امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

..-卐رمان دختر يخي پسر اتش-..卐

#5
رمان دختر يخي پسر اتش[!]...*
      سیگار رور توی گلدون کنار دستش خاموش کرد و نگاه جمع کرد.همه داشتن می رقصیدن یا به عبارتی در هم می لولیدن.
ویدا به سمتش اومد و با لوندی روی پای سمت راست ارمان نشست و دستش رو دور گردن ارمان حلقه کرد و بهش گفت:عزیزم امشب تو فکری؟
ارمان لبخندی به ویدا زد و در حالی که موهای بلند ویدا بازی میکرد گفت:به فکر توم عزیزم.
و بعد اروم لبش رو روی لبان ویدا گذاشت و او را اروم بوسید.بعد از چند لحظه لبانش رو از لبای او جدا کرد.و دوباره مشغول نگاه کردن بچه ها شد که داشتن می رقصیدن.ویدا که نگاه ارمان رو روی پیست رقص دید،به ارمان گفت:می یایی برقصیم؟
ارمان موافقتش رو با لبخند ثابت کرد.ویدا از روی پاش بلند شد و باهم دست در دست هم به وسط پیست رفتن.
تا اون ها به وسط پیست رسیدن،اهنگ عوض شد و به اهنگ ملایم پخش شد.
ویدا خودش رو به ارمان نزدیک کرد به عبارتی رفت توی بغل ارمان.دستاش رو دور گردن ارمان حلقه کرد و ارمان هم دستش رو گذاشت پشت ویدا و به ارومی دستش روی کمر ویدا تکون داد.ویدا سرش رو بالا اورد و نگاه ارمان کرد و زمزمه کرد:عاشقتم.
ارمان:منم همینطور
ویدا خودش رو به ارمان نزدیک تر کرد.اهنگ به پایان رسید.هر دو از پیست خارج شدن.ویدا گفت:من میرم نوشیدنی چیزی بیارم.
لبخندی بهش زد.تا ویدا رفت.ارمان هم از خونه زد بیرون.
دیگه خسته شده بود از این همه تظاهر.از دنیا خسته شده بود.سوار ماشینش شد و به سمت خونه مجردیش روند.حوصله مامانش رو نداشت.
به خونه که رسید.ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و از ماشین پیاده شد و به سمت اسانسور رفت.دکمه ی طبقه ی 6 رو زد.
از اسانسور پیاده شد و به سمت اپارتمانش رفت.درش رو باز کرد و خودش رو انداخت تو خونه.در رو با پاش بست.
سویی شرتش رو در اورد و روی مبل های توی هال پرت کرد و خودش به سمت اشپزخونه رفت.
از توی یکی از کابینت ها شیشه های ودکا رو بیرون اورد.
در شیشه رو باز کرد و شیشه رو تا نصفه سر کشید.صورتش در هم رفت ،کل گلوش سوخت.توی چشماش اشک جمع شد.حالت تهوع بهش دست داد.ولی اهمیت نداد و بازم خورد.شیشه رو گذاشت رو اپن و نفس عمیقی کشید که باعث شد گلویش بسوزه.
شیشه رو برداشت و به سمت مبل ها رفت.پاهایش رو انداخت روی میز روبه روی مبل و لم دادم روی مبل.
شیشه رو دوباره به لباش نزدیک کردم و یه قلپ دیگه خورد.نگاهی به عکس ویدا که روی دیوار خونش بود کرد.جایی که تا دوماه پیش عکس اروشا بود.چقدر زود برایش گذشت.مطمئنن بود تا دوماه دیگه یه عکس دیگه جای عکس ویدا میاد.
پوزخندی زد یه زمانیم عکس الی اینجا بود.
قلپ دیگه ای خورد.سرش رو به مبل تکیه دادم.نمیدونست چرا نسبت به الی یه احساس عذاب وجدان داشت.برای همین دنبالش می گشت تا باهاش حرف بزنه.نمیدونست وقتی می بینتش چی میخواد بهش بگه.
خیلی جاها رو گشته بود ولی اثری ازش نبود.
ارمان تکیه سرش رو از مبل گرفت و خم شد و نگاه شیشه ی نصفه ی ودکای خود کرد.
همون لحظه گوشیش زنگ خورد.گوشیش رو از تو جیب سویی شرتش که روی مبل افتاده بود برداشت و نگاهی بهش کرد.ویدا بود.حوصله اش رو نداشت.واسه همین گوشیش رو پرت کرد روی مبل روبه رویش و دوباره روی مبل داد و چشمانش رو بست.
داشت خوابش می برد که دوباره گوشیش زنگ زد.اهمیت نداد و خواست دوباره بخوابد ولی صدای گوشیش این اجازه رو بهش نمی داد.
کلافه از جاش بلند شد و گوشیش رو خاموش کرد و انداخت روی مبل.و سویی شرتش رو پوشید و از خونه زد بیرون.
سوار ماشینش شد و به سمت دریاچه ی نمک رفت.سیگار و نوشیدنی نمی تونست بهش ارامش بده.فقط صدای اب بود که می تونست به او ارامش دهد.
بعد از نیم ساعت به ان جا رسید.از ماشین پیاده شد و به سمت دریاچه رفت.از روی نمک ها که انباشته شده بودن رد شد.به نزدیک دریاچه که رسید،نشست.
باد میزد و موهای مشکی ارمان را تکان میداد و حالتش را بهم میزد.
نگاهی به اسمون کرد که ابری بود.مثل قلب ارمان.ولی ارمان خیلی وقت بود که فراموش کرده قلبی داره.یعنی نمی خواست که داشته باشد.
دریاچه بدون نور ماه خیلی تاریک بود.به تاریکی قلب ارمان.ارمان پوزخندی زد و نگاش رو از اسمون گرفت و نگاه اب کرد.
سردش شده بود واسه ی همین زیپ سویی شرتش رو بست و زانوهایش رو بغل کرد.
یه چند وقتی بود که احساس میکرد راه خود رو گم کرده.احساس میکرد که داره اشتباه میکنه.ولی هیچ کس نیود که بهش بگه راهش درسته یا نه؟چون همه ی دور و اطرافیانش از او یاد می گرفتند.
"چند وقتی ست که راه خود رو گم کرده ام
گیجم.هیچکی نیست که راه رو بهم نشون بده
ای همسفر کجایی که بببنی بهت نیاز دارم؟
کجایی که ببینی سردرگمم؟
بیا و دستم رو بگیر، نذار دوباره بیفتم."
نگاهش رو از دریاچه گرفت و چشمانش رو بست و به صدای اب گوش داد تا صدای اب بشود مسکن دردهاش.
بعد از چند دقیقه از جای خود بلند شد و به سمت ماشینش رفت و با روحیه ای جدید به سمت خونه پیش تنها کسش، مادرش رفت.


سامیار

چشمام رو اروم باز کردم.می خواستم بازم بخوابم.دیشب تا ساعت 5 بیدار بودم.

دوباره چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم.ولی دیگه خواب از سرم پریده بود.

چشمام رو باز کردم و روی تخت نشستم،ملافه رو زدم کنار و از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.

وارد دستشویی که شدم ابی به صورتم زدم و نگاهی به خودم تو ایینه کردم.دیشب تا دیروقت تولد ساناز بودم.خیلی خسته بودم.ولی به خاطر مامان از جام بلند شدم.چون بهش قول دادم امروز برم پیشش.

صورتم رو با حوله خشک کردم و به سمت اتاق مامان رفتم.در اتاق رو زدم و وارد شدم.

مامان روی تختش نشسته بود و داشت البوم عکس هاش رو نگاه میکرد و لبخند میزد.با صدای در سرش رو اورد و نگاهی به من کرد و گفت:سامی بیا این عکسو رو ببین توش خیلی زشت شدی.

با خنده به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم و گفتم:من همیشه خوشکلم.

مامان:اون که بله.

نگاهی به عکسی کردم که مامان اشاره کرده بود بهش.عکس خودم بود وقتی 3 سالم بود و کاسه اش رو روی خودم خالی کرده بودم.

رشته های اش روی لباسم و همه جا ریخته بود و داشتم می خندیدم.

رو کردم به مامان و گفتم:مامان کجا زشت شدم؟به این خوشکلی.

حدود دو ساعت پیش مامان نشستم و باهاش عکسا رو نگاه کردم.بعضیاشون خیلی خنده دار بودن.

بعدش از اتاق اومدم بیرون و به سمت اشپزخونه رفتم.داشتم از گشنگی میمردم.در یخچال رو باز کردم و نگاه سرسری بهش کردم و از توش سه تا تخم مرغ برداشتم و برای خودم درست کردم و خوردم.

نگاهی به ساعتم کردم،ساعت 2 بود.باید زود اماده میشدم چون ساعت سه و نیم کلاس داشتم.

از پشت میز بلند شدم و ظرفا رو گذاشتم توی ظرف شویی و به سمت اتاقم رفتم.فوری لباسی پوشیدم و کوله ام رو از روی میز تحریرم برداشتم و به سمت در وردی رفتم.وسط های راه یادم اومد که سوییچ رو برنداشتم.دوباره دور زدم و از روی عسلی کنار تختم سوییچ رو برداشتم و به سمت ماشینم رفتم.

سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه روندم.امروز کلاسم با الیکا باهم بود.بعد از یه ربع رسیدم.ماشین رو پارک کردم و کوله ام رو از روی صندلی کمک راننده برداشتم و از ماشین اومدم پایین و به سمت حیاط دانشگاه رفتم.

هیچ دوستی تو دانشگاه نداشتم.یعنی خودم نمی خواستم که داشته باشم واسه ی همین به سمت نیمکت همیشگیم رفتم و روش نشستم.نفس عمیقی کشیدم و نگاه اسمون کردم که صاف صاف بود.مثل دیشب ابری و تاریک نبود.لبخندی زدم.

با احساس اینکه کسی کنارمه نگام رو از اسمون کردم و نگاه دختری کردم که کنارم نشسته بود.چه قدر پرو.یه اجازه هم نگرفت و بعد بشینه.

نگام رو از صورت ارایش کرده اش گرفتم و به روبه رو خیره شدم.

دختره با لحن پر عشوه ای گفت:چند وقته می بینم تنها اینجا نشستی.چرا با هیچکسی دوست نیستی؟

اخه به تو چه؟دختره ی پررو.دوست ندارم با کسی دوست بشم.

اخم کردم و گفتم:فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه.

روی کلمه ی شما تاکید کردم.تا بفهمه اینقدر زود خودمونی نشه.ولی دختره به روی خودش نیاورد و گفت:چرا با هیچ کسی دوست نیستی؟به نظر ادم خونگرمی میایی.

همینطوری که نگام به روبه رو بود گفتم:چون کسی رو که در سطحمه رو پیدا نکردم.

اوه،چه لافی زدم.کسی در سطح من نیست.چون خودم.

دختره اروم گفت:چه کلاسیم میذاره

بعد از جاش بلند شد و به سمت دیگه ای رفت.همون بهتر،خیلی ازش خوشم اومد که بخوام کنارمم بشینه.

از جام بلند شدم و به طرف کلاس رفتم.یادم به حرفم اومد که گفتم کسی در سطحم نیست.خودم توش موندم با این دروغم.

لبخندی زدم و وارد کلاس شدم.الیکا و دوستاش ردیف وسط نشسته بودن و داشتن حرف میزدن.منم رفتم اخر کلاس پشت الیکا نشستم.

وقتی استاد وارد کلاس شد همه ساکت شدن و سرجاشون نشستن.

وقتی کلاس تموم شد،وسایلام رو جمع کردم و ریختمشون تو کولم.کولم رو انداختم رو شونه ی سمت راستم و به سمت در رفتم.از کلاس خارج شدم.

کلاس دیگه ای نداشتم.واسه ی همین به سمت ماشینم رفتم که توی راه گوشیم زنگ زد.گوشیم رو از تو جیبم برداشتم و جواب دادم.

-چته سپهر؟

سپهر:سلام.منم خوبم.مامان و بابا هم سلام دارن خدمتتون.شما چطورید؟

-سپهر چیکار داری؟

سپهر:اخی.چرا خوب نیستی.نگران نباش یه برنامه ای دارم که حالت رو کاملا خوب میکنه.

-سپـــهر

سپهر:باشه بابا.من تسلیم.

-خب حالا چیکار داری؟

سپهر:هیچی 28 اذر یعنی حدود دو هفته ی دیگه تولد الیکا خانومه.

با بی حوصلگی گفتم:خب من چیکار کنم؟

سپهر:بذار من ادامه ی حرفم رو بگم،داشتم می گفتم اینطوری که ساناز میگه قراره تولدش رو با دوستاش توی ویلاش توی مارگون بگیره.

-خب حالا من چیکار کنم؟

سپهر:خب یعنی اینکه باید خودت رو اماده بکنی،واسه تولدش.

-من که نمی یام.

سپهر:غلط می کنی.خب دیگه کاری نداری؟خدافظ

و بعد قطع کرد.بچه از دست رفت.







تو راه ایسا گفت:حالا الیکا می خوای تولد بگیری؟


-نمیدونم.شاید هم رفتم لاس وگاس پیش مامان جون.


ایسا:خب به اونا بگو بیا.


-مگه اونا مثل تو بیکارن


ایسا:اِاِ من الان به هم برخورد


-حرف نزن تا بهت برنخوره.


ایسا:ولی الیکا تولد بگیر این سامیار هم دعوت کن.


نگاهی بهش کردم و گفتم:من اگه کل دنیا رو هم بخوام دعوت کنم این پسره رو دعوت نمیکنم.


ایسا:اخه چرا؟


-فکر نکن قضیه پارک رو یادم رفته.


ایسا:مگه ما چی کار کردیم؟


-هیچ کاری نکردین.فقط از اینکه می خواین منو به اون پسره نزدیک کنین حالم بهم میخوره.


ایسا:ما کی خواستیم همچین کاری کنیم؟


سریع نگاش کردم و چشم غره ای بهش رفتم.


که ایسا فوری گفت:الان تصادف می کنیا.نگاه جلوت کن.


نگاه جلوم کردم.ایسا ادامه داد:خب میخواستیم کمکت کنیم.


-ولی با این کارتون بدتر حالم رو بدتر کردین.


ایسا سرش رو انداخت پایین و اروم گفت:خب ببخشید.


همین طوری که نگاه جلوم میکردم،لپش رو کشیدم و گفتم:چه باحال میشی وقتی مظلوم میشی.


ایسا سرش رو اورد بالا و موهای چتریش رو مرتب کرد و گفت:اتفاقا همه بهم مبگن شیطون باشم باحال تر میشم.مخصوصا اون برق شیطنت توی چشمام.


-حالا یه تعریفی ازت کردم.نگا چه زود جوگیر شد.


در پارکینگ رو زدم و


وارد پارکینگ شدم.تا ماشین رو پارک کردم ایسا از ماشین اومد پایین.


از ماشین پیاده شدم و دزدگیر رو زدم و گفتم:دنبالت که نکردن.


ایسا:چرا اتفاقا.تو دنبالم کردی.


-ایسا


ایسا:ببخشید من غلط کردم.


نگام رو ازش گرفتم و خواستم برم سمت خونه ام که همون پسره که چند وقت پیش تو پارکینگ دیده بودم،رو دیدم که داشت می خنیدید.رو اب بخندی.پسره ی بیشعور.به چی می خندی.


اخمام رفت تو هم.ولی پسره با دیدن اخمای من از رو نرفت،خندش بیشتر هم شد.ولی سعی میکرد با صدای بلند نخنده.واسه همین قرمز شده بود.


ایسا اومد کنارم و گفت:وای الیکا عجب هلوییه.


نگاه پسر کردم.پسر معمولی بود.موهای و چشمای مشکی و با قد متوسط.بدک نبود.


پسره بعد از چند دقیقه که خندش تموم شد روکرد به ما گفت:ببخشید من یادم رفت خودم رو معرفی کنم.اون روزم که شما رو دیدم حالتون خیلی خوب نبود نتونستم خودم رو معرفی کنم.


بعد صداش رو صاف کرد،انگار اومده سخنرانی.و بعد گفت:من اریا محتشم هستم.


و بعد دستش رو سمت من دراز کرد و گفت:شما باید خانوم فرهمند همسایه جدید باشین اره؟


بدون توجه به دستش که به سمتم دراز بود گفتم:خودتون که می دونید،پس چرا می پرسید.و باید بگم من اصلا خوشحال نشدم که دیدمتون.


و بعدش به سمت خونه رفتم.بدبخت پسره توش موند.ایسا هم همرام اومد.تا وقتی که من از پارکینگ خارج شدم دستش هنوز جلو بود.پوزخندی زدم و به سمت خونه رفتم و درش رو باز کردم.


منو و ایسا وارد شدیم.ایسا گفت:وای الیکا چرا بدبخت اینجوری باهاش رفتار کردی.بدبخت توش موند.


شونه هام رو بی تفاوت انداختم بالا و در حالی که از اشپزخونه عبور می کردم که به اتاقم برسم گفتم:به من چه.می خواست اینقدر پرو نباشه.


ایسا اومد چیزی بگه که جلوش رو گرفتم و گفتم:به نظر من پرو بود.


ایسا زیرلب گفت:واقعا اخلاقت گنده


-شنیدم چی گفتی


و بعد به سمت اتاقم رفتم تا سری به اسچتزی بزنم.


ایسا از همون جا تو هال داد زد:به درک.


اسچتزی رو تختش دراز کشیده بود.رفتم کنارش و سرش رو ناز کردم.اونم پارسی کرد و دمش رو برام تکون داد.


به سمت میز ارایشم رفتم و شونه اش رو برداشتم و استچتزی رو از توی رخت خوابش در اوردم و گذاشتم رو پام و نشستم روی مبل بادیم که روبه روی پنجره به بیرون بود و شروع کردم به شونه کردن موهاش.


در همین حال مقنعه ام رو از سرم در اوردم و پرت کردم روی تختم.


ایسا که توی چارچوب در وایساده بود گفت:ولی باید اعتراف کنم که خیلی بهت میاد مامان باشی.چون فقط با اون اینقدر خوبی.


یکی از لبخندایی که چال روی گونم رو نشون میداد رو زدم و نگاه اسچتزی کردم و گفتم:اره.دختر خودمه.

رمان دختر يخي پسر اتش

 ایسا ادای حال بهم زدن رو نشون داد و گفت:ایی.حالم بهم خورد.
-خیلی دلتم بخواد.
ایسا نشست رو تختم و گفت:اصلا دلم نمیخواد.
اسچتزی رو گذاشتم رو زمین و گفتم:می خوام که نخواد.
از جام بلند شدم و به سمت میز ارایش رفتم و شونه ی اسچتزی رو گذاشتم سرجاش و برگشتم و پیش ایسا روی تخت نشستم.
ایسا چهار زانو نشست روی تخت،روبه روی من.و نگام کرد.
نگاهش کردم و گفتم:چته؟که اینجوری نگام میکنی؟
ایسا:میگم الیکا نظرت راجب به این پسره علی محتشم چیه؟
برگشتم و کامل نگاش کردم و گفتم:پسر خیلی پررویی.حالا برای چی می پرسی؟
ایسا به حالت اعتراض گفت:اخه کجاش پرروِ؟تو یه جوری هستی
چشم غره بهش رفتم.ایسا زود گفت:خب مگه دروغ میگم.اون فقط برای اشنایی دستش رو دراز کرد.نه چیز دیگه ای؟
-خب حالا.تو چیکار این پسره ی پررو داری؟
ایسا:اِاِ الیکا
-خب باشه.تسلیم.حالا داشتی می گفتی.
ایسا:اها داشتم می گفتم که به نظر میاد پسر خوبی باشه.نه؟
با تعجب نگای ایسا کردم که ایسا سرش رو انداخت پایین.اخه ایسا خیلی وقت بود که دور پسرا رو خط کشیده بود.خیلی وقتم یعنی حدود دوماه پیش.
ایسا:اینجوری نگام نکن خب.خجالت میکشم.
لبخندی زدم و گفتم:تو و خجالت؟چیزای جدید می شنوم.
ایسا:خب بابا مگه جرمه که من از پسر مردم خوشم بیاد.
-نه.چه مشکلی
ایسا نفس عمیقی کشید و گفت:اخی.راحت شدم.فکر کردم الان کلی میخوای نصیحتم کنی.
چشم غره ای بهش رفتم.ایسا باخنده از جاش بلند و شد و رفت کنار اسچتزی که داشت با خرسش بازی می کرد.
تا شب با ایسا کلی حرف زدیم.حدود ساعت های 10 بود که خانوم رضایت دادن و رفتن و منو راحت کردن.بعد از رفتنش خوابیدم روی تختم و دراز کشیدم و گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و به جازمین زنگ زدم و و بعد به مامان جون و ازشون خواستم که واسه ی تولدم بیان.جازمین گفتن که باید ببینن پرواز گیرشون میاد یا نه؟اخه یکم دیرگفته بودم.
ولی مامان جون گفت به فکرش بوده و تمام سعیش رو میکنه تا بیاد.
خیلی دلم براشون تنگ شده بود.اخرین بار که دیدمشون 2 سال پیش بود که اومده بودن ایران.اخه پدر اجازه نمیده من برم پیششون لاس وگاس.
گوشیم رو گذاشتم کنار بالشتم و نگاه سقف کردم.داشت خوابم می برد که اسچتزی پرید روی شیکمم.
از درد صورتم جمع شد.فوری اسچتزی رو با دستم پرت کردم طرف دیگه تخت و دستم رو گذاشتم رو شیکمم و صاف نشستم.
نگاهی به اسچتزی کردم که دیدم سرش رو کج کرده و دمش رو داره تکون میداد.خودش رو داشت برام لوس میکرد.
دلم نیومد دعواش کنم واسه ی همین لبخندی زدم و دستم رو از روی دلم برداشتم و سر اسچتزی رو ناز کردم و گفتم:دختر خوب دیگه تکرار نشه؟
اسچتزی خودش رو نزدیکم کرد و پارس کرد.لبخندی زدم و دوباره دراز کشیدم و اسچتزی هم کنارم دراز کشید.
طولی نکشید که چشمام سنگین شد و خوابم برد.
سامیار
خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم.اخه مگه من بیکارم که باید ساعت 4 صبح برم فرودگاه.
غرغر کنان لباسم رو پوشیدم و سویچ ماشین رو برداشتم و به سمت فرودگاه رفتم.تو راه همش چشمام می خواست بسته بشه.
هر چی تونستم به جسی گفتم با این وقت اومدنش.اخه نمی تونستی یه زمان دیگه بیایی.
"چند روز پیش جسی بهم زنگ زد:
جسی:سلام سامی.یه خبر خوب دارم برات.
-سلام جس.چه خبره؟نکنه می خوای ازدواج کنی؟
جسی:نه.خوشحال نشو.من و کریستین.....
تا خواست ادامه ی حرفش رو بده کسی گوشی رو ازش گرفت.مطمئنم کریستین بود.صدای دعواشون میومد که جسی به کریستین می گفت:مگه نمی بینی دارم با تلفن صحبت میکنم.
و کریستین در جوابش می گفت:من میخوام به سامی بگم.
دیگه داشتم خسته میشدم واسه ی همین از پشت تلفن گفتم:چی رو میخوایید بگید.
کریستین فوری تلفن رو گرفت و گفت:سامی ما هفته ی اینده میایم ایران تا تو رو خوشحال کنیم.
جسی با صدای بلند گفت:کریستین اول یه مقدمه چینی می کنن.
کریستین:کی حوصله اس رو داره؟
فکر کنم جسی به کریستین چشم غره رفت چون کریستین گفت:باشه.باشه.غلط کردم.
از پشت تلفن گفتم:حالا کی میخواید بیاید؟
اونا که انگار تازه یاد من افتاده باشن هر دوتاشون با هم گفتن:دوشنبه.4 صبح ایران.
خندیدم و گفتم:شما خیلی شبیه همین.
دوباره هردوتاشون هم زمان گفتن:ما هیچیمون شبیه هم نیست.
جسی:من کجام شبیه این گوریل؟
کریستین:اگه من گوریلم تو زرافه ای.
اخه کریستین چاق بود.البته نسبت به جسی به مثل خلال دندون بود خیلی چاق بود.
درحالی که می خندیدم گفتم:خدافظ
و قطع کردم.البته شک دارم که صدام رو شنیده باشن."
حالا من بدبخت تو راه تا برم و اینا رو از فرودگاه بیارم.
به فرودگاه که رسیدم.ماشین رو تو پارکینگش پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و به سمت در وردی فرودگاه رفتم.
از دور دیدمشون که داشتن باراشون رو می گرفتن.جسی با اون شال سفید نازکش و پالتوی مشکی مارک دارش محشر شده بود.
کریستن هم سویی شرت قرمزی پوشیده بود با شلوار مشکی با یه کلاه روی سرش.موهای بلند بلوندش از زیر کلاهش بیرون زده بود بیرون و خوشکلش کرده بود.
بعد از برداشتن چمدوناشون به سمت من اومدن.بعد از عبور از در شیشه ای با چشم دنبال کسی می گشتن.که مطمئنم دنبال من می گشتن.
اروم رفتم پشتشون و از پشت هلشون دادم.جسی فوری برگشت و نگاهم کرد.یکم نگاهم کرد.فکر کنم داشت نگاه می کرد که ببینه من چقدر تغییر کردم.کریستین هم داشت نگام میکرد.
منم نگاه جسی کردم.دختری با موهای قهوه ای تیره که نصفش از شالش زده بود بیرون و چشمای ابی.صورتی سفید و کشیده.البته و فک و بینیش رو عمل کرده بود و خوشکل تر شده بود.با قد خیلی بلند.قدش یکم از من بلندتر بود.
بعد از دیدن جسی نگاهی به کریستین کردم خیلی تغییر کرده بود.پوستش یکم روشن تر شده بود.موهاش بلوندش بلندتر شده بودن و چشمای سبزش یکم تیره تر شده بود.یا شایدم من اینطوری فکر میکردم.ولی به قدش فکر نکنم اضافه شده باشه.بیشتر وزن اضافه کرده بود.
یک دفعه جسی پرید و بغلم کرد و دستش رو دور گردنم حلقه کرد.گونم رو بوسید و گفت:وای سامی دلم خیلی برات تنگ شده بود.
*********

در حالی که سعی میکردم جسی رو از خودم دور کنم گفتم:منم دلم برات تنگ شده بود.ولی جسی اینجا ایرانه.این حرکاتا براشون زشته.
جسی اروم ازم جدا شد و نگاه دور اطرافش کرد.دید چند نفر دارن نگاش می کنم.نگام کرد و گفت:وای اینا چرا اینجوری می کنن؟انگار قاتل دیدن.
یه پیرزنی که از کنارمون رد میشد گفت:از دست جونایی امروزی
جسی هم نمی دونست زن چی میگه.منم از حرف پیرزنه خندم گرفته بود.جسی نگاهم کرد و با دیدن لبخندم گفت:تو دیگه چته؟
-وای.جسی خیلی باحال شدی.
بعد رومو کردم سمت کریستین و بغلش کردم و گفتم:چطوری خانوم بزرگ؟
کریستین:عالی.ولی سامی چرا ادمای اینجا اینجورین؟
با لبخند و مهربونی نگاش کردم و گفتم:چه جورین؟
کریستین قیافش رو کشید تو هم گفت:نمیدونم.تیپاشون عجق و وجقه.
و بعد با دست یه زنی اشاره کرد که ساپورتی راه راه مشکی و سفید پوشیده بود و با یه مانتوی خیلی کوتاه.و شالشم از سرش افتاده بود و داشت بستنی می خورد و با یه پسر صحبت می کرد.
خودم هم از دیدن همچین زنی یه جوری شدم.نگام رو از زنه گرفتم و نگاه کریستین کردم که هنوز داشت نگاه زنه میکرد.گفتم:حالا اینا رو بی خیال.بیا بریم که میخوام شیراز رو بهت نشون بدم

و بعد چمدون توی دستش رو ازش گرفتم و رو کردم به جسی که داشت اطراف رو نگاه میکرد و گفتم:بریم؟
جسی گنگ نگام کرد و گفت:کجا؟
-خونه دیگه.من خوابم میاد.شما منو از خواب نازم بیدار کردید.
جسی خندید و چمدونش رو کشید و همراه سامیار از فرودگاه خارج شدن.
با خارج شدنشون از فرودگاه جسی و کریستین نگاه اطارفشون می کردن.
منم به سمت ماشین می رفتم و اونا هم دنبالم و با کنجکاوی نگاه اطراف میکردن.دزدگیر ماشین رو زدم و به سمت عقب ماشین رفتم و صنودق عقب رو باز کردم و چمدون و کریستین رو گذاشتم توش.به سمت جسی رفتم و چمدون رو از دستش بیرون کشیدم.
جسی نگاش رو از زن چادری که داشت با یه پسر کوچیک رد میشدن گرفت و نگاه من کرد.لبخندی بهش زدم و چمدون رو گذاشتم تو صنوق عقب.
رو کردم به کریستین و جسی گفتم:نمیخواین سوار بشین؟
جسی جلو سوار شد و کریستین عقب.منم رفتم پشت فرمون نشستم و کمربندم رو بستم و به راه افتادم.
کریستین سرش رو به شیشه چسبونده بود داشت بیرون رو نگاه میکرد.جسی هم چشماش رو بسته بود و سرش رو به صندلی تکیه داده بود.
کریتسین با دیدن سطل اشغالی که دروش اشغال بود روکرد به من و گفت:سامیار چرا این جا اینقدر اشغاله؟
موندم بهش جواب بهش چی بدم.تا اومدم دهنم رو باز کنم و چیزی بهش بگم.
کریستین گفت:سامی چرا این خیابون اینقدر کثیفه؟سامی چرا این مغازهه اینجوریه؟سامی.....
پریدم وسط حرفش و گفتم:اِاِ کریستین.اینجا ایرانه.فرانسه که نیست.اینجا اینجوریه.حالا هم اینقدر سامی سامی نکن.بگیر مثل جسی بخواب.
جسی با چشمای بسته گفت:من خواب نیستم.فقط دارم فکر میکنم.
-حالا هرچی.
کریستین بغض کرد و دست به سینه به صندلی تکیه داد و نگاه جلو کرد.از اینه نگاهش کردم و لحنم رو مهربون تر کردم و گفتم:خوب کریستین عصبانیم کردی.حتی نمیذاشتی من حرف بزنم.حالا قهر نکن باشه؟
کریستین جوابی بهم نداد.ولی دستاش رو گذاشت رو پاش و سرش رو انداخت پایین و مشغول تکون دادن پاش کرد.این یعنی دیگه داره خر میشه.
تا وقتی رسیدیم خونه،همه ساکت بودن و منم رانندگیم کردم.داشت خوابم می برد.خوایم میومد.اینا هم هیچی نمی گفتن،چند بار پلکم سنگین شد و داشت خوابم می برد ولی به بدبختی خودم رو بیدار نگه داشتم.
به خونه که رسیدیم،ریموت در رو زدم و در رو باز کردم و رفتم تو.ماشین رو یه گوشه حیاط پارک کردم.
تا پارک کردم کریستین پیاده شد و جسی هم چشماش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد.
کمربندم رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم.کریستین کنار صندوق عقب وایساده بود،تا دید من پیاده شدم گفت:سامی.لطفا اینو باز میکنی؟
به سمتش رفتم و در صندوق رو باز کردم.کریستین فوری چمدونش رو برداشت.چمدون جسی رو هم برداشتم و اوردمش بیرون و رفتم کنار کریستین که تو یکی از جیبای چمدونش دنبال چیزی بود و بهش گفتم:الان کاری نکن.وقتی رفتیم داخل میتونی چیزی رو که می خوای پیدا کنی.
کریستین نگام کرد.بعد در چمدونش رو بست و دسته ی چمدونش رو گرفت و اونو به سمت در وردی خونه کشید.جسی هم شونه به شونه ی من همرام اومد.
در وردی خونه رو باز کردم و اول کریستن و بعد جسی وارد خونه شدن منم پشت سرشون.
نگاهی به ساعت توی هال کردم و با دیدن ساعت اه از نهادم بلند شد.ساعت 6:30 بود.منم ساعت 9 کلاس داشتم.وقت نمی کردم بخوابم.می خواستم حتما برم.چون امروز کلاسم با الیکا باهم بود.
رو به جسی و کریستن گفتم:بچه ها بیاین اتاقتون رو بهتون نشون بدم.الان که مامان و بابام بیدار بشن.
بعد چمدون رو به سمت اتاق کنار،اتاقم بردم که ،اتاق مهمون بود و قرار بود فعلا اتاق اونا باشه.
چمدون جسی رو گذاشتم کنار تخت دونفره ی تو اتاق و گفتم:یکم استراحت کنین.حتما خسته شدین.
و بعد از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق خودم رفتم. 
دکمه های لباسم رو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم.گوشیم رو از تو جیبم در ارودم و گذاشتمش کنار بالشتم.نفس عمیقی کشیدم و نگاه سقف سفید اتاقم کردم.
یادم اومد روز تولد 15 سالگیم بود و بابا گفت:که بهتره برم فرانسه پیش پسرعموی بابام.
و حالا وقتی تولد 23 سالگیم بود بابا گفت:باید برگردم ایران.
اولش برام سئوال بود که چرا بابا گفت باید برگردم.و بابا در جواب سئوالم بهم میگفت:به خاطر مامانته.
و حالا می فهمم چون بیماری قلب مامانم وخیم تر شده بود،بابا گفت که برگردم ایران.باید قبل از کلاس به سر به مامان بزنم.
یکی در اتاقم رو زد و بعد وارد اتاق شد.با تعجب نگاه در اتاقم کردم که دیدم جسی وارد اتاق شد.صاف سرجام نشستم.جسی اومد تو و نگاه اتاقم کرد.در حالی که داشت اتاقم رو انالیز میکرد گفت:با اجازه
نگاهی بهش کردم و گفتم:تو نمی گی شاید من داشتم لباس عوض میکردم؟
جسی بی تفاوت شونه هاش رو انداخت بالا و به سمت میزالتحریرم رفت و گفت:نکه الان دکمه های لباست باز نیست.حالا انگار خیلی خوش هیکله.
چشم غره ای بهش رفتم که فکر نکنم که دید چون پشتش به من بود و داشت جزوه هام رو نگاه میکرد و گفتم:نکه هیکل اون پسره لاغره خیلی خوب بود.اسمش چی بود؟بزار یکم فکرکنم.....اممم.......اها لوکاس
جسی به طرفم برگشت و به میزم تکیه داد و سرش رو انداخت زیر و مشقول بازی با دستاش شد.جسی با صدای ارومی گفت:منو و لوکاس بعد از رفتن تو باهم بهم زدیم.
با تعجب نگاش کردم.اون دوتا خیلی همدیگرو دوست داشتن.واسه ی هم می میردن و حالا از هم جدا شده بودن.
به سمت جسی رفتم و دستاش رو که داشت باهاش بازی میکرد تو دست راستم گرفتم و با دست چپم چونه اش رو گرفتم و اوردم بالا و نگاه چشماش کردم.توی چشمای ابیش اشک جمع شده بود.بدون گفتن هیچی بغلش کردم.جسی چونه اش رو گذاشت روی شونه ام و اروم اشک ریخت.جسی همیشه اروم گریه میکرد،تنها راهی که میشد فهمید داره گریه میکنه نفساش بودن که می لرزیدن.
دست راستم رو از دور دستاش جدا کردم و گذاشتم روی کمرش و اروم کمرش رو نوازش کردم.دست چپم هم دور شونه هاش حلقه کردم.هیچی نگفتم و گذاشتم خودش رو تخلیه کنه.
بعد از 10 دقیقه گریه کردن،وقتی مطمئن شدم که اروم تر شده،از خودم جداش کردم.جسی سرش رو انداخته بود پایین و داشت دماغش رو می کشید بالا.دستش رو گرفتم و نشوندمش روی تختم و گفتم:بگو چی شده؟
جسی بعد از چند لحظه گفت:نمیدونم چی شد.فقط روزای اخر که تو داشتی می رفتی،من همش پیشت بودم و خیلی پیش لوکاس نبودم.وقتی تو رفتی و من توی فرودگاه گریه کردم لوکاس خیلی عصبانی شد و به جای اینکه بغلم کنه،ولم کرد و رفت.تا چند وقت جواب تلفن هام رو نمیداد و نه اس ام اس هام رو.بعد از یه هفته که جوابم رو نداد رفتم دم خونشون و اینقدر منتظر شدم تا بیاد بیرون.بعد از 2 ساعت منتظر موندن بالاخره اومد بیرون.رفتم سمتش و گفتم:این همه وقت کجا بودی؟چرا جوایم رو نمیدادی؟
ولی میدونی اون جوابم رو چی داد.
جسی نفس عمیقی کشید و دستش رو از زیر دستم بیرون کشید و دوتا دستاش رو گذاشت روی صورتش تا من اشکاش رو نبینم و گفت:سامی اون گفت....گفت:تو که سامی رو دوست داری چرا با من دوستی؟
اول با تعجب نگاش کردم،اون فکر میکرد من که تورو همیشه مثل بردارم میدیم،حالا عاشقت باشه.هر چی بهش گفتم که داره اشتباه میکنه،ولی اون اصلا به حرفام گوش نداد.بعد از اینکه تعطیلات تموم شد هم مدرسه اش رو عوض کرد.سامی من شکستم.اون فکر میکرد من عاشق توهم.اون فکر می......
بقیه حرفش رو نتونست بگه و شروع کرد به گریه کردن.سرش رو انداخت پایین و اروم گریه کرد.دستاش رو که صورتش رو پوشنده بود رو گرفتم و اروم نوازششون کردم و گفتم:چرا زودتر بهم نگفتی؟ها؟اگه زودتر میگفتی من می تونستم با لوکاس صحبت کنم.
جسی سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:نمی خواستم تو رو ناراحت کنم.
-جسی.....
جسی یکی از دستاش رو از دستام بیرون کشید و اشکاش رو پاک کرد و در حالی که سعی میکرد لبخندی بزنه و صداش رو خوشحال کنه گفت:تو چیکار می کنی؟تو ایران بهت خوش میگذره؟
بعد چشمکی زد و گفت:دختری رو تونستی پیدا کنی؟
و بعد خندید.خندیی تلخ.خیلی تلخ.انگار داشت کل ناراحتی و کینه هاش رو با این خنده بیرون می ریخت.
یکی از بالشت های روی تختم رو برداشتم و گذاشتم زیر دستام و گفتم:فکر کنم.
جسی دست از خندیدن برداشت و گفت:چی فکر کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:فکر کنم دختری رو پیدا کردم که لیاقتم رو داشته باشه.
جسی با تعجب و شیطنت نگام کرد و گفت:اون کیه؟
انگار نه انگار این دختر داشت تا یه دقیقه پیش گریه میکرد.لبخندی زدم و گفتم:....







دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سایر قسمت های این رمان



 الیکا
با حس افتادن چیزی روی شکمم فوری سیخ سرجام نشستم و با دیدن جازمین روی شکمم با تعجب نگاش کردم.با صدای خنده مردونه ای فوری نگاه کنار تختم کردم که دیدم جک وایساده و داره من میخنده.جازمینم داشت میخندید.
با تعجب نگاشون کردم و با گیجی گفتم:میشه بگید اینجا چه خبره؟
جازمین از روی شکمم بلند شد و کنارم روی تخت نشست و گفت:چه استقبالی
جک لبه ی تخت نشست و گفت:امروز چندمه؟
بی حوصله نگاش کردم و گفتم:دیروز بیست و پنجم بود،پس امروز بیست و شیشمه.
یهو سرم رو گرفتم بالا و نگاه جک کردم و گردنم به خاطر این سرعت درد گرفت.دستم رو گذاشتم روی گردنم و در حالی که ماساژش میدادم نگاه در اتاقم کرد.با دیدن مامان جون که به چهارچوب در تکیه داده بود و داشت با لبخند نگامون میکرد.
فوری از جام بلند شدم و پریدم تو بغلش.و دستام رو دور گردنش اویزون کردم.بعد از چند لحظه از بغلش بیرون اومدم و گونه اش رو بوس کردم و گفتم:مامان جون شما کی اومدین؟
مامان جون در حالی که خودش رو از من دور میکرد گفت:من که بهت گفتم بیست و شیشم ساعت 7 صبح پروازمون میشینه.
یکم فکر کردم و بعد از اینکه یادم اومد سرم رو شرمنده انداختم پایین و گفتم:ببخشید یادم رفت.باید میومد دنبالتون.
مامان جون:اره باید میومدی دنبالمون.حالا که نیومدی کاری نمیشه کرد درعوضش باید ما رو ناهار ببری بیرون.
-هر چی شما بگید.
برگشتم به سمت جازمین و جک که نگام به ساعت روی عسلی کنار تختم افتاد.بدبخت شدم،ساعت 8:15 بود.
فوری رفتم سر کمد لباسام و شروع کردم به پیدا کردن یه لباس.جازمین در حالی که اسچتزی رو که تازه از خواب بیدار شده بود رو بغلش می گرفت گفت:چی شد؟یهویی هول برت داشت.
در حالی که یکی از مانتوهام رو برمی داشتم گفتم:ساعت 9 کلاس دارم.جک تو هم برو بیرون میخوام لباسام رو عوض کنم.
جک:چرا جازمین باشه من نباشم؟
شلوارم از تو کمد برداشتم و در کمد رو بستم و گفتم:اصلا هر دوتاتون بیرون که دیرم شده.
جک در حالی که زیرلب غر میزد رفت بیرون و بعد مامان جون و جازمین و اسچتزی.لباسام رو فورا پوشیدم و مقنعه ام رو سرم کردم و بعد از برداشتن کیفم که توش وسایلام بود از اتاق اومد بیرون.
جازمین روی صندلی های کنار اپن نشسته بود،داشت با اسچتزی بازی میکرد.مامان جون هم روی راحتی ها نشسته بود و داشت تو کیفش دنبال چیزی می گشت.جک هم طبق معمول تو یخچال بود و داشت یخچال رو زیررو میکرد.
رو به جازمین گفتم:جازمین شونه اش روی میز ارایشمه.
بعد رفتم سمت مامان جون و بوسش کرد و خواستم برم که جک گفتم:پس بوس من چی؟
در حالی که کفشام رو می پوشیدم گفتم:پرو نشو.راستی مامان جون میخواین بعد از دانشگاه بیاین دنبالتون باهم بریم گردش و بعدشم بریم ناهار بخوریم؟
مامان جون کیفش رو گذاشت کنار و گفت:چرا تو بیایی دنبالمون خودمون با تاکسی چیزی میایم و بعد میریم گردش
بعد از گفتن عالیه در خونه رو باز کردم و به سمت پارکینگ رفتم.سوار ماشین شدم و ماشین رو از پارکینگ بیرون اوردم و به سمت دانشگاه رفتم.
ساعت ده دقیقه 9 بود که رسیدم دانشگاه.ماشین رو پارک کردم و به سمت کلاس رفتم.سر راه ایسا و راویس و پدرام رو دیدم که داشتن جزوه شون رو مرور میکردن.اخه امروز امتحان داشتیم.
به سمتشون رفتم.ایسا تا منو دید دستم رو کشید و گفت:وای الیکا دستم به شلوار جینت،من هیچی نخوندم.
اخمی کردم و گفتم:خب نخونده باشی.من چی کار کنم؟
ایسا:یعنی ایکیو.خب تقلب برسون.
اخمام رو ییشتر کشیدم توهم و گفتم:حتی فکرشم نکن.
ایسا:ولی من دارم فکرش رو می کنم.
-شما خیلی بی جا می کنید.
و به به سمت کلاس راه افتادم.ایسا زیرلب چیزی گفت که متوجه نشدم.بی خیال وارد کلاس شدم.دلم به حال ایسا سوخت،اخه ایسا هیچ وقت بی دلیل درس نمی خوندم.همیشه درساش رو می خوند میومد سرکلاس.
ایسا وارد کلاس شد.اروم صداش کردم،نگام کرد.اشاره ای به پشت سرم کردم و گفتم:بیا به یاد گذشته ها.
ایسا لبخندی زد و اومد پشت سرم نشست و گفت:به یاد گذشته ها.
اخمام رو یکم باز کردم و صاف سرجام نشستم.

جک سرش رو از توی یخچال بیرون اورد و با پاش در یخچال رو بست و کالباس رو گذاشت توی دهنش.
جازمین:بترکی جک.چقدر می خوری؟
جک نگاهی به اطراف کردو و رو به جازمین گفت:الیکا رفت؟
جازمین:صبح به خیر.یه ده دقیقه میشه رفته.اقا تازه فهمیده.
جک زبون رو برای جازمین در اورد.جازمین گفت:اُه،حالم رو بهم زدی.دهنت رو ببند.
جک برای در اوردن حرص جازمین دهنش رو کامل باز کرد.
جازمین جیغ زد:مامی
یلدا با صدای جازمین از فکر اومد بیرون و نگاه جازمین کرد که قرمز شده بود و جک دهنش کلا باز بود.کل قضیه رو گرفت.
رو به دوتاشون با یه عصبانیت ظاهری گفت:بس کنید دیگه.جک تو دهنت رو ببند.
جک فوری دهنش رو بست.یلدا رو کرد و به جازمین گفت:تو هم اینقدر جیغ نزن.حنجره هات پاره میشه
و بعد اروم به فارسی ادامه داد:گوش منم کر میشه
جازمین:مامی دوباره فارسی حرف زدین؟
یلدا گفت:جازمین برو موهای این بدبخت رو شونه کن.
و بعد با چشماش اشاره به اسچتزی کرد که از ترس صدای جازمین تو خودش جمع شده بود و داشت با چشم های درشت مشکی نگاه اطرافش میکرد.
جازمین از جا بلند شد و به سمت اتاق الیکا رفت تا شونه ی اسچتزی رو برداره.جک یکی دیگه از کالباسای توی دستش رو برداشت و گذاشت تو دهنش و بقیه کالباس ها رو گذاشت تو یخچال و اومد و کنار یلدا نشست و دستش رو دور شونه یلدا حلقه کرد و اونو به خودش نزدیک کرد و اروم گفت:مامی تو فکری؟
یلدا لبخندی زد و گفت:یکم ذهنم درگیر الیکاست.
جک:خواهرم کاری کرده؟
یلدا:نه.فقط خیلی عوض شده.
جک هم اهی کشید.دلش برای اون خواهر شیطونش تنگ شده بود.
جک:شاید به این تغییر نیاز داشته
یلدا:ولی من به این تغییر راضی نیستم
جک:مامی شما نمی تونید برای الیکا تصمیم بگیرید.اون خودش به اندازه ی کافی بزرگ شده و حالیش میشه
یلدا اهی کشید که دل جک برای یلدا سوخت.
یلدا:چقدر زود بزرگ شدین؟همین چند روز پیش بود که رویا الیکا رو اورد لاس وگاس پیش من و رفت.
صدای جازمین اومد:و همین یه ساعت پیش بود که من و این گوریل رو به فرزندی قبول کردین.
جک چشم غره ای به جازمین رفت و از جاش بلند شد و شروع کرد به دوییدن دنبال جازمین.جازمینم با استچزی توی دستش دور خونه می دویید و جیغ میزد.یلدا هم فقط می خنذید.
با صدای باز شدن در نگاها به سمت در رفت.زینت با چند بسته خرید وارد خونه شد.یلدا فوری بلند شد و رفت کمک زینت و چند تا از بسته ها رو ازش گرفت و با هم اونو به سمت اشپزخونه بردن.
جک خودش رو انداخت روی راحتی ها و گفت:اخیش.ورزش امروزم رو کردم.
جازمین در حالی که روی راحتی ها کنار جک نشسته بود و داشت موهای اسچتزی رو شونه می کرد گفت:همش به خاطر منه.و گرنه تو کی ورزش کردی که این دومین بارت باشه؟
جک صاف نشست سرجاش و گفت:من،من ورزش نمی کنم.
بعد لباسش رو زد بالا و عضلات سفت شیکمش رو نشون جازمین داد و گفت:اینا الکی درست نشدن.
یلدا از تو اشپزخونه گفت:جک،اینجا خونه نیست.لباست رو بکش پایین.
جک لباسش رو کشید پایین و برگشت و نگاه تو اشپزخونه کرد.بدبخت زینت قرمز شده بود از خجالت.
جک:ببخشید حواسم نبود.
زینت چیزی نگفت و به اون سمت خونه رفت.یلدا چشم غره ای به جک رفت و مشقول گذاشتن وسایل توی جاهاشون شد.
جک نگاهی روی دیوار کرد،ساعت ده وربع بود.رو به یلدا گفت:مامی،کلاس الی کلاسش کی تموم میشه؟
یلدا سرش رو از توی کابینت در اورد و گفت:ساعت یازده.بعدشم بهش نگو الی بدش میاد.
جک بی خیال گفت:حالا که نیستش،راستی مامی نمی خوایم بریم دانشگاه الیکا
یلدا:مگه ساعت چنده؟
جک:ده و ربع
یلدا:بچه ها کم کم اماده بشید که ده و نیم این طرفا راه بیفتیم.
جازمین از جاش بلند شد و درحالی که به سمت اتاقی می رفت که با مامان جون شریک شده بودن گفت:کسی وارد نشود.
و بعد در و بست.
جکم از جاش بلند شد و به سمت اتاق روبه رویی اتاق یلدا و جازمین رفت که برای خودش برداشته بود رفت.
جازمین اسچتزی رو گذاشت روی زمین و به سمت چمدونش رفت که هنوز بازش نکرده بود.زیپش رو باز کرد و از توش یه شلوار سفید برداشت،با لباس مردونه ی بلند که تا روی رونش میومد به رنگ مشکی با خط های سفید.
بعد از عوض کردن لباسش،موهای کوتاهش رو که تا شونه هاش میومدن رو به زور بست و شال مشکیش رو کرد سرش.نگاهی به خودش تو ایینه کرد.پوست سفید، موهای خرمایی و چشمای قهوه ای روشن،یا قد متوسط؛حدود 160.دختر توپری بود و این باعث میشد که همیشه جک مسخره اش کنه.نگاش رو از اینه گرفت و پوفی کرد و از اتاق خارج شد.
جک زیپ چمدونش رو باز کرد و از توش یه شلوار مشکی برداشت.با یه تی شرت سفید،که روش با انگلیسی نوشته بود"we never growing up” .خودش روش کار کرده بود.جازمین میگفت خیلی زشته ولی اون به خاطر علاقه اش به اوریل لاوین این رو روی لباسش نوشته بود.
جلوی اینه وایساد و موهاش رو مثل همیشه داد یه ور و ریختشون توی پیشونیش.همیشه یلدا بهش می گفت مثل بچه سوسول ها میشه،ولی جک اصلا اهمیت نمیداد.
جک نگاهی به ایینه کرد.پوست سبزه ای داشت،با موهای مشکی و چشمای ابی.قدش حدود 170 بود.قدش نسبت به دوستاش کوتاه بود،ولی اون از قدش کاملا راضی بود.چون دوست نداشت مثل نردبون باشه.
نگاش رو از ایینه گرفت و از اتاق اومد بیرون.اومدش بیرون برابر شد با اومدن بیرون جازمین.هر دوتاشون لبخندی بهم زدن.وقتی نگاشون به تیپای هم خورد،لبخنداشون عمیق تر شد.
جازمین:تو دوباره این لباسرو پوشیدی؟
جک:تو هم دوباره این لباس مردونه رو پوشیدی؟
جازمین:خوب دوستش دارم
جک:خب منم دوستش دارم.
جازمین چشماش رو ریز کرد و گفت:اها.اعتراف کن.کیه؟
جک با دیدن چشمای ریز شده ی جازمین خنده اش گرفت.جازمین دست جک رو گرفت و گفت:جون خواهری بگو
جک دستش رو از دست جازمین بیرون کشید و گفت:تو که خواهرم نیستی.
جازمین شکست.میدونست جک دوستش داره.ولی اینکه اونو به عنوان خواهرش قبول نداره،اونو اذیت می کرد.اون دوست داشت جک بهش بگه خواهری.ولی اون هیچ وقت نگفت.
با شونه های افتاده رفت و روی کاناپه نشست.جک از تغییر حالت جازمین تعجب کرد.نکنه اون چیز بدی گفته باشه؟ولی هر چه قدر فکر کرد به ذهنش نرسید که چیز بدی گفته باشه.فکر کرد شاید به خاطر اینکه بهش نگفته اون کیه ناراحت شده.ولی جک واقعا کسی رو تو زندگیش نداشت.
یلدا به سمت اتاق رفت و لباساش رو عوض کرد.به ست مشکی زد،یا شال و کیف سفید.
جک رفت کنار جازمین و دستش رو گرفت و گفت:جازمین برای جواب سئوالت.من کسی رو تو زندگیم ندارم.
جازمین بدون اینکه نگاش کنه گفت:میدونم.
همون موقع یلدا از اتاق اومد بیرون و جک و جازمین نتونستن ادامه ی حرفاشون رو بدن.
یلدا رو به بچه ها گفت:زود راه بیفتید.به اژانس زنگ زدم دیگه باید دم در باشه.
هر سه تاشون از جاشون بلند شدن و به سمت در وردی رفتن.جک در رو باز کرد و منتظر شد تا جازمین و یلدا و اسچتزی از خونه بیرون شن.وقتی رفتن در رو بست و پشت سر اونا به راه افتاد.
یلدا و جازمین عقب اژانس نشستن و جک هم جلو نشست و به سمت دانشگاه راه افتادن.بعد از یه ربع به دانشگاه رسیدن.ساعت ده دقیقه به یازده بود
هر سه تاشون پیاده شدن.یلدا دم در دانشگاه وایساد و روبه جک و جازمین گفت:شما برید تو.من اینجا منتظر می مونم تا شما بیاید.
جک:چرا شما نمی یاید؟
یلدا:حوصله ی محیط های شلوغ رو ندارم.
جازمین سرش رو یه نشونه ی فهمیدن تکون و داد و دست جک رو گرفت و کشید سمت حیاط دانشگاه.جازمین موهای استچزی رو که تو دستش بود دست کرد و یکم بهمشون ریخت و رو به جک گفت:جک به نظرت اشکال میگیرن اگه من سگ بیارم؟
جک:شاید.تو که میدونی ایرانی ها سگ رو نجس می دونن.
جازمین:پس من میرم پیش مامی.تو هم برو دنبال الیکا.
جک باشه ای گفت و به راهش ادامه داد.جازمین هم راه اومده رو برگشت و رفت کنار یلدا وایساد.
یلدا هم چیزی به جازمین نگفت چون می دونست دلیل اومدنش چیه.
جک وارد حیاط شد. تک و تکوی از دانشجو اونجا بودن.یا داشتن حرف میزدن با راه می رفتن.
جک با چشم دنبال الیکا گشت.نگاهی به ساعتش کرد که امروز صبح به وقت ایران تنظیمش کرده بود.ساعت پنج دقیقه به یازده بود.
دوباره سرش رو اورد بالا و نگاه در وردی کرد.دستش کرد تو جیب شلوارش و اروم به سمت در وردی رفت تا اگه اومد بتونه ببینتش.
نزدیکی در وردی وایساد و تکیه داد به یه درخت که اون اطراف بود.و نگاه در وردی کرد.
هنوز چند لحظه نگذشته بود که دید الیکا و ایسا و راویس و یه پسر دارن از در خارج میشن.ایسا داشت حرف میزد و الیکا اخم کرده بود و داشت به زمین نگاه میکرد.
جک بلند گفت:الیکا
و براش دست تکون داد.الیکا سرش رو اورد بالا .با دیدن جک یکم اخماش باز شد و به سمت او تغییر مسیر داد.ایسا و راویس و پدرام هم همراه اون اومدن.
الیکا وقتی به جک رسید گفت:مامان جون و جازمین کجان؟
جک:مامی گفت حوصله شلوغی رو نداره.جازمینم گفت به خاطر اسچتزی نمیام.
الیکا سرش رو تکون داد.ایسا و راویس با جک سلام کردن.راویس رو به جک گفت:جک این پدرامه.
جک دستش رو به سمت پدرام دراز کرد و گفت:جکم.خوشبختم.
پدرام دستش رو گرفت و فشار داد و با لبخندی گفت:منم همینطور.
سامیار داشت از در وردی خارج میشد که نگاش به الیکا و دوستاش افتاد که داشتن با یه پسر صبحت می کردن.الیکا داشت با پسره صبحت میکرد.
یه حس مثل حسادت به سامیار دست داد.دوست نداشت الیکا با پسر دیگه ای صبحت کنه.ولی اون که با هیچ پسری میونه خوبی نداشت پس چرا داره با اون صبحت می کنه؟
ایسا متوجه نگاه سامیار به جک و الیکا شد.لبخندی زد و رو به الیکا گفت:یکی داره حسودی میکنه
و بعد با چشماش به سامیار اشاره کرد.الیکا به جایی که ایسا اشاره کرده بود نگاه کرد.با دیدن سامیار اخماش بیشتر رفت تو هم.جک متوجه نگاه الیکا به پسری شد.ولی به روی خودش نیاورد.تا هر وقت الیکا خواست یه او بگوید.
و روش رو از سامیار گرفت و رو به جک گفت:جک بهتره بریم.مامان جون و جازمین منتظرن
جک لبخندی زد و گفت:راست میگی.
و بعد رو به بچه ها اضافه کرد:بعدا می بینمتون.
و بعد دست گذاشت پشت کمر الیکا و اونا به سمت در وردی هدایت کرد.سامیارم با نگاش اونا رو بدرقه کرد.
وسط راه بودن که الیکا گفت:من باید برم ماشین رو بیارم.همرام میایی؟
جک:نه.من پیش جازمین و مامی منتظرت می مونم.
الیکا باشه ای گفت و به سمت ماشینش به راه افتاد.جک هم سربه زیر به سمت جایی که جازمین و یلدا وایساده بودن رفت.در راه به این فکر میکرد که این پسر چه کسی می تواند باشد.

الیکا سویچ ماشینش رو از تو کیفش برداشت و به سمت ماشینش راه افتاد.به ماشینش که رسید دزدگیر رو زد.دستش رفت سمت دستگیره در تا درو باز کنه،ولی دستی مانعش شد.فوری دستش رو عقب کشید.
سرش رو بالا ارود که ببینه اون شخص کیه.با دیدن سامیار پوفی کرد و گفت:میشه دستتون رو بردارید اقای راد؟
سامیار:متاسفانه نمیشه خانوم فرهمندفر
الیکا نگاش رو دوخت به زمین و گفت:اقای راد من عجله دارم.مثل شما بیکار نیستم.
سامیار:همین می خوایید با دوست پسرتون برید بیرون که عجله دارید؟
نگاهی به اطرافش کرد و ادامه داد:کجاست؟نکنه رفته برات چیزی بخره؟
الیکا دستاش مشت شد.سفیدی چشماش یکم تیره شد.هر وقت خیلی عصبانی می شد اینجوری میشد.
الیکا نتونست خودش رو کنترل کنه،اون بهش گفته بود که دوست پسر داره.
دست مشت شده اش رو باز کرد و ارود و بالا و با تمام قدرتش زد تو صورت سامیار.
سامیار با تعجب نگاه الیکا کرد.که دید رنگ سفیدی چشماش فرق کرده.تا حالا عصبانیت الیکا رو ندیده بود.
سامیار دستش شل شد و از کنار دستگیره ی در رفت کنار.الیکا فوری سوار ماشین شد و از جای پارک اومد بیرون و به سمت در وردی رفت.و سامیار رو تنها گذاشت.
سامیار هنوز نگاه جای خالی ماشین الیکا کرد.الیکا به اون سیلی زده بود.دستش رو گذاشت روی جایی که سیلی خورده بود.
سامیار خوشحال بود.چراش رو خودش هم نمی دونست.لبخندی زد و جایی که سیلی خورده بود رو نوازش کرد.
خودش نمیدونست چشه.یه دختر زده بود توگوشش ولی اون خوشحال بود.شاید به خاطر اینکه فکر میکرد برای الیکا مهمه.فکر میکرد الیکا اهمیت میده سامیار راجبش چی فکر میکنه.
با این فکر ضربان قلبش زیاد شد.دستش رو از روی صورتش برداشت و لبخند زنان به سمت ماشینش رفت.مطئنن هرکسی نظارگر این اتفاق بود می گفت سامیار دیوونه شده.ولی سامیار اهمیت نمی داد.قلب سامیار برای الیکا تند میزد.
الیکا با عصبانیت از جای پارکش بیرون اومد و به سمت در ورودی رفت.هنوزم عصبانی بود.
نمیدونست چرا ولی دوست نداشت سامیار راجب اون اونطوری فکر کنه.دوست داشت واسش توضیح میداد ولی نمی تونست.چون هیچ دلیلی نبود که برای اون کاراش رو توجیح کنه.
جلوی در ورودی کنار پای جازمین ترمز کرد.
مامان جون جلو نشست و جازمین و جک هم عقب نشستن.
الیکا رو به بچه ها گفت:حالا کجا می خواین برین؟
جازمین با هیجان مخصوص خودش گفت:بریم حافظیه.
الیکا دنده رو عوض کرد و به سمت حافظیه راه افتاد.تو راه جازمین و جک همش راجب دانشگاه و دوستاشون برای الیکا تعریف می کردند.
ولی حواس الیکا اصلا اونجا نبود که به حرف های اونا بتونه گوش بده.خود الیکا هم نمی دونست داره به چی فکر میکنه.ذهنم درگیر بود.ولی درگیر چی رو نمی دونست.ناراحت بود ولی دلیلش رو نمی دونست.
اون هیچی رو نمی دونست.احساس دختری رو داشت که توی جاده ی زندگی راه خودش رو گم کرده باشه.سردرگم بود ولی بازم دلیلش رو نمی دونست.
خسته از این ندونستن ها بود،واسه ی همین چشماش رو برای یه مدت خیلی کوتاه بست و بعد فوری چشمانش رو باز کرد و نگاش رو به جاده دوخت.
جک توی کل راه حواسش فقط به یه چیزی بود.الیکا.اینکه از وقتی سوار ماشین شده رفتار الیکا عجیب شده.اون الیکا رو خیلی خوب می شناسه.می دونه که وقتی سفید چشماش یکم تیره میشه،نشون از عصبانیت زیادی اونه.
ولی چیزی که نمیدونست این بود که الیکا چطور می تونه در 10 دقیقه که رفت و ماشین رو اورد،عصبانی بشه.یعنی چی اونو تا این حد عصبانی کرده بود؟
کلافه از این سئوالا سرش رو به شیشه ی سرد چسبوند و نگاه خیابون ها کرد.
به حافظیه که رسیدن الیکا ماشینش رو همون اطراف پارک کرد و به همراه جک و جازمین و مامان جون از ماشین پیاده شد.
جازمین اسچتزی رو روی زمین و قلاده اش رو گرفت.








دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سایر قسمت های این رمان


رمان دختر يخي پسر اتش497


 


الیکا
به سمت در ورودی حافظیه رفتیم.
بلیط ها رو گرفتم و با بقیه به داخل حافظیه رفتیم.شانس اوردیم به اسچتزی گیر ندادن،چون حوصله نداشتم.
جازمین به همراه اسچتزی تندتر از ما می رفتن.جک هم پشت سر ما داشت راه می رفت.
رو به مامان جون گفتم:مامان جون به پدر گفتین که اومدین ایران؟
مامان جون:امروز عصر بهش می گم
-بهش نگفتین.مامان جون میدونید اگه پدر بفهمه اومدین ایران و بعد اومدین خونه ی من خیلی عصبانی میشه
مامان جون با لحن محکمی گفت:من هرکاری دلم بخواد میکنم.و به کسی ربطی نداره.
با لحن محکم مامان جون ساکت شدم.جک اومد کنارم و باهام هم قدم شد.
جک:الیکا چرا عصبانی هستی؟
در حالی که از پله ها بالا می رفتم گفتم:من از چیزی عصبانی نیستم
جک:به من دروغ نگو.من تو رو خوب می شناسم
-جک من از چیزی عصبانی نیستم.
جک با لجبازی گفت:چرا هستی.وقتی سوار ماشین شدم سفید چشمات مثل همیشه نبود.و این نشون از عصبانیت تو.
-چیزی رفته بود تو چشمم.چیز خاصی نبود
و بعد به سرعت قدمام اضافه کردم و پیش جازمین رفتم.
میدونستم نمی تونم چیزی رو از جک قایم کنم.چون جک خیلی تیز بود.مطمئنم متوجه نگاه سامیار موقعی که داشتیم باهم حرف می زدیم شده بود.
کلافه موهام رو دادم داخل مقتعه ام.جازمین و مامان جون و جک به سمت قبر حافظ رفتن.ولی من حوصله نداشتم.واسه ی همین کنار درختی وایسادم و منتظر اونا شدم.اسچتزی هم کنارم وایساده بود.انگار متوجه این شده بود که حوصله چیزی ندارم.
بعد از چند دقیقه جازمین و جک و مامان جون اومدن.
جازمین:بریم فروشگاش.میخوام یه کتاب حافظ بخرم.
جک:نکه خیلی چیزی ازش می فهمی
جازمین:خب ترجمه به انگلیسش رو می خرم.
مامان جون:شما برید من و الیکا اینجا می مونیم.
جازمین:اِاِ چرا الیکا رو قاطی خودتون می کنید؟من که نمی تونم برم.من فارسی بلد نیستم.
جک:جازمین راست میگه مامی.الیکا همراه ما میاد.شما هم برای اینکه تنها نباشید اسچتزی پیشتون می مونه.
همون موقع اسچتزی پارسی کرد و دمش رو تکون داد.جازمین خندید و گفت:اخی.الیکا خیلی بزرگ شده.
نگاهی به اسچتزی کردم و گفتم:تازه فهمیدی؟
جازمین:خب توجه نکرده بودم.
جک:بیاید بریم دیگه.که بتونیم سعدیه هم بریم.
جازمین فوری دستم رو کشید و گفت:راست میگه جک.بدو بریم.
و منو دنبال خودش کشید.دستم رو ازدستش بیرون کشیدم و گفتم:خودم می تونم بیام.
و بعد اروم کنارش قدم برداشتم.
جازمین:این طرز راه رفتنت منو یاد دوتزن می ندازه
دوتزن یکی از هم کلاسی هامون بود.هیچ وقت نمی دویید.هیچ وقت جوری لبخندی نمیزد که دندوناش معلوم بشه و خیلی چیزای دیگه.همیشه می گفت:به پرنسس هیچ وقت این کارو نمی کنه.
کلا هیچکی باهاش دوست نبود.
با اعتراض گفتم:من کجام شبیه اون پرنسسه.
جک:همه چیت شبیشه.
-کسی با تو نبود جک

تا جک اومد چیزی بگه وارد فروشگاش شدیم.
جازمین یه کتاب حافظ که ترجمه ی انگلیسی داشت خرید و جک به گردنبند گرفت.
باهم از فروشگاه خارج شدیم.جازمین با شوق و ذوق پیش مامان جون رفت و بهش کتابش رو نشون داد.مثل بچه ها بود.
مامان جونم با یه لبخند به حرفاش گوش میداد.بعد از اینکه جازمین درباره ی کتابش گفت دست مامان جون رو کشید و گفت:مامی میگن اینجا حوضی هست که اگه توش سکه بندازی ارزوهات براورده میشن.بیا بندازیم.
مامان جون می خنیدید و دنبال جارمین کشید می شد.
من و جک و اسچتزی دنبال اونا راه می رفتیم.جازمین ازم به سکه گرفت و چشماش رو بست و سکه رو با هیجان انداخت توی حوض و نگاش کرد.
جک با خنده گفت:نکنه دعا کردی که ازدواج کنی؟
جازمین زبونش رو برای جک در اورد و گفت:لو نمیدم.
جک:میخوام که ندی


بعد از گشتن حافظیه و سعدیه،بالاخره جازمین رضایت داد که برگردیم خونه.
تو راه برگشت خونه بودیم که مامان جون گفت:الیکا حالا واسه تولدت کاری کردی؟
-اره.کیک رو سفارش دادم.وسایل تزیینی هم که به درد گروه سنی من نمی خوره.
جازمین:مهمونا چی؟
-به ایسا و ساناز سپردم که دعوت کنن.
جک:و خودتم فقط نشستی و دستور دادی.
-ناسلامتی تولد منه.
مامان جون:حالا اینو بی خیال.الانم برو خونه حمید(پدرم)
برگشتم سمت مامان جون و گفتم:خونه پدر؟
مامان جون چونه ام رو گرفت و برگردوند سمت جاده و گفت:اول نگات به جاده باشه و دوم اره می خوام برم خونه پسرم.مشکلیه؟
-نه.
و مسیر رو به سمت خونه پدر تغییر دادم.به خونه پدر که رسیدیم دم درش پارک کردم.فقط خدا خدا می کردم که مامان جون نگه بیا تو.
مامان جون:من میرم.تو و جک و جازمین برگردین خونه.ممکنه شبم نیام.
اینقدر خوشحال شدم که می خواستم بپرم و مامان جون رو بوس کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و فقط سری تکون دادم.
مامان جون از ماشین پیاده شد.بعد از اینکه زنگ خونه رو زد،گاز دادم رفتم.
به خونه که رسیدیم،ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم.جازمین و جک پیاده شدن.منم اروم بلند شدم و همراه اونا به سمت خونه راه افتادم.
کلید رو انداختم تو در و در خونه رو باز کردم.بعد از اینکه جازمین و جک رفتن تو در رو بستم و کفشام رو در اوردم و به سمت اتاقم رفتم.
از اشپزخونه رد شدم.با دیدن ساناز که روی مبل لم داده بود داشت مجله می خوند گفتم:تو اینجا چی کار میکنی؟
ساناز از جا پرید و مجله از دستش افتاد.گفت:مشکل داری؟وقتی وارد یه جایی میشی قبلش یه اهمی،اومومی بکن.
به اپن تکیه دادم و کیفم رو انداختم کنار اپن و گفتم:حالا نگفتی تو اینجا چی کار میکنی؟
ساناز در حالی که خم میشد و مجله رو برمی داشت گفت:اومدم جک و جازمین رو ببینم
-و احیانا از کجا فهمیدی که اومدن؟
ساناز ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:خبرا زود میرسه.
همون موقع جازمین اومد تو اشپزخونه.با دیدن ساناز جیغی کشید که فکر کنم گوشام کر شدم و پرید و بغل ساناز.
جک از صدای جیغ جازمین اومد.با دیدن ساناز نفس راحتی کشید و گفت:چه صدایی داری جازمین
جازمین در حالی که ساناز رو بغل کرده بود گفت:دلتم بخواد.
ساناز که تازه متوجه حضور جک شده بود،جازمین رو از بغلش در اورد و از خودش دور کرد و رفت سمت جک و بغلش کرد.
منم حوصله دیدن این ابراز احساسات رو نداشتم،واسه ی همین رفتم تو اتاقم.
مقنعه ام رو از سرم در ارودم و گذاشتم سرچوب لباسی و مانتوم رو در اوردم و گذاشتمش تو کمدم.
تی شرتی پوشیدم و با همون شلوارم.موهام رو دم اسبی پشتم بستم و از اتاقم اومدم بیرون.
ساناز و جازمین و جک روی مبل ها نشسته بودن و داشتن باهم حرف می زدن.
منم بی توجه به اونا به سمت کیفم رفتم و اونا رو برداشتم و دوباره رفتم تو اتاقم.
*****
سامیار
تا پامو گذاشتم تو خونه،کریستین دویید سمتم و خودش رو پرت کرد تو بغلم.
مامان در حالی که می خندید گفت:چه وروجکیه این؟
موهای کریستین رو ناز کردم و گفتم:دوستی خودمه.
کریستین رو از خودم جدا کردم و به سمت مامان رفتم که روی مبل سه نفره نشسته بوده و پاهاش رو دراز کرده بود.پیشونیش رو بوس کردم و گفتم:بد بود.کلی سرگرمت کرد.
مامان خنده ای کرد و دستم رو گرفت تو دستش و نگام کرد.منم زل زدم توی چشماش.توی چشماش اشک جمع شده بود.
قطره ای اشک از چشماش اومد پایین.
فوری اشکش رو پاک کردم و گفتم:گریه و اینا نداشتیما.
مامان به اجبار لبخندی زد.می دونستم این شرایط براش خیلی سخته،ولی نباید امیدش رو از دست میداد.
همون موقع صدای جسی اومد که مثلا داشت گریه می کرد و گفت:اوه چه رمانتیک.من که اشکم در اومد.تو چطور کریستین؟
کریستین هم ادای گریه کردن در اورد و گفت:خیلی رمانتیک بود.
جسی با شیطنت گفت:ولی به شرطی که جای بهار جون یه ادم دیگه باشه.
چشم غره ای به جسی رفتم که جسی شونه هاش رو بی تفاوت انداخت بالا.مامان هم با تعجب نگام کرد.
دست مامان رو ول کردم و گفتم:مامان فکر کنم این جسی مخش تاب برداشته.
بعد رو به کریستین گفتم:کریستین پایه ای بریم بیرون؟
کریستین دستاش رو بهم کوبید و دویید سمت اتاقشون.
جسی:پس من چی؟
-تو هم برو اماده شو
جسی هم اروم به سمت اتاقشون راه افتاد.مامان داشت مشکوک نگام میکرد.
لپش رو بوسیدم و گفتم:من که گفتم از یه دختری خوشم میاد.
و بعد بدو رفتم تو اتاقم تا مامان سئوال پیچم نکنه.همون بهتر که مامان نمی تونه راه بره و بیاد تو اتاقم.
بعد از چند دقیقه صدای جسی اومد:سامیار.سامی کجایی؟من اماده ام.
از اتاقم اومدم بیرون و گفتم:اینجام بابا.کل خونه رو گذاشتی رو سرت.
جسی اومد سمتم و بازوم رو گرفت و گفت:بریم.
کریستین هم اومد کنارم و گفت:بریم.
بازوم رو از دست جسی کشیدم بیرون و گفتم:بریم.
بعد رو به مامان گفتم:خدافظ مامان
جسی و کریستین باهم گفتن:خدافظ بهارجون
مامانم به تکون دادن سرش اکتفا کرد و مشقول خوندن ادامه ی کتابش شد.
باهم سوار ماشین شدیم.رو به بچه ها گفتم:بچه ها بریم باغ ارم.
جسی در حالی که سعی داشت موهاش رو بزنه زیر شالش گفت:ما جایی رو نمی شناسیم.هرجا خواستی بریم.
ماشین رو از حیاط ارودم بیرون و رو به جسی گفتم:حداقل قبل از اومدن یه تحقیقی درباره ی شیراز و جاهای دیدنیش می کردین.
جسی:کی حوصلش رو داره؟
-تو
جسی:اگه حوصله داشتم که الان اینجا نبودم.
-پس کجا بودی؟
جسی:داشتم درسام رو می خوندم.
-افرین بچه ی درس خون
جسی:نظر لطفته.
-اینقدر خودت رو تحویل نگیر
جسی:اخیش.بالاخره موهام رو تونستم بدم تو.
خنده ای کردم و گفتم:می گفتی من بهت یاد میدادم.
جسی:حالا فکر کن الان گفتم
-خب ادم عاقل.بهتره موهات رو ببندی.بعد شالت رو بکنی سرت.اینجوری که تو موهات رو باز گذاشتی که معلومه کل موهات می ریزه بیرون.
جسی:خب چرا زودتر نگفتی؟
-چون تو زودتر نپرسیدی
جسی کلافه پوفی کرد و دسته ی موهایی که از اطرافش ریخته بودن بیرون رو کرد تو.
به باغ ارم که رسیدیم ماشین رو پارک کردم و همگی از ماشین پیاده شدیم.
عد از گشتن باغ ارم،ساعت 12 بود واسه ی همین رفتیم به رستورانی تا چیزی بخوریم.
هرسه تامون استیک سفارش دادیم.رو به جسی گفتم:جسی دو روز دیگه تولد الیکا،یکی از فامیلای دورمونه.به نظرت واسش چی بخرم؟
جسی:من از کجا بدونم.
-جـــسی
جسی:خب.به یه شرط.
-چه شرطی؟
جسی یه دسته از موهاش رو که اومده بود بیرون رو کرد تو و گفت:من و کریستین هم میایم
-ولی جسی اون که شما رو دعوت نکرده.بعد من کی باشم که الکی الکی دوتا مهمون با خودم بیارم.
جسی:در هرحال شرط من این بود
-صبر کن به ساناز زنگ بزنم ببینم چی میگه
گوشیم رو از تو جیبم در اوردم و توی لیست تلفن دنبال اسم ساناز گشتم.پیداش کردش.
بهش زنگ زدم.بعد از ده بوق خانوم بالاخره جواب داد.
ساناز:هان؟
چقدر با ادب
-سلام ساناز.
ساناز:سلام سامیار.ببخشید فکر کردم دوستمی
-مشکلی نداره.چطوری؟
ساناز:من خوبم.چرا زنگ زدی؟
چه با ادب.یه احوال پرسی هم نکرد.
-خب...میدونی...میخواستم بگم
ساناز کلافه گفت:سامیار زودتر بگو
-ساناز من می تونم دوتا از دوستام رو همراه خودم تو تولد الیکا بیارم.
ساناز:چرا از من می پرسی؟از خود الیکا بپرس
-اول تو مسئول مهمونا هستی.و دوم من شماره اش رو ندارم.
ساناز:در کل به من ربطی نداره.اگه میخوایم می تونم شماره الیکا رو واست اس کنم.
-فکرش نکن که من بهش زنگ بزنم.
ساناز:هرجوری میلته.خدافظ
و بعد قطع کرد.به یه دقیقه نکشیده بود که شماره اش رو برام اس کرد.
نمی تونستم بهش زنگ بزنم.مخصوصا با اون برخورد صبحون.واسه ی همین گوشیم رو گذاشتم توی جیبم و رو به جسی گفتم:باشه.شماها هم بیاید.
جسی:عالی شد.حالا امروز باید بریم کادو بخریم.وای باید لباسم بخرم
-اروم باش جسی.دو روز دیگه تولدشه
جسی:وای بالاخره می تونم الیکا رو هم ببینم.باید خیلی دختره باحالی باشه.
اومدم چیزی بگم که گارسون اومد و برامون غذاها رو اورد و گذاشت روی میز و رفت.
بعد از خوردن ناهار،پول ناهار رو حساب کردم و همگی باهم به سمت خونه راه افتادیم.
*****
الیکا
جازمین:بیا دیگه.تو هنوز لباس واسه تولدت نگرفتی.دو روز دیگه تولدته ها.
-وای جازمین منو ول کن.من چیزی که زیاد دارم لباسه.
جازمین:ولی لباس تولد باید خاص باشه
-یعنی تو میگی لباسای من خاص نیستن؟
جازمین:چرا هستن.ولی بیا بریم.اگه چیزی پسند نکردی برمی گردیم.
-مگه من بی کارم.
جازمین:مگه الان داری چی کار میکنی؟نشستی داری فیلم نگاه می کنی.
-من حوصله خرید ندارم.
جازمین:اینقدر بهونه نگیر
-من بهونه نمی گیرم.
جازمین:چرا می گیری.
بعد دستم رو کشید و از روی مبل بلندم کرد و گفت:بدو برو اماده شو.الان ساناز میاد
-میخوام که نیاد.
جازمین در حالی که هولم میداد به سمت اتاقم گفت:برو دیگه.جکم داره اماده میشه.منم که اماده ام.
منو پرت کرد تو اتاقم و در اتاق رو بست و از پشت در گفت:تا لباست رو عوض نکنی نمی تونی بیایی بیرون.
پوفی کردم و به سمت کمدم رفتم.











دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سایر قسمت های این رمان

رمان دختر يخي پسر اتش-_-




لباسام رو پوشیدم و شالم رو گذاشتم رو سرم و رژلبی زدم و از اتاقم اومدم بیرون.
جازمین و ساناز و جک نشسته بودن روی مبل و درباره ی چیزی حرف میزدن،با اومدن صدای در اتاقم صبحبتشون رو قطع کردن و نگاه من کردن.
ساناز:بالاخره اومدی،دیگه داشتم میومدم دم در اتاقت
جازمین به اعتراض گفت:بچه ها.فارسی صحبت نکنین.مگه نه جک؟
جک هم سرش رو تکون داد.
ساناز:خب پاشین بریم.
همه از جاشون بلند شدن.با ماشین ساناز به راه افتادیم.
جلوی پاساژ ساناز نگه داشت و پیاده شدیم.ساناز هم رفت تا توی پارکینگ پارک کنه.
باهم به سمت مغازه ها رفتیم و لباس های مجلسیش رو نگاه کردیم.
بعد از چند دقیقه هم ساناز اومد و دوباره شروع کردیم به گشتن.جازمین و جک و ساناز هر لباسی بهم نشون میدادن ازشون یه ایرادی می گرفتم.اصلا حوصله ی خرید نداشتم.
حدود دوساعت بود که داشتیم مغازه ها رو می گشتیم.ولی هیچی نبود که من پسند کرده باشم.ساناز و جازمین لباساشون رو گرفته بودن و منتظر من بودن تا یه لباسی بگیرم و برن شام بخورن.
جازمین کیفش رو پرت کرد تو بغل جک و گفت:تا یه مرد هست چرا من کیفم رو حمل کنم.
جک دسته ی کیف جازمین رو گرفت و گفت:چی توش گذاشتی؟احساس کردم یه چیزی شکست.
جازمین یکم فکر کرد و بعد گفت:لوازم ارایشیم.یه مانتو.کیف پولم.عکس خانوادگیمون.عطر مورد علاقه ام.چاقو ضامن دارم.جواراب.اون یکی گوشیم.هندزفریم.رابط گوشیم.....
ساناز:صبر کن.یعنی این همه چیز تو این کیفت جا شده؟
جازمین:معلومه که اره.اها یادم رفت بگم،یه مقدار ساندویچ ژامبون هم اوردم.
جک داشت با دهن باز نگاه جازمین میکرد.که جازمین دست گذاشت روی چونه ی جک و گفت:حواست باشه نیفته.
جک دهنش رو بست و سرفه ای کرد و به حالت عادی برگشت و کیف جازمین رو انداخت تو بغلش و به لباسی که توی ویترین مغازه ی روبه رویی بود اشاره کرد و گفت:الیکا نظرت راجب این چیه؟
هر سه تامون سرهامون رو برگردوندیم و نگاه ویترین کردیم.یه لباس دکلته مجلسی صورتی کمرنگ بود.که تا روی زانو بود و پشتش دنباله داشت.البته دنبالش خیلی بلند نبود.
اخمام رو کردم تو هم و گفتم:عمرا اگه اینو بپوشم.
جک دستم رو گرفت و کشید و گفت:اتفاقا خوبم می خری.به پوست سفیدتم خیلی میاد.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:خیلی بازه من نمی پوشمش
ساناز ادام رو در اورد و گفت:خیلیم خوشکله.تو که قبلا از اینا دوست داشتی
-اون قبلا بود.
جک:الی چه گیری دادی؟
چشم غره ای بهش رفتم که فوری گفت:همون الیکا منظورم بود.
-بچه ها من گفتم که خودم لباس دارم.پس چیزی نمی خوام.
جازمین:نگو که می خوای همون لباسرو بپوشی
-دقیقا می خوام همون رو بپوشم.
جک:ولی اونجوری خیلی قهوه ای میشی.
ساناز:کدوم لباس؟
-وای بچه ها.بیاین بریم غذا بخوریم من گشنمه.
ساناز:پس لباس چی؟
-بخور تو سر هر سه تاتون این لباس که الان یه دسته پسر داره نزدیکمون میشه.
ساناز برگشت پشتش رو نگاه کرد و گفت:وای چه خوشکله این وسطیه.
جازمین:کجا خوشکلن؟تو به این غول های بیابونی میگی خوشکل؟
همون موقع سه تا پسر نزدیکمون شدن.

همون پسره وسطی تا اومد دهنش باز بشه،جازمین گفت:نظرم عوض شد.اولی از سمت چپ یکم خوشکله.
پسره که چیزی از حرف جازمین نفهمید دهنش رو بست.خاک تو سرت حتی اینگلیسی هم بلد نیستی.
همون پسره سمت چپی رو به جازمین گفت:تو انگلیسی هستی؟
جازمین هم که فارسی بلد نبود،گیج نگاه پسره کرد.اخه چه سئوالی بود تو کردی.خب اگه خارجی نبود که انگلیسی صحبت نمی کرد.
دست جازمین رو گرفتم و گفتم:جازمین بهتره بریم.
جازمین:منم موافقم.من که چیزی از حرف های اینا نمی فهمم.
من راه افتادم.جازمین پشت سرم و جک کنار دستم.و سانازم کنار جازمین راه می رفت.
فکر کنم پسرا موندن.به درک اینقدر بمونن تا عمراتشون بگذره.با این شلواراشون.
جازمین:ولی شلواراشون مثل جاستین بیبر بود.
جک:اره.ولی یکم فرق داشت
ساناز:این جور شلوار پوشیدن تازه تو ایران مد شده.
جازمین سری تکون داد.همه باهم به سمت طبقه ی بالای پاساژ رفتیم که فست فودی بود.
پشت یه میز چهار نفره نشستیم.همه پیتزا سفارش دادیم.
با انگشتام روی میز ضرب گرفته بودم و منتظر بودم تا غذا را بیارن.جازمین دستش رو گذاشت رو دستم و گفت:خیلی رو اعصابه.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گذاشتمش روی رون پام.
جک:حالا واقعا می خوای اون لباسرو بپوشی؟
-اره دیگه.
جک:ولی اینجا لباس های خوشکل تری داره
-جک من دوست دارم اون لباسو بپوشم.هرکاری هم شماها بکنید من اون لباس رو می پوشم.
ساناز:اخر سر من نفهمیدم کدوم لباس رو می گین؟
-تو نفهمی بهتره.
ساناز:الیـــکا
-بله؟
ساناز:خب بگو دیگه.
جازمین:خونه که رفتیم می بینیش دیگه.
ساناز:راست میگی ها.راستی مامان جون گذاشت؟
پای راستم رو انداختم روی پای چپم و گفتم:رفته خونه پدر
ساناز:برای چی؟
شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:حتما می خواد به پدر بگه که اومده ایران.
ساناز سرش رو تکون داد.جک داشت با نمکدون روی میز بازی می کرد.جازمین هم داشت انگشتاش رو توی هم قفل می کرد و دوباره باز می کرد.
سانازم داشت با دستمال کاغذی بازی می کرد.هیچکی حرفی نمی زد.یعنی کسی حرفی نداشت که بزنه.هر کی سعی داشت خودش رو یه جوری سرگرم کنه.
رو به جازمین و جک گفتم:شما که گفتید بلیط نگرفتید،نمیایید؟
جک چشمکی زد و گفت:دیگه نمیشه لو داد.
با پام زدم به پای جک که روبه روم نشسته بود و گفتم:زود باش بگو
تکیه ام رو دادم به صندلی و منتظر جوابشون شدم.
جازمین:خب ما از قبل همراه مامی بلیط گرفته بودیم.وقتیم تو زنگ زدی جک گفت بهت چیزی نگیم.
نگاهی به جک انداختم.جک نمکدون رو گذاشت سرجاش و در حالی که نگاه نمکدون می کرد گفت:چرا اینجوری نگاه می کنی.احساس می کنم داری ازم بازجویی می کنی.
جازمین دستمال کاغذی توی دستش رو شروع کرد به ریز کردن و گفت:راست میگه.الان مثل خانوم داماس شدی.
خانم داماس مدیر مدرسمون بود.اخلاق خیلی مزخرف داشت،ولی با همه بچه ها خوب بود به غیر از جازمین.چون سال اول که وارد این مدرسه شد،توی کیف معلمش قورباغه گذاشت.از اون موقع جنگ این دوتا شروع شد.ولی چون درس جازمین خوب بود از مدرسه اخراجش نمی کرد.
با یاداوری اون روزا لبخند محوی زدم و گفتم:جازمین یادته تو کیف خانوم جانسِن قورباغه گذاشتی.
جازمین یکم فکر کرد و وقتی یادش اومد زد زیر خنده و گفت:وای اره.قیافش دیدنی بود.
جک با همون لبخندش گفت:یادته چه بلایی سر خانوم ترون اوردی.
جازمین با خنده گفت:همون که رنگ پاشیدم روی سرش.
جک سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
جازمین:حقش بود.یه لباس مارک بیشتر نداشت که هر روز می پوشیدش.
ساناز:جازمین نمی دونستم تا اینقدر تو مدرسه شر بودی؟
جازمین:تازه کجاش رو دیدی.تو دبیرستان که بودم،توپ بسکتبال رو کوبوندم تو سر معلم ورزشمون.بدبخت سه روز بی هوش بود.
با تعجب نگاه جازمین کردم که جازمین گفت:تو که دبیرستان نبودی.
جک ادامه داد:ایشون تو دبیرستان بدتر بودن.چند بار تا اخراج شدن رفت.ولی با اوردن یه مقام بی خیال میشدن.
ساناز:بابا افرین.فکر نمی کردم اینقدر خرخون باشی
جازمین لبخندی زد و گفت:به پای الیکا که نمی رسم.
نگاهی به جازمین کردم و گفتم:ما نمرهامون برابر بود.من بالاتر از تو نبودم.
جازمین:در کل،معلم ها همیشه تو رو بیشتر دوست داشتن
و اروم تر طوری که کسی نشنوه گفت:همه فقط تو رو دوست دارن.نه من رو
جک:چون تو همیشه سربه سرشون میذاشتی.
جازمین:راست میگی.
همون موقع غذا رو اوردن.توی طول غذا خدا رو شکر کسی حرفی نزد.
غذا که تموم شد.گوشیم زنگ زد.دستم رو با دستمال پاک کردم و گوشیم رو از تو کیفم در اوردم و جواب دادم.
-بله؟
مامان جون:سلام الیکا.
-سلام مامان جون.
مامان جون:خوبی؟چی کارا می کنید؟
-همه خوبیم.داتشیم شام می خوردیم
مامان جون:الیکا بیا خونه حمید
-چــــی؟
مامان جون:همین که شنیدی.
-ولی مامان جون....
مامان جون:همین که گفتم.با جازمین و جک بیا.بای
و بعد قطع کرد.بدبخت شدم رفت.
گوشیم رو انداختم تو کیفم و رو به جازمین و جک و ساناز که داشتن نگام می کردن گفتم:مامان جون گفت فوری بریم خونه پدر
ساناز از جاش بلند شد و گفت:پس زود باش بریم.
جازمین هم بلند شد و بعدش جک.ولی من هنوز بلند نشده بودم.رو به ساناز گفتم:تو هم میایی؟
ساناز:معلومه که میام.سپهرم اونجاست.دیگه همراه اون برمی گردم.
از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم و گفتم:تو که ماشین اوردی.
ساناز:نگران نباش برت می گردونم.اگه سپهر ماشین اورده بود که هیچ اگه نیاورده بود همراه ما میاد.
-سپهر تنها اونجاست؟
ساناز خندید و گفت:نگران نباش سامیار همراش نیست.حالا زود باش.
جک:سامیار کیه؟
بازوی جک رو گرفتم و همراه خودم کشیدمش و گفتم:یه ادم بی خاصیت
ساناز:اخه بدبخت کجاش بی خاصیت؟
برگشتم سمتش و چشم غره ای بهش رفتم.
جازمین:من سکته کردم با این چشم غره وای به حال تو ساناز
ساناز دست جازمین رو گرفت و گفت:من عادت دارم.حالا هم زود بریم که صدای عمو در میاد
ساناز زودتر از ما رفت تا ماشین رو بیاره.ما هم به سمت در ورودی رفتیم.
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه پدر راه افتادیم.
به خونه پدر که رسیدیم،ساناز ماشین رو دم در پارک کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم.
نفس عمیقی کشیدم و زنگ در رو زدم.در بعد از چند لحظه باز شد.
همه باهم وارد خونه شدیم.جازمین داشت با کنجکاوی نگاه اطرافش می کرد.چون تا حالا اینجا نیومده بود.جک هم بی تفاوت بود.
در وردی نیمه باز بود.ساناز در ورودی رو کامل باز کرد و اول ساناز وارد شد و بعد من و پشت سرم جازمین و جک.
نگاهی به راهروی روبه روم کردم.دوست داشتم الان اسچتزی میدویید و میومد سمتم و خودش رو برام لوس می کرد.ولی فکر کنم الان خونه داره راحت می خوابه.
کفشم رو از پام در اوردم و به سمت هال رفتم.جازمین و جک و ساناز هم دنبالم میومدن.
نگاهی به هال کردم.کسی اونجا نبود،پس تو سالن بودن.
راهم رو به سمت سالن تغییر دادم.وارد سالن شدم.ساناز اومد کنارم وایساد و جازمین و جک هم پشت سرمون بودن.
اولین کسی که متوجه حضورمون شد ایلیا بود.مامان جون و پدر روبه روی ایلیا نشسته بودن،پشت به ما.
ایلیا حتی نیم نگاهی هم بهم نکرد و نگاه ساناز کرد.مامان جون سرش رو برگردوند سمت ما و با دیدن ما لبخندی زد و گفت:بالاخره اومدین.
از جاش بلند شد و به سمت ساناز رفت و بغلش کرد.پدر حتی روشو برنگردوند.ایلیا هم داشت با لبخند نگاه جازمین و جک می کرد.
جازمین و جک سرشون رو برای ایلیا تکون دادن و ایلیا هم سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد و به سمت جازمین و جک رفت.
از کنارم رد شد ولی حتی نیم نگاهی هم بهم نکرد.عصبانی نفسم رو دادم بیرون و رفتم روی مبل سه نفره نشستم.
پای راستم رو انداختم روی پای چپم و به مبل تکیه دادم و نگاه اونا کردم.پدرم بی خیال داشت نوشیدنیش رو میل می کرد.
بعد از چند دقیقه بالاخره اینا از هم دل کندن.جازمین و جک اومدن دو طرف من نشستن.و ساناز هم رفت کنار مامان جون روی مبل دونفره نشست.
پدر رو به جازمین و جک گفت:دانشگاه چطوره؟
جازمین:چطور می تونه باشه.مزخرف.
جک خندید و گفت:برای تو مزخرفه که نمی تونی کاری بکنی.
پدر با لبخند نگاه اونا می کرد.ولی حتی نیم نگاهی هم به من نکرد.انگار من اصلا اونجا نبودم.اصلا به درک.می خوام که نگام نکنه.مگه کیه که بخواد نگام کنه.
دیگه پدر سئوالی ازشون نکرد و مشغول نوشیدن نوشیدنیش شد.
ساناز:ایلیا سپهر کجاست؟
ایلیا:الان میاد.
ساناز:کجا رفته مگه؟
ایلیا:سرویس بهداشتی
ساناز:منظورت همون دستشویی.
ایلیا لبخندی زد وسرش رو تکون داد.ساناز به مبل تکیه داد و مشغول صحبت با مامان جون شد.
بعد از چند لحظه سپهر هم اومد.یه سلام کلی با همه کرد و رفت روی مبل یه نفره که کنار جک بود نشست و مشغول صحبت کردن باهم شدن.
جازمینم داشت میوه پوست می کند برای خودش و می خورد.
اورم زدم به پهلوش و گفتم:کمتر بخور.چاق میشی.
جازمین هم مثل من اروم گفت:به درک.وقتی برگشتم رژیم می گیرم.






دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سایر قسمت های این رمان

cof رمان دختر يخي پسر اتش


همین تو
جازمین سیب رو گذاشت تو دهنش و در حالی می جویید گفت:اره شک داری؟
اخمام رو بیشتر کردم تو هم و گفتم:جازمین چندبار بگم با دهن باز صحبت نکن.
جازمین:عادته.نمیشه ترک کرد.
نگام رو ازش گرفتم و نگاه تابلوی روبه روم کردم.که نقاشی یه دختری بود که دست پسری رو گرفته بود و داشت می دویید.
نگام رو دوختم به فرش.
نمیدونم چقدر گذشت،شاید یک ربع،شاید نیم ساعت.نمیدونم که صدای سلامی باعث شد سرم رو بیارم بالا.
النا سرد نگام کرد و سلام کرد.منم سلام کردم.عجبی بالاخره یکی منو ادم به حساب اورد.
النا:چرا اسچتزی رو نیاوردی؟
-خونه خواب نبود.دلم نیومد بیدارش کنم
النا پوزخندی زد و گفت:چه احساساتی
و بعد به سمت ایلیا رفت و کنارش نشست و مشغول صحبت با ایلیا شد.
پوفی کردم و دوباره سرم رو انداختم پایین.
مامان جون:بهتره ما بریم.
با این حرف مامان جون همه نگاها به سمت اون رفت.مامان جون نگاهی مهربون بهم کرد،که باعث شد اخمام از هم باز بشه.
خوشحالم که درکم می کنه و میدونه که دوست ندارم اینجا باشم.
مامان جون به همه نگاه کرد و اخر سر نگاش رو دوخت به ایلیا که روبه روش بود و گفت:من خستم.بهتره بریم
و بعد روکرد به من و گفت:الیکا اماده شو بریم.
پدر:مادر اینجا بمونید.
مامان جون:نه حمید.من خونه الیکا راحت ترم.
با این حرف پدر سرش رو برگردوند سمت من و گفت:چرا؟یعنی خونه پسرت راحت نیستی؟
مامان جون:خونه الیکا راحت ترم.چون بچه ها هم اونجا هستن
پدر:خب بچه ها هم میان اینجا.
مامان جون کلافه گفت:حمید وقتی می گم نه یعنی نه
بعد از جاش بلند شد که باعث شد همه از جاشون بلند شن.چه احترامی.
مامان جون نگاه ما کرد و گفت:زود اماده شدید.
وبعد خودش کیفش رو برداشت و به سمت در وردی رفت.
من و جازمین و ساناز کیفامون رو برداشتیم.جک و جازمین و ساناز از همه خدافظی کردن و من بی توجه به اونا به سمت در وردی رفتم و کنار مامان جون و پدر وایساده ام.
پدر با اومدن من اخماش رو کشید تو هم.منم مثل اون اخمام رو کردم تو هم.
کفشام رو پوشیدم و منتظر بقیه شدم.
بعد از چند دقیقه بالاخره ساناز و جک و جازمین اومدن.اونا هم کفشاشون رو پوشیدن.من اول از همه از خونه اومدم بیرون و پپشت سرم مامان جون اومد و بعدش بقیه.
همگی باهم به سمت ماشین ساناز رفتیم.یکم قدمام رو تند کردم تا به مامان جون برسم.وقتی که بهش رسیدم اروم گفتم:ممنون مامان جون.
مامان جون لبخندی زد و گفت:من کاری نکردم که تشکر می کنی
-چرا منو از اونجا نجات دادید
مامان جون تک خنده ای کرد و چیزی نگفت.


سامیار
کریستین:سامیار بدو بلند شو دیگه.مگه امروز نمی خوایم بریم خرید
جسی یک مشت به پهلوم زد و گفت:بدو دیگه.ساعت 11 است
غلطی تو جام زدم و بالشتم و بغل کردم و دوباره خوابیدم.
اخی صداها قطع شد.یک دفعه یک اب سرد روم خالی شد.
فوری سرجام نشستم.جسی رو دیدم که با یک لیوان خالی بالای سرم وایساده و داره طلبکارانه نگام میکنه.
بهش توپیدم:مگه مرز داری.نمیذاری ادم دو دقیقه بخوابه.
جسی با گیجی نگام کرد.اِ تازه فهمیدم فارسی صحبت کردم.
زدم تو سرم و بالشتم رو پرت کردم روی تختم و از جام بلند شدم و گفتم:اخه جسی دیشب که تا 4 نذاشتی من بخوابم.حالا هم که میخوام بخوابم نمی ذاری
جسی:مگه من چیکار کردم؟خودت خواستی بیدار بمونی.
از اتاق اومدم بیرون و به سمت دستشویی رفتم.
کریستین از پشت در دستشویی گفت:می گم سامی کی میخوای بریم؟
پوفی کردم و گفتم:به زودی می ریم.
کریستین:اگه مثل دیروز بزنی زیر قولت من میدونم با تو.
-باشه بابا.قول می دم.
از دستشویی اومدم بیرون و لپ کریستین رو کشیدم و به سمت اتاق مامانم رفتم.
به در اتاق تقه ای زدم و وارد اتاق شدم.مامان روی تخت دراز کشیده بود و چشماش بسته بود.
با فکر اینکه خوابه؛خواستم برگردم که صدای مامان متوقفم کرد.:کجا میری سامیار؟
برگشتم به سمتش و لبخندی زدم و گفتم:فکر کردم خوابی نمی خواستم بیدارت کنم.
مامان لبخندی زد و در حالی که سعی می کرد توی جاش بشینه گفت:همه که مثل تو خوابالو نیستن.
در حالی که کمکش می کردم تو جاش بشینه گفتم:این جسی نذاشت من تا صبح بخوابم .
مامانم تک خنده ای کرد و گفت:از بس شیطونه.
پبشونیش روبوسیدم با پتوش رو مرتب کردم با در حالی که کتابی که رو عسلی اش بود رو میدادم گفتم:واسه همین هم من دوسش دارم .
از اتاق رفتم بیرون و در اتاق رو پشت سرم بستم به سمت اتاق مهمان یا همون اتاق کریستین و جسی رفتم و بدون در زدن وارد شدم .جسی و کریستین داشتن با تعجب نگاه من می کردن،لبخندی زدم و گفتم:آماده شید بریم.
کریستین جیغی زد و جسی اخم کرد و گفت:تو کی یاد می گیری در بزنی؟
-هر وقت تو یاد گرفتی در اتاق منو بزنی.
جسی زبونشو برام در اورد و گفت:من هیچ وقت یاد نمی گیرم.
در حالی که از اتاق میرفتم بیرون گفتم:منم همین طور.
در رو پشت سرم بستم و به سمت اتاقم رفتم،در اتاقمو باز کردم و به سمت کمد لباسام رفتم و لباس سفیدی با شلوار جین مشکی ام رو از توش برداشتم و پوشیدم.
به سمت میر آرایشم رفتم و موهام رو به سمت بالا شونه کردم.گوشی امو از روی تختم و کلید و کیف پول مو از روی عسلی کنار تختم برداشتم و به سمت حال رفتم .کریستین روی مبل توی هال نشسته بود و داشت با تبلتش بازی می کرد بی صدا رفتم بالای سرش و از پشت شونه هاشو گرفتم و هلش دادم به سمت جلو.
کریستین که انتظار هم چین حرکتی را نداشت،از دستش افتاد روی زمین کریستین فوری برگشت به سمتم و با عصبانیت نگاهم کرد و اومد حرفی بزنه که جسی از پشت سر من گفت:کریستین.
کریستین نگاهی بهش کرد و خم شد تا تبلتش برداره.
من گفتم:روز آماده شید بریم. 
جسی به سمت در ورودی رفت و منم پشت سرش راه افتادم.
داشتم میرفتم بیرون که کریستین محکم یه نیشگون از پهلوم گرفت. یه دادی زدم و نگاه کریستین کردم که دیدم داره با یه لبخند پیروزمندانه نگاهم می کنه .


به سمتش خیز برداشتم که کریستین جیغ کوتاهی زد و از دستم در رفت و به سمت حیاط رفت.منم پشت سرش دوییدم.
کریستین جیغ میزد و دور تا دور حیاط رو می دویید و منم دنبالش می دوییدم.جسی هم داشت با تعجب نگامون می کرد.
کریستین رفت و پشت جسی وایساده.روبه روی جسی وایساد و سعی کردم کریستین رو با دستام رو بگیرم.
جسی دستش رو گذاشت روی سینم و به عقب هلم داد.نگاهی بهش کردم که دیده داره با اخم نگام می کنه.
جسی:کریسیتن بیا بیرون
کریستین از پشت جسی اومد بیرون و کنار من وایساد.جسی هم دست به سینه داشت مثل معلم ها نگامون می کرد.
کریستین از پام یه نیشگون گرفت.نگاه کنید این کِرم داره.
منم اروم از پشت موهاش رو کشیدم.
کریستین با ارنج دستش زد تو رون پام.چون قدش بهم نمی رسید.
منم با پام زدم به پشت پاش.
جسی:اِ بچه ها بس کنید دیگه.
من و کریستین هم زمان گفتیم:اون شروع کرد.
کریستین:سامی تو اول منو هول دادی
من:تو اول دیشب زدی تو سرم،منم خواستم تلافی کنم.
کریستین:سامی خیلی بچه ای
-از تو بچه تر نیستم.
کریتسین:تو فقط قد بلند کردی.این مغزت اصلا کار نمی کنه
-مغز من کار نمیکنه؟
کریستین سرش رو تکون داد و گفت:اهوم
جسی با صدای بلندی گفت:بسه دیگه
هردوتامون ساکت شدیم و نگاه جسی کردیم.
جسی:مگه نمی خوایم بریم خرید؟
کریستین یکی از جیغای بنفششو زد و دستم رو گرفت و گفت:سامی بدو بریم خرید.
تغییر حالت رو حس کنید.
به سمت ماشین رفتم و در حالی که دزدگیر ماشین رو میزدم گفتم:بدویید بریم.
هردوتاشون سوار شدن و باهم به سمت مرکز خرید رفتیم.
*******
الیکا
جازمین:الیکا اون بادکنک صورتی رو بده
ساناز:الیکا اون قیچی رو بده
بادکنک صورتی رو پرت کردم به سمت جازمین و گفتم:بابا مگه من بچه ام که دارین برام بادکنک باد می کنید.
ساناز:مگه من بچه بودم که توی تولدم بادکنک باد کردم.بعدشم اون قیچی رو بده.
قیچی رو پرت کردم روی یکی از بادکنک های دورم،که با بادکنک با صدای بلندی ترکید.
جازمین و ساناز هردوتاشون جیغی زدن و چیزای دستشون از دستشون افتاد.
مامان جون و یلدا با صدای جیغ این دوتا از اشپزخونه بیرون اومدن تا ببینن چه اتفاقی افتاده.
به صندلی که روش نشسته بودم تکیه دادم و نگاه قیافه جازمین و ساناز کردم.
جک نگاهی بهم کرد و گفت:الیکا مشکل داری؟خب چرا بادکنک رو می ترکونی
نگاه چشمای جک کردم و گفتم:من از این بچه بازی ها خوشم نمی یاد.ناسلامتی من داره 24 سالم میشه.
جک:کی گفته به اینا می گن بچه بازی؟
-من.
جک:الیکا تو که همیشه بادکنک دوست داشتی.دوست داشتی روز تولدت همه جا تزیین بشه
از صندلیم با عصبانیت بلند شدم،که باعث شد صندلیه از عقب بیفته.
و در حالی به سمت اتاقم می رفتم،گقتم:اون الیکا مرد.اون 11 سال پیش به دستای فامیلاش دفن شد.اینو بفهمین.
اخرین کلمه ام برابر شد با بسته شدن در اتاقم.





دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سایر قسمت های این رمان



رفتم سمت تختم و روی تختم نشستم.در اتاق زده شد و بعد از چند لحظه مامان جون وارد اتاق شد.
به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست.قاب عکس روی عسلیم رو که عکس من و مامان جون بود رو برداشت و اروم با صورتم رو توی عکس نوازش کرد و گفت:دلشون رو شیکوندی
اومدم چیزی بگم که مامان جون گفت:اونا به خاطر تو دارن این کارو می کنن.بعد تو باید سرشون داد بزنی.
-اخه ما...
مامان جون پرید وسط حرفم و با اون صدای ارومش گفت:من دیروز با حمید راجب تو صحبت کردم.
با تعجب برگشتم سمت مامان جون که هنوز نگاش به قاب عکس بود.
مامان جون ادامه داد:تو مثل حمیدی.اونم مثل تو لجباز و کله شقه.حمید تو رو بخشیده.ولی بهت نمیگه.
داشتم با تعجب به مامان جون نگاه می کردم و به حرفاش گوش میدادم.
مامان جون:اگه تو رو نبخشیده بود عمرا به تو یه خونه جدا می داد.اون می ترسید دیگران درباره ات بد فکر کنن و حرف بزنن.
-ولی مامان جون اون همین چندوقت پیش به من گفت هرزه.همون حرفای 11 سال پیشش رو به من زد.
مامان جون:تو که میدونی وقتی حمید عصبانی میشه چی جوری میشه.هر حرفی از دهنش در بیاد به ادم میگه.ولی خیلی زود پشمیون میشه
-من نمیدونم.نمی خوام بدونم.چرا من باید همیشه اونو درک کنم.
مامان جون:الیکا باکی داری لج می کنی؟
سرم رو انداختم پایین و اروم گفتم:با هیچکی
مامان جون:داری با خودت لج می کنی.تا کی می خوای از پسرا دور بمونی؟تا کی می خوای خودت رو مخفی کنی؟
-تا هروقت بشه
مامان جون:حتی اگه تا اخر عمرت باشه؟
سرم رو ارودم بالا و نگاه مامان جون کردم که حالا داشت نگام می کرد و گفتم:فکر کنم
مامان جون:فکر کنم نداریم الیکا.تو هم به موفعش باید ازدواج کنی و بری سر خونه زندگیت.
-ولی من هنوز برام زوده
مامان جون:کی گفته؟تو الان 24 سالته.به نظر من وقتش رسیده
-منظورت چیه مامان جون؟
مامان جون قاب عکس رو برگردوند سرجاش و گفت:حمید ازم خواست که ازت درباره ی چیزی بپرسم.
-خـــب؟
مامان جون:مطمئنی می خوای بپرسم
سرم رو تکون دادم و منتظر شدم تا مامان جون حرفش رو بزنه.
مامان جون:خب میدونی،سامیار ازت خواستگاری کرده.پیش پدرت.
با تعجب نگاه مامان جون کردم.سامیار از من خواستگاری کرده.همونی که چند روز پیش من زدم تو گوشش.همونی که فکر کرد جک دوست پسرمه.همون پسری که من جلوش خندیدم،بدون اینکه اهمیت بدم که دارم زیرقولم میزنم.همونی که داره قلب یخی من رو ذوب میکنه.
دستم رو بردم سمت قلبم و دستم رو گذاشتم روش.منظم می زد.اون پسر داشت این قلب رو ذوب میکرد.داشت واردش میشد.ولی من روی قلبم قفل های محکمی گذاشته بودم.ولی اون داشت بازشون می کرد.اون داشت اروم با کلیدی بازشون می کرد.با کلیدی از جنس اتیش داشت بازشون می کرد.داشت یخ رو اب می کرد،قفل هارو باز می کرد و وارد میشد.
نه،نباید میذاشتم این اتفاق بیفته.نباید میذاشتم که دوباره پسری وارد قلبم بشه.نباید میذاشتم مثل ارمان منو له کنه.
زمزمه کردم:کی؟کی به پدر گفته؟
مامان جون:دو روز پیش.
نفسم توی سینم حبس شد.یعنی روزی که من زدم تو گوشش و اون فکر می کرد جک دوست پسرمه.
اینجا چه خبره؟واقعا از رفتار سامیار سردر نمیارم.
کسی به در اتاقم زد و بعد از چند لحظه صدای ایسا از پشت در اومد که گفت:ممنون از استقبال گرمت.بابا لازم نیست برام شیرینی بیارید.بابا اینقدر مارو تف مالی نکنید،ارایشم خراب میشه.
با صدای بلندی گفتم:ایسا یه دفیقه خفه
بعد نگاهی به مامان جون کردم و گفتم:اخه چرا من؟مگه ادم قحطه؟
مامان جون دستم گرفت و گفت:الیکا سامیار پسر خوبیه.مطمئنم می تونه باتو بسازه.وگرنه اون کسی نیست که حرف الکی بزنه.
-مامان جون تو چطوری اینقدر مطمئنی؟
مامان جون:سپهر و ایلیا میگفتن.
با صدای بلندی گفتم:چـــــــی؟اونا هم میدونن؟
مامان جون:اروم تر.اره.قبل از اینکه شما بیاین حمید این موضوع رو گفت.
-بعد ایلیا چیکار کرد؟
مامان جون:گفت پسرخوبیه.
-مامان جون ایلیا یا النا هیچی درباره ی من بهت نگفتن؟
مامان جون:من که النا رو ندیدم.
-ایلیا چی؟به نظرت میشه من و اون مثل قدیما بشیم.
مامان جون دستم رو نوازش کرد و گفت:مطمئنم می تونید.میدونی ایلیا با حمید صحبت کرده بود تا خونه رو به تو بده.
یه شک دیگه.با تعجب نگاه مامان جون کردم و گفتم:شوخی می کنی،نه؟
مامان جون خندید و گفت:نه عزیزم.تو خیلی وقته از دنیا عقبی.
منم خندیدم.خوشحال بودم که هنوز برای ایلیا مهم بودم.پدر منو بخشیده بود.
ولی دوست داشتم اونا واسه ی تولدم باشن.ناخوداگاه اهی کشیدم.
مامان جون:چی شد؟چرا یهویی اه کشیدی؟
نگاهی به مامان جون کردم و گفتم:دوست دارم اونا هم باشن.
مامان جون دستم رو ول کرد و با دستاش صورتم رو قاب گرفت و گفت:نگران نباش.امروز تولدته.پس باید شاد باشی.نه؟حالا هم بیا بریم بیرون.هم دوستات اومدن هم بریم بادکنک هارو باد کنیم.
بعد از جاش بلند شد و در حالی که به سمت در اتاقم می رفت گفت:اما و ولی هم نداریم.بدو بریم.
منم از جام بلند شدم.مامان جون از اتاقم رفت بیرون و صداش اومد که داشت با ایسا حرف میزد میومد.
رفتم جلوی ایینه قدی اتاقم و نگاهی به خودم کردم.دستم رو بردم سمت گونه هام و پشت دستم رو گذاشتم روی گونه هام.احساس می کنم خون داره توی صورتم جریان می کنه.احساس می کنم قلبم داره می تپه.داره بعد از 11 سال راحت می تپه.
صدای ایسا از پشت سرم منو از جا پروند.
ایسا:بابا خوشکلی.بدو بریم کلی کار داریم.
نگاهی بهش کردم.اگه مثل همیشه بود یه چشم غره ای بهش می رفتم،ولی در عوض یکی از لبخندای نادرم که دندونام رو نشون میداد رو زدم و به سمت در اتاقم رفتم.
ایسا داشت با چشمایی به اندازه ی نعلبکی نگام می کرد.برگشتم سمتش و گفتم:نزنه بیرون.بدو بریم دیگه.خوب که خودت گفتی کلی کار داریم.
و بعد از اتاقم اومدم بیرون.ایسا به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و منو برگردوند سمت خودش.نگاهی به سرتا پام کرد و گفت:الیکا امروز سرت به جایی نخورده؟
اخم کردم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:نه چیزی نخورده.حالا من می خوام عادی باشم شما نمیذارید
و بعد به سمت ساناز و جازمین رفتم که داشتن بادکنک هارو باد می کردن و می گفتن و می خنیدن.
به سمتشون رفتم و ساناز بادکنکی تو دست ساناز بود و داشت هی بادش می کرد و دوباره خالیش می کرد.به سمتشون رفتم و کنارشون روی زمین نشستم.
یکی از بادکنک ها رو برداشتم و در همون حال گفتم:ببخشید سرتون داد زدم.یه دقیقه عصبانی شدم.
ایسا دستش رو گذاشت روی شونه ام و چهار زانو روی زمین نشست و گفت:تو که همیشه همینجوری هستی.چه میشه کرد دیگه.باید بسوزیم و بسازیم دیگه
شونه ام رو تکون دادم تا دستش رو از روی شونم برداره و گفتم:حالا مگه تو شوهرمی که میگی باید بسوزم و بسازم؟
ساناز و ایسا با تعجب نگام کردن.اخه من کلا درباره ی پسرا هیچی نمی گفتم.حالا یهویی پریدم به شوهر کردن.
در حالی که بادکنک رو به دهنم نزدیک می کردم روبه ایسا گفتم:راویس چرا نیومد؟
بادکنک رو اروم شروع کردم به باد کردن.درهمون حال ایسا گفت:با پدرام رفتن بیرون لباس بخرن.
سرم رو تکون دادم و فوتی توی بادکنک کردم.
ساناز:الیکا سامیار می خواد دوتا مهمون همراه خودش بیاره
بادکنک رو از روی لبم برداشتم و دستم رو گذاشتم سرش تا بادش بیرون نره و گفتم:کیا هستن؟
ساناز:نمیدونم.شماره ی تو رو بهش دادم و گفتم به من ربطی نداره،به خود الیکا بگو
سر بادکنک از دستم ول شد و بادش خالی شد.بادش خورد توی صورتم و موهای رو از روی صورتم زد کنار.
گفتم:چرا شماره ی من رو بهش دادی؟
ساناز:من که نمی تونستم سرخود دوتا مهمون اضافه کنم
-ولی تو مسئول این کار بودی.
ساناز:اصلا به من چه.کاشکی بهت نمی گفتم.
ولی برام سئوال شد که چرا سامیار بهم زنگ نزد.اصلا تو این چندروز شماره ی ناشناسی
بادکنک رو دوباره به لبام نزدیک کردم و شروع کردم به باد کردن بادکنک.
دستی به لباسم کشیدم.یه لباس شکلاتی از جنس حریر که به صورت عمودی روش پاپیون بود و استین کوتاهی از حریر داشت.با یه دامن کوتاه قهوه ای و جوراب شلواری قهوه ای.کفش های پاشنه مبلی مشکی.
دستی به موهای لخت بلندم کشیدم که به اصرار بچه ها باز گذاشتمش.رنگ طلایی موهام به لباسم خیلی میومد.
کریبس کوچیکم رو از روی میزارایشم برداشتم و موهای جلوم رو دادم پشت و کریبس رو زدم بهش.اینجوری صورتم بازتر شد.
یکم از ایینه فاصله گرفتم و نگاهی کلی به خودم کردم.مثل همیشه ارایشم فقط یه رژلب بود که الان یکم رنگش قرمز تر شده بود.
لبخندی به خودم توی ایینه زدم و از اتاقم اومدم بیرون.
از اشپزخونه رد شدم و به اون سمت رفتم.ساناز لباس دکلته قرمزی پوشیده بود با جوراب شلواری نازک مشکی و کفش مشکی.
ساناز داشت به کمک جازمین بادکنک ها رو توی هال می چیدن.قرار بود بادکنک ها روی زمین باشه.جک می گه اینجوری بهتره.
جازمین لباس دو بنده ی سفیدی کوتاهی که تا روی زانوش بود و پوشیده بود که روی کمرش یه کمربند صورتی از جنس روبان می خورد.با یه جوراب شلواری رنگ پا.و کفش شیری پاشنه تختی.
جازمین:ساناز اون بادکنک رو بزار پایین مبل.اینجوربهتره.
ساناز:خب پای کسی میره توش می ترکه
جازمین:از روی مبل که بهتره.
ساناز:می خوای وصلش کنیم به دسته ی مبل؟
جازمین چینی به دماغش داد و گفت:وای نه.اینجوری خیلی دهاتی میشه
ساناز کلافه گفت:خب پس چیکار کنیم؟هر چی من میگم تو ایراد می گیری.
جازمین:بزار ایسا بیاد،ببینیم اون چی میگه.
صدای ایسا رو از پشت سرم شنیدم که گفت:بچه ها چطور شدم؟
نگاهی به پشت سرم کردم.ایسا لباس نقره ای پوشیده بودم که تا پایین زانوش میومد.عجیب بهش میومد.ایسا موهای قهوه ای روشنش رو فر کرده بود و یه ور انداخته بود روی شونه ی چپش.
جازمین با هیجان گفت:ولی ایسا خیلی خوشکل شدی.
ساناز از کنارم رد شد و دست ایسا رو گرفت و برد کنار جازمین و گفت:به نظرت ما بادکنک ها رو بزاریم روی زمین یا به دسته ی مبل وصلشون کنیم یا بزاریمشون روی مبل.
ایسا یکم فکر کرد و بعد گفت:به نظر من بزاریدش روی زمین.
ساناز:ولی اینجوری اگه پای کسی بره روش می ترکه.
به سمتشون رفتم و در همون حال گفتم:به نظر منم بهتره بادکنک هارو بزاریم روی زمین باشن.اینجوری وقتی راه میرن پاشون به بادکنک ها می خوره و اونا رو پرت می کنن.
روبه ایسا ادامه دادم:مثل تولد روژان یادته؟
ایسا یکم فکر کرد و گفت:اره.اونم بادکنک هاشو روی زمین گذاشته بود و ماهم با اونا بازی می کردیم.
ایسا تک خنده ای کرد و گفت:بچه ها موقعی که می رقصیدن ما زیر پاشون بادکنک می ذاشتیم و بدبخت ها نمی تونستن درست برقصن.
با یاد اوری اون روزا لبخندی زدم و گفتم:خود روژانم اخر سر با بادکنک ها میزد تو سرمون.
جازمین دستش رو برد پشت دسته ی باکنک های که روی مبل بود و به سمت جلو هولشون داد.دسته ی بادکنک ها روی زمین جلوی پاهای ما افتاد.
ساناز از روی اون یکی مبل هم بادکنک ها رو ریخت.
ایسا لگدی به باکنک های جلوی پاش زد و گفت:حالا یکم پخششون می کنیم.و بعد کارمون تموم میشه.
جازمین یکی از بادکنک هارو به سمت ایسا پرت کرد که وسط راه افتاد زمین و گفت:لازم نیست.خودشون پخش میشن.
ایسا بادکنکی رو از روی زمین برداشت و گفت:پس می تونی بینشون راه بری تا یکم پخش بشن
و بعد بادکنک توی دستش رو روی موهای باز ساناز کشید و اوردش بالا.که چندتا از موهاش هم همراهش اومد.
ساناز جیغ کوتاهی زد و خودش رو از ایسا دور کرد و درحالی که با دست موهاش رو مرتب می کرد گفت:اّه موهام رو خراب کردی ایسا.
ایسا خندید و بادکنک رو به پشت سرش پرت کرد و گفت:مشکلی نداره.تو که روی موهات کلی ژل و تافت خالی کردی.غیرممکنه تغییر حالت بده.
ساناز شکلکی برای ایسا در اورد و با پاش به بادکنک ها لگدی زد و بادکنک ها یکم از هم پراکنده شدن.
جک گفت:خانومان محترم.لطفا زودتر اماده شید.دیگه کم کم مهمونا میان.
نگاهی به جک کردم.شلوار جین ابی پوشیده بود با یه بولیز چهارخونه ابی و سفید.موهاشم مثل همیشه داده بود بالا.
ایسا:راستی الیکا تولدت تا کیه؟می خواستم به راویس بگم یادم رفت.
ساناز:تا هروقت ارایش خانومه پاک بشه.
جک خنده ای کرد و گفت:اینکه هیچ وقت نمیشه.مثلا ارایش الیکا غیرممکنه پاک بشه.
چشم غره ای به جک رفتم و روبه ایسا گفتم:تا 11 یا 12 همین طرفا.
ایسا سرش رو تکون داد و رفت تا برای راویس اس بده.
روبه جک گفتم:مگه ساعت چنده؟
جک:فکر کنم 6 بود.
دهنم رو باز کردم تا بگم دیگه کم کم میان که زنگ خونه رو زدن.
مامان جون فوری از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:وای چرا اینا اینقدر زود اومدن.
جک خنده ای کرد و گفت:مامی ساعت 6ها.
مامان جون از بازوی جک نیشکونی گرفت و گفت:چرا زودتر به من نگفتی من هنوز اماده نشدم.
ساناز در حالی که به سمت در می رفت تا درو باز کنه گفت:خب حالا به جای چونه زدن برین لباستون رو بپوشین.
مامان جون در حالی که داشت می رفت توی اشپزخونه گفت:راست میگی ها.






دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سایر قسمت های این رمان




 جازمین:نمیدونم.همین جوری خندم گرفت
جک:چون دیوونه ای.
جازمین دستش رو به کمرش زد و رو به جک گفت:همین الان خودتم خندیدی
جک:من به .....اممم....الیکا خندیدم
-احیانا به چی چیه من خندیدی؟
جک:خب به ....اینکه تولدته و تو این جا وایسادی و داری با ما می گی و می خندی
-خب این چه ربطی داره؟همه روز تولدشون با دیگران میگن و می خندن.
جک:ولی تو تا یه دقیقه پیش با اخم داشتی نگاه اطرافت می کردی
-حالا این ربطش چی بود؟
جک:ربطش این بود که ادم روز تولدش خوشحاله و میگه و می خنده
-خب منم الان دارم با شما می گم و می خندم
جازمین کلافه گفت:بسه دیگه.اصلا الیکا تو برو پیش این دوستات تنهان.
و بعد به سامیار و جسی و کریستین اشاره کرد.ناخوداگاه اخمام رفت تو هم و گفتم:عمرا برم پیش اونا
و بعد رومو ازشون گرفتم و به سمت راویس و پدرام و ایسا رفتم که روی مبل نشسته بودن و داشتن باهم صحبت می کردن.
بالای سرشون وایسادم و گفتم:می بینم جای من خالیه.
هرسه تاشون سرشون رو بالا ارودن و نگاهی بهم کردن.پدرام لبخندی زد و گفت:اتفاقا ذکر خیرتون بود الیکا خانوم.
تنها پسری که به منو با اسم کوچیک صحبت می کرد،سپهر و پدرام بود.
ابروهام رو دادم بالا و گفتم:چه ادبی.
راویس:خب خانوم تولد چیکارا می کنید؟
-می بینی که دارم با شماها حرف میزنم.
راویس:مسخره
ایسا:دیدم داشتی با سامیار و دوستاش صحبت می کردی.
-منظورت اون دوتا دختره کنه است.
ایسا:کجاشون کنه است؟خیلی دخترهای باحالی هستن
-من که ازشون خوشم نیومد.
ایسا:تو از کی خوشت میاد؟
همون موقع مامان جون از توی اشپزخونه صدام کرد.به سمت اشپزخونه رفتم.
مامان جون:الیکا کم کم می خوایم کیک رو بیاریم.
اخمام رفت توهم و گفتم:مامان جون من بچه نیستم که می خواین واسم کیک بیارین و منم شمع فوت کنم.
مامان جون به سمتم برگشت و گفت:توی همه ی تولدها چه 70 ساله،چه 2 ساله کیک تولد دارن و شمع فوت می کنن.
-ولی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد.
مامان جون:این لوس بازی نیست.رسمه.
-حالا هرچی باشه.
همون موقع جک اومدم و گفت:لوس بازی در نیار.البته اگه بخوایم بیاری،باید بگم که جازمین داره کیک رو می بره تو هال.
با تعجب برگشتم سمت جک و گفتم:چی؟
و همون موقع صدای اهنگ تولد خوندن بچه ها از تو هال اومد.
جک بازوم رو گرفت و منو به سمت هال کشید.منم همه ی سعیم رو می کردم تا نرم.جک منو از اشپزخونه بیرون برد و به سمت میز وسط هال رفت که جازمین داشت کیک رو روش میزاشت.
راویس بلند گفت:خانوم تولد بدو شمعات رو فوت کن.
یعنی دوست داشتم همون جا از دست جک فرار کنم و از خونه برم بیرون.ولی جک اینقدر محکم دستم رو گرفته بود که نمیذاشت من حتی بازوم رو تکون بدم.
جک منو برد پشت میز و منو وایسوند.با احتیاط دستم رو ول کرد.از این حرکتش خندم گرفت،انگار من به بیمار روانی بود که امکان داشت فرار کنم.
جازمین داشت شمع های روی کیک رو روشن می کرد.و همه باهم می خوندن:بیا شمع ها رو فوت کن تا صدسال زنده باشی.
جازمین شمع ها رو روشن کرد و کناری وایساد.نگاهی به کیک کردم.یه کیک شکلاتی مستطیل شکل بود که روش نوشته بود:الیکا جان تولدت مبارک.
خیلی ساده بود و چه بهتر.خواستم چشمام رو ببندم و ارزو کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و فقط شمع رو فوت کردم.بدون اینکه چشمام رو ببندم و ارزویی کنم.ولی در لحظه اخر نگام گره خورد به نگای سامیار.فقط یه لحظه،ولی خیلی زود خودم سرم رو ارودم پایین و شمع رو فوت کردم.
همه دست میزدن و من نگام رو دوخته بودم به کاردی که کنار کیک بود.نفس عمیقی کشیدم.








دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سایر قسمت های این رمان



پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ..-卐رمان دختر يخي پسر اتش-..卐 - eɴιɢмαтιc - 13-08-2014، 15:48


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان