امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

..-卐رمان دختر يخي پسر اتش-..卐

#2
پست نهم (رمان دختر يخي پسر اتش)497
-
-
-
کوله ام رو انداختم رو دوشم و از اتاقم زدم بیرون.رفتم تو اشپزخونه و برای اسچتزی غذاش رو ریخته ام تو طرف و برای خودمم یه ساندیچ کالباس درست کردم.غذای اسچتزی رو گذاشتم تو جا غذاییش که تو اتاقم بود و رفتم سمت پارکینگ.یه چیز عجیبی که بود که از دو روز پیش من نه رویا رو دیدم و نه پدرم رو.فقط ایلیا و النا رو دیدم.اونم دو با سه بار.
سوار ماشین شدم و به سمت داتشگاه روندم.امروز دوتا کلاس داشتم.
به دانشگاه که رسیدم ماشینم رو سرجای همیشگیش پارک کردم.و پیاده شدم.تا پیاده شدم یکی از پشت زد تو سرم.برگشتم سمتش که دیدم ایسا و پشت سرش راویس و پدرام وایسادن.ایسا گفت:بی معرفت چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟
من:بی معرفت خودتی.اگه خیلی دوستم داشتی میومدی خونمون و بهم سر میزدی.
بعدش دست راویس رو کشیدم و رفتیم سمت در ورودی.ایسا دنبالمون اومد و گفت:نگاه.دوست چندین و چند سالش رو با یه دختر بچه عوض کرده.
نگاهش کردم و گفتم:اخه خنگوب من یا تو و راویس همزمان دوست شدم.
ایسا سرش رو خاروند و ادای فکر کردن در اورد و گفت:راست میگیا.حالا در هر حال من جایگاهم از راویس بالاتره.
راویس همین طوری که داشت می خندید گفت:اتفاقا الی بیشتر منو دوست داره.تا تو.
و اینجوری شد که بحث این دوتا سر اینکه من کدومشون رو بیشتر دوست دارم شروع شد.
دیگه داشت حوصله ام سر می رفت که گفتم:بابا من نمیدونستم که اینقدر طرفدار دارم.لطفا دعوا نکنید من مال همتونم.
ایسا اومد بزنه تو سرم که دستش رو تو هوا گرفتم و گفتم:نزن،سه تا نکته از کلم می پرها.بعد اون موقع امتحان امروز رو گند میزنم.
راویس زد تو صورتش و گفت:مگه امروز امتحان داریم؟؟
خندیدم و گفتم:مگه یادت نمیاد جلسه ی پیش این کریمی گفت جلسه ی بعد از اخرین مبحث امتحان داریم.
ایسا:شوخی می کنی دیگه؟؟
سرم رو به علامت نه تکون دادم.راویس و ایسا فوری جزوه هاشون رو در اوردن که بخونن که یادشون اومد که جزو جلسه پیش رو ننوشتن.
از حرکاتشون خندم گرفته بود.ولی خب اگه میخندیدم نقشه ام رو لو می رفت.پدرام گفت:مطمئنی امتحان داریم؟اخه من تو یادداشتام ننوشتم.
بهش چشمکی زدم که نقشم رو گرفت و لبخند موزیانه ای زد. پدرام تنها پسری تو دانشگاه بود که منو به اسم صدا میکرد و من باهاش بگو و بخند داشتم.راویس رو به پدرام گفت:عزیزم تو جزوه ات رو بهم میدی؟
و بعد خودش رو مظلوم کرد.پدرام گفت:منم میخواستم از تو بگیرم.چون خودمم حواسم نبود نتونستم بنویسم.
راویس و ایسا پنچر شدن.هر دوتاشون با چشم های پر از التماس زل زدن به من.منم نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و لبخندی زدم و سعی کردم تا می تونم بی صدا بخندم تا جلب توجه نکنم.
پدرامم با صدای بلند زد زیر خنده.اول راویس و ایسا با گیجی مارو نگاه کردن وقتی فهمیدن ما دستشون انداختیم قرمز شدن.راویس جزوه اش رو کوبوند تو بازوی پدرام و گفت:خیلی بدی.
ایسا هم با جزوه اش زد تو بازوی من.و بعد هر دوتاشون روشون رو به حالت قهر برگردوندن و به سمت کلاس رفتن.منو و پدرام هنوز لبخند روی لبامون داشتیم.پدرام گفت:حالا باید یه هفته منت کشی بکنم.
و بعد به سمت کلاس راه افتاد.منم همراهش.
به کلاس که رسیدیم، پدرام رفت واسه منت کشی راویس و منم پیش ایسا نشستم.
تا پیش ایسا نشستم،ایسا روشو ازم برگردوند.
منم بهش اهمیت ندادم و جزوه ام رو باز کردم ومشغول خوندن شدم.

با احساس نشستن کسی کنارم سرم رو اوردم بالا.با دیدن سامیار که خیلی خونسرد کنارم نشسته و داره نگاهم میکنه اخم هام رفت تو هم.
رومو ازش گرفتم.ولی دیدم بازم زل زده به من.سرم رو برگردوندم به سمتش و گفتم:پیداش کردی؟
سامیار دستش رو گذاشت زیر چونه اش و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:اره.
من:پس اگه پیداش کردی،از این جا بلند شو.
دستش رو از زیر چونه اش برداشت و زیر سینه اش جمع کرد و به صندلی تکیه داد و گفت:صندلی رو خریدی؟دوست دارم اینجا بشینم.
تا اومدم جوابش رو بدم،استاد اومد سرکلاس.
از اول کلاس این سامیار با پاش رو زمین ضرب گرفته و فقط رو اعصاب من با پای برهنه می دویید.
دیگه وسطای کلاس بودیم که نتونستم خودم رو تحمل کنم و گفتم:میشه با پاتون اینقدر به این زمین بدبخت نزنین.
سامیار نچی گفت و دوباره مشغول ضرب گرفتن رو زمین شد،البته با سرعت بیشتری.
برای بار دوم بهش گفتم:اقای راد میشه اینقدر پاتون رو تکون ندین.
