الیکا
تی شرتم رو تنم کردم و به سمت میز ارایشم رفتم و دستمال رو برداشتم و رژلبم رو پاک کردم.که همون موقع در اتاقم زده شد و بعد ایسا و راویس و جازمین و ساناز اومدن تو.
دستمال رو انداختم توی سطل اشغالی و به سمتشون برگشتم و گفتم:چیه؟
ساناز اومد سمتم و دستم رو گرفت و منو به زور نشوند روی تختم و گفت:زود تند سریع بگو چی گفت و چی گفتی.
اخم کردم و دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:بهتون رو دادم پرو شدین.بدو بلند شد فضول خانوم.
ایسا:من که اینجوری شب خوابم نمی بره
-به جهنم
راویس:اِ الیکا لوس نشو دیگه زود بگو.
در حالی که ساناز رو هل میدادم تا از روی تختم بلند شه گفتم:برین از خود سامیار بپرسین.
ساناز ابروهاش رو انداخت بالا و به سمتم برگشت و گفت:سامیار؟از کی تا حالا شده سامیار من خبر نداشتم.
-اُه،خب اشتباه از دهنم پرید.حالا هم تو بلند شو
جازمین:الیکا خب سامیارم گفت که از تو بپرسیم.
ایسا دست به سینه وایساد و گفت:راست میگه.شما هی دارین ما رو پاس میدین.
بعد با شیطنت اضافه کرد:نکنه جوابت مثبت و نمی خوای ما بدونیم،ها؟
خنده ای از فکر اینا کردم.اینا اگه می دونستن من چی به سامیار گفتم که سر واسم نمیذاشتن.
ایسا این خنده ام رو به خودش رو گرفت و شروع کرد به بشکن زدن و خوندن:بادا بادا مبارک بادا.
از روی تختم سریع اومدم پایین و جلوی دهن ایسا رو گرفتم.
همون موقع جک وارد اتاقم شد و گفت:اینجا چه خبره؟
ایسا سعی داشت حرف بزنه ولی نمی تونست.
دستم رو از روی دهنش برداشتم و گفتم:تو چرا همه چی رو به خودت میگیری؟مگه من مغز تورو خوردم که بخوام ازدواج کنم؟
ایسا سرفه ای کرد و گفت:خب وقتی می خندی می خوای ادم چی فکر کنه با خودش؟
زدم پس کلش و گفتم:هیچی عزیزم.تا برو بخواب خوب میشی.باشه؟
ایسا خودش رو عقب کشید و گفت:اصلا من میرم برای همیشه
من و راویس و ساناز همزمان گفتیم:به درک.
جازمین:میشه بپرسم اینجا چه خبره؟
نگاهی بهش کردم که داشت با گیجی نگامون می کرد.
گفتم:هیچی.تو به خودت نگیر.حالا هم برین من می خوام بخوابم.
ایسا:یعنی خیلی محترمانه گم شو بیرون.
-دقیقا زدی تو هدف.
ایسا و در حالی که می رفت تا از روی چوب لباسی توی اتاقم مانتو و شالش رو برداره گفت:بی لیاقت.
-نظر لطفته
راویس مانتوش رو از ایسا گرفت و در حالی که می پوشید گفت:در کل بگم باید به من بگی.
-تو خواب ببینی.
راویس شالش رو کرد سرش و اومد نزدیکم و گفت:تو بیداری می بینم.
و لبخندی زد و رفت سمت پدرام که توی هال منتظرش بود.ایسا هم دنبال راویس رفت و بلند خدافظی کردن و رفتن.
جازمین و جک و ساناز هم رفتن تا بخوابن.
رفتم سمت اسچتزی که روی مبل بادی خوابش برده بود و برش داشتم و گذاشتمش توی جاش و روی تختم دراز کشیدم.
چشمام رو بستم و ذهنم رو خالی از هر چیزی کردم.که صدای باز شدن در اومد.چشمام رو باز کردم و نگاه در اتاقم کردم.توی اون تاریکی خیلی چیزی نمیدیم.واسه ی همین چراغ خواب کنار تختم رو روشن کردم و با دیدن مامان جون نفس راحتی کشیدم و گفتم:شما اینجا چی کار می کنید؟
تی شرتم رو تنم کردم و به سمت میز ارایشم رفتم و دستمال رو برداشتم و رژلبم رو پاک کردم.که همون موقع در اتاقم زده شد و بعد ایسا و راویس و جازمین و ساناز اومدن تو.
دستمال رو انداختم توی سطل اشغالی و به سمتشون برگشتم و گفتم:چیه؟
ساناز اومد سمتم و دستم رو گرفت و منو به زور نشوند روی تختم و گفت:زود تند سریع بگو چی گفت و چی گفتی.
اخم کردم و دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:بهتون رو دادم پرو شدین.بدو بلند شد فضول خانوم.
ایسا:من که اینجوری شب خوابم نمی بره
-به جهنم
راویس:اِ الیکا لوس نشو دیگه زود بگو.
در حالی که ساناز رو هل میدادم تا از روی تختم بلند شه گفتم:برین از خود سامیار بپرسین.
ساناز ابروهاش رو انداخت بالا و به سمتم برگشت و گفت:سامیار؟از کی تا حالا شده سامیار من خبر نداشتم.
-اُه،خب اشتباه از دهنم پرید.حالا هم تو بلند شو
جازمین:الیکا خب سامیارم گفت که از تو بپرسیم.
ایسا دست به سینه وایساد و گفت:راست میگه.شما هی دارین ما رو پاس میدین.
بعد با شیطنت اضافه کرد:نکنه جوابت مثبت و نمی خوای ما بدونیم،ها؟
خنده ای از فکر اینا کردم.اینا اگه می دونستن من چی به سامیار گفتم که سر واسم نمیذاشتن.
ایسا این خنده ام رو به خودش رو گرفت و شروع کرد به بشکن زدن و خوندن:بادا بادا مبارک بادا.
از روی تختم سریع اومدم پایین و جلوی دهن ایسا رو گرفتم.
همون موقع جک وارد اتاقم شد و گفت:اینجا چه خبره؟
ایسا سعی داشت حرف بزنه ولی نمی تونست.
دستم رو از روی دهنش برداشتم و گفتم:تو چرا همه چی رو به خودت میگیری؟مگه من مغز تورو خوردم که بخوام ازدواج کنم؟
ایسا سرفه ای کرد و گفت:خب وقتی می خندی می خوای ادم چی فکر کنه با خودش؟
زدم پس کلش و گفتم:هیچی عزیزم.تا برو بخواب خوب میشی.باشه؟
ایسا خودش رو عقب کشید و گفت:اصلا من میرم برای همیشه
من و راویس و ساناز همزمان گفتیم:به درک.
جازمین:میشه بپرسم اینجا چه خبره؟
نگاهی بهش کردم که داشت با گیجی نگامون می کرد.
گفتم:هیچی.تو به خودت نگیر.حالا هم برین من می خوام بخوابم.
ایسا:یعنی خیلی محترمانه گم شو بیرون.
-دقیقا زدی تو هدف.
ایسا و در حالی که می رفت تا از روی چوب لباسی توی اتاقم مانتو و شالش رو برداره گفت:بی لیاقت.
-نظر لطفته
راویس مانتوش رو از ایسا گرفت و در حالی که می پوشید گفت:در کل بگم باید به من بگی.
-تو خواب ببینی.
راویس شالش رو کرد سرش و اومد نزدیکم و گفت:تو بیداری می بینم.
و لبخندی زد و رفت سمت پدرام که توی هال منتظرش بود.ایسا هم دنبال راویس رفت و بلند خدافظی کردن و رفتن.
جازمین و جک و ساناز هم رفتن تا بخوابن.
رفتم سمت اسچتزی که روی مبل بادی خوابش برده بود و برش داشتم و گذاشتمش توی جاش و روی تختم دراز کشیدم.
