امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان راز (خیلی قشنگه)

#4
قسمت چهارم راز


آرمان:
عصبی دست لیدا رو گرفتم:«لیدا...؟»
با چشمایی که از شدت تعجب باز شده بود بهم نگاه کرد:« چیه؟»
« فردا باهامون تا یه جایی میای؟... می خواییم همه چیزو بگیم!»
ابروهاشو بالا انداخت و پرسید :« واقعا؟»
« آره.»
« شوخی که نمی کنید؟»
« نه!»
خندید و خوشحال گفت:« باشه!»
متعجب پرسیدم:« چرا می خندی؟»
بهم نزدیک شد و گفت:« چون خوشحالم!» چشماش برق می زد.
عصبی تر گفتم:«ولی... چیزی که می خواییم بگیم خیلی خوشایند نیست!» صورت ترسیده ی لیدا رو وقتی می فهمه ما گرگینه ایم رو تصور کردم.
با لبخند گفت:« به هر حال واقعیته!» و به آرمین نگاه کرد.
دست رمینا رو گرفت و از اتاق رفت بیرون.
با خوشحالی گفتم:« انگار مشکل دوممونم حل شد!»
داشتم شلوار لی مو می پوشیدم، به آرمین گفتم:« من حال و حوصله پیرهن مردونه ندارم. خیلی رسمه چی بپوشم؟»
قبل از این که آرمین دهنشو واسه جواب دادن باز کنه چند ضربه به در اتاق خورد.
آرمین درو باز کرد. هادی و رامین اومدند تو اتاق.
نشستم رو تخت و سرمو بین دستام گرفتم.
رامین گفت:«عمه زهره گفت لباس ور دارید چون قراره شب خونه ما بمونید!»
نالیدم:« گل بود به سبزه نیز ...!» و بلند شدم تا یه تی شرت طوسی پیدا کنم و تنم کنم.
رامین با تعجب پرسید:« شما چند سالتونه؟»
آرمین پرسید:« چرا می پرسی؟»
« کنجکاو شدم!»
جواب دادم :« 19»
« سربازی رفتین؟»
ها؟ آخه کی تو این سن می ره سربازی؟ اصلا به قیافه ما می خوره این جوری باشیم؟ خندیدم!
آرمین گفت:« ما هر شب آماده باشیم تو می گی سربازی؟»
پرسید:« یعنی چی؟»
گفتم :« نه... نرفتیم!» دوست نداشتم بچه اعصاب خورد کنی مث رامین پاپیچمون شه!
از اتاق زدم بیرون. روی کاناپه نشستم. جز باباها...(هه!) ناصر و بابای هادی و بابای رامین که با هم صحبت می کردند کس دیگری تو سالن نبود.
داشتم به این فکر می کردم که چه جوری اصلا اینو به لیدا بگیم. قبول می کنه؟ سرمو تکون دادم. گوشی مو در آوردم.
قبل از این که به الیاس زنگ بزنم و باهاش در این مورد حرف بزنم ضربه هایی رو روی زانوم حس کردم.
« آرمین؟» صدای کودکانه ی دختری بود!... «آقا آرمین!»
به پایین نگاه کردم. همون دختر مو فرفری!
سعی کردم صدامو مهربون کنم.:«من آرمانم!»
«آرمان؟»
« داداش آرمین.»
لبخند زد:« منم رمینا ام!»
دستمو جلو آوردم و با شوخی گفتم:« خوشبختم خانوم!»
اما اون دستشو دور گردنم انداخت و گفت:« آرمین منو بغل کرد و چرخوند... تو این کارو نمی کنی؟ ... خیلی.... خیلی حال می ده!»
لبخند زدم:« باشه! بعدا هر چقد خواستی می چرخونمت... الان نه!» و بالا کشیدمش تا راحت روی مبل بشینه.
به جای این که روی مبل بشینه رو پام نشست!
پرسیدم:« خب؟ الان می خوایی چی کار کنی؟» واقعا این سوال تو ذهنم بود!
با ذوق گفت :«بیا لیدا رو ببین!»
«لیدا؟»
یه عروسک چشم آبی جلوم گرفت:« شبیهش نیس؟»
گفتم :« چرا ... هستن!»
« حالا بیا عروسک بازی کنیم!»
!!!! خنده ام گرفت! با این هیکل، با مقام آلفا... عروسک بازی کنم؟ خنده امو خوردم.
گفتم:« آخه!... بازی کنیم!؟»
« آره دیگه...!»
برا این که از این کار دربرم پرسیدم:« بازی dress up یا make up دوس داری؟»
هنگ نگام کرد:« چی؟»
« صبر کن install ش کنم بعد بازی کن!»
همونجوری نگام می کرد:« با گوشیت؟»
بازی رو نصب کردم و گوشی رو بهش دادم.
همون طور که نشسته بود گوشی رو گرفت. به صفحه گوشی نگاه می کردم.
گفت:«تو نگاه نکن... الان که لباس تنش نیس... زشته...!»
خندیدم و کارمو تکرارا کردم.
گوشی رو کنار کشید و چشمامو گرفت.
گفتم:« باشه... باشه! لباس تنش کردی نگاه می کنم!»
با حوصله داشت بازی می کرد.
به ماشین تکیه داده بودم
و رمینا کنارم وایساده بود وبازی می کرد.
آرمین گفت:« آخه بریم خونه اینا چی کار؟»
جواب دادم:« خب... این شانس خوشگل ماست که هر وقت می خواییم یه کاری بکنیم نمی شه!»
« ای... تو این شانس!» و روی لاستیک ماشین ضرب گرفت.
نفس عمیقمو بیرون دادم:« حالا چی کار کنیم؟»
« نمی دونم»
دوباره بی اعصابی... هه!
خندههیستیریکی کردم و سوار ماشین شدیم.
رمینا ازمون یعنی از لیدا جدا نمی شد.کلی گریه زاری کرد تا مامانش اجازه داد بیاد تو ماشین ما!
حالا هم داشت با لیدا حرف می زد.
آرمین هم داشت خبر هایی که از الیاس گرفته بود ذهنی واسم sms می کرد.
«سامان تو مدرسه دعواش شده و دو هفته از مدرسه اخراج شده... علی دپرس تو خونه نشسته و هیچ کاری نمی کنه! پوریا شدهدست راست الیاس و حسین هم بچه های حامد رو می پاد! اونام اصلا حمله نکردن... مسیح هم انگار حالش خوب نیس... فک کنم داره تبدیل می شه... باید یه جوری خودمونو بهش برسونیم!»
پرسید:«مطمئنی برخوردی نشده؟»
« آره بابا... الیاس که دروغ نمی گه بهم!»
دوباره فتم تو فکر... پرسیدم:«چه طوره فردا لیدا رو ببریم؟»
گفت:«اونوقت زهره نمی گه این دخترمو کجا بردین... یا اون آنا زر زر نمی کنه؟»
« نمی دونم... خب هر کی بود تا حالا هنگ کرده بود..!»
« دیگه نمی تونم صبر کنم!»
خب آره... دیگه دارم دیوونه می شم!
لیدا پرسید:«ناصر.. فردا قراره خونه ی دایی محسن بمونیم؟ جایی نمی ریم؟»
ناصر جواب داد:« قراره فردا صبح از صبح تا نزدیکای غروب تو جنگل بمونیم! اردو بزنیم!»
لیدا ذوق زده پرسید :« واقعا؟»
من بیشتر از لیدا ذوق کردم و آرمین بیشتر از من..
واو...
دلم می خواست در قالب گرگی ام بودم و تا می تونستم زوزه می کشیدم...!
دستمو مشت کردم ...
بالا خره فردا لیدا رو تنها گیر میاریم و واقعیتو فاش می کنیم!
آرمين:
روي 4 پام ايستاده بودم.
آرمان تو گوش ليدا گفت:« نگاه كن اين واقعيت وجود ماست...!»
ليدا پرسيد:« شما گرگيد؟»
آرمان جواب داد:« نه... ما انسان هاي گرگنماايم... مي تونيم هر وقت خواستيم به گرگ تبديل شيم...ماگرگينه ايم!»
ليدا جلو اومد و با خز هاي نقره اي رو گردنم دست كشيد...
خودمو بهش نزديك تر كردم.
در حالت گرگي صورتم رو به روي صورتش قرار مي گرفت.
آرمان با تعجب پرسيد:« تو نمي ترسي؟»
« چرا بايد بترسم؟... خب شما گرگيد... مشكلي نيس...!» و بيني شو به بيني ام تكيه داد و ادامه داد:« تو هم گرگينه اي؟»
آرمان بهش نزديك شد و گفت:» آره دقيقا مث آرمين!»
ليدا دستشو دور گردنم كشيد و با خنده گفت:« خيلي جالبه!»
گفتم:« آره... جالبه!»... به نور آفتاب كه از پنجره به داخل مي تابيد خيره شده بودم...
آرمان گفت:« قدرت تخيلت خيلي توپه ها...آره يه دختر ... يه گرگ كه دوبرابر خ.دشه مي بينه بعد مي گه خيلي جالبه...!» خيلي جالبه رو با صداي نازك گفت..
گفتم:« خب بهترين حالتش اينه...!»
آرمان خنديد:« آره اينم شانس خوشگل ماس كه هميشه بهترين حالت واسمون پيش مياد!»
ساعت 5 صبح بود. تو اتاق رامين نشسته بوديم. هادي و رامين روي تخت خوابيده بودند.
يه ساعتي بود بيدار شده بوديم و حالت هاي مختلف ليدا رو بعد از شنيدن قضيه تصور مي كرديم و مي خنديديم.
ديگه حوصله ام سر رفته بود.
ناليدم:« بيا يه كم اين دور وبر گشت بزنيم...!»
آرمان بي هيچ حرفي بلند شد.
حال نداشتم ببينم به چي فكرمي كنه دنبالش از خونه بيرون زدم.
هندزفزي اش رو تو گوشاش چپوند و آروم آروم راه رفت...
پشت سرش پاهامو رو زمين مي كشيدم.
اينم سرنوشت عجيب و غريب ماست و البته مسخره...
گاهي اوقات به اين فك مي كنم كه چرا پدر جدم با گرگ ها نشست و برخاست داشته.
چرا براي حفاظت از خانواده اش از گرگ هاكمك مي گرفته؟
چرا ناگهان يه روز صبح منفجر شده و بهيه گرگ تبديل شده!
