29-12-2014، 21:22











مثــلِ نم نمِ باران ، جاده ی شمال ،
مثلِ مستیِ بعــد از اولین پیک هایِ شــراب
مثلِ خوابِ بعـــدازظهر ...
مثل بوسه هایِ تند تند و یواشکی...
مثلِ آهنگ های قدیم کریستی برگ ...
مثلِ دیالوگ های فیلمِ شب یلدا ...

خدا هـــــی بپرسد : خوب ، دیگر چه ؟؟!
من بگویـــم : هیچ ، هـــــمین کافیـــــــــست !!!
مثلِ آن بغلی که عاشق ات است ، جدا نمی شود ، تنهات نمی گذارد...

تنــــم یــه آغــوش گرم می خواهــــد با طـــعم عشــق نه هوس.
ایــن لحظـــه هــا
لبــانم رطوبــت لبــهایی را می خواهـــد با طعم محبت نه شهوت
این لحظــه ها
گیسوانـــم نوازش دستی را می خواهــد با طعم ناز نه نیـــاز
این لحظـــه ها
تنی می خواهم که روحــــم را ارضـــا کند نه جســـمم را
و مثلِ برگشتن آدمی که سالها منتظرش بودی...
آی می چسبــد....مغــرور و خــود شیفته نیستم ...
ولــی یاد گــرفتم که تـو زندگیم منّت احــدی رو نکشــم ...
خــداحافـظ تو فرهنگ لغت مــن ...
جــوابش فـقط یه کـلمه س ....
بــه ســلامــت ! !

آی می چسبد....
