کارد روی از روی میز برداشتم و کیک رو اروم بریدم.صدای دست و صوت بچه ها بیشتر شد و من هنوز داشتم نگاه جای خالی کارد می کردم.حتی وقتی که میخواستم کیک رو ببرم نگاه کیک نکردم،می ترسیدم که دوباره نگام به نگاه سامیار بیفته.
جازمین کیک رو از جلوم برداشت و به اشپزخونه برد تا تیکه اش کنن.
منم نشستم روی مبل سه نفره ایی که پشت میز بود.جک اومد کنارم نشست و گفت:ناراحت که نشدی؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:واسه ی چی؟
جک:این که به زور ارودمت توی هال
پوفی کردم و گفتم:ناراحت که شدم ولی شما حق داشتین.این یه رسمه.
جک دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:ببخشید اگه ناراحتت کردم.
لبخند محوی زدم و گفتم:اگه کیک نمیاوردیم که تولد نمیشد.نه؟
جک سرش رو تکون داد.
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:من ناراحت نیستم.
جک:پس چرا اخم کردی؟
-الان که نکردم
جک:حالا تا چند دقیقه پیش
-به خاطر کار تو نیست.اینو مطمئن باش
جک:پس واسه ی چیه؟
جوابش رو نداشتم.چون جوابی نداشتم.خودمم نمی دونستم.
******
سامیار
نگام رو از الیکا که داشت کیک رو می برید گرفتم و کلافه نفس عمیقی کشیدم.و برای بار هزارم کلمات رو توی ذهنم دوره کردم.
نگاهی به الیکا کردم که روی مبل سه نفره نشسته بود و داشت با جک صحبت می کرد.حالا که می دونستم جک کیه،از حرف اون موقع خودم به الیکا خجالت می کشم.
جسی از بازوم نیشکونی گرفت و گفت:سامیار می خوان کادوها رو بدن.
نگاهی به جسی کردم و گفتم:خب من چی کار کنم؟
جسی:خب خواستم بدونی.
نگاهی به الیکا کردم که داشت از یکی از بچه های دانشگاه بابت کادوش تشکر می کرد.اخم داشت.انگار نه انگار که تولدش بود.ولی همین اخمش بود که بهش جذبه میداد.
همه بچه ها بهش کادوشون رو دادند و نوبت رسید به اشناها و دوستای الیکا.جک و جازمین به الیکا یه کاریکاتور از خودش و جک و جازمین دادن.ساناز بهش یه عطر داد.راویس و پدرام بهش یه مجسمه دادن.ایسا بهش یه کیف دستی داد.
من و کریستین و جسی به سمتش رفتیم.کادوم رو به سمت الیکا گرفتم و گفتم:ناقابله.تولدتون مبارک.
الیکا در حالی که نگاش به میز بود گفت:ممنون اقای راد.ممنون کریستین و جسی.
جسی لبخندی زد و سرش رو تکون داد.کریستینم کلا تو این دنیا نبود.
الیکا کادو رو گرفت و با ظرافت بازس کرد.طوری که کاغذ کادوش خراب نشه.واسش یه رمان انگلیسی گرفته بودم.
الیکا دوباره تشکر کرد و کتاب رو گذاشت قاطی بقیه ی کادوها.
از اینکه کادوی من رو گذاشت قاطی بقیه ی کادو،ناراحت شدم.چون دوست نداشتم منم مثل همه واسش باشم.
از میز همرا کریستین و جسی دور شدم و نگاه یلدا جان کردم.که به الیکا یه پالتوی قشنگ داد.الیکا صورت یلداجون رو بوسید و چیزی گفت.
همون موقع صدای در اومد.همه نگاها سمت در کشیده شد.ایلیا و النا دم در وایساده بودن.
نگاهی به الیکا کردم که داشت با تعجب نگاه ایلیا و النا می کرد.مطمئنا انتظار اومدنشون رو نداشت.خود منم انتظار اومدنشون رو نداشتم.
ایلیا و النا به سمت الیکا رفتن.بدون اینکه به نگاهِ بقیه اهمیت بدن. الیکا اروم اروم اخماش از هم باز شد.
ایلیا روبه الیکا گفت:تولدت مبارک.
النا هم گفت:تولدت مبارک.
ایلیا ادامه داد:نمی تونستم امروز رو هم از دست بدم.
النا سرش رو انداخت پایین و گفت:اخه امروز یه روز خاصه
ایلیا کادوی کوچیکی رو به سمت الیکا گرفت.النا هم از توی کیفش کادوی کوچیکی رو بیرون اورد و به سمت الیکا گرفت.
الیکا لبخند محوی زد و کادوی النا رو باز کرد.کادوی النا یه گردنبد ستاره بود.که روی ستاره با نگین کارشده بود.الیکا گردنبد رو گرفت تو دستش و رو به النا گفت:ممنون النا.خیلی قشنگه.
النا لبخندی زد و گفت:قابلت رو نداره
الیکا کادوی ایلیا رو باز کرد. کادوش به ساعت استیل قشنگ بود که بهش اویزهای قلب های قرمز وصل بود.
الیکا ساعت رو به سمت ایلیا گرفت و گفت:میشه برام ببندیش؟
ایلیا نگاهی به الیکا کرد و ساعت رو ازش گرفت و دور دست الیکا بستش.
الیکا اروم گفت:ممنون.
و بعد اروم با تردید گفت:داداشی
ایلیا نگاهش رو به چشمای الیکا دوخت و نگاش کرد.ایسا دست زد و سعی کرد جمع رو از این حالت سکوت بیرون بیاره.ولی هنوز نگاه ایلیا و الیکا بهم بود.