چشمام رو بستم و ذهنم رو خالی از هر چیزی کردم.که صدای باز شدن در اومد.چشمام رو باز کردم و نگاه در اتاقم کردم.توی اون تاریکی خیلی چیزی نمیدیم.واسه ی همین چراغ خواب کنار تختم رو روشن کردم و با دیدن مامان جون نفس راحتی کشیدم و گفتم:شما اینجا چی کار می کنید؟
مامان جون در حالی که به سمتم میومد گفت:بده می خوام یکم با نوه ام حرف بزنم؟
خودم رو یکم کنار کشیدم و گفتم:نه هیچ مشکلی نیست.
مامان جون رو تختم نشست و پاهاش رو دراز کرد.به پاش اشاره کرد و گفت:میشه مثل قدیما روی پام دراز بکشی؟
اروم زمزمه کردم:خیلیم زود نبود.پر از پستی و بلندی بود.
مامان جون:زندگی بدون پستی و بلندی که نمیشه.
-ولی خیلی سخته.
مامان جون:الیکا...
-بله؟
مامان جون:نظرت چیه؟
-درباره ی چی؟
مامان جون:درباره ی ازدواج با سامیار
-غیرممکنه
مامان جون:واسه چی؟
-مامان جون ما باهم خیلی فرق داریم.بعدشم من بعد از ارمان دیگه نمی تونم به پسری اعتماد کنم.
مامان جون:میدونم.ولی همه که مثل ارمان نیستن.
-همه ی پسرا مثل همن.
مامان جون:ولی ایلیا،سپهر،پدرام و خیلی های دیگه.اینا با ارمان فرق می کنن.
-میدونم مامان جون.شما بی خیال این موضوعم بشین بازم من و سامیار باهم خیلی فرق داریم.
مامان جون:مثلا چی؟تو یه مورد بگو.ولی قانع کننده.
-من و اون از دنیای متفاوتیم.اون راحت می تونه با خاطر عشقش غرورش رو کنار بزاره.ولی من....من نمی تونم.من به خاطر هیچ کس غرورم رو زیر پا نمیذارم.
مامان جون:ولی الان جلوی من غرورت رو زیر پا گذاشتی.
-مامان جون شما فرق دارین.شما منو بزرگ کردین.وقتی من 1 سالم بود و روبا من رو اورد پیش شما.شما بودین که منو بزرگ کردین.نه؟پس من نمی تونم جلوی شما غرور داشته باشم.
مامان جون:یک روزی هم میرسه که جلوی سامیار غرورت رو میزاری کنار.
پوزخندی زدم وگفتم:نمیذارم
مامان جون:به این حرفم می رسی
-مامان جون....
مامان جون:اگه برای من احترام قائلی،و منو دوست داری؛بهت می گم که سامیار پسر خوبیه. و مطمئنم می تونه تو رو خوشبخت کنه.به من اعتماد کن الیکا.
-من به شما اعتماد دارم ولی به سامیار نه.
مامان جون:بهش به فرصت بده.من قول میدم که تک تک لحظه ها کنارت باشم.
-ولی شما می خوایین به زودی برین.
مامان جون:اقامت 6 ماهه گرفتم و با جازمین و جک تا 6 ماه ولت نمی کنیم.
خنده ای کردم که مامان جون گفت:قربون خنده هات.همیشه بخند الیکا.مطمئنم سامیارم می تونه تو رو بخندونه.
-مامان جون ولی من نمی تونم برم و بهش بگم که بهت فرصت میدم.
مامان جون:از دست این غرور شما.باشه خودم بهش میگم
فوری نشستم سرجام و گفتم:نه،نه.بهش هیچی نگو
مامان جون:پس چطوری می خواد بفهمه؟اون که علم غیب ندارم.
-خب میدونید خودش گفت که شاید از در این اتاق بره بیرون،ولی دوباره برمی گرده.
مامان جون دستم رو گرفت و گفت:زود بگو چی بهت گفت و چی بهش گفتی.
-اِ مامان جون.من خوابم میاد.
مامان جون:بدو دیگه در نرو.تا نگی اجازه نمیدم بخوابی.
-اخه....
مامان جون:بگو دیگه.
چهارزانو روی تختم نشستم و تک تک لحظه ها رو برای مامان جون گفتم.مامان جونم با هیجان به حرفام گوش میداد.البته بعضی از جاهاش دعوام می کرد و می گفت نباید بهش اینجوری می گفتم.
اخر سرم دست از سرم برداشت و رفت و گذاشت من راحت بخوابم.
سامیار
از ماشین پیاده شدم و دزدگیرش رو زدم و همراه جسی وارد خونه شدم.
بابا روی مبل نشسته بود و مامان هم روی ویلچرش کنار بابا نشسته بود و داشتن باهم تلویزیون نگاه می کردن.رفتم سمتشون و گفتم:سلام مامان.سلام بابا.
و لپ مامان رو بوسیدم.جسی هم لب مامان رو بوسید.کریستینم که فکر کنم توی اتاق بی هوش شده بود.
مامان لبخندی زد و گفت:فکر می کردم دیرتر بیاید.
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:ساعت 12.تازه تولدش 11 تموم شد.ما بیشتر موندیم.
بابا سرش رو تکون داد و گفت:خوش گذشت.
جسی کنار بابا نشست و گفت:خیلی جاتون خالی.
خنده ای کردم و دست جسی رو گرفتم و دستش رو کشیدم و از جاش بلند کردم و گفتم:بدو بریم لباسامون رو عوض کنیم.اینا هم به کاراشون ادامه بدن.
مامان چشم غره ای بهم رفت.منم لبخندم عمیق تر شد و همراه جسی به سمت اتاقا رفتیم.من به اتاق خودم رفتم و جسی هم به اتاق خودش.
لباسام رو عوض کردم و خودم رو انداختم روی تختم.نگاهی به سقف سفید اتاقم کردم و لبخندی زدم.خیلی خوشحال بودم.دوست داشتم یه جوری خودم رو خالی کنم.دوست داشتم جیغ بزنم تا هیجانم یکم کمتر بشه.
همون موقع در اتاقم باز شد.سرم رو به طرف در برگردندم و با دیدن جسی که لباسش رو عوض کرده بود و دم در اتاقم وایساده و بود و با یه لبخند نگام می کرد.
بهش لبخندی زدم و به کنار خودم اشاره کردم.جسی فوری در اتاقم رو بست و اومد کنارم روی تخت نشست.
جسی:زود بگو.
خنده ای کردم و گفتم:حالا وقت برای گفتن زیاد هست.
جسی نیشکونی از بازوم گرفت و گفت:بگو دیگه.لوس نشو.
جسی یکم منتظر موند وقتی دید من چیزی نمی گم گفت:ولی سامی نگفته بودی انیقدر خوشکله.فقط یکم اخمو.
لبخندی زدم و گفتم:همین کاراشه که اونو متفاوت کرده.
جسی:اُه نگاه چه میخنده هم.نیشت رو ببند.و بگو چی شد.
نشستم سرجام و به پشتی تختم تکیه دادم و گفتم:هیچی می خواستی چی بشه؟
جسی:گفت اره.
یکی زدم تو کلش و گفتم:معلومه که نه.حتی اگه یک درصدم اون منو دوست داشته باشه.غیرممکن بود که بهم بگه.
جسی:خب چرا؟
-اخه اون غرورش خیلی مهمه.به خودمم گفت که غرورش رو جلوی هیچ کسی حتی عشقشم نمی شکنه.
جسی:چه مغرور.
-همینشه که اونو تفاوت میکنه
جسی:تو هم خودت رو کشتی از بس گفتی متفاوته.با همه فرق داره.بابا اونم یه نفره مثل همه ما.
-نچ.با شماها خیلی فرق داره.
جسی:بابا عاشق.حالا داشتی می گفتی.
-اها.هیچی دیگه گفت که ما به درد هم نمی خوریم و اینکه اون هیچی از احساسات نمی فهمه و از این جور چیزا.
جسی:درست حرف بزن دیگه،سامی.
-مگه من دارم چجوری حرف میزنم؟
جسی:درست بگو چی شده؟
-اصلا نمی گما.
جسی:باشه.غلط کردم.اگه مشکلی ندارین بگین.
روی کلمه ی بگین خیلی فشار اورد.خنده ای کردم و گفتم:هیچی.ولی بهش گفتم که برمی گردم.جسی...
