امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 2.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید

#6
پست هفتم



ناباورانه نگاش کردم...اينا آدم بودن؟؟...نه...از حيوون هم بدترن...حداقل حيوونا به هم نوعاي خودشون رحم مي کنن ولي اينا....يا خدا...ما کجاي کاريم؟؟...چه اتفاقايي اطرافمون ميفته و ما بي خبريم...
آلن:اينم نيمي از کاراي ما...بقيه رو صلاح نمي دونم بهت بگم...
تازه اينا نيمي از کاراشون بود؟؟...ديگه بقيش چيه؟؟...
تقه اي به در خورد...آلن در رو باز کرد...يه گروه آدم ريختن تو اتاق...نمي دونم چندنفر بودن ولي خيلي زياد بودن به طوري که اتاق پر شد...
چشمهاي اولين نفر برام خيلي آشنا بود...نگاه سردش بهم فهموند ه همون مرد نقاب داري که من رو از خونه بيرون کشيد...نگاهش در عين سرد بودن،هرزه و هيز بود و تن آدم رو مي لرزوند...ياد حرفاي آلن افتادم...لرزش بدنم بيشتر شد...
هرج و مرج شده بود...آلن دستاش رو بهم کوبيد و اينجوري،نظم رو برقرار و شروع به حرف زدن کرد به حرف زدن:
گفتم بياين اينجا تا ببينين و بفهمين پشت کردن به من چه عواقبي داره...ببينين چه بلايي به سرتون مياد...بفهمين اگه از دستورات من سرپيچي کنين،چه بلايي به سرتون ميارم...
اشاره اي به سينا کرد و گفت:اين بهروزه...خيلي از شماها که قديمي هستين،مي شناسينش و مي دونين کيه...اين يکي از افراد من بود و بخاطر اعتيادش به اين مواد،براي من کا مي کرد...اون از هيچي خبر نداشت و به ترتيبي کمي آگاهي پيدا کرد و عليه من شد...چندوقت بعد فهميدم وارد اداره ي پليس شده...ديشب به چندتا از بچه ها و ويکتور گفتم برن خونش...البته چندوقتي بود که زيرنظر داشتمش...اين دختر هم تو خونش بوده...مي خواست نره...
با حرص گفتم:دهنت رو ببند...
آلن:خفه...زر نزن...امثال تو بدرد لاي جرز ديوارم نمي خورن...
سينا داد زد:بفهم داري چي ميگي...اسمش رو تو دهن کثيفت نچرخون...ايني که جلوت نشسته،پاکتر از خيلياي ديگست...
آلن پوزخندي زد و گفت:آره...انقدر با دختراي مختلف با قماش جورواجور بودي که پاکترينشون اينه...
دلم خيلي از حرفش گرفت...خيلي...
سينا خواست جواب بده که آلن رو به افرادش گفت:من از اين بهروز کاري رو خواستم تا برام انجامش بده...کاري رو که خيلي از شما آرزو دارين بهتون محولش کنم...ازش خواستم مسئوليت جابه جايي اين مواد و يه سري کليه رو به عهده بگيره ولي اون گفت نه...به من گفت نه...منم مي خوام سزاي اين نه گفتنش رو بهش بدم...همين جا،جلوي چشم همتون،اين دختر رو آلوده به ويروس مي کنم...اين تا چندساعت ديگه دووم مياره...خود بهروز رو هم،مثه قبلش مي کنم...يه معتاد...مي دونين که اعتياد دوباره به اين مواد،ترکش سخت تره...بهروز مجبور ميشه که باهام همکاري کنه...مجبور...
صداي تشويق و هوراي افرادش گوشام رو پر کرد...تشويق براي چي؟؟...براي مرگ و اعتياد دو نفر ديگه که انسان بودن؟...اينا چجور آدمايي بودن که از مرگ و اعتياد ديگران خوشحال ميشدن؟؟...اينا خدا رو قبول دارن؟؟...نه....معلومه که ندارن...اينا خدارو نمي شناسن...
اتاقي که توش بوديم،گرم بود...پالتوم تو اتاق قبلي جا مونده بود و فقط يه تيشرت تنم بود...
آلن پارچه رو از روي سيني کنار زد و سرنگهاي کذايي نمايان شدن...
به دو نفر از افرادش که پشتم بودن،اشاره کرد...اونا هم بازوهام رو محکم تو دستاشون گرفتم...چندشم ميشد...کمي تقلا کردم ولي فايده نداشت...به دو نفر ديگه اشاره کرد بيان جلو...اون دوتا هم زانوهام رو محکم گرفتن...
آلن پاچه ي شلوارم رو گرفت و کمي کشيدش بالا...مونده بودم داره چي کار مي کنه...مچ پاي راستم رو تو يکي از دستاش گرفت و پوزخند زد...خواستم پام رو بکشم عقب که نشد...اون دو تا غول بيابوني،محکم زانوهام رو گرفته بودن و اجازه ي هيچ حرکتي بهم نمي دادن...
آلن سرنگ رو از روي سيني برداشت...آخرين نگاهم رو به سينا انداختم...چشمهاي نگرانش رو ديدم....رنگش پريده بود...مي دونستم خودم هم دست کمي ازش ندارم...چشمهام رو بستم...سعي کردم نگاهش رو تو ذهنم نگه دارم...
صداي تشويق و هوراي افرادش رو مي شنيدم...اشک به چشمهام هجوم اورد...متأسف بودم...متأسف بودم براي خودمون...براي آدما...براي جامعه ي انساني...براي اين که از مرگ يکي ديگه خوشحال ميشن...جدي چرا بايد اينجوري باشه؟؟...مگه من ارث باباشون رو خوردم؟؟...مگه اون بدبختايي که زير دست اينا مردن،گناهي مرتکب شده بودن؟؟...چرا بايد به خودشون و جامعشون ضربه مي زدن و از اين موضوع خوشحال مي شدن؟؟...
اشکام رو نگه داشتم و سعي کردم رو گونه هام جاري نشن و اونا رو لمس نکنن...صداي داد و تشويق،لحظه به لحظه بيشتر ميشد...
کمي پام رو اورد بالا...سردي و تيزي سرنگ رو روي مچ پام احساس مي کردم...ناخوداگاه مچم رو کج کردم...طوري که سوزن رو حس نکردم...صداي خنده ي افرادي که دورم حلقه زده بودن،تو گوشام پيچيد...مي خنديدن...بلند و بلندتر...
دوباره سوزن رو حس کردم...اين سري مچم رو ثابت نگه داشتم و همزمان با اون،صداي هيجان زده ي افرادش رو مي شنيدم...تو دلم از همه خداحافظي کردم...از همه...چه اونايي که تو ايران بودن و چه اونايي که تو کانادا بودن...
همزمان با حس کردن فشار سرنگ روي پوست پام،صداي سينا رو شنيدم که گفت:صبر کن آلن...من قبول مي کنم باهات همکاري کنم،فقط به اون کاري نداشته باش...
سوزن کنار رفت...فشار روي زانو و يبازوم تموم شد...ولم کردن...صداي خنده ي افراد دوباره اوج گرفت...ناباورانه چشمهام رو باز کردم و به سينا نگاهي انداختم...سرم رو به علامت نه تکون دادم....نبايد اينجوري ميشد...سينا نبايد قبول مي کرد...آلن همين رو مي خواست...
سرش رو برام تکون داد و لبخند غمگيني بهم زد...
آلن دوباره سرنگها رو گذاشت زير پارچه...هردومون رو بلند کردن و آلن رو به سينا گفت:حالا که خودت راضي به همکاري با ما شدي،ديگه لزومي نمي بينم معتادت کنم...
به افرادش اشاره کرد و گفت:ببرينشون...
به اتاق جديدي رفتيم...خوبيش اين بود که گرم بود...نزديک طلوع آفتاب بود...از افراد آلن خواستم پالتوم رو بيارن و اونا هم برام اوردن...
وقتي تنها شديم،سينا به سمتم اومد و دستام رو با دست سالمش گرفت و گفت:خوبي باران؟؟...
من:آره...تو چي؟؟...دردت آروم تر شد؟؟...
سينا:بگي نگي...
کمي نگام کرد و گفت:تو بايد از اينجا بري...همين امشب...بعد از غروب خورشيد،بايد اينجا رو ترک کني...
من:چي ميگي سينا...
سينا:همين که شنيدي...نه نمياري باران...بايد بري...اگه بموني بدبخت ميشي...مي فهمي چي مي گم؟؟...
آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم:نميشه از اينجا رفت...چجوري برم بيرون؟؟....قطعا اينجا کلي دوربين داره...بيرونم افراد آلن هستن....من نمي تونم پام رو از اين اتاق بزارم بيرون،چه برسه به اين که بخوام از ساختمون خارج بشم...
سينا:مي توني...بايد بتوني...بايد...بعضي جاها دوربين داره...من خودم از افراد آلن شنيدم...مثلا اون اتاق که منابع توشه،دوربين داره...تو راهرو ها نداره...تو اتاق افرادش هم دوربين هست...تو مي توني بري باران...من مطمئنم...
مکثي کرد و گفت:بايد خيلي مراقب خودت باشي...من نيستم...من ديگه پيشت نيستم...ممکنه بيرون از اين جا،آدماي شهروز باشن...اگه بي دقتي کني،از چاله در مياي و تو چاه ميفتي و اين وضع رو بدتر مي کنه...البته ممکنه اينجا باشن چرا که آلن و افرادش،اطراف رو کنترل مي کنن و نمي ذارن کسي اينجاها باشه و اين اطراف پرسه بزنه...
با چشمهاي گرد شده صداش زدم:سييييييناااا....تو مي فهمي داري چي ميگي؟؟....
