امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

..-卐رمان دختر يخي پسر اتش-..卐

#8
اسپم نديد لطفاRolleyes
-
-
-
-
-
-
-
-
رمان دختر يخي پسر اتش



سامیار
2 ماه بعد
در اتاق رو محکم باز کردم،طوری که کریستین و جسی از جا پریدن و پنجره ها لرزیدن.
جسی چشم غره ای بهم رفت و گفت:هوی چته حیوون....
نذاشتم حرفش تموم بشه و به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم و محکم فشارش دادم.جسی در حالی سعی می کرد خودش رو از من جدا کنه گفت:وای سامیار به خدا تو امروز یه چیزیت شده؟
بیشتر فشارش دادم و گفتم:وای جسی نمیدونی چقدر خوشحالم.
جسی خودش رو به بدبختی از بغلم بیرون اومد و گفت:حالا میگی چی شده؟
لبخندی گشادی زدم طوری که کل دندونام رو ریختم بیرون و گفتم:وای جسی.
جسی:سامی مثل دخترا شدن که با تازه با یه پسر دوست شدن.
جسی برگشت و مستقیم نگام کرد و گفت:نکنه...نکنه...
لبخندم به خنده تبدیل شد.
جسی:این غیرممکنه.
فقط سرم رو تکون دادم.کریستین اومد کنارم رو وایساد و گفت:واقعا سامی؟
و بعد جیغی زد و خودش رو انداخت توی بغلم.نشستم روی زمین و بغلش کردم.
کریستین:وای سامی.خیلی خوشحالم.
جسی:سامی؟
سرم رو اوردم بالا و گفتم:ها؟
-خیلی خری
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:بله؟
جسی:چرا زودتر بهم نگفتی؟
-خودمم همین الان خبردار شدم.
جسی:ولی سامی من باورم نمیشه
-حالا فکر کن من چه حالی دارم.
جسی:یعنی واقعا الیکا جواب مثبت داده؟
-بعد از اون همه رفتارهای سردش بالاخره من تونستم.
جسی:بهت گفتم که باید خیلی کنه باشی.
-مهم اینکه الان تونستم
کریستین از توی بغلم بیرون اومد و گفت:حالا کی می خواین عروسی بگیرید؟
لپش رو کشیدم و گفتم:ای شیطون.اون تازه جواب بله رو داده.
کریستین:وای سامی من لباس چی بپوشم؟
جسی:تو که هیچ وقت لباس نداری.اخی، می تونی لخت بری.
کریستین:راست میگی.من هیچ لباسی ندارم.
بعد رو کرد به من و گفت:می تونم من ساقدوشتون بشم؟
از جام بلند شدم و گفتم:اره خوشگل خانوم.من میرم این خبر و به مامان و بابا بدم.
از اتاق بیرون اومدم و به سمت در اتاق مامان اینا رفتم و در زدم.و بعد در رو باز کردم.بابا روی تخت نشسته بود و داشت مطالعه می کرد و مامان کنار پنجره نشسته بود.یه چند وقتی بود که مامان می تونست یه چند قدمی راه بره.البته بیشتر از چند قدما.ولی یکم می لنگید.
رفتم طرف مامان و صورتش رو بوسیدم.
بابا:امروز یه چیزی شده.
-نه.چه چیزی.
مامان:اخه چشات داره برق میزنه.
نتونستم تحمل کنم و با هیجان رو به مامان گفتم:وای مامان الیکا جواب مثبت داد.
مامان لبخندی زد و گفت:پس مبارک باشه.
بابا:نگاه مثل دخترا ذوق میکنه
-بـــابـــا
بابا:خب مگه دروغ میگم؟

مامان:اذیتش نکن دیگه.اصلا پسرم بیا پیش خودم و بگو چی شد که عروس خانوم بالاخره بله رو داد.


فوری اشکش رو پاک کردم و گفتم:گریه و اینا نداشتیما.
مامان به اجبار لبخندی زد.می دونستم این شرایط براش خیلی سخته،ولی نباید امیدش رو از دست میداد.
همون موقع صدای جسی اومد که مثلا داشت گریه می کرد و گفت:اوه چه رمانتیک.من که اشکم در اومد.تو چطور کریستین؟
کریستین هم ادای گریه کردن در اورد و گفت:خیلی رمانتیک بود.
جسی با شیطنت گفت:ولی به شرطی که جای بهار جون یه ادم دیگه باشه.
چشم غره ای به جسی رفتم که جسی شونه هاش رو بی تفاوت انداخت بالا.مامان هم با تعجب نگام کرد.
دست مامان رو ول کردم و گفتم:مامان فکر کنم این جسی مخش تاب برداشته.
بعد رو به کریستین گفتم:کریستین پایه ای بریم بیرون؟
کریستین دستاش رو بهم کوبید و دویید سمت اتاقشون.
جسی:پس من چی؟
-تو هم برو اماده شو
جسی هم اروم به سمت اتاقشون راه افتاد.مامان داشت مشکوک نگام میکرد.
لپش رو بوسیدم و گفتم:من که گفتم از یه دختری خوشم میاد.
و بعد بدو رفتم تو اتاقم تا مامان سئوال پیچم نکنه.همون بهتر که مامان نمی تونه راه بره و بیاد تو اتاقم.
بعد از چند دقیقه صدای جسی اومد:سامیار.سامی کجایی؟من اماده ام.
از اتاقم اومدم بیرون و گفتم:اینجام بابا.کل خونه رو گذاشتی رو سرت.
جسی اومد سمتم و بازوم رو گرفت و گفت:بریم.
کریستین هم اومد کنارم و گفت:بریم.
بازوم رو از دست جسی کشیدم بیرون و گفتم:بریم.
بعد رو به مامان گفتم:خدافظ مامان
جسی و کریستین باهم گفتن:خدافظ بهارجون
مامانم به تکون دادن سرش اکتفا کرد و مشقول خوندن ادامه ی کتابش شد.
باهم سوار ماشین شدیم.رو به بچه ها گفتم:بچه ها بریم باغ ارم.
جسی در حالی که سعی داشت موهاش رو بزنه زیر شالش گفت:ما جایی رو نمی شناسیم.هرجا خواستی بریم.
ماشین رو از حیاط ارودم بیرون و رو به جسی گفتم:حداقل قبل از اومدن یه تحقیقی درباره ی شیراز و جاهای دیدنیش می کردین.
جسی:کی حوصلش رو داره؟
-تو
جسی:اگه حوصله داشتم که الان اینجا نبودم.
-پس کجا بودی؟
جسی:داشتم درسام رو می خوندم.
-افرین بچه ی درس خون
جسی:نظر لطفته.
-اینقدر خودت رو تحویل نگیر
جسی:اخیش.بالاخره موهام رو تونستم بدم تو.
خنده ای کردم و گفتم:می گفتی من بهت یاد میدادم.
جسی:حالا فکر کن الان گفتم
-خب ادم عاقل.بهتره موهات رو ببندی.بعد شالت رو بکنی سرت.اینجوری که تو موهات رو باز گذاشتی که معلومه کل موهات می ریزه بیرون.
جسی:خب چرا زودتر نگفتی؟
-چون تو زودتر نپرسیدی
جسی کلافه پوفی کرد و دسته ی موهایی که از اطرافش ریخته بودن بیرون رو کرد تو.

به باغ ارم که رسیدیم ماشین رو پارک کردم و همگی از ماشین پیاده شدیم.
بعد از گشتن باغ ارم،ساعت 12 بود واسه ی همین رفتیم به رستورانی تا چیزی بخوریم.
هرسه تامون استیک سفارش دادیم.رو به جسی گفتم:جسی دو روز دیگه تولد الیکا،یکی از فامیلای دورمونه.به نظرت واسش چی بخرم؟
جسی:من از کجا بدونم.
-جـــسی
جسی:خب.به یه شرط.
-چه شرطی؟
جسی یه دسته از موهاش رو که اومده بود بیرون رو کرد تو و گفت:من و کریستین هم میایم
-ولی جسی اون که شما رو دعوت نکرده.بعد من کی باشم که الکی الکی دوتا مهمون با خودم بیارم.
جسی:در هرحال شرط من این بود
-صبر کن به ساناز زنگ بزنم ببینم چی میگه
گوشیم رو از تو جیبم در اوردم و توی لیست تلفن دنبال اسم ساناز گشتم.پیداش کردش.
بهش زنگ زدم.بعد از ده بوق خانوم بالاخره جواب داد.
ساناز:هان؟
چقدر با ادب
-سلام ساناز.
ساناز:سلام سامیار.ببخشید فکر کردم دوستمی
-مشکلی نداره.چطوری؟
ساناز:من خوبم.چرا زنگ زدی؟
چه با ادب.یه احوال پرسی هم نکرد.
-خب...میدونی...میخواستم بگم
ساناز کلافه گفت:سامیار زودتر بگو
-ساناز من می تونم دوتا از دوستام رو همراه خودم تو تولد الیکا بیارم.
ساناز:چرا از من می پرسی؟از خود الیکا بپرس
-اول تو مسئول مهمونا هستی.و دوم من شماره اش رو ندارم.
ساناز:در کل به من ربطی نداره.اگه میخوایم می تونم شماره الیکا رو واست اس کنم.
-فکرش نکن که من بهش زنگ بزنم.
ساناز:هرجوری میلته.خدافظ
و بعد قطع کرد.به یه دقیقه نکشیده بود که شماره اش رو برام اس کرد.
نمی تونستم بهش زنگ بزنم.مخصوصا با اون برخورد صبحون.واسه ی همین گوشیم رو گذاشتم توی جیبم و رو به جسی گفتم:باشه.شماها هم بیاید.
جسی:عالی شد.حالا امروز باید بریم کادو بخریم.وای باید لباسم بخرم
-اروم باش جسی.دو روز دیگه تولدشه
جسی:وای بالاخره می تونم الیکا رو هم ببینم.باید خیلی دختره باحالی باشه.
اومدم چیزی بگم که گارسون اومد و برامون غذاها رو اورد و گذاشت روی میز و رفت.
بعد از خوردن ناهار،پول ناهار رو حساب کردم و همگی باهم به سمت خونه راه افتادیم.
*****
الیکا
جازمین:بیا دیگه.تو هنوز لباس واسه تولدت نگرفتی.دو روز دیگه تولدته ها.
-وای جازمین منو ول کن.من چیزی که زیاد دارم لباسه.
جازمین:ولی لباس تولد باید خاص باشه
-یعنی تو میگی لباسای من خاص نیستن؟
جازمین:چرا هستن.ولی بیا بریم.اگه چیزی پسند نکردی برمی گردیم.
-مگه من بی کارم.
جازمین:مگه الان داری چی کار میکنی؟نشستی داری فیلم نگاه می کنی.