يعني طلسم هاي دگرديسي و جادوگر ها واقعي اند...؟ يا نه..؟
كارهايي كرده اند تا زندگي ما يه كم اكشن شه...
چرا اين ژن مسخره تو دخترا وجود نداره؟
ولي باز خوبه... ما دختراي گرگي نشديم... اين كه خيلي ضايع تره.
يا ما دورگه آدم حيوونيم يا اين موضوعمربوط به روحمونه...يا... احتمالا هر دو...
حالم از اين سر درگمي به هم مي خوره...
رسيديم به يه خرابه...
اعصابم به هم ريخته...با تموم قدرت به يه سنگ لگد مي زنم...
بلند مي شه و مي ره طرف يه شيشه... بابا من نمي خواستم شوتت كنم... اه...
صداي گوش خراش شكستن شيشه اومد...
قبلا از اين كه صاخب خونه بياد بيرون دويدم طرف آرمان و بازوشو كشيدم...
با تعجب هندزفري شو در آورد...:« چي شده؟»
«حالا بدو...تا رو سرمون خراب نشدن...بهت ميگم!»
همون طور كه دنبالم مي دوييد پرسيد:« آرمين بنال چي شده... چي كار كردي؟»
« آجر شوتكردم تو شيشه مردم...!»
« تو نمي توني يه لحظه بي كار بشيني؟»
«بابا اعصابم خورد بود...»
توي يه كوچه ديگه پيچيد و پرسيد:« الان آرومي يا بازم آجر مي خوايي؟»
نفس عميقي كشيدم:« آرومم...!»
خنديد:« پس بيا تا قبل از اين كه اين محله رو شاكي نكريدم بريم خونه...!»
«آرمان ساعت 6... بريم خونه دوباره توهمات خوشايند بزنيم؟»
« نه... چرا؟»
« خب الان خونههمه خوابن...!»
اين جمله رو طوري گفتم كه انگار دارم با يه آدم كند ذهن حرف مي زنم...!
جلو اومد و با انگشت اشاره اش به سرم ضربه زد و گفت:« ماشين برداريم؟»
از صداش شرارت مي باريد.
نقشه اشو حدس زدم :«آره...»
قرار شد سويچ رو از جيب ناصر كش بريم و يه كم سريع رانندگي كنيم! مثلا در حد توان ماشين...
جلوي در خونه وايساده بوديم!
آرمین:
گفتم:« حالا چه جوری بریم تو؟»
آرمان جواب داد:«از رو دیوار بپر...!»
« من توبه کردم...!»
« همچین می گی انگار واسه دزدی از دیوار بالا می رفتی... برو کنار...!»
دورخیز کرد و پاشو وسط دیوار کوبید و بالا پرید... از روی نرده ها رد شد و صدای فرود اومدنشو اونور
شنیدم. درو واسم باز کرد...
قسمت بعد تخصص من بود.
باید توبه امو فراموش می کردم و سویچ رو کش می رفتم.. می گن توبه گرگ مرگه ها...
به سمت خونه دوییدم و نزدیک جای ناصر، پدر هادی و بابای رامین ترمز گرفتم.
هنوز خواب بودند.
دستمو تو جیب شلوار ناصر که آویزون بود کردم... نبود... اون یکی جیب... نبود... جیب های عقب... نبود... خوبه ناصر شیش جیب نمی پوشه!
تو جیب پیرهنشم نبود!
آروم رفتم کنار آرمان و گفتم:« فک کنم سویچ تو کیف زهره اس!»
گفت:« شانس نداریم که...!»
« می رم بیارمش..!»
« بپا اونورو!»
خواستم برم تو اتاق اونا که سویچ و مدارک ماشین رو مث هلو رو اوپن دیدم! قاپیدمشون و از روی هر سه مردی که خوابیده بودند پریدم.
سویچ رو واسه آرمان پرت کردم و بعد از این که کفش هامو پوشیدم رفتم که درو باز کنم.
ماشینو آورد بیرون. در هارو به هم کوبیدم و پریدم تو ماشین.
دستی ماشین بالا بود. چند بار درجا گاز داد.
دستی رو دادم پایین، هم زمان با حرکت من گاز داد... ماشین با جیغ از جا غرید.
از کوچه ها می گذشتیم... فلشو گذاشتم... ولوم دادم و play رو زدم.
آهنگ burn it to the ground بود... فقط به درد رانندگی می خوره...
ماشین سرعت گرفت و از شهر خارج شدیم.
تو جاده ها پیش می رفتیم... دیگه خونه ای دیده نمی شد.
به یه فضای خالی پارکینگ رسیدیم.
آرمان همزمان که یه ترمز کوچولو زد فرمونو هم چرخوند.
ماشین چرخید... پاشو روی گاز و ترمز جابه جا می کرد و فرمون رو می چرخوند و ... ما بر عکس می چرخیدیم!
داد زدم:« واو...!»
پارکینگ خاکی بود و اطرافمون محو خاک شده بود.
آرمان پاشو رو ترمز فشار داد، ایستادیم.
زد دنده عقب.چند متری عقب رفت تا شتاب کافی بگیره بعد دنده عوض کرد و فرمون داد تا صاف به راهمون ادامه بدیم.
تو یکی از جاده های فرعی و خاکی بودیم.
وارد حاشیه شدیم و کم کم به سمت رودخونه رفتیم.
صدای چرخش چرخ تو آب لذت بخش بود
در حالی که ماشین کلا گلی بود از رود خونه اومدیم بیرون و دوباره وارد جاده اصلی شدیم.
آرمان ماشینو نگه داشت تا جا مونو عوض کنیم.
وقتی جای راننده نشستم گفت:« تا ساعت 8 باید خونه باشیم!»
گفتم:« یه ساعت طول کشید تا رسیدیم اینجا... شما هم که دست از ژانگولر بازی برنمی داشتی حالا من چه جوری یه ربعه برسم خونه؟»
« برا این می گم که لو نریم!»
با خنده التماس کردم:« حد اقل 20 دیقه...!»
« اگه از 20 دقیقه بیشتر شد...»
ذهنشو خوندم...
داد زدم:« خیلی نامردی...!»
« خب این یه معامله اس!»
« یعنی بذارم لیدا... اول...!»
شرورانه گفت:« آره!»
گاز دادم و با صدای گرفته ای گفتم:« باشه!»
بعد 5 دقیقه گفتم:« این آشغال که 200 تا رم زورکی می ره!»
با نامردی تموم گفت:« مشکل خودته!»
بیشتر گاز دادم اما صدای موتور ماشین عوض شد و التماس کرد آروم تر برم!...
15 دیقه ای به شهر رسیدم.
تو خیابونا ویراژ می دادم که پشت یه چراغ قرمز گیر کردیم.
حیف که گشت پلیس جلو مون بود وگرنه...
2 دقیقه ی طلایی رو الاف شدیم!
آرمان با آرامش گفت:« 3 دقیقه!»
اینو که گفت هول شدم و خیابون اونا رو رد کردم.
خیابون بعدیش پیچیدم ... به ته خیابون که رسیدم آرمان با پیروزی گفت:« 1:40»
سر خیابونشون بودم.
فرمونو که چرخوندم گفت:« زور نزن...1:10»
با تموم وجود گاز دادم.
سر کوچه شون بودیم.
گفت:«20 ثانیه داداشی...!»
... تو این شانس آخه چرا باید خونه اونا ته کوچه باشه؟
یه در مونده بود که برسیم به جلوی خونه آرمان با خوشحالی داد زد:« yeah....»
زدم روی ترمز و به سمت آرمان خم شدم.
این یه شرط بندی با توافق هر دوتامون بود و من نباید عصبانی می شدم.
داد زدم:« ریدم تو این شانس...!»
آرمان با خنده گفت:« من شانست نیستم ها...!»
در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت:« ای جــــان!»
کوبیدم رو فرمون و بعد از 1 دقیقه پیاده شدم.
باید به سمت جنگل می رفتیم!
لیدا:
سر سفره نشسته بودیم و داشتیم صبحونه می خوردیم. توی ایوون که ازش می شد حیاطم دید بودیم.
از اول صبح آرمان و آرمین نبودند. ماشین هم سر جاش نبود.
مامان هی دلش شور می زد از قیافه اش معلوم بود نگرانه.
به ناصر هم می گفت بهشون زنگ بزنه اما دریغ از یه حرکت از طرف ناصر...
هنوز 2 دقیقه از آخرین ایراز نگرانی مامان نگذشته بود که صدای ترمز جیغی شنیده شد.
چند دقیقه بعد یکی به در کوبید.
رامین رفت درو باز کنه.
آرمان شاد و شنگول اومد تو خونه، و بعدش آرمین آویزون و خسته اومد.
***
با مامان و ناصر می رفتیم رسمت ماشین که یه دفه ناصر پرسید:« با ماشین چی کار کردید؟...»
مامان که نگران شده بود پرسید:« تصادف کردن؟»
« نه... فقط یه کم گلی شده!»
آرمان سرخوش گفت:« رانندگی تو رودخونه!» و منو به سمت در عقب کشید.
پرسید:« لیدا جز این لباس دیگه ای هم آوردی؟»
با تعجب پرسیدم:« چرا می پرسی؟»
لباس من به اون چه ربطی داشت؟»
جواب داد:« شاید اتفاقی افتاد... محض احتیاط می گم!»
با اخم گفتم:«آره دارم!»
سرشو تکون داد:« ... خوبه!»
از جاده رد می شدیم... به سمت جنگل ها می رفتیم... آخ جـــون!
***
بعد از ناهار بود.
هادی و رامین اینجا هم دست از لپ تاب و... درس برنمی داشتند...
آنا که پشت به ما نشسته بود sms بازی می کرد و با آتنا حرف می زد.
حوصله ام سر رفته بود. کمی به اطراف نگاه کرد.
ناگهان سری از کنار گوشم بهم نزدیک شد و با آرامش پرسید:« حال داری یه کم پیاده روی کنی؟»
آرمین بود. لبخند زدم و بلند شدم تا آمادگی مو اعلام کنم.
آرمان به درخت تکیه داده بود و با لبخند بهم نگاه می کرد.
جواب لبخندشو دادم. چشمکی زد و دستشو دراز کرد تا دستمو بگیره.
به مامان گفتم:« مامان ما می ریم دور و بر ها رو ببینیم!»
مامان گفت:« مواظب باشید» و بر گشت که به کاراش برسه!
چه بیخیال شده تازگی ها...!
از مسیر های ناشناخته و بکر جنگل که تقریبا تاریک بود و به فضای کابوسم نزدیک بود رد می شدیم.
با ترس پرسیدم:« گم نمی شیم؟»
آرمان با خبال راحت گفت:« نه... راه برگشتو بلدیم!»
و آرمین با سرخوشی لبخندی تحویلم داد.
ناخودآگاه حس آرامش اونا بهم سرایت کرد. دست آرمان رو فشار دادم و با سرعت بیشتر دنبالشون راه افتادم.
اونقدر بالا رفتیم و از خانواده ها دور شدیم که نفس کشیدن هم واسم سخت شده بود.
به فضای صاف و تقریبا روشنی نسبت به بقیه جاها!
آرمان بازوهامو چسبید و درحالی که به چشمام زل زده بود گفت:« فقط... ازت می خوام آروم باشی و نترسی لیدا...ما هیچ آسیبی بهت نمی زنیم! باشه؟»
حرف هاش به نظرم عجیب و دوپهلو اومد.
اما گفتم:« باشه...!»
پس الان راز اونا رو کشف می کنم...
آرمین خیلی جدی گفت:«یادت باشه آرمان چی گفت...!»
سرمو تکون دادم و گفتم:« خب... شروع کنید...!»
آرمین با حالتی عصبی تی شرتشو بالا کشید.
چی کار داشت می کرد؟
به بالا تنه عریان و عضلانیش نگا کردم... لبخند زدم... اما زود یه پسی به خودم زدم و لبامو جمع و جور کردم.
دستشو به سمت زیپ شلوارش برد...
با استرس پرسیدم:« چی کار داری می کنی؟»
آرمان به جاش جواب داد:« صبر کن لیدا!»
شلوارشم در آورد...
آرمان دستور داد:« حواستو جمع کن لیدا!»
سرمو تکون دادم.
لرزش ماهیچه های قوی آرمینو می دیدم.
بهم نگاه کرد. چشمای تیره اش به روشنی گرایید...یه رنگ زرد که وحشیانه می درخشید.
نفس حبس شده مو بیرون دادم و با چشمایی کاملا باز بهش چشم دوختمو
تموم قدرتمو جمع کردم که سرپا وایسم... صحنه های کابوسم داشت واقعی می شد؟...
آرمین روی زانو هاش نشست و سرشو پایین آورد و با ناله وحشتناکی که یه دفه به زوزه تبدیل شد منفجر شد....
انگار هیکل گنده اش 2 برابر بشه و شمایل حیوونی پیدا کنه.
خز های نقره ای رنگی بدنشو پوشوند.
وقتی سرشو بالا آورد همون گرگ مهربونی رو دیدم که توی خوابم بود و ازم حمایت می کرد.
زبونشو بیرون آورد و لبخند حیوونی تحویلم داد.
شوکه بودم. یه جور عجیبی بود...
قدمی خشک به سمت جلو برداشتم تا آرمین ... یعنی گرگ آرمین رو لمس کنم و از واقعی بودنش مطمئن شم.
دستم رو دراز کردم تا صورتشو لمس کنم اما آرمان دستم رو کشید و پرسید :« تو نمی ترسی؟»
چشماش نامطمئن بود.
ترس؟ بهش فکر نکرده بودم...
نمی دونم!...
تموم احساسات درونم و زیر و رو کردم... اثری از ترس نبود...
فقط رگه هایی از شیطنت تو ذهنم جاری بود.
نقشه ی شیطانی تو ذهنم طرح می شد....
قبل از این که لبخند موزیانه ام لوم بده افکارمو جمع کردم.
جوابشو دادم... مثلا شوکه ام...
فهمیدم چون اونا می خوان یه چیز غیر عادی و افسانه ای نشونم بدن انتظار ترسیدن منو داشتن...
خب منم ترسمو بهشون نشون می دم....
اما... این که اونا واقعا می تونن به گرگ تبدیل شن خیلی... عجیب... ولی باحال بود!
حتما یه کم وحشتناک هم بود.
اما من... نمی ترسم.
دلیلشم خودم نمی دونم.
هنوز به چشمای مردد آرمان زل زده بودم.
پرسیدم:« چی؟»
تند تند گفت:« نمی ترسی که اینجا با دوتا گرگینه تنهایی؟»
گرگینه؟ پس اسمشون این بود...!
مث آدمای گیج پرسیدم:« گرگینه؟»
وقتی بهم نزدیک شد که منو مثلا از شوک در بیاره ... چنان جیغی کشیدم که خودمم ترسیدم!
دستشو عقب کشید و خواهش کرد:« لیدا... نترس... باهات کاری نداریم.!»
وقتی آرمین گرگی بهم نزدیک شد دوباره فیلم بازی کردنو شروع کردم:« بهم نزدیک نشــــو...!»
آرمان دوباره خواهش کرد:« لیدا؟...»
همون طور که لباس های آرمین دستش بود قدمی به سمتم برداشت.
می خواستم بگم جـــانم؟
اما دهنمو بستم.
باید انتقام این عذاب های که کشیده بودمو می گرفتم...
مگه الکیه...
جیغ زدم:« راحتم بذارید...!»
« لیدا نرو... گم می شی...!»
عقب عقب می رفتم و ازشون دور می شدم.