سينا:آره مي فهمم...خوبم مي فهمم...فقط مي دونم بايد از اينجا بري...هرجور که شده...من ضررت رو نمي خوام...به نفعته که از اين جا بري...منم از فردا بايد برم تو گروه آلن...تو بايد بري پيش پدرت و به اون بگي چه اتفاقي افتاده...
من:سينا؟؟....
کمي نگام کرد و گفت:جانم،يعني بله؟؟...
يادم رفت چي مي خواستم بگم...
سينا:بگو ديگه...
من:به فرضم که من تونستم از اينجا برم بيرون...من اينجا رو نمي شناسم...من خيابوناي اين شهر رو نمي شناسم....الآن هم بايد خارج از شهر باشيم...اين کار رو مشکل تر مي کنه...من اگه از اينجا برم بيرون،آواره ي کوچه و خيابون ميشم...
سينا:تو برو بيرون...بالاخره يه ماشين پيدا ميشه تا تو رو به شهر برسونه....فقط تو بايد احتياط کني...خيلي...من بعيد مي دونم آدماي شهروز اين اطراف باشن ولي تو بايد مواظب خودت باشي...اين قولو به من ميدي؟؟...بذار اگه من نبودم،شرمنده ي بابات نشم باران...بذار....
بغضم گرفت...دستم رو اوردم بالا و گذاشتم رو لباش...چقدر گرم نرم بودن...
با بغض گفتم:هيششششش...تو هيچيت نميشه...من مي دونم...نبايد چيزيت بشه....اون دختري که عاشقشي منتظرته...يادته؟؟...ساحل اون شب مي گفت توعاشق دختري هستي...اينجوري حرف نزن سينا....دلم مي گيره...نذار چشم به راه بمونه...نذار دلش بشکنه...نذار بي سينا بشه...تو اونو دوست داري،بدون اونم تو رو دوست داره...اون از شغل تو خبر نداره....بخاطر اونم که شده،بايد از اين مخمصه سالم بياي بيرون...خب؟؟...
واسه اولين بار مي ديدم سينا بغض کرده...واسه اولين حس مي کردم چونش داره از شدت بغض مي لرزه...واسه اولين بار مي ديدم داره با خودش مي جنگه تا بغضش رو قورت بده...واسه اولين بار و آخرين بار...
سينا:اون دختر منتظرمه؟؟...اميدوارم...اميدو ارم جاش خوب باشه...اميدوارم زندگي خوبي داشته باشه...اميدوارم...
بغضش رو قورت داد و گفت:نمي دوني چقدر دلم براش تنگه...نمي دوني چقدر خوبه...لايق بهترين چيزاست...
مکثي کرد و بعد از اين که شد سيناي هميشگي،گفت:تو قول به من ميدي که سالم بموني و مواظب خودت باشي؟؟...
من:سعيم رو مي کنم ولي قول نميدم...
سينا:نذار من شرمنده بشم باران... نذار...
سرم رو براش تکون دادم....
سينا:من آدرس خونه ي بابات رو بهت مي گم...اونو به خوبي حفظ کن...اينجا خودکار و کاغذ نداريم تا برات ياد داشتش کنم...پس خوب گوش کن...خيابونا رو درست به خاطرت بسپر...
من:بگو...
آدرس رو بهم داد...بعد از چندبار تکرار کردن،تو ذهنم موند...شماره ي اعضاي خونه و خونه رو هم بهم داد تا اگه تونستم،به خونه زنگ بزنم....
خورشيد طلوع کرده بود...بيرون رو نمي تونستيم ببينيم،چرا که پنجره ها رو رنگ کرده بودن و سرتاسر شيشه بود و نميشد بازشون کرد...
بلند شدم و به پنجره دست کشيدم...مي دونستم هيچ جور باز نميشه...شکمم قار و قور مي کرد و حسابي گشنم بود...ديشب مي خواستيم غذا بخوريم که اونا اومدن تو خونه...
نشستم کنار سينا...دستم رو گذاشتم رو شکمم و گفتم:نمي دوني چقدر گشنمه...
با لبخند گفت:مي دونم...از صداي قار و قورش معلومه...
همون موقع بود که در باز شد...مردي سيني به دست اومد تو اتاق...سيني رو گذاشت جلومون و گفت:تموم شد،صدام کنين...
بعد بيرون رفت...
نگاهي به سيني انداختم..چاي،مربا،عسل،خامه ،شکلات صبحانه،کره،پنير و...همه چي تو سيني پيدا ميشد...
سينا:ببين چقدر صداي شکمت بلند بوده که به گوش آلن هم رسيده...
گله آميز نگاش کردم و گفتم:اِ...سينااااا...
سينا:خب بابا...بخور...مشغول لقمه درست کردن شدن...داشتم مي ذاشتم تو دهنم که حس کردم سينا داره نگام مي کنه...برگشتم سمتش و تازه يادم افتاد که دستش شکسته و نمي تونه براي خودش لقمه درست کنه...دستم رو اوردم پايين...با لبخند همون لقمه رو گرفتم جلوي دهانش...کمي نگام کرد و بعد سرش رو اورد جلو...لقمه رو گذاشتم تو دهانش و بعد،ليوان چاي روبرداشتم...از قند و شکر متنفر بودم...سينا هم همينطور...هيچ کدوم چاي شيرين نمي خورديم...ليوان رو گرفتم سمت دهانش...يه قلپ خورد...ليوان رو کشيدم کنارم...
مشغول درست کردن لقمه ي بعدي شدم...مي خواستم بدمش به سينا که گفت:يکي تو،يکي من...اين يکي براي توئه...بعدي براي منه...
من:باشه ديوونه...
به همين ترنيب صبحانمون رو خورديم...يه لقمه براي خودم درست مي کردم و يکي براي سينا...
بعد از خوردن صبحانه،سينا گفت:خيلي مزه داد...آخرين صبحانه ي مشترکمون،بهترين صبحانه ي عمرم بود...از فردا من تنهام و تو با خانوادت...
از کلمه ي آخرين،دلم گرفت...
سعي کردم به روم نيارم...در جوابش گفتم:تو تنها نمي موني...خيليا هستن که پرش منن...
پوزخندي زد و زير لب گفت:نه...ديگه نيستن...
حرف ديگه اي نزديم...اون مرد اومد و سيني رو برد...
من:چرا دست و پامون بازه؟؟...
سينا:چرا ببندن؟؟...
من:خب اون موقع بسته بودن...منظورم ديشبه...
سينا:الآن مي دونن که من راضي شدم اين کار رو انجام بدم...من بايد يه کاري کنم که اينا لو برن يا حداقل اون محلولا و اعضا،به مقصد نرسه...اين اولين باريه که مي خوان اين محلولا رو به جاهاي ديگه اي بفرستن...من بايد همين سري اين کار رو تموم کنم...نمي خوام دوباره از دستشون فرار کنم...مي دونم دوباره پيدام مي کنن...
من:سينا...تو مي دوني اين کار چقدر خطرناکه؟؟...
سينا:داري منو از خطر مي ترسوني؟؟...يه افسر پليس بايد جونش رو واسه مردم و نجات اونا بده....من شرايط رو مي دونستم و وارد اين راه شدم...دو گزينه اتفاق ميفته...يا من صحيح و سالم برمي گردم و يا تو راه عملياتم،شهيد ميشم...
من:دوباره شروع کردي؟؟...
بحثو عوض کردم و گفتم:از شهروز چه خبر؟؟...
سينا:قبل از اينکه بگيرنمون،بهم اطلاع دادن که يه سرنخايي بدست اوردن...اين افرادشن که منو نگران مي کنن...
خيلي خوابم ميومد...از طرفي کمرمم بخاطر سرماي ديشب حسابي درد مي کرد...کمي جابه جا شدم...چهرم از درد توهم رفت...دستم رو گذاشتم رو کمرم و کمي ماساژش دادم...
سينا با تعجب گفت:تو چرا اين شکلي شدي؟؟...درد داري؟؟...
نگاهش به دستم افتاد که رو کمرم بود...
با مکث گفت:نکنه...نکنه...نزديک به پ...
نذاشتم جملش رو کامل کنه...مي دونستم با کامل شدن جملش،منم ميرم تو زمين!!...
سرمو انداختم پايين و با خجالت و شرم گفتم:نه...
نفس راحتي کشيد و هيچي نگفت...
تا حالا نشده بود اينجوري به روم بياره...نمي دونست تو اون مواقع حالم تا چه حد خراب ميشه...از چند وقت قبلش قرص مي خوردم تا دردم کم بشه...هميشه وسايل بهداشتي رو مي گرفت و تو کمدم مي ذاشت...
سينا:پس چته باران؟؟...چرا کمر درد داري؟؟...
من:چيز خاصي نيست...
نزديکم اومد و دستش رو انداخت دور کمرم و گفت:تو چشمهام نگاه کن تا بفهمم خاص هست يا نيست...
سرم رو انداختم و نگاش نکردم...پنجه هاي دستش رو باز کرد و به پهلوم فشار اورد...
سينا:نگام کن باران...
با کمي مکث سرم رو اوردم بالا...تو چشمهام نگاه کرد و گفت:اينا دارن به من ميگن خاصه...
من:واسه خودشون ميگن...
سينا:نه...واسه خودشون نميگن...اينا هميشه با من حرف ميزنن و حقيقت رو ميگن...دراز بکش رو زمين...
-چرا؟؟...
-کاري رو که گفتم انجام بده...
-دليلش رو نبايد بدونم؟؟...
-تو انجام بده،دليلش رو هم مي فهمي...
خدا رو شکر اتاقش فرش داشت...خواستم به پهلو دراز بکشم که سينا گفت:دمر...
اوفي کردم و دمر دراز کشيدم...دستام رو روي هم و رو زمين گذاشتم...پيشونيم رو هم به ساعدم چسبوندم...
من:حالا که چي؟؟...
جوابم رو نداد...