سامیار دست از تکون دادن پاش برداشت و اروم تا اخر کلاس نشست.فکر کنم بدبخت مشکل روحی روانی داره.
کلاس که تموم شد بدون توجه به سامیار با راویس و ایسا و پدرام به سمت در رفتیم.انگار نه انگار که تا یه ساعت پیش باهم قهر کرده بودیم.
تو حیاط دانشگاه داشتیم با بچه ها راه می رفتیم و ایسا مسخره بازی در می اورد.ما هم داشتیم به حرکاتش می خدیدیم که یک دفعه ایسا دست از مسخره بازی کشید و سرجاش وایساد.
دستش رو اورد بالا و به جایی اشاره کرد و گفت:الی اونا پدرت و مادرت نیستن؟؟
سرم رو اوردم بالا که دیدم پدرم و رویا کنار هم وایسادن.
رو کردم به ایسا و گفتم:من باید برم.خدافظ
و فوری به سمتشون رفتم.اخه تاحالا پیش نبومده که پدرم یا رویا بیان دنبالم.همیشه یا خودم می رفتم یا راننده منو می برد.
بهشون که رسیدم،رویا و پدر سوار ماشین شدن،منم مثل اونا سوار ماشین شدم.


روبه روی خونه راننده نگه داشت.
پدر و رویا پیاده شدن و منم به تیعیت از اونا پیاده شدم.و به سمت سالن بزرگ خونه رفتیم.
النا و ایلیا هم اونجا وایساده بودن.
منم به سمتشون رفتم و با کمی فاصله از اونا وایساده ام.
پدر و رویا هم روبه روی ما نشستن.یادم به موقع هایی که افتاد که معلم ها می خوان از شاگرد ها درس بپرسن.
پدر:خواستم که شما بدونید من و رویا داریم از هم طلاق می گیریم.خواستیم شما هم در جریان باشید.
و بعدش از جاش بلند شد و رفت.چه راحت رفت.رویا هم بدون هیچ حرفی از خونه زد بیرون.
ایلیا و النا روی مبل نشستن.منم دیدم که اونجا اضافه ام رفتم تو اتاق ورزش.مانتوم رو در اوردم زیرش یه تاپ پوشیده بودم. رفتم روی تردمیل و شروع کردم به دویدن.
اصلا واسم مهم نبود که پدر و مادرم دارن از هم طلاق می گیرن.الان مطمئنن هر بچه ای جای من بود می شست یه جا و شروع می کرد به گریه کردن.ولی برای من فرقی نداره.پدر و رویا از همون اول ازدواجشون بدون هیچ علاقه ای از روی اجبار بوده.رویا دختری خوش مشرب و خوش گذرونه.ولی پدر ادمی جدی و خشنیه.خب معلومه که این دوتا باهم نمی سازن.ولی حالا چرا بعد از حدود 24 سال فیلشون یاد هندوستان کرده،خدا داند.
بعد نیم ساعت از تردمیل پایین اومدم و به سمت اتاقم رفتم تا یه دوشی بگیرم.
به اتاقم که رسیدم اسچتزی شروع کرد به پارس کردن و خودش رو مالیدن به من.لبخندی زدم و از روی زمین بلندش کردم و گرفتمش تو بغلم و گفتم:دختر من چطوره؟
اسچتزی پارس دیگه ای کرد.خندیدم و گذاشتمش رو تختش و به سمت حموم رفتم.
لباسام رو در اوردم و رفتم تو وان اب گرم.خودم رو ازاد کردم.چشمام رو بستم و به این فکر کردم که همه ارزوی داشتن زندگی من رو دارن ولی من چی؟از زندگیم بیزارم.وقتی مادری داشته باشی که بهت بگه حق نداری مامان صدام کنی چون فکر میکنم پیرم.مادری داشته باشم که صبح ها تو باشگاهه و شب ها تو مهمونی دوره اش.
پدری داشته باشم که فکر میکنه همه زندگی پوله.پدری که تا حالا یه بار بغلم نکرده،بهم نگفته دخترم دوستت دارم.
چه زندگی من دارم.پدری و مادری که بهت می گن هرزه و حرفات رو باور نمی کنن.برادری که یه زمانی مرحم همه ی اسرارم بود ولی حالا سایه ام رو با تیر میزنه.تنها کسی که تو این خانواده با من صحبت می کنن النا و ساناز و سپهرن.حداقل خوبه که اینا رو دارم.
چشمام رو باز کردم و به این فکر کردم که چقدر مادر و پسر می تونن باهم فرق داشته باشن.مامان جون خیلی مهربونه ولی پدر چی.
دلم واسه ی مامان جون تنگ شده ولی بعد از اون اتفاق دیگه پدر فقط یه بار اجازه داد برم پیش مامان جون.
بدون شستن خودم از تو وان اومدم بیرون و حوله رو دور خودم پیچیدم و اومدم بیرون.
وقتی اومدم بیرون دیدم ساناز رو تختم نشسته و داره با اسچتزی بازی میکنه.
گفتم:ساناز تو این جا چی کار می کنی؟؟
ساناز:اول سلام و بعد کلام.
من:شاعرم شدی.
ساناز خنده ای کرد ولی زود خنده اش رو قورت داد.و با نگرانی نگاهم کرد و گفت:حتما خیلی ناراحتی اره؟
گنگ نگاش کردم و گفتم:برای چی؟
ساناز:به خاطر طلاق مادر و پدرت دیگه.
همون طوری که به سمت میز ارایشم می رفتم گفتم:اهان.نه.چرا باید ناراحت باشم.
ساناز با چشمای از حدقه بیرون زده داشت نگاهم میکرد.نشستم روی صندلی و سشوار رو در اوردم و گفتم:این چشمات رو درست کن یهویی میزنه بیرون.
ساناز صاف سرجاش نشست و گفت:واقعا ناراحت نیستی؟
سشوار رو روشن کردم وگفتم:نه
ساناز با صدای بلندی گفت:اون سشوار رو خفه کن نفهمیدم چی گفتی.