جسی:ها؟
-به نظرت اون منو دوست داره؟اصلا حسی بهم داره؟
جسی:میدونی خیلی درباره اش نمیدونم.ولی فکر نکنم دختری باشه که حتی اگه دوستت داشته باشه یا بخواد بهت فرصت بده بیا و بهت بگه.باید اینقدر بری و بیایی تا قبول کنه.
-این که به اجبار میشه
جسی:نه.اون مطئمنن به خاطر غرورش چیزی بهت نمی گه.ولی اگه زیاد بری و بیایی یه بهونه دستش میدی و دیگه....
زدم تو سرش گفتم:خیلی خوش خیالی.
جسی:ریلکس باش.همیشه باید دنیا رو اسون بگیری.مگه دنیا چند روزه.فقط یه روزه.
-دو روز.
جسی:یه روز.
-دو روز.
جسی:اصلا هرچی تو بگی.
-می دونستم کم میاری.
جسی زبونش رو برام در اورد از جاش بلند شد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت گفت:در هر حال من گفته باشم.باید زیاد بهش پیله کنی.بهترم هست تا قبل از اینکه ما بریم عرسیتون رو بگیرید.
کلمه ی اخرش برابر شد با بسته شدن در.
سامیار
2 ماه بعد
در اتاق رو محکم باز کردم،طوری که کریستین و جسی از جا پریدن و پنجره ها لرزیدن.
جسی چشم غره ای بهم رفت و گفت:هوی چته حیوون....
نذاشتم حرفش تموم بشه و به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم و محکم فشارش دادم.جسی در حالی سعی می کرد خودش رو از من جدا کنه گفت:وای سامیار به خدا تو امروز یه چیزیت شده؟
بیشتر فشارش دادم و گفتم:وای جسی نمیدونی چقدر خوشحالم.
جسی خودش رو به بدبختی از بغلم بیرون اومد و گفت:حالا میگی چی شده؟
لبخندی گشادی زدم طوری که کل دندونام رو ریختم بیرون و گفتم:وای جسی.
جسی:سامی مثل دخترا شدن که با تازه با یه پسر دوست شدن.
جسی برگشت و مستقیم نگام کرد و گفت:نکنه...نکنه...
لبخندم به خنده تبدیل شد.
جسی:این غیرممکنه.
فقط سرم رو تکون دادم.کریستین اومد کنارم رو وایساد و گفت:واقعا سامی؟
و بعد جیغی زد و خودش رو انداخت توی بغلم.نشستم روی زمین و بغلش کردم.
کریستین:وای سامی.خیلی خوشحالم.
جسی:سامی؟
سرم رو اوردم بالا و گفتم:ها؟
-خیلی خری
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:بله؟
جسی:چرا زودتر بهم نگفتی؟
-خودمم همین الان خبردار شدم.
جسی:ولی سامی من باورم نمیشه
-حالا فکر کن من چه حالی دارم.
جسی:یعنی واقعا الیکا جواب مثبت داده؟
-بعد از اون همه رفتارهای سردش بالاخره من تونستم.
جسی:بهت گفتم که باید خیلی کنه باشی.
-مهم اینکه الان تونستم
کریستین از توی بغلم بیرون اومد و گفت:حالا کی می خواین عروسی بگیرید؟
لپش رو کشیدم و گفتم:ای شیطون.اون تازه جواب بله رو داده.
کریستین:وای سامی من لباس چی بپوشم؟
جسی:تو که هیچ وقت لباس نداری.اخی، می تونی لخت بری.
کریستین:راست میگی.من هیچ لباسی ندارم.
بعد رو کرد به من و گفت:می تونم من ساقدوشتون بشم؟
از جام بلند شدم و گفتم:اره خوشگل خانوم.من میرم این خبر و به مامان و بابا بدم.
از اتاق بیرون اومدم و به سمت در اتاق مامان اینا رفتم و در زدم.و بعد در رو باز کردم.بابا روی تخت نشسته بود و داشت مطالعه می کرد و مامان کنار پنجره نشسته بود.یه چند وقتی بود که مامان می تونست یه چند قدمی راه بره.البته بیشتر از چند قدما.ولی یکم می لنگید.
رفتم طرف مامان و صورتش رو بوسیدم.
بابا:امروز یه چیزی شده.
-نه.چه چیزی.
مامان:اخه چشات داره برق میزنه.
نتونستم تحمل کنم و با هیجان رو به مامان گفتم:وای مامان الیکا جواب مثبت داد.
مامان لبخندی زد و گفت:پس مبارک باشه.
بابا:نگاه مثل دخترا ذوق میکنه
-بـــابـــا
بابا:خب مگه دروغ میگم؟
مامان:اذیتش نکن دیگه.اصلا پسرم بیا پیش خودم و بگو چی شد که عروس خانوم بالاخره بله رو داد.
با یاد اوری چند ساعت پیش اهی کشیدم و به چند ساعت پیش فکر کردم.
"الیکا:جواب مثبت من دلیل بر دوست داشتن یا عاشق بودن شما نیست.
-پس چرا جواب مثبت دادین؟
الیکا:همه چی رو نمیشه گفت"
رو به مامان گفتم:سر فرصت واستون همه چی رو براتون میگم.ولی الان می خوام برم استراحت کنم
مامان لبخندی زد و گفت:برو عزیزم.ولی شیرینی رو یادت نره.
لبخندی زدم و از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم.
"-حتی به من؟
الیکا:شما کسی نیستین که نیاز باشه شما اینا رو بدونین.
-ولی فکر کنم قرار باشه به زودی من با شما ازدواج کنم.
الیکا پوزخندی زد و درحالی که به صندلیش تکیه میداد گفت:دلیل قانع کننده ای نیست.
-منظور؟
الیکا:یعنی اگه من با شماهم ازدواج کنم بازم دلیل بردونستن کل اسرار من نمیشه."
اهی کشیدم و در اتاقم رو باز کردم و خودم رو روی تخت انداختم و دستام رو از هم باز کردم و نگاه سقف کردم.
****
الیکا
کلید رو انداختم تو در و در خونه رو باز کردم و وارد شدم.در خونه رو بستم و اروم به سمت اتاقم رفتم که جازمین از پشت سرم گفت:در نرو زود بگو چی شد؟
با ترس برگشتم سمتش و گفتم:مگه شما نرفته بودین خونه ی پدر.
جازمین لبخندی زد و گفت:اونا رفته بودن.من موندم تا از شما امار بگیرم و بعدشم شما رو به زور ببرم خونه ی پدرتون.
در حالی که می رفتم به سمت اتاقم گفتم:من که گفتم نمیام.
جازمین همین طور که دنبالم میومد گفت:در هرحال به من چه.من فقط به دستورات برادرتون گوش میدم.
کیفم رو پرت کردم سمت دیوار و گفتم:ایلیا؟
جازمین:مگه تو بردار دیگه ایم داری؟
-نه.ولی این عجیبه.
جازمین:کجاش عجیبه؟اون بعد از تولدت خیلی باهات خوب شده که.
-حالا هرچی.
و در همون حال دکمه های مانتوم رو باز می کردم.
جازمین نشست روی تختم و گفت:خب می گفتی
مانتوم رو در اوردم و گفتم:چی رو؟
جازمین:خودت رو نزن به اون راه.درباره ی قرارت به سامیار بگو
-من که قراری یادم نمی یاد داشته باشم.
به سمت کمدم رفتم و مانتوم رو توی کمدم گذاشتم.جازمین بابی حوصلگی گفت:الیکا درست صحبت کن دیگه.
در کمدم رو بستم و در حالی که کشموم رو از توی موهام در می اوردم گفتم:می خواستی چی بشه.خب جواب مثبت رو دادم.
جازمین:خب اون چی گفت؟
-دیگه.دیگه.بالای هجده ساله بقیش.
جازمین:الیکا شوخی نکن.
-خب چی میخواستی بشه دیگه.بچه کلی ذوق کرد و رفت.
جازمین:خاک تو سرش یعنی تو رو نرسوند.
-نه خودم گفتم.اخه خیلی ذوق کرده بود.
جازمین درحالی که از روی تخت بلند میشد گفت:زود اماده شو بریم.
و بعد به سمت در اتاق رفت و از اتاق رفت بیرون.