بعد از چند لحظه ایلیا نگاش رو از الیکا گرفت و دست النا رو گرفت و از خونه رفتن.
نگاهی به الیکا کردم که دیدم داشت با یه لبخند نگاه در خونه می کرد.به نظر میومد خیلی خوشحاله.
البته معلومه که باید خوشحال باشه.اخه اینجوری که سپهر می گفت رابطه ی الیکا و ایلیا خیلی باهم خوب بوده.
جسی اومد کنارم و گفت:سامی این پسر و دختره کی بودن؟
اروم گفتم:خواهر و برادر الیکا.
جسی:واقعا.ولی دختره اصلا شبیه شون نبود.
-النا،خواهرش به مامانش رفته و ایلیا برادرش و الیکا به باباش.
جسی سرش رو متفکر تکون داد.
جازمین کیک رو از جلوم برداشت و به اشپزخونه برد تا تیکه اش کنن.
منم نشستم روی مبل سه نفره ایی که پشت میز بود.جک اومد کنارم نشست و گفت:ناراحت که نشدی؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:واسه ی چی؟
جک:این که به زور ارودمت توی هال
پوفی کردم و گفتم:ناراحت که شدم ولی شما حق داشتین.این یه رسمه.
جک دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:ببخشید اگه ناراحتت کردم.
لبخند محوی زدم و گفتم:اگه کیک نمیاوردیم که تولد نمیشد.نه؟
جک سرش رو تکون داد.
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:من ناراحت نیستم.
جک:پس چرا اخم کردی؟
-الان که نکردم
جک:حالا تا چند دقیقه پیش
-به خاطر کار تو نیست.اینو مطمئن باش
جک:پس واسه ی چیه؟
جوابش رو نداشتم.چون جوابی نداشتم.خودمم نمی دونستم.
******
سامیار
نگام رو از الیکا که داشت کیک رو می برید گرفتم و کلافه نفس عمیقی کشیدم.و برای بار هزارم کلمات رو توی ذهنم دوره کردم.
نگاهی به الیکا کردم که روی مبل سه نفره نشسته بود و داشت با جک صحبت می کرد.حالا که می دونستم جک کیه،از حرف اون موقع خودم به الیکا خجالت می کشم.
جسی از بازوم نیشکونی گرفت و گفت:سامیار می خوان کادوها رو بدن.
نگاهی به جسی کردم و گفتم:خب من چی کار کنم؟
جسی:خب خواستم بدونی.
نگاهی به الیکا کردم که داشت از یکی از بچه های دانشگاه بابت کادوش تشکر می کرد.اخم داشت.انگار نه انگار که تولدش بود.ولی همین اخمش بود که بهش جذبه میداد.
همه بچه ها بهش کادوشون رو دادند و نوبت رسید به اشناها و دوستای الیکا.جک و جازمین به الیکا یه کاریکاتور از خودش و جک و جازمین دادن.ساناز بهش یه عطر داد.راویس و پدرام بهش یه مجسمه دادن.ایسا بهش یه کیف دستی داد.
من و کریستین و جسی به سمتش رفتیم.کادوم رو به سمت الیکا گرفتم و گفتم:ناقابله.تولدتون مبارک.
الیکا در حالی که نگاش به میز بود گفت:ممنون اقای راد.ممنون کریستین و جسی.
جسی لبخندی زد و سرش رو تکون داد.کریستینم کلا تو این دنیا نبود.
الیکا کادو رو گرفت و با ظرافت بازس کرد.طوری که کاغذ کادوش خراب نشه.واسش یه رمان انگلیسی گرفته بودم.
الیکا دوباره تشکر کرد و کتاب رو گذاشت قاطی بقیه ی کادوها.
از اینکه کادوی من رو گذاشت قاطی بقیه ی کادو،ناراحت شدم.چون دوست نداشتم منم مثل همه واسش باشم.
از میز همرا کریستین و جسی دور شدم و نگاه یلدا جان کردم.که به الیکا یه پالتوی قشنگ داد.الیکا صورت یلداجون رو بوسید و چیزی گفت.
همون موقع صدای در اومد.همه نگاها سمت در کشیده شد.ایلیا و النا دم در وایساده بودن.
نگاهی به الیکا کردم که داشت با تعجب نگاه ایلیا و النا می کرد.مطمئنا انتظار اومدنشون رو نداشت.خود منم انتظار اومدنشون رو نداشتم.
ایلیا و النا به سمت الیکا رفتن.بدون اینکه به نگاهِ بقیه اهمیت بدن. الیکا اروم اروم اخماش از هم باز شد.
ایلیا روبه الیکا گفت:تولدت مبارک.
النا هم گفت:تولدت مبارک.
ایلیا ادامه داد:نمی تونستم امروز رو هم از دست بدم.
النا سرش رو انداخت پایین و گفت:اخه امروز یه روز خاصه
ایلیا کادوی کوچیکی رو به سمت الیکا گرفت.النا هم از توی کیفش کادوی کوچیکی رو بیرون اورد و به سمت الیکا گرفت.
الیکا لبخند محوی زد و کادوی النا رو باز کرد.کادوی النا یه گردنبد ستاره بود.که روی ستاره با نگین کارشده بود.الیکا گردنبد رو گرفت تو دستش و رو به النا گفت:ممنون النا.خیلی قشنگه.
النا لبخندی زد و گفت:قابلت رو نداره
الیکا کادوی ایلیا رو باز کرد. کادوش به ساعت استیل قشنگ بود که بهش اویزهای قلب های قرمز وصل بود.
الیکا ساعت رو به سمت ایلیا گرفت و گفت:میشه برام ببندیش؟
ایلیا نگاهی به الیکا کرد و ساعت رو ازش گرفت و دور دست الیکا بستش.
الیکا اروم گفت:ممنون.
و بعد اروم با تردید گفت:داداشی
ایلیا نگاهش رو به چشمای الیکا دوخت و نگاش کرد.ایسا دست زد و سعی کرد جمع رو از این حالت سکوت بیرون بیاره.ولی هنوز نگاه ایلیا و الیکا بهم بود.
بعد از چند لحظه ایلیا نگاش رو از الیکا گرفت و دست النا رو گرفت و از خونه رفتن.
نگاهی به الیکا کردم که دیدم داشت با یه لبخند نگاه در خونه می کرد.به نظر میومد خیلی خوشحاله.
البته معلومه که باید خوشحال باشه.اخه اینجوری که سپهر می گفت رابطه ی الیکا و ایلیا خیلی باهم خوب بوده.
جسی اومد کنارم و گفت:سامی این پسر و دختره کی بودن؟
اروم گفتم:خواهر و برادر الیکا.
جسی:واقعا.ولی دختره اصلا شبیه شون نبود.
-النا،خواهرش به مامانش رفته و ایلیا برادرش و الیکا به باباش.
جسی سرش رو متفکر تکون داد.
ساناز دوتا بشقاب کیک گرفت جلوی من و جسی و گفت:بفرمایید.
و بعد رو به من ادامه داد:امیدوارم اماده باشی؟
با گنگی گفتم:واسه ی چی؟
ساناز چشمکی زد در حالی که از کنارم رد میشد گفت:سپهر زود لو میده.
و بعد راهش رو کشید سمت اشپزخونه تا بقیه ی کیک هارو بیاره.
اروم زیرلب گفتم:یعنی لعنت بهت سپهر.
کیک رو گذاشتم روی میز و به سمت سپهر رفتم که روی مبل نشسته بود و داشت کیک می خورد.رفتم بالای سرش و گفتم:خوش مزه است؟
سپهر درحالی که کیک رو می جویید گفت:اره عالیه.
یکی از پشت زدم تو سرش و گفتم:من بهت اعتماد کردما
سپهر در حالی که سرش رو می مالید برگشت سمتم و نگام کرد و گفت:مگه چی شده؟
باحرص گفتم:هیچی بعضی ها رفتن همه چی رو گذاشتن کف دست خواهرشون.
سپهر:اها اونو میگی.خب صبح که داشتم با تو صحبت می کردم ساناز بعضی از حرفامون رو شنید و مجبورم کرد تا براش توضیح بدم.
-یعنی نمی توستی نگی.
سپهر:خب اون ازم آتو داره
-خاک تو سرت.مگه می خواد چیکار کنه مثلا؟
سپهر:هیچی به النا می گه که من دوستش دارم.
-اخه خر،الاغ من به تو چی بگم،اون کی النا رو می بینه که بهش درباره ی احساسات تو حرف بزنه.
سپهر:راست میگی ها.
بعد یکم فکر کرد و گفت:ولی خب کلا ماهی یکی دوبار که می بینتش.
-دیوونه ای واقعا سپهر.
و بعد ازش دور شدم و به سمت کریستین و جسی رفتم که درحال خوردن کیک بودن.نشستم کنارشون و نگاه الیکا کردم که کیکش رو گذاشته بود روی میز روبه روش و پای چپش رو روی پای راستش انداخته بود و نشسته بود و با اخم داشت نگاه زمین می کرد.و درهمین حال با ساعتی که ایلیا چند دقیقه پیش واسش گرفته بود بازی می کرد.
جسی سلقمه ای به پهلوم زد و گفت:اینقدر نگاش نکن.زشته.
اروم کنار گوشش گفتم:عشقم می کشه.دنبال فضول می گردم.
جسی واسم شکلکی دراورد و ظرف خالی کیک رو برداشت و به سمت اشپزخونه رفت.
همون موقع یلدا جون کنارم نشست و گفت:ببخشید جای دوستت رو اشغال کردم.
لبخندی زدم و گفتم:هیچ مشکلی نداره.
یلدا جون با نگرانی نگام کرد و گفت:پسرم از این کارت مطئمنی؟
سرم رو با اطمینان تکون دادم و گفتم:اره یلدا جون.امروز بهترین فرصته.
یلدا جون:ولی پسرم من دلم شور میزنه.
دست یلدا جون رو گرفتم و گفتم:خیالتون جمع من حواسم هست.
یلدا جون سرش رو تکون داد و دستش رو از دستم بیرون کشید و گفت:امیدوارم موفق شی.
بعد از جاش بلند شد و گفت:مواظب باش.
لبخندم عمیق تر شد و نگاه یلدا جون کردم که داشت می رفت سمت ایسا.
کم کم دیگه داشت تولد تموم میشد و مهمون ها می رفتن.و من هر لحظه استرسم بیشتر و بیشتر میشد.
هی دستام رو توی هم گره میزدم و دوباره بازشون می کردم.کف دستام عرق کرده بود.
استرس داشتم.می ترسیدم به حرفام گوش نده.
با صدا شدن اسمم توسط ساناز از جام پریدم و فوری نگاش کردم.
ساناز داشت با خنده نگام می کردم.گفتم:کوفت.نخند دیگه.
با این حرفم جسی و ساناز که کنارم وایساده بودن بلند شروع کردن به خندیدن.
ساناز:فقط می خواستم بهت بگم که وقتشه.
جسی:بدو برو تا دیر نشده.
سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق الیکا رفتم.در زدم و منتظر اجازه اش شدم تا وارد اتاق بشم.
الیکا خسته وارد اتاقش شد و کفش هایش رو از پایش در اورد و اون ها رو به گوشه ای پرت کرد.کریپس کوچیک توی موهاش رو در اورد و روی میزارایشش پرت کرد.
همون موقع در اتاقش توسط سامیار زده شد.
الیکا برگشت به سمت در و گفت:بفرمایید
دستگیره در خم و شد و در اتاق باز شد و سامیار وارد اتاق شد.الیکا از دیدن سامیار تعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد و گفت:کاری دانشید اقای راد؟
سامیار:می خواستم باهاتون صحبت کنم.
الیکا:میشه بپرسم درباره ی چی؟
سامیار:و میشه من اول بشینم و بعد حرفم رو بزنم؟
الیکا با کمی تردید گفت:بفرمایید
و به تختش اشاره کرد.سامیار کامل وارد اتاق شد و درحالی که اتاق رو نگاه می کرد روی تخت نشست و گفت:اتاق قشنگی دارین.
الیکا به میز ارایشش تکیه داد و گفت:خب می گفتین اقای راد.
سامیار:میشه منو سامیار صدا کنید؟
الیکا:نه نمیشه.چون دلیلی نمی بینم.
سامیار:خب اینجوری من راحت نیستم.
الیکا:این دیگه به من ربطی نداره.حالا هم امرتون رو بگید.
سامیار در حالی که داشت جملات رو در ذهن خود مرتب می کرد گفت:خب می دونید.....راستش نمیدونم چجوری بگم.
الیکا در حالی که تکیه اش رو از میز ارایش می گرفت گفت:به راحتی.
سامیار نگاهی به الیکا کرد که داشت روی صندلی روبه روی میز ارایشش می نشست.
سامیار:خب خیلی راحتم نیست.
الیکا:می خوایید من راهنماییتون کنم؟
سامیار با تعجبب نگاه الیکا کرد که داشت به پشت سر سامیار نگاه می کرد.
سامیار:اگه میشه.
الیکا:می خوایید درباره ی خواستگاریتون صحبت کنید نه؟
سامیار:اره،اره.می خواستم بگم که...
الیکا وسط حرف سامیار پرید و گفت:می خواستم بگم با من ازدواج می کنید؟
سامیار در حالی که نگاه الیکا می کرد گفت:با من ازدواج می کنید؟
الیکا پوزخندی زد و مسیر نگاش رو به سمت دستای بهم گره خورده ی سامیار عوض کرد و گفت:اگه بگم....
هنوز حرفش تموم نشده بود که سامیار پرید وسط حرفش و گفت:من دوست دارم الیکا.از همون روز اولی که دیدمت،تو برام فرق داشتی.با همه دخترا.وقتی دیدم که داشتی قدم زنان همراه النا از پله ها ی خونه ی سپهر اینا پایین میومدی،همون موقع فهمیدم تو فرق داری.طرز لباس پوشیدنت،راه رفتنت.همه چیت فرق داره.
الیکا بدون توجه به اینکه سامیار اونو با اسم کوچیک صدا کرده بود، اروم گفت:تو هیچی درباره ی من نمیدونی.
سامیار:اتفاقا من همه چی رو از سپهر شنیدم.
الیکا پوزخندی زد و گفت:از کجا مطمئنی حرفاش درسته؟از کجا مطمئنی که من با ارمان نبودم؟
سامیار:چون نو هم چین ادمی نیستم.
الیکا:از کجا میدونی؟
سامیار:من بهت اعتماد دارم.
الیکا:از کجا معلوم که من دوباره به سرم نزد که برم دنبال ارمان.
سامیار:تو هیچ وقت هم چین حماقتی نمی کنی.
الیکا:شاید کردم
سامیار از جاش بلند شد و جلوی پای الیکا زانو زد و گفت:الیکا واسم هیچ کدوم از اینا مهم نیست.من تمام جنبه ها رو سنجیدم و حالا با اعتمینان کامل بهت می گم که من دوست دارم،تو همه زندگیمی الیکا.
الیکا با همون لحن سردش گفت:وقتی تنهام گذاشت ازش پرسیدم:مگه من زندگیت نبودم.....برگشت سمتم و گقت:برای رسیدن به عشقت باید از زندگیتم بگذری
سامیار با لجبازی گفت:تو عشقمی.دنیامی.زندگیمی.سلطان قلبمی.
الیکا با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:تو غرور نداری که جلوی یه دختر به قول خیلی ها هرزه زانو زدی و می گی دوسش داری؟
سامیار بلند شد و رو به روی الیکا وایساد و گفت:من جلوی زندگیم،عشقم چیزی به نام غرور ندارم.
الیکا کلافه توی اتاق راه رفت و گفت:ولی من جلوی همه غرور دارم.من به خاطر عشقم از غرورم نمیگذرم.
الیکا برگشت سمت سامیار و گفت:زندگیت رو با من تباه نکن.با دختری که هنوز توی گذشته اشه.با دختری که از یخه.با دختری که هیچی از زندگی نمیدونه.ما به درد هم نمی خوریم.من مثل یخم و تو مثل اتش.من دختری یخی هستم و تو پسری از اتش.این دوتا باهم نمی سازن.
بعد به در اشاره کرد و بدون توجه به هیچی با صدای مرتعشی گفت:پس برو سامیار.برو و فکر دختر یخی رو از ذهنت بیرون کن.
سامیار به طرف الیکا رفت و گفت:من می خوام با اتشم تو رو ذوب کنم.می خوام تو رو هم مثل خودم کنم.
الیکا:این غیرممکنه.
سامیار به قلبش اشاره کرد و گفت:این برای تو می تپه.چه تو بخوای چه تو نخوای.من الان میرم ولی به این معنی نیست که دیگه برنمی گردم.
و بعد سامیار پشتش رو به الیکا کرد و از اتاق بیرون رفت بدون هیچ حرفی رفت.
بسته شدن در برابر شد با سست شدن زانوهای الیکا و الیکا روی زمین زانو زد و به گلوی خودش چنگ زد و سعی کرد بغض توی گلوش رو بشکنه ولی نمی تونست.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سایر قسمت های این رمان
استچتزی که گوشه ای نشسته بود به سمت الیکا دویید و خودش رو به الیکا رسوند و خودش رو به پاهای الیکا مالید.انگار می خواست با این کارش الیکا رو اروم کنه.ولی خیلی وقت بود که چیزی الیکا رو اروم نمی کرد.
الیکا دستش رو دور مچش پیچوند،جایی که ساعتش رو بسته بود و اونو می فشرد.مچش درد گرفته بود چون قلب های اویزش به پوست دستش فشار می اوردن.ولی الیکا اهمیت نمیداد.
الیکا فقط داشت به صدایی هایی گوش میداد که توی گوشش می پیچیدن:" با من ازدواج می کنید؟"
"من دوستت دارم الیکا"
الیکا لبخندی زد.
" تو عشقمی.دنیامی.زندگیمی.سلطان قلبمی."
لبخندش عمیق تر شد.
" من جلوی زندگیم،عشقم چیزی به نام غرور ندارم."
" من می خوام با اتشم تو رو ذوب کنم.می خوام تو رو هم مثل خودم کنم."
"این فقط برای تو می تپه"
الیکا فشار دستش رو روی مچش بیشتر کرد و لباش رو بهم فشار داد.انگار می خواست با این کارش حرف های سامیار رو از ذهنش بیرون کنه.
"من الان میرم ولی به این معنی نیست که دیگه برنمی گردم."
الیکا خسته از فشار دادن به دستش،اروم دستش رو از مچش باز کرد و کامل روی زمین نشست.خیلی خسته بود.خیلی.
اروم دستش رو روی سر اسچتزی کشید و باخود گفت:یعنی میشه؟
سامیار در رور بست و به در تکیه داد و چشماش رو بست.تصویر الیکا جلوی صورتش جون گرفت.
حرف های الیکا تو گوشش می پیچیدن:" من به خاطر عشقم از غرورم نمیگذرم."
یعنی امکان داشت که الیکا هم اونو دوست داشته باشه.ولی به خاطر غرورش.....
" من مثل یخم و تو مثل اتش.من دختری یخی هستم و تو پسری از اتش.این دوتا باهم نمی سازن."
" پس برو سامیار.برو و فکر دختر یخی رو از ذهنت بیرون کن."
سامیار دستاش رو گذاشت روی صورتش.و سعی داشت نخنده و فقط لبخند بزنه.
خوشحال بود از اینکه به الیکا همه چی رو گفته،از حسش،از اینکه به اون اعتماد می کنه.
شاید حرفایی رو زده بود رو برنامه ریزی نکرده بود ولی خوشحال بود که زده بود.
دستش رو از روی صورتش برداشت که نگاش به یلدا و ساناز و جازمین و جک و سپهر و جسی و کریستین افتاد که توی هال وایساده بودن و منتظر بودن تا ببینن چی میشه.
سامیار تکیه اش رو از در اتاق گرفت و رو به جسی و کریستین گفت:بریم.
یلدا به اعتراض گفت:اِ خب بگو چی شد؟
سامیار با همون لبخندش گفت:خودتون با الیکا صحبت کنید.
و بعد به سمت در ورودی رفت و بلند خدافظی کرد و از اپارتمان خارج شد.
جسی و کریستین هم پشت سرش اومدن.جسی گوشی سامیار رو به سمتش گرفت و گفت:بیا.یادت رفت برش داری
سامیار گوشیش رو از جسی گرفت و گفت:ممنون.
جسی فقط سرش رو تکون داد و از کنار سامیار رد شد و به سمت ماشین رفت.
ولی توی دلش غوغایی بود،دوست داشت زودتر بدونه که چی شده.ولی میدونست که تا سامیار نخواد حرفی نمیزنه.
سامیار باهمون لبخندش دست کریستین رو گرفت و باهم پشت سر جسی به سمت ماشین رفتن.
الیکا دستش رو دور مچش پیچوند،جایی که ساعتش رو بسته بود و اونو می فشرد.مچش درد گرفته بود چون قلب های اویزش به پوست دستش فشار می اوردن.ولی الیکا اهمیت نمیداد.
الیکا فقط داشت به صدایی هایی گوش میداد که توی گوشش می پیچیدن:" با من ازدواج می کنید؟"
"من دوستت دارم الیکا"
الیکا لبخندی زد.
" تو عشقمی.دنیامی.زندگیمی.سلطان قلبمی."
لبخندش عمیق تر شد.
" من جلوی زندگیم،عشقم چیزی به نام غرور ندارم."
" من می خوام با اتشم تو رو ذوب کنم.می خوام تو رو هم مثل خودم کنم."
"این فقط برای تو می تپه"
الیکا فشار دستش رو روی مچش بیشتر کرد و لباش رو بهم فشار داد.انگار می خواست با این کارش حرف های سامیار رو از ذهنش بیرون کنه.
"من الان میرم ولی به این معنی نیست که دیگه برنمی گردم."
الیکا خسته از فشار دادن به دستش،اروم دستش رو از مچش باز کرد و کامل روی زمین نشست.خیلی خسته بود.خیلی.
اروم دستش رو روی سر اسچتزی کشید و باخود گفت:یعنی میشه؟
سامیار در رور بست و به در تکیه داد و چشماش رو بست.تصویر الیکا جلوی صورتش جون گرفت.
حرف های الیکا تو گوشش می پیچیدن:" من به خاطر عشقم از غرورم نمیگذرم."
یعنی امکان داشت که الیکا هم اونو دوست داشته باشه.ولی به خاطر غرورش.....
" من مثل یخم و تو مثل اتش.من دختری یخی هستم و تو پسری از اتش.این دوتا باهم نمی سازن."
" پس برو سامیار.برو و فکر دختر یخی رو از ذهنت بیرون کن."
سامیار دستاش رو گذاشت روی صورتش.و سعی داشت نخنده و فقط لبخند بزنه.
خوشحال بود از اینکه به الیکا همه چی رو گفته،از حسش،از اینکه به اون اعتماد می کنه.
شاید حرفایی رو زده بود رو برنامه ریزی نکرده بود ولی خوشحال بود که زده بود.
دستش رو از روی صورتش برداشت که نگاش به یلدا و ساناز و جازمین و جک و سپهر و جسی و کریستین افتاد که توی هال وایساده بودن و منتظر بودن تا ببینن چی میشه.
سامیار تکیه اش رو از در اتاق گرفت و رو به جسی و کریستین گفت:بریم.
یلدا به اعتراض گفت:اِ خب بگو چی شد؟
سامیار با همون لبخندش گفت:خودتون با الیکا صحبت کنید.
و بعد به سمت در ورودی رفت و بلند خدافظی کرد و از اپارتمان خارج شد.
جسی و کریستین هم پشت سرش اومدن.جسی گوشی سامیار رو به سمتش گرفت و گفت:بیا.یادت رفت برش داری
سامیار گوشیش رو از جسی گرفت و گفت:ممنون.
جسی فقط سرش رو تکون داد و از کنار سامیار رد شد و به سمت ماشین رفت.
ولی توی دلش غوغایی بود،دوست داشت زودتر بدونه که چی شده.ولی میدونست که تا سامیار نخواد حرفی نمیزنه.
سامیار باهمون لبخندش دست کریستین رو گرفت و باهم پشت سر جسی به سمت ماشین رفتن.
الیکا
تی شرتم رو تنم کردم و به سمت میز ارایشم رفتم و دستمال رو برداشتم و رژلبم رو پاک کردم.که همون موقع در اتاقم زده شد و بعد ایسا و راویس و جازمین و ساناز اومدن تو.
دستمال رو انداختم توی سطل اشغالی و به سمتشون برگشتم و گفتم:چیه؟
ساناز اومد سمتم و دستم رو گرفت و منو به زور نشوند روی تختم و گفت:زود تند سریع بگو چی گفت و چی گفتی.
اخم کردم و دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:بهتون رو دادم پرو شدین.بدو بلند شد فضول خانوم.
ایسا:من که اینجوری شب خوابم نمی بره
-به جهنم
راویس:اِ الیکا لوس نشو دیگه زود بگو.
در حالی که ساناز رو هل میدادم تا از روی تختم بلند شه گفتم:برین از خود سامیار بپرسین.
ساناز ابروهاش رو انداخت بالا و به سمتم برگشت و گفت:سامیار؟از کی تا حالا شده سامیار من خبر نداشتم.
-اُه،خب اشتباه از دهنم پرید.حالا هم تو بلند شو
جازمین:الیکا خب سامیارم گفت که از تو بپرسیم.
ایسا دست به سینه وایساد و گفت:راست میگه.شما هی دارین ما رو پاس میدین.
بعد با شیطنت اضافه کرد:نکنه جوابت مثبت و نمی خوای ما بدونیم،ها؟
خنده ای از فکر اینا کردم.اینا اگه می دونستن من چی به سامیار گفتم که سر واسم نمیذاشتن.
ایسا این خنده ام رو به خودش رو گرفت و شروع کرد به بشکن زدن و خوندن:بادا بادا مبارک بادا.
از روی تختم سریع اومدم پایین و جلوی دهن ایسا رو گرفتم.
همون موقع جک وارد اتاقم شد و گفت:اینجا چه خبره؟
ایسا سعی داشت حرف بزنه ولی نمی تونست.
دستم رو از روی دهنش برداشتم و گفتم:تو چرا همه چی رو به خودت میگیری؟مگه من مغز تورو خوردم که بخوام ازدواج کنم؟
ایسا سرفه ای کرد و گفت:خب وقتی می خندی می خوای ادم چی فکر کنه با خودش؟
زدم پس کلش و گفتم:هیچی عزیزم.تا برو بخواب خوب میشی.باشه؟
ایسا خودش رو عقب کشید و گفت:اصلا من میرم برای همیشه
من و راویس و ساناز همزمان گفتیم:به درک.
جازمین:میشه بپرسم اینجا چه خبره؟
نگاهی بهش کردم که داشت با گیجی نگامون می کرد.
گفتم:هیچی.تو به خودت نگیر.حالا هم برین من می خوام بخوابم.
ایسا:یعنی خیلی محترمانه گم شو بیرون.
-دقیقا زدی تو هدف.
ایسا و در حالی که می رفت تا از روی چوب لباسی توی اتاقم مانتو و شالش رو برداره گفت:بی لیاقت.
-نظر لطفته
راویس مانتوش رو از ایسا گرفت و در حالی که می پوشید گفت:در کل بگم باید به من بگی.
-تو خواب ببینی.
راویس شالش رو کرد سرش و اومد نزدیکم و گفت:تو بیداری می بینم.
و لبخندی زد و رفت سمت پدرام که توی هال منتظرش بود.ایسا هم دنبال راویس رفت و بلند خدافظی کردن و رفتن.
جازمین و جک و ساناز هم رفتن تا بخوابن.
رفتم سمت اسچتزی که روی مبل بادی خوابش برده بود و برش داشتم و گذاشتمش توی جاش و روی تختم دراز کشیدم.
چشمام رو بستم و ذهنم رو خالی از هر چیزی کردم.که صدای باز شدن در اومد.چشمام رو باز کردم و نگاه در اتاقم کردم.توی اون تاریکی خیلی چیزی نمیدیم.واسه ی همین چراغ خواب کنار تختم رو روشن کردم و با دیدن مامان جون نفس راحتی کشیدم و گفتم:شما اینجا چی کار می کنید؟
مامان جون در حالی که به سمتم میومد گفت:بده می خوام یکم با نوه ام حرف بزنم؟
خودم رو یکم کنار کشیدم و گفتم:نه هیچ مشکلی نیست.
مامان جون رو تختم نشست و پاهاش رو دراز کرد.به پاش اشاره کرد و گفت:میشه مثل قدیما روی پام دراز بکشی؟
لبخندی زدم و اروم سرم رو گذاشتم روی رون پاش.مامان جون دستش رو کرد توی موهام اروم شروع کرد به نوازش کردنش و گفت:چقدر زود بزرگ شدی و من نمیدونستم.
اروم زمزمه کردم:خیلیم زود نبود.پر از پستی و بلندی بود.
مامان جون:زندگی بدون پستی و بلندی که نمیشه.
-ولی خیلی سخته.
مامان جون:الیکا...
-بله؟
مامان جون:نظرت چیه؟
-درباره ی چی؟
مامان جون:درباره ی ازدواج با سامیار
-غیرممکنه
مامان جون:واسه چی؟
-مامان جون ما باهم خیلی فرق داریم.بعدشم من بعد از ارمان دیگه نمی تونم به پسری اعتماد کنم.
مامان جون:میدونم.ولی همه که مثل ارمان نیستن.
-همه ی پسرا مثل همن.
مامان جون:ولی ایلیا،سپهر،پدرام و خیلی های دیگه.اینا با ارمان فرق می کنن.
-میدونم مامان جون.شما بی خیال این موضوعم بشین بازم من و سامیار باهم خیلی فرق داریم.
مامان جون:مثلا چی؟تو یه مورد بگو.ولی قانع کننده.
-من و اون از دنیای متفاوتیم.اون راحت می تونه با خاطر عشقش غرورش رو کنار بزاره.ولی من....من نمی تونم.من به خاطر هیچ کس غرورم رو زیر پا نمیذارم.
مامان جون:ولی الان جلوی من غرورت رو زیر پا گذاشتی.
-مامان جون شما فرق دارین.شما منو بزرگ کردین.وقتی من 1 سالم بود و روبا من رو اورد پیش شما.شما بودین که منو بزرگ کردین.نه؟پس من نمی تونم جلوی شما غرور داشته باشم.
مامان جون:یک روزی هم میرسه که جلوی سامیار غرورت رو میزاری کنار.
پوزخندی زدم وگفتم:نمیذارم
مامان جون:به این حرفم می رسی
-مامان جون....
مامان جون:اگه برای من احترام قائلی،و منو دوست داری؛بهت می گم که سامیار پسر خوبیه. و مطمئنم می تونه تو رو خوشبخت کنه.به من اعتماد کن الیکا.
-من به شما اعتماد دارم ولی به سامیار نه.
مامان جون:بهش به فرصت بده.من قول میدم که تک تک لحظه ها کنارت باشم.
-ولی شما می خوایین به زودی برین.
مامان جون:اقامت 6 ماهه گرفتم و با جازمین و جک تا 6 ماه ولت نمی کنیم.
خنده ای کردم که مامان جون گفت:قربون خنده هات.همیشه بخند الیکا.مطمئنم سامیارم می تونه تو رو بخندونه.
-مامان جون ولی من نمی تونم برم و بهش بگم که بهت فرصت میدم.
مامان جون:از دست این غرور شما.باشه خودم بهش میگم
فوری نشستم سرجام و گفتم:نه،نه.بهش هیچی نگو
مامان جون:پس چطوری می خواد بفهمه؟اون که علم غیب ندارم.
-خب میدونید خودش گفت که شاید از در این اتاق بره بیرون،ولی دوباره برمی گرده.
مامان جون دستم رو گرفت و گفت:زود بگو چی بهت گفت و چی بهش گفتی.
-اِ مامان جون.من خوابم میاد.
مامان جون:بدو دیگه در نرو.تا نگی اجازه نمیدم بخوابی.
-اخه....
مامان جون:بگو دیگه.
چهارزانو روی تختم نشستم و تک تک لحظه ها رو برای مامان جون گفتم.مامان جونم با هیجان به حرفام گوش میداد.البته بعضی از جاهاش دعوام می کرد و می گفت نباید بهش اینجوری می گفتم.
اخر سرم دست از سرم برداشت و رفت و گذاشت من راحت بخوابم.
سامیار
از ماشین پیاده شدم و دزدگیرش رو زدم و همراه جسی وارد خونه شدم.
بابا روی مبل نشسته بود و مامان هم روی ویلچرش کنار بابا نشسته بود و داشتن باهم تلویزیون نگاه می کردن.رفتم سمتشون و گفتم:سلام مامان.سلام بابا.
و لپ مامان رو بوسیدم.جسی هم لب مامان رو بوسید.کریستینم که فکر کنم توی اتاق بی هوش شده بود.
مامان لبخندی زد و گفت:فکر می کردم دیرتر بیاید.
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:ساعت 12.تازه تولدش 11 تموم شد.ما بیشتر موندیم.
بابا سرش رو تکون داد و گفت:خوش گذشت.
جسی کنار بابا نشست و گفت:خیلی جاتون خالی.
خنده ای کردم و دست جسی رو گرفتم و دستش رو کشیدم و از جاش بلند کردم و گفتم:بدو بریم لباسامون رو عوض کنیم.اینا هم به کاراشون ادامه بدن.
مامان چشم غره ای بهم رفت.منم لبخندم عمیق تر شد و همراه جسی به سمت اتاقا رفتیم.من به اتاق خودم رفتم و جسی هم به اتاق خودش.
لباسام رو عوض کردم و خودم رو انداختم روی تختم.نگاهی به سقف سفید اتاقم کردم و لبخندی زدم.خیلی خوشحال بودم.دوست داشتم یه جوری خودم رو خالی کنم.دوست داشتم جیغ بزنم تا هیجانم یکم کمتر بشه.
همون موقع در اتاقم باز شد.سرم رو به طرف در برگردندم و با دیدن جسی که لباسش رو عوض کرده بود و دم در اتاقم وایساده و بود و با یه لبخند نگام می کرد.
بهش لبخندی زدم و به کنار خودم اشاره کردم.جسی فوری در اتاقم رو بست و اومد کنارم روی تخت نشست.
جسی:زود بگو.
خنده ای کردم و گفتم:حالا وقت برای گفتن زیاد هست.
جسی نیشکونی از بازوم گرفت و گفت:بگو دیگه.لوس نشو.
جسی یکم منتظر موند وقتی دید من چیزی نمی گم گفت:ولی سامی نگفته بودی انیقدر خوشکله.فقط یکم اخمو.
لبخندی زدم و گفتم:همین کاراشه که اونو متفاوت کرده.
جسی:اُه نگاه چه میخنده هم.نیشت رو ببند.و بگو چی شد.
نشستم سرجام و به پشتی تختم تکیه دادم و گفتم:هیچی می خواستی چی بشه؟
جسی:گفت اره.
یکی زدم تو کلش و گفتم:معلومه که نه.حتی اگه یک درصدم اون منو دوست داشته باشه.غیرممکن بود که بهم بگه.
جسی:خب چرا؟
-اخه اون غرورش خیلی مهمه.به خودمم گفت که غرورش رو جلوی هیچ کسی حتی عشقشم نمی شکنه.
جسی:چه مغرور.
-همینشه که اونو تفاوت میکنه
جسی:تو هم خودت رو کشتی از بس گفتی متفاوته.با همه فرق داره.بابا اونم یه نفره مثل همه ما.
-نچ.با شماها خیلی فرق داره.
جسی:بابا عاشق.حالا داشتی می گفتی.
-اها.هیچی دیگه گفت که ما به درد هم نمی خوریم و اینکه اون هیچی از احساسات نمی فهمه و از این جور چیزا.
جسی:درست حرف بزن دیگه،سامی.
-مگه من دارم چجوری حرف میزنم؟
جسی:درست بگو چی شده؟
-اصلا نمی گما.
جسی:باشه.غلط کردم.اگه مشکلی ندارین بگین.
روی کلمه ی بگین خیلی فشار اورد.خنده ای کردم و گفتم:هیچی.ولی بهش گفتم که برمی گردم.جسی...
جسی:ها؟
-به نظرت اون منو دوست داره؟اصلا حسی بهم داره؟
جسی:میدونی خیلی درباره اش نمیدونم.ولی فکر نکنم دختری باشه که حتی اگه دوستت داشته باشه یا بخواد بهت فرصت بده بیا و بهت بگه.باید اینقدر بری و بیایی تا قبول کنه.
-این که به اجبار میشه
جسی:نه.اون مطئمنن به خاطر غرورش چیزی بهت نمی گه.ولی اگه زیاد بری و بیایی یه بهونه دستش میدی و دیگه....
زدم تو سرش گفتم:خیلی خوش خیالی.
جسی:ریلکس باش.همیشه باید دنیا رو اسون بگیری.مگه دنیا چند روزه.فقط یه روزه.
-دو روز.
جسی:یه روز.
-دو روز.
جسی:اصلا هرچی تو بگی.
-می دونستم کم میاری.
جسی زبونش رو برام در اورد از جاش بلند شد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت گفت:در هر حال من گفته باشم.باید زیاد بهش پیله کنی.بهترم هست تا قبل از اینکه ما بریم عرسیتون رو بگیرید.
کلمه ی اخرش برابر شد با بسته شدن در.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سایر قسمت های این رمان