سشوار رو خاموش کردم و گذاشتمش رو میز و برگشتم سمت ساناز و گفتم:نه ناراحت نیستم.تازه الان موقعیت خوبیه برای گفتن نطرم.
ساناز:کدوم نظرت؟
برگشتم سمتش و گفتم:همین تو خونه ی جدا زندگی کنم.
ساناز:الیکا میدونی این جز محالاته که عمو اجازه بدن تو توی یه خونه تنها زندگی کنی.
من:خب باهاش حرف میزنم.
ساناز:سری پیش رو یادت نرفته که.
من:نه.ولی....
ساناز:ولی و اما نداره.سری پیش بستت نبود.بی خیال شو.
من:من بی خیال بشو نیستم.چرا نمی فهمی که خیلی سخته وقتی کلی اهالی خونه باهام سرسنگین رفتار می کنن.و جوری رفتار می کنن که انگار تو توی خونه نیستی.خودت که چندروز پیش دیدی پدر بهم چی گفت.
ساناز پوفی کرد و گقت:تو رو خدا دوباره دردسر درست نکن.

 پست دهم (رمان دختر يخي پسر اتش
-
-
-
 از روی صندلی بلند شدم و به سمت اسچتزی رفتم که پایین تخت بود و برش داشتم و گفتم:من دردسر درست نمی کنم.فقط میخوام مستقل باشم.توقع زیادیه؟
ساناز:برای پدر و مادر اره.خیلیم زیاده.
سر اسچتزی رو ناز کردم و گفتم:اخه من نمی تونم این ایلیا که شبیه برج زهر ماره و اون بی احترامی پدر رو تحمل کنم.
ساناز:بهت حق میدم.ولی خودت بهتر اخلاق پدرت رو می شناسی.
کنار ساناز روی تخت نشستم و گفتم:فوقش چند روز باید بیام خونه شما.
ساناز اروم گفت:مثل سری پیش
فکر کرد من نشنیدم منم گفتم:ولی این دفعه فرق داره.
ساناز:امیدوارم
-پس امشب بهش می گم؟
ساناز برگشت سمتم و با صدای بلندی گفت:چیییییییییییییی؟
-کوفت.این جا مردم اسایش دارن.
ساناز:الی تو الان چی گفتی؟
-گفتم امشب به پدر میگم.و بعدش اسم من الیکاست.
ساناز:خب بابا خودم میدونم.
بعدش ادام رو در اورد:اسم من الیکاست.
از جام بلند شدم و خواستم برم سمت در که ساناز دستم رو گرفت و گفت:کجا؟
-می خوام برم به پدر رو بگم.
ساناز به سرو وضعم اشاره ای کرد و گفت:با این تیپ؟
دستم رو از دست ساناز کشیدم و رفتم و لباسم رو عوض کردم.
بعد روبه روی ساناز وایساده ام گفتم:الان رضایت میدید من برم.
ساناز نگاهی بهم کرد و گفت:اره.حالا می تونی بری.
از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق کار پدر راه افتادم.
به اتاق که رسیدم در زدم و منتظر اجازه پدر شدم.
بعد از گذشت چند دقیقه پدر اجازه ورود رو داد.مثل معلما.
اروم در اتاق رو باز کردم و سربه زیر وارد اتاق شدم.
پدر سرش رو بالا اورد و نگاهی بهم کرد و گفت:در رو ببند و بیا بشین.
در رو بستم و رفتم رو مبل روبه روی میزش نشستم.ولی سرم رو بالا نیاوردم.
گفتم:پدر می دونید.....
پدر پرید وسط حرفم و گفت:مگه به تو یاد ندادن وقتی داری با بزگتر خودت صحبت می کنی سرت رو بالا بگیری.
سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم ولی نه تو چشماش.و گفتم:ببخشید.
پدر اخمی کرد و گفت:حالا چیکار داشتی؟
با من من گفتم:میدونید پدر....من میخواستم.....اخه چه جوری بگم....
پدر خودش رو به طرف من متمایز کرد و گفت:زودتر حرفت رو بزن من کار دارم.
نفش عمیقی کشیدم وچشمام رو بستم و گفتم:من میخوام مستقل زندگی کنم.
پدر چنان دادی زد که شیشه های خونه لرزید:چی گفتی تو دختر؟؟حالا می خوای تنها زندگی کنی که هر کاری که خواستی بکنی.
اروم گفتم:پدر اینجور که فکر می کنید نیست.
پدر:دیگه رو حرف من حرف هم میاری.همین که از خوانوده طردتت نکردم هنره.
-ولی پدر
پدر:خفه.همین الان برو بیرون.
از جام بلند شدم و گفتم:میرم.ولی برای همیشه.....
پدر چنان سیلی بهم زد که افتادم رو مبل و گوشه لبم پاره شد.ولی من بدتر از اینا کشیده بودم.قبلا فقط گریه می کردم،ولی الان اشکی ندارم که بخوام گریه کنم.
از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.بیرون که رفتم ایلیا رو دیدم که دم در وایساده و ساناز هم پشتشه.ایلیا با دیدن قیافه ام پوزخندی زد و رفت سمت اشپزخونه.ساناز با نگرانی اومد سمتم و گفت:دیدی گفتم؟
دستیش که داشت میومد سمت صورتم رو پس زدم و گفتم:الان وقت نصیحت نیست.
و به سمت اتاقم رفتم.مانتوم رو پوشیدم و گوشیم رو برداشتم و به بیرون خونه رفتم.سانازم همراهم اومد.سوار ماشین شدیم و به سمت خونه ساناز روندم.

سامیار
واسه ی کلاس دوم الیکا نیومد.نمیدونم برای چی این دختر یهویی غیب میشه.میگم خون اشامه حالا بگین نه.
بعد از کلاس به سمت خونه سپهر راه افتادم.قرار بود امروز برای سپهر ویندوز نصب کنم.
به سمت خونه سپهر اینا روندم.
به دم در خونشون که رسیدم ماشین رو پارک کردم و به سمت خونه رفتم.تا زنگ در رو زدم بدون اینکه بپرسن کیه در رو باز کردن.اخه مگه اینحا تویله است که بدون پرسیدن در رو باز می کنید.شایدم تویله باشه و من خبر ندارم.
شونه ای به علامت بی تفاوتی انداختم بالا و به سمت در ورودی خونه راه افتادم.
سپهر دم در وایساده بود.بهش که رسیدم گفتم:نمیدونستم اینقدر دوستم داری.که دم در اومدی استقبالم.
سپهر:چه خوش خیال.اخه ادم میاد استقبال یه خر.حداقل گاوی،چیزی بهتر بود.
-اخه به تیپ من میاد خر باشم.
سپهر:ن پ به تیپ من میاد.
یه نگاهی به سرتاپاش کردم و گفتم:ساخته شده برای خودت.
سپهر:کورم شدین و ما خیر نداشتیم.
-میرما.
سپهر:برو به درک.
پشتم و کردم بهش و به سمت در رفتم.
سپهر:خب حالا چه خودشم میگیره.برگرد بزغاله.واسم این ویندوز رو نصب کن بعد هر قبرستونی خواستی برو
برگشتم سمتش و گفتم:من که تا یه دقیقه پیش خر بودم.چی شد،شدم بزغاله
سپهر:اگه خیلی ناراحتی من با خر مشکلی ندارم.
-اخه دلت میاد به یه همچین فرشته ای بگی خر با بزغاله.
سپهر ادای نگاه کردن رو در اورد و گفت:کجا؟؟من نمی بینم.
روشو کرد سمت من و گفت:سامی تو می بینی؟
-از فکر کنم تو هم کور شدی.
سپهر:نه بابا.می تونی منو جز مرغا حساب کنی.
-اِاِاِ.عاشق شدی؟
سپهر:چی من؟
-ن پ عمه ام.
سپهر:تو که عمه نداری؟
-پس این مامان تو چی کارس؟
سپهر:اون که عمه ی باباته.
-در هرحال من عمه صداش می کنم.
سپهر:این قدر وراجی نکن.بیا واسم این ویندوز رو نصب کن دیگه
-اها خوب که گفتی.فکر کنم زیر پای هر دومون علف سبز شد.
سپهر نگاهی به زیر پای من و خودش کرد و گفت:نه بابا.فعلا سرامیکه.
بعدش دست گذاشت پشت کمرم و منو به سمت خونه هدایت کرد.
همین طوری که من رو به سمت خونه هدایت می کرد گفتم:چه صمیمانه.
سپهر کوفتی زیر لب گفت و منو به سمت اتاقش برد.

رفتیم تو اتاقش و منو نشوند رو مبل بادی تو اتاقش و لب تابش رو روشن گذاشت روی پام و گفت:شروع کن.
-اقای باهوش شما اول سی دیش رو بده.بعد من در اختیار شمام.
سپهر:اها راست میگیا.
-مگه من تاحالا دروغم گفتم.
مین طوری که سپهر سی دی رو به سمتم می گرفت گفت:اره.
-مثلا.
سپهر:درباره ی الیکا خانوم.
-این دختره ی نچسب چه ربطی به من داره؟
سپهر مشکوک نگاهم کرد و گفت:اگه برات مهم نبود که از من درباره ی زندگیش نمی پرسیدی.
-خب....اون به خاطر کنجکاویم بود.همین.
سپهر:تو گفتی و من باور کردم.
-می خوای بکن.میخوای نکن.
سپهر:من که میدونم به قول خودت از فضولی داری میمیری که الیکا خانوم امروز چرا سر کلاسش نیومد.
نگاهم رو از صفحه ی مانیتور گرفتم و نگاه سپهر کردم که کنار مبل وایساده بود.
-کی گفته؟
سپهر:من.
-شما خیلی بی جا کردین.
سپهر:یعنی واقعا نمی خوای بدونی؟
-اگه دوست داری می تونی بگی
سپهر:بی خیال نمی خواد بگم.برای تو که مهم نیست.
-حالا که کنجکاویم گل کرده.
دوباره نگاه مانیتور کردم و مشغول کارم شدم.
سپهر:پدر و مادر الیکا دارن از هم طلاق می گیرن.
فوری نگام رو از صفحه مانیتور گرفتم و نگاه سپهر کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:چـــی؟؟
سپهر:گوشم کر شد اقای به ظاهر فضول.
-تو که کر بودی.حالا واقعا می خوان طلاق بگیرن؟
سپهر:اهوم.
-چرا؟؟
سپهر:ازدواج پدر و مادر الیکا خانوم از همون اولم از روی اجبار بوده.پس طلاقم یه چیز نرمالی تو ازدواج های سوری
-ولی چرا بعد از این همه سال.
سپهر:نمیدونم.شاید دوباره فیلشون یاد هندوستان کرده.
-شایدم.
سپهر:حالا ساناز رفته به مثال دلداریش بده.
-حالا چرا می گی به مثال؟
سپهر:اخه بالتازات واسه الیکا خانوم اینا اصلا مهم نیست.
-یعنی واسش مهم نیست که مامان و باباش دارن از هم جدا میشن؟
سپهر:نه.
-دختره دیوونه اس.
سپهر:تو اگه زندگی اون رو داشتی هیچ وقت همچین حرفی نمیزدی.
-نکه تو داشتی.
سپهر:حالا هر چی اینو بی خیال شو.ویندوز رو بچسب
-مگه من چسب دو قلو ام.
سپهر:نیستی؟
-خر شدم،بزغاله شدم،حالا هم چسب دو قلو.دیگه چی میخوای بهم بگی؟


سپهر:باید فکرام رو بکنم.
از جام بلند شدم و گفتم:چیزی که به ادم نمیدی،ادم باید خودش بره بیاره.
داشتم می رفتم بیرون که سپهر گفت:بی زحمت برای منم بیار
-عمرا
و در رو بستم و به سمت اشپزخونه که طبقه پایین بود رفتم.
وارد اشپزخونه که شدم دیدم عمه داره شربت درست می کنه.رفتم کنارش و تنگ شربت رو ازش گرفتم و توی دو تا از لیوانا برای خودم و سپهر شربت ریختم و به عمه لبخندی زدم و اومدم بیرون.بدبخت عمه تو کارای من مونده بود و یه جا وایساده بود.
وقتی اومدم بیرون.رفتم و روی کاناپه نشستم.همون موقع سپهر هم اومد.بهش شربت رو دادم.
سپهر:می بینم مهربون شدی.
-بودم.شما کور بودی نمی دیدی.
سپهر اومد جوابم رو بده که عمه از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:سلام سامیار.تو کی اومدی؟
فکر کنم تازه از شک در اومده باشه.لبخندی زدم و گفتم:خیلی وقت نیست عمه.
سپهر:چی چیو خیلی وقت نیست.حدود یک ساعت تو اتاق من تلپ بوده و داشته درباره ی ....
یکی با پام زدم تو پاش تا خفه بشه.اگه خدا بخواد.
صورت سپهر بدبخت قرمز شد.فکر کنم زیادی محکم زدم.عمه وقتی صورت قرمز شده ی سپهر رو دید گفت:چی شده سپهر؟
سپهر چشم غره ای به من رفت و رو به عمه گفت:هیچی مامان.پام خورد به مبل.
عمه:خب چرا دقت نمی کنی؟
سپهر:ببخشید.از این به بعد حواسم هست.
عمه همین جوری که میومد رو مبل روبه روی من و سپهر بشینه گفت:خب سامیار جان،افتاب از کدوم طرف در اومده شما اومدید اینجا؟؟
-افتاب که از طرف هرروزش در اومده.بعدش عمه من که هرروز خونه شما تلپم.
سپهر:راست میگه مامان.این پسره هر روز اینجاست.
عمه بهش چشم غره ای رفت و رو به من گفت:اینجا خونه ی خودته.هر وقت خواستی بیا ما خوش حال میشیم.
سپهر طوری که فقط من و خودش بشنویم ادای عمه رو در اورد و گفت: اینجا خونه ی خودته.هر وقت خواستی بیا ما خوش حال میشیم.
با بازوم سلقمه ای به پهلوش زدم و اروم گفتم:بهتره خفه شی سپهر جان.
دستش رو گذاشت رو پهلوش و گفت:منو با کیسه بکس اشتباه گرفتی.برو عقده ات رو سر الـــیکا خـــانوم خالی کن.
-کوفت سپهر.سری بعدی بدتر می زنمت ها.
سپهر:داری بچه می ترسونی؟
-پ ن پ دارم ادم گنده می ترسونم.
سپهر:اره دیگه.من ادم به این خوش تیپی و خوش اخلاقی تو دنیا تکم.
-جون تو.
سپهر:از هرکی میخوای بپرس.
-باشه.حتما از النا می پرسم.
سپهر:باشه غلط کردم.
-حالا بهتر شد.
سپهر:حالا من باشم که دیگه به تو چیزی بگم.
-می بینیم.
همون موقع صدای لاستیک ماشین اومد.
سپهر رو به عمه گفت:مامان کسی قراره بیاد؟
عمه شونه ای به علامت نودنستن بالا انداخت و گفت:نمیدونم.شاید سانازه.
سپهر:ولی امروز که ساناز با ماشین نرفت.
عمه:شاید با الیکا اومده.
با اومدن اسم الیکا هول شدم.نمیدونم برای چی.ولی حس بچه هایی رو داشتم که کار بدی کرده باشن.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم.
در خونه باز شد و به شدت بسته شد و بعدش صدای ساناز اومد:به این در بدخبت چیکار داری؟به اون چه که پدرت بهت اجازه نداده.
الیکا:ساناز یه دقیقه ساکت بشی بد نیست.
ساناز:من که چیزی نگفتم.
کم کم صداهاشون نزدیک شد.و بعدش اول الیکا وبعد ساناز اومدن سالن.الیکا اول متوجه ما نشد.چون خیره شده بود به روبه روش.
با دیدنش کل ارامش یه دقیقه پیش از بین رفت و دوباره هل شدم و همون حس اومد سراغم.
با دقت نگاه الیکا کردم که یه طرف صورتش قرمز شده بود.اول فکر کردم به خاطر رژه گونه اس ولی وقتی که دقت کردم،جای انگشت های یه ادم روش بود.
ساناز:اِ سلام.
الیکا با شنیدن صدای ساناز روشو به سمت ما برگردوند و با دیدن ماها فوری سرش رو انداخت پایین که باعث شد موهاش از زیر شالش بیرون بزنن.
اروم گفت:سلام.
و دست ساناز رو کشید و به سمت طبقه بالا رفتن.سانازم داشت زیرلبی بهش یه چیزایی می گفت.
بعد از رفتن الیکا و ساناز،عمه گفت:موندم این دختر دوباره چیکار کرده؟
صدای اعتراض سپهر اومد:مامان.
عمه به سمتش برگشت و گفت:صورتش رو ندیدی.موندم دوباره چیکار کرده.
سپهر:مامان.الیکا خانوم دختر خوبیه.
عمه لحنش یکم تند شد و گفت:اگه دختر خوبی بود که....
بقیه حرفش رو خورد و نگاهی به من انداخت.که داشتم با ظاهر خونسرد شربتم رو می خوردم.
سپهر:اخه مامان اون جوون بوده.
عمه:این دختره چی داره که همیشه تو ازش طرفداری می کنی؟
سپهر:معصومیت.
عمه اومد حرفی بزنه،ولی نزد.و از جاش بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت.
سپهر از جاش بلند شد و من هم به تبعیت از اون از جام بلند شدم و به سمت اتاقش رفتیم.
به طبقه بالا که رسیدیم صدای ساناز و الیکا میومد.
ساناز:اخه تو و چه به تنها زندگی کردن؟
الیکا:ساناز تو دیگه حرف های همه رو نزن.خودت خوب میدونی.