دوباره به سمت کمدم رفتم و در کمدم رو باز کردم و مشغول گشتن شدم.
اخر سر یه بلوز استین سه ربع لیمویی با یه شلوار سفید برداشتم با این که خیلی سفیدم می کرد ولی دوستشون داشتم.
لباسا رو پوشیدم و پالتوی مشکیم رو هم روش.موهام رو گیس کردم و با پاپیون اخرش رو بستم و شالمم پوشیدم و کیف سفیدم رو از کنار دیوار برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
نشستم روی یکی از مبل ها و منتظر جازمین شدم.ساعتم رو توی دستم تکون دادم و نگاه ساعت کردم.
اصلا به ساعت نگاه نمی کردم داشتم به یکی از قلب های قرمزی نگاه می کردم که به ساعت اویزون بود.
"سامیار:الیکا....
-الیکا خانوم.
سامیار کلافه گفت:حالا هرچی.الیکا خانوم.میایید؟
-گفتم بهتون که.
سامیار:تا جایی که من یادم میاد شما فردا دانشگاه ندارید.
-ولی الان تو امتحاناست.شما نمی خوایید درس بخونید به من ربطی نداره.
سامیار:الیکا خانوم بیاین بریم دیگه؟من کلی گشتم تا تونستم بلیط این کنسرت رو گروه رو گیر بیارم.
-جواب من یکیه
سامیار:همیشه اینقدر لجبازی؟
-میگن مثل پدرمم."
جازمین:میگم الیکا نظرت چیه شما ماه اینده ازدواج کنید؟
از جام بلند شدم و در حالی که به سمت در ورودی می رفتم گفتم:تو فکر اضافی نکن.به مغزت فشار میاد.
جازمین در حالی که کفشش رو می پوشید گفت:الیکا جدی بودم.
کفشم رو پام کردم و در خونه رو باز کردم و اومدم بیرون و در همون حال گفتم:اینا به من ربط داره.
جازمین اضافه کرد:و سامیار
پوفی کردم و موهام رو دادم تو شالم و گفتم:حالا هرچی.
جازمین:بداخلاق.
و پشت سرم به سمت ماشین راه افتاد.سوار ماشین شدم و به سمت خونه پدر روندم.
جازمین در حالی که کمربندش رو می بست گفت:میگم الیکا....
پریدم وسط حرفش و گفتم:تو چیزی نگی بهتره.
و دنده رو عوض کردم.جازمین صاف سرجاش نشست و گفت:ولی بگم بهترها.
-نه نمی خواد. بگی.
جازمین:ولی اخه خیلی مهمه.
-هرچی باشه.
جازمین:الیکا رفتیم اونجا شما سوپرایز شدین به من ربطی نداره.
-منظور؟
جازمین:خب من سه ساعت همین رو بگم.
-هنوز سه دقیقه نشده.
جازمین:چرا دیگه سه دقیقه رو شده.
-حالا هرچی.چی میخواستی بگی؟
جازمین:اصلا بهت نمیگم.قیافت اون موقع دیدن داره.
کلافه گفتم:جازمین بگو دیگه.
جازمین:خب میدونی.....
-خب بگو دیگه.
جازمین:رویا و حمید دوباره می خوان ازدواج کنن.
-خب مبارک باشه.
جازمین با تعجب نگام کرد و گفت:الان تو تعجب نکردی که مامان و بابات دوباره می خوان ازدواج کنن؟
-نه واسه ی چی.
جازمین:بابا تو نرمال نیستی.
-تازه فهمیدی.
جازمین:جک و ساناز و ایسا و راویس و پدرام چند بار گفتن ولی من باور نکردم.
-این همه ادم گفتن و تو بازم باور نکردی
جازمین لبخندی زد و گفت:من تا به چشم نبینم چیزی رو باور نمی کنم.
-اون که بله.
جلوی در خونه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.جازمین هم از ماشین پیاده شد.دزدگیر ماشین رو زدم و به سمت ایفون رفتم.
زنگ در رو زدم و بعد از چند لحظه در خونه باز شد.با جازمین به سمت در ورودی رفتم.در ورودی رو باز کردم و وارد شدم و کفشام رو در اوردم و به سمت هال رفتم.پالتوم رو در اوردم و گذاشتم یه کنار.
همه توی هال نشسته بودن و داشتن باهم حرف میزدن.رویا هم کنار پدر نشسته بود.واقعا احمقانه بود که دارن برای بار دوم باهم ازدواج می کنن.
با صدای جازمین همه به سمتمون چرخیدن.
جازمین:سلام بر همگی.
مامان جون لبخندی زد و گفت:سلام
جک:تو که بازم اومدی.
جازمین شکلکی براش در اورد و به سمت پدر و رویا و رفت و باهاشون سلام و احول پرسی کرد.
منم سرم رو انداختم پایین و رفتم کنار جک نشستم.و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم.
جک کنار گوشم گفت:به شاهزاده سوار بر لیموزین جواب چی دادین؟
توی این مدت زبان جازمین و جک خیلی بهتر شده بود و بعضی از اصطلاحات ایرانی رو هم می دونستن.
با خوردن نفساش به گوشش مورمورم شد و خودم رو یکم کشیدم عقب که جک گفت:هنوز رو گوشت حساسی
و بعد با شیطنت گفت:و پهلوم.
اومد دستش رو ببره سمت پهلوم که دستش رو گرفتم و پرت کردم روی پاش و گفتم:کرم نریز
جک:حالا نگفتی
-من موندم چرا امروز هرکی منو می بینه یادش به این شاهزاده میفته.
جک:خب اخه شما حدود 2 ماه ناز کردین تا جواب مثبت رو بدین
-خوب که خودتم میدونی جواب رو بهش دادم.
جک:خب می خواستم بگی دقیقا چیکار کرد.
-باشه واست روی کاغذ می نویسم و بهت میدم تا همیشه داشته باشیش
جک:مسخره
-میدونم.
ساناز اومد کنار من و جک خودش رو به زور نشوند و گفت:خب از عقشت چه خبر؟
یکم خودم رو جمع و جور کردم تا ساناز بشینه و یکی زدم تو پهلوش و گفتم:دوباره من تو روت خندیدم و تو پرو شدی؟
ساناز:خب مگه دروغ میگم
-اره.دروغ محضه.
ساناز:تو گفتی و من باور کردم.
-ساناز.
ساناز:خب چیه.ولی بین خودمون بمونه تو این دوماه خیلی تغییر کردی
اخم کردم و گفتم:منظور؟
ساناز:خب میدونی....اخلافت بهتر شده.دیگه همش این اخمات تو هم نیست.تازه یکمم شوخی می کنی.
جک:عاقبت گشتن با سامیاره دیگه.
با حرص گفتن:جک.ساناز
هردوتاشون خنیدیدن.
النا اومد روی مبل تک نفره ی کنارم نشست و گفت:چرا اسچتزی رو نیاوردی؟
-النا تو هم هروقت منو می بینی یادت به اسچتزی میفته نه؟
النا:اره.خب حالا چرا نیاوردیش؟
-خواب بود.دیگه نیاوردمش.بعدشم رویا خیلی از اسچتزی خوشش نمیاد.
النا سرش رو تکون داد و مشغول صحبت با ساناز شد.
عجب،النا درباره ی سامیار ازم نپرسید.نفس عمیقی کشیدم و به صحبت های النا و ساناز گوش دادم که داشتن درباره ی دانشگاه صحبت می کردن.
النا پاش رو انداخت رو پاش و با چشم های ریز نگاه ارمان کرد.و برای بار هزارم به این فکر می کرد که الیکا از چیه ارمان خوشش اومده؟
سامیار دستش رو انداخت دور شونه ی الیکا و اونو کمی به خودش نزدیک کرد و اروم دم گوشش گفت:این همونه؟
الیکا:چی میخوای بشنوی؟
سامیار:حقیقت
الیکا موهاش رو داد پشت گوشش و گفت:اره خودشه.
سامیار نگاه ارمان کرد که داشت اروم با ویدا صحبت می کرد.و سامیارم مثل النا به این فکر کرد که ارمان چی داره که الیکا ازش خوشش اومده؟
سامیار نگاهی به الیکا کرد که بی تفاوت داشت با حلقه ی توی دستش بازی می کرد.و بعد دوباره نگاهی به ارمان کرد که داشت نگاه الیکا می کرد.
سامیار ناخواگاه اخماش توی هم رفت و نگاش رو به فرش دوخت.نمی دونست چرا ولی احساس خطر کرده بود.احساس می کرد این ارامشی که توی این 4 سال داشته داره تموم میشه و اونا ارامش قبل از طوفان بودن.
سامیار محکم چشماش رو روی هم فشار داد و سعی کرد این فکرهای مزخرف رو از ذهنش بیرون کنه.چون خودش می دونست که با اینکه الیکا هنوز بهش نگفته دوستش داره ولی همین که باهاش خوب بود این خودش نشون دهنده ی دوست داشتن الیکا بود.
با فکر کردن به الیکا لبخندی زد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت که نگاش افتاد به دیانا و ایلیا که داشتن باهم بازی می کردن.لبخندش عمیق تر شد.
ساناز به سپهر اشاره کرد تا برای اینکه این جو شکسته بشه اهنگی بزاره.سپهر سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و از جاش بلند شد و به سمت سیستم رفت و اهنگی رو پِلی کرد.
ساناز از جاش بلند شد و با النا شروع کرد به رقصیدن.و بعد از چند دقیقه ویدا و ارمان به جمع اونا اضافه شدن.ولی سامیار و الیکا مثل همیشه ترجیح دادن که فقط بینده باشن.
همون موقع دیانا دویید سمت الیکا و نشست توی بغلش.الیکا دستاش رو دور دیانا حلقه کرد و گفت:بهت خوش گذشت؟
دیانا در حالی که نفس نفس میزد گفت:اره مامان.داشتیم با دایی بپر بپر بازی می کردیم.
الیکا خودش رو متعجب نشون داد و گفت:واقعا؟
دیانا:اره مامان.اخرشم دایی باخت.دایی اصلا بلد نیست بدو.
همون موقغ ایلیا از پشت سر الیکا دم گوشی های دیانا رو اروم کشید و گقت:پشت سر من حرف نزن
الیکا اروم زد روی دست ایلیا و گفت:چیکار دخترم داری؟
ایلیا اومد کنار الیکا و سامیار روی مبل سه نفره نشست و گفت:خواهرزاده ی خودمه
الیکا سرش رو تکون داد و دیانا رو گذاشت روی پاهای سامیار.
ایلیا:چه حسی داری؟
الیکا:واسه ی چی؟
ایلیا:اومدن ارمان.اونم با نامزدش.
الیکا اخمی کرد و گفت:برای من ارمان مهم نیست چه برسه به اینکه با نامزدش اومده باشه چه با مامانش.بعدشم می خواستی چه حسی داشته باشم؟
ایلیا:فکر کنم ناراحتی.
الیکا موهاش رو داد پشت گوشش و گفت:چرا باید ناراحت باشم ایلیا.اون یه بخشی از گذشته ی منه که خیلی وقته فراموش شده.و حالا تنها حسم بهش یه حس بی تفاوته.قبلا فکر می کردم اگه ببینمش میزنم تو گوشش ولی الان هیچ حسی ندارم.
الیکا موهاش رو داد پشت گوشش و گفت:چرا باید ناراحت باشم ایلیا.اون یه بخشی از گذشته ی منه که خیلی وقته فراموش شده.و حالا تنها حسم بهش یه حس بی تفاوته.قبلا فکر می کردم اگه ببینمش میزنم تو گوشش ولی الان هیچ حسی ندارم.
ایلیا سرش رو تکون داد و به مبل تکیه داد و گفت:فکر نمی کردم اینقدر بزرگ شده باشی.
الیکا:27 سالمه.یه چیزایی حالیم هست.
ایلیا در حالی که از جاش بلند میشد گفت:شک دارم.
الیکا با حرص نگاه ایلیا کرد که ایلیا خنده ای کرد و رفت سمت بچه ها و شروع کرد به رقصیدن.
ایسا و راویس به سمت الیکا اومدن.
راویس:بدو بیا برقصیم.
الیکا با اخم گفت:چی چیو برقصیم؟
ایسا خم شد و گره ی بین اخم های الیکا رو باز کرد و گفت:نکن خط میفته.
الیکا:به جهنم
ایسا دست الیکا رو گرفت و در حالی که سعی می کرد بلندش کنه گفت:یه دقیقه از این شوهرت دل بکن بیا پیش ما.
راویس:راست میگه دیگه.
سامیار دستش رو از دور شونه ی الیکا باز کرد و گفت:برو دیگه دوستات خودشون رو کشتن.
الیکا:اِ شما چیکار من دارین؟برین واسه خودتون برقصین ولی من عمرا برقصم.
عمرا برقصم
ایسا ادای الیکا رو در اورد و گفت:اصلا به درک می خوام که نیای
و بعد دست الیکا رو ول کرد و همراه با راویس رفتن تا برقصن.
سامیار:خب چرا نرفتی باهاشون؟
الیکا:چون خودتم می دونی من خوشم نمیاد برقصم
و بعد از چند لحظه اروم اضافه کرد:اونم توی جمع
سامیار:حالا یه جوری میگی جمع انگار کیا هستن؟همه از خودن.
الیکا با چشم به ویدا و ارمان اشاره کرد و گفت:اره همه از خودن
سامیار چیزی نگفت و مشغول ادامه ی بازیش با دیانا شد.
بعد از اینکه همه کلی رقصیدن نشستن سر جاهاشون تا کیک رو بیارن.
سپهر کیک رو از توی یخچال برداشت و گذاشتش روی میز روبه روی ساناز.و یک شمع علامت سئوال گذاشت روی کیک.
ویدا:اِاِ این چرا علامت سئواله؟
سپهر خنده ای کرد و در حالی که کنار ایلیا می نشست گفت:هیچ وقت نباید سن یه خانوم رو لو داد.
ساناز کبریت رو از توی جعبش در اورد و روشنش کرد و گفت:من که فقط 16 سالمه
النا خندید و گفت:اره عزیزم.فقط باید به اضافه دهش کرد.
ساناز شمع رو روشن کرد و گفت:حالا شما لو ندید.
الیکا کلافه موهاش رو دوباره داد پشت گوشش و بی حوصله به مسخره بازی های بی مزه ی اونا نگاه می کرد اخر سر گفت:ساناز اون شمع رو فوت کن دیگه.تا خودت رو نکشتی.
ساناز نگاهی به الیکا کرد و گفت:حالا بیا منو بخور
ایسا:الیکا راست میگه دیگه.بدو شمع رو فوت کن من کیک می خوام.
دیانا از روی پای سامیار اومد پایین و به سمت ساناز دویید و گفت:خاله.
ساناز:جان خاله؟
و ساناز دیانا رو بغل کرد و نشوند روی پاهاش.دیانا:منم می تونم همرات شمع فوت کنم؟
ساناز:چرا که نه عزیزم.
همون موقع الیکا گفت:نه دیانا.حالا هم از بغل ساناز بیا بیرون.
دیانا خودش رو مظلوم کرد و گفت:مامان.
ساناز:دیانا،عزیزم اصلا تو چیکار مامانت داری خودمون هرکاری بخوایم....
ولی ادامه ی حرفش رو با چشم غره ی الیکا خورد.دیانا لپاش رو باد کرد و نگاهی به سامیار کرد تا شاید اون ازش دفاع کنه ولی سامیار خودشم میدونست این کار درستی نیست.دیانا خواست از روی پای ساناز بیاد پایین که ارمان گفت:چیکارش دارین بچه هست.بزارین شاد باشه.
الیکا بدون اینکه نگاش رو از دیانا بگیره گفت:بچه بودن دلیل بر انجام همه کاری نمیشه.
دیانا با لپ های باد کرده از روی پای ساناز بلند شد و اومد کنار الیکا دست به سینه نشست.
ساناز نگاش رو از الیکا گرفت و چشماش رو بست و بعد از چند لحظه شمع رو فوت کرد.همه دست زدن و ساناز چشماش رو باز کرد و لبخندی زد.هنوزم مثل بچه ها ذوق می کرد.
الیکا اروم خم شد و لپ دیانا رو بوسید و گفت:تولد توهم به زودیه.قول میدم واست کلی شمع و یه کیک بزرگ واست بگیرم.ولی الان نمیشه شمع فوت کرد،کار درستی نیست.
دیانا چیزی نگفت و از جاش بلند شد و به سمت ایسا و راویس رفت.
الیکا سرش رو بالا اورد که نگاش با نگاه ارمان قفل شد که داشت با یه لبخند نگاه الیکا می کرد.
الیکا بیشتر اخم کرد و روشو به سمت سامیار برگردوند.
سامیار لبخندی بهش زد و گفت:اهمیت نده بهش
الیکا:مگه من دادم که میگی نده؟
سامیار خندید و گفت:میگم الی...
الیکا:کوفت الی.
سامیار دوباره خندید و گفت:حالا هر چی.می خواستم بگم نمی خوای کادو رو بیاری؟
الیکا:خودت برو بیار.من این همه راه تا ماشین رو نمیرم
سامیار:حالا یه جوری میگه تا ماشین انگار چقدر دوره.تو حیاطه
.الیکا:من عمرا برم.
سامیار:الیکا.
الیکا:عمرا
سامیار موهای الیکا رو داد پشت گوشش و گفت:برو دیگه
الیکا:سامیار گفتم نه.
سامیار:اصلا بیا باهم بریم.
الیکا:حالا باید فکرام رو بکنم.
سامیار از جاش بلند شد و دست الیکا رو گرفت و بلندش کرد و گفت:بدو خانومم بریم بیاریم.
الیکا از جاش بلند شد و انگشتاش رو بین انگشتای سامیار قفل کرد و باهم به سمت حیاط رفتن که ماشین اونجا پارک بود.
سامیار در ورودی رو باز کرد همراه با الیکا خارج شدن.
سامیار درحالی که سعی می کرد با قدم های کوتاه الیکا هم قدم بشه گفت:یادت میاد روزی رو که داشتیم درباره ی ایندمون صحبت می کردیم.
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:همینجوری باهم توی پارک قدم میزدیم و درباره ی اینده حرف میزدیم.
الیکا لبخندی خیلی محوی زد و خیلی اروم گفت:هیچ وقت یادم نمیره
سامیار دزدگیر ماشین رو زد و در ماشین رو باز کرد و با دست ازادش کادوی ساناز رو از روی صندلیه جلو برداشت و درماشین رو بست.
الیکا کادو رو از دست سامیار گرفت و انگشتاش رو از لای انگشتای سامیار بیرون اورد و کادو رو با دو دستش گرفت و به راه افتاد و سامیار هم پشت سرش.به راه افتاد.خودش رو به الیکا رسوند و گفت:الیکا
الیکا:بله؟
سامیار:تو حسی به ارمان نداری نه؟
الیکا وایساد ولی برنگشت و گفت:حرفام رو با ایلیا شنیدی.
و دوباره به راه خودش ادامه داد.سامیار بازوی الیکا رو گرفت و اونو برگردوند و گفت:می خوام از زبون تو بشنوم.
الیکا:مگه اون موقع از زبون من نشنیدی؟
سامیار دوتا بازوی الیکا رو گرفت و گفت:الی...
الیکا در حالی که بازوهاش رو از دستای سامیار بیرون می کشید گفت:اگه فراموشش نکرده بودم،هیچ وقت بهت اجازه نمیدادم بهم بگی الی.
و بعد بازوهاش رو از دست سامیار بیرون کشید و به سمت در ورودی رفت.
******
سامیار
دست دیانا رو گرفتم توی دستم و توی اون یکی دستم کیف الیکا رو گرفتم به سمت ماشین راه افتادم.کیف رو گذاشتم توی صندلی عقب و دیانا رو روی صندلیش نشوندم،کمربندش رو بستم.اومدم بیام بیرون که دیانا گفت:بابا نرو من خوابم میاد
لبخندی زدم و گفتم:مگه من تخت خوابم که میگی نرو؟
دیانا:ولی من می خوام پیش تو بخوابم
-باشه.وقتی رفتیم خونه برات قصه هم می خونم ولی الان باید بریم.
دیانا لپاش رو باد کرد و گفت:ولی من الان می خوام بخوابم.
صدای الیکا رو از پشت سرم شنیدم:دیانا به حرف بابات گوش کن.حالا هم مثل یه دختر خوب بشین تا بریم خونه
دیانا لپاش رو بیشتر باد کرد و دست به سینه نشست.الیکا به سمت صندلی جلو رفت روش نشست.با دست اروم به لپای دیانا زدم و در رو بستم و به سمت جلو رفتم و پشت فرمون نشستم.
ماشین رو روشن کردم و از حیاط خارج شدم و به سمت خونه روندم.خونه ای که یه مدت خونه ی الیکا بود و حالا شده بود خونه ی ما.
توی پارکینگ پارک کردم.الیکا از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد و دیانا رو که غرق خواب بود رو بغل کرد.
منم از ماشین پیاده شدم و کیف الیکا رو برداشتم و همراش به سمت خونه رفتیم.
کلید رو برداشتم و در خونه رو اروم باز کردم و همراه با الیکا وارد خونه شدیم.الیکا فوری به سمت اتاق دیانا رفت تا دیانا رو اونجا بخوابونه.منم به سمت اتاق خوابمون راه افتادم.
کتم رو در اوردم و در اتاق رو باز کردم.وارد اتاق شدم و کت رو روی چوب لباسی پرت کردم.اروم دکمه های اول پیراهنم رو باز کردم و نگاهی به عکس عروسیمون کردم که روبه روی تختمون بود و به گذشته ها برگشتم.
"در ارایشگاه باز شد و الیکا همراه با ایسا و جازمین بیرون اومدن.سر الیکا پایین بود شنل کل صورتش رو پوشونده بود.
به سمت الیکا رفتم و دست گل رز سفید رو به سمتش گرفتم.الیکا اروم دستش رو از زیر شنل بیرون اورد و دسته گل رو گرفت.
باهم اروم اروم به سمت ماشینم رفتیم.انگار نه انگار که الان بهمنه و ماه سرما.
در ماشین رو باز کردم و الیکا داخل ماشین نشست.دامنش رو با احتیاط دادم تو و در ماشین رو بستم."
با صدای در اتاق از فکر بیرون اومدم و به الیکا نگاه کردم که شالش رو داشت با ارامش تا می کرد و به سمت کمد می رفت تا شالش رو اونجا بزاره.
کامل دکمه های پیراهنم رو باز کردم و درش اوردم.خواستم دوباره پرتش کنم به سمت چوب لباسی که صدای الیکا متوقفم کرد:سامیار پیراهنت رو بزار سرجاش.
نگاش کردم که داشت اروم مانتوش رو به چوب لباسی اویزون می کرد.پیراهنم رو به سمتش پرت کردم و گفتم:خودت بکن
پیراهن کنار پای الیکا روی زمین افتاد ولی الیکا بدون اهمیت به پیراهن شلوارش رو در اورد و گفت:سامیار از زیر کار در نرو
با خستگی گفتم:اخه خستم.
الیکا شلوار راحتیش رو پاش کرد و در حالی که به سمت میز ارایش می رفت گفت:منم خستم.
و اروم کش موهاش رو باز کرد.
با شونه های افتاده به سمت پیراهنم رفتم و برش داشتم و تاش کردم و گذاشتمش سرجاش.
به سمت الیکا رفتم و از پشت بغلش کردم و سرم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم:چیکار کنیم باید به حرف خانوممون گوش بدیم.
الیکا شونش رو تکون داد و گفت:سامیار بزار کارم رو بکنم.
سرم رو از روی شونه اش برداشتم و گفتم:الیکا
الیکا در حالی که رژلبش رو از روی لبش پاک می کرد گفت:بله؟
دستام رو از دور کمرش باز کردم و به میز ارایش تکیه دادم و نگاه الیکا کردم و گفتم:امروز بهت خوش گذشت؟
الیکا دستمالی که باهاش رژلبش رو پاک کرده بود رو انداخت توی سطل کوچیک روی میز ارایششون و گفت:اره.هر چی باشه تولد ساناز بود
و بعد شونه رو برداشت خواست ببره سمت موهاش که وسط راه شونه رو از دستش گرفتم و رفتم پشتش وایساده ام و اروم شروع کردم به شونه کردن موهای بلندش و در همون حال گفتم:فردا میری مطب؟
الیکا:اره.
-نرو.الان خسته ای.
الیکا:باید برم کلی مریض دارم.نمیشه که نرم.
-میشه.اگه بخوای میشه.
الیکا در حالی که شونه رو ازم می گرفت گفت:تو فکر کن من نمی خوام.
و شونه رو گذاشت روی میز و از کنارم رد شد و به سمت تخت خواب رفت و روش دراز کشید.به سمتش رفتم و گفتم:الی؟
الیکا کلافه گفت:دیگه چیه؟
-این چه طرز جواب دادنه؟
الیکا:سامیار خستم.بزار واسه فردا صبح
در حالی که نق میزدم روی تخت دراز کشیدم و گفتم:مگه تو کی خونه هستی که من بتونم باهات صحبت کنم.صدبار بهت گفتم مرد باید کار کنه ولی تو که گوش نمیدی هرروز صبح میری تو اون مطب و شبا ساعت 9 برمی گردی.هر چی بهت میگم،میگی دوست دارم....
الیکا از جاش بلند شد و در حالی که بالشتش رو برمی داشت گفت:من میرم پیش دیانا بخوابم.هر وقت حرفات تموم شد بگیر بخواب.
و بعد از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش بست.
کلافه سرم رو انداختم روی بالشت و به سقف خیره شدم.و اروم به گذشته ها رفتم.
"-الیکا.چشمات رو باز نکنی ها.
الیکا با عصبانیت گفت:حالا مگه می خوای چی نشونم بدی؟
-:تقلب نداریما.
الیکا:حالا مگه من خواستم تقلب کنم؟
اروم دستش رو گرفتم و از پله ها بردمش بالا.در رو باز کردم.با باز شدن در بوی گل نرگس هم بیرون اومد.
الیکا:بوی گل نرگس نیست؟
بدون جواب دادن به سئوالش دست رو گرفتم و بردمش تو و پشت سرم در رو بستم.اروم دستمال رو از روی چشماش باز کردم و گذاشتم روبه روش رو ببینه.
کل ویلا رو پر کرده بودم از گل نرگس و وسط هال یه میز کوچیک دو نفره بود.و کل اونجا با شمع هایی کوچیک روشن شده بودن.
انتظار داشتم الان الیکا جیغ بزنه و بغلم کنه ولی الیکا به سمت کلیدها رفت و چراغ رو روشن کرد،اومدم چیزی بگم که گفت:ادم تو جا به این تاریکی چیزی نمی بینه.اینقدر بدم میاد از این رمانتیک بازی ها.
و بعد بدون اهمیت به من که کل بادم خالی شده بود به سمت میز رفت و شمع روش رو فوت کرد."
سرم رو روی بالشت تکون دادم و چشمام رو بستم.واقعا چه خاطره ی شیرینی هم یادم اومده بود!
*****
الیکا
در اتاق دیانا رو بستم و بالشت رو روی کاناپه ی توی اتاقش انداختم و نزدیک تخت دیانا رفتم و کنار تختش نشستم و دستش رو اروم توی دستم گرفتم.با گرفتن دستای کوچولوش خاطره ای برام زنده شد.
"-نگاش کن چه نانازه الیکا
اروم دستام رو از هم باز کردم و سامیارم دیانا رو گذاشت توی بغلم و کنارم نشست. اروم دستش رو گرفتم توی دستم و گفتم:چرا اینقدر کوچیکه؟
سامیار:پس می خواستی چقدر باشه؟
بدون این که حواسم به سئوالش باشه گفتم:یعنی این دستا می تونه یه روزی دست یکی رو بگیره تو دستش و تکیه گاهش باشه و نزاره که بیفته؟
سامیار نگاهی بهم کرد و بعد نگاهی به دستای کوچیک دیانا.اروم پشت دست دیانا رو ناز کردم و رو به سامیار گفتم:نظرت چیه؟
سامیار:درباره ی چی؟
-این که می تونه این دستای کوچیک می تونه کسی رو از افتادن بگیره؟
این که می تونه این دستای کوچیک می تونه کسی رو از افتادن بگیره؟
سامیار لبخندی زد و دستش رو گذاشت روی دست من و گفت:همون طوری که دستای تو تونسته،پس دستای این کوچولو هم می تونه.
لبخندی زدم و دوباره نگاه دیانا کردم. "
اروم دست دیانا رو ناز کردم.دوست داشتم الان دست سامیار بیاد روی دستم و بهم دوباره اون حرف رو بگه.
سرم رو تکون دادم و دست دیانا رو از توی دستم در اوردم و به فکر بچگانه ام اخمی کردم و به سمت کاناپه رفتم و بالشت رو برداشتم و در اتاق دیانا رو باز کردم و واسه ی اخرین بار نگاه دیانا کردم که اروم خوابیده بود و از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق خودمون رفتم و در رو باز کردم.سامیار اروم خوابیده بود.بالشت رو گذاشتم روی تخت و اروم دراز کشیدم.بعضی وقتا واقعا زیادی حرف میزد.اونم حرفای تکراری
چشمام رو بستم و پشت ب ساميار خوابيدم
اروم چشمام رو باز کردم و به اولین چیزی که چشمم خورد عکس عرسیمون بود.لبخندی زدم و پتو رو زدم کنار و از جام بلند شدم و روی تخت نشستم.صدای خندی دیانا و زینت و سامیار میومد.
از روی تخت بلند شدم و در اتاق رو باز کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.بعد از شستن درست و صورتم از دست شویی بیرون اومدم و به سمت اشپزخونه رفتم
دیانا با دیدنم از توی بغل سامیار پرید پایین و به سمتم اومد.دستام رو از هم باز کردم و دیانا رو توی بغلم گرفتم.موهاش رو بوسیدم و گفتم:صحبت بخیر.
دیانا:مامان بهم صبحونه میدی؟
نگاهی به ساعت دیواری کردم.ساعت 7 بود و من ساعت 8 باید مطب باشم.
نگاهی به دیانا کردم که داشت با لپ های باد شده نگام می کرده.
لبخندی زدم و گفتم:فقط چند دقیقه.
دیانا دستاش رو به هم کوبید و باهم به سمت میز رفتیم.
دیانا رو گذاشتم روی صندلی بین خودم و سامیار و خودم نشستم و گفتم:صبح بخیر.
خودم نشستم و گفتم صبخير
سامیار و زینت اروم جوابم رو دادن.
دیانا:مامان برام لقمه می گیری؟
اروم لپش رو کشیدم و گفتم:به سامیار بگو.بزار من صبحونه ام رو بخورم.
دیانا روشو ازم گرفت و نگاه سامیار کرد و گفت:سامی برام لقمه می گیری.
اخمی کردم و گفتم:دیانا این چه طرز صحبت کردنه؟
دیانا:خب چرا تو بابا رو سامی صدا می کنی و من نمی تونم؟
-اول من همیشه سامیار صداش می کنم و بعدشم من با تو فرق دارم.
دیانا با لجبازی گفت:چه فرقی؟
حالا بیا من جواب این رو چی بدم؟بچه کنجکاو داشتنم بد چیزیه،در حالی که لقمه ای رو که برای خودم گرفته بودم رو برمی داشتم گفتم:می تونی از سامیار بپرسی
و بعد از جام بلند شدم.
سامیار:الی؟
در حالی که به سمت اتاقمون می رفتم گفتم:جواب دخترت رو بده.
و در اتاق رو باز کردم و گازی از لقمه ام زدم و به سمت کمد لباسا رفتم و درش رو باز کردم.نگاهی کلی به مانتو هام کردم و از توش یه مانتو مشکی با طرح های سفید و شلوار جینم رو برداشتم.
لباسام رو عوض کردم و به سمت میز ارایش رفتم.شونه ام رو برداشتم و موهام رو شونه کردم و بعد با کش بستمشون.
اروم لباسام رو از روی زمین برداشتم و تاشون کردم و گذاشتم توی کمد و شال سفیدم رو از توش برداشتم.
لبه ی شالم رو تا کردم و انداختمش روی سرم.نگاهی به ساعتم کردم.ساعت 7:30 بود.فوری کیفم رو برداشتم و گوشیم رو از روی عسلی برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.دیانا و سامیار هنوز داشتن صبحونه می خوردن.
به سمتشون رفتم و دیانا رو بوسیدم و بعد از خدافظی از هر دوتاشون سویچ ماشین رو برداشتم و کفشام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
به سمت پارکینگ رفتم و ماشین رو از توی پارکینگ در اوردم و به سرعت به سمت مطبم روندم.
عینک افتابیم رو از توی داشبورد برداشتم و گذاشتم روی چشمام تا چشمام به خاطر افتاب اذیت نشه و به سرعتم اضافه کردم.
توی پارکینگ مطبم ماشین رو پارک کردم و به سمت اسانسور رفتم.دکمه ی اسانسور رو زدم و منتظر اومدن اسانسور شدم و در همون حال عینک افتابیم رو گذاشتم روی موهام.
همون لحظه اسانسور وایساد.سوار شدم و دکمه ی طبقه ی 6 رو زدم.از اسانسور پیاده شدم و نگاهی به ساعتم کرد.ساعت 8:10.
و نگاهی به در مطبم کردم.دستم رو اوردم پایین و به سمت مطب رفتم.با قدم هایی محکم وارد مطب شدم.کسایی که توی مطب بودن به احترامم از جاشون بلند شدن.
باهمون اخم همیشگیم سری براشون تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم.خانوم کیوان،منشیم هم دنبالم اومد و داشت اسم مریض ها رو می گفت.
در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم.کیفم رو گذاشتم روی میز و رو به خانوم کیوان گفتم:متوجه شدم.حالا هم نوبت هرکسی هست بعد از چند دقیقه بفرستینش تو.
خانوم کیوان سرش رو تکون داد و از اتاق خارج شد.به سمت روپوشم رفتم و پوشیدمش.عینکم رو از روی موهام برداشتم و گذاشتم توی کیفم.نگاهی به دفترم کردم.سامیار این دفتر رو برام خریده بود.و به سلیقه ی خودش دیزاینش کرده بود.شاید یه اشکال هایی داشت ولی در کل خوب بود.
تقه ای به در خورد و در اتاق باز شد و خانومی وارد شد.
اخرین مریض هم از اتاق خارج شد.نشستم روی صندلیم و بهش تکیه دادم.خوب که دکتر عمومی بودم و اینقدر مریض داشتم.
اروم گردنم رو ماساژ دادم و در همون حال نگاه عکسایی کردم که روی میزم بود.
یکی از عکس 2 سالگی دیانا بود و یکی عکس من و دیانا و سامیار و النا و ایلیا و ساناز و سپهر که توی شمال گرفته بودیم.کلا یه گله ای توی عکس بودیم. یکی دیگه عکس خودم و سامیار بود.همیشه از این بدم میومد که کلی عکس روی میزم باشه ولی چون سامیار دوست داره گذاشته بودم.
ولی هر وقت که می دیدمشون کلی انرژی می گرفتم.همون موقع تلفن اتاقم زنگ زد.
تلفن رو برداشتم و گفتم:بله خانوم کیوان؟
خانوم کیوان:خانوم دکتر یه اقایی اومدن و اصرار دارن که شما رو الان ببینن.
دست از ماساژ دادن گردنم کشیدم و گفتم:بهشون بگین یه وقت دیگه بیان.
خانوم کیوان:منم بهشون گفتم که شما دیگه مریض نمی بینین ولی اصرار دارن.
نگاهی به ساعت کردم.ساعت 8:45 بود.همین الانشم دیر بود واسه رفتن به خونه.
کلافه گفتم:باشه بگو بیان.
اومدم تلفن رو بزارم که خانوم کیوان گفت:ببخشید خانوم دکتر
-بله؟
خانوم کیوان یکم صداش رو اورمتر کرد و گفت:میشه من برم.خودتون می دونید....
نزاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم:باشه برو.فقط کلید رو بزار روی میزت تا بتونم در رو قفل کنم.
خانوم کیوان:حتما.
تلفن رو گذاشتم و سرجاش.از جام بلند شدم و دستی به روپوشم کشیدم.همون موقع به در تقه ای خود و در اتاق باز شد.سرم رو گرفتم بالا و همون موقع نگام با نگاه ارمان گره خورد.
ارمان لبخندی زد و در رو تا نیمه بسته کرد.وای..غلط کردم به خانوم کیوان گفتم بره.
ارمان با همون لبخندی که داشت نگاهی به اتاق انداخت و اخر نگاش روی عکس های رو میزم ثابت موند.اروم به سمت میز رفتم و من همون طور پشت میز وایساده بودم.
ارمان عکس خانوادگیمون رو برداشت و نگاش کرد.همون طوری که نگاه عکس می کرد گفت:چه خانواده ی شادی.
بالاخره به خودم اومدم در حالی که عکس رو از دستش می کشیدم بیرون گفتم:فرمایشی داشتین؟
عکس رو گذاشتم سرجاش.ارمان:اره.
بدون اینکه بهش نگاش کنم گفتم:خب فرمایشتون؟
ارمان روی میز خم شد و گفت:می خوام که دوست دخترتم بشی؟
پوزخندی زدم و مثل خودش دستام رو گذاشتم روی میز و گفتم:چی شده،نکنه نامزدت دلت رو زده؟تا جایی که من میدونم تو ادم تنوع پذیری هستی.نه؟
ارمان:اره عزیزم.تو هم ادم تنوع پذیری هستی.فکر کنم دیگه داری از شوهرت خسته میشی.
باهمون پوزخندم گفتم:فکر اضافی نکن.برات خوب نیست.
باهمون پوزخندم گفتم:فکر اضافی نکن.برات خوب نیست.
ارمان:حالا نگفتی؟
جدی شدم و بدون اینکه گوشام صدای شکستن بشنون، گفتم:اره،حتما میام و دوباره دوست دخترت میشم و باهم سامیار و ویدا رو دور میزنیم و میریم پی زندگی خودمون.
ارمان:اره عزیزم این بهترین راهه.چقدر خوش بگذرونیم.
-ولی بدون من مثل 15 سال پیش نیستم.
ارمان:ميدونم
ارمان:اره عزیزم این بهترین راهه.چقدر خوش بگذرونیم.
-ولی بدون من مثل 15 سال پیش نیستم.
ارمان اروم میز رو دور زد و روبه روم وایساد.دستش رو اورد بالا و اروم گذاشت روی گونه ام و اروم گونه ام رو نوازش کرد.
از حس گرمای دستاش حالم بهم خورد.این جایی که الان دستای ارمان بود باید دستای سامیار باشه،نه هیچ کس دیگه.
اروم صورتم رو عقب کشیدم.
ارمان:چی شد عزیزم؟
باهمون پوزخندم گفتم:هیچی.
و اروم دستم رو اوردم بالا.فکر کرد می خوام نازش کنم ولی با تمام قدرتی که داشتم کوبوندم توی گوشش.
ارمان با بهت نگام کرد که گفتم:اخه چقدر می تونی پست باشی که بیایی به یه زن که شوهر و بچه داری بگی بیاد باهات دوست بشه.ها؟
و یکی دیگه زدم تو گوشش و گفتم:و اینو زدم تا بدونی کی هستی و در چه جایگاهی هستی.و اینو بدون من زندگیم رو با هیچی عوض نمی کنم.
ارمان اومد چیزی بگه که گفتم:فقط ساکت شو از این اتاق برو بیرون.
ارمان چند لحظه نگام کرد و بعد از اتاق زد بیرون و بعد صدای بهم خوردن محکم در مطب اومد.
نشستم روی صندلی و سرم رو بین دستام گرفتم.به خاطر تیک عصبی گوشه ی پلکم بالا می رفت.چشمام رو بستم و دستم رو بیشتر به سرم فشار دادم.دستامم می لرزید.
بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و روپوشم رو در اوردم و کیفم رو برداشتم و بعد از قفل کردن در مطب به سمت اسانسور رفتم.