بعد دستم رو کشید و از روی مبل بلندم کرد و گفت:بدو برو اماده شو.الان ساناز میاد
-میخوام که نیاد.
جازمین در حالی که هولم میداد به سمت اتاقم گفت:برو دیگه.جکم داره اماده میشه.منم که اماده ام.
منو پرت کرد تو اتاقم و در اتاق رو بست و از پشت در گفت:تا لباست رو عوض نکنی نمی تونی بیایی بیرون.

پوفی کردم و به سمت کمدم رفتم.
لباسام رو پوشیدم و شالم رو گذاشتم رو سرم و رژلبی زدم و از اتاقم اومدم بیرون.
جازمین و ساناز و جک نشسته بودن روی مبل و درباره ی چیزی حرف میزدن،با اومدن صدای در اتاقم صبحبتشون رو قطع کردن و نگاه من کردن.
ساناز:بالاخره اومدی،دیگه داشتم میومدم دم در اتاقت
جازمین به اعتراض گفت:بچه ها.فارسی صحبت نکنین.مگه نه جک؟
جک هم سرش رو تکون داد.
ساناز:خب پاشین بریم.
همه از جاشون بلند شدن.با ماشین ساناز به راه افتادیم.
جلوی پاساژ ساناز نگه داشت و پیاده شدیم.ساناز هم رفت تا توی پارکینگ پارک کنه.
باهم به سمت مغازه ها رفتیم و لباس های مجلسیش رو نگاه کردیم.
بعد از چند دقیقه هم ساناز اومد و دوباره شروع کردیم به گشتن.جازمین و جک و ساناز هر لباسی بهم نشون میدادن ازشون یه ایرادی می گرفتم.اصلا حوصله ی خرید نداشتم.
حدود دوساعت بود که داشتیم مغازه ها رو می گشتیم.ولی هیچی نبود که من پسند کرده باشم.ساناز و جازمین لباساشون رو گرفته بودن و منتظر من بودن تا یه لباسی بگیرم و برن شام بخورن.
جازمین کیفش رو پرت کرد تو بغل جک و گفت:تا یه مرد هست چرا من کیفم رو حمل کنم.
جک دسته ی کیف جازمین رو گرفت و گفت:چی توش گذاشتی؟احساس کردم یه چیزی شکست.
جازمین یکم فکر کرد و بعد گفت:لوازم ارایشیم.یه مانتو.کیف پولم.عکس خانوادگیمون.عطر مورد علاقه ام.چاقو ضامن دارم.جواراب.اون یکی گوشیم.هندزفریم.رابط گوشیم.....
ساناز:صبر کن.یعنی این همه چیز تو این کیفت جا شده؟
جازمین:معلومه که اره.اها یادم رفت بگم،یه مقدار ساندویچ ژامبون هم اوردم.
جک داشت با دهن باز نگاه جازمین میکرد.که جازمین دست گذاشت روی چونه ی جک و گفت:حواست باشه نیفته.
جک دهنش رو بست و سرفه ای کرد و به حالت عادی برگشت و کیف جازمین رو انداخت تو بغلش و به لباسی که توی ویترین مغازه ی روبه رویی بود اشاره کرد و گفت:الیکا نظرت راجب این چیه؟
هر سه تامون سرهامون رو برگردوندیم و نگاه ویترین کردیم.یه لباس دکلته مجلسی صورتی کمرنگ بود.که تا روی زانو بود و پشتش دنباله داشت.البته دنبالش خیلی بلند نبود.
اخمام رو کردم تو هم و گفتم:عمرا اگه اینو بپوشم.
جک دستم رو گرفت و کشید و گفت:اتفاقا خوبم می خری.به پوست سفیدتم خیلی میاد.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:خیلی بازه من نمی پوشمش
ساناز ادام رو در اورد و گفت:خیلیم خوشکله.تو که قبلا از اینا دوست داشتی
-اون قبلا بود.
جک:الی چه گیری دادی؟
چشم غره ای بهش رفتم که فوری گفت:همون الیکا منظورم بود.
-بچه ها من گفتم که خودم لباس دارم.پس چیزی نمی خوام.
جازمین:نگو که می خوای همون لباسرو بپوشی
-دقیقا می خوام همون رو بپوشم.
جک:ولی اونجوری خیلی قهوه ای میشی.
ساناز:کدوم لباس؟
-وای بچه ها.بیاین بریم غذا بخوریم من گشنمه.
ساناز:پس لباس چی؟
-بخور تو سر هر سه تاتون این لباس که الان یه دسته پسر داره نزدیکمون میشه.
ساناز برگشت پشتش رو نگاه کرد و گفت:وای چه خوشکله این وسطیه.
جازمین:کجا خوشکلن؟تو به این غول های بیابونی میگی خوشکل؟
همون موقع سه تا پسر نزدیکمون شدن.

رمان دختر يخي پسر اتش -_-



همون پسره وسطی تا اومد دهنش باز بشه،جازمین گفت:نظرم عوض شد.اولی از سمت چپ یکم خوشکله.
پسره که چیزی از حرف جازمین نفهمید دهنش رو بست.خاک تو سرت حتی اینگلیسی هم بلد نیستی.
همون پسره سمت چپی رو به جازمین گفت:تو انگلیسی هستی؟
جازمین هم که فارسی بلد نبود،گیج نگاه پسره کرد.اخه چه سئوالی بود تو کردی.خب اگه خارجی نبود که انگلیسی صحبت نمی کرد.
دست جازمین رو گرفتم و گفتم:جازمین بهتره بریم.
جازمین:منم موافقم.من که چیزی از حرف های اینا نمی فهمم.
من راه افتادم.جازمین پشت سرم و جک کنار دستم.و سانازم کنار جازمین راه می رفت.
فکر کنم پسرا موندن.به درک اینقدر بمونن تا عمراتشون بگذره.با این شلواراشون.
جازمین:ولی شلواراشون مثل جاستین بیبر بود.
جک:اره.ولی یکم فرق داشت
ساناز:این جور شلوار پوشیدن تازه تو ایران مد شده.
جازمین سری تکون داد.همه باهم به سمت طبقه ی بالای پاساژ رفتیم که فست فودی بود.
پشت یه میز چهار نفره نشستیم.همه پیتزا سفارش دادیم.
با انگشتام روی میز ضرب گرفته بودم و منتظر بودم تا غذا را بیارن.جازمین دستش رو گذاشت رو دستم و گفت:خیلی رو اعصابه.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گذاشتمش روی رون پام.
جک:حالا واقعا می خوای اون لباسرو بپوشی؟
-اره دیگه.
جک:ولی اینجا لباس های خوشکل تری داره
-جک من دوست دارم اون لباسو بپوشم.هرکاری هم شماها بکنید من اون لباس رو می پوشم.
ساناز:اخر سر من نفهمیدم کدوم لباس رو می گین؟
-تو نفهمی بهتره.
ساناز:الیـــکا
-بله؟
ساناز:خب بگو دیگه.
جازمین:خونه که رفتیم می بینیش دیگه.
ساناز:راست میگی ها.راستی مامان جون گذاشت؟
پای راستم رو انداختم روی پای چپم و گفتم:رفته خونه پدر
ساناز:برای چی؟
شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:حتما می خواد به پدر بگه که اومده ایران.
ساناز سرش رو تکون داد.جک داشت با نمکدون روی میز بازی می کرد.جازمین هم داشت انگشتاش رو توی هم قفل می کرد و دوباره باز می کرد.
سانازم داشت با دستمال کاغذی بازی می کرد.هیچکی حرفی نمی زد.یعنی کسی حرفی نداشت که بزنه.هر کی سعی داشت خودش رو یه جوری سرگرم کنه.