من:سينا؟؟...
باز هم جوابي نشنيدم...حس کردم دستي داره رو کمرم حرکت مي کنه...همزمان صداي سينا رو هم شنيدم...
سينا:چي ميگي؟؟...براي اين گفتم دراز بکش...مي خوام کمي کمرت رو ماساژ بدم...تو براي من اينجوري شدي و من اينو نمي خوام...مطمئنم بهتر ميشي...من دوره گذروندم...
من:مرسي سينا...نيازي نيست...
دروغ مي گفتم...از خدام بود ولي يه جورايي ازش خجالت مي کشيدم...هميشه فربد يا بابا پشتم رو ماساژ مي دادن و من خوابم مي گرفت...
سينا:ناز نکن بچه جون...
من:دوره ي چي گذروندي؟؟...
لباسم رو کمي کشيد بالا...دست گرمش رو روي کمرم حس کردم...ناخوداگاه کمي لرزيدم...واي خدا...دستام رو مشت کردم و فشار دادم...رو کمرم خيلي حساس بودم...خوب بود نمي ديدمش...تا حالا دستش بدنم رو لمس نکرده بود...از وقتي که قرار شد تو بغلش بخوابم،هر دومون مراعات مي کرديم...هردومون تي شرت مي پوشيديم و اين کار رو براي من آسون تر مي کرد و خواب رو برام سختتر...ولي راضي بودم...
با صداش به خودم اومدم...غرق در افکارم بودم...خيلي خوب پشتم رو ماساژ ميداد و من کم کم داشت خوابم مي برد...مثل هميشه...احساس مي کردم خستگي داره از تنم ميره...با اين که با يه دست کار مي کرد،اما حرف نداشت...بي نظير بود...
سينا:شنيدي چي گفتم؟؟...
من:نه...حواسم جاي ديگه اي بود...
سينا:کجا مثلا...
من:ول کن توام...مي دونستي خيلي خوب ماساژ ميدي؟؟...
سينا:بايد اينجوري باشه...من 6 ساعت داشتم واسه کي روضه مي خوندم؟؟...خوبه دارم بهت ميگم دوره ماساژدرماني رو گذروندم و مدرک ماساژوري دارم!!...

من:جدي؟؟!!...اين عاليه سينا...
با شيطنت گفت:خودم مي دونم...ساحل هم همينو ميگه...داري تأسف مي خوري؟؟...
من:تأسف؟؟...چرا بايد تأسف بخورم؟؟...
سينا:براي اينکه زودتر از اينا نفهميدي من چه هنري دارم...آخه خانوما مي خوان هميشه يکي باشه تا ماساژشون بده و از خستگي درشون بياره...
راست ميگفت...منم بدم نميومد...کي بدش مياد؟؟...به روم نيووردم...
من:دلت خوشه تواما...برو بابا...
سينا:چي چي برو بابا...من شماها رو مي شناسم،به خصوص تو...يه نمونه تو ايران دارم ديگه،ساحل...بنده خدا فربد...مي دونم چه موقع مي خواي انکار کني...الآن هم از اون مواقع است...
خوابم گرفته بود...خيلي خسته بودم و شب قبلش هم استراحتي نداشتم...
من:بذار بعدا جوابت رو ميدم...مي خوام بخوابم...
سينا:تازه من با يه دست دارم کار مي کنم...با دو دست کار مي کردم،در حال ديدن خواب هفت پادشاه بودي خانوم...بلندشو باران...رو زمين نخواب...زمين سرده و بدنت خشک ميشه...دشکم زيرت نداري...
با صداي خوابالويي گفتم:پس کجا بخوابم آخه؟؟...تو مگه اينجا تختي با پر قو مي بيني؟؟...چه حرفايي مي زني سينا...بذار بخوابم...
سينا:من نمي تونم با يه دست بلندت کنم...پاشو...گردن درد مي گيري...بيا بغلم بخواب...هم گرمه و هم نرم...از دشکي با پر قو هم خيلي بهتره...
من:نه...نمي خوام زخمات درد بگيرن...پس گلبافتيه واسه خودش...کي اين اميدواري رو بهت داده؟؟....
با حرص گفت:نمي گيرن...تو پاشو...خيلي ها...
تو دلم گفتم:خيلي ها خيلي غلط اضافه کردن که درباره آغوش تو نظر دادن...فقط يه نفره که مي تونه در اين باره نظر بده و اون....منم...
منم؟؟...چرا من؟؟...
حوصله فکر کردن نداشتم...يعني خوابم ميومد و مي خواستم بخوابم،براي همين اهميت ندادم که با خودم چي گفتم...
به زور خودم رو از روي زمين بلند کردم و به سمت سينا کشيدم...دلم نميومد برم تو بغلش...مي ترسيدم به زخماش ضربه بخوره...
سينا:چرا وايسادي و داري بروبر منو نگاه مي کني؟؟...
با چشمهايي خمار و نيمه باز گفتم:دردت نگيره سينا...
لبخندي زد و با خنده گفت:منکه زخم شمشير نخوردم فندقک...از زخم گلوله و چاقو که ديگه بدتر نيست...
آروم رفتم سمتش و رو پاش نشستم...دست سالمش رو دورم حلقه کرد و سرم رو روي شونش گذاشت...سرم نزديک به گودي گردنش قرار گرفت...بوي عطر سرد و مردونش رو به خوبي حس مي کردم...عاشق عطرش بودم...نفس عميقي کشيدم و با اطمينان،سرم رو به شونس تکيه دادم...
جوري بهش تکيه دادم که به دست گچ گرفتش ضربه اي نخوره...يکي از دستام رو از پشت کتفش رد و اون يکي رو هم دور گردنش حلقه کردم...دستم به زن.جير گردنش خورد...زنجير طلا سفيدي که هميشه تو گردنش بود و با پوست سبزش،تضاد جالبي داشت و بهش زيبايي مي بخشيد...
من:تو چي؟؟...خوابت نمياد؟؟...
بوسه اي به موهام زد و گفت:به بي خوابي عادت دارم،فقط کمي خسته هستم...
فشار دستش رو بيشتر کرد...سرش رو به سرم تکيه داد و گفت:منم اينجوري کمي استراحت مي کنم...حالا آروم بگير بخواب...
چشمهام رو بستم و گفتم:من چجوري بايد از اينجا برم؟؟...قبول کن نميشه سينا...
سينا:بگير بخواب فعلا...بيدار که شدي،باهم حرف مي زنيم...
حرف ديگه اي نزدم...چشمهام رو بستم و خوابيدم...
با صداي باز شدن در چشمهام رو باز کردم...برامون غذا اورده بودن...
نگاهي به سينا انداختم...چشمهاش کمي قرمز شده بود...به خوبي مي تونستم بفهمم چقدر خستست...
سينا:ساعت خواب...
چشمهام رو ماليدم و گفتم:ساعت چنده؟؟...
شونه اي بالا انداخت و گفت:به نظرت من ساعت دارم؟؟...همه وسايلم رو ازم گرفتن...فکر کنم نزديک 5-4 ساعتي خوابيده باشي...
از بغلش اومدم بيرون و گفتم:تو خيلي خسته اي...
لبخندي زد و گفت:مهم نيست...تو بايد براي امشب سرحال باشي...من بعدا استراحت مي کنم...
نهارمون رو هم خورديم...
من:همکارات جلوي در بودن؟؟...
سينا:نمي دونم...
با تعجب گفتم:نمي دوني؟؟...
رفت تو فکر و با مکث گفت:نه،نمي دونم...براي همينه که نگرانم...شايد بچه ها اون موقع جلوي در نبودن...از وقتي دوربين ها رو نصب کردن،محافظا کمتر شدن...بعضي اوقات که مورد مشکوکي پيش ميومد،ميومدن...تا اونجايي که يادمه،وقتي اون شب رفتم پايين،ماشيني اونجا نبود...شايدم بودن و افراد آلن يه جورايي اونا رو کشيدن کنار...نگرانشونم...به فکر اونا نمي رسه که ما از طرف آلن دزديده شده باشيم...البته ممکنه سرهنگ بفهمه اونم در صورتي که بچه ها جلوي خونه مي بودن و بهش خبر ميدادن...نمي دونم...
اومدن ظرفهاي نهار رو هم بردن...
من:سينا؟؟...
-هوم؟؟...
-تو چجوري عشق رو تجربه کردي؟؟...اکثرا يه اتفاقي براشون ميفته و عاشق ميشن...منظورم آدماي عاشقه...تصادفي،جرو بحثي،همکلاسي،همسايه ايو...چجوري عاشق شدي؟؟...چجوري عشقتون شروع شد؟؟....با يه لبخند؟؟...با يه نگاه؟؟...بادعوا؟؟...با چي؟؟...چه اتفاقي افتاد که....
خنديد و گفت:شايد باورت نشه ولي من هنوز اون دختري رو که به اصطلاح عاشقشم،نديدم...
چشمهام اندازه نعلبکي بود...
من:عاشق شدنت هم مثه آدميزاد نيست...
سنا:صبرکن...برات تعريف مي کنم...
من:زودباش بگو که حسابي کجدرولم کردي...
خنديد و گفت:ديوونه...مطمئني کنجدروله؟؟...شايد فضولي باشه...
دستم رو مشت کردم...مي خواستم بکوبم به بازوش که ياد زخماش افتادم...
با حرص گفتم:کتکتم که نميشه زد...بنال ديگه...
سينا:حرص نخور...جوش ميزني...
حرف ديگه اي نزديم و سينا شروع کرد:من عاشقش نيستم...اين گفته ي ديگران که من عاشقم و من هيچ وقت اين حرف رو نپذيرفتم...اونا به من مي گفتن بايد عاشق بشي...اگه يادت باشه،به خودتم گفتم به عشق اعتقادي ندارم...تازه اونم چي،نديده و نشناخته...وقتي همه چيز به زور و اجبار باشه و ديگران هي بهت تلقين کنن که اين عشق و ازدواج به ميراث يه خانواده بستگي داره،همين ميشه که مي بيني...من حتي اون دختر رو نديدم...فقط دربارش شنيدم...از اطرافيان...حتي تلفني هم باهاش حرف نزدم...دورادور دوسش دارم ولي عاشقش نيستم...به عنوان يه فاميل دور و ناتني دوسش دارم...دوسش دارم چون اون بدبخت خبر نداره که بايد گير کي بيفته...من هيچ علاقه اي به اون ندارم...واسه ازدواج منظورمه...مي دونم کارمون به طلاق مي کشه ولي من مجبورم اين کار رو انجام بدم تا يه ايل در آسايش باشن و رو سر من نريزن!!...
پوفي کرد و ادامه داد:از اون دختر بدم هم مياد...نديدنش باعث سردرگمي من ميشه...شايد اگه اون نبود،من از تو خوشم ميومد ولي مي دوني چيه؟؟...از قديم تو گوش من خوندن که تو مال اوني و اون مال توئه... شما دوتا مال همين...من يه جورايي حس مسئوليت دارم...خوشبختانه يا بدبختانه من آدم مسئوليت پذيري هستم...نمي دونم مي توني درک کني يا نه؟؟...مسئوليت در قبال کسي که نه مي شناسمش و نه ديدمش...من هيچوقت نتونستم عاشق بشم چرا که احساس گناه مي کردم...احساس مي کردم دارم به اون خيانت مي کنم...براي همين هم به عشق اعتقاد ندارم...خودم رو با دخترا سرگرم مي کردم تا از اون سردرگمي بيرون بيام ولي فايده نداشت و نداره...اونجا هم احساس گناه مي کردم ولي من ذاتن آدم شيطوني بودم...خودمم پسر مغروريم...رابطم با دخترا رو محدود کردم...خيلي محدود تر از قبل...
شاخام داشت در ميومد!!...سينا از اين حرفا هم بلده؟؟!!...
و من باز هم قضاوت کردم...
خواستم حرف بزنم که دستش رو اورد بالا و گفت:نه...وايسا حرفم تموم بشه...من حس کردم تو فکر مي کني من واقعا عاشق دختري هستم...حرف ساحل رو باور کرده بودي...نمي خوام همچين فکري کني...تو من رو مي شناسي و از ارتباطم با دخترا با خبري...نمي خواستم تو ذهنت به يه آدم خيانتکار تبديل بشم...آدمي که عاشقه دختريه و وقتي از اون جدا شده،به دخترا ديگه رو اورده...مي دونم همه ي زندگيم با غم و رنج پر شده...نمي دونم چرا ولي مي دونم نمي تونم با اون سر کنم...شايد من ديگه تو رو نبينم...نمي خواستم همخونم،فندقم،همسر روحانيم،کسي که چندماه پيشم بوده،دربارم اشتباه قضاوت کنه...من از اين که ديگران ظاهر رو ببينن و باطن رو بيخيال بشن،بدم مياد....شايد خيلي ها فکر کنن که من آدم بي عار و عياشي هستم...يکيش خود تو...يادته بهم گفتي عياش؟؟...تو هم ظاهر قضيه رو ديدي...مي خواستم روشنت کنم تا ديدت رو عوض کني...همين...
همين؟؟...چه راحت ميگه همين...
سينا:اگه اون نبود،من مي تونستم نو رو دوست داشته باشم...مي دونستم که ميشد ولي با وجود اون،نميشه...يعني نمي تونم...نمي گم عاشقت ميشدم،مي گم مي تونستم دوست داشته باشم...مي دونستم مي تونستم...
زيرلب گفت:من مي دونم چه گوشاي تيزي داري...
وا....چه ربطي داره؟...
من:خب که چي؟؟....
سينا:مي خوام يه سري چيزا رو بهت بگم...مي فهمي که چي...
نفسي کشيد و گفت:مي خواستم تو رو به خودم ثابت کنم...مي خواستم بشناسمت....مي خواستم بدونم با کي طرفم،با کي دارم زندگي ميکنم و بايد از چه کسي و با چه شخصيتي محافظت کنم...دوست داشتم بشناسمت تا رفتارم رو باهات تنظيم کنم....امتحانت رو پس دادي و من اصلا باورم نميشد تو انقدر محافظه کار باشي....باورم نميشد به سمتم نياي....اگه ميومدي هم من بي محلي مي کردم...بحث اعتماد اينجا مياد وسط...شايد همين امتحان تو هم يه جور خيانت به حساب بياد ولي به نظرم اين کار لازم بود...از ديد من اين کار خيانت نيست...نمي تونستم باور کنم مقابل زمزمه هاي من،بي تفاوتي و به روي خودت نمياري...من به هرکسي که برخوردم،به سمتم اومده...هيچوقت خودم وارد عمل نشدم اما تو...
نگاش به من افتاد...سرش رو انداخت پايين و ادامه داد:تو منو يه جورايي عوض کردي...بهم ثابت کردي دختري هم وجود داره که خودشو ذليل مرد و پسري نکنه...
با تته پته گفتم:واضح تر توضيح بده؟؟...اينايي که ميگي،هيچ ربطي به شنوايي من نداره....
سرش رو تکون داد و گفت:چرا...داره...
منتظر نگاش کردم...
سينا:اوايل که اومده بودي پيشم،فربد زنگ زد...روزاي اول بود و تو داشتي لباساتو رو جمع مي کردي...من تلفن رو بهت دادم....يادت مياد؟؟...فکر کنم اولين باري بود که از خونه ي من با فربد حرف ميزدي...
کمي به مغزم فشار اوردم تا يادم اومد کدوم سري رو ميگه...سرم رو براش تکون دادم...
سينا:اون روز ازت پرسيدم فربد رو دوست داري،تو هم گفتي معلومه که دوسش دارم...يادته من زيرلب چي گفتم؟؟....
بهش خيره شدم و آروم سرم رو تکون دادم....
نگام کردو گفت:خوبه که يادته...گفتم خوش به حالش....مي خواستم واکنش تو رو ببينم باران...تو اون روز اصلا به روي خودت نيووردي...انگار نه انگار که من همچين حرفي زدم...
با لحن خاصي گفتم:پس به خاطر امتحان کردن من اون حرف رو زدي...بعدش اتفاقاي بعدي...اون ناراحتيات براي زجر کشيدن و دلتنگي من براي خانوادم،همش فيلم بود؟؟....اون بغل کردنا براي آروم کردن من،همش جزء نقشت براي شناختن من بود؟؟...من چي بهت بگم؟؟...
مکثي کردم و ادامه دادم:حتما اون حرفايي رو که تو مراسم پويا،موقع رقصيدن بهم زدي،يه نوع رفتار سنج بود...تو....
هل هلکي جواب داد:نه....نه باران....اون شب مي خواستم خودم رو امتحان کنم.و...من گفتم مي تونم دوستت داشته باشم....دوست داشتم واسه يه شبم که شده،تو رو مال خودم بدونم...ببينم چجوريه...از داشتنت راضي هستم يانه....به تو گفتم مسئله امنيتيه ولي امنيتي در کار نبود....اون روز مي خواستم خودم رو بسنجم،نه تو رو...
با چشمهاي گرد شده نگاش مي کردم....
لبخندي زد و گفت:آره...اون شب بود که فهميدم مي تونم دوستت داشته باشم...اون شب بود که کلي با خودم کلنجار رفتم...من تو شوک فهميدنم بودم...فهميدن اين که مي تونم بهت علاقه مند بشم...فهميدن اينکه کمي بهت علاقه مند شدم...واقعا مست نبودم...همونطور که قبلا گفتم،من اصلا مشروب نخوردم...انقدر به مغزم فشار اوردم و تو شوک بودم که اونجوري شد و ميگرنم اود کرد...من مي دونستم که نبايد دوستت اشته باشم و با اين قضيه هم کنار اومدم...کنار اومدم تا تو ضربه نبيني...کنار اومدم تا خودم بتونم ازت جدابشم...کنار اومدم تا به اون دختره مديون نباشم و احساس گناه نکنم....کنار اومدم تا يه خيانتکار محسوب نشم...
حرفش رو قطع کرد...مي تونستم برق اشک رو تو چشمهاي عسليش ببينم....
تو چشمهام خيره شد و گفت:حالا فهميدي؟؟...فهميدي ربطش چيه؟؟....جواب سوالت رو گرفتي؟؟....برام عزيزي باران...خيلي برام عزيزي...مثه جونم دوست دارم...نمي دونم چه نوع علاقه ايه اما عشق نيست...اينو مطمئنم که عشق نيست...اگه باشم،مثه يه حامي پشتتم...براي هميشه....اگه دوباره همديگه رو ديديم،منو به عنوان برادر زن داييت يا برادر دوستت،ساحل،نبين...منو به عنوان يه حامي ببين...پشتتم باران...از همون شب به خودم قول دادم تا آخر عمرم حمايتت کنم...اونم به عنوان يه دوست...مي خوام کسي باشي که تا آخر باهاشم،حتي بعد از ازدواجم...حتي بعد از ازدواجت باران...خودم با اون دختره و همسرت حرف مي زنم...مي خوام مثه...مثه يه دوست يا يه خواهر کنارم باشي...
سرم رو به چپ و راست تکون دادم...چشمهام لبريز بود...لبريز از اشک....اشکي پر از غم،غصه،حسرت،بغض،نگراني و خيلي چيزاي ديگه...
اشکم رو گونم سر خورد...خودش رو بهم نزديک کرد و دستش رو روي گونم کشيد....ناخوداگاه سرم رو کمي به سمت جلو بردم و به انگشتش که روي گونم بود فشار وارد کردم...