مطمئن بودم اونا نمی ذارن بلایی سرم بیاد.
دوباره ننه من غریبم بازی درآوردم:« می خوام برم پیش مامانم...!»
آرمان دوید طرف:« خودم می برمت... لیدا ازمون دور نشو...!»
اما من داشتم می دویدم.
دویدن تو سراشیبی باعث شده بود زانوهام درد بگیره.
داد زدم:« حاضرم تنهایی برم تا با شما دو تا موجود افسانه ای باشم...!»
صدای نفس هاشونو می شنیدم. فقط چند تا درخت باهم فاصله داشتیم... زیاد بهم نزدیک نمی شدند... از دور مواظبم بود... احتمالا!
حتی یه بارم نخندیدم. نمی خواستم بفهمن نقشه مو...
در حالی به عقب و به صورت های نگران گرگی و آدمیزادی ، آرمین و آرمان نگاه می کردم می دویدم که ناگهان...
در جهت مخلافم به پرواز دراومدم...
بدنم به تنه درخت کوبیده شد...
ناله می کردم.
گرگ بزرگ و قهوه ای بزرگی دورم چرخ می زد و وحشیانه نفس می زد.
با باقی مونده قدرتم بی جون جیغ زدم.
این دیگه از کجا اومده؟
الان دیگه واقعا ترسیدم... چون همه چیز داره شبیه خوابم می شه!
گریه می کردم... خودمو به زور روی خاک مرطوب جنگل می کشیدم و آرمان و آرمینو صدا می کردم.
صدای زوزه وحشیانه گرگ رو از پشت سرم شنیدم.
از شدت ترس فلج شدم. فقط گریه می کردم و برق چنگال های تیز اونو می دیدم.
نگاه های هوشیارانه و متفکرانه ی گرگ انسانی بود. اما در پس اون می شد افکار وحشیانه و حیوونی رو دید.
نمی دونم چه قصدی داشت اما پنجه شو روی کمرم گذاشت.
نمی تونستم هیچ کاری کنم.
محکم پایین کشیدش...
صدای جیغم واسه خودمم گوش خراش بود.
ناله می کردم ... التماس می کردم.
اما اون داشت خراش های عمیقی روی کمرم می انداخت.
خون از کمرم جاری شده بود.
دیگه از شدت درد حتی نمی تونستم ناله کنم.
نفس کشیدن واسم سخت شده بود.
اشک هام بی صدا روی گونه هم می غلتید...
غرش وحشیانه ی دیگری رو شنیدم. گرگینه ی آرمین روی گرگ قهوه ای پرید...
با این که از شدت درد رو به موت بودم احساس آرامش وجودمو پر کرد...
چشمامو بستم.
آرمان داد زد:« لیــــدا!...»
آرمان:
لعنتی...
همه چیز تو چند ثانیه اتفاق افتاد...
چند ثانیه ای که ما بتونیم خودمونو به لیدا برسونیم.
با استرس داد زدم:« لیــدا!»دمر روی زمین افتاده بود و از کمرش خون جاری بود.
باید یه کاری می کردم... نمی تونستم ببینم داره خون از دست می ده.
مانتو شو از تنش درآوردم و بلوزشو بالا دادم.
زبونمو به زخم روی کمرش نزدیک کردم...
آب دهن ما خاصیتی داشت که خیلی زود زخم ها رو ترمیم می کرد و اثری ازشون باقی نمی ذاشت و این تو جنگ ها بهمون خیلی کمک می کرد...
سریع خونو از روی کمرش پاک کردم و شروع کردم به ترمیم زخماش.
ناله می کرد و کمک می خواست...
هر ناله اش قلبمو مجروح می کرد... نمی تونستم تحمل کنم باید دردشو کم می کردم...
وقتی کارم تموم شد و مطمئن شدم دردش کم شده روی بازو هام برگردوندمش...
بی حال و خسته بهم نگاه کرد.
گوشه تی شرتمو تو دستاش مشت کرد و صدام کرد:« آرما..ن!»
لرزون جواب دادم:« جانم؟»
دوباره اشک های لیدا جاری شد.
خواهش کردم:« لیدا گریه نکن... نترس... ما اینجاییم و ازت محافظت می کنیم!»
میون گریه هاش گفت:« ببخشیـــد!»
همون طور که هق هق می کرد سرشو به شونه ام تکیه داد.
کمرشو نوازش کردم ولی هیچ حرفی نزدم... دلم می خواست آروم باشه...
بعد از چند دقیقه آرمین پشت سرمون وایساده بود و لباس هاشو می پوشید.
لیدا هنوز ندیده بودش چون سرشو به شونه من چسبونده بود و نگاهش به گردنم بود.
آرمین که از کارش تو ناقص العضو کردن گرگینه وحشی راضی بود پیام ذهنی فرستاد:« تو همیشه خر شانس بودی... چرا م نباید از این شانسا داشته باشیم؟»
ابرو واسش بالا انداختم و لیدا رو بیشتر به خودم فشردم.
بدن ظریفشو تو آغوشم حس می کردم...
اما...
دوست داشتم ذهنشم لمس کنم.
پرسیدم:« لیدا... هنوز می ترسی؟»
خیلی آروم سرشو بالا آورد و با لبخند به منو آرمین نگاه کرد و گفت:« وقتی ب شما ام از هیچی نمی ترسم.»
آرمین شیطون پرسید:« حتی از خودمون؟»
لیدا ازم دور شد و آروم جلوی آرمین وایساد:« من هیچ وقت از شما نترسیدم!»
و خودشو تو آغوش اونم جا داد!
آرمین با لباس ها به طرفمون اومد.
لباس من و لیدا خونی شده بود و خیلی ضایع بود اینجوری برگردیم...
زهره حتما سکته می زد.
بلوزمو عوض کردم.
بعد آرمین لباسای لیدا رو داد.
لیدا پرسید:« اینجا لباس عوض کنم؟»
آرمین به سادگی گفت:«آره...!»
لیدا با اضطرابی مشهود گفت:« آخه... من نمی ترسما... خجالت می کشم!»
با تعجب پرسیدم:« خجالت؟»
چرا باید خجالت بکشه؟
به صورتش که سرخ شده بود نگاه کردم.
وقتی این جوری می شد خیلی تو دل برو و خوردنی می شد!
لبخندی زدم و پرسیدم:« چرا خجالت می کشی؟»
آروم گفت:« شما برگردید تا لباسامو عوض کنم.»
خب چه اشکالی داره جلوی ما...
آهـــا... چرا خنگ بازی درمیاریم...
لیدا که هنوز نمی دونه نشون ماست!
برگشتم... آرمینم برگردوندم و گفتم:« راحت باش...!»
ریز خندیدم.
ازمون دور شد و کارشو شروع کرد.
بعد از چند دقیقه پرسید:« اینا رو چی کار کنم؟»
آرمین گفت :« بندازشون همونجا...!»
« چی؟...»
« پس می خوایی یادگاری نگهشون داری... بنداز دیگه...!»
جلو رفت و دست لیدا رو گرفت تا برگردیم پیش خانواده ها!
یه کم از مسیرو رفته بودیم که لیدا یه دفعه بی مقدمه پرسید:« اون که بهم حمله کرد... چی بود؟»
جواب دادم:« یکی از همنوهامون...!»
یه دفه وایساد و با تعجب ایستاد:« شما آدم هارو می کشید؟»
« خب معلومه که نه!»
ما چرا باید آدم بکشیم؟
لیدا پرسید:« پس چی می خورید؟»
آرمین طوری که انگار بهش برخورده باشه گفت:« غذای آدم!»
لیدا خندید ... اما دوباره پرسید...:« خب... پس چرا اون بهم حمله کرد؟... نمی خواست منو بخوره؟»
آرمین با چشمکی بهش گفت:« هیچ کس اجازه نداره تو رو بخوره... جز...!»
لیدا گیج نگاهش کرد... منظورشو نگرفت؟!
رسیدیم!
زهره پرسید:« لیدا کجا بودی؟»
لیدا با آرامش و خنده گفت:« گفتم که با داداشام می رم پیاده روی!»
زهره با بدگمانی پرسید:« چرا لباسات عوض شده؟»
باورم نمی شه که لیدا می تونه به این خوبی فیلم بازی کنه!...
البته باید می دونستم... چون خودش بود که کلا ما رو گذاشته بود سر کار...
لیدا گیج پرسید:« لباسام...؟ من از اول همینا تنم بود...!»
یعنی زهره قبول می کرد؟
زهره با شک گفت:« فکر کردم مانتو صورتی تو پوشیده بودی..!»
الان لباسش سفید بود.
لیدا با لبخند گفت:« نه...!»
خیلی خوشم اومد. راحت دست به سرش کرد.
***
عصر بود.
با نیشخند رو به هادی گفتم و پرسیدم:« هادی میای فوتبال بزنیم؟»
هادی با جیغ انگار برق 220 ولت لهش وصل کرده باشی گفت:« نه...!»
آنا که کنار اون نشسته بود پرسید:« شما والیبال بازی نمی کنید؟»
لیدا بهم نگاه کرد. لبخندمو جمع و جور کردم و گفتم:« والیبال یه کم خطرناکه!»
آتنا پرسید:« یعنی چی خطرناکه؟»
آرمین با شیطنت گفت:« یعنی احتمال صدمه دیدن توش زیاده!»
آتنا تیکه پروند:« یعنی ممکنه با توپ تو دهن ما هم بزنید؟»
شاید!...
جوابشو دادم:« نه... ولی ممکنه اتفاقی بخوره!»
آنا با پررویی پرسید:« یعنی اون توپ تصادفی خورد دهن هادی؟»
آرمین با آرامش گفت:« آره...!»
آنا بی حوصله پرسید:« بازی نمی کنید؟»
رامین پرید وسط :« اگه بازی نمی کنید بیاید بلوف بازی کنیم...!»
نمی دونستم چی باید بگم؟
آرمین بهم نگاه کرد.
لیدا گفت:« خب بیاید دیگه!»
سرمو طرفش چرخوندم.
لبخند زد. از روی اجبار گفتم:« باشه!»
آنا جلو وایساد و نگاهی به چشمام انداخت.
دندونشو یه لیش کشید و توپو به شکمم کوبید.
توپو گرفتم و سرمو پایین انداختم. دختره بیشعور...!
آتنا گفت:« دخترا در برابر پسرا...!»
رامین هم که باقالی...!گفت :« منم داور!»
آنا گفت:« مطمئن باشید ما میبریم!»
لیدا کنارشون وایساد..
آرمین کنار گوشم گفت:« آخه من یه کم محکم بزنم که میشکنه...! حالا کری هم می خونه واسم!»
آروم جوابشو دادم:« اعصاب واسم نذاشته... داره حالمو به هم می زنه!»
اولین پنجه رو زدم.
هنوز بازی گرم نشده بود که صدای زوزه ای بلند شد...
من و آرمین به این دلیل که گوش های حساس تری داشتیم زودتر متوجه شدیم!
با هم به سمت صدا چرخیدیم.
توپی که سمتم اوند رو جواب ندادم.
به آرمین گفتم:« میرم ببینم چه خبره...!»
آرمین دستمو گرفت:« دفه قبل تو رفتی...!»
دستمو کشیدم:« دفه قبل تو جنگیدی...!»
فقط گفت:« مواظب لیدا باش. صالح رو خبر می کنم.»
گفتم:« آرمین بذار من برم!»
بلند و قاطع گفت :« نع!» بهم پشت کرد و دوید!»
یادت می دم با داداش بزرگترت چه جوری حرف بزنی آقا آرمین...!
ناصر که صدای زوزه گرگ ها رو شنیده بود صدام کرد.
قبل از این که برم پیشش، بازوی لیدا رم گرفتم تا با خودم ببرمش.
حاضر نبودم بذارم حتی یه متر ازم دور شه!
ناصر نگران پرسید:« آرمین کجا رفت؟»
« رفت ببینه چه خبره!»
« چرا باهاش نرفتی؟ تعدادشون زیاده!»
عصبی پرسیدم:« اونوقت لیدا رو چی کار می کردیم؟»
ناصر گفت:« اونا که از وجود لیدا خبر ندارن.»
لیدا رو به خودم نزدیک تر کردم و گفتم:« ناصر... درگیری سر همینه... یکی از بچه هاشون به لیدا حمله کرده... احتمال حمله دوباره زیاده!»
لیدا با ترس پرسید:« کی می خواد حمله کنه؟»
جواب دادم:« دوستای اون گرگ قهوه ایه!»
«دوساش؟»
« اون عضو یه گروه بوده... یه گله مث ما و دوستامون! الان اونا نسبت به ما واکنش نشون دادن و ... قراره جنگ بشه!»
با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:« آرمین...!»
بهش اطمینان دادم:« آرمین چیزیش نمی شه... الان تو مهمی.!»
یه دفه با تعجب پرسید:« مــن؟ ... چرا؟ ... چرا می گی این جنگ سر منه؟»
ناصر دور شد تا هم ما راحت تر باشیم و هم اوضاعو زیر نظر بگیره.
گفتم:« بعدا توضیح می دم!»
لب هاشو جمع کرد و با خشم گفت:« همین الان بگو!»
« لیدا الان نمی شه.»
لجبازی کرد:« باشه... می رم از آرمین می پرسم... دیدم از کدوم طرف رفت...!»
بازوشو دوباره چسبیدم:« تو هیچ جا نمی ری.»
با خنده ای ریز گفت:« جلو مامانم که نمی تونی جلومو بگیری!»
راست می گه...
تسلیم خواهش کردم:« لیدا؟ بهت می گم... قول می دم!»
به چشمام زل زد. تو آبی چشماش غرق شدم.
« من همین حالا می خوام بدونم!»
داشت دستور می داد. یعنی فهمیده چه نفوذی روی من و آرمین داره؟
حالا اینو چه جوری بهش بگم...؟
گفتم:« گوش کن... موضوع اینه که...( نفس عمیقی کشیدم و به درخت تکیه دادم)... ما... شریکمونو... همون عشقمونو یه جور خاصی پیدا می کنیم. ما اونو می بینیم و توی مدت کمی...
بهش وابسته می شیم. نشونه گذاریش می کنیم و طبیعتا روش حساسیم!»
لیدا اخم کرده بود. پرسید:« نشونه گذاری؟»
با آرامش ساختگی گفتم:« آره... ببین ما اول اونو نشونه گذاری ذهنی می کنیم... یعنی اعلام می کنیم که اون شخص مال ماست... بعد با انجام کار های خاصی نشونه گذاری رو تکمیل می کنیم... همین!»
با کنجکاوی پرسید :« چه کارایی؟»
با اجبار گفتم:«باید یه سری شکل رو بدن عشقمون بکشیم... با دندون...!
دهنش باز مونده بود.
چند دقیقه ی بعد متفکر پرسید:« اینا چه ربطی به من داره؟ من نشون کسی ام؟»
با حالتی خسته گفتم:« تو نشون من و آرمینی...!»
ابروهاشو بالا داد و با تعجب بهم نگاه کرد.
الان مطمئن بودم که ازمون متنفره...!



ادامه دارد ...4fvf
.fuck everything
پاسخ
 سپاس شده توسط sϻσκε ϐσψ ، .امیرحسین. ، ‌ss 501 ، **zeinab** ، ss*n.z.k*501 ، †cυяɪøυs† ، nazanin.ebr ، یاس خوزستانی ، parsa tehrani ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان راز (خیلی قشنگه) - tavsa - 13-09-2014، 2:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان