از کجا شروع کنم
از کی بگم
از چی بگم
از دردهام
از گریه هام
از …
میبینی به اخرش رسیدم
دیدی به نقطه ای رسیدم که دیگه نفس کشیدن هم برام مشکله
ای تویی که میایی و میگی باید زندگی کرد
ای تویی که میایی و نظر میدی فقط یه مشت حرف میزنی و میری
افسوس
افسوس
که فقط حرف میزنی همین
چون نیستی و شرایط من و درک نمیکنی
نمیدونی که چقدربودن تواین دنیا برام مشکله
نمیدونی که هیچ کس نمیتونه من و کمکم کنه
نمیدونی که دیگه هیچ کی نمیتونه خوشحالم کنه
این ها تلقین نیست
این ها واقعیتی هست که توی بخت شوم من هست
نیستی و ببینی چقدر دارم خرد میشم
دارم از هم میپاشم
وقتی میبنم یکی داره از ته دلش میخنده
تمام وجودم اتیش میگره
بغض میکنم و تو خودم میشکنم
میگم چرا من اخه چرا من
فقط سکوت میکنم
حتی دکتر روانپزشک هم نتونست کاری بکنه
یه مشت قرص داد و گفت برو
من هم رفتم و قرص هاشو خوردم
ولی اونها هم نتونستند مرحمی برای دردهای من بشند
فقط منزویترم کردند
(به قلم قاصدک تنها)