22-01-2015، 3:27
شب عروسیه، آخره شبه،خیلی سر و صدا هست

میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه
هر چی منتظر شدن برنگشته،در را هم قفل کرده
داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه میشه مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:مریم،دخترم،در را باز کن
مریم جان سالمی؟آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده




ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند


یه کاغذی که با خون یکی شده.بابای مریم میره جلو
هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه

با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره،بازش میکنه و میخونه:

سلام عزیزم. دارم برات نامه مینویسم
آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه








دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم

ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم.دارم میرم
چون قسم خوردم،تو هم خوردی، یادته؟!





چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی میدیدی مریمت چطوری

داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ میکنه
کاش بودی و میدیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند

علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت


همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره





نقشه های آیندمون،یادته؟! علی من یادمه


















هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب

که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو







تو نگاه تو بود نه تو دستات.دارم به قولم عمل میکنم
هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ









































که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…