21-09-2014، 9:16
سال پیش با یه دختری اشنا شدم البته خودمم دخترما اول از اسمش خوشم اومد بعد از همه چیش براش هر کاری که خواهر و بهترین دوست می تونه انجام بده رو انجام دادم طوری که همه به این حسادت می کردند و دوست داشتن جای اون باشن چند ماه گذشت رابطمون عالی شد دیگه واقعا از ته قلبش منو دوست داشت همه جا باهام بود کمکم می کرد اونی که قبلا بهم می گفت تو جمع بچه ها محبت نکن خودش جلو بقیه دستمو می بوسید کلی حرف کلی حرفای خوب من همیشه بهش می گفتم هلیا اگه قراره رابطه تا اخر سال تحصیلی باشه بهم بگو اما اون می گفت دوست داره خواهرم باشه اما اخرای سال یه روز بی دلیل منو از خودش روند و من هیچ وقت نفهمیدم چرا از زندگیش رفتم این بدترین خاطره و شیرین ترین خاطره است من عاشق اونم برا همین هم رنجش رو دوست دارم هم لذتش رو.شنیدم دنبال شماره و ادرسی از من میگرده شنیدم می خواد باز باهام باشه اگه بتونم دوماه دیگه باز این دوستی رو پایه ریزی می کنم اما اخرین خاطره هایی که برا من حک کرد خیلی تلخ بوده و هیچ قدرت انسانی نمی تونه پاکش کنه