سينا:مگه من نگفتم نمي خوام گريه کني؟؟...
بدون توجه به حرفش گفتم:خودت گفتي نبايد به هم وابسته بشيم...نگفتي؟؟...
-چرا اما...
با حالت گيجي گفتم:اما شديم...اما نبايد مي شديم....
-تو راست ميگي...نبايد ميشديم...حرف خودمه...من به خاطر شخصيتت،بخاطر رفتار سنجيدت،بخاطر حرف زدنت،به خاطر صاف و صادق بودنت،به خاطر دورو نبودنت و به خاطر خيلي چيزاي ديگه از تو خوشم اومد و کم کم بهت علاقه مند شدم...علاقه اي که بي جنسه...نه....بي جنس نيست....جنسش شناخته نشدست....معلوم نيست چيه،فقط معلومه که دوست دارم حاميت باشم...حتي بعد از مستقل شدنت...حتي بعد از محرميتمون...من نمي ذارم اون دختره،مانع ارتباط من با تو بشه...نبايد همچين کاري کنه...نبايد...باهاش اتمام حجت مي کنم...مي دونم که اونم منو نمي خواد ولي چيکار کنيم که اجباره و زور...اجبار و زوري که زندگيمون رو سياه مي کنه...اجبار و زوري که لذتي براي زندگيمون نداره...ما نمي تونيم از زندگيمون لذت ببريم چرا که از هم نفرت هم نداريم...هيچ احساسي بهم نداريم...من اينجوريم...اونو نمي دونم اما حدس مي زنم که احساسات اون هم مثه من باشه...
با مکث ادامه داد:حداقل اگه نفرت باشه،يه نفرتي هست و زندگي خلا نيست ولي براي ما،از خلا هم رقيق تره...براي من،همه چيز کشف نشدست...همه ي جنسها،کشف نشده اند...
خيره نگاش کردم و گفتم:خودت نخواستي بشناسي...منطقي نيست...اصلا منطقي نيست...دليلت مسخرست...
پوزخندي زد و گفت:آره...به نظر تو مسخرست.و..تو جاي من نبودي...مطمئنم اگه تو گوش توهم مي خوندن واسه يه نفري و بخاطر ارتباط دو خانواده بايد با هم ازدواج کنين،دليل برات منطقي ميشد...جاي من نيستي باران...شايد اگه پدربزرگم اون کار رو نمي کرد،منم انقدر بدبختي نداشتم...حيف که ديگه نيست...اونم قرباني اجبار خانوادش شد...قرباني شد ولي بعدش به عشقش رسيد و دست ازش نکشيد...
خيلي دوست داشتم زندگي پدربزرگش رو بدونم...يعني چي؟؟...برام جذابيت خاصي داشت...احساس مي کردم يه جذابيت خاصي داره...پدربزرگش رو مي گم...نمي دونم چرا يهو اين فکر به ذهنم رسيد...حس مي کردم سينا شبيه به اونه...به طور ناخوداگاه اين حس بهم دست داد...دوست داشتم ازش بپرسم...راجع به پدربزگش...
-چرا تا حالا نخواستي ببينيش و باهاش در ارتباط باشي؟؟...اگه فاميلين،چرا تا حالا همديگه رو نديدين؟؟...پدربزرگت چيکار کرده؟؟...
پوفي کرد و گفت:اينجوري نميشه توضيح داد...بخوام برات بگم،بايد زندگي چندنفر رو تعريف کنم...بايد زندگي يه خاندان رو برات بگم...از مشکلات و دلايل کاراشون بگم...الآن وقت نيست...اون شايد منو نشناسه...شايد ندونه سينايي وجود داره و بين خانواده ها،همچين قراري گذاشته شده...البته خانواده ها که نه،وصيت پدربزگه...براي پيوند هردو خانواده،اين کار رو کرده...قبل از اين که 32 سالم بشه،بايد اين وصلت انجام بشه...
تو دلم گفتم 3-4 سال ديگه وقت داره...
مي خواستم بحثو عوض کنم...ديگه حوصله نداشتم...خورده بود تو پرم...
شايد منم مي تونستم عاشقش بشم...شايد شده بودم و نمي دونستم...شايد بايد ازش دور مي موندم تا بهم ثابت شه،شايدم عادت کردم...به مهربونيش،به همدرديش،به شوخياش،به رفتاراي مختلفش در زمان هاي مختلف،به شيطونيا و آغوش مهربونش و...
تو دلم به اون دختر فحش ميدادم که سينا نديده و نشناخته،بهش متعهد بود...متعهد که چه عرض کنم...با صد تا دختر بود ولي موقع عاشق شدن و دوست داشتن،ياد اون ميفتاد...اينم شانس منه بدبخته ديگه...
-يه سوال بپرسم؟؟...
-منم بگن نه،تو بازم مي پرسي..ديگه چرا سوال مي پرسي...
-خواستم آدم حسابت کنم ولي چه کنم که خودت نمي خواي...
مکث کردم...يهو گفتم:قضيه ي خواهر جمشيد چيه؟؟...
-چي؟؟...
-ميگم قضيه ي خواهر جمشيد چيه؟؟...
-چه قضيه اي؟؟...
-وقتي منو گرفتن،جمشيد به من گفت مي خواد منم مثه خواهرش عذاب بکشم...مي خواد روح کوچولوي اون تو آرامش باشه...مي گفت اون صداهايي رو که مي شنيدم و خاموش روشن شدن برقا،کار اون بوده...چه بلايي سر خواهرش اومده که اينجوري شده؟؟...
با استرس گفتم:بابام اينا که...
حرفم رو قطع و اخم کرد و گفت:اين مزخرفاتو کي بهت گفته؟؟...
-من ازت سوال کردم که جواب بشنوم،نه اين که به يه سوال ديگه جواب بدم...
لحنم رو خواهشي کردم و گفتم:بگو ديگه...اين فکر مثه خوره تو ذهنمه...خواهرش چي شده؟؟...اصلا..اصلا مادرش کجاست؟؟...
-بي خيال باران...
وقتي ديدم نمي خواد حرف بزنه،مصمم تر شدم...دوست داشتم بدونم...اون به خاطر از هم پاشيدن خانوادش دنبال انتقام بود...اين حق من بود بدونم براي چي،اون خانواده از هم پاشيده...
با جديت گفتم:اصلا...گير سه پيچ دادم...ول کنم نيستم...اين حق منه بدونم...
وقتي اوضاع رو ديد،شروع کرد:قبل از اين که بگم،اينو بدون تقصير پدرت نبوده...تقصير خود اونا بوده...پدر تو و همکاراش،فقط وظيفشون رو انجام دادن ولي پدرت هنوزم که هنوزه،سر مرگ خواهر جمشيد،عذاب ميکشه و خودش رو مقصر مي دونه...اينو بدون اگه منم جاي پدرت بودم،همين کار رو مي کردم...
-بگو ديگه...
-توکه اين همه صبر کردي،يه ذره ديگه هم صبر کن...
-نذار بزنم با ديوار پشتت يکيت کنم...بگو...انقدر منو حرص نده...
لبخندي زد و گفت:چقدر خوشگل ميشي وقتي حرص مي خوري...چشمات وحشي ميشه...انگار دوگلوله آتيش رو مي تونه ببيني...آدم دوست داره همين جوري نگات کنه...
يه جور خاصي نگام کرد و با لحني حرص دربيار گفت:اين جمله رو به عنوان يه دوست گفتماااا...دور برنداري حالا...پيش خودت فکري نکني...
دوگلوله آتيش که تو چشمهاي توئه...اونم موقع عصبانيت...خاک تو سرت سينا...تعريفتم مثه آدميزاد نيست...اولش آدمو خوشحال مي کنه،بعد چنان مي زنه تو پرت که...
با حرص بيشتري نگاش کردم و گفتم:مي دونم...از تو همچين انتظاري رو ندارم و نخواهم داشت...تا با دستام خفت نکردم،شروع کن...
اومد حرف بزنه که دستم رو به علامت سکوت گرفتم بالا و گفتم:وايسا ببينم...من چه فکري مي خوام بکنم؟؟...
اين سوال داره باران...مثلا اين که پيش خودت فکر کني اون دوست داره و تو دلت از اين قضيه خوشحال بشي...
با فکر مزخرفي که به ذهنم اومد،اخم کردم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم،طوري که انگار مي خوام اون فکر رو از ذهنم کنار بزنم...
با خنده گفت:به چي فکر کردي که اينجوري مي کنه؟؟...عجب منحرفي هستيا...من که حرفي نزدم،تو تا فرحزاد رفتي؟؟؟...خود درگيري داري؟؟...مگه شوال نردي؟؟...منتظر جواب نموندي و خودت با فکرتن جوابت رو دادي و چندشتم شد...
چشمام رو گرد کردم و دندونام رو روي هم فشار دادم...
من:بي حيا...
-به من چه...تو خيلي به اين مسائل علاقه مندي...خدا مي دونه تا کجا ها پيش رفتي که...
-سينا....
-خب بابا...به فرض که تو به هيچي فکر نکردي...حالا خودم جوابت رو ميدم...
مکثي کرد و زيرچشمي نگام کرد و گفت:به عروسي و سه نقطه فکر کني....
سعي کردم سرخ نشم ولي مثه اين که موفق نبودم...توقع نداشتم انقدر واضح بخواد اشاره کنه...
خنده ي بلندي کرد و گفت:اي جونمممم....چه سرخ شد...
سرم رو اوردم بالا و جوري نگاش کردم که حساب کار دستش اومد...
-خب بابا...بذار اين ساعتاي آخر رو خوش باشيم...
فقط نگاش کردم...
بيخيال اذيت کردن شد و شروع کرد...
شهروز و برادرش در حين قاچاق و تو کشتي دستگير شدن...شهروز هيچ وقت ازدواج نکرد...
سريع حرفش رو قطع کردم و با تعجب و مِن مِن گفتم:پس...پس طناز...
-حرفمو قطع نکن باران..کمي صبر کن،ميگم...
سرم رو تکون دادم و منتظره ادامه ي حرفش شدم...
-اکثر اوقات،خانوادشون هم همراهشون بودن...در واقع شهروز،شهباز،همسرش و بچه هاش که جمشيد و زيبا بودن،تو کشتي مستقر مي شدن...معمولا بچه ها رو قايم مي کردن...اينم بگم که همسر شهباز هم،يکي از اعضاي باند بوده...اسم خانومش گلنازه...البته الآن ديگه نيست...اونم تو درگيري ها کشته شد...در واقع جمشيد دنبال انتقام مرگ خانوادش و شهروز دنبال انتقام مرگ عشق و خانواده ي برادرشه...
زير لب گفتم:عشق؟؟!!!!...
-آره...عشق...شهروز و شهباز،همزمان عاشق گلناز ميشن...پدر گلناز هم يکي از بزرگترين باندهاي قاچاق رو داشته...البته الآن ديگه پدري نيست چرا که نزديک به 40 سال پيش،گرفتنش و اعدام شد...پدر بزرگش هم باند بزرگي داشته...انگار اين حرفه تو خانوادشون موروثيه...دختر و پسرم نداره...خلاصه همه به فکر انتقام هستن...از قرن پيش تا همين الآن...حالا متوجه اين ريشه ي عيق ميشي؟؟...اينا فقط به دنبال انتقام از مرگ شهباز نيستنفبلکه مي خوان انتقام جدشون رو هم بگيرن...بيشترين فشار رو شهروزه...اون به قدري به شهباز علاقه مند بود که بهش نگفت عاشق گلناز شده...لام تا کام حرف نزد تا برادرش به گلناز برسه...شهروز مي خواسته به شهباز بگه ولي شهباز پيشدستي مي کنه و راجع به علاقش به گلناز با شهروز حرف مي زنه و اينجوري ميشه که شهروز کنار ميکشه...
براي يه لحظه دلم براش سوخت...طفلي...به خاطر برادرش از عشقش گذشت...دلم براي همه سوخت...خودم وسينا...شهباز،بابام،شهروز... .گلناز،زيبا،جمشيد...
-اون روزي که پدرت عمليات رو شروع مي کنه،همه تو کشتي بودن،مثله هميشه...تو درگيريا،شهباز کشته ميشه و گلناز قطع نخاء ميشه...مغز متفکره گروه،گلناز بوده...جنسها رو جوري پنهان مي کرده که دست هيچ کس بهشون نمي رسيده...گلناز از بچگي تو اين کار بوده و با پدرش،تجربه کسب مي کرده اما شهروز و شهباز،در سن جواني وارد اين کار شدن...تو گروه،گلناز از همه ماهر تر بوده...تير به نخائش مي خوره و همين باعث فلج شدنش ميشه...چند روزي تو بيمارستان بود ولي چون زخمهاي ديگه اي هم داشت،دووم نمياره و مي ميره...شهروز که تصميم گرفته بوده بعد از مرگ شهباز،مراقب گلناز باشه و يه جورايي عشقش رو ادا کنه،ضربه ي بدي مي خوره...شهروز مي شکنه...آتش انتقام،هيزمش بيشتر ميشه...
پوفي کرد و گفت:تو همون درگيري،زيبا هم کشته ميشه...فکر کنم اون موقع نزديک به 3 يا 4 سالش بوده...اون بچه مي ترسه...از صداي گلوله مي ترسه...از داد و بيداد ها مي ترسه...از ديدن خون هايي که روي زمين ريخته بود ترسيده...مرگ پدرش و تير خوردن و افتادن مادرش رو به چشم ديده بود...از ترس و ديدن همه ي اين صحنه ها،شکه ميشه...شروع به گريه و جيغ زدن مي کنه...
نگاش به من افتاد که مات بهش خيره شده بودم...چقدر درد...
سينا:اينا قصه نيست دارم ميگم...اينا کابوس شبانه ي پدرته...همه ي اينا رو از زبون خودش شنيدم...همه ي اينا رو به چشم ديده و تأثير بدي روش گذاشته...اون يه جورايي خودش رو مقصر مي دونه ولي همه ي ما مي دونيم که اون تقصيري نداره...بابات فقط مي خواست انجام وظيفه کنه...
ادامه داد:قبول کن سخته...سخته بچه ي کوچيکي جلوي چشمات پرپر بشه...اونم به خاطر چي؟؟...به خاطر ترس و عقب رفتن...گامهايي از ترس به عقب برداشت،باعث شد تو دريا بيفته...باعث شد پاش ليز بخوره و تو عمق زياد دريا،همون درياي آبي و آرام بخش که اون شب سهمگين و سياه شده بود،گم بشه...باعث شد چندروز بعد،مأمورا جسد متلاشي شدش رو پيدا کنن...مي بيني باران...
ادامه داد:قابل تشخيص نبوده....از رو لباساي پارش مي فهمن زيباست...خوراک کوسه ها و ماهي ها شده بود...فقط استخووناش و کمي گوشت رو تنش مونده بوده...
دهنم باز مونده بود...اشکهام رو صورتم سر مي خوردن...باورم نميشد...نه...نميشد...هيچ وقت فکرش رو هم نمي کردم چنين داغي ديده باشن...خداي من...
-اون شب،زيبا جلوي چشمهاي پدرت و جمشيد،تو آب پرت ميشه...يکي از مأمورا مي پره تو آب اما هيچ اثري پيدا نمي کنه...هيچي...
سرش رو از روي تأسف تکون داد و گفت:جمشيد ضجه مي زده...چندثانيه ي اول دست و پا زدن زيبا رو مي بينه ولي بعد ناپديد ميشه...مي خواد خودش بپره تو آب که پدرت جلوش رو مي گيره و نميذاره...نمي خواسته اونم بميره...همه مي دونستن پيدا کردن زيبا غير ممکنه...جمشيد،اينجوري هم پدرت رو مقصر مي دونه...فکر مي کنه اگه مي پريد تو آب،مي تونسته زيبا رو پيدا کنه...زيبا سعي داشته حرف بزنه و کمک بخواد اما نميشه...دريا و امواج سنگينش،اين اجازه رو بهش نميدن...جسم کوچکش،تحمل سنگيني آب رو نداره...همون موقع زيبا رو مي بره پايين و ديگه هيچ کس نمي تونه اونو پيدا کنه تا چند روز بعدش...
سرش رو دوباره تکون ميده:شايد اگه شهروز و جمشيد جسد متلاشي شده ي زيبا رو نمي ديدن،خيلي بهتر بود...اي کاش اصلا پيدا نميشد...اي کاش اون صورت معصومش،تو ذهن جمشيد مي موند...جمشيد از اون روز به بعدفمشکل عصبي پيدا مي کنه...شک بزرگي بهش وارد ميشه...شهروز خودش رو جممع و جور مي کنه تا بتونه مراقب جمشيد باشه و ازش حمايت کنه...شهروز قصد جونه بابات اينا رو کرد...بهت گفته بودم قبلا...نقشه ي تصادف رو کشيد...مي خواست اونا رو بکشه ولي همين که پاي پدرت مشکل پيدا کرد،اون رو راضي مي کرد...
نگام کرد و گفت:اون دادي که مي گفته،همينته...صداي جيغ .و گريه ي زيبا،از ذهنش نميره،همونجور که از ذهنه پدرت نميره...اون مي خواد با عذاب دادن تو،زيبا رو آروم کنه...فکر مي کنه زيبا هنوزم داره گريه مي کنه و مي ترسه...اين فکر،به خاطر همون شک بزرگ و بيماري هست که سراغش اومده...مي خواد با عذاب تو،هم خودش آروم بگيره و هم اون زيباي 4 ساله ي بي پناه رو که قرباني دريا شد،آروم کنه...
اشکام رو صورتم مي ريخت...مي دونم اگه من جاي جمشيد بودم،تا الان حتما ديوونه مي شدم...مي دونم نمي تونستم تحمل کنم...اگه من جاشون بودمريا،کاري به مراتب بدتر انجام ميدادم...
گريم رو کنترل کردم...
من:شهروز و جمشيد،چجوري مي تونن فرار کنن؟؟...اونا چجوري تونستن جنازه ي زيبا رو ببينن؟؟...
-از بيمارستان...حال هيچکس خوب نبوده...يکي از آدماشون،با هزارتا مدرک جعلي،وارد بيمارستان ميشه و خودشو جاي يکي از افراد پليس جا مي زنه...شهروز و جمشيد به کمک اون فرار مي کنن...اونا نزديک به يه هفته بستري بودن...تو اين مدت،افرادشون به خوبي مي تونستن کارا رو انجام بدن که دادن...
-چجوري تونستن زيبارو ببينن؟؟...
-احتمالا خودشون هم دنبال جسد بودن...مي خواسته بابات رو تهديد کنه،به اين مسئله اشاره کرده...اون جمشيد و زيبا رو خيلي دوست داشت و داره...بچ هاي برادر و زني هستن که شهروز هنوزم که هنوزه،بعد از گذشت ايمن همه سال،دوسش داره...
-تو از کجا مي دوني که دوسش داره؟؟...
-پدرت دوست شهروز و شهباز بوده خانوم...قضيه ي علاقه ي دو برادر به گلناز،مال زمان دوستي سه تاشونه...پدرت از عشق هر دو خبر داشته...شهباز هيچوقت نفهميد شهروز عاشق گلنازه...خود گلناز هم همين طور...شهروز،جمشيد رو عين پس رخودش مي دونه...
-و طناز؟؟...
-بعد از ازدواج شهباز و گلناز،شهروز افسردگي ميگيره...بچه اي رو از پرورشگاه مياره و تصميم مي گيره اونو بزرگ کنه...اون طناز رو مياره پيش خودش...شهروز جونش رو هم واسه طناز ميده...عاشق طنازه...اونو مثه دختر خودش مي دونه...طناز نمي دونه شهروز پدرش نيست...از هيچي خبر نداره...
پس هنوز به عشق گلناز داره زندگي مي کنه...
-آره...طنازم از اين موضوع خبر داره...
-بهش حق ميدم...درواقع بهشون حق ميدم...کم داغ نديدن...جمشيد رو با همه ي وجودم درک مي کنم...بيشتر از شهروز،اون ضربه خورده...پدر؛مادر و خواهرش رو،در يک زمان و جلوي چشمهاش از دست داده...بهش حق ميدم بخواد منو بکشه...
-آره...داغ بزرگيه ولي با عذاب دادن تو،به جايي نمي رسن...
-دلشون آروم مي گيره...
-آره...اونا نبايد قاچاق مي کردن...وقتي پاي انجام وظيفه بياد وسط،اين حرفا معني نداره...وقتي حرف از جووناي جامعه باشه،اين حرفا معني نداره...شهروز روحش خيلي پاک بود،حيف که طمع کرد...طمع پول و ثروت،باعث شد همه چيزشو از دست بده...
-شغل سختي دارين...
-سخت براي يه ثانيشه...
هردومون سکوت کرديم...با ياد زيبا کوچولو،چشمهام پر از اشک شدن...
سينا:من اينا رو نگفتم که دپرس بشي و بشيني ور دل من....
-اون فقط يه بچه بود...قرباني سهل انگاري پدر و مادرش شد...
-آره...ول کن باران...مي خوام راجع به موضوع ديگه اي باهات حرف بزنم...
همين طور که سرم به ديوار بود و چشمهام بسته،گفتم:بگو...مي شنوم...
-نه ديگه...تو نمي دوني بايد تو چشمهاي طرفم نگاه کنم تا حرفم رو بزنم؟؟...اينجوري مي تونم رو حرفم تمرکز کنم...منو نگاه کن...
سرم رو به سمتش چرخوندم و چشمهام رو باز کردم...
من:اينم از اين...بفرمايين...
نگاهي به پنجره انداخت و گفت:فکر کنم کم کم هوا داره تاريک ميشه...
با ترس گفتم:منظور؟؟...
نگاهي بهم انداخت و گفت:خير سرت کل فاميلت پليسن...بابات،برادرت،همسر فعليت...خودتو به اون راه نزن...تو امشب از اينجا مي ري...
همسر فعليت؟؟...اوهو....
من:خب بفرمايين همسر فعلي...
-امشب جشنه...
بي تفاوت گفتم:جشنه که جشنه...چه ربطي به منو تو داره؟؟....نه سرپيازيم،نه ته پياز...حالا شايد اون وسط،مسطا يه جايي پيدا کنيم که البته بعيد مي دونم...
با جديت گفت:الآن وقت مسخره بازي نيست...لطف کن چرت و پرت نگو باران...
با مکث ادامه داد:تو چرا انقدر خنگي؟؟....نه به بابات و باربد و نه به تو...هيچوقت کاراگاه خوبي نميشي....
-من نخواستم تو استعداد سنجي کني...
-خب بابا...روزاي پنجشنبه،آلن رسم داره يه مهموني کلي براي زيردستاش بگيره...
نگام کرد و گفت:امروز چندشنبست؟؟...
-پنج شنبه...
-خب،پس نتيجه مي گيريم فرار براي تو آسون تر ميشه...اينا توي مهموني تا خرخره مي خورن و هيچي حاليشون نيست...اين به نفعته...البته چندنفري اينجا مي مونن تا مراقب ما باشن...خودم کمکت مي کنم از شر اونا خلاص بشي...
به دور و برم نگاه کردم و گفتم:ما چجوري بايد از اين اتاق خارج بشيم؟؟...
-وقتي جشن شروع شد،خودتو به مريضي بزن...من اونا رو صدا مي زنم...وقتي اومدن و خواستن ببرنت بيرون،کمکت مي کنم تا بتوني بري...وقتي به سمتشون اومدم،اونا توجهشون به من جلب ميشه و تو مي توني بري...قبل از هرچيزي بايد بگم اين ساختمون مجهز به ليزره...هرکدوم از اين نگهبانا،کارت مخصوصي دارن که با کشيدن اون،باعث ميشن ليزر براي مدت زمان کوتاهي قطع بشه...تو بايد يکي از اين کارتا رو برداري و بري...ممکنه بعضي از قسمتا دوربين داشته باشه...خيلي احتياط کن...ممکنه آلن همون موقع تو قسمت کنترل باشه...اونقدرا هم بي خيال نيست که مست مست بشه...
من:جشنشون کي شروع ميشه؟؟...
-دقيق نمي دونم...بعد از تاريک شدن هوا بايد شروع بشه...
-فکر کنم تا الآن فهميدن مت خونه نيستيم...
-فهميدن رو که فهميدن ولي نمي دونن کجاييم...به شهروز شک مي کنن...اميدوارم به ذهن بابات برسه که ممکنه کار آلن باشه...
-تا تاريک شدن کامل هوا،ادامه خاطراتت رو برام تعريف کن...
-وقت گير اوردي باران؟؟...
-ما که بيکاريم و داريم بر و بر همديگه رو نگاه مي کنيم...حداقل اينجوري من مي فهمم چجوري اومدي تو گروهشون...
-بذار واسه بعد...وقتي ياد خريتم ميفتم،حرصم مي گيره...
ديدم واقعا نمي خواد حرف بزنه...منم بي خيال شدم....
هوا کامل تاريک شده بود و شاممون رو هم اورده بودن....بعد از خوردن غذا،استرس گرفتم...کم کم بايد رفع زحمت مي کردم...
نشسته بودم سرجام و دستام رو تو هم قلاب کرده بودم...سرديشون رو به خوبي حس مي کردم...از استرس دستام رو بهم مي ماليدم...مي ترسيدم بلايي سرم بياد...هوا تاريک شده بود و من هيچ جاي اين کشور رو نمي شناختم...تو شهرش گم مي شدم چه برسه به حالا که خارج از شهريم...
تو فکر بودم که دستام گرم شدن...نگاهي بهشون انداختم...دستاي بزرگ و مردونش رو دستام بود...
با مهربوني نگام کرد و گفت:درکت مي کنم...رفتن برات بهتره...کافيه از اينجا بري بيرون...
با صداي لرزوني گفتم:اگه به شانس منه،يه مورچه هم از اونجا رد نميشه چه برسه به ماشين و آدم قابل اعتماد...
-آيه ي يأس نخون...
به چشمهاش که بهم خيره شده بودن،خيره شدم و گفتم:يه قولي به من ميدي؟؟....
پلک زد و گفت:چه قولي...
آب دهنم رو قورت دادم و به زور گفتم:تو چشمهاي هيچکس اينجوري خيره نشو سينا...
تو چشمهاش ميشد تعجب رو به خوبي ديد...يه برق خاصي هم داشت...
تازه فهميدم چه گندي زدم...
خواستم رفع و رجوش کنم،براي همين تند تند گفتم:مي دوني،آخه خيلي بد نگاه مي کني...من تا الآن خودمو خيس نکردم خيليه...
بازم گند زدم...چرت گفتم...نگاش اصلا عصبي نبود...خيلي هم مهربون و با کمي استرس نگام مي کرد...گفتم که يه چيزي گفته باشم...
ريلکس لبخند زد و گفت:لازم باشه،به هرکسي اينجوري نگاه مي کنم...
-خيلي ممنون واقعا...
-خواهش مي کنم...
کمي بهم نزديک شد و گفت:بيا تو بغلم..مي خوام خانومم رو براي آخرين بار کنار خودم و به عنوان فندق حس و بغل کنم...
لبخندي همراه با اشک زدم و زيرلب گفتم:ديوونه...خيلي حالم خوبه،حالا توام...
به سمتش رفتم و آروم تو آغوشش خزيدم...واسه اولين بار بود که به ميل خودم تو بغلش بودم...نه واسه پريدنم از خواب بود و نه واسه اجبار...واسه دل خودم بود...واسه آرامشم بود...واسه دلتنگي آيندم بود بود...مي دونستم دلم براش تنگ ميشه...واسه نديدنش بود...تا اونجايي که ميشد،خودم رو بين بازوهاش گم کردم....واسه اولين بار حس کردم مي تونه همسرم باشه...همون حسي که سينا هم چندوقت پيش احساس کرده بود...اونم دستاش رو دورم حلقه کرد و محکم منو به خودش فشار داد...
سرم رو از روي سينش برداشت...شالم رو کمي کشيد عقب و پنجه هاش رو تو موهام دفرو کرد...سرش رو نزديک گوشم اورد و گفت:هميشه دوست داشتم لمسشون کنم...
چه جالب...منم هميشه دوست داشتم تو موهاش دست بکشم...
-دوست دارم قلقلکت بدم و صداي خندهات رو براي بار دوم بشونم...حيف که اينجا نميشه...
-خوشبختانه اينجا جاش نيست...مي دوني که اگه دستت به پهلوهام بخوره،ديگه نمي تونم خودمو کنترل کنم...پس بيخيال شو سينا...
-منم گفتم که نميشه...اميدوارم سر يه فرصت ديگه،بتونم حسابي از خجالتت در بيام...اميدوارم داشته باشمش...
-چيو؟؟....
-فرصت رو...
-اين حرفا رو ول کن...تو که خودت نوحه خون خوبي هستي و دو به ديقه داري آيه يأس مي خوني...
سرش رو کمي اورد بالا و گونم رو بوسيد و اجزاي صورتم رو از نظر گذروند...دستاش صورتم رو قاب گرفته بودن و روي گونه هام ثابت مونده بودن...اشکام رو با شصتاش پاک کرد و گفت:بسه باران...بسه کوچولو...اشکات رو کنترل کن...کم کم بايد شروع کنيم...
دوباره بغلم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:مبارزه با دست شکسته و اين زخمها کمي برام سخته...هر اتفاقي که افتاد،تو برو...به من توجهي نکن...اينايي که دم درن،ممکنه اسلحه داشته باشن...البته سلاحشون بايد سرد باشه...بازم مطمئن نيستم...تو فقط به من قول بده که بلافاصله بري...نموني و ببيني چي ميشه...
سرم رو کشيدم عقب و مصمم گفتم:خودم هم کمکت مي کنم...
با چشمهايي گرد شده گفت:چي ميگي؟؟...فکر کردي خاله بازيه که تو هم مي خواي کمک کني؟؟...
-من هيچ جا نمي رم...مردومون با هم مبارزه مي کنيم....
-چرا چرت و پرت ميگي باران....اساسي زده به سرت....
تازه يادم اومد که اون از نبوغ ارزندم خبر نداره...
يعني فرشته ي نجات بشم و بروسلي بازي دربيارم؟؟...بهش بگم؟؟...نگم؟؟...بگم حرفک چيه يا يهو بپرم وسط و شروع کنم؟؟...من که دلم از دست اينا پره،پاش بيفته،خفشون مي کنم و بعد از سقف آويزشون مي کنم...مثه رضاشاه تو شلواراشون دوغ مي ريزم تا پس از گذشت زمان،چکيده بشه...(داستاني داره واسه خودش)چه خشن شدم...
سينا:سريع برو،خب؟؟...
تو گفتي و من رفتم...تا يه دست يکي رو لت و پار نکنم،بي کار نميشينم و نمي تونم برم...
-باشه،سريع ميرم...
باش تا منم برم...گفتم تا آرزو به دل باشه ي من نباشي...مي خواستم فکر کنه واسه اولين بار،حرفش رو بدون چون و چرا قبول کردم...البته همچين هم بدون چون و چرا نبودااا...ولي تا حدودي بهتر از سري هاي قبلي بود...
-آفرين دخترخوب...فکر کردم يه لحظه مخ پوکت رو از دست دادي...داشتم نا اميد ميشدم...حداقل با اين مخ پوک مي فهمي ترس و خطر چيه...
يه مخ پوکي بهت نشون بدم...
-مخ جنابعالي پوکه...
-از همنشيني با توئه ديگه...الآن ميري و شرت رو از سرم کم مي کني...
ابروهامو دادم بالا...با لبايي غنچه شده گفتم:نچ...
کمي نگام کرد و با جديتع گفت:لباتو اينجوري نکن...
با حرص گفتم:فضول حالت لباي منم هستي؟؟...
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:آي کي يوت در حد مرغه...نه بابا...مرغ چيه...از جلبکم کمتره...
-ميزنم پَخ شيا...
خواست جوابم رو بده که با صداي آهنگ جاز و خارجي که پخش ميشد،سکوت کرد...يه جورايي ساختمون مي لرزيد...
نگام کرد و زيرلب گفت:وقتشه باران...کمي بايد صبر کنيم...
سرم رو آروم تکون دادم...آدرس و شماره هاي تلفن رو يک باره ديگه دوره کرديم...
نگاش کردم و گفتم:چشماتو از کي ارث بردي؟؟...
لبخندي زد و گفت:مامانم...
-يعني چشمهاي اونم اينجوريه؟؟...انقدر خوشگله...
-آره...
با شيطنت ادامه داد:پس چشمهاي من خوشگله...
دقايق آخر بود...ناخوداگاه شروع به حرف زدن کردم...
-مي دوني اولين بار که ديدمت،چه چيزي توجهم رو به خودش جلب کرد؟؟...
-جواب منو بده و تفره نرو...منظورت پارکه؟؟...
-مي خوام جوابتو بدم...آره...
-احتملا خوشتيپ بودن و جنتلمني من که چشم همه رو مي گيره...
ايشي گفتم...البته دروغ بود...خداييش بيست بود ولي مي دونستم روي محترمش سرازير ميشه چرا که پُرِپر بود...اگه اون چشمها رو نمي ديدم،شايد هيکلش توجهم رو جلب مي کرد ولي من با نگاه کردن به اون تيله ها،زمان و مکان يادم رفت...
-جاي مارال خالي...اگه بود،يه خودشيفته نسيبت مي کرد...حالا که نيست،من ميگم...روي هرچي خودشيفتست،سفيد کردي جناب...
شونه هاشو بالا انداخت و تقريبا با داد گفت:خب همه ميگن...از خودم که درنيووردم...اصلا چيزي که عيان است،چه حاجت به بيان است...والا ننه...
مجبور بود بلند حرف بزنه...صداي آهنگ بيشتر و بيشتر ميشد...کم کم پنجره ها به لرزه دراومدن...
والا ننش رو با يه حالت خاصي گفت که باعث شد خندم بگيره...
من:همه گفتن تا گوشاتو دراز کنن...
-اوي...جغله،گوشاي من دراز بشو نيستا...بقيه رو کاري ندارم ولي ساحل ازم تعريف ميکنه تا خرم کنه؟؟...
پقي زدم زيرخنده و با شيطنت گفتم:من گفتم خرت مي کنن؟؟...خودت داري اعتراف مي کني،به من بدبخت چه ربطي داره؟؟...ما آدمي با گوشاي دراز نداريم و حالا هم دلمون مي خواست داشته باشيم...منظورمو بد مي گيري آقا...
-اينا رو ول کن...وقت نداريم...بگو چي توجهت رو جلب کرد؟؟...
با لبخندي شيطنت آميز نگاش کردم...سرم رو کمي اوردم پايين و چشمهام رو اوردم و يه جورايي بالاي چشمي نگاش کردم!!...يه چيزي تو مايه هاي برعکس زيرچشمي!!...
به شوخي گفتم:همون پسر خوشگله که باهاتون بود...
اخمي رو پيشونيش نشست و گفت:کي؟؟...
-همون پسره ديگه...صداي خيلي قشنگي داره...
دستش رو کشيد زيرچونش و اخماش بيشتر توهم رفت...انگار رفته بود تو فکر...حسابي خندم گرفته بود ولي خودمو جمع کردم تا نفهمه سرکاره...
سينا:تو کيو داري ميگي؟؟...صداشو از کجا شنيدي؟؟...چه شکلي بود؟؟...
لبامو براي جلوگيري از خندم جمع کردم و با لحن ماتم زده اي گفتم :نمي دونم...شنيدم ديگه...تو همون پارک صداشو شنيدم...خانوادگي خوش صدا هستن...خيييييييلي خوشگل بود...موهاش قهوه اي روشن بود...من همون روز عاشقش شدم ولي متأسفانه ديگه نديدمش...خيلي دنبالش گشتم ولي پيداش نکردم...همون موقع چشمم رو گرفت...اولين پسري بود که من ازش خوشم اومد ولي من شانس ندارم...از کسي خوشم اومد که حتي نيم نگاهي هم بهم نکرد...
نطقم رو تموم کردم و به سينا خيره شدم...چشمهاش اندازه ي نعلبکي شده بود...رنگش کمي پريده بود و ميشد فهميد که آب دهنش رو به زور قورت ميده..
-من نمي دونم تو کيو داري ميگي...احتمالا با ما نبوده و تو اشتباه کردي...تو واقعا با يه ديدار کوتاه عاشق شدي؟؟...نه باهاش حرف زدي،نه مي شناسيش،نه مي دوني اهل کجاست و چيکارست...تو چجوري عاشقش شدي؟؟...آخه مگه ممکنه...اون باراني رو که من مي شناسم،منطقي تر از اين حرفاست که...
ديدم داره زياه روي مي کنه....يکي نبود به خودش بگه...يکي نبود بگه تو چرا نديده و نشناخته در قبال اون احساس مسئوليت مي کني...
البته من پيدا شدم و اينو هم گفتم!!...
حرفشو قطع کردم و گفم:تو اگه بيل زني،باغچه ي خودتو بيل بزن...آره عزيزم...يکي نيست به تو بگه که نديده و نشناخته،به اون دختر متعهدي...حداقل من ديدمش و صداشو شنيدم ولي تو نديديش و صداش رو هم نشنيدي...تو بشين واسه خودت سخنراني کن نه من...
دستش رو به معني سکوت اورد بالا و گفت:عاشق شدن با احساس مسئوليت زمين تا آسمون فرق داره...من اونو نديدم ولي با حرفش بزرگ شدم...با فکر به اين که اون همسر آيندمه،رشد کردم...طبيعيه که در قبالش احساس مسئوليت کنم ولي تو عاشق شدي...البته من مي دونم اين عشق نيست و يه احساس زودگذره که به زودي تموم ميشه...تو به اين راحتي و انقدر مسخره و بي منطق،عاشق کسي نميشي...
با لجبازي گفتم:مگه عاشق شدن دست آدمه؟؟...من از اون پسره خوشم اومد و د رنتيجه عاشقشم شدم...
-نه...اينا حرفاي باران نيست...من تورو مي شناسم...
راست مي گفت...من آدمي بودم که اکثر اوقات با منطق جلو مي رفتم...کاري رو نمي کردم که به ضررم تموم بشه...اکثر اوقات بين احساس و منطق،منطق رو انتخاب کردم...شايد واسه اينه که تا حالا عشق رو تجربه نکرده بودم...نمي دونم...
خيلي خوشم اومد که به اين خوبي منو شناخته...خوشحال بودم اما نمي دونم چرا...


ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط امیرهمایون@5570 ، طوطی82 ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید - f a t e m e h - 08-10-2014، 14:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان