رمان دختر بخي پسر اتش
-
-
-
-
سامیار
به خونه که رسیدم ماشین رو پارک کردم و بدون سلام به سمت اتاقم رفتم و خودم رو انداختم رو تخت.گوشیم و کیف پولیم رو از جیبم در اوردم و گذاشتم رو میز کنار تختم.لباسمم چندتا از دکمه هاش رو باز کردم و زل زدم به سقف سفید اتاقم.
رو سقف اتاقم الیکا رو دیدم که داشت می خندید.اونجا وقتی که نور لامپ از پشت سرش می خورد و مثل هاله ای دورش شده بود.وقتی می خندید چالی روی گونش نمایان میشد و با دندون های سفیدش خوشکل تر میشد.
چه خوشکل می خندید.چه کسی دلش اومده اون خنده رو،اون برق شادی رو تو چشماش رو ازش بگیره و به جاش به اون چشمای سردی رو بده که وقتی میبینی یخ میزنی؟خیلی دوست دارم ارمان رو ببینم.کسی که مسبب همه ی بدبختی های الیکاست.
چشمام رو بستم تا شاید از فکرش بیام بیرون.ولی همش صدای خنده اش،صورتش موقع خندیدن جلوی چشمم بود.
چشمام رو باز کردم و به سقف خیره شدم.
"صدای سپهر تو گوشم پیجید:چرا می خوای به الیکا خانوم کمک کنی؟
-چون دوست ندارم ببینم همه درموردش بد فکر می کنن.
سپهر:چرا اون برات مهمه؟
-وای سپهر چه گیری دادی تو امروز به من.
سپهر:پس دوستش داری؟
فوری گفتم:معلومه که نه.
سپهر:پس چرا برات مهمه که مردم راجب بهش چی فکر میکنن؟
-بازجوییه؟؟
سپهر:طفره نرو.دوستش داری نه؟
-نه.سپهر.دوستش ندارم.من فقط می خوام به عنوان یه برادر یا دوست کمکش کنم.
سپهر:چرا داری خودت رو گول میزنی؟
-من خودم رو گول نمی زنم.تو زیادی تو افکار بچگانه ات رفتی.
سپهر:حالا ببین من کی بهت گفتم.تو الیکا خانوم رو دوست نداری.
-منم بهت گفتم که احساس من فقط یه دلسوزی برادرانه است.نه چیز دیگه ای.
سپهر:تو گفتی و من باور کردم.
-سپهر.
سپهر:باشه بابا.چرا می خوای ادم رو گاز بگیری."
از جام بلند وشدم رفتم سمت اشپزخونه تا یکم اب بخورم.
در یخچال رو باز کردم و شیشه رو گذاشتم رو دهنم و اب خوردم.شیشه رو گذاشتم سرجاش و در یخچال رو بستم.
تا در یخچال رو بستم احساس کردم یه چیز خورد تو شکمم.ماشاا... چه زوریم داشت.
خم شدم و شکمم رو گرفتم.سرم رو ارودم .تاریک بود و نمیشد چیزی دید.ولی با یکم دقت تونستم بفهمم مامان بود.
گفتم:مامان.شکمم داغون شد.
مامان:اوا سامیار تویی.فکر کردم دزد اومده.
-اخه مادر من چه دزدی میاد اب میخوره.
مامان:من از کجا بدونم.تو نباید وقتی میایی خونه به من بگی.
-ببخشید مامان.دیگه برام درس عبرت شد.هر وقت اومد بهتون میگم.
و به سمت اتاقم رفتم.
دوباره رو تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم به فردایی فکر کنم که نمیدونم قراره چی بشه.
صبح با صدای گوشیم که درحال کشتن خودش بود بیدار شدم.دستم رو گذاشتم رو میز و سعی کردم گوشیم رو پیدا کنم.
گوشی رو گذاشتم رو گذاشتم و گفتم:الو؟؟
صدای بچگونه ی کریستین تو گوشی پیچید که باعث شد سیخ شرجام بشینم.به فرانسوی گفت:سلام سامی.
-سلام کریستین کوچولو،چطوری؟
کریستین:سامی من 7 سالمه.بزرگم.
-باشه.خانوم بزرگ.حالا چطوری؟
کریستین با خوشحالی گفت:خوبم.اقا کوچولو.
خندیدم و گفتم:من 23 سالمه بعد کوچولو ام.
کریستینم خندید و گفت:تو فقط 3 سالته.
-هر چی تو بگی وروجک.
کریستین:سامی کی برمی گردی؟
-نمیدونم.ولی زود.
فوری گفت:پنج شنبه همین هفته.
خندیدم و گفتم:زودِ زود
کریستین:اخر سر من از دست تو سر درد میگیرم.
-واقعا؟
کریستین:اهوم.
صدای جسی از پشت تلفن اومد که گفت:کریستین گفتی فقط 2 دقیقه.
کریستین داد زد:الان جسیکا میام.
بعد رو به من با صدای ارومی ادامه داد:من برم تا این جسیکا کلم رو نکنده.
خندیدم و گفتم:باشه.
صدای جسیکا اومد که گفت:شنیدم چی گفتی کریستین.
کریستین با صدای بلندی گفت:ببخشید.
-کریستین تو دیگه برو.حوصله ی غرهای جسیکا رو ندارم.
کریستین اروم خندید و گفت:باشه.خدافظ.تا اخر هفته ام برگرد
لبخندی زدم و گفتم:باشه.خدافظ
کریستین زود گفت:من از طرف تو جسیکا رو هم بوس میکنم.
و بعد فوری گوشی رو قطع کرد.گوشی رو از گوشم برداشتم و زیر لب گفتم:شیطون.
از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم.در کمدم رو باز کردم شلوار جین و یه لباس ابی بیرون اوردم و پوشیدم.
موهام رو هم مثل همیشه دادم بالا و گوشی و کیف پولم رو از رو میز برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون.رفتم سمت اشپزخونه.مامان داشت سفره رو میچید و بابا هم داشت کمک مامان میکرد.
رفتم تو اشپزخونه و پاکت شیر رو از تو یخچال برداشتم و سرکشیدمش.پاکت خالیش رو انداختم تو سطل اشغال و داشتم می رفتم به سمت در که بابام گفت:سلامی نکنی ها.
برگشتم سمتشون و گفتم:سلام.خوب هستید؟خب دیگه من با اجازه تون برم کار دارم.خدافظ
مامان:کجا میخوای بری؟تو که امرز دانشگاه نداری؟
-اره کلاس ندارم.می خوام برم سپهر اینا.
بابا:نه به اوایل که به زور می رفتی نه به الان.
لبخندی زدم و رو به مامان گفتم:مامان کاری با من ندارید من برم؟؟
مامان:نه عزیزم برو به سلامت.
کفشم رو پوشیدم و گفتم:پس همگی خدافظ
قبل از اینکه از در برم بیرون صدای مامان رو شنیدم که با صدای بلندی گفت:مواظب باش.
و سوار ماشینم شدم و پیش به سوی سرنوشت.
ساناز تو اتاق نبود منم از فرصت استفاده کردم و یکی از لباس هایی که ساناز برام اورده بود رو در انتخاب کردم و پوشیدم.
در اتاق باز شد و اسچتزی و ساناز با یه سینی اومدن تو.ساناز سینی رو گذاشت رو میز کامپیوترش و لقمه ای که توش بود رو گرفت سمتم و گفت:بیا بخور.کارت زیاده.
لقمه رو پس زدم و لیوان شیر رو سرکشیدم و بعدشم با دستمال دور دهنم رو پاک کردم و گفتم:من اماده ام.
ساناز:اماده ی کار کردن؟
یکی زدم تو بازوش و گفتم:خفه.
باهم از پله ها رفتیم پایین.ساناز تو راه گفت:اولین کارمون.که اخرین کارمون هست اینکه می خوایم یه خورده تفریح کنیم.یعنی میخوایم.
دستاش رو محکم کوبید به هم و گفت:حیاط خونه رو بشوریم.
وسط پله ها وایسادم و گفتم:چـــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟
ساناز برگشتم سمتم و دستمو گرفت و کشید و گفت:هیچی میخوایم یکم اب بازی کنیم.
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:بی خیال.من نیستم.
ساناز:چی چیو نیستم؟وظیفه مون اینه.
و منو کشون کشون برد سمت حیاط.اسچتزیم دنبالمون.
ساناز کنار پله ها وایساد و پاچه ی شلوارش رو زد یکم بالا.شیر اب رو برداشت.و گرفتش بالا.دستشم گذاشت رو لب شیراب تا اب پخش بشه.و اب مثل بارون از بالا میومد رو سر و صورتش.اسچتزیم داشت با خوشحالی اون اطراف می دویید.
یه دفعه ساناز شیراب رو گرفت سمت من و کلا خیسم کرد.جیغی کشیدم و دستم رو گرفتم رو صورتم و بدو بدو رفتم سمت اون یکی شیراب.و برش داشتم و گرفتم سمت ساناز.
هر دوتامون با هم شیراب رو گرفتیم و بالا.اسچتزیم داشت اون پایین کیف میکرد.منو و سانازم داشنیم با صدای بلند می خندیدیم.با خنده شیراب رو گرفتم سمت چپم.که صدای داد یه نفر بلند شد.
با تعجب برگشتم سمت صدا که سامیار و سپهر رو دیدم که خیس خیس شده بودن.تازه یادم اومد شیرابم هنوز طرفشونه.شیر اب از دستم افتاد.نگاه ساناز کردم که دیدم داره با تعجب نگاه اونا میکنه.بعد نگاه من کرد.و بعد هر دوتامون با صدای بلند زدیم زیر خنده.
منو ساناز داشتیم می خندیدم که ابی یه شدت خورد.دیدم سامیار داره رو من اب می پاشه و سپهر رو ساناز.هر دوتامون داشتیم جیغ میزدیم.سانازم همش می گفت:سپهر نکن.
سامیار اب رو اورد بالا و خورد به صورتم.دستم رو گرفتم رو صورتم و برگشتم تا اب بخوره به پشتم.بعد دوییدم سمت ساناز.سانازم دویید سمت من.هر چهارتامون می خندیدم و اب بازی می کردیم.اسچتزی هم اون وسط بین ما میدویید.
ساناز:سپهر بس کن دیگه.ایلمو شدم.
سپهر با صدای بلند خندید و گفت:عمرا.
ساناز رفت به سمتش.سامیارم انگار خوشش اومده بود.همینجوری داشت رو من اب می ریخت.
یک دفعه از دهنم پرید:سامیار نکن.
شیر از دست سامیار افتاد رو زمین.ساناز و سپهر ساکت شدن.سامیار داشت با بهت نگاهم میکرد.لبخندم رو جمع کردم و با جاش اخم کردم.برای اینکه گندکاریم رو ماسمالی کنم گفتم:نمی گید من سرما بخورم.
بعد با اخم رفتم تو.
سامیار
هنوز تو بهت مونده بودم.اون به من گفت:سامیار.
چه خوشکل اسمم رو صدا میکرد.صحنه ای رو که می خندید و موهای خیسش دور برش تکون می خوردن اومد جلوی چشمم.چقدر وقتی موهاش خیس میشد جذاب تر میشد.
با ریختن ابی روم از هپروت بیرون اومدم و رو کردم سمت سپهر و یه دستم رو زدم به کمرم و طلبکارانه نگاش کردیم.
سپهر:ها چته؟نیم ساعته تو هپروت موندی
-کی من؟نه بابا خیالاتی شدی سپهر جان.
دستم رو زدم به شونه اش و به سمت خونه راه افتادم.که وسط راه سپهر بازوم رو گرفت و گفت:من رو سیاه نکن.من خودم زغال فروشم.
-اِاِ شغل جدید پیدا کردین.
سپهر:سامیار داشتم باهات جدی صحبت میکردم.
-منم همینطور.
سپهر:به جهنم.هر کاری عشقت میکشه بکن
باشه ای گفتم و به سمت ماشینم که تو حیاط بود رفتم.سوارش شدم و رفتم بیرون.
نمیدونستم کجا دارم میرم.فقط می خواستم برم یه جایی که تنها باشم و بتونم راجب به خودم و شاید الیکا فکر کنم.
اصلا الیکا کیه؟کیه که تونسته با گفتن اسمم اینقدر منو بهم ریخته کنه؟
شاید حرف های سپهر درست باشه.
با دستم زدم به سرم تا این فکرای اضافی از ذهنم خارج بشن.
الیکا فقط برای من به دوست یا خواهره که میخوام کمکش کنم.
یه صدایی از درونم میگه:مطمئنی اون برات یه ادم معمولیه؟
-مطمئنم.من به الیکا فقط می خوام کمک کنم تا خودش رو پیدا کنه.
صدای درونم:پس چرا از دیدن خندش خوشحال میشی و با شنیدن اسمت از زبون اون بهم ریخته؟
-چون من دوست ندارم فقط اخم کنه.دوست دارم خوشحال باشه
صدای درونم:پس اعتراف می کنی که دوست داری خوشحال ببینش.
-خب اره.ولی این دلیلی بر دوست داشتن نیست.
صدای درونم:خب خره.دوست داشتن از همین جا شروع میشه.
-گاوه،این فقط یه حس برادرانه نه چیز دیگه ای.
صدای درونم:خواهیم دید
با صدای بلندی گفتم:چرا همه گیر دادن که من این دختره ی یخی رو دوست دارم.
صدای درونم:چون دوستش داری
-دوستش ندارم.تو هم خفه شو که اصلا حوصله ندارم.
دستم رو تکیه دادم به لبه ی شیشه ی ماشین و نگاه اطرافم کردم.وسط های شهر بودم.دور زدم و به سمت خونه روندم.
نزدیکای خونه بودم.ولی دوست نداشتم برم خونه.اگه می رفتم اونجا باید به صحبت های مامان و بابا گوش میدادم.واسه ی همین ماشین رو کنار یه کافی شاپ پارک کردم و رفتم توش.
نشستم تو گوشه ترین قسمت کافی شاپ و به کیک و قهوه سفارش دادم.جای خیلی خلوتی بود و چه بهتر برای من.
قهوه و کیک رو اوردن و گذاشت رو میز و رفت.
به بخارهایی که از قهوه خارج میشد نگاه کردم.و بعد به کیک که کمی سرد بود.
اروم گفتم:مثل من و الیکا.
ولی الیکا خیلی سردتر از این کیک بود.این کیک قابل خوردنه ولی الیکا چی؟
با فکر اینکه بخوام الیکا رو بخورم لبخندی زدم و یکم از قهوه رو خوردم.داغ بود،تلخ بود.ولی اهمیت ندادم.
نگاه روزگار منو شاعرم کرده.
یکم کیکم خوردم و به سمت صندوق رفتم . حساب کردم و اومدم بیرون.
الیکا
عصبانی به سمت اتاق ساناز رفتم.
مگه من به خودم قول نداده بودم.پس چرا الان زدم زیر قولم.
ساناز اومد تو اتاق و در اتاق رو بست و به در اتاق تکیه داد و گفت:چی شد یهو؟
نشستم رو تخت و سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم:ساناز من زدم زیر قولم.
ساناز:حالا مگه چی شده؟
سرم رو اوردم بالا و نگاهش کردم و گفتم:من 10 سال تمام سعیم رو کردم و زیرقولم نزدم.حالا به خاطر یه بازی مسخره زیر قولم زدم.
ساناز:خودتم خوب میدونی که بهت خوش گذشت.تو هم دل داری و دلت برای شیطنت و باصدای بلند خندیدن تنگ شده.مگه تو چقدر می تونی بی تفاوت باشی؟
-ساناز من 10 سال نه شادی کردم و نه شیطنت.چون نمی خواستم اون طوری باشم که ارمان می خواست.ارمان همیشه می گفت وقتی می خندی خیلی خوشکل میشی.....
ساناز:واسه ی همین دیگه نمی خندی؟فقط برای اینکه یه پسر دیوونه بهت گفته وقتی می خندی خوشکل میشی.
-اره
ساناز صداش رو بلند کرد و گفت:واسه همین میگم بچه ای.تو به خاطر یه حرف 10 سال پیش،خودت رو از کل زندگیت محروم کردی.به خاطر یه چیز بی ارزش شدی به دختر جدید.شدی یه دختر از سنگ.دختری که هیچی از احساسات حالیش نمیشه.
منم مثل خودش گفتم:من به خاطر چیزی که برای تو بی ارزشه،چه حرف ها که نشنیدم.حرف های دیگران مهم نیست،حرف هایی که خانواده ام پشتم گفتن منو اینجوری کرد.من اگه همون دختر احساساتی 10 سال پیش بودم که الان زنده نبودم.
ساناز:تو به خودت میگی قوی؟تو به خاطر همین موضوع دوبار خودکشی کردی.بعد به خودت میگی قوی؟
-چون تحمل این دنیا رو نداشتم.نحمل این نگاهارو.
ساناز:همیشه همین رو میگی.از این حرف ها خسته نشدی.
-من از گفتن حقیقت خسته نمیشم.
ساناز:الیکا با خودت این کار رو نکن.
از جام بلند شدم و گفتم:حالا چی شده که زندگی من برای شما مهم شده؟
ساناز اومد نزدیکم و دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت:چون دوست ندارم ببینم که دوستم عذاب میکشه.
دستش رو از رو شونه ام برداشتم و گفتم:بهت چند وقت پیش گفتم قلبی که 10 سال تو یه شیشه یخی بوده نمی تونه به این راحتی ذوب بشه و از دنیای بی رنگ خودش به یه دنیای جدید پا بزاره.
ساناز اومد جوابم رو یده که گوشیم زنگ خورد.
گوشیم رو از رو میز کامپیوتر برداشتم و نگاهی بهش کردم.با دیدن نام پدر فوری تلفن رو جواب دادم.
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم پدر گفت:همین الان بیا خونه.
و قطع کرد.
لباسام رو در اوردم و مانتوم و شلوارم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و رو به ساناز گفتم:پدر گفته برم خونه.اسچتزی کجاست؟
ساناز:تو حیاط
دستم رو براش تکون دادم و رفتم تو حیاط و اسچتزی رو برداشتم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم.
رمان دختر يخي پسر اتش
-
-
-
-
ماشین رو تو پارکینگ خونه یا بهتره بگم اپارتمان جدیدم پارک کردم و اسچتزی رو بغل کردم و گذاشتم زینت خودش وسایل هارو بیاره.
خونه طبقه اول بود.در خونه رو باز کردم و رفتم توش.
قبلا اینجا اومده بودم،دوتا خونه بود که بهم به وسیله ی اشپزخونه وصل شده بود.یه خونه یه خوابه و یکی سه خوابه.پدر اینجا رو وقتی تازه کارش رو شروع کرده بود خریده یود.
اسچتزی رو گذاشتم رو زمین و خودم از طریق اشپزخونه به اون طرف رفتم.
رفتم تو اتاقی که مال من بود.وقت هایی که از لاس وگاس می اومدم اونجا.
در اتاق رو باز کردم.کل ست اتاق مشکی و سفید بود و رگه هایی از قرمز.
شالم رو از روسرم در اوردم و انداختم رو تختم.و به سمت پنجره اتاق رفتم.نگاه حیاط کردم.
"روزی اومد جلو چشمم که فقط 6یا 7 سالم بود که دست در دست مامان جون اومدیم تو این خونه.وقتی اتاقم رو دیدم جیغ بلندی کشیدم.
که باعث شد پدر دعوام بکنه.چقدر اون روز خورد تو ذوقم.تا شبش دیگه حتی از جام هم بلند نشدم."
دوباره اون بغض قدیمی.اون بغضی که وقتی پدر دعوام کرد می خواست بشکنه.ولی تا یه قطره اش بیرون اومد پدر چنان دادی کشید که اشک سرجاش خشک شد.
صدای همه تو سرم می پیچه
"ایلیا:من دیگه خواهری به نام الیکا ندارم.همین الان از اتاقم برو بیرون.
عمو:الیکا ناامیدم کردی.فکر می کردم بزگتر از این باشی.که به همچین اشتباه بچگانه ای بکنی
پدر با صدایی که هر لحظه بلند تر می شد گفت:حالا من با چه رویی برم دادگاه.من با چه رویی سرم رو تو فامیل بالا بگیرم.
ولی در عوضش
ساناز:اون فقط یه اشتباه بود.یه اشتباه تو بچگیت.
راویس:الیکا انسان جایزالخطاست.مشکلی نیست.
ایسا:بابا بی خیال.یه اشتباه ساده بود و بس."
نگاهم رو از حیاط گرفتم و نگاه تختم کردم که وسط اتاق بود.و حالا وسایلم که زینت اورده بود کنار تخت بود.
به سمت وسایلام رفتم در جعبه اول رو باز کردم.توش کتابام بود.
درشون اوردم و تو کتابخونه اتاق گذاشتم.و به همین ترتیب بقیه وسایل ها رو گذاشتم.
توی اخرین جعبه قاب عکسام و البوم هام بود.
اولین البوم رو در اوردم،عکس های خودم بود و جازمین و جک.وقتی تو کودکستان بودیم و اب ریخته بودیم رو هم.می خندیدم.خنده هایی از ته قلب.کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم.کاش هیچوقت اون تصمیم لعنتی رو نمی گرفتم که برگردم ایران.
البوم ها رو گذاشتم تو کمد و قاب عکس ها رو بیرون اوردم.عکس خودم و مامان جون و جازمین و جک رو گذاشتم رو میز تحریرم وعکس خودم و مامان جون رو هم گذاشتم رو عسلی کنار تخت.
لباسام رو عوض کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون.
رفتم تنها جایی که می تونستم راحت باشم.پیست کارتینگ!!!
سامیار
از کافه بیرون اومدم . در ماشین و باز کردم و نشستم تو هنوز توی فکر الیکا بودم . نمیدونستم که حس من به اون دقیقا چیه ؟ واسه ام یه حس مبهم بود ک تا حالا تجربه اش نکرده بودم ! واقعا دوست داشتم که بدونم چه حسی من به الیکا دارم.
برای اینکه اینقدر مخمو با این افکار چرت و پرت مشغول نکنم چند بار سرمو مثل دیوونه ها به فرمون زدم و به این خیال ک این افکار مزخرف از فکرم بره بیرون.
پامو گذاشتم رو پدال گاز دوست داشتم کل عقده دلی هام رو این پدال بدبخت خالی کنم. داشتم همین جوری میرفتم که به عنوان یه ضد حال به یه پلیس که داشت برام سوت میزد برخورد کردم .
یه گوشه پارک کردم و شیشه رو دادم پایین،پلیسه اومد سمت شیشه ی ماشین و گفت:مدارک ماشین لطفا.
کیفمو از تو داشبود برداشتم و مدارک ماشینو بهش دادم . همون جور که داشت مدارکو نگاه میکرد،گفت:آقا اینجا رو با پیست اشتباه گرفتین؟
-ببخشید اقا.حواسم به سرعتم نبود.
پلیس مدارک رو بهم داد و برگه جریمه رو هم گذاشت رو مدارک و بهم داد.بعدشم مثل چی سرش رو انداخت پایین و رفت.
من موندم این پلیسه این همه راه میره چرا این شیکمه رو اب نمیکنه؟
ماشین رو روشن کردم و این سری مثل ادم روندم.
تصمیم گرفتم برم پیست کارتینگ تا دوباره جریمه نشم.
به سمت پیست کارتینگ رفتم.
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و اومدم بیرون.
بعد از پوشیدن کلاه به سمت یکی از کارت ها رفتم.که یه کارت به سرعت از کنارم رد شد.ناخوداگاه خودم رو کشیدم عقب.
سوار کارت شدم و کمربند رو بستم و پام رو گذاشتم رو گاز.
دور دومم بودم که دیدم همون کارته که با سرعت از کنارم رد شد وایساد و یه دختر از توش خارج شد.
یعنی یه دختر می تونه اینقدر تند برونه؟خوب معلومه خره،مگه دخترا چه فرقی با تو اسکل دارن.
به سرعت از کنارش رد شدم تا شاید یه نگاهی بهم بندازه تا بتونم ببینمش،ولی دریغ از یه نیم نگاه.منو داشته دلم رو به چی خوش کرده بودم.
فشار پام رو پدال بیشتر کردم و یه دور دیگه زدم.
بعدش از کارت اومدم بیرون.کلاه رو تحویل دادم و به سمت ماشین رفتم.
حیف شد که دختره از دستم رفت.
در ماشین رو باز کردم و سوار ماشین شدم.
و این سری اگه خدا بخواد به سمت خونه روندم.
که کاش هیجوقت نمی رفتم....
دست مامان رو ول کردم و گفتم:چی گفتی؟
مامان:نشنیدی چی گفتم؟
-نه
مامان:یعنی نمی دونستی؟
-نه
مامان هیچی نگفت.
با صدای لرزونی گفتم:مامان بگو دروغه.این غیرممکنه که تو.....
سرم رو انداختم پایین.می ترسیدم این کلمه به زبون بیارم.
سرم رو اوردم بالا و چشمام رو به چشمای مامان دوختم.می خواستم حقیقت رو تو چشماش ببینم.می خواستم بفهمم که این فقط یه خوابه.غیرممکن بود مامان من......
ولی چشماشم می گفتن اینا خواب نیست.می گفتن اینا یه حقیقت تلخه.
دوباره دستای مامان رو گرفتم بین دستام.دستای ظریفش تو دستای من گم میشدن.نگاهم رو دوختم به دستامون.من عاشق مامانم بودم.به خاطر اصرار های مامان فرانسه رو ول کردم و اومدم ایران.و حالا....
همون موقع پرستار وارد اتاق شد.با دیدن من گفت:اقا الان وقت ملاقات نیست.لطفا برید بیرون.
دست مامانم رو ول کردم و پیشونیش رو بوسیدم و اروم گفتم:درست میشه
و بعد از اتاق بیرون رفتم.بابا روی صندلی روبه روی در اتاق نشسته بود و زل زده بود به در اتاق.با دیدن من که از اتاق خارج شدم نگاهم کرد.رفتم سمتش و گفتم:بابا حالا میخوای چیکار کنی؟
بابا:نمیدونم.دکتر گفت ممکنه بتونه دوباره راه بره.
اهی کشیدم و گفتم:امیدوارم
روی صندلی نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.
واقعا نمیدونستم چیکار کنم،گیج بودم.ولی تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که خودم رو نبازم و صعی کنم به مامانم امیدواری بدم تا شاید روزی دوباره بتونه راه بره.
سرم رو از تکیه به دیوار برداشتم و دستم رو تو جیبم کردم و گوشیم رو از توش در اوردم.نگاه صفحه سیاه گوشی کردم و عکس خودم رو توش دیدم.
گوشیم شروع کرد به روشن و خاموش شدن و شماره ی سپهر افتاد روش.
پاسخ رو زدم و گوشی رو جواب دادم.
-چته سپهر؟حوصله ندارم.
سپهر:تو کی حوصله داری.
-هیچ وقت
سپهر:حالا این رو بی خیال درست شنیدم که مامانت سکته کرده.
-اهوم.
سپهر:الان چطوره؟
-به خیر گذشته،فقط....
دیگه نتونستم ادامه بدم.نمی خواستم این کلمه رو به زبون بیارم.
سپهر:فقط چی سامیار؟
با صدای گرفته ای گفتم:فقط مامانم فلج شده.
صدای داد سپهر اومد:چـــِی؟
-همین که شنیدی.خودمم باورم نمیشد.ولی کم کم داره باورم میشه.
سپهر:سامیار خوبی؟
-معلومه بابا.
سپهر:می خوای بیام اونجا.
-نه.نیاز به محبت های شما ندارم.
سپهر:خب بابا حالا چرا میزنی.
-سپهر.برو گمشو دیگه.میگم حوصله
سپهر:بداخلاق.اصلا برو به درک.منو باش نگران کی هستم.
-کی گفت نگران من باشی.حالام اگه ابراز نگرانی هاتون تموم شده من برم.
سپهر:برو به درک.که مهربونی اصلا بهت نیومده.
-خب پس خدافظ
و منتظر جوابش نشدم گوشی رو قطع کردم.خب چیکار کنم اصلا حوصله اش رو نداشتم.
حوصله هیچی نداشتم.نگاه کنارم کردم که دیدم بابا نیست.یعنی کجا می تونه رفته باشه.نگاه ساعت کردم،ساعت دو نیم بود.وقت ملاقات شروع شده بود.شایدم بابا رفته باشه تو اتاق.
از جام بلند شدم،خواستم برم تو اتاق،ولی نخواستم مزاحمشون بشم واسه همین مسیرم رو به سمت بوفه بیمارستان عوض کردم.چون داشتم از گشنگی میمردم.
کیک و شیری گرفتم و خوردم و به سمت اتاق مامان رفتم.در زدم و بعد در رو باز کردم.بابا دست مامان رو گرفته بود و داشت باهاش صحبت میکرد.مامان با دیدن من دستش رو از دست بابا بیرون کشید.
مامان گفت:اومدی سامیار.منتظرت بودم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم و به مامانم امیدواری بدم.با لحنی شیطون گفتم:اخه نمی خواستم خلوت کبوترهای عاشق رو بهم بزنم.
بابا و مامان لبخندی زدن و نگاهم کردن.
گفتم:واسه همین نمی خواستم بیام.پس من میرم.
مامان فوری گفت:این چه حرفیه سامیار؟بیا این جا کنار من بشین.
و به پایین تختش اشاره کرد.
رفتم و رو تخت نشستم و دستاش رو گرفتم و گفتم:حالا چطوری؟
مامان:تا وقتی شما رو دارم.خوبم .
الیکا
از کارتم پیاده شدم.کارتی به سرعت از کنارم رد شد.تا تونستم بهش فحش دادم.اخه این چه طرز رانندگی کردنه.
کلاهم رو از سرم در اوردم و به مسئول تحویل دادم و به سمت ماشینم رفتم.سوار ماشینم شدم و به راه افتادم.
گوشیم زنگ خورد.ایسا بود.حوصله اش رو نداشتم واسه همین ریجکت کردم.به چند لحظه هم نکشید که واسم اس ام اس اومد.نخواستم بازش کنم.ولی بازش کردم.
ایسا"خانوم یخی،منو راویس بیرونیم.بیا دنبالمون."
بهش زنگ زدم.هنوز به بوق دوم نرسیده بود که جواب داد.
نذاشتم حرف بزنه گفتم:اخه مگه من راننده اتم که میگی بیا دنبالمون.
ایسا:خب بابا حالا چرا ادم رو میخوری.
-حالا کجایین؟
ایسا:ای قربون دوست گلم که رسم دوستی رو هنوز فراموش نکرده
-ایــــسا نمیاما.
ایسا خندید و گفت:باشه بابا.خیابون....هستیم.
-تا 5 دقیقه دیگه اونجام.
و بعد گوشی رو قطع کردم.
به سمت جایی که ایسا گفته بود روندم.دقیقا بعد از پنج دقیقه به مقصد رسیدم.
ایسا و راویس داشتن باهم حرف میزدن.اوه چقدرم چیزمیز خریده بودن.
براشون بوقی زدم.ایسا فکر کرد مزاحمه واسه همین روشو برگردوند.به خاطر دودی بودن شیشه ماشین نتونست منو می بینه.
شیشه رو دادم پایین وبه سمت صندلی کمک راننده خم شدم و گفتم:هوی زشته.ناز نکن بیا داخل.
ایسا با تعجب به سمتم برگشت و گفت:اول خودت زشتی.بعدشم فکر کردم مزاحمی.
سرجام برگشتم و گفتم:فعلا که تو مزاحمی.
راویس اومد جلوی ایسا و گفت:من جلو میشینم.
بعد در جلو رو باز کرد و نشست.ایسا با حرص پاش رو زمین کوبوند و اومد عقب نشست و خرید هاشون رو گذاشت دو طرفش.
راویس:پارسال دوست.امسال اشنا.
-شما کم پیدایین.
ایسا:بچه ها بیاین بریم پاتوق.خیلی وقته نرفتیم.
-منو بی خیال شین.
راویس:اِاِ الیکا ضدحال نشو دیگه بیا
بعد از کلی اصرار راضی شدم بیام.
تو راه بودیم و داشتیم تو سکوت راه رو می رفتیم.راویس داشت با ناخون هاش بازی میکرد و ایسا هی داشت تو جاش وول میخورد.
روبه ایسا گفتم:چرا اینقدر وول میخوری.مثل بچه ادم یه جا بشین.
ایسا نیم خیز شد و سی دی رو در اورد و وارد ضبط کرد.
اروم گفتم:چه مجهز
ایسا چشمکی زد و گفت:چی فکر کردی با خودت
خواننده شروع کرد به خوندن:
"وقتی رسیدی که شکسته بودم
از همه ی آدما خسته بودم
وقتی رسیدی که نبود امیدی
اما تو مثل معجزه رسیدی
وقتی رسیدی که شکسته بودم
از همه ی آدما خسته بودم
بعد یه عالم اشک و بغض و فریاد
خدا تورو برای من فرستاد
خوب میدونم جای تو رو زمین نیست
خیلیه فرق توفقط همین نیست
آدمای قصه های گذشته
به کسی مثل تومیگن فرشته"
راویس زد اهنگ بعدی که صدای اعتراض ایسا بلند شد:اِ مگه ندیدی داشتم گوش میدادم.
راویس:ایتقدر از این کاهو(مخفف کامران و هومن) بدم میاد.زیادی جوگیرن.
اهنگ بعدی شروع شد و باعث شد راویس و ایسا ساکت شن.منم ساکت مشغول رانندگی بودم.
"باز دوباره میزنه قلبت تو سینه سازمو
تو سکوتت میشنوی زمزمه ی آوازمو
حس دلتنگی که میگیره تموم جونتو
هرجامیری منو میبینی و کم داری منو
تودلت تنگه ولی انگار تو جنگه بادلم
میزنی و میشکنی با خودت لج کردی گلم
راه با تو بودنو سخت کردی که آسون برم
چشم خوش رنگت چرا خیسه دوباره خوشگلم؟
حالا بگو کی دیگه اخماتو میگیره؟
باتومیخنده,تب کنی واست میمیره
دست میکشم و لای موهاته"
دوباره راویس زد رو استپ.دوباره صدای اعتراض ایسا بلند شد:این دیگه مشکلش چی بود؟سامی جونم بود.
راویس عقی زد و گفت:حالم بهم خورد.می ترسم اهنگ بعدیش ساسی مایکن باشه.
ایسا:نه اتفاقا.اگه اشتباه نکنم اهنگ بعدیش مال زد بازیه.
و بعد ایسا زد اهنگ بعدی.
"اینجا باز دم صبحی مو سیگار صورتی
داغون مو و توایی که تنها دوست منی
تو مهمونی یا بعد شیطونیا آآ
تو بودی بام تو بودی بام
(سیجل)
نه خوبیم
نه بدیم
همدیگرو و بلدیم
دنیا داره میرونه
رو صندلی عقبیم
اینجا مثه سینکیما
تیکه و پاره
دنبال آتیش میدوایم
دل طلب کارو راضیش میکنیم
ولی بازم توایی
چون جات میاد عشقه دیگه بازم عشقت زندگیمه
له شدیم مثه میوه"
این سری من سی دی رو از تو ضبط در اوردم و پرت کردم سمت ایسا و گفتم:این اراجیف چیه؟
ایسا:نکه اهنگ های خودت خیلی قشنگه.
با بی تفاوتی گفتم:.ولی هر چی باشه بهتر از مال توه
بعدش فلشم رو به ضبط وصل کردم و بعد از کلی گشتن پیداش کردم:
به پاتوق رسیدیم.ایسا مثل بچه ها از ماشین پرید بیرون و راویس مثل یه خانوم متشخص از ماشین پیاده شد.منم خیلی نرمال پیاده شدم.
ایسا همین طوری که به سمت در ورودی رستوران می رفت گفت:بچه می دونید چند وقته اینجا نیومدیم؟
بازوش رو کشیدم به سمت عقب.و کنار خودم نگهش داشتم و گفتم:ایسا مثل ادم باش نه یه بچه.
ایسا خواست دوباره جلو بره که دوباره بازوش رو گرفتم.ایسا معترضانه گفت:الیکا می خوام یکم شادی کنم.
-من که میدونم تو میخوای خودت رو به اون پسرا نشون بدی.
و با چشمام رو وسط رستوران اشاره کردم که یه اکیپ پنج نفره پسر نشسته بودن.
ایسا چیزی نگفت و درست کنار من راه رفت.در رستوران رو راویس باز کرد و اول من و بعد راویس و در اخر ایسا وارد شد.
به سمت میزی که کنار پنجره بود رفتم.پسرا زل زده بودن به ما و داشتن با نگاهشون مارو می خوردن.من که در قالب یخی خودم بودم.و بی نفاوت از کنار اون ها رد شدم.ایسا و راویسم مثل من از کنارشون رد شدن.با این تفاوت که اونا داشتن از ذوق میمردن.
به سمت میز که رسیدیم.نشستیم.ایسا و راویس روبه روی من نشستن.
ایسا:وای بچه این وسطیه خیلی خوشتیپه.
راویس:نه .اون که کنار اون مو مشکی نشسته خوشکل تره.نگاه با چه ژستی قاشق و چنگال رو گرفته دستش.معلومه از این پولداراست.
با منویی که تو دستم بود رو میز کوبیدم.که باعث شد راویس و ایسا از جا بپرن و یه چشم غره بهم برن و نصف نگاه مشتری ها به سمتون برگرده.
بی تفاوت به مردم گفتم:با چشماتون خوردنیشون.ارزش خودتون رو نگاه دارین و مثل ادم بشنید.مثل ندید بدید ها هم نباشین.
راویس درست نشست.ولی ایسا هنوز داشت زیر چشمی نگاشون میکرد.
گارسون اومد تا غذا رو سفارش بده.راویس گفت:من یه برگ می خوام.
ایسا:منم کوبیده.
نگام رو از منو گرفتم و گفتم:ماهیچه
گارسون بعد از نوشتن سفارشات رفت.
بعد از رفتن گارسون گوشیم زنگ خورد.گوشیم رو از تو کیفم در اوردم و نگاهی به صفحه اش کردم.ساناز بود.
از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم و دم درش وایسادم و گوشیم رو جواب دادم.
-بله؟
ساناز:الی ما....
-ساناز قبل از اینکه حرفت رو بزنی.صدبار گفتم به من نگو الی.بابا من اسمم الیکاست.
ساناز:خب بابا الیکا خانوم.داشتم می گفتم مامان سامیار سکته ناقص کرده و باعث شده پاهاش فلج بشه.
با لحنی سرد گفتم:خب به من چه.که مامانش فلج شده.
ساناز با تعجب پرسید:یعنی اصلا برات مهم نیست؟
-نه ساناز برام مهم نیست.چرا من باید برای یه پسر ناراحت یا نگران باشم.
ساناز:اخه.....
-ساناز همین الان تمومش کن.من با راویس و ایسا اومدم بیرون.حالا دارم میرم.خدافظ
و محلت حرف اضافه به ساناز ندادم و قطع کردم.به من چه که مامان سامیار فلج شده.
-
-
-
-
-
-
-'
گوشیم رو گرفتم دستم و برگشتم که برم.دیدم که همون پسره ایسا داشت خودش رو براش می کشت پشت سرم دست به سینه وایساده.
گفت:الیکا یعنی برات مهم نیست که مامان دوست پسرت فلج شده.
عصبانی شدم.اون به چه حقی اسم من رو بدون هیچی گفت و من رو جمع نبست.
در حالی که سعی میکردم عصبانیتم رو کنترل کنم گفتم:به شما یاد ندادن که هیچ وقت فالگوش وای نسین.
پسره ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:نه.
دوباره مثل همیشه شدم و با لحن سردی گفتم:پس فکر کنم باید یکی بهتون یاد بده.
یه قدم بهم نزدیک شد.ولی من از سرجام تکونم نخوردم.اروم گفت:تو می تونی یادم بدی؟
اّ لعنتی چه گیریم داده.
دستش رو گرفتم.فکر کرد میخوام چیکار کنم چون لبخندی زد.منم خیلی ریلکس دستش رو گرفتم و پیجوندم و اونو به دیوار کنارم تکیه دادم و خودم رو بهش نزدیک کردم.طوری که بالا و پایین شدن قفسه سینه اش رو احساس می کردم.
گفتم:بهتره یاد بگیری.زشته به نعره غولی مثل تو ادب نداشته باشه.
همین طوری که حرف میزدم فشار دستم رو بیشتر میکردم. پسره سعی کرد بی تفاوت نگاهم کنه.ولی می دونستم که خیلی درد داره.ناسلامتی من کمربند مشکی کنفو و کاراته داشتم.
صدای پسره دیگه ای اومد:ایمان مگه رفتی دستشویی بسازی.
دستم رو یکم شل کردم و خود رو عقب کشیدم و مانتوم رو مرتب کردم.رومو برگردوندم.و کسی رو دیدم که فکر نمی کردم هیچ وقت ببینم....
با دیدن من رنگش پرید.پوزخندی زدم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفتم:علی خان شما که بچه خوبی بودین.
یکم ازش فاصله گرفتم .ولی دوباره وایسادم. طوری که صدام رو بشنوه گفتم:به اقا ارمان سلام برسون.بگو حیف شد که ندیدمش.
و بعد راه میزمون رو در پیش گرفتم.نشستم پشت میز.غذاهامون رو اورده بودن.
ایسا:اون پسره خوشکله بهت چی می گفت؟
بی تفاوت گفتم:علی رو دیدم.
غذا پرید تو گلوی هر دوتاشون.خیلی خونسرد شیشه اب رو باز کردم و برای دوتاشون اب ریختم.ایسا که بدبخت قرمز شده بود.بعد از خوردن اب یکم بهتر شدن.
راویس با صدای گرفته ای که به خاطر سرفه بود گفت:علی؟؟؟؟دوست صمیمی ارمان؟
در حالی یه تیکه از ماهیچه رو میذاشتم تو دهنم گفتم:اهوم.
ایسا:بهت چی گفت؟
بعد از جوییدن غذام گفتم:هیچی بدبخت رنگش پرید.منم بهش گفتم سلام ارمان خان رو برسونه.
ایسا:نه بابا.
-حالا که می بینی شده.
راویس:راستی تلفن کی بود؟
ایسا با لحن مشکوکی گفت:راست میگه کی بود که جلوی ما باهاش صحبت نکردی.
-ساناز بود.
ایسا:خب؟؟؟
-هیچی می گفت پاهای مامان سامیار فلج شده.
راویس:وااای.
ایسا:خب تو چرا اینجا نشستی؟
با لحن تمسخر امیزی گفتم:نکنه میخوای برم بیمارستان و پیشش باشم.
راویس:خب اره.
-من یه بار مامانش رو بیشتر ندیدم.حالا برم و بهش چی بگم؟
ایسا:لج باز.
-نظر لطفته
و به خوردن غذام ادامه دادم.
ایسا و راویس داشتن راجب به پسرا صحبت میکردن
داشتم از بحثشون خسته میشدم.
واسه همین رو به گارسون گفتم:صورت حساب
گارسون صورت حساب رو اورد.بعد از حساب کردن گارسون رفت.
روبه ایسا و راویس گفتم:من دارم میرم.اگه می خواین بیاین.بلند شین.
ایسا خواست چیزی بگه ولی با دیدن قیافه ام چیزی نگفت.
از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم.راویس و ایسا هم بلند شدن.
*********
الیکا در وسط راویس و ایسا راه می رفت.
در رستوران رو باز کرد و خارج شد.همان لحظه پسری با عجله از کنارش رد شد.
الیکا و پسر هر دو لحظه ای با هم فکر کردن:چقدر این بو اشناست؟
الیکا و راویس و ایسا سوار ماشین شدند.
پسر به سمت دوستانش دویید.و روبه علی گفت:علی الی کجاست؟
علی:دیر اومدی ارمان.همین الان رفت.
ارمان روشو از علی گرفت و به در ورودی نگاه کرد.پس اون بوی اشنا مال الی بوده.
دستش رو به سرش کوبید.دوباره از دستش در رفت و نتونست الیکا را ببیند.
******
الیکا
سوار ماشین شدم و ایسا و راویس هم سوار شدن.پام رو گاز فشار دادم .ایسا رو دم در خونه اشون پیاده کردم و راویسم همینطور.
و بعد با سرعت به سمت بیمارستانی رفتم که مامان سامیار اونجا بود.نمیدونم چرا داشتم می رفتم اونجا.
به بیمارستان که رسیدم ماشین رو پارک کردم و به سمت در بیمارستان رفتم.
مردد بودم،برم یا نرم.
خواستم برگردم ولی یه چیزی مانع این می شد.مانع این میشد که مثل همیشه بی تفاوت باشم.مانع این میشد که به سمت ماشینم برم و بی خیال به سمت خونه برونم و بگم به درک.
با قدم هایی سست به سمت در ورودی بیمارستان رفتم.
به سمت پذیرش رفتم.من حتی اسم مامان سامیار رو نمیدونستم.پرستار سرش رو اورد بالا و گفت:کاری داشتید خانوم؟
نفش عمیقی کشیدم و گفتم:بیماری رو چند ساعت پیش اینجا نیاوردن که سکته ناقص کرده باشه؟
پرستار یکم با کامپیوترش ور رفت.گفت:چرا.اتاق 112
-ممنون
پرستار لبخندی زد و چیز دیگه ای نگفت.
به سمت اسانسور رفتم.خواستم بی خیال بشم که اون حس دوباره اومد سراغم.حسی که مانع رفتنم از بیمارستان میشد.
دستم رو دکمه ی اسانسور فشار دادم.اسانسور بعد از چند لحظه ایستاد.سوار شدم.
به طبقه مورد نظر که رسیدم پیاده شدم و به سمت اتاق 112 رفتم.پدر سامیار رو دیدم که روی صندلی روبه روی اتاق نشسته بود و سپهر کنارش نشسته بود و داشت باهاش حرف میزد.
نگاه ساعتم کردم،ساعت 3:55 بود.5 دقیقه دیگه وقت ملاقات تموم میشد.
سپهر سرش رو برگردوند.من فوری به پشت دیوار رفتم تا نمی بینتم و یواشکی نگاه اتاق 112 کردم،دریغ از این که یکی پشتمه و داره نگام میکنه.کسی که چشم انتظارم بوده.کسی که به خاطرش یخ وجودم کمی ذوب شد........
-
-
-
-
-
الیکا
نگاهم رو از در اتاق مامان سامیار گرفتم.رومو برگردوندم.با دیدن سامیار،تعجب کردم.ولی خیلی زود به حالت قبلی خودم برگشتم و سرد نگاهش کردم و بدون اینکه هیچ حرفی بهش بزنم از کنارش رد شدم.اونم از کنار من رد شد.درست مثل دوتا غریبه.
انگار اصلا همدیگه رو نمی شناختیم.به سمت ماشینم رفتم و توش نشستم.دستم رو کوبوندم رو فرمون سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم.
چرا اومدم بیمارستان؟حالا اون پیش خودش چی فکر میکنه؟چرا به خاطر یه پسر؟
ماشین رو روشن کردم و به سرعت از بیمارستان دور شدم.دیگه نمی خواستم حتی نزدیک بیمارستان بیام.
به سرعت به سمت خونم روندم.
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم.از ماشین اومدم بیرون.
به دیوار پارکینگ تکیه دادم و چشمام رو بستم و زمزمه کردم:
"تنها کارم تو این ساله شده تکیه دادن به دیوار سرد
و بگم چرا؟
چرا زندگی من این شد؟
مگه من چه کاری کردم که اینطوری شد؟
مگه چی کار کردم که تنها تکیه گاهم شده دیوار سرد؟
چرا باید خودم اشکهام رو پاک کنم.؟
چرا باید این همه تنها باشم؟
چرا اینقدر سرد و بی روح باشم؟"
(م.م)
پوزخندی زدم اگه دست پدر بود که عمرا اجازه میداد من تو این کره خاکی باشم،به خاطر اینکه دوست پسر داشتم.
صحنه ها جلوی
چشمام جون گرفتن.
"از خونه ارمان بیرون دویدم و به سمت سر کوچه رفتم.ارمانم از خونه بیرون دوید و به سمتم اومد.ناگهان ماشینی از جلو اومد و چراغش خورد به چشمام و باعث شد چشمام رو ببندم.اروم چشمام رو باز کردم و نگاهی به سرنشین کردم.با دیدنش نزدیک بود از ترس سکته رو بکنم.ارمانم پشت سرم بود و داشت صدام میکرد.
صداش رو می شنیدم که می گفت:الی،الی"
صدای کسی مانع از فکر کردن اضافه.
پسر جونی به ماشینش تکیه داده بود و داشت نگام میکرد و می گفت:خانوم.چیزی شده؟
چشمام رو باز کردم و نگاش مثل ارمان نبود.نگاش پر از مهربونی بود.ماشینم رو قفل کردم و گفتم:بله.
و بعد به سمت خونه رفتم.پسره با تعجب نگام کرد.بهش اهمیت ندادم.به خونه که رسیدم در خونه رو باز کردم و وارد شدم.
بعد از ارمان به هیچ کس اجازه ندادم بهم بگه الی.بعد از ارمان اصلا لبخند نزدم،چشمای شیطونم رو تبدیل کردم به یخ.چون ارمان اینا رو دوست داشت.شدم چیزی که ارمان ازش متنفر بود.دختری سرد و بی احساس.دختری که به ندرت لبخند میزنه.
اسچتزی پارس کرد و خودش رو به کفشام مالید.نگاش کردم.کفشام رو در اوردم و اسچتزی رو بغل کردم و به سمت اتاق رفتم.برای رفتن به اتاقم باید از اشپزخونه رد می شدم.از اشپزخونه که داشتم رد می شدم زینت رو دیدم که داشت میوها رو می شست.
بهش اهمیت ندادم و رفتم سمت اتاقم که گفت:خانوم تا حالا کجا بودید که واسه ناهار نیومدید؟
برگشتم طرفش و به اپن اشپزخونه تکیه دادم و اسچتزی رو گذاشتم رو اپن.نگاهش کردم و گفتم:دلیلی نمی بینم که برای شما توضیح بدم.
زینت:ولی اقا گفته که من کل رفت و امدهای شما رو چک کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:پس بهشون بگین که الیکا رفت خونه عموش و بعدش رفت بیمارستان.
بعدشم تکیه ام رو از اپن گرفتم و اسچتزی رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم.زنیکه ی فضول.
میدونم اون مقصر نبود.به خاطر اینکه پدر گفته بود داشت این کار رو می کرد.اسچتزی رو گذاشتم رو تختش.خودم مانتوم رو در اوردم و گذاشتم سر چوب لباسی.
زیرش یه تاپ دو اسپرت مشکی و سرخابی پوشیده بودم.
با همون شلوار جینم خودم رو انداختم رو تختم.دستم رو گذاشتم رو پیشونیم.
به پهلو خوابیدم که نگاهم افتاد به عکس خودم و مامان جون.
دلم خیلی براش تنگ شد.دست داشتم بهش زنگ بزنم.
گوشیم رو از جیب شلوار جینم در اوردم و شماره ی مامان جون رو گرفتم.
دیگه داشتم ناامید می شدم که صدای خواباالود مامان جون تو گوشی پیچید:yes?
نگاهی به ساعتم کردم اصلا یادم نبود تو اونجا حدود 5 صبح.
با خجالت گفتم:سلام مامان جون.ببخشید بیدارتون کردم.
مامان جون با شنیدم صدام انگار خواب از سرش پرید.با صدای شادی گفت:الیکا تویی؟دیگه فکر کردم منو یادت رفته.
-نه مامان جون.غیر ممکنه که من شما رو یادم بره.
مامان جون:الیکا چیزی شده؟
-نه.
مامان جون:پس چرا صدات اینطوریه؟
-چطوریه؟
مامان جون:مثل همیشه نیست.
-یکم خستم.همین.مامان جون دلم خیلی برات تنگ شده.
مامان جون:منم همینطور عزیزم.ولی هنوزم مطمئنی که چیزیت نیست؟
نمی تونستم مامان جون رو گول بزنم.
واسه ی همین گفتم:مامان جون اصلا حالم خوب نیست.
مامان جون با لحن نگرانی گفت:چی شده الیکا؟
من پیش مامان جون غرور نداشتم واسه همین بدون هیچ رودرواسی گفتم:مامان جون دلم گرفته از این دنیا و ادماش.از این همه بی عدالتی.مگه من چیکار کردم که باید اینجوری براش تنبیه بشم؟مگه دوست داشتن کسی جرمه؟مامان جون چرا دنیا پر از این همه بی عدالتی؟دیگه خسته شدم.دیگه نمی تونم وانمود کنم که از سنگم و هیچ احساسی ندارم.
مامان جون:الیکا چرا اینقدر به خودت فشار میاری.اروم باش.اینقدر چیزا رو سخت نگیر.همه چی رو اسون بگیر.خودت باش.من دلم برای اون الیکای شیطون و لجباز تنگ شده.کسی که راحت گریه کنه.نه اینکه صداش بلرزه ولی گریه نکنه.
نفس عمیقی کشیدم،ولی به خاطر بغضی که کرده بودم حتی نفسمم لرزید.
مامان جون ادامه داد:الیکا خودت رو خالی کن.
-مامان جون اینو ازم نخواه.من به خودم قول دادم که دیگه هرگز گریه نکنم.پس نمی کنم حتی الان که دلم تنگه و صدام می لرزه.
مامان جون:الیکا اینجوری نیاش
-مامان جون،این الیکا ی جدید و باید سعی کنید خودتون رو باهاش اشنا کنید.ببخشید مامان جون که این وقت صبح مزاحمتون شدم.برین استراحت کنین.منم نیاز به خواب دارم.بای
مامان جون به اجبار گفت:بای
و قطع کرد.میدونم الان که من گوشی رو قطع کردم،مامان جون نشسته و داره گریه میکنه.ولی برای اروم کردن خودم نیاز داشتم که صداش رو بشنوم.نیاز داشتم که ارامش صداش رو بهم منتقل کنه.
گوشیم رو گذاشتم کنارم و چشمام رو بستم.سعی کردم ذهنم رو خالی از هر چی بکنم.
خالی از اینکه راننده ی اون ماشین کی بود.خالی از فکر مامان جون که الان داره گریه میکنه.
خیلی زود خوابم برد.
سامیار
زنگ خونه رو زدن.به سمت در رفتم و در خونه رو باز کردم.دکتر وارد خونه شد.سلام و احوال پرسی کرد.به سمت اتاق مامان راهنماییش کردم.
به اتاق مامان رفت و فیزیوتراپی رو شروع کرد.بابا هم تو اتاق پیش اونا بود.منم به سمت کاناپه های توی سالن رفتم و لم دادم روش و به صفحه خاموش تلویزیون نگاه کردم.
حدود یه هفته و خورده ای از اون روز میگذره.مامان از بیمارستان مرخص شده و هر روز عصر یه فیزیوتراپ میاد.
تنها کارم این شده که بشینم پیش مامان و براش کتاب بخونم یا اون از خاطرات بچگش برام بگه.خیلی حوصله سربرن.ولی دوست ندارم دل مامان رو بشکونم.
الیکا هم فقط دو یا سه بار سرکلاس دیدمش.که اونم داشت با دوستش حرف میزد و اصلا متوجه من نشد یا شایدم شد و به روی خودش نیاورد.
نگام رو از صفحه خاموش تلویزیون گرفتم و به در اتاق مامان و بابا نگاه کردم.
به خودم اعتراف کرده بودم که از الیکا خوشم میاد.ولی به هیچ کس نگفته بودم.برای مامان گفته بودم که از به دحتر خوشم اومده ولی اسمش رو نگفتم.نمی دونم عکس العمل مامان و بابا در برابر این موضوع چیه.چون هیچکی از الیکا خوب نمیگه.
چون همه اونو تو یه اشتباه کوچیک مقصر میدونن.
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.در اتاق رو باز کردم و رفتم توش.
در کمد لباسام رو باز کردم و لباسی بیرون کشیدم.
بعد از پوشیدن لباسم به سمت ایینه اتاقم رفتم.
دستام رو کردم تو موهام و اونا رو دادم سمت بالا.خیلی وقت بود که مدل موهام رو یه ور می زدم.
همیشه جسی موهام رو برام درست میکرد.ولی الان نبود که ببینه بالاخره خودم تونستم موهام رو درست کنم.
لبخندی زدم و کمی ژل به موهام زدم تا وایسه و تکون نخوره.
کیف پولم رو برداشتم و گذاشتم تو جیب شلوارم و گوشیم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
سوار ماشینم شدم و به سمت مرکز خرید رفتم.اخه امشب تولد ساناز بود و باید براش یه چیزی می خریدم.
کل پاساژ هارو گشتم تا اخر سر تونستم واسش یه مجسمه گرفتم.
مجسمه رو توی یک جعبه خوشکل گذاشتم و به سمت خونه ی سپهر اینا رفتم واسه ی تولد.
ماشین رو جلوی در ورودی خونه پارک کردم و به سمت خونه رفتم.در خونه نیمه باز بود.درو باز کردم و وارد شدم.
با اینکه تو پاییز بودیم ولی هوا خوب بود و واسه ی همین تولد رو تو حیاط تو خونه گرفته بودن.
به سمت میزها رفتم.سپهر دستش رو برام تکون داد و به سمتم اومد و گفت:فکر کردم نمیایی
-حالا که می بینی اومدم.راستی ساناز کو تا کادوش رو بدم؟
یک دفعه یکی کادو رو از دستم کشید.نگاه کردم دیدم سانازه.
لبخندی زد و گفت:لازم نبود بیایی.همین کادوت بسه.
-باشه.پس من میرم.مامان هم منتظرمه.
ساناز بازوم رو گرفت و گفت:حالا من یه شوخی کردم.بیا برو پیش بچه ها بشین تا من برم این الیکا چرا نیومده.
و بعدش بازوم رو ول کردم و به سمت داخل خونه رفت.لباس شب قرمز بلندی پوشیده بود که به رنگ سفید پوستش خیلی میومد.
با سپهر به سمت بچه های فامیل رفتیم که سر یه میز نشسته بودن و باهم حرف میزدن.خیلی نمی شناختمشون.
نشستم کنار سپهر و یه دختر دیگه.
یکی از دخترا که روبه روم نشسته بود گفت:سامی مامانت چطوره؟
ناخوداگاه اخمی کردم.من حتی اسم این بشر رو نمی دونستم بعد ایشون اسم منو مخفف میکنه.
با همون اخمم گفتم:خوبن.سلام رسوندن.
دختره با دیدن اخمام چیزی زیرلب گفت و به سمت پسر کناریش برگشت و مشغول صحبت کردن باهاش شد.همون بهتر.
-
-
-
-
به سمت پارک ازادی روندم.بعد از 20 دقیقه به اونجا رسیدیم.ماشین رو پارک کردیم و به سمت ورودی پارک رفتیم.
ایسا و راویس هم اونجا وایساده بودن و داشتن می خندیدن.صدای خندشون از یه کیلومتری هم می شد شنید.
ساناز دستم رو گرفت و به سمت اون ها رفتیم.سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم که محکم تر گرفت و گفت:اینقدر زحمت نکش.می ترسم فرار کنی.
سپهر با این حرف ساناز بلند زد زیر خنده.
ولی بدبخت وقتی اخم منو دید خنده اش رو خورد.اون سامیارم همش داشت با یه لبخند مسخره نگاه اطرافش میکرد.
به ایسا و راویس که رسیدیم،ایسا گفت:این همه علف رو نمی بینی که زیر پای ما سبز شده.
راویس ادامه داد:گلم تازه داره سبز میشه
ساناز با خنده گفت:خوبه.به محیط زیستم کمک کردین.
راویس که تازه متوجه سپهر و سامیار شد سلامی کرد.ایسا هم همینطور.ایسا اومد سمت چپم و راویس سمت راستم.ایسا یکی زد تو دست چپم و گفت:این پسر خوشتیپه اینجا چیکار میکنه؟
نگاهی به ایسا کردم که داشت با نگاهش سامیار رو میخورد.گفتم:نمیدونم.می تونی از خودش بپرسی.
ایسا:باشه.
داشت می رفت سمت اونا که یکم جلوتر از ما داشتن راه می رفتن که دستش رو گرفتم و گفتم:دیوونه شدی.می خوای بری پیشش چی بگی؟
ایسا:می خوام بپرسم که چرا اومده اینجا؟
-دیوونه ای به خدا.
ساناز اومد به طرفمون و ما رو به جلو هل داد تا به سپهر و سامیار برسیم.وقتی که رسیدیم.راویس رفت کنار ایسا وایساد و اون موقع من دقیقا کنار سامیار بودم.همه داشتیم شونه به شونه هم راه می رفتیم.من اخم هام تو هم بود.می دونستم راویس و ایسا و ساناز برنامه ریختن که منو به سامیار بچسبونن.
به وسایل بازی که رسیدیم.ایسا گفت:خب حالا چی می خواین سوار بشین؟
من اول ازهمه گفتم:لطفا منو از لیست حذف کنید.حوصله ی بازی ندارم.
راویس دستم رو گرفت و کشید سمت بادجه فروش بلیط و گفت:مگه میشه اومد پارک و بازی نکرد.
نگاهی به راویس کردم و گفتم:راویس من اخرین باری که اومدم پارک و بازی کردم رو یادم نمیاد.
راویس:حالا من یاداوریت می کنم
-راویس.
راویس:راویس بی راویس.
ایسا:بیاین بریم کشتی
راویس و ساناز هم زمان گفتن:عالیه.
سامیار و سپهر هم چیزی نگفتن.سامیار رفت و بلیط گرفت.منم دست به سینه و با اخم داشتم نگاه اونا میکردم.
ساناز اومد سمتم و گفت:بیا بریم دیگه.
-ساناز من همون اولم گفتم نمیام.پس نمیام.
ساناز:اینقدر بداخلاق نباش.
ایسا اومد سمتون و گفت:اول از همه اون اخم هات رو باز کن.که وقتی می بینمت یادم به عزراییل می افته.
-می خوام شبیه عزراییل باشم.شما چیکار من دارین.برین عشق و حالتون رو بکنید.
سانار:پس به سامیار میگم پیشت بمونه.
دستش رو گرفتم و گفتم:همچین غلطی نمی کنی.
دستش رو از دستم بیرون کشید و گفت:حالا می بینی.
دوباره اومد بره که گفتم:باشه،باشه میام.
ساناز و ایسا لبخندی پیروزمندانه زدن و دو طرف من وایسادن تا من فرار نکنم و به سمت کشتی رفتیم.
فورس اولین ردیف نشستم که ایسا و راویس دستم رو گرفتن و به سمت بالا بردن.هر چی بهشون گفتم بزارین من پایین بمونم ولی کو ان گوش شنوا.
من بردن ردیف اخر کشتی و کنار سامیار نشوندنم.سامیار با یه لبخند مهربون نگاهم کرد ولی من در عوض براش یه اخمی کردم که اگه خودم خودم رو میدیدم سکته رو می کردم.اول یکم تعجب کرد ولی خودش رو نباخت و با همون لبخند مسخره بهم خیره شد.منم با اخم رومو ازش گرفتم و زل زدم به روبه رو.ایسا اروم دم گوشم گفت:اینقدر مثل برج زهرمار اینجا نشین.سامیار بدجور خورد تو ذوقش
منم مثل خودش اروم گفتم:به درک.
تا ایسا اومد جوابم رو بده کشتی حرکت کرد و نتونست جوابم رو بده.
بعدش سوار چندتا وسیله ی دیگه هم شدیم که بازم اون سه تا وروجک منو نشوندن پیش این سامیار.
بعد از حدود یه ساعت بازی کردن بچه ها خسته شدن و رضایت دادن که یکم استرحت کنیم و چیزی بخوریم.
من و ایسا و راویس و ساناز داشتیم جلوتر می رفتیم و سپهر و سامیارم مثل بادیگارد پشتمون داشتن راه می رفتن.
ایسا اروم دستش رو اورد نزدیکم.دستش رو زدم کنار وگفتم:ایسا فکرشم نکن.
ایسا لبخندی شیطانی زد و گفت:چرا که نه؟فوقش یکم می خندیم و حال می کنیم.
بی توجه به حرفش دوباره به راه افتادیم.یه دفعه ایسا دستش رو زد به پهلوم.منم به پهلوم خیلی حساس بودم.تا دست کسی بهش میخورد خنده ام می گرفت.
خیلی جلوی خودم رو گرفت که نخندم ولی مگه ایسا میذاشت.دستم رو بردم سمت پهلوم و دستش رو به شدت پس زدم و گفتم:مگه نگفتم فکرشم نکن.
ایسا:مگه تو کی هستی که من به حرفش گوش کنم؟
دوباره دستش رو اورد نزدیک که ازش یکم فاصله گرفتم و گارد گرفتم.ایسا هم روبه روم وایساد و مثل من گارد گرفت و گفت:من تا تورو نخندونم دست بردار نیستم
-فکر خندیددن من رو از سرت بیرون کن.
ساناز و سپهر و سامیار و راویسم داشتن مارو نگاه می کردن.انگار دارن فیلم سینمایی نگاه می کنن.
ایسا یه قدم به سمتم برداشت که من به قدم رفتم عقب.
ایسا خندید و گفت:لولو که نیستم.
-از اونم بدتری.
ایسا:دارم برات الیکا.
ایسا با یه حرکت غافلگیر کننده اومد سمتم و دوتا دستم رو تو به دستش گرفت و برگردوند پشتم.ای لعنتی حیف که هر دوتامون با هم رفتیم کلاس.
با پام یکی زدم تو قوزک پاش که باعث شد دستش شل بشه.منم از فرصت استفاده کردم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:من که گفتم بهتره فکرش رو نکنی.
رومو ازش برگردندم که برم یه تو به حرکت سریع ایسا شروع کرد به قلغلک دادنم.
در حالی که سعی میکردم جلوی خندم رو بگیرم گفتم:ایسا نکن.
ایسا:تا وقتی نخندی من ولت نمی کنم.
دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به خندیدن.با خنده من ایسا و راویس و سپهر شروع کردن به خندیدن.ولی سامیار با یه لبخند زل زده بود به من.
بعد از کلی خندیدن به سمت بستنی فروشی راه افتادیم.بعد از خوردن بستنی سامیار با ماشینش رفت خونه.منو ساناز و سپهرم رفتیم خونه.ایسا و راویسم با ماشین راویس رفتن.
ایسا و راویس هم اونجا وایساده بودن و داشتن می خندیدن.صدای خندشون از یه کیلومتری هم می شد شنید.
ساناز دستم رو گرفت و به سمت اون ها رفتیم.سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم که محکم تر گرفت و گفت:اینقدر زحمت نکش.می ترسم فرار کنی.
سپهر با این حرف ساناز بلند زد زیر خنده.
ولی بدبخت وقتی اخم منو دید خنده اش رو خورد.اون سامیارم همش داشت با یه لبخند مسخره نگاه اطرافش میکرد.
به ایسا و راویس که رسیدیم،ایسا گفت:این همه علف رو نمی بینی که زیر پای ما سبز شده.
راویس ادامه داد:گلم تازه داره سبز میشه
ساناز با خنده گفت:خوبه.به محیط زیستم کمک کردین.
راویس که تازه متوجه سپهر و سامیار شد سلامی کرد.ایسا هم همینطور.ایسا اومد سمت چپم و راویس سمت راستم.ایسا یکی زد تو دست چپم و گفت:این پسر خوشتیپه اینجا چیکار میکنه؟
نگاهی به ایسا کردم که داشت با نگاهش سامیار رو میخورد.گفتم:نمیدونم.می تونی از خودش بپرسی.
ایسا:باشه.
داشت می رفت سمت اونا که یکم جلوتر از ما داشتن راه می رفتن که دستش رو گرفتم و گفتم:دیوونه شدی.می خوای بری پیشش چی بگی؟
ایسا:می خوام بپرسم که چرا اومده اینجا؟
-دیوونه ای به خدا.
ساناز اومد به طرفمون و ما رو به جلو هل داد تا به سپهر و سامیار برسیم.وقتی که رسیدیم.راویس رفت کنار ایسا وایساد و اون موقع من دقیقا کنار سامیار بودم.همه داشتیم شونه به شونه هم راه می رفتیم.من اخم هام تو هم بود.می دونستم راویس و ایسا و ساناز برنامه ریختن که منو به سامیار بچسبونن.
به وسایل بازی که رسیدیم.ایسا گفت:خب حالا چی می خواین سوار بشین؟
من اول ازهمه گفتم:لطفا منو از لیست حذف کنید.حوصله ی بازی ندارم.
راویس دستم رو گرفت و کشید سمت بادجه فروش بلیط و گفت:مگه میشه اومد پارک و بازی نکرد.
نگاهی به راویس کردم و گفتم:راویس من اخرین باری که اومدم پارک و بازی کردم رو یادم نمیاد.
راویس:حالا من یاداوریت می کنم
-راویس.
راویس:راویس بی راویس.
ایسا:بیاین بریم کشتی
راویس و ساناز هم زمان گفتن:عالیه.
سامیار و سپهر هم چیزی نگفتن.سامیار رفت و بلیط گرفت.منم دست به سینه و با اخم داشتم نگاه اونا میکردم.
ساناز اومد سمتم و گفت:بیا بریم دیگه.
-ساناز من همون اولم گفتم نمیام.پس نمیام.
ساناز:اینقدر بداخلاق نباش.
ایسا اومد سمتون و گفت:اول از همه اون اخم هات رو باز کن.که وقتی می بینمت یادم به عزراییل می افته.
-می خوام شبیه عزراییل باشم.شما چیکار من دارین.برین عشق و حالتون رو بکنید.
سانار:پس به سامیار میگم پیشت بمونه.
دستش رو گرفتم و گفتم:همچین غلطی نمی کنی.
دستش رو از دستم بیرون کشید و گفت:حالا می بینی.
دوباره اومد بره که گفتم:باشه،باشه میام.
ساناز و ایسا لبخندی پیروزمندانه زدن و دو طرف من وایسادن تا من فرار نکنم و به سمت کشتی رفتیم.
فورس اولین ردیف نشستم که ایسا و راویس دستم رو گرفتن و به سمت بالا بردن.هر چی بهشون گفتم بزارین من پایین بمونم ولی کو ان گوش شنوا.
من بردن ردیف اخر کشتی و کنار سامیار نشوندنم.سامیار با یه لبخند مهربون نگاهم کرد ولی من در عوض براش یه اخمی کردم که اگه خودم خودم رو میدیدم سکته رو می کردم.اول یکم تعجب کرد ولی خودش رو نباخت و با همون لبخند مسخره بهم خیره شد.منم با اخم رومو ازش گرفتم و زل زدم به روبه رو.ایسا اروم دم گوشم گفت:اینقدر مثل برج زهرمار اینجا نشین.سامیار بدجور خورد تو ذوقش
منم مثل خودش اروم گفتم:به درک.
تا ایسا اومد جوابم رو بده کشتی حرکت کرد و نتونست جوابم رو بده.
بعدش سوار چندتا وسیله ی دیگه هم شدیم که بازم اون سه تا وروجک منو نشوندن پیش این سامیار.
بعد از حدود یه ساعت بازی کردن بچه ها خسته شدن و رضایت دادن که یکم استرحت کنیم و چیزی بخوریم.
من و ایسا و راویس و ساناز داشتیم جلوتر می رفتیم و سپهر و سامیارم مثل بادیگارد پشتمون داشتن راه می رفتن.
ایسا اروم دستش رو اورد نزدیکم.دستش رو زدم کنار وگفتم:ایسا فکرشم نکن.
ایسا لبخندی شیطانی زد و گفت:چرا که نه؟فوقش یکم می خندیم و حال می کنیم.
بی توجه به حرفش دوباره به راه افتادیم.یه دفعه ایسا دستش رو زد به پهلوم.منم به پهلوم خیلی حساس بودم.تا دست کسی بهش میخورد خنده ام می گرفت.
خیلی جلوی خودم رو گرفت که نخندم ولی مگه ایسا میذاشت.دستم رو بردم سمت پهلوم و دستش رو به شدت پس زدم و گفتم:مگه نگفتم فکرشم نکن.
ایسا:مگه تو کی هستی که من به حرفش گوش کنم؟
دوباره دستش رو اورد نزدیک که ازش یکم فاصله گرفتم و گارد گرفتم.ایسا هم روبه روم وایساد و مثل من گارد گرفت و گفت:من تا تورو نخندونم دست بردار نیستم
-فکر خندیددن من رو از سرت بیرون کن.
ساناز و سپهر و سامیار و راویسم داشتن مارو نگاه می کردن.انگار دارن فیلم سینمایی نگاه می کنن.
ایسا یه قدم به سمتم برداشت که من به قدم رفتم عقب.
ایسا خندید و گفت:لولو که نیستم.
-از اونم بدتری.
ایسا:دارم برات الیکا.
ایسا با یه حرکت غافلگیر کننده اومد سمتم و دوتا دستم رو تو به دستش گرفت و برگردوند پشتم.ای لعنتی حیف که هر دوتامون با هم رفتیم کلاس.
با پام یکی زدم تو قوزک پاش که باعث شد دستش شل بشه.منم از فرصت استفاده کردم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:من که گفتم بهتره فکرش رو نکنی.
رومو ازش برگردندم که برم یه تو به حرکت سریع ایسا شروع کرد به قلغلک دادنم.
در حالی که سعی میکردم جلوی خندم رو بگیرم گفتم:ایسا نکن.
ایسا:تا وقتی نخندی من ولت نمی کنم.
دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به خندیدن.با خنده من ایسا و راویس و سپهر شروع کردن به خندیدن.ولی سامیار با یه لبخند زل زده بود به من.
بعد از کلی خندیدن به سمت بستنی فروشی راه افتادیم.بعد از خوردن بستنی سامیار با ماشینش رفت خونه.منو ساناز و سپهرم رفتیم خونه.ایسا و راویسم با ماشین راویس رفتن.
سامیار
به خونه که رسیدم ماشین رو پارک کردم و بدون سلام به سمت اتاقم رفتم و خودم رو انداختم رو تخت.گوشیم و کیف پولیم رو از جیبم در اوردم و گذاشتم رو میز کنار تختم.لباسمم چندتا از دکمه هاش رو باز کردم و زل زدم به سقف سفید اتاقم.
رو سقف اتاقم الیکا رو دیدم که داشت می خندید.اونجا وقتی که نور لامپ از پشت سرش می خورد و مثل هاله ای دورش شده بود.وقتی می خندید چالی روی گونش نمایان میشد و با دندون های سفیدش خوشکل تر میشد.
چه خوشکل می خندید.چه کسی دلش اومده اون خنده رو،اون برق شادی رو تو چشماش رو ازش بگیره و به جاش به اون چشمای سردی رو بده که وقتی میبینی یخ میزنی؟خیلی دوست دارم ارمان رو ببینم.کسی که مسبب همه ی بدبختی های الیکاست.
چشمام رو بستم تا شاید از فکرش بیام بیرون.ولی همش صدای خنده اش،صورتش موقع خندیدن جلوی چشمم بود.
چشمام رو باز کردم و به سقف خیره شدم.
"صدای سپهر تو گوشم پیجید:چرا می خوای به الیکا خانوم کمک کنی؟
-چون دوست ندارم ببینم همه درموردش بد فکر می کنن.
سپهر:چرا اون برات مهمه؟
-وای سپهر چه گیری دادی تو امروز به من.
سپهر:پس دوستش داری؟
فوری گفتم:معلومه که نه.
سپهر:پس چرا برات مهمه که مردم راجب بهش چی فکر میکنن؟
-بازجوییه؟؟
سپهر:طفره نرو.دوستش داری نه؟
-نه.سپهر.دوستش ندارم.من فقط می خوام به عنوان یه برادر یا دوست کمکش کنم.
سپهر:چرا داری خودت رو گول میزنی؟
-من خودم رو گول نمی زنم.تو زیادی تو افکار بچگانه ات رفتی.
سپهر:حالا ببین من کی بهت گفتم.تو الیکا خانوم رو دوست نداری.
-منم بهت گفتم که احساس من فقط یه دلسوزی برادرانه است.نه چیز دیگه ای.
سپهر:تو گفتی و من باور کردم.
-سپهر.
سپهر:باشه بابا.چرا می خوای ادم رو گاز بگیری."
از جام بلند وشدم رفتم سمت اشپزخونه تا یکم اب بخورم.
در یخچال رو باز کردم و شیشه رو گذاشتم رو دهنم و اب خوردم.شیشه رو گذاشتم سرجاش و در یخچال رو بستم.
تا در یخچال رو بستم احساس کردم یه چیز خورد تو شکمم.ماشاا... چه زوریم داشت.
خم شدم و شکمم رو گرفتم.سرم رو ارودم .تاریک بود و نمیشد چیزی دید.ولی با یکم دقت تونستم بفهمم مامان بود.
گفتم:مامان.شکمم داغون شد.
مامان:اوا سامیار تویی.فکر کردم دزد اومده.
-اخه مادر من چه دزدی میاد اب میخوره.
مامان:من از کجا بدونم.تو نباید وقتی میایی خونه به من بگی.
-ببخشید مامان.دیگه برام درس عبرت شد.هر وقت اومد بهتون میگم.
و به سمت اتاقم رفتم.
دوباره رو تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم به فردایی فکر کنم که نمیدونم قراره چی بشه.
صبح با صدای گوشیم که درحال کشتن خودش بود بیدار شدم.دستم رو گذاشتم رو میز و سعی کردم گوشیم رو پیدا کنم.
گوشی رو گذاشتم رو گذاشتم و گفتم:الو؟؟
صدای بچگونه ی کریستین تو گوشی پیچید که باعث شد سیخ شرجام بشینم.به فرانسوی گفت:سلام سامی.
-سلام کریستین کوچولو،چطوری؟
کریستین:سامی من 7 سالمه.بزرگم.
-باشه.خانوم بزرگ.حالا چطوری؟
کریستین با خوشحالی گفت:خوبم.اقا کوچولو.
خندیدم و گفتم:من 23 سالمه بعد کوچولو ام.
کریستینم خندید و گفت:تو فقط 3 سالته.
-هر چی تو بگی وروجک.
کریستین:سامی کی برمی گردی؟
-نمیدونم.ولی زود.
فوری گفت:پنج شنبه همین هفته.
خندیدم و گفتم:زودِ زود
کریستین:اخر سر من از دست تو سر درد میگیرم.
-واقعا؟
کریستین:اهوم.
صدای جسی از پشت تلفن اومد که گفت:کریستین گفتی فقط 2 دقیقه.
کریستین داد زد:الان جسیکا میام.
بعد رو به من با صدای ارومی ادامه داد:من برم تا این جسیکا کلم رو نکنده.
خندیدم و گفتم:باشه.
صدای جسیکا اومد که گفت:شنیدم چی گفتی کریستین.
کریستین با صدای بلندی گفت:ببخشید.
-کریستین تو دیگه برو.حوصله ی غرهای جسیکا رو ندارم.
کریستین اروم خندید و گفت:باشه.خدافظ.تا اخر هفته ام برگرد
لبخندی زدم و گفتم:باشه.خدافظ
کریستین زود گفت:من از طرف تو جسیکا رو هم بوس میکنم.
و بعد فوری گوشی رو قطع کرد.گوشی رو از گوشم برداشتم و زیر لب گفتم:شیطون.
از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم.در کمدم رو باز کردم شلوار جین و یه لباس ابی بیرون اوردم و پوشیدم.
موهام رو هم مثل همیشه دادم بالا و گوشی و کیف پولم رو از رو میز برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون.رفتم سمت اشپزخونه.مامان داشت سفره رو میچید و بابا هم داشت کمک مامان میکرد.
رفتم تو اشپزخونه و پاکت شیر رو از تو یخچال برداشتم و سرکشیدمش.پاکت خالیش رو انداختم تو سطل اشغال و داشتم می رفتم به سمت در که بابام گفت:سلامی نکنی ها.
برگشتم سمتشون و گفتم:سلام.خوب هستید؟خب دیگه من با اجازه تون برم کار دارم.خدافظ
مامان:کجا میخوای بری؟تو که امرز دانشگاه نداری؟
-اره کلاس ندارم.می خوام برم سپهر اینا.
بابا:نه به اوایل که به زور می رفتی نه به الان.
لبخندی زدم و رو به مامان گفتم:مامان کاری با من ندارید من برم؟؟
مامان:نه عزیزم برو به سلامت.
کفشم رو پوشیدم و گفتم:پس همگی خدافظ
قبل از اینکه از در برم بیرون صدای مامان رو شنیدم که با صدای بلندی گفت:مواظب باش.
و سوار ماشینم شدم و پیش به سوی سرنوشت.
الیکا
صبح با صدای ساناز بلند شدم که داشت می گفت:مگه خرسی که اینقدر می خوابی؟زود بلند شو میخوام ازت کار بکشم.
بالشتی رو که به سمتم پرت کرده بود و گذاشتم رو سرم و گفتم:خوب که خودت هم میگی میخوام ازت کار بکشیم.
ساناز بالشت رو سرم رو برداشت و گفت:پس اومدی اینجا چیکار؟زود باش.
چشمام رو بستم.ساناز پتو رو از روم کشید و گفت:یالا.زود بلند شو.
پتو رو کشیدم رو خودم و گفتم:وای ساناز بزار دو دقیقه دیگه بخوابم.
ساناز:فقط دو دقیقه.
-اهوم.
تازه داشت چشمام گرم می گرفت که صدای پارس سگی اشنا رو شنیدم.فوری سرجام سیخ شدم.این صدای پارس اسچتزی بود.
اسچتزی رو دیدم که داشت میدوید سمتم.دستام رو باز کردم و اون پرید تو بغلم.سرم رو ناز کردم و گفتم:شیطون تو اینجا چیکار می کنی؟
ساناز:صبح رفتم خونتون برات چند دست لباس ارودم و اینو هم از النا گرفتمش.
رومو برگردوندم سمتش و گفتم:ممنون.
ساناز لبخندی زد و گفت:حالا بلند شو،میخوایم ازت کار بکشیم.
اسچتزی رو از بغلم اوردم بیرون و رفتم سمت دستشویی.
ابی زدم به صورتم و خودم رو تو ایینه نگاه کردم.اب داشت از صورتم میومد پایین.مژه های بلندم به هم چسبیده بودن.هنوز جای سیلی یکم قرمز بود.ولی خیلی کم.زیر چشمام یکم گود شده بود.
چشمام رو بستم و سرم رو کردم زیر شیراب.چشمای عسلی رو جلوی چشمام دیدم.
فوری سرم رو از زیر شیر اوردم بیرون و نگاه خودم کردم تو ایینه.که حالا به جای چشمای مشکیم چشمای عسلیه میدیدم که داشتن برق میزدن.برق شیطنت.چیزهایی که چشم های من یادشون رفته بودن.
چشمام رو باز و بسته کردم و تو ایینه نگاه چشمای مشکی بی روحم کردم.چشمایی که از یخم یختره.چشمایی که از با دیدنشون از درون یخ میزنی.
ولی چشمای سامیار چی.با دیدنشون ادم از برق چشماش می ترسه.از اتش وجودش گرم میشه.
حوله رو برداشتم و صورتم و خشک کردم باهاش و از دستشویی اومدم بیرون.جلوی موهام یکم خیس بود ولی اهمین ندادم و رفتم سمت اتاق ساناز.
صبح با صدای ساناز بلند شدم که داشت می گفت:مگه خرسی که اینقدر می خوابی؟زود بلند شو میخوام ازت کار بکشم.
بالشتی رو که به سمتم پرت کرده بود و گذاشتم رو سرم و گفتم:خوب که خودت هم میگی میخوام ازت کار بکشیم.
ساناز بالشت رو سرم رو برداشت و گفت:پس اومدی اینجا چیکار؟زود باش.
چشمام رو بستم.ساناز پتو رو از روم کشید و گفت:یالا.زود بلند شو.
پتو رو کشیدم رو خودم و گفتم:وای ساناز بزار دو دقیقه دیگه بخوابم.
ساناز:فقط دو دقیقه.
-اهوم.
تازه داشت چشمام گرم می گرفت که صدای پارس سگی اشنا رو شنیدم.فوری سرجام سیخ شدم.این صدای پارس اسچتزی بود.
اسچتزی رو دیدم که داشت میدوید سمتم.دستام رو باز کردم و اون پرید تو بغلم.سرم رو ناز کردم و گفتم:شیطون تو اینجا چیکار می کنی؟
ساناز:صبح رفتم خونتون برات چند دست لباس ارودم و اینو هم از النا گرفتمش.
رومو برگردوندم سمتش و گفتم:ممنون.
ساناز لبخندی زد و گفت:حالا بلند شو،میخوایم ازت کار بکشیم.
اسچتزی رو از بغلم اوردم بیرون و رفتم سمت دستشویی.
ابی زدم به صورتم و خودم رو تو ایینه نگاه کردم.اب داشت از صورتم میومد پایین.مژه های بلندم به هم چسبیده بودن.هنوز جای سیلی یکم قرمز بود.ولی خیلی کم.زیر چشمام یکم گود شده بود.
چشمام رو بستم و سرم رو کردم زیر شیراب.چشمای عسلی رو جلوی چشمام دیدم.
فوری سرم رو از زیر شیر اوردم بیرون و نگاه خودم کردم تو ایینه.که حالا به جای چشمای مشکیم چشمای عسلیه میدیدم که داشتن برق میزدن.برق شیطنت.چیزهایی که چشم های من یادشون رفته بودن.
چشمام رو باز و بسته کردم و تو ایینه نگاه چشمای مشکی بی روحم کردم.چشمایی که از یخم یختره.چشمایی که از با دیدنشون از درون یخ میزنی.
ولی چشمای سامیار چی.با دیدنشون ادم از برق چشماش می ترسه.از اتش وجودش گرم میشه.
حوله رو برداشتم و صورتم و خشک کردم باهاش و از دستشویی اومدم بیرون.جلوی موهام یکم خیس بود ولی اهمین ندادم و رفتم سمت اتاق ساناز.
ساناز تو اتاق نبود منم از فرصت استفاده کردم و یکی از لباس هایی که ساناز برام اورده بود رو در انتخاب کردم و پوشیدم.
در اتاق باز شد و اسچتزی و ساناز با یه سینی اومدن تو.ساناز سینی رو گذاشت رو میز کامپیوترش و لقمه ای که توش بود رو گرفت سمتم و گفت:بیا بخور.کارت زیاده.
لقمه رو پس زدم و لیوان شیر رو سرکشیدم و بعدشم با دستمال دور دهنم رو پاک کردم و گفتم:من اماده ام.
ساناز:اماده ی کار کردن؟
یکی زدم تو بازوش و گفتم:خفه.
باهم از پله ها رفتیم پایین.ساناز تو راه گفت:اولین کارمون.که اخرین کارمون هست اینکه می خوایم یه خورده تفریح کنیم.یعنی میخوایم.
دستاش رو محکم کوبید به هم و گفت:حیاط خونه رو بشوریم.
وسط پله ها وایسادم و گفتم:چـــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟
ساناز برگشتم سمتم و دستمو گرفت و کشید و گفت:هیچی میخوایم یکم اب بازی کنیم.
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:بی خیال.من نیستم.
ساناز:چی چیو نیستم؟وظیفه مون اینه.
و منو کشون کشون برد سمت حیاط.اسچتزیم دنبالمون.
ساناز کنار پله ها وایساد و پاچه ی شلوارش رو زد یکم بالا.شیر اب رو برداشت.و گرفتش بالا.دستشم گذاشت رو لب شیراب تا اب پخش بشه.و اب مثل بارون از بالا میومد رو سر و صورتش.اسچتزیم داشت با خوشحالی اون اطراف می دویید.
یه دفعه ساناز شیراب رو گرفت سمت من و کلا خیسم کرد.جیغی کشیدم و دستم رو گرفتم رو صورتم و بدو بدو رفتم سمت اون یکی شیراب.و برش داشتم و گرفتم سمت ساناز.
هر دوتامون با هم شیراب رو گرفتیم و بالا.اسچتزیم داشت اون پایین کیف میکرد.منو و سانازم داشنیم با صدای بلند می خندیدیم.با خنده شیراب رو گرفتم سمت چپم.که صدای داد یه نفر بلند شد.
با تعجب برگشتم سمت صدا که سامیار و سپهر رو دیدم که خیس خیس شده بودن.تازه یادم اومد شیرابم هنوز طرفشونه.شیر اب از دستم افتاد.نگاه ساناز کردم که دیدم داره با تعجب نگاه اونا میکنه.بعد نگاه من کرد.و بعد هر دوتامون با صدای بلند زدیم زیر خنده.
منو ساناز داشتیم می خندیدم که ابی یه شدت خورد.دیدم سامیار داره رو من اب می پاشه و سپهر رو ساناز.هر دوتامون داشتیم جیغ میزدیم.سانازم همش می گفت:سپهر نکن.
سامیار اب رو اورد بالا و خورد به صورتم.دستم رو گرفتم رو صورتم و برگشتم تا اب بخوره به پشتم.بعد دوییدم سمت ساناز.سانازم دویید سمت من.هر چهارتامون می خندیدم و اب بازی می کردیم.اسچتزی هم اون وسط بین ما میدویید.
ساناز:سپهر بس کن دیگه.ایلمو شدم.
سپهر با صدای بلند خندید و گفت:عمرا.
ساناز رفت به سمتش.سامیارم انگار خوشش اومده بود.همینجوری داشت رو من اب می ریخت.
یک دفعه از دهنم پرید:سامیار نکن.
شیر از دست سامیار افتاد رو زمین.ساناز و سپهر ساکت شدن.سامیار داشت با بهت نگاهم میکرد.لبخندم رو جمع کردم و با جاش اخم کردم.برای اینکه گندکاریم رو ماسمالی کنم گفتم:نمی گید من سرما بخورم.
بعد با اخم رفتم تو.
سامیار
هنوز تو بهت مونده بودم.اون به من گفت:سامیار.
چه خوشکل اسمم رو صدا میکرد.صحنه ای رو که می خندید و موهای خیسش دور برش تکون می خوردن اومد جلوی چشمم.چقدر وقتی موهاش خیس میشد جذاب تر میشد.
با ریختن ابی روم از هپروت بیرون اومدم و رو کردم سمت سپهر و یه دستم رو زدم به کمرم و طلبکارانه نگاش کردیم.
سپهر:ها چته؟نیم ساعته تو هپروت موندی
-کی من؟نه بابا خیالاتی شدی سپهر جان.
دستم رو زدم به شونه اش و به سمت خونه راه افتادم.که وسط راه سپهر بازوم رو گرفت و گفت:من رو سیاه نکن.من خودم زغال فروشم.
-اِاِ شغل جدید پیدا کردین.
سپهر:سامیار داشتم باهات جدی صحبت میکردم.
-منم همینطور.
سپهر:به جهنم.هر کاری عشقت میکشه بکن
باشه ای گفتم و به سمت ماشینم که تو حیاط بود رفتم.سوارش شدم و رفتم بیرون.
نمیدونستم کجا دارم میرم.فقط می خواستم برم یه جایی که تنها باشم و بتونم راجب به خودم و شاید الیکا فکر کنم.
اصلا الیکا کیه؟کیه که تونسته با گفتن اسمم اینقدر منو بهم ریخته کنه؟
شاید حرف های سپهر درست باشه.
با دستم زدم به سرم تا این فکرای اضافی از ذهنم خارج بشن.
الیکا فقط برای من به دوست یا خواهره که میخوام کمکش کنم.
یه صدایی از درونم میگه:مطمئنی اون برات یه ادم معمولیه؟
-مطمئنم.من به الیکا فقط می خوام کمک کنم تا خودش رو پیدا کنه.
صدای درونم:پس چرا از دیدن خندش خوشحال میشی و با شنیدن اسمت از زبون اون بهم ریخته؟
-چون من دوست ندارم فقط اخم کنه.دوست دارم خوشحال باشه
صدای درونم:پس اعتراف می کنی که دوست داری خوشحال ببینش.
-خب اره.ولی این دلیلی بر دوست داشتن نیست.
صدای درونم:خب خره.دوست داشتن از همین جا شروع میشه.
-گاوه،این فقط یه حس برادرانه نه چیز دیگه ای.
صدای درونم:خواهیم دید
با صدای بلندی گفتم:چرا همه گیر دادن که من این دختره ی یخی رو دوست دارم.
صدای درونم:چون دوستش داری
-دوستش ندارم.تو هم خفه شو که اصلا حوصله ندارم.
دستم رو تکیه دادم به لبه ی شیشه ی ماشین و نگاه اطرافم کردم.وسط های شهر بودم.دور زدم و به سمت خونه روندم.
نزدیکای خونه بودم.ولی دوست نداشتم برم خونه.اگه می رفتم اونجا باید به صحبت های مامان و بابا گوش میدادم.واسه ی همین ماشین رو کنار یه کافی شاپ پارک کردم و رفتم توش.
نشستم تو گوشه ترین قسمت کافی شاپ و به کیک و قهوه سفارش دادم.جای خیلی خلوتی بود و چه بهتر برای من.
قهوه و کیک رو اوردن و گذاشت رو میز و رفت.
به بخارهایی که از قهوه خارج میشد نگاه کردم.و بعد به کیک که کمی سرد بود.
اروم گفتم:مثل من و الیکا.
ولی الیکا خیلی سردتر از این کیک بود.این کیک قابل خوردنه ولی الیکا چی؟
با فکر اینکه بخوام الیکا رو بخورم لبخندی زدم و یکم از قهوه رو خوردم.داغ بود،تلخ بود.ولی اهمیت ندادم.
نگاه روزگار منو شاعرم کرده.
یکم کیکم خوردم و به سمت صندوق رفتم . حساب کردم و اومدم بیرون.
الیکا
عصبانی به سمت اتاق ساناز رفتم.
مگه من به خودم قول نداده بودم.پس چرا الان زدم زیر قولم.
ساناز اومد تو اتاق و در اتاق رو بست و به در اتاق تکیه داد و گفت:چی شد یهو؟
نشستم رو تخت و سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم:ساناز من زدم زیر قولم.
ساناز:حالا مگه چی شده؟
سرم رو اوردم بالا و نگاهش کردم و گفتم:من 10 سال تمام سعیم رو کردم و زیرقولم نزدم.حالا به خاطر یه بازی مسخره زیر قولم زدم.
ساناز:خودتم خوب میدونی که بهت خوش گذشت.تو هم دل داری و دلت برای شیطنت و باصدای بلند خندیدن تنگ شده.مگه تو چقدر می تونی بی تفاوت باشی؟
-ساناز من 10 سال نه شادی کردم و نه شیطنت.چون نمی خواستم اون طوری باشم که ارمان می خواست.ارمان همیشه می گفت وقتی می خندی خیلی خوشکل میشی.....
ساناز:واسه ی همین دیگه نمی خندی؟فقط برای اینکه یه پسر دیوونه بهت گفته وقتی می خندی خوشکل میشی.
-اره
ساناز صداش رو بلند کرد و گفت:واسه همین میگم بچه ای.تو به خاطر یه حرف 10 سال پیش،خودت رو از کل زندگیت محروم کردی.به خاطر یه چیز بی ارزش شدی به دختر جدید.شدی یه دختر از سنگ.دختری که هیچی از احساسات حالیش نمیشه.
منم مثل خودش گفتم:من به خاطر چیزی که برای تو بی ارزشه،چه حرف ها که نشنیدم.حرف های دیگران مهم نیست،حرف هایی که خانواده ام پشتم گفتن منو اینجوری کرد.من اگه همون دختر احساساتی 10 سال پیش بودم که الان زنده نبودم.
ساناز:تو به خودت میگی قوی؟تو به خاطر همین موضوع دوبار خودکشی کردی.بعد به خودت میگی قوی؟
-چون تحمل این دنیا رو نداشتم.نحمل این نگاهارو.
ساناز:همیشه همین رو میگی.از این حرف ها خسته نشدی.
-من از گفتن حقیقت خسته نمیشم.
ساناز:الیکا با خودت این کار رو نکن.
از جام بلند شدم و گفتم:حالا چی شده که زندگی من برای شما مهم شده؟
ساناز اومد نزدیکم و دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت:چون دوست ندارم ببینم که دوستم عذاب میکشه.
دستش رو از رو شونه ام برداشتم و گفتم:بهت چند وقت پیش گفتم قلبی که 10 سال تو یه شیشه یخی بوده نمی تونه به این راحتی ذوب بشه و از دنیای بی رنگ خودش به یه دنیای جدید پا بزاره.
ساناز اومد جوابم رو یده که گوشیم زنگ خورد.
گوشیم رو از رو میز کامپیوتر برداشتم و نگاهی بهش کردم.با دیدن نام پدر فوری تلفن رو جواب دادم.
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم پدر گفت:همین الان بیا خونه.
و قطع کرد.
لباسام رو در اوردم و مانتوم و شلوارم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و رو به ساناز گفتم:پدر گفته برم خونه.اسچتزی کجاست؟
ساناز:تو حیاط
دستم رو براش تکون دادم و رفتم تو حیاط و اسچتزی رو برداشتم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم.
رمان دختر يخي پسر اتش
-
-
-
-
به خونه که رسیدم ماشین رو پارک کردم و به سمت خونه رفتم.
در خونه رو باز کردم و اسچتزی رو گذاشتم تو هال و به سمت اتاق کار پدر رفتم.
تو راه ایلیا رو دیدم که یه نگاه وحشتناک بهم کرد که خودم رو خیس کردم و از کنارم رد شد.
منم سرم رو انداختم پایین و به سمت اتاق پدر رفتم.در زدم و منتطر جواب موندم.
بعد از چند دقیقه پدر گفت:بفرمایید.
اروم در رو باز کردم و سربه زیر وارد اتاق شدم.(منم خیلی خجالتی و مودب!!!!!)
پدر به مبل روبه روی خودش اشاره کرد و گفت:بشین اینجا الیکا.
به سمت مبل رفتم و روبه روش نشستم.سرم رو اوردم بالا.به هر جا نگاه کردم به غیر از چشمای پدر.
پدر پاکتی رو گذاشت رو میز که بهتره بگم پرت کرد رو میز و گفت:این کلید خونه است.می تونی اونجا بمونی.البته بگم زینت هم باتو میاد اونجا.و کارای خونه رو انجام میده.
بعدش از جاش بلند شد و به سمت کتابخونه ی اون سمت اتاق رفت.و به عبارتی بهم گفت دیگه گم شو بیرون.
بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم.
اسچتزی رو تختش دراز کشیده بود.از همون جا با صدای بلند گفتم:زینت.زینت
زینت با عجله اومد تو اتاقم و گفت:بله،خانوم.
-فکر کنم بدونی که قراره بیایی خونه ی من.پس وسایلت رو جمع کن و بعد بیا کمکم تا وسایلام رو جمع کنم.
زینت:خانوم من وسایلام رو جمع کردم و اقا اونا رو فرستاده خونه.
-پس بیا کمک من
زینت:چشم
و بعد شروع کرد به جمع کردن وسایلم.منم خودم رو انداختم رو تختم و گوشیم رو از جیبم در اوردم و به ایسا و راویس و ساناز اس دادم که پدر اجازه داده برم تو یه خونه ی جدید.
اولین کسی که بهم زنگ زد ایسا بود و کلی جیغ کشید و تبریک گفت و از این چرت پرتا.
بعدشم ساناز و راویس.
من موندم چرا اینقدر این دخترا جیغ می کشن؟پیش خودمون بمونه که منم یه زمانی اینقدر جیغ جیغو بودم.
به یاداوری اون روزا اهی کشیدم و خودم رو تکیه دادم یه تخت و چشمام رو بستم.
نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای زینت که داشت صدام میکرد بیدار شدم.چشمام رو باز کردم و نگاهی بهش کردم و گفتم:چیه؟
زینت:خانوم،ببخشد بیدارتون کردم.ولی من کارم تموم شد.
حالا که بیدارم کردی.نگاهی به اتاقم انداختم که همه وسایلاش جمع شده بود.فقط میز و این جور چیزا بود که اونجا اینا بود
نگاهی به زینت کردم و گفتم:می تونی بری تا منم بیام.
زینت چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون.
منم بلند شدم و اسچتزی رو بغل کردم و شالم رو هم مرتب کردم و نگاهی به کل اتاق انداختم.اتاقی که دیواراش برای من تو شبهای تنهایی تکیه گاه محکم بوده.گرچه سرد بود ولی تکیه گاه خوبی بود.هیچی نمی گفت و به حرفم گوش میداد.
با یاداروی اون روزها پوزخندی زدم و از اتاق رفتم بیرون و در رو هم پشت سر خودم بستم.و رفتم به سوی سرنوشتی نا معلوم و پر پیچ و خم.
در خونه رو باز کردم و اسچتزی رو گذاشتم تو هال و به سمت اتاق کار پدر رفتم.
تو راه ایلیا رو دیدم که یه نگاه وحشتناک بهم کرد که خودم رو خیس کردم و از کنارم رد شد.
منم سرم رو انداختم پایین و به سمت اتاق پدر رفتم.در زدم و منتطر جواب موندم.
بعد از چند دقیقه پدر گفت:بفرمایید.
اروم در رو باز کردم و سربه زیر وارد اتاق شدم.(منم خیلی خجالتی و مودب!!!!!)
پدر به مبل روبه روی خودش اشاره کرد و گفت:بشین اینجا الیکا.
به سمت مبل رفتم و روبه روش نشستم.سرم رو اوردم بالا.به هر جا نگاه کردم به غیر از چشمای پدر.
پدر پاکتی رو گذاشت رو میز که بهتره بگم پرت کرد رو میز و گفت:این کلید خونه است.می تونی اونجا بمونی.البته بگم زینت هم باتو میاد اونجا.و کارای خونه رو انجام میده.
بعدش از جاش بلند شد و به سمت کتابخونه ی اون سمت اتاق رفت.و به عبارتی بهم گفت دیگه گم شو بیرون.
بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم.
اسچتزی رو تختش دراز کشیده بود.از همون جا با صدای بلند گفتم:زینت.زینت
زینت با عجله اومد تو اتاقم و گفت:بله،خانوم.
-فکر کنم بدونی که قراره بیایی خونه ی من.پس وسایلت رو جمع کن و بعد بیا کمکم تا وسایلام رو جمع کنم.
زینت:خانوم من وسایلام رو جمع کردم و اقا اونا رو فرستاده خونه.
-پس بیا کمک من
زینت:چشم
و بعد شروع کرد به جمع کردن وسایلم.منم خودم رو انداختم رو تختم و گوشیم رو از جیبم در اوردم و به ایسا و راویس و ساناز اس دادم که پدر اجازه داده برم تو یه خونه ی جدید.
اولین کسی که بهم زنگ زد ایسا بود و کلی جیغ کشید و تبریک گفت و از این چرت پرتا.
بعدشم ساناز و راویس.
من موندم چرا اینقدر این دخترا جیغ می کشن؟پیش خودمون بمونه که منم یه زمانی اینقدر جیغ جیغو بودم.
به یاداوری اون روزا اهی کشیدم و خودم رو تکیه دادم یه تخت و چشمام رو بستم.
نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای زینت که داشت صدام میکرد بیدار شدم.چشمام رو باز کردم و نگاهی بهش کردم و گفتم:چیه؟
زینت:خانوم،ببخشد بیدارتون کردم.ولی من کارم تموم شد.
حالا که بیدارم کردی.نگاهی به اتاقم انداختم که همه وسایلاش جمع شده بود.فقط میز و این جور چیزا بود که اونجا اینا بود
نگاهی به زینت کردم و گفتم:می تونی بری تا منم بیام.
زینت چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون.
منم بلند شدم و اسچتزی رو بغل کردم و شالم رو هم مرتب کردم و نگاهی به کل اتاق انداختم.اتاقی که دیواراش برای من تو شبهای تنهایی تکیه گاه محکم بوده.گرچه سرد بود ولی تکیه گاه خوبی بود.هیچی نمی گفت و به حرفم گوش میداد.
با یاداروی اون روزها پوزخندی زدم و از اتاق رفتم بیرون و در رو هم پشت سر خودم بستم.و رفتم به سوی سرنوشتی نا معلوم و پر پیچ و خم.
ماشین رو تو پارکینگ خونه یا بهتره بگم اپارتمان جدیدم پارک کردم و اسچتزی رو بغل کردم و گذاشتم زینت خودش وسایل هارو بیاره.
خونه طبقه اول بود.در خونه رو باز کردم و رفتم توش.
قبلا اینجا اومده بودم،دوتا خونه بود که بهم به وسیله ی اشپزخونه وصل شده بود.یه خونه یه خوابه و یکی سه خوابه.پدر اینجا رو وقتی تازه کارش رو شروع کرده بود خریده یود.
اسچتزی رو گذاشتم رو زمین و خودم از طریق اشپزخونه به اون طرف رفتم.
رفتم تو اتاقی که مال من بود.وقت هایی که از لاس وگاس می اومدم اونجا.
در اتاق رو باز کردم.کل ست اتاق مشکی و سفید بود و رگه هایی از قرمز.
شالم رو از روسرم در اوردم و انداختم رو تختم.و به سمت پنجره اتاق رفتم.نگاه حیاط کردم.
"روزی اومد جلو چشمم که فقط 6یا 7 سالم بود که دست در دست مامان جون اومدیم تو این خونه.وقتی اتاقم رو دیدم جیغ بلندی کشیدم.
که باعث شد پدر دعوام بکنه.چقدر اون روز خورد تو ذوقم.تا شبش دیگه حتی از جام هم بلند نشدم."
دوباره اون بغض قدیمی.اون بغضی که وقتی پدر دعوام کرد می خواست بشکنه.ولی تا یه قطره اش بیرون اومد پدر چنان دادی کشید که اشک سرجاش خشک شد.
صدای همه تو سرم می پیچه
"ایلیا:من دیگه خواهری به نام الیکا ندارم.همین الان از اتاقم برو بیرون.
عمو:الیکا ناامیدم کردی.فکر می کردم بزگتر از این باشی.که به همچین اشتباه بچگانه ای بکنی
پدر با صدایی که هر لحظه بلند تر می شد گفت:حالا من با چه رویی برم دادگاه.من با چه رویی سرم رو تو فامیل بالا بگیرم.
ولی در عوضش
ساناز:اون فقط یه اشتباه بود.یه اشتباه تو بچگیت.
راویس:الیکا انسان جایزالخطاست.مشکلی نیست.
ایسا:بابا بی خیال.یه اشتباه ساده بود و بس."
نگاهم رو از حیاط گرفتم و نگاه تختم کردم که وسط اتاق بود.و حالا وسایلم که زینت اورده بود کنار تخت بود.
به سمت وسایلام رفتم در جعبه اول رو باز کردم.توش کتابام بود.
درشون اوردم و تو کتابخونه اتاق گذاشتم.و به همین ترتیب بقیه وسایل ها رو گذاشتم.
توی اخرین جعبه قاب عکسام و البوم هام بود.
اولین البوم رو در اوردم،عکس های خودم بود و جازمین و جک.وقتی تو کودکستان بودیم و اب ریخته بودیم رو هم.می خندیدم.خنده هایی از ته قلب.کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم.کاش هیچوقت اون تصمیم لعنتی رو نمی گرفتم که برگردم ایران.
البوم ها رو گذاشتم تو کمد و قاب عکس ها رو بیرون اوردم.عکس خودم و مامان جون و جازمین و جک رو گذاشتم رو میز تحریرم وعکس خودم و مامان جون رو هم گذاشتم رو عسلی کنار تخت.
لباسام رو عوض کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون.
رفتم تنها جایی که می تونستم راحت باشم.پیست کارتینگ!!!
سامیار
از کافه بیرون اومدم . در ماشین و باز کردم و نشستم تو هنوز توی فکر الیکا بودم . نمیدونستم که حس من به اون دقیقا چیه ؟ واسه ام یه حس مبهم بود ک تا حالا تجربه اش نکرده بودم ! واقعا دوست داشتم که بدونم چه حسی من به الیکا دارم.
برای اینکه اینقدر مخمو با این افکار چرت و پرت مشغول نکنم چند بار سرمو مثل دیوونه ها به فرمون زدم و به این خیال ک این افکار مزخرف از فکرم بره بیرون.
پامو گذاشتم رو پدال گاز دوست داشتم کل عقده دلی هام رو این پدال بدبخت خالی کنم. داشتم همین جوری میرفتم که به عنوان یه ضد حال به یه پلیس که داشت برام سوت میزد برخورد کردم .
یه گوشه پارک کردم و شیشه رو دادم پایین،پلیسه اومد سمت شیشه ی ماشین و گفت:مدارک ماشین لطفا.
کیفمو از تو داشبود برداشتم و مدارک ماشینو بهش دادم . همون جور که داشت مدارکو نگاه میکرد،گفت:آقا اینجا رو با پیست اشتباه گرفتین؟
-ببخشید اقا.حواسم به سرعتم نبود.
پلیس مدارک رو بهم داد و برگه جریمه رو هم گذاشت رو مدارک و بهم داد.بعدشم مثل چی سرش رو انداخت پایین و رفت.
من موندم این پلیسه این همه راه میره چرا این شیکمه رو اب نمیکنه؟
ماشین رو روشن کردم و این سری مثل ادم روندم.
تصمیم گرفتم برم پیست کارتینگ تا دوباره جریمه نشم.
به سمت پیست کارتینگ رفتم.
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و اومدم بیرون.
بعد از پوشیدن کلاه به سمت یکی از کارت ها رفتم.که یه کارت به سرعت از کنارم رد شد.ناخوداگاه خودم رو کشیدم عقب.
سوار کارت شدم و کمربند رو بستم و پام رو گذاشتم رو گاز.
دور دومم بودم که دیدم همون کارته که با سرعت از کنارم رد شد وایساد و یه دختر از توش خارج شد.
یعنی یه دختر می تونه اینقدر تند برونه؟خوب معلومه خره،مگه دخترا چه فرقی با تو اسکل دارن.
به سرعت از کنارش رد شدم تا شاید یه نگاهی بهم بندازه تا بتونم ببینمش،ولی دریغ از یه نیم نگاه.منو داشته دلم رو به چی خوش کرده بودم.
فشار پام رو پدال بیشتر کردم و یه دور دیگه زدم.
بعدش از کارت اومدم بیرون.کلاه رو تحویل دادم و به سمت ماشین رفتم.
حیف شد که دختره از دستم رفت.
در ماشین رو باز کردم و سوار ماشین شدم.
و این سری اگه خدا بخواد به سمت خونه روندم.
که کاش هیجوقت نمی رفتم....
ماشین رو بیرون پارک کردم،حوصله نداشتم ببرمش تو.می بینین چند روز اومدم شیراز،تنبل شدم.
از ماشین پیاده شدم و زنگ در رو زدم.
کسی جواب نداد.یه بار دیگه زدم ولی بازم کسی جواب نداد.کم کم داشتم نگران میشدم.
برگشتم سمت ماشین و کلید خونه رو از توش برداشتم و در خونه رو باز کردم.
رفتم تو خونه.خونه ساکت بود.غیرممکنه مامان اینا جایی رفته باشن،وگرنه به من می گفتن.
با صدای بلند گفتم:مامان.بابا
ولی صدایی نیومد.گوشیم رو در اوردم و نگاهی بهش کردم.زنگی چیزی نداشتم.پس کجا می تونستن باشن؟
به سمت اتاقشون رفتم ودر رو باز کردم ولی نبودن.کل اتاق های خونه رو گشتم ولی نبودن.
رو مبل تو سالن نشستم و گوشیم رو تو دستم جابه جا کردم و زنگ زدم به بابا.ولی صدای گوشیش اومد.بلند شدم و دنبال صدا گشتم،گوشیش کف زمین اشپزخونه افتاده بود.برش داشتم.
یه زنگی به مامان زدم اونم گوشیش تو اتاقشون بود.
دوباره نشستم رو مبل و سرم رو بین دستام گرفتم.یعنی کجا می تونستنن رفته باشن بدون اینکه به من بگن؟
نمیدونم چقدر همینجوری گذشت که صدای زنگ گوشیم از جا پریدم.
گوشیم رو از رو مبل برداشتم و جواب دادم.
-بله؟
صدای بابا تو گوشی پیچید:سامیار کجایی؟
-من خونه ام.شما کجا رفتین؟
بابا:سامیار بیا بیمارستان......
-واسه چی؟
بابا:تو فقط بیا.
و بعدش قطع کرد.
فوری سویچ ماشینم رو از رو میز برداشتم و رفتم سمت ماشین.
به سرعت میروندم و از بین ماشین ها لایی می کشیدم.مسیر حدود 15 دوقیقه ای در عرض 5 دقیقه رفتم.
ماشین رو پارک کردم و به سمت پذیرش بیمارستان رفتم.
به پذیرش که رسیدم نمیدونستم باید چیکار کنم که صدای بابا منو از این کلافگی نجات داد.
بابا با شلوار گرم کن بود و یه تی شرت.لباسش دقیقا همونی بود که امروز صبح پوشیده بود.
برگشتم سمتش و گفتم:بابا چیزی شده؟
بابا:مامانت سکته کرده.
چند لحظه با گیجی نگاش کردم.بعد که گرفتم چی گفت،با صدای ارومی گفتم:کجاست؟
بابا:خطر رفع شده.فقط....
-بابا گفتم کجاست؟
بابا:اتاق 112
حوصله اسانسور نداشتم واسه همین با دو از پله ها بالا رفتم.
دم اتاق وایسادم.مردد بودم در رو باز کنم یا نه.من تا حالا مامانم رو روی تخت بیمارستان ندیده بودم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم در اتاق رو باز کردم و وارد شدم.
مامان به پهلو خوابیده بود و داشت به بیرون نگاه میکرد.
در رو بستم.با صدای بسته شدن در نگاهش رو برگردوند به سمت من.با دیدن من یه اشک از چشمای سبزش بیرون اومد،معلوم بود خوبم راهشون رو بلدن.
مامان با صدای گرفته ای گفت:سامیار
به سمتش رفتم و رو صندلی کنار تخت نشستم و دستای سردش رو تو دستام گرفتم و بوسه ای روش نشوندم.
سرم رو اوردم بالا که دو تا تیله ی خیس سبز دیدم.لبخندی زدم و اشکاش رو پاک کردم.
گفتم:مامان چرا اینقدر گریه میکنی؟خطر رفع شده.پس مشکلی نیست
با این حرفم مامان گریه اش بیشتر شد.
-مامان جان من گریه نکن.چیزی نشده که.
مامان میون گریه اش گفت:میگی چیزی نشده.سامیار من چه جوری می تونم بدون پا زندگی کنم....
بقیه ی حرف های مامان رو نشنیدم.فقط می دیدم که لب هاش تکون می خوره.ولی چیزی نمی شنیدم.مامان من فلج شده.فقط به خاطر یه سکته.پس بابا این رو می خواست بگه که من اجازه ندادم.
از ماشین پیاده شدم و زنگ در رو زدم.
کسی جواب نداد.یه بار دیگه زدم ولی بازم کسی جواب نداد.کم کم داشتم نگران میشدم.
برگشتم سمت ماشین و کلید خونه رو از توش برداشتم و در خونه رو باز کردم.
رفتم تو خونه.خونه ساکت بود.غیرممکنه مامان اینا جایی رفته باشن،وگرنه به من می گفتن.
با صدای بلند گفتم:مامان.بابا
ولی صدایی نیومد.گوشیم رو در اوردم و نگاهی بهش کردم.زنگی چیزی نداشتم.پس کجا می تونستن باشن؟
به سمت اتاقشون رفتم ودر رو باز کردم ولی نبودن.کل اتاق های خونه رو گشتم ولی نبودن.
رو مبل تو سالن نشستم و گوشیم رو تو دستم جابه جا کردم و زنگ زدم به بابا.ولی صدای گوشیش اومد.بلند شدم و دنبال صدا گشتم،گوشیش کف زمین اشپزخونه افتاده بود.برش داشتم.
یه زنگی به مامان زدم اونم گوشیش تو اتاقشون بود.
دوباره نشستم رو مبل و سرم رو بین دستام گرفتم.یعنی کجا می تونستنن رفته باشن بدون اینکه به من بگن؟
نمیدونم چقدر همینجوری گذشت که صدای زنگ گوشیم از جا پریدم.
گوشیم رو از رو مبل برداشتم و جواب دادم.
-بله؟
صدای بابا تو گوشی پیچید:سامیار کجایی؟
-من خونه ام.شما کجا رفتین؟
بابا:سامیار بیا بیمارستان......
-واسه چی؟
بابا:تو فقط بیا.
و بعدش قطع کرد.
فوری سویچ ماشینم رو از رو میز برداشتم و رفتم سمت ماشین.
به سرعت میروندم و از بین ماشین ها لایی می کشیدم.مسیر حدود 15 دوقیقه ای در عرض 5 دقیقه رفتم.
ماشین رو پارک کردم و به سمت پذیرش بیمارستان رفتم.
به پذیرش که رسیدم نمیدونستم باید چیکار کنم که صدای بابا منو از این کلافگی نجات داد.
بابا با شلوار گرم کن بود و یه تی شرت.لباسش دقیقا همونی بود که امروز صبح پوشیده بود.
برگشتم سمتش و گفتم:بابا چیزی شده؟
بابا:مامانت سکته کرده.
چند لحظه با گیجی نگاش کردم.بعد که گرفتم چی گفت،با صدای ارومی گفتم:کجاست؟
بابا:خطر رفع شده.فقط....
-بابا گفتم کجاست؟
بابا:اتاق 112
حوصله اسانسور نداشتم واسه همین با دو از پله ها بالا رفتم.
دم اتاق وایسادم.مردد بودم در رو باز کنم یا نه.من تا حالا مامانم رو روی تخت بیمارستان ندیده بودم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم در اتاق رو باز کردم و وارد شدم.
مامان به پهلو خوابیده بود و داشت به بیرون نگاه میکرد.
در رو بستم.با صدای بسته شدن در نگاهش رو برگردوند به سمت من.با دیدن من یه اشک از چشمای سبزش بیرون اومد،معلوم بود خوبم راهشون رو بلدن.
مامان با صدای گرفته ای گفت:سامیار
به سمتش رفتم و رو صندلی کنار تخت نشستم و دستای سردش رو تو دستام گرفتم و بوسه ای روش نشوندم.
سرم رو اوردم بالا که دو تا تیله ی خیس سبز دیدم.لبخندی زدم و اشکاش رو پاک کردم.
گفتم:مامان چرا اینقدر گریه میکنی؟خطر رفع شده.پس مشکلی نیست
با این حرفم مامان گریه اش بیشتر شد.
-مامان جان من گریه نکن.چیزی نشده که.
مامان میون گریه اش گفت:میگی چیزی نشده.سامیار من چه جوری می تونم بدون پا زندگی کنم....
بقیه ی حرف های مامان رو نشنیدم.فقط می دیدم که لب هاش تکون می خوره.ولی چیزی نمی شنیدم.مامان من فلج شده.فقط به خاطر یه سکته.پس بابا این رو می خواست بگه که من اجازه ندادم.
دست مامان رو ول کردم و گفتم:چی گفتی؟
مامان:نشنیدی چی گفتم؟
-نه
مامان:یعنی نمی دونستی؟
-نه
مامان هیچی نگفت.
با صدای لرزونی گفتم:مامان بگو دروغه.این غیرممکنه که تو.....
سرم رو انداختم پایین.می ترسیدم این کلمه به زبون بیارم.
سرم رو اوردم بالا و چشمام رو به چشمای مامان دوختم.می خواستم حقیقت رو تو چشماش ببینم.می خواستم بفهمم که این فقط یه خوابه.غیرممکن بود مامان من......
ولی چشماشم می گفتن اینا خواب نیست.می گفتن اینا یه حقیقت تلخه.
دوباره دستای مامان رو گرفتم بین دستام.دستای ظریفش تو دستای من گم میشدن.نگاهم رو دوختم به دستامون.من عاشق مامانم بودم.به خاطر اصرار های مامان فرانسه رو ول کردم و اومدم ایران.و حالا....
همون موقع پرستار وارد اتاق شد.با دیدن من گفت:اقا الان وقت ملاقات نیست.لطفا برید بیرون.
دست مامانم رو ول کردم و پیشونیش رو بوسیدم و اروم گفتم:درست میشه
و بعد از اتاق بیرون رفتم.بابا روی صندلی روبه روی در اتاق نشسته بود و زل زده بود به در اتاق.با دیدن من که از اتاق خارج شدم نگاهم کرد.رفتم سمتش و گفتم:بابا حالا میخوای چیکار کنی؟
بابا:نمیدونم.دکتر گفت ممکنه بتونه دوباره راه بره.
اهی کشیدم و گفتم:امیدوارم
روی صندلی نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.
واقعا نمیدونستم چیکار کنم،گیج بودم.ولی تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که خودم رو نبازم و صعی کنم به مامانم امیدواری بدم تا شاید روزی دوباره بتونه راه بره.
سرم رو از تکیه به دیوار برداشتم و دستم رو تو جیبم کردم و گوشیم رو از توش در اوردم.نگاه صفحه سیاه گوشی کردم و عکس خودم رو توش دیدم.
گوشیم شروع کرد به روشن و خاموش شدن و شماره ی سپهر افتاد روش.
پاسخ رو زدم و گوشی رو جواب دادم.
-چته سپهر؟حوصله ندارم.
سپهر:تو کی حوصله داری.
-هیچ وقت
سپهر:حالا این رو بی خیال درست شنیدم که مامانت سکته کرده.
-اهوم.
سپهر:الان چطوره؟
-به خیر گذشته،فقط....
دیگه نتونستم ادامه بدم.نمی خواستم این کلمه رو به زبون بیارم.
سپهر:فقط چی سامیار؟
با صدای گرفته ای گفتم:فقط مامانم فلج شده.
صدای داد سپهر اومد:چـــِی؟
-همین که شنیدی.خودمم باورم نمیشد.ولی کم کم داره باورم میشه.
سپهر:سامیار خوبی؟
-معلومه بابا.
سپهر:می خوای بیام اونجا.
-نه.نیاز به محبت های شما ندارم.
سپهر:خب بابا حالا چرا میزنی.
-سپهر.برو گمشو دیگه.میگم حوصله
سپهر:بداخلاق.اصلا برو به درک.منو باش نگران کی هستم.
-کی گفت نگران من باشی.حالام اگه ابراز نگرانی هاتون تموم شده من برم.
سپهر:برو به درک.که مهربونی اصلا بهت نیومده.
-خب پس خدافظ
و منتظر جوابش نشدم گوشی رو قطع کردم.خب چیکار کنم اصلا حوصله اش رو نداشتم.
حوصله هیچی نداشتم.نگاه کنارم کردم که دیدم بابا نیست.یعنی کجا می تونه رفته باشه.نگاه ساعت کردم،ساعت دو نیم بود.وقت ملاقات شروع شده بود.شایدم بابا رفته باشه تو اتاق.
از جام بلند شدم،خواستم برم تو اتاق،ولی نخواستم مزاحمشون بشم واسه همین مسیرم رو به سمت بوفه بیمارستان عوض کردم.چون داشتم از گشنگی میمردم.
کیک و شیری گرفتم و خوردم و به سمت اتاق مامان رفتم.در زدم و بعد در رو باز کردم.بابا دست مامان رو گرفته بود و داشت باهاش صحبت میکرد.مامان با دیدن من دستش رو از دست بابا بیرون کشید.
مامان گفت:اومدی سامیار.منتظرت بودم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم و به مامانم امیدواری بدم.با لحنی شیطون گفتم:اخه نمی خواستم خلوت کبوترهای عاشق رو بهم بزنم.
بابا و مامان لبخندی زدن و نگاهم کردن.
گفتم:واسه همین نمی خواستم بیام.پس من میرم.
مامان فوری گفت:این چه حرفیه سامیار؟بیا این جا کنار من بشین.
و به پایین تختش اشاره کرد.
رفتم و رو تخت نشستم و دستاش رو گرفتم و گفتم:حالا چطوری؟
مامان:تا وقتی شما رو دارم.خوبم .
الیکا
از کارتم پیاده شدم.کارتی به سرعت از کنارم رد شد.تا تونستم بهش فحش دادم.اخه این چه طرز رانندگی کردنه.
کلاهم رو از سرم در اوردم و به مسئول تحویل دادم و به سمت ماشینم رفتم.سوار ماشینم شدم و به راه افتادم.
گوشیم زنگ خورد.ایسا بود.حوصله اش رو نداشتم واسه همین ریجکت کردم.به چند لحظه هم نکشید که واسم اس ام اس اومد.نخواستم بازش کنم.ولی بازش کردم.
ایسا"خانوم یخی،منو راویس بیرونیم.بیا دنبالمون."
بهش زنگ زدم.هنوز به بوق دوم نرسیده بود که جواب داد.
نذاشتم حرف بزنه گفتم:اخه مگه من راننده اتم که میگی بیا دنبالمون.
ایسا:خب بابا حالا چرا ادم رو میخوری.
-حالا کجایین؟
ایسا:ای قربون دوست گلم که رسم دوستی رو هنوز فراموش نکرده
-ایــــسا نمیاما.
ایسا خندید و گفت:باشه بابا.خیابون....هستیم.
-تا 5 دقیقه دیگه اونجام.
و بعد گوشی رو قطع کردم.
به سمت جایی که ایسا گفته بود روندم.دقیقا بعد از پنج دقیقه به مقصد رسیدم.
ایسا و راویس داشتن باهم حرف میزدن.اوه چقدرم چیزمیز خریده بودن.
براشون بوقی زدم.ایسا فکر کرد مزاحمه واسه همین روشو برگردوند.به خاطر دودی بودن شیشه ماشین نتونست منو می بینه.
شیشه رو دادم پایین وبه سمت صندلی کمک راننده خم شدم و گفتم:هوی زشته.ناز نکن بیا داخل.
ایسا با تعجب به سمتم برگشت و گفت:اول خودت زشتی.بعدشم فکر کردم مزاحمی.
سرجام برگشتم و گفتم:فعلا که تو مزاحمی.
راویس اومد جلوی ایسا و گفت:من جلو میشینم.
بعد در جلو رو باز کرد و نشست.ایسا با حرص پاش رو زمین کوبوند و اومد عقب نشست و خرید هاشون رو گذاشت دو طرفش.
راویس:پارسال دوست.امسال اشنا.
-شما کم پیدایین.
ایسا:بچه ها بیاین بریم پاتوق.خیلی وقته نرفتیم.
-منو بی خیال شین.
راویس:اِاِ الیکا ضدحال نشو دیگه بیا
بعد از کلی اصرار راضی شدم بیام.
تو راه بودیم و داشتیم تو سکوت راه رو می رفتیم.راویس داشت با ناخون هاش بازی میکرد و ایسا هی داشت تو جاش وول میخورد.
روبه ایسا گفتم:چرا اینقدر وول میخوری.مثل بچه ادم یه جا بشین.
ایسا نیم خیز شد و سی دی رو در اورد و وارد ضبط کرد.
اروم گفتم:چه مجهز
ایسا چشمکی زد و گفت:چی فکر کردی با خودت
خواننده شروع کرد به خوندن:
"وقتی رسیدی که شکسته بودم
از همه ی آدما خسته بودم
وقتی رسیدی که نبود امیدی
اما تو مثل معجزه رسیدی
وقتی رسیدی که شکسته بودم
از همه ی آدما خسته بودم
بعد یه عالم اشک و بغض و فریاد
خدا تورو برای من فرستاد
خوب میدونم جای تو رو زمین نیست
خیلیه فرق توفقط همین نیست
آدمای قصه های گذشته
به کسی مثل تومیگن فرشته"
راویس زد اهنگ بعدی که صدای اعتراض ایسا بلند شد:اِ مگه ندیدی داشتم گوش میدادم.
راویس:ایتقدر از این کاهو(مخفف کامران و هومن) بدم میاد.زیادی جوگیرن.
اهنگ بعدی شروع شد و باعث شد راویس و ایسا ساکت شن.منم ساکت مشغول رانندگی بودم.
"باز دوباره میزنه قلبت تو سینه سازمو
تو سکوتت میشنوی زمزمه ی آوازمو
حس دلتنگی که میگیره تموم جونتو
هرجامیری منو میبینی و کم داری منو
تودلت تنگه ولی انگار تو جنگه بادلم
میزنی و میشکنی با خودت لج کردی گلم
راه با تو بودنو سخت کردی که آسون برم
چشم خوش رنگت چرا خیسه دوباره خوشگلم؟
حالا بگو کی دیگه اخماتو میگیره؟
باتومیخنده,تب کنی واست میمیره
دست میکشم و لای موهاته"
دوباره راویس زد رو استپ.دوباره صدای اعتراض ایسا بلند شد:این دیگه مشکلش چی بود؟سامی جونم بود.
راویس عقی زد و گفت:حالم بهم خورد.می ترسم اهنگ بعدیش ساسی مایکن باشه.
ایسا:نه اتفاقا.اگه اشتباه نکنم اهنگ بعدیش مال زد بازیه.
و بعد ایسا زد اهنگ بعدی.
"اینجا باز دم صبحی مو سیگار صورتی
داغون مو و توایی که تنها دوست منی
تو مهمونی یا بعد شیطونیا آآ
تو بودی بام تو بودی بام
(سیجل)
نه خوبیم
نه بدیم
همدیگرو و بلدیم
دنیا داره میرونه
رو صندلی عقبیم
اینجا مثه سینکیما
تیکه و پاره
دنبال آتیش میدوایم
دل طلب کارو راضیش میکنیم
ولی بازم توایی
چون جات میاد عشقه دیگه بازم عشقت زندگیمه
له شدیم مثه میوه"
این سری من سی دی رو از تو ضبط در اوردم و پرت کردم سمت ایسا و گفتم:این اراجیف چیه؟
ایسا:نکه اهنگ های خودت خیلی قشنگه.
با بی تفاوتی گفتم:.ولی هر چی باشه بهتر از مال توه
بعدش فلشم رو به ضبط وصل کردم و بعد از کلی گشتن پیداش کردم:
I let it fall, my heart
گذاشتم قلبم سقوط کنه
And as it fell, you rose to claim it
و در حالی که داشت سقوط میکرد تو بلند شدی تا فتحش کنی
It was dark and I was over
همه جا تاریک بود و من به اخر خط رسیده بودم
Until you kissed my lips and you saved me
تا اینکه تو منو بوسیدی و نجاتم دادی
My hands, they’re strong
دستهای من قوی ان
But my knees were far too weak
اما زانوانم اونقدر قوی نبودن
To stand in your arms
تا بتونم توی اغوشت محکم باشم
Without falling to your feet
و به پات نیفتم
But there’s a side to you that I never knew, never knew
اما یه چیزی رو در مورد تو هیچوقت نمیدونستم…هیچوقت نمیدونستم
All the things you’d say, they were never true, never true
هر چیزی که گفتی هیچوقت راست نبود…هیچوقت راست نبود
And the games you play, you would always win, always win
و با این بازی هایی که در میاری تو همیشه برنده ای… همیشه برنده ای
But I set fire to the rain
اما من باران رو به آتش کشیدم
Watched it pour as I touched your face
و بارشش رو درحالی که صورتت رو نوازش میکردم میدیدم
Let it burn while I cry
بذار باران مشتعل بشه در حالی که من گریه میکنم
‘Cause I heard it screaming out your name, your name
چون من شنیدم!باران داشت اسم تو رو فریاد میزد…اسم تو
When laying with you
وقتی با تو ام
I could stay there, close my eyes
میتونستم اونجا بمونم و چشمامو ببندم
Feel you here, forever
و برای همیشه تو رو کنار خودم احساس کنم
You and me together, nothing is better
من و تو با هم هستیم و هیچ چیز بهتر از این نیست
‘Cause there’s a side to you that I never knew, never knew
اما یه چیزی رو در مورد تو هیچوقت نمیدونستم…هیچوقت نمیدونستم
All the things you’d say, they were never true, never true
هر چیزی که گفتی هیچوقت راست نبود…هیچوقت راست نبود
And the games you’d play, you would always win, always win
و با این بازی هایی که در میاری تو همیشه برنده ای… همیشه برنده ای
But I set fire to the rain
اما من باران رو به آتش کشیدم
Watched it pour as I touched your face
و بارشش رو درحالی که صورتت رو نوازش میکردم میدیدم
Let it burn while I cried
بذار باران مشتعل بشه در حالی که من گریه میکردم
‘Cause I heard it screaming out your name, your name
چون من شنیدم!باران داشت اسم تو رو فریاد میزد…اسم تو
I set fire to the rain
من باران رو به آتش کشیدم
And I threw us into the flames
و خودم و تو رو به قلب شعله ها پرت کردم
Where I felt somethin’ die, ’cause I knew that
اونجا بود که مردن یه چیزی رو حس کردم
That was the last time, the last time
چون میدونستم این آخرین بار بود…آخرین بار
Sometimes I wake up by the door
بعضی موقع ها وقتی بیدار میشم و می فهمم پیش در خوابم برده
Now that you’ve gone, must be waiting for you
حالا که رفتی باید منتظرت باشم
Even now when it’s already over
حتی حالا که این عشق تموم شده
I can’t help myself from looking for you
نمی تونم دنبالت نگردم
I set fire to the rain
من باران رو به آتش کشیدم
Watched it pour as I touched your face
و بارشش رو درحالی که صورتت رو نوازش میکردم میدیدم
Let it burn while I cried
بذار باران مشتعل بشه در حالی که من گریه میکردم
‘Cause I heard it screaming out your name, your name
چون من شنیدم!باران داشت اسم تو رو فریاد میزد…اسم تو
I set fire to the rain
من باران رو به آتش کشیدم
And I threw us into the flames
و خودم و تو رو به قلب شعله ها پرت کردم
Where I felt somethin’ die
اونجا بود که مردن یه چیزی رو حس کردم
‘Cause I knew that that was the last time, the last time, oh
چون میدونستم این آخرین بار بود…آخرین بار
Oh, no
Let it burn, oh
بذار مشتعل شه
Let it burn
بذار مشتعل شه
Let it burn
بذار مشتعل شه
تا تموم شدن اهنگ بچه ها ساکت بودن.هر کدومشون تو دنیای خودشون بودن.منم تو دنیای خودم.تو دنیایی مات بود و راحت نمیشد اطرافت رو دید.همه برام یه شکل بودن.گذاشتم قلبم سقوط کنه
And as it fell, you rose to claim it
و در حالی که داشت سقوط میکرد تو بلند شدی تا فتحش کنی
It was dark and I was over
همه جا تاریک بود و من به اخر خط رسیده بودم
Until you kissed my lips and you saved me
تا اینکه تو منو بوسیدی و نجاتم دادی
My hands, they’re strong
دستهای من قوی ان
But my knees were far too weak
اما زانوانم اونقدر قوی نبودن
To stand in your arms
تا بتونم توی اغوشت محکم باشم
Without falling to your feet
و به پات نیفتم
But there’s a side to you that I never knew, never knew
اما یه چیزی رو در مورد تو هیچوقت نمیدونستم…هیچوقت نمیدونستم
All the things you’d say, they were never true, never true
هر چیزی که گفتی هیچوقت راست نبود…هیچوقت راست نبود
And the games you play, you would always win, always win
و با این بازی هایی که در میاری تو همیشه برنده ای… همیشه برنده ای
But I set fire to the rain
اما من باران رو به آتش کشیدم
Watched it pour as I touched your face
و بارشش رو درحالی که صورتت رو نوازش میکردم میدیدم
Let it burn while I cry
بذار باران مشتعل بشه در حالی که من گریه میکنم
‘Cause I heard it screaming out your name, your name
چون من شنیدم!باران داشت اسم تو رو فریاد میزد…اسم تو
When laying with you
وقتی با تو ام
I could stay there, close my eyes
میتونستم اونجا بمونم و چشمامو ببندم
Feel you here, forever
و برای همیشه تو رو کنار خودم احساس کنم
You and me together, nothing is better
من و تو با هم هستیم و هیچ چیز بهتر از این نیست
‘Cause there’s a side to you that I never knew, never knew
اما یه چیزی رو در مورد تو هیچوقت نمیدونستم…هیچوقت نمیدونستم
All the things you’d say, they were never true, never true
هر چیزی که گفتی هیچوقت راست نبود…هیچوقت راست نبود
And the games you’d play, you would always win, always win
و با این بازی هایی که در میاری تو همیشه برنده ای… همیشه برنده ای
But I set fire to the rain
اما من باران رو به آتش کشیدم
Watched it pour as I touched your face
و بارشش رو درحالی که صورتت رو نوازش میکردم میدیدم
Let it burn while I cried
بذار باران مشتعل بشه در حالی که من گریه میکردم
‘Cause I heard it screaming out your name, your name
چون من شنیدم!باران داشت اسم تو رو فریاد میزد…اسم تو
I set fire to the rain
من باران رو به آتش کشیدم
And I threw us into the flames
و خودم و تو رو به قلب شعله ها پرت کردم
Where I felt somethin’ die, ’cause I knew that
اونجا بود که مردن یه چیزی رو حس کردم
That was the last time, the last time
چون میدونستم این آخرین بار بود…آخرین بار
Sometimes I wake up by the door
بعضی موقع ها وقتی بیدار میشم و می فهمم پیش در خوابم برده
Now that you’ve gone, must be waiting for you
حالا که رفتی باید منتظرت باشم
Even now when it’s already over
حتی حالا که این عشق تموم شده
I can’t help myself from looking for you
نمی تونم دنبالت نگردم
I set fire to the rain
من باران رو به آتش کشیدم
Watched it pour as I touched your face
و بارشش رو درحالی که صورتت رو نوازش میکردم میدیدم
Let it burn while I cried
بذار باران مشتعل بشه در حالی که من گریه میکردم
‘Cause I heard it screaming out your name, your name
چون من شنیدم!باران داشت اسم تو رو فریاد میزد…اسم تو
I set fire to the rain
من باران رو به آتش کشیدم
And I threw us into the flames
و خودم و تو رو به قلب شعله ها پرت کردم
Where I felt somethin’ die
اونجا بود که مردن یه چیزی رو حس کردم
‘Cause I knew that that was the last time, the last time, oh
چون میدونستم این آخرین بار بود…آخرین بار
Oh, no
Let it burn, oh
بذار مشتعل شه
Let it burn
بذار مشتعل شه
Let it burn
بذار مشتعل شه
به پاتوق رسیدیم.ایسا مثل بچه ها از ماشین پرید بیرون و راویس مثل یه خانوم متشخص از ماشین پیاده شد.منم خیلی نرمال پیاده شدم.
ایسا همین طوری که به سمت در ورودی رستوران می رفت گفت:بچه می دونید چند وقته اینجا نیومدیم؟
بازوش رو کشیدم به سمت عقب.و کنار خودم نگهش داشتم و گفتم:ایسا مثل ادم باش نه یه بچه.
ایسا خواست دوباره جلو بره که دوباره بازوش رو گرفتم.ایسا معترضانه گفت:الیکا می خوام یکم شادی کنم.
-من که میدونم تو میخوای خودت رو به اون پسرا نشون بدی.
و با چشمام رو وسط رستوران اشاره کردم که یه اکیپ پنج نفره پسر نشسته بودن.
ایسا چیزی نگفت و درست کنار من راه رفت.در رستوران رو راویس باز کرد و اول من و بعد راویس و در اخر ایسا وارد شد.
به سمت میزی که کنار پنجره بود رفتم.پسرا زل زده بودن به ما و داشتن با نگاهشون مارو می خوردن.من که در قالب یخی خودم بودم.و بی نفاوت از کنار اون ها رد شدم.ایسا و راویسم مثل من از کنارشون رد شدن.با این تفاوت که اونا داشتن از ذوق میمردن.
به سمت میز که رسیدیم.نشستیم.ایسا و راویس روبه روی من نشستن.
ایسا:وای بچه این وسطیه خیلی خوشتیپه.
راویس:نه .اون که کنار اون مو مشکی نشسته خوشکل تره.نگاه با چه ژستی قاشق و چنگال رو گرفته دستش.معلومه از این پولداراست.
با منویی که تو دستم بود رو میز کوبیدم.که باعث شد راویس و ایسا از جا بپرن و یه چشم غره بهم برن و نصف نگاه مشتری ها به سمتون برگرده.
بی تفاوت به مردم گفتم:با چشماتون خوردنیشون.ارزش خودتون رو نگاه دارین و مثل ادم بشنید.مثل ندید بدید ها هم نباشین.
راویس درست نشست.ولی ایسا هنوز داشت زیر چشمی نگاشون میکرد.
گارسون اومد تا غذا رو سفارش بده.راویس گفت:من یه برگ می خوام.
ایسا:منم کوبیده.
نگام رو از منو گرفتم و گفتم:ماهیچه
گارسون بعد از نوشتن سفارشات رفت.
بعد از رفتن گارسون گوشیم زنگ خورد.گوشیم رو از تو کیفم در اوردم و نگاهی به صفحه اش کردم.ساناز بود.
از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم و دم درش وایسادم و گوشیم رو جواب دادم.
-بله؟
ساناز:الی ما....
-ساناز قبل از اینکه حرفت رو بزنی.صدبار گفتم به من نگو الی.بابا من اسمم الیکاست.
ساناز:خب بابا الیکا خانوم.داشتم می گفتم مامان سامیار سکته ناقص کرده و باعث شده پاهاش فلج بشه.
با لحنی سرد گفتم:خب به من چه.که مامانش فلج شده.
ساناز با تعجب پرسید:یعنی اصلا برات مهم نیست؟
-نه ساناز برام مهم نیست.چرا من باید برای یه پسر ناراحت یا نگران باشم.
ساناز:اخه.....
-ساناز همین الان تمومش کن.من با راویس و ایسا اومدم بیرون.حالا دارم میرم.خدافظ
و محلت حرف اضافه به ساناز ندادم و قطع کردم.به من چه که مامان سامیار فلج شده.
-
-
-
-
-
-
-'
گوشیم رو گرفتم دستم و برگشتم که برم.دیدم که همون پسره ایسا داشت خودش رو براش می کشت پشت سرم دست به سینه وایساده.
گفت:الیکا یعنی برات مهم نیست که مامان دوست پسرت فلج شده.
عصبانی شدم.اون به چه حقی اسم من رو بدون هیچی گفت و من رو جمع نبست.
در حالی که سعی میکردم عصبانیتم رو کنترل کنم گفتم:به شما یاد ندادن که هیچ وقت فالگوش وای نسین.
پسره ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:نه.
دوباره مثل همیشه شدم و با لحن سردی گفتم:پس فکر کنم باید یکی بهتون یاد بده.
یه قدم بهم نزدیک شد.ولی من از سرجام تکونم نخوردم.اروم گفت:تو می تونی یادم بدی؟
اّ لعنتی چه گیریم داده.
دستش رو گرفتم.فکر کرد میخوام چیکار کنم چون لبخندی زد.منم خیلی ریلکس دستش رو گرفتم و پیجوندم و اونو به دیوار کنارم تکیه دادم و خودم رو بهش نزدیک کردم.طوری که بالا و پایین شدن قفسه سینه اش رو احساس می کردم.
گفتم:بهتره یاد بگیری.زشته به نعره غولی مثل تو ادب نداشته باشه.
همین طوری که حرف میزدم فشار دستم رو بیشتر میکردم. پسره سعی کرد بی تفاوت نگاهم کنه.ولی می دونستم که خیلی درد داره.ناسلامتی من کمربند مشکی کنفو و کاراته داشتم.
صدای پسره دیگه ای اومد:ایمان مگه رفتی دستشویی بسازی.
دستم رو یکم شل کردم و خود رو عقب کشیدم و مانتوم رو مرتب کردم.رومو برگردوندم.و کسی رو دیدم که فکر نمی کردم هیچ وقت ببینم....
با دیدن من رنگش پرید.پوزخندی زدم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفتم:علی خان شما که بچه خوبی بودین.
یکم ازش فاصله گرفتم .ولی دوباره وایسادم. طوری که صدام رو بشنوه گفتم:به اقا ارمان سلام برسون.بگو حیف شد که ندیدمش.
و بعد راه میزمون رو در پیش گرفتم.نشستم پشت میز.غذاهامون رو اورده بودن.
ایسا:اون پسره خوشکله بهت چی می گفت؟
بی تفاوت گفتم:علی رو دیدم.
غذا پرید تو گلوی هر دوتاشون.خیلی خونسرد شیشه اب رو باز کردم و برای دوتاشون اب ریختم.ایسا که بدبخت قرمز شده بود.بعد از خوردن اب یکم بهتر شدن.
راویس با صدای گرفته ای که به خاطر سرفه بود گفت:علی؟؟؟؟دوست صمیمی ارمان؟
در حالی یه تیکه از ماهیچه رو میذاشتم تو دهنم گفتم:اهوم.
ایسا:بهت چی گفت؟
بعد از جوییدن غذام گفتم:هیچی بدبخت رنگش پرید.منم بهش گفتم سلام ارمان خان رو برسونه.
ایسا:نه بابا.
-حالا که می بینی شده.
راویس:راستی تلفن کی بود؟
ایسا با لحن مشکوکی گفت:راست میگه کی بود که جلوی ما باهاش صحبت نکردی.
-ساناز بود.
ایسا:خب؟؟؟
-هیچی می گفت پاهای مامان سامیار فلج شده.
راویس:وااای.
ایسا:خب تو چرا اینجا نشستی؟
با لحن تمسخر امیزی گفتم:نکنه میخوای برم بیمارستان و پیشش باشم.
راویس:خب اره.
-من یه بار مامانش رو بیشتر ندیدم.حالا برم و بهش چی بگم؟
ایسا:لج باز.
-نظر لطفته
و به خوردن غذام ادامه دادم.
ایسا و راویس داشتن راجب به پسرا صحبت میکردن
داشتم از بحثشون خسته میشدم.
واسه همین رو به گارسون گفتم:صورت حساب
گارسون صورت حساب رو اورد.بعد از حساب کردن گارسون رفت.
روبه ایسا و راویس گفتم:من دارم میرم.اگه می خواین بیاین.بلند شین.
ایسا خواست چیزی بگه ولی با دیدن قیافه ام چیزی نگفت.
از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم.راویس و ایسا هم بلند شدن.
*********
الیکا در وسط راویس و ایسا راه می رفت.
در رستوران رو باز کرد و خارج شد.همان لحظه پسری با عجله از کنارش رد شد.
الیکا و پسر هر دو لحظه ای با هم فکر کردن:چقدر این بو اشناست؟
الیکا و راویس و ایسا سوار ماشین شدند.
پسر به سمت دوستانش دویید.و روبه علی گفت:علی الی کجاست؟
علی:دیر اومدی ارمان.همین الان رفت.
ارمان روشو از علی گرفت و به در ورودی نگاه کرد.پس اون بوی اشنا مال الی بوده.
دستش رو به سرش کوبید.دوباره از دستش در رفت و نتونست الیکا را ببیند.
******
الیکا
سوار ماشین شدم و ایسا و راویس هم سوار شدن.پام رو گاز فشار دادم .ایسا رو دم در خونه اشون پیاده کردم و راویسم همینطور.
و بعد با سرعت به سمت بیمارستانی رفتم که مامان سامیار اونجا بود.نمیدونم چرا داشتم می رفتم اونجا.
به بیمارستان که رسیدم ماشین رو پارک کردم و به سمت در بیمارستان رفتم.
مردد بودم،برم یا نرم.
خواستم برگردم ولی یه چیزی مانع این می شد.مانع این میشد که مثل همیشه بی تفاوت باشم.مانع این میشد که به سمت ماشینم برم و بی خیال به سمت خونه برونم و بگم به درک.
با قدم هایی سست به سمت در ورودی بیمارستان رفتم.
به سمت پذیرش رفتم.من حتی اسم مامان سامیار رو نمیدونستم.پرستار سرش رو اورد بالا و گفت:کاری داشتید خانوم؟
نفش عمیقی کشیدم و گفتم:بیماری رو چند ساعت پیش اینجا نیاوردن که سکته ناقص کرده باشه؟
پرستار یکم با کامپیوترش ور رفت.گفت:چرا.اتاق 112
-ممنون
پرستار لبخندی زد و چیز دیگه ای نگفت.
به سمت اسانسور رفتم.خواستم بی خیال بشم که اون حس دوباره اومد سراغم.حسی که مانع رفتنم از بیمارستان میشد.
دستم رو دکمه ی اسانسور فشار دادم.اسانسور بعد از چند لحظه ایستاد.سوار شدم.
به طبقه مورد نظر که رسیدم پیاده شدم و به سمت اتاق 112 رفتم.پدر سامیار رو دیدم که روی صندلی روبه روی اتاق نشسته بود و سپهر کنارش نشسته بود و داشت باهاش حرف میزد.
نگاه ساعتم کردم،ساعت 3:55 بود.5 دقیقه دیگه وقت ملاقات تموم میشد.
سپهر سرش رو برگردوند.من فوری به پشت دیوار رفتم تا نمی بینتم و یواشکی نگاه اتاق 112 کردم،دریغ از این که یکی پشتمه و داره نگام میکنه.کسی که چشم انتظارم بوده.کسی که به خاطرش یخ وجودم کمی ذوب شد........
-
-
-
-
-
سامیار
از اتاق مامان اومدم بیرون و گذاشتم باهم تنها باشن.
در اتاق رو بستم و به در اتاق تکیه دادم. سرم رو انداختم پایین.صدای سپهر اومد:حالا میگی که به من نیاز نداری؟
سرم رو اوردم بالا و گفتم:هنوزم میگم.حالا هم بهتره بری.
سپهر:من دوست دارم اینجا باشم.
-پس باش.
تکیه ام رو از دیوار گرفتم و به سمت ته راهرو رفتم.
شاید من با همه بگم و بخندم.شاید همه رو تو شادی هام شریک بدونم.
ولی هیچ وقت اونا رو تو غم هام شریک نمیدونم.هیچ وقت با هیچ کسی درباره ی مشکلاتم،غم هام صحبت نمیکنم.
میدونم اشتباه.ولی برام سخته درباره ی چیزی که تو قلبمه و ذهنمه و داره ازارم میده برای یکی بگم.خیلی سخته.
اهی کشیدم.به ته راهرو رسیدم.سرم رو اوردم بالا،که نور مهتابی روی سقف به چشمام خورد و باعث شد چشمام رو ببندم.
اروم،اروم چشمام رو باز کردم.تصویر الیکا تو پارک موقعی که اخم کرده بود و نمیومد کشتی،وقتی می خندید و نور به صورتش خورده بود جلوی چشمام ظاهر شد.حرفاش تو گوشم پیجید:اقای راد.......اقا سامیار.......سامیار.
زمزمه کردم: سامیار،سامیار.
چه خوشکل اسمم رو می گفت.
صدای خنده اش تو گوشم پیحید و تصویر امروز وقتی داشتیم اب بازی میکردیم.
و اون لحظه،توی بیمارستان،برای اولین بار قلبم لرزید.برای یه دختز از جنس یخ،برای یه دختر یخی قلبم لرزید.
سرم رو اندختم پایین،چشمام داشت اذیت میشد.
دوست داشتم الان کنارم باشه،می دونم نگام نمیکنه،باهام حرف نمیزنه.ولی دوست دارم پیشم باشه.
به این فکرام پوزخندی زدم.دوست داشتم الان با جسی صحبت کنم.ولی الان پاریس ساعت حدود چهاره صبحه.
بی خیال جسی شدم و رومو برگردوندم.با دیدن کسی که پشت دیوار وایساده بود و داشت نگاه اتاق 112 میکرد،دوباره قلبم لرزید.
اون اینجا چیکار میکرد؟؟؟نکنه اومده منو ببینه؟
نه این جز محالاته.اون به خاطر من اومده باشه؟مسخره است.شایدم جک سال بشه.
با لبخند نگاش کردم.
نمیدونم چقدر طول کشید،5 دقیقه،6 دقیقه.نمیدونم.
برگشت.با برگشتنش منو هم دید.با تعجب نگام کردم.ولی چند ثانیه هم طول نکشید که نگاش دوباره یخی شد.دوباره بی احساس و شیشه ای شد.
از کنارم رد شد.مثل یه غریبه.انگار تا به حال منو ندیده.
منم مثل یه غریبه از کنارش رد شدم.
*سخته،در کنارت باشم
ولی قلبامون از هم دور باشه
سخته،بهت نگاه کنم
ولی نگاهت جای دیگه باشه
سخته،که بخوام از کنارت رد بشم
و بازم بی خیال باشم
سخته برام مثل تو بودن
مثل تو سرد و یخی بودن
سخته خاموش کردن اتش وجودم
سخته،در عین اشنایی
با تو غریبه باشم
سخته.......*
(از خودم م.م)
به سمت اتاق مامان رفتم.بابا و سپهر داشتن با هم حرف میزدن.بی توجه به اونا روی یکی از صندلی ها نشستم.
از اتاق مامان اومدم بیرون و گذاشتم باهم تنها باشن.
در اتاق رو بستم و به در اتاق تکیه دادم. سرم رو انداختم پایین.صدای سپهر اومد:حالا میگی که به من نیاز نداری؟
سرم رو اوردم بالا و گفتم:هنوزم میگم.حالا هم بهتره بری.
سپهر:من دوست دارم اینجا باشم.
-پس باش.
تکیه ام رو از دیوار گرفتم و به سمت ته راهرو رفتم.
شاید من با همه بگم و بخندم.شاید همه رو تو شادی هام شریک بدونم.
ولی هیچ وقت اونا رو تو غم هام شریک نمیدونم.هیچ وقت با هیچ کسی درباره ی مشکلاتم،غم هام صحبت نمیکنم.
میدونم اشتباه.ولی برام سخته درباره ی چیزی که تو قلبمه و ذهنمه و داره ازارم میده برای یکی بگم.خیلی سخته.
اهی کشیدم.به ته راهرو رسیدم.سرم رو اوردم بالا،که نور مهتابی روی سقف به چشمام خورد و باعث شد چشمام رو ببندم.
اروم،اروم چشمام رو باز کردم.تصویر الیکا تو پارک موقعی که اخم کرده بود و نمیومد کشتی،وقتی می خندید و نور به صورتش خورده بود جلوی چشمام ظاهر شد.حرفاش تو گوشم پیجید:اقای راد.......اقا سامیار.......سامیار.
زمزمه کردم: سامیار،سامیار.
چه خوشکل اسمم رو می گفت.
صدای خنده اش تو گوشم پیحید و تصویر امروز وقتی داشتیم اب بازی میکردیم.
و اون لحظه،توی بیمارستان،برای اولین بار قلبم لرزید.برای یه دختز از جنس یخ،برای یه دختر یخی قلبم لرزید.
سرم رو اندختم پایین،چشمام داشت اذیت میشد.
دوست داشتم الان کنارم باشه،می دونم نگام نمیکنه،باهام حرف نمیزنه.ولی دوست دارم پیشم باشه.
به این فکرام پوزخندی زدم.دوست داشتم الان با جسی صحبت کنم.ولی الان پاریس ساعت حدود چهاره صبحه.
بی خیال جسی شدم و رومو برگردوندم.با دیدن کسی که پشت دیوار وایساده بود و داشت نگاه اتاق 112 میکرد،دوباره قلبم لرزید.
اون اینجا چیکار میکرد؟؟؟نکنه اومده منو ببینه؟
نه این جز محالاته.اون به خاطر من اومده باشه؟مسخره است.شایدم جک سال بشه.
با لبخند نگاش کردم.
نمیدونم چقدر طول کشید،5 دقیقه،6 دقیقه.نمیدونم.
برگشت.با برگشتنش منو هم دید.با تعجب نگام کردم.ولی چند ثانیه هم طول نکشید که نگاش دوباره یخی شد.دوباره بی احساس و شیشه ای شد.
از کنارم رد شد.مثل یه غریبه.انگار تا به حال منو ندیده.
منم مثل یه غریبه از کنارش رد شدم.
*سخته،در کنارت باشم
ولی قلبامون از هم دور باشه
سخته،بهت نگاه کنم
ولی نگاهت جای دیگه باشه
سخته،که بخوام از کنارت رد بشم
و بازم بی خیال باشم
سخته برام مثل تو بودن
مثل تو سرد و یخی بودن
سخته خاموش کردن اتش وجودم
سخته،در عین اشنایی
با تو غریبه باشم
سخته.......*
(از خودم م.م)
به سمت اتاق مامان رفتم.بابا و سپهر داشتن با هم حرف میزدن.بی توجه به اونا روی یکی از صندلی ها نشستم.
الیکا
نگاهم رو از در اتاق مامان سامیار گرفتم.رومو برگردوندم.با دیدن سامیار،تعجب کردم.ولی خیلی زود به حالت قبلی خودم برگشتم و سرد نگاهش کردم و بدون اینکه هیچ حرفی بهش بزنم از کنارش رد شدم.اونم از کنار من رد شد.درست مثل دوتا غریبه.
انگار اصلا همدیگه رو نمی شناختیم.به سمت ماشینم رفتم و توش نشستم.دستم رو کوبوندم رو فرمون سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم.
چرا اومدم بیمارستان؟حالا اون پیش خودش چی فکر میکنه؟چرا به خاطر یه پسر؟
ماشین رو روشن کردم و به سرعت از بیمارستان دور شدم.دیگه نمی خواستم حتی نزدیک بیمارستان بیام.
به سرعت به سمت خونم روندم.
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم.از ماشین اومدم بیرون.
به دیوار پارکینگ تکیه دادم و چشمام رو بستم و زمزمه کردم:
"تنها کارم تو این ساله شده تکیه دادن به دیوار سرد
و بگم چرا؟
چرا زندگی من این شد؟
مگه من چه کاری کردم که اینطوری شد؟
مگه چی کار کردم که تنها تکیه گاهم شده دیوار سرد؟
چرا باید خودم اشکهام رو پاک کنم.؟
چرا باید این همه تنها باشم؟
چرا اینقدر سرد و بی روح باشم؟"
(م.م)
پوزخندی زدم اگه دست پدر بود که عمرا اجازه میداد من تو این کره خاکی باشم،به خاطر اینکه دوست پسر داشتم.
صحنه ها جلوی
چشمام جون گرفتن.
"از خونه ارمان بیرون دویدم و به سمت سر کوچه رفتم.ارمانم از خونه بیرون دوید و به سمتم اومد.ناگهان ماشینی از جلو اومد و چراغش خورد به چشمام و باعث شد چشمام رو ببندم.اروم چشمام رو باز کردم و نگاهی به سرنشین کردم.با دیدنش نزدیک بود از ترس سکته رو بکنم.ارمانم پشت سرم بود و داشت صدام میکرد.
صداش رو می شنیدم که می گفت:الی،الی"
صدای کسی مانع از فکر کردن اضافه.
پسر جونی به ماشینش تکیه داده بود و داشت نگام میکرد و می گفت:خانوم.چیزی شده؟
چشمام رو باز کردم و نگاش مثل ارمان نبود.نگاش پر از مهربونی بود.ماشینم رو قفل کردم و گفتم:بله.
و بعد به سمت خونه رفتم.پسره با تعجب نگام کرد.بهش اهمیت ندادم.به خونه که رسیدم در خونه رو باز کردم و وارد شدم.
بعد از ارمان به هیچ کس اجازه ندادم بهم بگه الی.بعد از ارمان اصلا لبخند نزدم،چشمای شیطونم رو تبدیل کردم به یخ.چون ارمان اینا رو دوست داشت.شدم چیزی که ارمان ازش متنفر بود.دختری سرد و بی احساس.دختری که به ندرت لبخند میزنه.
اسچتزی پارس کرد و خودش رو به کفشام مالید.نگاش کردم.کفشام رو در اوردم و اسچتزی رو بغل کردم و به سمت اتاق رفتم.برای رفتن به اتاقم باید از اشپزخونه رد می شدم.از اشپزخونه که داشتم رد می شدم زینت رو دیدم که داشت میوها رو می شست.
بهش اهمیت ندادم و رفتم سمت اتاقم که گفت:خانوم تا حالا کجا بودید که واسه ناهار نیومدید؟
برگشتم طرفش و به اپن اشپزخونه تکیه دادم و اسچتزی رو گذاشتم رو اپن.نگاهش کردم و گفتم:دلیلی نمی بینم که برای شما توضیح بدم.
زینت:ولی اقا گفته که من کل رفت و امدهای شما رو چک کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:پس بهشون بگین که الیکا رفت خونه عموش و بعدش رفت بیمارستان.
بعدشم تکیه ام رو از اپن گرفتم و اسچتزی رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم.زنیکه ی فضول.
میدونم اون مقصر نبود.به خاطر اینکه پدر گفته بود داشت این کار رو می کرد.اسچتزی رو گذاشتم رو تختش.خودم مانتوم رو در اوردم و گذاشتم سر چوب لباسی.
زیرش یه تاپ دو اسپرت مشکی و سرخابی پوشیده بودم.
با همون شلوار جینم خودم رو انداختم رو تختم.دستم رو گذاشتم رو پیشونیم.
به پهلو خوابیدم که نگاهم افتاد به عکس خودم و مامان جون.
دلم خیلی براش تنگ شد.دست داشتم بهش زنگ بزنم.
گوشیم رو از جیب شلوار جینم در اوردم و شماره ی مامان جون رو گرفتم.
دیگه داشتم ناامید می شدم که صدای خواباالود مامان جون تو گوشی پیچید:yes?
نگاهی به ساعتم کردم اصلا یادم نبود تو اونجا حدود 5 صبح.
با خجالت گفتم:سلام مامان جون.ببخشید بیدارتون کردم.
مامان جون با شنیدم صدام انگار خواب از سرش پرید.با صدای شادی گفت:الیکا تویی؟دیگه فکر کردم منو یادت رفته.
-نه مامان جون.غیر ممکنه که من شما رو یادم بره.
مامان جون:الیکا چیزی شده؟
-نه.
مامان جون:پس چرا صدات اینطوریه؟
-چطوریه؟
مامان جون:مثل همیشه نیست.
-یکم خستم.همین.مامان جون دلم خیلی برات تنگ شده.
مامان جون:منم همینطور عزیزم.ولی هنوزم مطمئنی که چیزیت نیست؟
نمی تونستم مامان جون رو گول بزنم.
واسه ی همین گفتم:مامان جون اصلا حالم خوب نیست.
مامان جون با لحن نگرانی گفت:چی شده الیکا؟
من پیش مامان جون غرور نداشتم واسه همین بدون هیچ رودرواسی گفتم:مامان جون دلم گرفته از این دنیا و ادماش.از این همه بی عدالتی.مگه من چیکار کردم که باید اینجوری براش تنبیه بشم؟مگه دوست داشتن کسی جرمه؟مامان جون چرا دنیا پر از این همه بی عدالتی؟دیگه خسته شدم.دیگه نمی تونم وانمود کنم که از سنگم و هیچ احساسی ندارم.
مامان جون:الیکا چرا اینقدر به خودت فشار میاری.اروم باش.اینقدر چیزا رو سخت نگیر.همه چی رو اسون بگیر.خودت باش.من دلم برای اون الیکای شیطون و لجباز تنگ شده.کسی که راحت گریه کنه.نه اینکه صداش بلرزه ولی گریه نکنه.
نفس عمیقی کشیدم،ولی به خاطر بغضی که کرده بودم حتی نفسمم لرزید.
مامان جون ادامه داد:الیکا خودت رو خالی کن.
-مامان جون اینو ازم نخواه.من به خودم قول دادم که دیگه هرگز گریه نکنم.پس نمی کنم حتی الان که دلم تنگه و صدام می لرزه.
مامان جون:الیکا اینجوری نیاش
-مامان جون،این الیکا ی جدید و باید سعی کنید خودتون رو باهاش اشنا کنید.ببخشید مامان جون که این وقت صبح مزاحمتون شدم.برین استراحت کنین.منم نیاز به خواب دارم.بای
مامان جون به اجبار گفت:بای
و قطع کرد.میدونم الان که من گوشی رو قطع کردم،مامان جون نشسته و داره گریه میکنه.ولی برای اروم کردن خودم نیاز داشتم که صداش رو بشنوم.نیاز داشتم که ارامش صداش رو بهم منتقل کنه.
گوشیم رو گذاشتم کنارم و چشمام رو بستم.سعی کردم ذهنم رو خالی از هر چی بکنم.
خالی از اینکه راننده ی اون ماشین کی بود.خالی از فکر مامان جون که الان داره گریه میکنه.
خیلی زود خوابم برد.
سامیار
زنگ خونه رو زدن.به سمت در رفتم و در خونه رو باز کردم.دکتر وارد خونه شد.سلام و احوال پرسی کرد.به سمت اتاق مامان راهنماییش کردم.
به اتاق مامان رفت و فیزیوتراپی رو شروع کرد.بابا هم تو اتاق پیش اونا بود.منم به سمت کاناپه های توی سالن رفتم و لم دادم روش و به صفحه خاموش تلویزیون نگاه کردم.
حدود یه هفته و خورده ای از اون روز میگذره.مامان از بیمارستان مرخص شده و هر روز عصر یه فیزیوتراپ میاد.
تنها کارم این شده که بشینم پیش مامان و براش کتاب بخونم یا اون از خاطرات بچگش برام بگه.خیلی حوصله سربرن.ولی دوست ندارم دل مامان رو بشکونم.
الیکا هم فقط دو یا سه بار سرکلاس دیدمش.که اونم داشت با دوستش حرف میزد و اصلا متوجه من نشد یا شایدم شد و به روی خودش نیاورد.
نگام رو از صفحه خاموش تلویزیون گرفتم و به در اتاق مامان و بابا نگاه کردم.
به خودم اعتراف کرده بودم که از الیکا خوشم میاد.ولی به هیچ کس نگفته بودم.برای مامان گفته بودم که از به دحتر خوشم اومده ولی اسمش رو نگفتم.نمی دونم عکس العمل مامان و بابا در برابر این موضوع چیه.چون هیچکی از الیکا خوب نمیگه.
چون همه اونو تو یه اشتباه کوچیک مقصر میدونن.
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.در اتاق رو باز کردم و رفتم توش.
در کمد لباسام رو باز کردم و لباسی بیرون کشیدم.
بعد از پوشیدن لباسم به سمت ایینه اتاقم رفتم.
دستام رو کردم تو موهام و اونا رو دادم سمت بالا.خیلی وقت بود که مدل موهام رو یه ور می زدم.
همیشه جسی موهام رو برام درست میکرد.ولی الان نبود که ببینه بالاخره خودم تونستم موهام رو درست کنم.
لبخندی زدم و کمی ژل به موهام زدم تا وایسه و تکون نخوره.
کیف پولم رو برداشتم و گذاشتم تو جیب شلوارم و گوشیم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
سوار ماشینم شدم و به سمت مرکز خرید رفتم.اخه امشب تولد ساناز بود و باید براش یه چیزی می خریدم.
کل پاساژ هارو گشتم تا اخر سر تونستم واسش یه مجسمه گرفتم.
مجسمه رو توی یک جعبه خوشکل گذاشتم و به سمت خونه ی سپهر اینا رفتم واسه ی تولد.
ماشین رو جلوی در ورودی خونه پارک کردم و به سمت خونه رفتم.در خونه نیمه باز بود.درو باز کردم و وارد شدم.
با اینکه تو پاییز بودیم ولی هوا خوب بود و واسه ی همین تولد رو تو حیاط تو خونه گرفته بودن.
به سمت میزها رفتم.سپهر دستش رو برام تکون داد و به سمتم اومد و گفت:فکر کردم نمیایی
-حالا که می بینی اومدم.راستی ساناز کو تا کادوش رو بدم؟
یک دفعه یکی کادو رو از دستم کشید.نگاه کردم دیدم سانازه.
لبخندی زد و گفت:لازم نبود بیایی.همین کادوت بسه.
-باشه.پس من میرم.مامان هم منتظرمه.
ساناز بازوم رو گرفت و گفت:حالا من یه شوخی کردم.بیا برو پیش بچه ها بشین تا من برم این الیکا چرا نیومده.
و بعدش بازوم رو ول کردم و به سمت داخل خونه رفت.لباس شب قرمز بلندی پوشیده بود که به رنگ سفید پوستش خیلی میومد.
با سپهر به سمت بچه های فامیل رفتیم که سر یه میز نشسته بودن و باهم حرف میزدن.خیلی نمی شناختمشون.
نشستم کنار سپهر و یه دختر دیگه.
یکی از دخترا که روبه روم نشسته بود گفت:سامی مامانت چطوره؟
ناخوداگاه اخمی کردم.من حتی اسم این بشر رو نمی دونستم بعد ایشون اسم منو مخفف میکنه.
با همون اخمم گفتم:خوبن.سلام رسوندن.
دختره با دیدن اخمام چیزی زیرلب گفت و به سمت پسر کناریش برگشت و مشغول صحبت کردن باهاش شد.همون بهتر.