رو به جازمین و جک گفتم:شما که گفتید بلیط نگرفتید،نمیایید؟


[b]جک چشمکی زد و گفت:دیگه نمیشه لو داد.[/b]
[b]با پام زدم به پای جک که روبه روم نشسته بود و گفتم:زود باش بگو[/b]
[b]تکیه ام رو دادم به صندلی و منتظر جوابشون شدم.[/b]
[b]جازمین:خب ما از قبل همراه مامی بلیط گرفته بودیم.وقتیم تو زنگ زدی جک گفت بهت چیزی نگیم.[/b]
[b]نگاهی به جک انداختم.جک نمکدون رو گذاشت سرجاش و در حالی که نگاه نمکدون می کرد گفت:چرا اینجوری نگاه می کنی.احساس می کنم داری ازم بازجویی می کنی.[/b]
[b]جازمین دستمال کاغذی توی دستش رو شروع کرد به ریز کردن و گفت:راست میگه.الان مثل خانوم داماس شدی.[/b]
[b]خانم داماس مدیر مدرسمون بود.اخلاق خیلی مزخرف داشت،ولی با همه بچه ها خوب بود به غیر از جازمین.چون سال اول که وارد این مدرسه شد،توی کیف معلمش قورباغه گذاشت.از اون موقع جنگ این دوتا شروع شد.ولی چون درس جازمین خوب بود از مدرسه اخراجش نمی کرد.[/b]
[b]با یاداوری اون روزا لبخند محوی زدم و گفتم:جازمین یادته تو کیف خانوم جانسِن قورباغه گذاشتی.[/b]
[b]جازمین یکم فکر کرد و وقتی یادش اومد زد زیر خنده و گفت:وای اره.قیافش دیدنی بود.[/b]
[b]جک با همون لبخندش گفت:یادته چه بلایی سر خانوم ترون اوردی.[/b]
[b]جازمین با خنده گفت:همون که رنگ پاشیدم روی سرش.[/b]
[b]جک سرش رو به علامت مثبت تکون داد.[/b]
[b]جازمین:حقش بود.یه لباس مارک بیشتر نداشت که هر روز می پوشیدش.[/b]
[b]ساناز:جازمین نمی دونستم تا اینقدر تو مدرسه شر بودی؟[/b]
[b]جازمین:تازه کجاش رو دیدی.تو دبیرستان که بودم،توپ بسکتبال رو کوبوندم تو سر معلم ورزشمون.بدبخت سه روز بی هوش بود.[/b]
[b]با تعجب نگاه جازمین کردم که جازمین گفت:تو که دبیرستان نبودی.[/b]
[b]جک ادامه داد:ایشون تو دبیرستان بدتر بودن.چند بار تا اخراج شدن رفت.ولی با اوردن یه مقام بی خیال میشدن.[/b]
[b]ساناز:بابا افرین.فکر نمی کردم اینقدر خرخون باشی[/b]
[b]جازمین لبخندی زد و گفت:به پای الیکا که نمی رسم.[/b]
[b]نگاهی به جازمین کردم و گفتم:ما نمرهامون برابر بود.من بالاتر از تو نبودم.[/b]
[b]جازمین:در کل،معلم ها همیشه تو رو بیشتر دوست داشتن[/b]
[b]و اروم تر طوری که کسی نشنوه گفت:همه فقط تو رو دوست دارن.نه من رو[/b]
[b]جک:چون تو همیشه سربه سرشون میذاشتی.[/b]
[b]جازمین:راست میگی.[/b]
[b]همون موقع غذا رو اوردن.توی طول غذا خدا رو شکر کسی حرفی نزد.[/b]
[b]غذا که تموم شد.گوشیم زنگ زد.دستم رو با دستمال پاک کردم و گوشیم رو از تو کیفم در اوردم و جواب دادم.[/b]
[b]-بله؟[/b]
[b]مامان جون:سلام الیکا.[/b]
[b]-سلام مامان جون.[/b]
[b]مامان جون:خوبی؟چی کارا می کنید؟[/b]
[b]-همه خوبیم.داتشیم شام می خوردیم[/b]
[b]مامان جون:الیکا بیا خونه حمید[/b]
[b]-چــــی؟[/b]
[b]مامان جون:همین که شنیدی.[/b]
[b]-ولی مامان جون....[/b]
[b]مامان جون:همین که گفتم.با جازمین و جک بیا.بای[/b]
[b]و بعد قطع کرد.بدبخت شدم رفت.[/b]
[b]گوشیم رو انداختم تو کیفم و رو به جازمین و جک و ساناز که داشتن نگام می کردن گفتم:مامان جون گفت فوری بریم خونه پدر
[/b]
[b]ساناز از جاش بلند شد و گفت:پس زود باش بریم.
[/b]
[b]جازمین هم بلند شد و بعدش جک.ولی من هنوز بلند نشده بودم.رو به ساناز گفتم:تو هم میایی؟
[/b]
[b]ساناز:معلومه که میام.سپهرم اونجاست.دیگه همراه اون برمی گردم.
[/b]
[b]از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم و گفتم:تو که ماشین اوردی.
[/b]
[b]ساناز:نگران نباش برت می گردونم.اگه سپهر ماشین اورده بود که هیچ اگه نیاورده بود همراه ما میاد.
[/b]
[b]-سپهر تنها اونجاست؟
[/b]
[b]ساناز خندید و گفت:نگران نباش سامیار همراش نیست.حالا زود باش.
[/b]
[b]جک:سامیار کیه؟
[/b]
[b]بازوی جک رو گرفتم و همراه خودم کشیدمش و گفتم:یه ادم بی خاصیت
[/b]
[b]ساناز:اخه بدبخت کجاش بی خاصیت؟
[/b]
[b]برگشتم سمتش و چشم غره ای بهش رفتم.
[/b]
[b]جازمین:من سکته کردم با این چشم غره وای به حال تو ساناز
[/b]
[b]ساناز دست جازمین رو گرفت و گفت:من عادت دارم.حالا هم زود بریم که صدای عمو در میاد
[/b]
[b]ساناز زودتر از ما رفت تا ماشین رو بیاره.ما هم به سمت در ورودی رفتیم.
[/b]
[b]سوار ماشین شدیم و به سمت خونه پدر راه افتادیم.
[/b]
[b]به خونه پدر که رسیدیم،ساناز ماشین رو دم در پارک کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم.
[/b]
[b]نفس عمیقی کشیدم و زنگ در رو زدم.در بعد از چند لحظه باز شد.
[/b]
[b]همه باهم وارد خونه شدیم.جازمین داشت با کنجکاوی نگاه اطرافش می کرد.چون تا حالا اینجا نیومده بود.جک هم بی تفاوت بود.
[/b]
[b]در وردی نیمه باز بود.ساناز در ورودی رو کامل باز کرد و اول ساناز وارد شد و بعد من و پشت سرم جازمین و جک.
[/b]
[b]نگاهی به راهروی روبه روم کردم.دوست داشتم الان اسچتزی میدویید و میومد سمتم و خودش رو برام لوس می کرد.ولی فکر کنم الان خونه داره راحت می خوابه.
[/b]
[b]کفشم رو از پام در اوردم و به سمت هال رفتم.جازمین و جک و ساناز هم دنبالم میومدن.
[/b]
[b]نگاهی به هال کردم.کسی اونجا نبود،پس تو سالن بودن.
[/b]
[b]راهم رو به سمت سالن تغییر دادم.وارد سالن شدم.ساناز اومد کنارم وایساد و جازمین و جک هم پشت سرمون بودن.
[/b]
[b]اولین کسی که متوجه حضورمون شد ایلیا بود.مامان جون و پدر روبه روی ایلیا نشسته بودن،پشت به ما.
[/b]
[b]ایلیا حتی نیم نگاهی هم بهم نکرد و نگاه ساناز کرد.مامان جون سرش رو برگردوند سمت ما و با دیدن ما لبخندی زد و گفت:بالاخره اومدین.
[/b]
[b]از جاش بلند شد و به سمت ساناز رفت و بغلش کرد.پدر حتی روشو برنگردوند.ایلیا هم داشت با لبخند نگاه جازمین و جک می کرد.
[/b]
[b]جازمین و جک سرشون رو برای ایلیا تکون دادن و ایلیا هم سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد و به سمت جازمین و جک رفت.
[/b]
[b]همون پسره وسطی تا اومد دهنش باز بشه،جازمین گفت:نظرم عوض شد.اولی از سمت چپ یکم خوشکله.


پسره که چیزی از حرف جازمین نفهمید دهنش رو بست.خاک تو سرت حتی اینگلیسی هم بلد نیستی.


همون پسره سمت چپی رو به جازمین گفت:تو انگلیسی هستی؟


جازمین هم که فارسی بلد نبود،گیج نگاه پسره کرد.اخه چه سئوالی بود تو کردی.خب اگه خارجی نبود که انگلیسی صحبت نمی کرد.


دست جازمین رو گرفتم و گفتم:جازمین بهتره بریم.


جازمین:منم موافقم.من که چیزی از حرف های اینا نمی فهمم.


من راه افتادم.جازمین پشت سرم و جک کنار دستم.و سانازم کنار جازمین راه می رفت.


فکر کنم پسرا موندن.به درک اینقدر بمونن تا عمراتشون بگذره.با این شلواراشون.


جازمین:ولی شلواراشون مثل جاستین بیبر بود.


جک:اره.ولی یکم فرق داشت


ساناز:این جور شلوار پوشیدن تازه تو ایران مد شده.


جازمین سری تکون داد.همه باهم به سمت طبقه ی بالای پاساژ رفتیم که فست فودی بود.


پشت یه میز چهار نفره نشستیم.همه پیتزا سفارش دادیم.


با انگشتام روی میز ضرب گرفته بودم و منتظر بودم تا غذا را بیارن.جازمین دستش رو گذاشت رو دستم و گفت:خیلی رو اعصابه.


دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گذاشتمش روی رون پام.


جک:حالا واقعا می خوای اون لباسرو بپوشی؟


-اره دیگه.


جک:ولی اینجا لباس های خوشکل تری داره


-جک من دوست دارم اون لباسو بپوشم.هرکاری هم شماها بکنید من اون لباس رو می پوشم.


ساناز:اخر سر من نفهمیدم کدوم لباس رو می گین؟


-تو نفهمی بهتره.


ساناز:الیـــکا


-بله؟


ساناز:خب بگو دیگه.


جازمین:خونه که رفتیم می بینیش دیگه.


ساناز:راست میگی ها.راستی مامان جون گذاشت؟


پای راستم رو انداختم روی پای چپم و گفتم:رفته خونه پدر


ساناز:برای چی؟


شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:حتما می خواد به پدر بگه که اومده ایران.


ساناز سرش رو تکون داد.جک داشت با نمکدون روی میز بازی می کرد.جازمین هم داشت انگشتاش رو توی هم قفل می کرد و دوباره باز می کرد.


سانازم داشت با دستمال کاغذی بازی می کرد.هیچکی حرفی نمی زد.یعنی کسی حرفی نداشت که بزنه.هر کی سعی داشت خودش رو یه جوری سرگرم کنه.



*******



رو به جازمین و جک گفتم:شما که گفتید بلیط نگرفتید،نمیایید؟


جک چشمکی زد و گفت:دیگه نمیشه لو داد.


با پام زدم به پای جک که روبه روم نشسته بود و گفتم:زود باش بگو


تکیه ام رو دادم به صندلی و منتظر جوابشون شدم.


جازمین:خب ما از قبل همراه مامی بلیط گرفته بودیم.وقتیم تو زنگ زدی جک گفت بهت چیزی نگیم.


نگاهی به جک انداختم.جک نمکدون رو گذاشت سرجاش و در حالی که نگاه نمکدون می کرد گفت:چرا اینجوری نگاه می کنی.احساس می کنم داری ازم بازجویی می کنی.


جازمین دستمال کاغذی توی دستش رو شروع کرد به ریز کردن و گفت:راست میگه.الان مثل خانوم داماس شدی.


خانم داماس مدیر مدرسمون بود.اخلاق خیلی مزخرف داشت،ولی با همه بچه ها خوب بود به غیر از جازمین.چون سال اول که وارد این مدرسه شد،توی کیف معلمش قورباغه گذاشت.از اون موقع جنگ این دوتا شروع شد.ولی چون درس جازمین خوب بود از مدرسه اخراجش نمی کرد.


با یاداوری اون روزا لبخند محوی زدم و گفتم:جازمین یادته تو کیف خانوم جانسِن قورباغه گذاشتی.


جازمین یکم فکر کرد و وقتی یادش اومد زد زیر خنده و گفت:وای اره.قیافش دیدنی بود.


جک با همون لبخندش گفت:یادته چه بلایی سر خانوم ترون اوردی.


جازمین با خنده گفت:همون که رنگ پاشیدم روی سرش.


جک سرش رو به علامت مثبت تکون داد.


جازمین:حقش بود.یه لباس مارک بیشتر نداشت که هر روز می پوشیدش.


ساناز:جازمین نمی دونستم تا اینقدر تو مدرسه شر بودی؟


جازمین:تازه کجاش رو دیدی.تو دبیرستان که بودم،توپ بسکتبال رو کوبوندم تو سر معلم ورزشمون.بدبخت سه روز بی هوش بود.


با تعجب نگاه جازمین کردم که جازمین گفت:تو که دبیرستان نبودی.


جک ادامه داد:ایشون تو دبیرستان بدتر بودن.چند بار تا اخراج شدن رفت.ولی با اوردن یه مقام بی خیال میشدن.


ساناز:بابا افرین.فکر نمی کردم اینقدر خرخون باشی


جازمین لبخندی زد و گفت:به پای الیکا که نمی رسم.


نگاهی به جازمین کردم و گفتم:ما نمرهامون برابر بود.من بالاتر از تو نبودم.


جازمین:در کل،معلم ها همیشه تو رو بیشتر دوست داشتن


و اروم تر طوری که کسی نشنوه گفت:همه فقط تو رو دوست دارن.نه من رو


جک:چون تو همیشه سربه سرشون میذاشتی.


جازمین:راست میگی.


همون موقع غذا رو اوردن.توی طول غذا خدا رو شکر کسی حرفی نزد.


غذا که تموم شد.گوشیم زنگ زد.دستم رو با دستمال پاک کردم و گوشیم رو از تو کیفم در اوردم و جواب دادم.


-بله؟


مامان جون:سلام الیکا.


-سلام مامان جون.


مامان جون:خوبی؟چی کارا می کنید؟


-همه خوبیم.داتشیم شام می خوردیم


مامان جون:الیکا بیا خونه حمید


-چــــی؟


مامان جون:همین که شنیدی.


-ولی مامان جون....


مامان جون:همین که گفتم.با جازمین و جک بیا.بای


و بعد قطع کرد.بدبخت شدم رفت.


گوشیم رو انداختم تو کیفم و رو به جازمین و جک و ساناز که داشتن نگام می کردن گفتم:مامان جون گفت فوری بریم خونه پدر


ساناز از جاش بلند شد و گفت:پس زود باش بریم.


جازمین هم بلند شد و بعدش جک.ولی من هنوز بلند نشده بودم.رو به ساناز گفتم:تو هم میایی؟


ساناز:معلومه که میام.سپهرم اونجاست.دیگه همراه اون برمی گردم.


از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم و گفتم:تو که ماشین اوردی.


ساناز:نگران نباش برت می گردونم.اگه سپهر ماشین اورده بود که هیچ اگه نیاورده بود همراه ما میاد.


-سپهر تنها اونجاست؟


ساناز خندید و گفت:نگران نباش سامیار همراش نیست.حالا زود باش.


جک:سامیار کیه؟


بازوی جک رو گرفتم و همراه خودم کشیدمش و گفتم:یه ادم بی خاصیت


ساناز:اخه بدبخت کجاش بی خاصیت؟


برگشتم سمتش و چشم غره ای بهش رفتم.


جازمین:من سکته کردم با این چشم غره وای به حال تو ساناز


ساناز دست جازمین رو گرفت و گفت:من عادت دارم.حالا هم زود بریم که صدای عمو در میاد


ساناز زودتر از ما رفت تا ماشین رو بیاره.ما هم به سمت در ورودی رفتیم.


سوار ماشین شدیم و به سمت خونه پدر راه افتادیم.


به خونه پدر که رسیدیم،ساناز ماشین رو دم در پارک کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم.


نفس عمیقی کشیدم و زنگ در رو زدم.در بعد از چند لحظه باز شد.


همه باهم وارد خونه شدیم.جازمین داشت با کنجکاوی نگاه اطرافش می کرد.چون تا حالا اینجا نیومده بود.جک هم بی تفاوت بود.


در وردی نیمه باز بود.ساناز در ورودی رو کامل باز کرد و اول ساناز وارد شد و بعد من و پشت سرم جازمین و جک.


نگاهی به راهروی روبه روم کردم.دوست داشتم الان اسچتزی میدویید و میومد سمتم و خودش رو برام لوس می کرد.ولی فکر کنم الان خونه داره راحت می خوابه.


کفشم رو از پام در اوردم و به سمت هال رفتم.جازمین و جک و ساناز هم دنبالم میومدن.


نگاهی به هال کردم.کسی اونجا نبود،پس تو سالن بودن.


راهم رو به سمت سالن تغییر دادم.وارد سالن شدم.ساناز اومد کنارم وایساد و جازمین و جک هم پشت سرمون بودن.


اولین کسی که متوجه حضورمون شد ایلیا بود.مامان جون و پدر روبه روی ایلیا نشسته بودن،پشت به ما.


ایلیا حتی نیم نگاهی هم بهم نکرد و نگاه ساناز کرد.مامان جون سرش رو برگردوند سمت ما و با دیدن ما لبخندی زد و گفت:بالاخره اومدین.


از جاش بلند شد و به سمت ساناز رفت و بغلش کرد.پدر حتی روشو برنگردوند.ایلیا هم داشت با لبخند نگاه جازمین و جک می کرد.


جازمین و جک سرشون رو برای ایلیا تکون دادن و ایلیا هم سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد و به سمت جازمین و جک رفت.


از کنارم رد شد ولی حتی نیم نگاهی هم بهم نکرد.عصبانی نفسم رو دادم بیرون و رفتم روی مبل سه نفره نشستم.


پای راستم رو انداختم روی پای چپم و به مبل تکیه دادم و نگاه اونا کردم.پدرم بی خیال داشت نوشیدنیش رو میل می کرد.


بعد از چند دقیقه بالاخره اینا از هم دل کندن.جازمین و جک اومدن دو طرف من نشستن.و ساناز هم رفت کنار مامان جون روی مبل دونفره نشست.


پدر رو به جازمین و جک گفت:دانشگاه چطوره؟


جازمین:چطور می تونه باشه.مزخرف.


جک خندید و گفت:برای تو مزخرفه که نمی تونی کاری بکنی.


پدر با لبخند نگاه اونا می کرد.ولی حتی نیم نگاهی هم به من نکرد.انگار من اصلا اونجا نبودم.اصلا به درک.می خوام که نگام نکنه.مگه کیه که بخواد نگام کنه.


دیگه پدر سئوالی ازشون نکرد و مشغول نوشیدن نوشیدنیش شد.


ساناز:ایلیا سپهر کجاست؟


ایلیا:الان میاد.


ساناز:کجا رفته مگه؟


ایلیا:سرویس بهداشتی


ساناز:منظورت همون دستشویی.


ایلیا لبخندی زد وسرش رو تکون داد.ساناز به مبل تکیه داد و مشغول صحبت با مامان جون شد.


بعد از چند لحظه سپهر هم اومد.یه سلام کلی با همه کرد و رفت روی مبل یه نفره که کنار جک بود نشست و مشغول صحبت کردن باهم شدن.


جازمینم داشت میوه پوست می کند برای خودش و می خورد.


اورم زدم به پهلوش و گفتم:کمتر بخور.چاق میشی.


جازمین هم مثل من اروم گفت:به درک.وقتی برگشتم رژیم می گیرم.


[/b]






دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سایر قسمت های این رمان

رمان دختر يخي پسر اتشkaffe2
-
-
-
-مامان جون ایلیا یا النا هیچی درباره ی من بهت نگفتن؟
مامان جون:من که النا رو ندیدم.
-ایلیا چی؟به نظرت میشه من و اون مثل قدیما بشیم.
مامان جون دستم رو نوازش کرد و گفت:مطمئنم می تونید.میدونی ایلیا با حمید صحبت کرده بود تا خونه رو به تو بده.
یه شک دیگه.با تعجب نگاه مامان جون کردم و گفتم:شوخی می کنی،نه؟
مامان جون خندید و گفت:نه عزیزم.تو خیلی وقته از دنیا عقبی.
منم خندیدم.خوشحال بودم که هنوز برای ایلیا مهم بودم.پدر منو بخشیده بود.
ولی دوست داشتم اونا واسه ی تولدم باشن.ناخوداگاه اهی کشیدم.
مامان جون:چی شد؟چرا یهویی اه کشیدی؟
نگاهی به مامان جون کردم و گفتم:دوست دارم اونا هم باشن.
مامان جون دستم رو ول کرد و با دستاش صورتم رو قاب گرفت و گفت:نگران نباش.امروز تولدته.پس باید شاد باشی.نه؟حالا هم بیا بریم بیرون.هم دوستات اومدن هم بریم بادکنک هارو باد کنیم.
بعد از جاش بلند شد و در حالی که به سمت در اتاقم می رفت گفت:اما و ولی هم نداریم.بدو بریم.
منم از جام بلند شدم.مامان جون از اتاقم رفت بیرون و صداش اومد که داشت با ایسا حرف میزد میومد.
رفتم جلوی ایینه قدی اتاقم و نگاهی به خودم کردم.دستم رو بردم سمت گونه هام و پشت دستم رو گذاشتم روی گونه هام.احساس می کنم خون داره توی صورتم جریان می کنه.احساس می کنم قلبم داره می تپه.داره بعد از 11 سال راحت می تپه.
صدای ایسا از پشت سرم منو از جا پروند.
ایسا:بابا خوشکلی.بدو بریم کلی کار داریم.
نگاهی بهش کردم.اگه مثل همیشه بود یه چشم غره ای بهش می رفتم،ولی در عوض یکی از لبخندای نادرم که دندونام رو نشون میداد رو زدم و به سمت در اتاقم رفتم.
ایسا داشت با چشمایی به اندازه ی نعلبکی نگام می کرد.برگشتم سمتش و گفتم:نزنه بیرون.بدو بریم دیگه.خوب که خودت گفتی کلی کار داریم.
و بعد از اتاقم اومدم بیرون.ایسا به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و منو برگردوند سمت خودش.نگاهی به سرتا پام کرد و گفت:الیکا امروز سرت به جایی نخورده؟

اخم کردم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:نه چیزی نخورده.حالا من می خوام عادی باشم شما نمیذارید


و بعد به سمت ساناز و جازمین رفتم که داشتن بادکنک هارو باد می کردن و می گفتن و می خنیدن.
به سمتشون رفتم و ساناز بادکنکی تو دست ساناز بود و داشت هی بادش می کرد و دوباره خالیش می کرد.به سمتشون رفتم و کنارشون روی زمین نشستم.
یکی از بادکنک ها رو برداشتم و در همون حال گفتم:ببخشید سرتون داد زدم.یه دقیقه عصبانی شدم.
ایسا دستش رو گذاشت روی شونه ام و چهار زانو روی زمین نشست و گفت:تو که همیشه همینجوری هستی.چه میشه کرد دیگه.باید بسوزیم و بسازیم دیگه
شونه ام رو تکون دادم تا دستش رو از روی شونم برداره و گفتم:حالا مگه تو شوهرمی که میگی باید بسوزم و بسازم؟
ساناز و ایسا با تعجب نگام کردن.اخه من کلا درباره ی پسرا هیچی نمی گفتم.حالا یهویی پریدم به شوهر کردن.
در حالی که بادکنک رو به دهنم نزدیک می کردم روبه ایسا گفتم:راویس چرا نیومد؟
بادکنک رو اروم شروع کردم به باد کردن.درهمون حال ایسا گفت:با پدرام رفتن بیرون لباس بخرن.
سرم رو تکون دادم و فوتی توی بادکنک کردم.
ساناز:الیکا سامیار می خواد دوتا مهمون همراه خودش بیاره
بادکنک رو از روی لبم برداشتم و دستم رو گذاشتم سرش تا بادش بیرون نره و گفتم:کیا هستن؟
ساناز:نمیدونم.شماره ی تو رو بهش دادم و گفتم به من ربطی نداره،به خود الیکا بگو
سر بادکنک از دستم ول شد و بادش خالی شد.بادش خورد توی صورتم و موهای رو از روی صورتم زد کنار.
گفتم:چرا شماره ی من رو بهش دادی؟
ساناز:من که نمی تونستم سرخود دوتا مهمون اضافه کنم
-ولی تو مسئول این کار بودی.
ساناز:اصلا به من چه.کاشکی بهت نمی گفتم.
ولی برام سئوال شد که چرا سامیار بهم زنگ نزد.اصلا تو این چندروز شماره ی ناشناسی
بادکنک رو دوباره به لبام نزدیک کردم و شروع کردم به باد کردن بادکنک.
دستی به لباسم کشیدم.یه لباس شکلاتی از جنس حریر که به صورت عمودی روش پاپیون بود و استین کوتاهی از حریر داشت.با یه دامن کوتاه قهوه ای و جوراب شلواری قهوه ای.کفش های پاشنه مبلی مشکی.


دستی به موهای لخت بلندم کشیدم که به اصرار بچه ها باز گذاشتمش.رنگ طلایی موهام به لباسم خیلی میومد.

کریبس کوچیکم رو از روی میزارایشم برداشتم و موهای جلوم رو دادم پشت و کریبس رو زدم بهش.اینجوری صورتم بازتر شد.

یکم از ایینه فاصله گرفتم و نگاهی کلی به خودم کردم.مثل همیشه ارایشم فقط یه رژلب بود که الان یکم رنگش قرمز تر شده بود.

لبخندی به خودم توی ایینه زدم و از اتاقم اومدم بیرون.

از اشپزخونه رد شدم و به اون سمت رفتم.ساناز لباس دکلته قرمزی پوشیده بود با جوراب شلواری نازک مشکی و کفش مشکی.

ساناز داشت به کمک جازمین بادکنک ها رو توی هال می چیدن.قرار بود بادکنک ها روی زمین باشه.جک می گه اینجوری بهتره.

جازمین لباس دو بنده ی سفیدی کوتاهی که تا روی زانوش بود و پوشیده بود که روی کمرش یه کمربند صورتی از جنس روبان می خورد.با یه جوراب شلواری رنگ پا.و کفش شیری پاشنه تختی.

جازمین:ساناز اون بادکنک رو بزار پایین مبل.اینجوربهتره.

ساناز:خب پای کسی میره توش می ترکه

جازمین:از روی مبل که بهتره.

ساناز:می خوای وصلش کنیم به دسته ی مبل؟

جازمین چینی به دماغش داد و گفت:وای نه.اینجوری خیلی دهاتی میشه

ساناز کلافه گفت:خب پس چیکار کنیم؟هر چی من میگم تو ایراد می گیری.

جازمین:بزار ایسا بیاد،ببینیم اون چی میگه.

صدای ایسا رو از پشت سرم شنیدم که گفت:بچه ها چطور شدم؟

نگاهی به پشت سرم کردم.ایسا لباس نقره ای پوشیده بودم که تا پایین زانوش میومد.عجیب بهش میومد.ایسا موهای قهوه ای روشنش رو فر کرده بود و یه ور انداخته بود روی شونه ی چپش.

جازمین با هیجان گفت:ولی ایسا خیلی خوشکل شدی.

ساناز از کنارم رد شد و دست ایسا رو گرفت و برد کنار جازمین و گفت:به نظرت ما بادکنک ها رو بزاریم روی زمین یا به دسته ی مبل وصلشون کنیم یا بزاریمشون روی مبل.

ایسا یکم فکر کرد و بعد گفت:به نظر من بزاریدش روی زمین.

ساناز:ولی اینجوری اگه پای کسی بره روش می ترکه.

به سمتشون رفتم و در همون حال گفتم:به نظر منم بهتره بادکنک هارو بزاریم روی زمین باشن.اینجوری وقتی راه میرن پاشون به بادکنک ها می خوره و اونا رو پرت می کنن.

روبه ایسا ادامه دادم:مثل تولد روژان یادته؟


ایسا یکم فکر کرد و گفت:اره.اونم بادکنک هاشو روی زمین گذاشته بود و ماهم با اونا بازی می کردیم.


ایسا تک خنده ای کرد و گفت:بچه ها موقعی که می رقصیدن ما زیر پاشون بادکنک می ذاشتیم و بدبخت ها نمی تونستن درست برقصن.


با یاد اوری اون روزا لبخندی زدم و گفتم:خود روژانم اخر سر با بادکنک ها میزد تو سرمون.


جازمین دستش رو برد پشت دسته ی باکنک های که روی مبل بود و به سمت جلو هولشون داد.دسته ی بادکنک ها روی زمین جلوی پاهای ما افتاد.


ساناز از روی اون یکی مبل هم بادکنک ها رو ریخت.


ایسا لگدی به باکنک های جلوی پاش زد و گفت:حالا یکم پخششون می کنیم.و بعد کارمون تموم میشه.


جازمین یکی از بادکنک هارو به سمت ایسا پرت کرد که وسط راه افتاد زمین و گفت:لازم نیست.خودشون پخش میشن.


ایسا بادکنکی رو از روی زمین برداشت و گفت:پس می تونی بینشون راه بری تا یکم پخش بشن


و بعد بادکنک توی دستش رو روی موهای باز ساناز کشید و اوردش بالا.که چندتا از موهاش هم همراهش اومد.


ساناز جیغ کوتاهی زد و خودش رو از ایسا دور کرد و درحالی که با دست موهاش رو مرتب می کرد گفت:اّه موهام رو خراب کردی ایسا.


ایسا خندید و بادکنک رو به پشت سرش پرت کرد و گفت:مشکلی نداره.تو که روی موهات کلی ژل و تافت خالی کردی.غیرممکنه تغییر حالت بده.


ساناز شکلکی برای ایسا در اورد و با پاش به بادکنک ها لگدی زد و بادکنک ها یکم از هم پراکنده شدن.


جک گفت:خانومان محترم.لطفا زودتر اماده شید.دیگه کم کم مهمونا میان.


نگاهی به جک کردم.شلوار جین ابی پوشیده بود با یه بولیز چهارخونه ابی و سفید.موهاشم مثل همیشه داده بود بالا.


داده بود بالا.



ایسا:راستی الیکا تولدت تا کیه؟می خواستم به راویس بگم یادم رفت.



ساناز:تا هروقت ارایش خانومه پاک بشه.



جک خنده ای کرد و گفت:اینکه هیچ وقت نمیشه.مثلا ارایش الیکا غیرممکنه پاک بشه.



چشم غره ای به جک رفتم و روبه ایسا گفتم:تا 11 یا 12 همین طرفا.



ایسا سرش رو تکون داد و رفت تا برای راویس اس بده.



روبه جک گفتم:مگه ساعت چنده؟



جک:فکر کنم 6 بود.



دهنم رو باز کردم تا بگم دیگه کم کم میان که زنگ خونه رو زدن.



مامان جون فوری از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:وای چرا اینا اینقدر زود اومدن.



جک خنده ای کرد و گفت:مامی ساعت 6ها.



مامان جون از بازوی جک نیشکونی گرفت و گفت:چرا زودتر به من نگفتی من هنوز اماده نشدم.



ساناز در حالی که به سمت در می رفت تا درو باز کنه گفت:خب حالا به جای چونه زدن برین لباستون رو بپوشین.



مامان جون در حالی که داشت می رفت توی اشپزخونه گفت:راست میگی ها.کم کم مهمون ها اومدن.از فامیل ها فقط ساناز و سپهر اومده بودن.دوست داشتم النا و ایلیا هم باشن.ولی حیف که نمیشه



پوفی کردم و پرتقال توی دستم رو توی بشقاب پرت کردم.نگاهی به هال انداختم.بعضی ها داشتن می رقصیدن،بعضی ها داشتن حرف میزدن،بعضی ها هم داشتن نگاه اطرافشون می کردن.



پام رو روی پام انداختم و نگام رو به زمین دوختم.



با احساس نشستن کسی درکنارم سرم رو بالا اوردم.دختری حدود 24 یا 25 ساله کنارم نشسته بود و داشت نگام میکرد.چشمای ابی داشت،ولی خیلی قشنگ نبود،یکم زیادی ابی چشماش روشن بود.دختره بهم لبخندی زدم و به انگلیسی گفت:سلام من جسیکا هستم.تو باید الیکا باشی،نه؟



نگاهی کلی بهش کردم،تاپ صورتی کمرنگی پوشیده بود با یه شلوارک لی کوتاه که تا روی زانوش بود. یکم اخمام رفت توهم و گفتم:سلام.اره درست حدس زدی.









جسیکا دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:از اشنایی باهات خوشبختم الیکا.



دستش رو گرفتم و فوری دستم رو کشیدم بیرون.



جسیکا دوباره گفت:همه جسی صدام می کنن.توهم جسی صدام کن.منم می تونم الی صدات کنم؟



با این حرفش اخمام بیشتر توی هم رفت.هیچ کس حق نداشت منو الی صدا کنه.اروم گفتم:دوست ندارم کسی اسمم رو مخفف کنه.



جسی لبخندی زد و گفت:نمی خوای بدونی من اینجا چیکار میکنم؟



عجب دختر کنه ای بود.گفتم:مثل همه.اومدی تولد.



جسی یا شک پرسید:تو که منو نمی شناسی؟



ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:نه.مگه من باید همه رو بشناسم.



احساس کردم نفس عمیقی کشید ولی مطمئن نیستم.همون موقع دختر دیگه که حدود 11 یا 12 سال بود به سمتمون اومد و کنار جسی نشست.جسی لبخندی به دختره زد و گفت:ایشونم خواهرم هستن.کریستین.



نگاهی به دختره کردم.چشمای سبز قشنگی داشت.ولی یکم زیادی چاق بود.



دختره که حالا فهمیدن اسمش کریستینه گفت:سلام الیکا.



عجیبه،این دوتا منو می شناسن و من هیچ کدومشون رو نمی شناسم.حتی قیافشونم برام اشنا نبود.



همون موقع سامیارم اومد.همین یکی کم بود.



سامیار سرش رو برام تکون داد و گفت:سلام الیکا خانوم.تولدتون مبارک.



جسی یهویی گفت:ولی خوب که گفتی.



بعد به فارسی ادامه داد:تولدت مبارک.



اخمام یکم از هم باز شد.خیلی باحال این جمله رو گفت.با لحجه خاصی گفت.



سرم رو بالا اوردم که نگاه سامیار رو روی خودم دیدم.اخمام رو دوباره رفت توهم و گفت:سلام اقای راد.



سامیار رو به جسی و کریستین گفت:شما چرا به من نگفتین اومدین اینجا؟



اِاِ پس اینا دوتا مهمون های سامیار بودن.دوتا دختر.نمیدونم چرا ولی از بودن اون دوتا دختر همراه سامیار یه جوری شدم.یه جور حس حسادت.دوست نداشتم دختری سمت سامیار باشه،چون اون خواستگار منه.



یه صدایی بهم می گفت:مطمئنی فقط به خاطر این که خواستگارته؟



چشمام رو بستم.چرا من باید حسادت می کردم.نمی دونم.



چشمام رو باز کردم و نگاه روبه روم کردم.مامان جون داشت از توی اشپزخونه نگاه ما می کرد.نگام رو از مامان جون گرفتم و نگاهی به جسی و کریستین کردم که داشتن با سامیار حرف میزدن و رو به کریستین و جسی گفتم:نمیدونستم همراه های اقای راد هستین.ببخشید نشناختمتون.



جسی:معلومه که نمی شناختی.منم یادم رفت خودم رو درست معرفی کنم.



یکم اخمام رو از هم باز کردم و در حالی که از جام 








یکم اخمام رو از هم باز کردم و در حالی که از جام بلند میشدم گقتم:ببخشید من باید برم.




و بدون اینکه منتظر جوابشون بشم به سمت جازمین و جک رفتم که کناری وایساده بودن و داشتن باهم حرف میزدن.




جازمین:ولی ارایش این دختره بدتره




جک:نه این دختره که کنار در اتاق زینتِ ارایشش غلیظ تره، هم موهاش بدتره.




جازمین:نه.به نظر من این دختره بدتره.تازه لباس این بدتره.




جک:کی به لباسش اهمیت میده؟




جازمین:اگه نگاه پسره کنار اشپزخونه رو ببینی می فهمی لباسم مهمه.




جک نگاهی به پسره کرد منم همین طور.پسره خیره شده بود به دختری که وسط می رقصید.یکی از بچه های دانشگامون بود.




جک:راست میگی ها.




وسط بحثشون پریدم و گفتم:شما چی کار تیپ اینا دارین؟




جازمین نگاهی بهم کرد و گفت:قبل از این که بیایی لطفا یه چیزی بگو




-حالا که گفتم.




جک:جازمین اینو ول کن.این هیچ وقت ادم نمیشه.




چشم غره ای به جک رفتم که باعث شد جک و جازمین هردوتاشون بخندن.حالا به چی رو نمیدونم.




-بچه ها دارین به چی می خندین؟بگین شاید من هم خندیدم.




جازمین میون خنده اش گفت:پسره رفت سمت دختره و دستش رو گرفت و حالا دارن با هم می رقصن.




نگاهی به وسط کردم.دختره داشت با پسره می رقصید.البته پسره کاری نمی کرد فقط وایساده بود و خودش رو تکون میداد و خیره نگاه دختره می کرد.




-حالا این کجاش خنده داره؟






جازمین:نمیدونم.همین جوری خندم گرفت




جک:چون دیوونه ای.




جازمین دستش رو به کمرش زد و رو به جک گفت:همین الان خودتم خندیدی




جک:من به .....اممم....الیکا خندیدم




-احیانا به چی چیه من خندیدی؟




جک:خب به ....اینکه تولدته و تو این جا وایسادی و داری با ما می گی و می خندی










خب این چه ربطی داره؟همه روز تولدشون با دیگران میگن و می خندن.





جک:ولی تو تا یه دقیقه پیش با اخم داشتی نگاه اطرافت می کردی





-حالا این ربطش چی بود؟





جک:ربطش این بود که ادم روز تولدش خوشحاله و میگه و می خنده





-خب منم الان دارم با شما می گم و می خندم





جازمین کلافه گفت:بسه دیگه.اصلا الیکا تو برو پیش این دوستات تنهان.





و بعد به سامیار و جسی و کریستین اشاره کرد.ناخوداگاه اخمام رفت تو هم و گفتم:عمرا برم پیش اونا





و بعد رومو ازشون گرفتم و به سمت راویس و پدرام و ایسا رفتم که روی مبل نشسته بودن و داشتن باهم صحبت می کردن.





بالای سرشون وایسادم و گفتم:می بینم جای من خالیه.





هرسه تاشون سرشون رو بالا ارودن و نگاهی بهم کردن.پدرام لبخندی زد و گفت:اتفاقا ذکر خیرتون بود الیکا خانوم.





تنها پسری که به منو با اسم کوچیک صحبت می کرد،سپهر و پدرام بود.





ابروهام رو دادم بالا و گفتم:چه ادبی.





راویس:خب خانوم تولد چیکارا می کنید؟





-می بینی که دارم با شماها حرف میزنم.





راویس:مسخره





ایسا:دیدم داشتی با سامیار و دوستاش صحبت می کردی.





-منظورت اون دوتا دختره کنه است.





ایسا:کجاشون کنه است؟خیلی دخترهای باحالی هستن





-من که ازشون خوشم نیومد.





ایسا:تو از کی خوشت میاد؟





همون موقع مامان جون از توی اشپزخونه صدام کرد.به سمت اشپزخونه رفتم.





مامان جون:الیکا کم کم می خوایم کیک رو بیاریم.





اخمام رفت توهم و گفتم:مامان جون من بچه نیستم که می خواین واسم کیک بیارین و منم شمع فوت کنم.





مامان جون به سمتم برگشت و گفت:توی همه ی تولدها چه 70 ساله،چه 2 ساله کیک تولد دارن و شمع فوت می کنن.





-ولی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد.





مامان جون:این لوس بازی نیست.رسمه.





-حالا هرچی باشه.





همون موقع جک اومدم و گفت:لوس بازی در نیار.البته اگه بخوایم بیاری،باید بگم که جازمین داره کیک رو می بره تو هال.





با تعجب برگشتم سمت جک و گفتم:چی؟





و همون موقع صدای اهنگ تولد خوندن بچه ها از تو هال اومد.





جک بازوم رو گرفت و منو به سمت هال کشید.منم همه ی سعیم رو می کردم تا نرم.جک منو از اشپزخونه بیرون برد و به سمت میز وسط هال رفت که جازمین داشت کیک رو روش میزاشت.





راویس بلند گفت:خانوم تولد بدو شمعات رو فوت کن.





یعنی دوست داشتم همون جا از دست جک فرار کنم و از خونه برم بیرون.ولی جک اینقدر محکم دستم رو گرفته بود که نمیذاشت من حتی بازوم رو تکون بدم.





جک منو برد پشت میز و منو وایسوند.با احتیاط دستم رو ول کرد.از این حرکتش خندم گرفت،انگار من 















جازمین داشت شمع های روی کیک رو روشن می کرد.و همه باهم می خوندن:بیا شمع ها رو فوت کن تا صدسال زنده باشی.



جازمین شمع ها رو روشن کرد و کناری وایساد.نگاهی به کیک کردم.یه کیک شکلاتی مستطیل شکل بود که روش نوشته بود:الیکا جان تولدت مبارک.



خیلی ساده بود و چه بهتر.خواستم چشمام رو ببندم و ارزو کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و فقط شمع رو فوت کردم.بدون اینکه چشمام رو ببندم و ارزویی کنم.ولی در لحظه اخر نگام گره خورد به نگای سامیار.فقط یه لحظه،ولی خیلی زود خودم سرم رو ارودم پایین و شمع رو فوت کردم.



همه دست میزدن و من نگام رو دوخته بودم به کاردی که کنار کیک بود.نفس عمیقی کشیدم.

رمان دختر يخي پسر اتش



کارد روی از روی میز برداشتم و کیک رو اروم بریدم.صدای دست و صوت بچه ها بیشتر شد و من هنوز داشتم نگاه جای خالی کارد می کردم.حتی وقتی که میخواستم کیک رو ببرم نگاه کیک نکردم،می ترسیدم که دوباره نگام به نگاه سامیار بیفته.
جازمین کیک رو از جلوم برداشت و به اشپزخونه برد تا تیکه اش کنن.
منم نشستم روی مبل سه نفره ایی که پشت میز بود.جک اومد کنارم نشست و گفت:ناراحت که نشدی؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:واسه ی چی؟
جک:این که به زور ارودمت توی هال
پوفی کردم و گفتم:ناراحت که شدم ولی شما حق داشتین.این یه رسمه.
جک دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:ببخشید اگه ناراحتت کردم.
لبخند محوی زدم و گفتم:اگه کیک نمیاوردیم که تولد نمیشد.نه؟
جک سرش رو تکون داد.
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:من ناراحت نیستم.
جک:پس چرا اخم کردی؟
-الان که نکردم
جک:حالا تا چند دقیقه پیش
-به خاطر کار تو نیست.اینو مطمئن باش
جک:پس واسه ی چیه؟
جوابش رو نداشتم.چون جوابی نداشتم.خودمم نمی دونستم.
******
سامیار
نگام رو از الیکا که داشت کیک رو می برید گرفتم و کلافه نفس عمیقی کشیدم.و برای بار هزارم کلمات رو توی ذهنم دوره کردم.
نگاهی به الیکا کردم که روی مبل سه نفره نشسته بود و داشت با جک صحبت می کرد.حالا که می دونستم جک کیه،از حرف اون موقع خودم به الیکا خجالت می کشم.



جسی از بازوم نیشکونی گرفت و گفت:سامیار می خوان کادوها رو بدن.


نگاهی به جسی کردم و گفتم:خب من چی کار کنم؟
جسی:خب خواستم بدونی.
نگاهی به الیکا کردم که داشت از یکی از بچه های دانشگاه بابت کادوش تشکر می کرد.اخم داشت.انگار نه انگار که تولدش بود.ولی همین اخمش بود که بهش جذبه میداد.
همه بچه ها بهش کادوشون رو دادند و نوبت رسید به اشناها و دوستای الیکا.جک و جازمین به الیکا یه کاریکاتور از خودش و جک و جازمین دادن.ساناز بهش یه عطر داد.راویس و پدرام بهش یه مجسمه دادن.ایسا بهش یه کیف دستی داد.
من و کریستین و جسی به سمتش رفتیم.کادوم رو به سمت الیکا گرفتم و گفتم:ناقابله.تولدتون مبارک.
الیکا در حالی که نگاش به میز بود گفت:ممنون اقای راد.ممنون کریستین و جسی.
جسی لبخندی زد و سرش رو تکون داد.کریستینم کلا تو این دنیا نبود.
الیکا کادو رو گرفت و با ظرافت بازس کرد.طوری که کاغذ کادوش خراب نشه.واسش یه رمان انگلیسی گرفته بودم.
الیکا دوباره تشکر کرد و کتاب رو گذاشت قاطی بقیه ی کادوها.
از اینکه کادوی من رو گذاشت قاطی بقیه ی کادو،ناراحت شدم.چون دوست نداشتم منم مثل همه واسش باشم.
از میز همرا کریستین و جسی دور شدم و نگاه یلدا جان کردم.که به الیکا یه پالتوی قشنگ داد.الیکا صورت یلداجون رو بوسید و چیزی گفت.
همون موقع صدای در اومد.همه نگاها سمت در کشیده شد.ایلیا و النا دم در وایساده بودن.
نگاهی به الیکا کردم که داشت با تعجب نگاه ایلیا و النا می کرد.مطمئنا انتظار اومدنشون رو نداشت.خود منم انتظار اومدنشون رو نداشتم.
ایلیا و النا به سمت الیکا رفتن.بدون اینکه به نگاهِ بقیه اهمیت بدن. الیکا اروم اروم اخماش از هم باز شد.
ایلیا روبه الیکا گفت:تولدت مبارک.
النا هم گفت:تولدت مبارک.
ایلیا ادامه داد:نمی تونستم امروز رو هم از دست بدم.


النا سرش رو انداخت پایین و گفت:اخه امروز یه روز خاصه

ایلیا کادوی کوچیکی رو به سمت الیکا گرفت.النا هم از توی کیفش کادوی کوچیکی رو بیرون اورد و به سمت الیکا گرفت.

الیکا لبخند محوی زد و کادوی النا رو باز کرد.کادوی النا یه گردنبد ستاره بود.که روی ستاره با نگین کارشده بود.الیکا گردنبد رو گرفت تو دستش و رو به النا گفت:ممنون النا.خیلی قشنگه.

النا لبخندی زد و گفت:قابلت رو نداره

الیکا کادوی ایلیا رو باز کرد. کادوش به ساعت استیل قشنگ بود که بهش اویزهای قلب های قرمز وصل بود.

الیکا ساعت رو به سمت ایلیا گرفت و گفت:میشه برام ببندیش؟

ایلیا نگاهی به الیکا کرد و ساعت رو ازش گرفت و دور دست الیکا بستش.

الیکا اروم گفت:ممنون.

و بعد اروم با تردید گفت:داداشی

ایلیا نگاهش رو به چشمای الیکا دوخت و نگاش کرد.ایسا دست زد و سعی کرد جمع رو از این حالت سکوت بیرون بیاره.ولی هنوز نگاه ایلیا و الیکا بهم بود.

بعد از چند لحظه ایلیا نگاش رو از الیکا گرفت و دست النا رو گرفت و از خونه رفتن.

نگاهی به الیکا کردم که دیدم داشت با یه لبخند نگاه در خونه می کرد.به نظر میومد خیلی خوشحاله.

البته معلومه که باید خوشحال باشه.اخه اینجوری که سپهر می گفت رابطه ی الیکا و ایلیا خیلی باهم خوب بوده.

جسی اومد کنارم و گفت:سامی این پسر و دختره کی بودن؟

اروم گفتم:خواهر و برادر الیکا.

جسی:واقعا.ولی دختره اصلا شبیه شون نبود.

-النا،خواهرش به مامانش رفته و ایلیا برادرش و الیکا به باباش.

جسی سرش رو متفکر تکون داد.

ساناز دوتا بشقاب کیک گرفت جلوی من و جسی و گفت:بفرمایید.

و بعد رو به من ادامه داد:امیدوارم اماده باشی؟

با گنگي گف واسه چي! ?

ساناز چشمکی زد در حالی که از کنارم رد میشد گفت:سپهر زود لو میده.


و بعد راهش رو کشید سمت اشپزخونه تا بقیه ی کیک هارو بیاره.


اروم زیرلب گفتم:یعنی لعنت بهت سپهر.


کیک رو گذاشتم روی میز و به سمت سپهر رفتم که روی مبل نشسته بود و داشت کیک می خورد.رفتم بالای سرش و گفتم:خوش مزه است؟


سپهر درحالی که کیک رو می جویید گفت:اره عالیه.


یکی از پشت زدم تو سرش و گفتم:من بهت اعتماد کردما


سپهر در حالی که سرش رو می مالید برگشت سمتم و نگام کرد و گفت:مگه چی شده؟


باحرص گفتم:هیچی بعضی ها رفتن همه چی رو گذاشتن کف دست خواهرشون.


سپهر:اها اونو میگی.خب صبح که داشتم با تو صحبت می کردم ساناز بعضی از حرفامون رو شنید و مجبورم کرد تا براش توضیح بدم.


-یعنی نمی توستی نگی.


سپهر:خب اون ازم آتو داره


-خاک تو سرت.مگه می خواد چیکار کنه مثلا؟


سپهر:هیچی به النا می گه که من دوستش دارم.


-اخه خر،الاغ من به تو چی بگم،اون کی النا رو می بینه که بهش درباره ی احساسات تو حرف بزنه.


سپهر:راست میگی ها.


بعد یکم فکر کرد و گفت:ولی خب کلا ماهی یکی دوبار که می بینتش.


-دیوونه ای واقعا سپهر.


و بعد ازش دور شدم و به سمت کریستین و جسی رفتم که درحال خوردن کیک بودن.نشستم کنارشون و نگاه الیکا کردم که کیکش رو گذاشته بود روی میز روبه روش و پای چپش رو روی پای راستش انداخته بود و نشسته بود و با اخم داشت نگاه زمین می کرد.و درهمین حال با ساعتی که ایلیا چند دقیقه پیش واسش گرفته بود بازی می کرد.


جسی سلقمه ای به پهلوم زد و گفت:اینقدر نگاش نکن.زشته.


اروم کنار گوشش گفتم:عشقم می کشه.دنبال فضول می گردم.


جسی واسم شکلکی دراورد و ظرف خالی کیک رو برداشت و به سمت اشپزخونه رفت.


همون موقع یلدا جون کنارم نشست و گفت:ببخشید جای دوستت رو اشغال کردم.


لبخندی زدم و گفتم:هیچ مشکلی نداره.


یلدا جون با نگرانی نگام کرد و گفت:پسرم از این کارت مطئمنی؟


سرم رو با اطمینان تکون دادم و گفتم:اره یلدا جون.امروز بهترین فرصته.


یلدا جون:ولی پسرم من دلم شور میزنه.


دست یلدا جون رو گرفتم و گفتم:خیالتون جمع من حواسم هست.


یلدا جون سرش رو تکون داد و دستش رو از دستم بیرون کشید و گفت:امیدوارم موفق شی.


بعد از جاش بلند شد و گفت:مواظب باش.


لبخندم عمیق تر شد و نگاه یلدا جون کردم که داشت می رفت سمت ایسا.


کم کم دیگه داشت تولد تموم میشد و مهمون ها می رفتن.و من هر لحظه استرسم بیشتر و بیشتر میشد.


هی دستام رو توی هم گره میزدم و دوباره بازشون می کردم.کف دستام عرق کرده بود.






هی دستام رو توی هم گره میزدم و دوباره بازشون می کردم.کف دستام عرق کرده بود.



استرس داشتم.می ترسیدم به حرفام گوش نده.



با صدا شدن اسمم توسط ساناز از جام پریدم و فوری نگاش کردم.



ساناز داشت با خنده نگام می کردم.گفتم:کوفت.نخند دیگه.



با این حرفم جسی و ساناز که کنارم وایساده بودن بلند شروع کردن به خندیدن.



ساناز:فقط می خواستم بهت بگم که وقتشه.



جسی:بدو برو تا دیر نشده.



سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق الیکا رفتم.در زدم و منتظر اجازه اش شدم تا وارد اتاق بشم.

الیکا خسته وارد اتاقش شد و کفش هایش رو از پایش در اورد و اون ها رو به گوشه ای پرت کرد.کریپس کوچیک توی موهاش رو در اورد و روی میزارایشش پرت کرد.
همون موقع در اتاقش توسط سامیار زده شد.
الیکا برگشت به سمت در و گفت:بفرمایید
دستگیره در خم و شد و در اتاق باز شد و سامیار وارد اتاق شد.الیکا از دیدن سامیار تعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد و گفت:کاری دانشید اقای راد؟
سامیار:می خواستم باهاتون صحبت کنم.
الیکا:میشه بپرسم درباره ی چی؟
سامیار:و میشه من اول بشینم و بعد حرفم رو بزنم؟
الیکا با کمی تردید گفت:بفرمایید
و به تختش اشاره کرد.سامیار کامل وارد اتاق شد و درحالی که اتاق رو نگاه می کرد روی تخت نشست و گفت:اتاق قشنگی دارین.
الیکا به میز ارایشش تکیه داد و گفت:خب می گفتین اقای راد.
سامیار:میشه منو سامیار صدا کنید؟
الیکا:نه نمیشه.چون دلیلی نمی بینم.
سامیار:خب اینجوری من راحت نیستم.
الیکا:این دیگه به من ربطی نداره.حالا هم امرتون رو بگید.
سامیار در حالی که داشت جملات رو در ذهن خود مرتب می کرد گفت:خب می دونید.....راستش نمیدونم چجوری بگم.
الیکا در حالی که تکیه اش رو از میز ارایش می گرفت گفت:به راحتی.
سامیار نگاهی به الیکا کرد که داشت روی صندلی روبه روی میز ارایشش می نشست.
سامیار:خب خیلی راحتم نیست.
الیکا:می خوایید من راهنماییتون کنم؟
سامیار با تعجبب نگاه الیکا کرد که داشت به پشت سر سامیار نگاه می کرد.
سامیار:اگه میشه.
الیکا:می خوایید درباره ی خواستگاریتون صحبت کنید نه؟
سامیار:اره،اره.می خواستم بگم که...
الیکا وسط حرف سامیار پرید و گفت:می خواستم بگم با من ازدواج می کنید؟
سامیار در حالی که نگاه الیکا می کرد گفت:با من ازدواج می کنید؟
الیکا پوزخندی زد و مسیر نگاش رو به سمت دستای بهم گره خورده ی سامیار عوض کرد و گفت:اگه بگم....

هنوز حرفش تموم نشده بود که سامیار پرید وسط حرفش و گفت:من دوست دارم الیکا.از همون روز اولی که دیدمت،تو برام فرق داشتی.با همه دخترا.وقتی دیدم که داشتی قدم زنان همراه النا از پله ها ی خونه ی سپهر اینا پایین میومدی،همون موقع فهمیدم تو فرق داری.طرز لباس پوشیدنت،راه رفتنت.همه چیت فرق داره.

الیکا بدون توجه به اینکه سامیار اونو با اسم کوچیک صدا کرده بود، اروم گفت:تو هیچی درباره ی من نمیدونی.
سامیار:اتفاقا من همه چی رو از سپهر شنیدم.
الیکا پوزخندی زد و گفت:از کجا مطمئنی حرفاش درسته؟از کجا مطمئنی که من با ارمان نبودم؟
سامیار:چون نو هم چین ادمی نیستم.
الیکا:از کجا میدونی؟
سامیار:من بهت اعتماد دارم.
الیکا:از کجا معلوم که من دوباره به سرم نزد که برم دنبال ارمان.
سامیار:تو هیچ وقت هم چین حماقتی نمی کنی.
الیکا:شاید کردم
سامیار از جاش بلند شد و جلوی پای الیکا زانو زد و گفت:الیکا واسم هیچ کدوم از اینا مهم نیست.من تمام جنبه ها رو سنجیدم و حالا با اعتمینان کامل بهت می گم که من دوست دارم،تو همه زندگیمی الیکا.
الیکا با همون لحن سردش گفت:وقتی تنهام گذاشت ازش پرسیدم:مگه من زندگیت نبودم.....برگشت سمتم و گقت:برای رسیدن به عشقت باید از زندگیتم بگذری
سامیار با لجبازی گفت:تو عشقمی.دنیامی.زندگیمی.سلطان قلبمی.
الیکا با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:تو غرور نداری که جلوی یه دختر به قول خیلی ها هرزه زانو زدی و می گی دوسش داری؟
سامیار بلند شد و رو به روی الیکا وایساد و گفت:من جلوی زندگیم،عشقم چیزی به نام غرور ندارم.
الیکا کلافه توی اتاق راه رفت و گفت:ولی من جلوی همه غرور دارم.من به خاطر عشقم از غرورم نمیگذرم.
الیکا برگشت سمت سامیار و گفت:زندگیت رو با من تباه نکن.با دختری که هنوز توی گذشته اشه.با دختری که از یخه.با دختری که هیچی از زندگی نمیدونه.ما به درد هم نمی خوریم.من مثل یخم و تو مثل اتش.من دختری یخی هستم و تو پسری از اتش.این دوتا باهم نمی سازن.
بعد به در اشاره کرد و بدون توجه به هیچی با صدای مرتعشی گفت:پس برو سامیار.برو و فکر دختر یخی رو از ذهنت بیرون کن.
سامیار به طرف الیکا رفت و گفت:من می خوام با اتشم تو رو ذوب کنم.می خوام تو رو هم مثل خودم کنم.
الیکا:این غیرممکنه.
سامیار به قلبش اشاره کرد و گفت:این برای تو می تپه.چه تو بخوای چه تو نخوای.من الان میرم ولی به این معنی نیست که دیگه برنمی گردم.



و بعد سامیار پشتش رو به الیکا کرد و از اتاق بیرون 

بدون هيچ حرفي رفت
بسته شدن در برابر شد با سست شدن زانوهای الیکا و الیکا روی زمین زانو زد و به گلوی خودش چنگ زد و سعی کرد بغض توی گلوش رو بشکنه ولی نمی تونست.


استچتزی که گوشه ای نشسته بود به سمت الیکا دویید و خودش رو به الیکا رسوند و خودش رو به پاهای الیکا مالید.انگار می خواست با این کارش الیکا رو اروم کنه.ولی خیلی وقت بود که چیزی الیکا رو اروم نمی کرد.


الیکا دستش رو دور مچش پیچوند،جایی که ساعتش رو بسته بود و اونو می فشرد.مچش درد گرفته بود چون قلب های اویزش به پوست دستش فشار می اوردن.ولی الیکا اهمیت نمیداد.
الیکا فقط داشت به صدایی هایی گوش میداد که توی گوشش می پیچیدن:" با من ازدواج می کنید؟"
"من دوستت دارم الیکا"
الیکا لبخندی زد.
" تو عشقمی.دنیامی.زندگیمی.سلطان قلبمی."
لبخندش عمیق تر شد.
" من جلوی زندگیم،عشقم چیزی به نام غرور ندارم."
" من می خوام با اتشم تو رو ذوب کنم.می خوام تو رو هم مثل خودم کنم."
"این فقط برای تو می تپه"
الیکا فشار دستش رو روی مچش بیشتر کرد و لباش رو بهم فشار داد.انگار می خواست با این کارش حرف های سامیار رو از ذهنش بیرون کنه.
"من الان میرم ولی به این معنی نیست که دیگه برنمی گردم."
الیکا خسته از فشار دادن به دستش،اروم دستش رو از مچش باز کرد و کامل روی زمین نشست.خیلی خسته بود.خیلی.
اروم دستش رو روی سر اسچتزی کشید و باخود گفت:یعنی میشه؟
سامیار در رور بست و به در تکیه داد و چشماش رو بست.تصویر الیکا جلوی صورتش جون گرفت.
حرف های الیکا تو گوشش می پیچیدن:" من به خاطر عشقم از غرورم نمیگذرم."
یعنی امکان داشت که الیکا هم اونو دوست داشته باشه.ولی به خاطر غرورش.....
" من مثل یخم و تو مثل اتش.من دختری یخی هستم و تو پسری از اتش.این دوتا باهم نمی سازن."
" پس برو سامیار.برو و فکر دختر یخی رو از ذهنت بیرون کن."
استچتزی که گوشه ای نشسته بود به سمت الیکا دویید و خودش رو به الیکا رسوند و خودش رو به پاهای الیکا مالید.انگار می خواست با این کارش الیکا رو اروم کنه.ولی خیلی وقت بود که چیزی الیکا رو اروم نمی کرد.

الیکا دستش رو دور مچش پیچوند،جایی که ساعتش رو بسته بود و اونو می فشرد.مچش درد گرفته بود چون قلب های اویزش به پوست دستش فشار می اوردن.ولی الیکا اهمیت نمیداد.

الیکا فقط داشت به صدایی هایی گوش میداد که توی گوشش می پیچیدن:" با من ازدواج می کنید؟"

"من دوستت دارم الیکا"

الیکا لبخندی زد.

" تو عشقمی.دنیامی.زندگیمی.سلطان قلبمی."

لبخندش عمیق تر شد.

" من جلوی زندگیم،عشقم چیزی به نام غرور ندارم."

" من می خوام با اتشم تو رو ذوب کنم.می خوام تو رو هم مثل خودم کنم."

"این فقط برای تو می تپه"

الیکا فشار دستش رو روی مچش بیشتر کرد و لباش رو بهم فشار داد.انگار می خواست با این کارش حرف های سامیار رو از ذهنش بیرون کنه.

"من الان میرم ولی به این معنی نیست که دیگه برنمی گردم."

الیکا خسته از فشار دادن به دستش،اروم دستش رو از مچش باز کرد و کامل روی زمین نشست.خیلی خسته بود.خیلی.

اروم دستش رو روی سر اسچتزی کشید و باخود گفت:یعنی میشه؟

سامیار در رور بست و به در تکیه داد و چشماش رو بست.تصویر الیکا جلوی صورتش جون گرفت.

حرف های الیکا تو گوشش می پیچیدن:" من به خاطر عشقم از غرورم نمیگذرم."

یعنی امکان داشت که الیکا هم اونو دوست داشته باشه.ولی به خاطر غرورش.....

" من مثل یخم و تو مثل اتش.من دختری یخی هستم و تو پسری از اتش.این دوتا باهم نمی سازن."

" پس برو سامیار.برو و فکر دختر یخی رو از ذهنت بیرون کن."

سامیار دستاش رو گذاشت روی صورتش.و سعی داشت نخنده و فقط لبخند بزنه.

خوشحال بود از اینکه به الیکا همه چی رو گفته،از حسش،از اینکه به اون اعتماد می کنه.

شاید حرفایی رو زده بود رو برنامه ریزی نکرده بود ولی خوشحال بود که زده بود.

دستش رو از روی صورتش برداشت که نگاش به یلدا و ساناز و جازمین و جک و سپهر و جسی و کریستین افتاد که توی هال وایساده بودن و منتظر بودن تا ببینن چی میشه.

سامیار تکیه اش رو از در اتاق گرفت و رو به جسی و کریستین گفت:بریم.

یلدا به اعتراض گفت:اِ خب بگو چی شد؟

سامیار با همون لبخندش گفت:خودتون با الیکا صحبت کنید.

و بعد به سمت در ورودی رفت و بلند خدافظی کرد و از اپارتمان خارج شد.

جسی و کریستین هم پشت سرش اومدن.جسی گوشی سامیار رو به سمتش گرفت و گفت:بیا.یادت رفت برش داری

سامیار گوشیش رو از جسی گرفت و گفت:ممنون.

جسی فقط سرش رو تکون داد و از کنار سامیار رد شد و به سمت ماشین رفت.

ولی توی دلش غوغایی بود،دوست داشت زودتر بدونه که چی شده.ولی میدونست که تا سامیار نخواد حرفی نمیزنه.

سامیار باهمون لبخندش دست کریستین رو گرفت و باهم پشت سر جسی به سمت ماشین رفتن.
الیکا

تی شرتم رو تنم کردم و به سمت میز ارایشم رفتم و دستمال رو برداشتم و رژلبم رو پاک کردم.که همون موقع در اتاقم زده شد و بعد ایسا و راویس و جازمین و ساناز اومدن تو.

دستمال رو انداختم توی سطل اشغالی و به سمتشون برگشتم و گفتم:چیه؟

ساناز اومد سمتم و دستم رو گرفت و منو به زور نشوند روی تختم و گفت:زود تند سریع بگو چی گفت و چی گفتی.

اخم کردم و دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:بهتون رو دادم پرو شدین.بدو بلند شد فضول خانوم.

ایسا:من که اینجوری شب خوابم نمی بره

-به جهنم

راویس:اِ الیکا لوس نشو دیگه زود بگو.

در حالی که ساناز رو هل میدادم تا از روی تختم بلند شه گفتم:برین از خود سامیار بپرسین.

ساناز ابروهاش رو انداخت بالا و به سمتم برگشت و گفت:سامیار؟از کی تا حالا شده سامیار من خبر نداشتم.
پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ..-卐رمان دختر يخي پسر اتش-..卐 - eɴιɢмαтιc - 14-08-2014، 17:21


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان