدن خودش و با فریاد گفت: «خدا از بابام نگذره. عذابش رو تو این دنیا و اون دنیا زیاد کنه که منو داد به تو. از زندگی با تو خیری ندیدم. همیشه تو حسرت لباس و طلا بودم. اینا رو هم دوستم برام خریده!» پدر مثل همیشه رفتار مادر را که دید بی سر و صدا رفت بیرون. بعد از رفتنش من دعوای سختی با مادر کردم و هر آنچه در دلم بود بر زبان آوردم و به او گفتم که خوب می دانم آن هدیه ها را همان کسی به او داده که به دیدنش می رود و ساعتها تلفنی با او حرف می زند. مادر که انتظار شنیدن چنین حرفهایی را نداشت به حیاط رفت و پیت بنزین را روی خودش خالی کرد و فریاد می زد که خودش را از دست دختر بی حیایی مثل من که به مادرش تهمت می زند خواهد کشت. می دانستم جرات کشیدن کبریت را ندارد و فقط برای اینکه آبرویمان بیشتر از این جلوی در و همسایه نرود از او عذرخواهی کردم و شب که پدر به خانه بازگشت به او گفتم آن هدیه ها را دوست مادر برایش خریده. به گمانم پدر حرفم را باور نکردچون چشمانش پر از اشک بود. گاهی با خودم فکر می کنم که اگر پدر سفت و سخت در مقابل مادر می ایستاد و به او رو نمی داد شاید آن اتفاقات تلخ نمی افتاد و بعد می گویم مادر آن زندگی را نمی خواست و از همان اول به فکر رفتن بود پس در هر شرایطی بالاخره راهی برای به قول خودش خلاص شدن از آن زندگی پیدا می کرد! من دیگر تقریبا مطمئن شده بودم که مادر به پدر خیانت می کند اما سکوت می کردم تا دل و غرور پدر بیش از این نشکند...
ایمیل هشتم: سلام صبا جان، امیدوارم مرا به خاطر مزاحمت هایم ببخشی. این روزها خیلی به گذشته فکر می کنم. اصلا شاید یک روز همه غصه هایم را نوشتم. حتما کتاب پر فروشی خواهد شد! نمی دانم صبا، به گمانم مالیخولیا گرفتم. شاید گونه ای هیستری هم در کار باشد؛ دیگر آزاری، نه؟! وگرنه چرا باید از اتفاقات تلخی برایت بنویسم که خودت از نزدیک شاهد تک تک آنها بودی؟
صبای نازنینم، امشب بدجوری دلم هوایت را کرده. ما روزهای شادی را کنار هم گذراندیم. لحظاتی که واقعا ناب و به یادماندنی بودند. تودختر با استعداد و درس خوانی بودی که به موقعش شیطنت های خودت راداشتی. در این ایمیل نوشتن از غصه ها ممنوع! امشب می خواهم فقط خاطرات شیرین را با هم مرور کنیم. یادت می آید؟ کلاس دوم راهنمایی بودیم. زنگ حرفه و فن بود و من و تو همچون سالهای قبل کنار هم روی میز اول نشسته بودیم. دبیر حرفه مان که سخت گیر هم بود مرا برای پرسیدن درس برد پای تخته. من چیزی نخوانده بودم و با حرکت چشم و ابرو به تو التماس می کردم که هر طور شده به من تقلب برسانی. خانم که تحکم خاصی هم داشت خطاب به من گفت: «بیماریهای گوسفند رو نام ببر!» تو بی آنکه خانم متوجه شود نام بیماریها را می گفتی و من با دقت به لبهای تو نگاه و حرف تو را تکرار می کردم. ناگهان تو ناخودآگاه سرفه کردی و من به گمان اینکه می خواهی چیزی به من برسانی گفتم «سیاه سرفه!» خانم حرفه و فن مان که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد چپ چپ نگاهم کرد و گفت: « تو اصلا دیدی گوسفند سرفه کنه که سیاه سرفه هم بگیره؟!» وصدای خنده بچه ها کلاس را منفجر کرد.
تو که از وضع زندگی ما خبر داشتی خوب می دانستی که من گاهی با توجه به تشنجهایی که مادرم ایجاد می کرد اصلا نمی توانستم درس بخوانم. آن روز را که امتحان ریاضی داشتیم به خاطر داری؟ من کنار تو نشسته بودم و طبق معمول به تو اصرار می کردم جواب مسائل را روی برگه بنویسی و بی آنکه کسی متوجه شود به دستم برسانی. معلم ریاضی از کنار میزمان که گذشت تو کاغذ کوچک مچاله شده را به سمتم گرفتی که ناگهان دبیرمان برگشت و هر دومان رادر حین ارتکاب جرم! دید و برگه هایمان را گرفت و به هردویمان صفر داد. شانس آوردیم که امتحان اصلی نبود. تو از اینکه برای اولین بار صفر گرفته بودی اشکهایت همچون ابر بهاری جاری بود و چند روزی با من قهر کردی... یادش بخیر صبا چه روزهایی داشتیم. من مدام از دست تو وکارهایت از خنده روده برمی شدم و غصه هایم را فراموش می کردم. هر روز موقع تعطیلی مدارس غم های عالم هوار می شد روی دلم چون قرار بود از تو جدا شوم. تو همیشه و در هر شرایطی مهر و محبتت را همچون خواهری مهربان نثارم کردی بی هیچ توقع و چشمداشتی...
ایمیل نهم: مثل دیوانه ها شدم صبا. گاهی با خودم می گویم اگر خط تلفن به خانه مان نمی کشیدیم مشکلاتمان انقدر اوج نمی گرفت. کلاس اول دبیرستان بودیم که ما هم تلفن دار شدیم. مادر همیشه غر می زد که: «همه تو خونه شون تلفن دارن الا ما!» وپدر برای خوشحال و شاید دلگرم کردن مادر به زندگی یک خط تلفن ثابت خرید. دیگر مگر می شد مادر را از پای تلفن جمع کرد؟ ساعت های پای تلفن می نشست و حرف می زد. صدای قهقهه زدن هایش اعصابم را بهم می ریخت. چند باری سر همین موضوع با او بحث کردم و هر بار بعداز شنیدن فحشهای رکیک حسابی کتک خوردم! دیگر حالا برایم مسجل شده بود که مادر با مرد غریبه ای رابطه دارد و با هم قرار می گذارند. او را تهدید می کردم که رازش را فاش خواهم کرد و او با خنده و خونسردی می گفت: « دیگه آب از سرم گذشته!»
یک روز وقتی از مدرسه به خانه بازگشتم مادربزرگم را دیدم که نگران و آشفته جلوی در حیاط ایستاده. او مرا که دید گفت: « مادرت از صبح رفته بیرون وهنوز برنگشته!» مادر آن روز و روزهای دیگر هم بازنگشت. همه می گفتند مادر با مرد غریبه ای فرار کرده. راست هم می گفتند. روز قبل وقتی مادر داشت با تلفن حرف می زد می شنیدم که آرام به آن که پشت خط بود می گفت: «تو نگران نباش. من فردا خودم رو به موقع می رسونم اونجا. دیگه این زندگی رو نمی خوام. اگه اینجا بمونم عمرم رو به پای یه مرد کر و لال و بی عرضه هدر می شه. من می خوام با تو باشم. هر جای دنیا که باشه با تو خوشبختم!» نمی دانم، شاید من هم در فرار مادرسهیم بودم. شاید باید کسی را از تصمیم مادر آگاه می کردم اما خب من گمان نمی کردم که مادر دل و جرات این فرار را داشته باشد. رفتن مادر ضربه بدی برای همه ما بود. شهر ما کوچک بود و همه از فرار مادر باخبر شده بودند. دیگر نمی توانستیم سرمان را بالا نگه داریم. اگر تو نبودی صبا هرگز پایم را به مدرسه نمی گذاشتم. بچه ها تا مرا می دیدند شروع می کردند به متلک انداختن و مسخره کردن و این تو بودی که جوابشان را می دادی و از من دفاع می کردی. بیچاره پدرم حال و روز خوبی نداشت. شبها کنار حوض کوچک حیاطمان می نشست و آرام آرام اشک می ریخت. اطرافیان به پدر اصرار می کردند که شکایت کند اما پدر نه شکایت کرد و نه راضی شد غیابی مادر را طلاق دهد. او منتظر بود که روزی سر مادر به سنگ بخورد و بازگردد اما این اتفاق هرگز نیفتاد. یک روز صبح پدر صبور و زبان بسته من که برای کار از خانه بیرون رفته بود تصادف سختی کرد و جادرجا مرد. فوت پدر تنفرم را از مادر دو صدچندان کرد. او مسبب مرگ پدرم بود. در آن روزهای سخت اگر تو نبودی صبا واقعا نمی دانستم باید چه کنم و به که پناه ببرم؟
بعد از مراسم چهلم پدرم عمو و عمه هایم به خانه مان آمدند و چون خانه ای که ما درآن زندگی می کردیم خانه پدری شان بود تصمیم به فروش خانه گرفتند. فروش خانه مساوی با دربدری من ومادربزرگ بود. عمه هایم قرار شد هر کدام به نوبت از مادربزرگ نگه داری کنند و من شدم سهم عمویم. ما سالها از عمویم بی خبر بودیم. می دانستم که معتاد است و در ورامین زندگی می کند. او با هیچکس رفت و آمد نداشت و وقتی پدرم مرد به خانه مان آمد. از نگاههای مشمئز کننده عمویم که مرا به چشم خریدار نگاه می کرد می ترسیدم و حسم می گفت نقشه شومی در سر دارد. می دانستم که من هم باید همانندآن خانه تقسیم شوم اما دعا می کردم سهم آن مردک مافنگی نشوم که برعکسش اتفاق افتاد. هیچ کدام از عمه هایم حاضر به نگهداری از من نبودند و این عمویم بود که در حالیکه چشمانش از خوشحالی برق می زد گفت: «خودم رو تخم چشمام از مرجان خانم مراقبت می کنم!» چاره ای جز اینکه با او بروم نداشتم. خانواده مادرم که مرا به هیچ عنوان قبول نداشتند و جای دیگری هم نبود که بروم آنجا زندگی کنم. چشمان گریان تو، موقع خداحافظی هیچ وقت از جلوی چشمانم محو نمی شود. تو مرا محکم در آغوشت فشردی و گقتی :«حتما از خودت بهم خبر بده. من همیشه منتظرتم!» و سپس در حالیکه مبلغی پول در جیبم گذاشتی، از هم خداحافظی کردیم. با چشمانی اشکبار از تو جدا شدم در حالیکه نمی دانستم آن گرگ بی صفت چه خوابی برایم دیده! تا خود وارمین چهره مهربان تو را مجسم می کردم و اشک می ریختم و به تقدیر بد خودم لعنت می فرستادم و غافل بودم از اینکه روزگار سیاهم تازه قرار بود آغاز شود... صبا جان، خیلی دوست دارم همه آنچه را که در دلم گذشته و می گذرد را برایت بنویسم اما فعلا وقت نوشتن ندارم. بعدا برایت می نویسم که طی این سالهای دوری چه بر من گذشته است...
ایمیل آخر: صبای خوبم سلام. خیلی عجیب است در گذشته هیچ وقت به اندازه امشب دلم نخواسته با تو درد دل کنم. باز هم برایم ایمیل فرستادی و مرا خاک پدرم قسم داده ای که آدرس و یا شماره تلفنی از خودم برایت بفرستم. باور کن صبا، دل من هم برایت یک ذره شده اما بهتر است مرا نبینی چون من بر عکس تو چیزی برای ارایه کردن و شادی بخشیدن به دوست مهربانی چون تو ندارم. تو را خوب می شناسم و می دانم که با خواندن هر ایمیل من اشک ریخته و برایم غصه خورده ای. من از همان اول هم جز آزار و اذیت برای تو چیزی نداشتم. امیدوارم مرا ببخشی. نخواستم آدرسی از من داشته باشی چون نمی خواهم به خاطر حرمت دوستی مان دنبالم بگردی...
من نمی خواستم با عمویم زندگی کنم. تا خود وارمین اشک ریختم و گریه کردم. عمویم که وقتی می خندید دندان های سیاه و زرد نامرتبش نمایان می شد، هرازگاهی آن خنده های مشمئزکننده اش را به صورتم می پاشید و می گفت: « برای چی گریه می کنی؟ مگه قراره ما تو خونه مون تو رو به سلابه بکشیم؟!» می دانستم زندگی ام در خانه عمو سخت تر خواهد شد اما هیچ تصور نمی کردم که عویم مرا وادار به کارهایی بکند که... وقتی به خانه عمویم رسیدیم زن عمو که او هم همچون شوهرش معتاد بود به استقبالم آمد و با خوش رویی مرا به خانه دعوت کرد. زن عمو آن شب شام مفصلی برایم تدارک دیده بود اما من حتی لب به غذا نزدم. به اتاق رفتم و تا خود صبح گریستم و از فردای آن روز بود که فهمیدم سلام گرگ بی طمع نیست! عمویم مرا با خود به خانه اش آورده بود تا برایش کار کنم و منبع درآمد خوبی باشم. او مرا شبی بیست هزارتومان به مردان هوسباز که اکثرا مسن بودند اجاره می داد و هر بار که در برابرش مقاومت می کردم و نمی خواستم همراه مشتریانی که برایم پیدا می کرد بروم، با کمربند و مشت و لگد به جانم می افتاد و به زور مرا به آغوش شیطان می فرستاد. یک سال و نیم از زندگی نکبت بارم با عمو و همسر بی وجدانش می گذشت و آنها حسابی به قول خودشان توسط من پول به جیب زده بودند که هر دو به خاطر حمل و فروش مواد مخدر بازداشت و راهی زندان شدند. هر چند از دست عمو و بی غیرتی هایش خلاص شدم اما شهربی در و پیکر و هفتاد و دو ملتی چون تهران برای دختر تنها و زیبایی چون من خوابهای خوبی در سر نمی پرواند. من در تهران هر لحظه بیش از پیش در باتلاقی کثیف و متعفن غرق شدم. یک زمانی آرزوی یک زندگی راحت و مرفه را داشتم. من حالا ثروتمندم، برای خودم خانه و اتومبیل شخصی و موبایل و چیزهایی که زمانی آرزویشان راداشتم، دارم اما همه اینها را به قیمت فروختن شرف و نجابتم به دست آورده ام. من محکوم این تقدیر بودم. نمی دانم شاید هم خودم خواستم که کارم به اینجا برسد. شاید اگر بعد از زندانی شدن عمو به خانه شما می آمدم و با تو و پدرت که واقعا در حق من پدری کرده بود زندگی می کردم حالا تبدیل به یک موجود متعفن نمی شدم. راستش چند باری به ذهنم رسید که به سراغ تو بیایم اما بعد که با خودم فکر کردم دیدم من و تو خیلی با هم تفاوت داریم. بوی عطرهای گران قیمتی که به خودم می زنم هوش از سر همه می رباید و هیچکس نمی داند که من از بوی تعفن خودم به ستوه آمده ام. دیگر نمی توانم این جسم بدبو و هرزه را با خودم حمل کنم. برایم دعا کن صبا، شاید دعای تو بگیرد و من جرات پیدا کنم و خودم را از شر این جسم رها سازم. صبای عزیزم، این آخرین ایمیلی ست که برایت می فرستم. نگران نباش؛ چون دیگر راه رهایی همیشگی را پیدا کرده ام و فقط کمی شهامت می خواهم. آنکه تو را دوست دارد و ارزوی موفقیت تو را می کند: مرجان
**********************
مرجان عزیزم سلام. امیدوارم هنوز هم ازخوانندگان مجله اطلاعات هفتگی باشی. بگذار من هم چند خطی از دل تنگی هایم برایت بنویسم. در تمام این سالها هر روز منتظر رسیدن خبری از تو بودم و حالا تو را یافته ام اما اینگونه... مرجان! من با تو و پای به پای تو و همراه هر سطر از نوشته هایت اشک ریختم. این بی انصافی ست که مرا از خودت بی خبر بگذاری. نزدیک به ده روز است که ایمیل هایم را به امید آنکه نامه ای از تو برایم رسیده باشد چک می کنم. نزدیک به ده روز است که با یادآوری تو و خاطراتی که با هم داشتیم بی اختیار اشک هایم جاری می شوند. مرجان خوبم، برای خوب بودن و خوب زندگی کردن هیچوقت دیر نیست. فراموش نکن که خداوند از مادر هم برایمان مهربان تر است. او هر لحظه که صدایش کنی تو را خواهد بخشید و بدان که او فقط منتظر این است که بنده هایش را به هر بهانه ایی ببخشد. مرجان عزیزم، اگر هنوز هم ازخوانندگان مجله هستی و نامه ام را خواندی خواهش می کنم از حال خودت مرا با خبر کن. من تا همیشه منتظرت خواهم ماند.