ساناز:من میدونم.ولی بقیه میدونن.اگه تو تنها زندگی کنی،بقیه پشت سرت چی می گن؟هان؟
الیکا:برای من مهم نیست که بقیه پشت سرم چی می گن.برام مهم اینه که جرات نمی کنن جلوی خودم بگن.
با بستن در اتاق سپهر صداها هم خاموش شدن.


الیکا
به خونه ساناز که رسیدیم ماشین رو بردم تو حیاط و از ماشین پیاده شدم. و به سمت در ورودی رفتم.ساناز در ورودی رو باز کرد و منم پشت سرش وارد شدم و تمام عصبانیتم رو سر در خالی کردم.که صدای سانازم در اومد.
ساناز: به این در بدخبت چیکار داری؟به اون چه که پدرت بهت اجازه نداده.
-ساناز یه دقیقه ساکت بشی بد نیست.
ساناز:من که چیزی نگفتم.
دیگه به سالن رسیده بودیم.و من داشتم به اتفاق های امروز فکر میکردم.
که با صدای ساناز به خودم اومد که گفت:اِ سلام.
رومو به سمت مبل های سالن برگردوندم و سپهر و زن عمو و سامیار اونجا نشسته بودن و داشتن نگاه ما می کردن.سامیار داشت با دقت نگام میکرد.
یادم به صورتم افتاد که مطمئنن به خاطر سیلی که خورده بودم قرمز شده بود.واسه همین فوری سرم رو انداختم پایین که باعث موهای بازم از زیر شالم بیرون بزنه و صورتم رو بپوشونه.فوری دست ساناز رو گرفتم و به سمت اتاقش رفتم اونم دنبالم.
به اتاقش که رسیدیم دستش رو از تو دستم کشید و به سمت تختش رفت و روش نشست و گفت:چته الیکا؟مگه من نگفتم که بهتره نگی.
دست به سینه به دیوار تکیه دادم و گفتم:ساناز.من نیومدم اینجا که تو نصیحتم کنی.
ساناز:پس اومدی چیکار؟؟
-ساناز.
صدای ساناز کمی بلند شد و گفت:اخه تو و چه به تنها زندگی کردن؟
منم صدام رو مثل اون بلند کردم و گفتم:ساناز تو دیگه حرف های همه رو نزن.خودت خوب میدونی.
ساناز:من میدونم.ولی بقیه میدونن.اگه تو تنها زندگی کنی،بقیه پشت سرت چی می گن؟هان؟
الیکا:برای من مهم نیست که بقیه پشت سرم چی می گن.برام مهم اینه که جرات نمی کنن جلوی خودم بگن.
ساناز:شاعر هم شدی.
-ســـانـــاز
ساناز:درد ساناز.امرزو قرص ساناز خوردی.
تکیه ام رو از دیوار گرفتم و نشستم روی صندلی و سرم رو بین دستام گرفتم و دستام رو گذاشتم رو پام.
وقتی ساناز باورم نمی کنه دیگه کی میخواد منو باور کنه.وقتی سانازم میگه نباید این کار ور بکنی من چیکار کنم؟
بغض کرده بودم.ولی بازم نمی تونستم بشکنمش.همه چکش ها رو برای شکستنش امتحان کردم ولی بازم نشکست.
دستی روی شونه ام اومد و بعد صدای ساناز که اروم کنار گوشم گفت:
یاد بگیر؛
گاهی نباید ناز کشید؛
انتطار کشید؛
آه کشید؛
درد کشید؛
فریاد کشید؛
تنها باید دست کشید و رفت
مثل ساناز اروم گفتم ولی صدام به خاطر بغض تو گلوم می لرزید:وقتی دلم شکسته.چجوری می تونم نه فریاد بکشم نه آه بکشم.چطوری می تونم با این قلب شکسته و زخمی فقط دست بکشم و برم،ولی درد رو احساس نکنم.
ساناز:گاهی باید بی رحم بود.....نه با دوست......نه با دشمن.....بلکه با خودت.....و ان سیلی بزرگت میکند.....که خودت به خودت بزنی.
-چطوری می تونم به دلی که شکسته و به اجبار تکه هاش کنار هم قرار گرفتن سیلی بزنم.تا دوباره خورد بشه.
ساناز:باید بازم تکه های شکسته رو کنار هم قرار بدی...هر چقدرم خورد شده باشن.بازم میشه کنار هم گذاشتشون.
- وقتی از اون تکه ها هیچی نمونده باشه،چطوری میتونم کنار هم بزارمشون.تو این شکستن های من تیکه هایی از قلبم رو گم کردم که نمی تونم پیداش کنم.
ساناز:پس به دنبال قلبی بگرد که بتونه اون تکه های گم شده رو پیدا کنه و شکستن ها رو ترمیم کنه.
در جوابش سکوت کردم.من چطور می تونستم دنبال قلبی باشم که بتونه قلب منو دوباره از نو بسازه.
ساناز:به دنبال کسی باش که به لبانت لبخند بنشاند
شب سیاهت را نورانی کند
کسی را پیدا کن که دلت را بخواند
-چطور دلی که شکسته و در اثر حرف های مردم خط خطی شده رو میشه خوند؟؟
ساناز:با نیروی عشق
-ساناز،وقتی من قلبی ندارم.چطور میتونم عاشق بشم
ساناز:به راحتی.
-به اون راحتی که فکر میکنی نیست
ساناز:امتحان کن.
-صفحه های خط خطی زندگی من،هیچوقت پاک نمی شود.
هیچوقت اون توهین ها،شکستن ها پاک نمیشه
شاید کم رنگ بشه،ولی پاک کردن اون غیر ممکنه
قلبی که شکست خورده،قلبی که خط خطی شده،دیگه به چه دردی می خوره؟؟
به درد دوباره شکستن؟؟دوباره خورد شدن؟؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم:یا به درد دوباره عاشق شدن و ضربه خوردن؟؟
ساناز:اینقدر ناامید نباش....
وسط حرفش پریدم و گفتم:تنها چیزی این روزا میدونم اینه که دارم خورد میشم،آره،دارم از درون نابود میشم.
تنها کسی که صدای شکستن من رو هر لحظه می شنوه خودم و خدای خودم.
ساناز:تو من و دوستات رو داری؟
-اونا می تونن منو درک کنن؟خود تو هم نمی تونی.
ساناز:ولی دارم همه سعیم رو می کنم.
-سعی تو به چه درد من میخوره.
ساناز ساکت شد.منم هینطور.


عد از چند دقیقه سکوت.ساناز تکیه اش رو از میز کامپیوتر گرفت و دست به سینه روبه روی من وایساد.هنوز سرم رو بالا نیاورده بودم.ولی می تونستم بفهمم.با یه پاش رو زمین ضرب گرفت.کاری که ازش متنفر بودم.سرم رو اوردم بالا و خیره شدم تو چشماش و گفتم:چیه؟؟
ساناز:دو ساعت واسه عمم روضه نخوندم که دوباره غم باد بگیره.
جوابش رو ندادم.
ساناز:پاشو لوس نشو دیگه.
-می خوای چیکار کنیم؟
با تمسخر ادامه دادم:بریم عاشق بشیم.
ساناز:اره.
-یه جوری می گی بیا بریم عاشق بشیم انگار میشه بری از سوپری خرید.
ساناز:خوشبختانه،همین نزدیکیا میشه پیداش کرد.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:منطورت سپهرکه نیست؟؟
ساناز:چیکار داداش من داری؟؟
-نگو..منطورت که اون نیست؟
ساناز:اون نه بدبخت اسم داره.اسمشم سامیاره.
از جام بلند شدم و یه پس کله ای زدم تو سرش و گفتم:دیوونه شدی.من چند بار بگم که از پسرا متنفرم.حتی از ایلیا.
ساناز ابروهاش رو داد بالا و گفت:حتی از ارمان.
فوری جواب دادم:معلومه که اره.
ساناز:زندگی وقتی قشنگه که دلی برای دلی تنگ میشه
-زندگیه منم قشنگ نیست.جهنمه.
ساناز:جهنمیه که خودت برای خودت ساختی.
-تو فکر می کنی من دوست دارم که زندگیم اینطوری باشه.
ساناز:پس تغییرش بده.
-چطوری؟البته به جز گزینه ی عاشق شدن.
ساناز:زندگیت رو از نو بساز
-ساناز خودت مگه ندیدی اون اوایل چقدر سعی کردم به ایلیا و النا بفهمونم.ولی اونا نفهمیدن،فقط حرف یه عوضی رو قبول داشتن.نه هم خونشون رو.
ساناز:دوباره سعی کن.
به طرف صورتم که قرمز شده بود اشاره کردم و گفتم:که دوباره سیلی بخورم،دختر هرزه صدا بشم.
ساناز اومد سمتم و روبه روم وایساد و شونه هام رو گرفت تو دستاش و گفت:الیکا اون موقع تو فقط 13،14 سالت بود.معلوم بود که نمی تونستی از خودت دفاع کنی.ولی الان 22 سالته،می تونی از خودت دفاع کنی.
دستش رو از شونه هام برداشتم و به سمت پنجره اتاقش رفتم و به اسمون خیره شدم و گفتم:خیلی سخته.من 10 سال سعی کردم از جنس سنگ باشم.سعی کردم در برابر صحبت های خانواده و مردم وایسم.
یادم به 10 سال پیش افتاد:
"-مامان.تو دیگه حرفم رو باور کن.
رویا تو گوشی بهم زد و گفت:من دیگه مامان بچه هرزیی مثل تو نیستم."
ادامه دادم:اون موقع گریه می کردم.فقط گریه میکردم.چون کاری نمی تونستم بکنم.اینقدر شب و روز گریه کردم که چشمه های اشکم خشک شدن،و شدن کویری وسیع.که فقط سراب می بینه.میدونی من چقدر تلاش کردم که شدم اونی که الان روبه روت وایساد.اونی که بدون هیچ راهنمایی تونست اینجا دوون بیاره.من خیلی سختی کشیدم تو این مدت.پس ازم نخواه حالا که دارم به ارامش می رسم.
اسمون رو نگاه کردم.صاف صاف بود،ابی ابی بود.
اروم زیرلب زمزمه کردم:خوش به حال اسمون که هر وقت دلش میگیره بی بهونه می باره و به کسی توجه نمی کنه....و از کسی خجالت نمی کشه.
بازم اون بغض کهنه تو گلوم داشت اذیتم میکرد.دست ساناز رو روی شونه ام احساس کردم ولی رومو برنگردوندم.گفتم:خیلی وقته ارزو دارم که کاشکی اون سراب وافعی بود.کاشکی منم می تونستم مثل همه گریه کنم،طوری که صدای هق هقم فضای اتاق رو بگیره.
صدای هق هق ساناز تو گوشم بود و داشت ازارم میداد.رومو به سمتش برگردوندم و با عصبانیت شونه هاش رو گرفتم و تکون دادم و گفتم:چرا گریه می کنی؟؟می خوای به من بگی که من می تونم راحت ناراحتیم رو بروز بدم.چون هنوز چشمه ی اشکام خشک نشده.من می تونم بغضی که داره خفم میکنه رو ازاد کنم و بعدش راحت بخندم.
شونه هاش رو ول کردم و رو زمین سرخوردم.زانو هام رو تو بغلم گرفتم و دستام و دورش حلقه کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم: می خوای بهم اینا رو بگی؟نمی خواد بگی.خودم خوب میدونم.
نگاهش کردم و گفتم:چرا تو کویر چشمای منم یه معجزه صورت نمی گیره.چرا تو کویر چشمای من چشمه ی زمزم فوارن نمی کنه.
به گلوم فشار اوردم و گفتم:چرا این بغضه لعنتی نمی ترکه؟چرا هر کاری می کنم بازم نمی شکنه.اخه چرا؟؟
ساناز جلوم زانو زد و با چشمای اشکیش بهم خیره شد.دستام رو گرفت و با صدایی که می لرزید گفت:چرا اینقدر از زندگی ناامیدی؟چرا نمی خوای یه شروع دوباره بکنی؟
پوزخندی زدم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم:شروع دوباره؟چطوری می تونم بدون هیچ راهنمایی،بدون هیچکس یه زندگی دوباره رو شروع کنم.
سرم رو اوردم پایین و نگاهش کردم وگفتم:ساناز قلبی که 10 سال از جنس یخ بوده،نمی تونه به این راحتی ذوب بشه.نمی تونه تو یه تصمیم فوری زندگیش رو عوض کنه.ساناز من خیلی وقته که دنیا دیگه برام رنگی نداره.
ساناز:الیکا....
-من تو شیشه ای یخی گیر کردم.شیشه ای که کل دنیا رو برام مات و یه رنگ کرده.من 10 ساله که تو این شیشه یخی گیر کردم،و کسی نتونسته با گرماش با اتشش این یخ رو ذوب کنه.ساناز این یخ غیر قابل ذوب شدنه.پس تلاش اضافی نکن.چون فایده ای نداره.

ساناز اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد و وایساد و سعی کرد لبخند زورکی بزنه. دست منو گرفت و گفت:یالا بلند شو.تا بهت نشون بدم چطوری می تونی از اول شروع کنی.
با تعجب نگاش کردم.
ساناز:اینجوری نگام نکن.
بعدش دستم رو کشید و بلندم کرد و گفت:من میرم دست و صورتم رو بشورم.تا برگشتم تو باید اماده شده باشی.
رفت سمت در.قبل از اینکه در رو باز کنه گفت:می تونی از وسایلام استفاده کنی.راستی به راویس و ایسا هم زنگ میزنم.
و بعد در رو بست و منو سردرگم تو اتاق تنها گذاشت.
چند لحظه به در خیره شدم و بعد به خودم اومدم و رفتم سمت میز ارایش ساناز و موهام رو با کش بستم.
سانازم وارد اتاق شد و اماده شد.منم شالم رو درست کردم.
هر دوتامون بعد از حدود 20 دقیقه اماده شدیم.ساناز کیفش رو برداشت و به سمت در رفت.گفتم:ساناز کجا می خواییم بریم؟
ساناز چشمکی زد و گفت:یه جایه خوب.با ادمای خوب.
با اعتراض گفتم:ســاناز
ساناز به طرفم اومد و در حالی که دستم رو می کشید گفت:لوس نشو دیگه.زود بیا.
-ساناز
ساناز:اِاِ دوباره این دختر گفت ساناز.
لبخندی زدم و گفتم:خب حالا تو.
صدای سپهر رو از پشت سرم شنیدم:دخترعمو همیشه اینجوری لبخند بزنید.
فوری لبخندم رو جمع کردم و نگاه سپهر کردم که پشت سرم بود و پشت سرشم سامیار.
گفتم:پسرعمو،به نظرم لبخند زشتم میکنه.
بعدم اروم تر گفتم:اون همیشه می گفت لبخند خوشکل ترم میکنه.
ساناز که دید دارم میرم تو فاز غمگین.لبخندی زد و گفت:الیکا لطفا فاز عوض نکن.
بهش چشم غره ای رفتم.ولی اون اهمیت نداد و ادامه داد و گفت:چشمات رو مثل وزغ نکن.دارم راست میگم.تصمیت رو یادت نرفته که گفتی....
پریدم وسط حرفش چون اگه ادامه ابروم کامل جلوی سامیار میرفت.گفتم:چرا خودت واسه خودت می بری و می دوزی.بعدشم تنمم میکنی.من کی همچین تصمیمی گرفتم.دو ساعت واسه بَبو روضه نخوندم.
ساناز:در هرحال.تو مخالفتی نکردی.
-من مخالفت نکردم؟؟
ساناز اومد حرفی بزنه که سپهر گفت:ما هم اینجاییما.حالا بیاین راه بیفتیم دیر میشه.
ساناز:افرین داداش.فکر کنم الان کلی از دوستای الیکا فحش بخوریم.
همون موقع گوشیم زنگ زد.گوشیم رو از تو جیبم در اوردم.نگاه ساناز کردم و گفتم:کاشکی یه چیز دیگه می افتی
بعد گوشیم رو جواب دادم.صدای جیغ حیغ ایسا تو گوشم پیچید:الی دوباره چه گندی زدی؟
به خاطر صدای بلند ایسا گوشی رو یکم از گوشم فاصله دادم و گذاشتم حرفاش رو بزنه:به خدا دختر تو داری منو دیوونه میکنی با این کارات.اخه منگل نونت کم بود،ابت کم بود که دوباره یاد تنهایی افتادی؟من اگه اخر از دست تو دیوونه نشم کمه.
سپهر و ساناز داشتن ریز می خندیدن.سامیارم داشت جلوی خندش رو می گرفت.منم خیلی جدی داشتم به حرفاش گوش میدادم.
ایسا:الی اونجایی؟
-ایسا تو خسته نمیشی اینقدر حرف میزنی.خودت به درک.به فکر این فک بدختتم باش.
ایسا با داد گفت:من دارم راجب چی صحبت می کنم.تو داری راجب چی صحبت می کنی.الی اگه دستم بهت نرسه
-اول الی نه الیکا.بعدشم تا نیم ساعت دیگه دستتم بهم میرسه.
ایسا:اها،الیکا شما کجایین؟
-خونه ساناز اینا.
ایسا:هنوز اونجایین.منو یه ساعته این جا کاشتین؟
-اگه تو قطع کنی.ما هم راه می رفتیم.
ایسا بدون هیچ حرفی قطع کرد.اروم گفتم:دختر دیوونه است.
بعد رو کردم به ساناز گفتم:بریم.
همه به سمت حیاط راه افتادیم.
من و ساناز با ماشین من اومدیم و سامیار و سپهر با یه ماشین جدا.

پاسخ
 سپاس شده توسط 975 ، MEHRANA MAHDI


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ..-卐رمان دختر يخي پسر اتش-..卐 - eɴιɢмαтιc - 11-08-2014، 21:36


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان