امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

همسایه ی من

#3
فصل چهارم :
دو هفته از مستقر شدنم توي خونه جديد ميگذشت . تقريبا هر روز با مامان و كتي تلفني حرف ميزدمو از اوضاع اينجا براشون
ميگفتم. كلاسام از فرداي روزي كه بابا رفت شروع شده بود درس هام از همون اول سنگين بود و توجه زيادي رو مي طلبيد ولي
13 ساعت بيشتر وقتم رو نميگرفت. با محله ام بيشتر آشنا شده بودم و اين - بازم بخاطر كم بودن واحد ها سر جمع هفته اي 12
چند وقته تقريبا جاها ي كه براي خريد منزل مناسب بودن و آژانس محله و .. رو پيدا كرده بودم. همه چي رو روال افتاده بود و
تنها مشكلم خالي از سكنه بودن خونه بود .. با اينكه منطقه ي امني بود و خود خونم مجهز به سيستم دزدگير بود ولي باز هم شبا
احساس بدي داشتم و با هر تقي از خواب ميپريدم البته اين موضوع رو به مامان اينا نگفته بودم نميخواستم هنوز هيچي نشده فكر
كنن دارم ترس رو بهانه ميكنم..از طرفيم هنوز آقاي سخاوت بابت كاري كه قرار بود منو معرفي كنه تماسي نگرفته بود و همين
باعث شده بود بيشتر روزا خونه باشم و توهماتمم نسبت به صداهاي اطرافم بيشتر .. تا اينكه يه شب با صداي گرومپي از خواب
پريدم..ايندفعه بر خلاف دفعه هاي قبل كه يه جورايي مطمئن بودم توهمه.. اطمينان داشتم صدارو درست و واضح شنيدم بخاطر
همين سريع با همون تاپ و شلوار خوابم دوييدم سمت در و با برداشتم يه چوب كه از قبل براي دفاع شخصي كنار گذاشته بودم
زدم از توي خونه بيرون و از پله هاي راهرو سرازير شدم كه صداي پايي رو كه ميومد بالا رو شنيدم.. چشمتون روز بد نبينه تمام
دل و جراتم ته كشيد و تمام بدنم يخ بست ,صداي ضربان قلبم رو به وضوح ميشنيدم و توي اين حين صداي پا هم هي نزديك و
نزديكتر ميشد با ديدن سايه ي يه مرد توي پيچ پله ها تصميم گرفتم قايم بشم اما درست همون موقع از حركتم چوب دستم
خورد به ديوار و صدا داد. با اين صدا قدم هاي مرد تند تر شد و من كه مطمئن بودم توان مقابله ندارم با تمام قوا شروع كردم
دوييدن و بالا رفتن از پله ها كه درست دم پاگرد آخر احساس كردم يكي از پشت گرفتتم منم تعادلم بهم خورد و خوردم زمين
در حالي كه جيغ ميزدم سريع برگشتم تا دوباره پاشم بدوام كه سايه ي يه مرد بلند قد و چهارشونرو بالاي سرم ديدم و اين باعث
شد دوباره جيغ بزنم وبا اينكارم خم شد رو من و دهنم محكم گرفت و با لحن عصبي گفت اينجا چه غلطي ميكني؟ بغضم گرفته
بود بايد يه كاري ميكردم واسه ي همين شروع كردم لگد پرت كردن و توي يه لحظه دستشو گاز گرفتم وچون لاغر بودم از كنار
ش در رفتم كه با روشن شدن چراغ تونستم صورتشو ببينم به ظاهر و تيپش نميومد دزد باشه در حالي كه ابروهاش گره كرده
بود و داشت كف دستشو كه گاز گرفته بودم نگاه ميكرد با لحن عصبي گفت :
- ازتون ميشه بپرسم تو خونه ي من چه غلطي مي كنين؟؟؟
با شنيدن اين حرف دوزاريم افتا د كه اين پسر خانوم فرخي كه از ماموريت اومده .. ولي خودمو نباختم با كمال پررويي چواب
دادم :
-شما توي خونه ي من چه غلطي ميكنيد اصلا شما كي هستيد؟؟
با عصبانيت دو قدم سمت من برداشت و گفت :
-من؟ بعدم انگار كه دوزاريش افتاده باشه با لحن ملايم تري گفت :
-من مجد هستم پسر خانوم مچد واحد 2 و شما؟ يادم نيماد توي اين ساختمون خانوم جوان جيغ جيغو داشته باشيم..
جمله ي آخر رو از قصد با غيظ و تمسخر ادا كرد..
پيش خودم فكر كردم ... هووومم.. پس شروين مجد اينه .. بنازم خلقت خدارو ..الحقم تيكه اي بود ..قدي حدودا 185 به بالا
موهاي پر مشك چشم ابروي مشكي و پوست گندمي هيكلم كه ديگه نگو .. توي تي شرت چسبون طوسي و شلوار خاكستريش بد
جوري خود نمايي ميكرد.. چهار شونه و عضله اي..
يهو با صداي بلند گفت :
-خانوم ميشه بپرسم به چي اينجور زل زدين ؟
ناخود آگاه جواب دادم :
-به شما
ولي بلافاصله به خودم اومدم و با ديدن قيافه ي متعجب و ابروهاي بالا رفتش چشم ازش يرداشتم كه با لحن خاص گفت :
-به چيه من؟
كلافه گفتم :
-به چي شما چي؟
اينبار ابروهاش توهم رفت و گفت :
-منو دست انداختين نصفه شبي ازتون پرسيدم شما كي هستيد و اينجا چي كار ميكنيد ..
لحن كلامش خيلي بد بود از خود راضي و مستبد انگار داشت با خدمه ي خونش حرف ميزدواسه ي همين در كمال خونسردي
جواب دادم :
-بايد به عرضتون برسونم اين دختر بچه ي جيغ جيغو ساكن واحد روبروي شماست خواهشا از اين به بعد اگه هوس كردين شب
گردي كنيد اينقدر سر و صدا راه نندازين و فرهنگ آپارتمان نشيني داشته باشيد!!!
با عصبانيت تقريبا داد زد :
-چي؟؟؟ مگه اونجا فروخته شده؟؟
-منم در كمال آرامش و با لحني كه سعي ميكردم تحقير توش باشه گفتم :
- -بله مي تونيد با والده تماس بگيريد و بپرسيد!!
در حالي كه يه تا ابروشو ميداد بالا يه نگاه به من كرد و رفته رفته نگاهش رو پايين برد و روي سينه و سر شونه هاي من براي چند
ثانيه ثابت نگه داشت بعدم با لبخند مرموزي به چشام زل زد و گفت :
- بابت خونه ي جديد تبريك ... در ضمن شمام بهتره توي خونه اي كه واحد روبروش يه مرد مجرده با لباس مناسب تري
بگرديد..
با اين حرفش احساس كردم صورتم گر گرفت و بدون اينكه نگاهش كنم از پله ها سرازير شدم ولي پشتم صداي خنده ي بلند و
مردونشو شنيدم و اونقدر از دست خودم كه بدون اينكه حواسم به ظاهرم باشه وايساده بودم و با يه مرد غريبه يكي بدو ميكردم
عصبي بودم كه ناخودآگاه تمام عصبانيتم رو سر در خونه خالي كردم..محكم اونو بستم.. بعد پشت در تكيه دادم ..بغضم گرفته
بود..ناخود آگاه چشمام پر اشك شد.. درست كه توي خانواده ي بي حجابي بودم ولي تقريبا بزرگ و كوچيكمون جلو ي غريبه ها
اين چيزارو رعايت ميكردم .. از تصور اينكه مجد پيش خودش راجع بهم چي فكر ميكنه موهاي تنم سيخ شد ..توي اين افكار بودم
كه از پشت در صداشو شنيدم كه گفت :
- خانوم نينجاسلاحتو جا گذاشتي بعدم نترس و در نرو من به جوجه خونگيا كاري ندارم و يه قهقه ي بلند سر داد و در
آپارتمانشو بست..
نميدونم چرا بغضم تركيد..اشكام بي مهابا روي گونه هام ريخت توي دلم گفتم : خدا لعنتت كنه محمد كه منو اينجوري كردي..
ضعيف شدم .. خيلي ضعيف شدم..
اونشب تا صبح فقط از اين دنده به اون دنده شدم تمام مدت به اتفاقي كه افتاده بود فكر مي كردم ..نميدونم چرا ولي احساس
ميكردم غرور بدي تو چشماش ازون غرورا كه همرو از پا در مياره خوشحال بودم ازينكه فقط همسايمه..خوشحال بودم بابا برام
خونه خريد .. و مستاجرشون نيستم و گرنه با اون غرور و خودخواهي آزارم ميداد حالا به هر طريقي اونشب بازم با خودم عهد
بستم كه حتي در حد يه همسايم باهاش روبرو نشم..
فكر خيالا باعث شد فرداش تقريبا كل كلاسامو چرت بزنم و آخرم سر كلاس 1 تا 3 كه استاد سخت گير و جدييم داشت تذكر
بشنوم.. و تمام اينارو از چشم مجد ميدونستم .. عصر طرفاي ساعت 4 بود كه رسيدم و به محض اينكه كليد انداختم صداي زنگ
تلفن بلند شد از شوق اينكه نكنه از خونه باشه با عجله خواستم برم سمت تلفن كه جيب مانتوم به دستگيره ي در گير كرد و
خوردم زمين به هر بدبختي كه بود رسيدم با نفس نفس گفتم :
-ب..ل.ه
صداي مردونه اي پشت خط پيچيد در حالي كه تو صداش خنده بود و تا حدودي ام آشنا ميزد گفت :
-سلام
-سلام .. شما؟
- مجد هستم نميدونستم اينقدر زنگ تلفنم شمارو از خود بيخود ميكنه .. احتياط كنيد خانوم..
كارد ميزدي خونم در نميومد مرتيكه... از تو چشمي كشيك منو ميكشيده و تا رسيدم زنگ زده كه هول شم بهم بخنده ... با لحني
كه سعي ميكردم آروم و خونسرد باشه گفتم :
- امرتون..
خنده اي كرد گفت :
-چه بد اخلاق .. بگذريم خواستم بگم رمز جديد دزدگيز چيه؟ امروز براي قطعش ..
وسط حرفش پريدم و گفتم :
664567-
در جوابم جدي گفت :
-اوه وايسا خانم چه خبره دوباره لطفا بگيد
شمرده گفتم :
7..6..5..4...6..6-
-آهان مرسي..
با لحن سردي گفتم :
- خواهش مي كنم.
- چيه بابت ديشي ناراحتين ؟ دليل اصلي تماسم اين بود كه ازتون عذر خواهي كنم اگه ترسوندمتون... اگه كاري نداريد .. روز بخیر
به آرومي خداحافظي كردم .. باورم نميشد .. حس بدي كه داشتم با معذرت خواهي كه كرد تا حدودي بهتر شد ..پيش خودم فكر
كردم اونقدرام آدم بدي نيست...ولي بازم يكي ا ز درون بهم نهيب زد بايد ازش خيلي خيلي دوري كنم..
3 بار با همراهم تماس - تقريبا يك ساعت بعد از تماس مجد بابا تماس گرفت و شماره ي آقاي سخاوت رو داد گفت گويا 2
گرفته بوده تا راجع به شركتي كه قرار بود معرفي كنه بگه و من جواب نداده بودم..
بر نداشتم واسه ي همين بلافاصله كه با بابا silent بابا خواست تا باهاش تماس بگيرم يادم افتاد گوشيم رو از بعد از كلاس از رو
قطع كردم شماره ي سخاوت رو گرفتم و با اولين زنگ گوشي رو برداشت.. بعد از سلام و احوالپرسي و تشكر دوباره بابت خونه و
عذر خواهي اينكه همراهمو جواب ندادم .. گفت زنگ زده تا بهم خبر بده فردا براي مصاحبه برم شركت آتيه بعد از يادداشت
آدرس بهم گفت كه راس ساعت 8 بايد اونجا باشم و بهتره مدارك و چندتا از نمونه كارهامو براشون ببرم!!در آخرم اضافه كرد كه
تا اونجا كه ميشده برام سپرده اونجا و ديگه باقيش بستگي به توانايي خودم داره و اينكه چجوري خودم رو نشون بدم! بعد از
تشكر دوباره و خدا حافطي . يه نگاه به كاغذ آدرس كردم تقريبا مركز شهر بود اسم آتيم برام آشنا بود جز اون دسته از شركتا
5 سال شكل گرفته ولي توي همين چند سال تونسته بود خودي نشون بده و اسمشو پاي خيلي از قرارداد - بود كه با وجود اينكه 4
هاي بزرگ بياره.
صبح روز بعد ساعت 6 از خواب پاشدم و بعد از خوردن صبحانه لباسم رو كه از ديشب آماده كرده بودم رو پوشيدم يه مانتوي
مشكي كه لبه ي آستيناش نوار پهن زرشكي داشت و يه شال زرشكي با شلوار مشكي و كيف و كفش مشكي ورني .. بعدم يه دستي
به صورتم بردم بعد از مدت ها يه آرايشي كردم .. در كل بدك نشدم و بالاخره بعد يه ربع دل از آينه كندم
ساعت 7:15 بود كه زنگ زدم آژانس و بعد از برداشتن مدارك و نمونه كارها با خيال راحت رفتم دم در .. 15 دقيقه اي منتظر
بودم .. كم كم احساس كردم داره ديرم ميشه واسه ي همين مجدد شماره آژانس رو با موبايلم گرفتم كه مسئولش گفت متاسفانه
ماشين طرح دار نداشتيم و هرچيم باهاتو ن تماس گرفتيم جواب ندادين .. با عصبانيت گوشي رو قطع كردم و راه افتادم تا برم لا
اقل سر خيابون در بست بگيرم داشتم از استرس ميمردم 7:40 دقيقه بود من تازه سر خيابون منتظر دربست بودم در همين حين
يه پاجروي مشكي از جلوم رد شد و يكم جلو تر از من زد رو ترمز و دنده عقب اومد درست جلوم وايساد اول ترسيدم ولي
بلافاصله با پايين اومدن شيشه ي ماشين مجد رو شناختم .. چه تيپيم زده بود .. يه عينك آفتابي شيك به چشمش بود , موهاي
مرتب و براق كه نشون ميداد تازه از حوم اومده صورت سه تيغ يه كت اسپرت سرمه اي با بلوز سفيد م پوشيده بود كه خيلي
بهش ميومد.. عينكشو از چشمش برداشت و گفت :
-سلام ..اگه جايي ميري برسونمت ..
پيش خودم گفنم چه صميمي .. چه زود خودموني شد!!! با اينكه از خدام بود بپرم بالا و بگم بگاز كه ديره ولي با يه لحن جدي و
رسمي واسه ي ينكه حساب كار دستش بياد گفتم :
-مرسي از لطفتون!!! تاكسي رو ترجيح ميدم..
احساس كردم يه لبخند مرموزي زد و در حالي كه دوباره عينكشو به چشمش ميزد شونه هاشو بالا انداخت با گفتن : هرجور
3 دقيقه بعد از رفتن مجد تاكسي نيومد تقريبا داشتم به خودم فحش ميدادم كه چرا باهاش نرفتم - راحتين گاز داد و رفت ..تا 2
كه يهو يه تاكسي از دور ديدم و واسش دست تكون دادم وقتي وايساد مسيرو كه گفتم ..گفت : 10 تومان مخم سوت كشيد ولي
بي خيال چونه زدن شدم و پريدم بالا بهش گفتم آقا زود باش فقط ولي خوب ترافيك بدي بود .. بالاخره با هزار بد بختي ساعت
8:45 رسيدم دم در شركت و پول و دادم سريع پريدم بيرون .. وارد ساختمون كه شدم از آقايي كه پشت ميز اطلاعات نشسته
بود پرسيدم شركت آتيه كدوم طبقه است كه يه نگاه بهم انداخت و با خونسردي به تابلو ي پشتش اشاره كرد .. يعني كور كه
نيستي خودت نگاه كن ...چشم انداختم به تابلو و ديدم طبقه 4.. به طرف آسانسور رفتم كه با ديدن شلوغي و اينكه آسانسور تازه
طبقه ي 21 بود بي خيالش شدم و بدو رفتم سمت پله ها وقتي رسيدم پشت در شركت نفسم بالا نميومد يه چند ثانيه وايسادم
نفسم بيا سر جاش .. با ديدن تابلوي شركت آتيه سهامي خاص بسم ا.. گفتم و زنگ رو فشار دادم..
بلافاصله در باز شد ..نفس عميقي كشيدم و رفتم تو....يه لحظه از اون چيزي كه ميديدم شوكه شدم عجب ديزايني داشت ياد يكي
از شركت هاي امريكايي افتادم كه توي مجله ي معماري برتر ديده بودم تقريبا به سبك اون طراحي شده بود اونقدر محو اطراف
بودم كه صداي منشي رو نشنيدم و وقتي به خودم اومدم كه داشت ميگفت :
- خانوم ؟؟ حواستون كجاست ؟؟
- ها؟!؟! بله .. چيزي فرموديد ؟
پشت چشمي نازك كرد و گفت :
- عرض كردم امرتون ...
- معذرت ميخوام متوجه نشدم .. مشفق هستم براي مصاحبه ي شغلي اومدم ..
با بي حوصلگي گفت :
ساعت 8 بايد اينجا ميبوديد خانوم!! آقاي رييس روي وقت شناسي خيلي حساسند و بعد اشاره كرد بشينم و تلفن رو برداشت و
شماره اي گرفت حدس زم بايد به رييسش زنگ بزنه كه حدسم درست بود چون گفت :
- جناب رئيس خانوم مشفق تشريف آوردن ....... بله ......بله چشم!! گوشي رو كه گذاشت رو كرد به من و گفت :
- فرمودن الان كار دارن فعلا منتظر باشيد. و سرشو انداخت پايين و مشغول كارش شد منم از فرصت استفاده كردم وشروع كردم
اطراف رو ديد زدن..طراحي فضاي اونجا كاملا مدرن بود از تركيب چوب و فلز كه در يونان باستان نشانه ي اقتدار بود استفاده
شده بود در ها همه چوب هاي تيره كه روشون خراطي شده بود ديوارها تركيب رنگ كرم و قهوه اي و توي ديوارها با فرفوژه
قاب هايي ساخته بودن و داخل قاب ها نمونه كارهاي برتر شركت به چشم ميخورد كه اكثرشون جوايز متعددي رو به خودشون
اختصاص داده بودن واز در كه وارد ميشدي سمت راست ميز منشي و چند تا صندلي به چشم ميخورد و روبرو يه سالن نيم دايره
كه سه تا در رو شامل ميشد كه روي تابلوهاي كنارشون نوشته شده بود اتاقهاي بايگاني و امور مالي و امور اداري.. سمت چپ در
درست روبروي ميز منشي دوتا پله ميخورد وارد يه كريدور مانند ميشد كه اتاق معاون توي يك سمتش و اتاق كنفرانس سمت
ديگرش قرار داشت و بين اين دو اتاق يه راهروي كوتاه بود كه تهش منتهي به يه در ميشد كه نقش خراطيش با ساير در هاي
شركت متفاوت و البته چشم نواز تر بود بالاش نوشته شده بود رياست.. كنار ميز منشيم دوتا پله ميخورد به سمت پايين كه يه
راهرو و بود توي تيررس من قرار نداشت .. ولي ميشد حدس زد به سمت ساير اتاق ها قسمت هاي ديگه شركت ميره ..بعد از
اينكه خوب اطراف رو بررسي كردم به ساعت نگاهي انداختم تقريبا 9:30 بود رو كردم به منشي و گفتم :
- ببخشيد جناب رئيس تماس نگرفتند ؟
با غيظ جواب داد :
پشت چشمي نازك كرد و گفت :
- عرض كردم امرتون ...
- معذرت ميخوام متوجه نشدم .. مشفق هستم براي مصاحبه ي شغلي اومدم ..
با بي حوصلگي گفت :
ساعت 8 بايد اينجا ميبوديد خانوم!! آقاي رييس روي وقت شناسي خيلي حساسند و بعد اشاره كرد بشينم و تلفن رو برداشت و
شماره اي گرفت حدس زم بايد به رييسش زنگ بزنه كه حدسم درست بود چون گفت :
- جناب رئيس خانوم مشفق تشريف آوردن ....... بله ......بله چشم!! گوشي رو كه گذاشت رو كرد به من و گفت :
- فرمودن الان كار دارن فعلا منتظر باشيد. و سرشو انداخت پايين و مشغول كارش شد منم از فرصت استفاده كردم وشروع كردم
اطراف رو ديد زدن..طراحي فضاي اونجا كاملا مدرن بود از تركيب چوب و فلز كه در يونان باستان نشانه ي اقتدار بود استفاده
شده بود در ها همه چوب هاي تيره كه روشون خراطي شده بود ديوارها تركيب رنگ كرم و قهوه اي و توي ديوارها با فرفوژه
قاب هايي ساخته بودن و داخل قاب ها نمونه كارهاي برتر شركت به چشم ميخورد كه اكثرشون جوايز متعددي رو به خودشون
اختصاص داده بودن واز در كه وارد ميشدي سمت راست ميز منشي و چند تا صندلي به چشم ميخورد و روبرو يه سالن نيم دايره
كه سه تا در رو شامل ميشد كه روي تابلوهاي كنارشون نوشته شده بود اتاقهاي بايگاني و امور مالي و امور اداري.. سمت چپ در
درست روبروي ميز منشي دوتا پله ميخورد وارد يه كريدور مانند ميشد كه اتاق معاون توي يك سمتش و اتاق كنفرانس سمت
ديگرش قرار داشت و بين اين دو اتاق يه راهروي كوتاه بود كه تهش منتهي به يه در ميشد كه نقش خراطيش با ساير در هاي
شركت متفاوت و البته چشم نواز تر بود بالاش نوشته شده بود رياست.. كنار ميز منشيم دوتا پله ميخورد به سمت پايين كه يه
راهرو و بود توي تيررس من قرار نداشت .. ولي ميشد حدس زد به سمت ساير اتاق ها قسمت هاي ديگه شركت ميره ..بعد از
اينكه خوب اطراف رو بررسي كردم به ساعت نگاهي انداختم تقريبا 9:30 بود رو كردم به منشي و گفتم :
- ببخشيد جناب رئيس تماس نگرفتند ؟
با غيظ جواب داد :
-نخير جلسه دارن ....مشكل خودتون دير اومديد بايد منتظر باشيد!!
يعني حرف زياد موقوف بشين سر جات!!!!
پيش خودم گفتم اه اه اين ديگه كيه فكر كنم اگه همكارش بشم نتونم باهاش كنار بيام با اين فكر رفتم تو نخش دختر نازي بود
چشماي درشته آبي موهاي بلوند كه البته رنگ شده بود و پوست عين برف..ولي خوب خروارها آرايشم داشت .. ولي بنظرم بدون
آرايششم ناز بود ولي اخلاق اصلا نداشت!! ياد حرف مامان بزرگم افتادم ..نه نه سيرت چيز ديگست ..از افكارم خندم گرفت با
اين فكرا 45 دقيقه ديگم گذاشت ديگه داشتم كلافه ميشدم گاه گداريم يكي ميومد مي رفت اتاق معاون يا ميرفت سمت اون
راهرويي كه بهش ديد نداشتم .. ولي در كل شركت آرومي بود ساعت حدوداي 10:20 بود كه صداي زنگ تلفن اومد و منشي بعد
از اينكه جواب داد با چشمي گوشي رو گذاشت و رو كرد به من و گفت :
-آقاي رييس منتظرن از اين سمت لطفا .
گفتم بلدم اون در ديگه بي توجه به حرف من راه افتاد و منم پشتش الحق عجب قد و هيكليم داشت من فكر كنم تا سر شونشم
نبودم ...توي اين افكار بودم كه رسيديم دم اتاق در زد و بعد از شنيدن كلمه ي بفرماييد رو به من اشاره كرد ... يعني برو تو تا
لهت نكردم بعدم درو پشت سرم بست و رفت .
يه نگاه به اطراف انداختم رييس روي صندلي پشت به من نشسته بود اهمي كردم بلكه برگرده كه برنگشت خندم گرفته بود از
اينكه منشي ميگفت جلسه داره و هيچكس تو اتاقش نبود و هيچكسم نديده بودم از اتاقش خارج شه..يه چند ثانيه ي ديگم منتظر
موندم و ديدم نخير بر نميگرده واسه ي همين سرفه ي الكي كردم كه يهو گفت :
- تا اونجا كه من ميدونم وقتي يكي به دفتر رياست مياد اول سلام ميكنه نه اينكه اهن و اوهون راه بندازه و منتظر باشه بهش
سلام كنن..
داشتم فكر ميكردم اين صدا زيادي آشناست كه با چرخيدن صندلي رو به من و خيره شدن دوتا چشم تيله اي مشكي بهم دليل
آشنا بودن صدا واضح شد ... يه جورايي شوكه شده بودم باورم نميشد مجد روبروم نشسته .. يه نيشگون از پام گرفتم .. ديدم نه
مثل اينكه كابوس نيست .. خود خودشه ..يه جورايي شده بود عين زبل خان !!! همه جا بود!!! در حالي كه يه لبخند محوي رو لبش
بود گفت :
-چرا خشكتون زده خانوم مشفق ؟
با بي حالي روي صندلي كنار ميزش نشستم .. كه باز با يه لبخنده موزماري گفت :
-فكر نميكنم آقاي رييس اجازه داده باشه بشينيد ..
يهو عصبي گفتم :
-شما ميدونستيد من امروز ميام اينجا نه ؟ روي من تاكيد كردم! ديدم صبح با يه لبخند مرموزي گفتين هرجور راحتيا و گازشو
گرفتينو رفتين بعدم يك ساعت و نيم منو پشت در اتاقتون معطل كرديد واسه جلسه اونم چه جلسه اي و به اتاق خاليش اشاره
كردم...
بلند زد زير خنده و گفت :
-وقتي عصباني ميشي چشمات ديدنيه ...تا حالا چشم اينقدر مشكيه نديده بودم مي دونستي ؟؟!
كارد ميزدي خونم در نميومد واسه ي اينكه در وري بارش نكنم نفسم رو محكم دادم بيرون ..
موقعي كه ديد چيزي نميگم گفت :
- ببخشيد ولي براي اينكه كارمند اين شركت بشي بايد آن تايم بودن رو ياد بگيري خوش قول بودن شرط اول براي موفقيت در
كاره چون باعث جلب اطمينان ميشه حالام بگو ببينم چي ميل داري چاي يا قهوه ؟
سرمو تكون دادم و گفتم :
-مرسي چيزي ميل ندارم
بدون توجه به حرف من تلفن رو برداشت شماره اي گرفت و گفت :
-مش رحيم دوتا نسكافه با كيك بيار اتاقم
بعدم كه گوشي رو گذاشت رو به من كرد و گفت :
- يك ساعت ونيم توي اين اتاق نشستم چيزي نخوردم معدم داره ضعف ميره فكر كنم توام دست كمي از من نداشته باشي ..
بيراهم نميگفت فشار منم همچين بگي نگي افتاده بود پايين بخصوص با حرصيم كه خورده بودم!!!
موفعي كه سكوتم رو ديد خيلي جدي گفت :
- خوب ميشه مدارك نمونه كارهاتو ببينم ؟ سخاوت خيلي ازت تعريف ميكرد!! البته ميدونم يه حور بازار گرمي بود واسه دختر
رفيقش ميگفت فوق دانشگاه ... قبول شدي!! منم درسمو اونجا خوندم!!
بدون اينكه نگاش كنم پوشه ي كارامو گذاشتم رو ميزش و اونم توي سكوت شروع كرد به ورق زدن ..
زير چشمي نگاش مي كردم سر بعضي از پلانام مكثي ميكرد و سري تكون ميداد توي همين حين تقه اي به در خورد و پيرمردي
كه حدس ميزدم مش رحيم باشه با سيني نسكافه و كيك وارد شد با ديدن من لبخندي زد و گفت :
-سلام دخترم
و نسكافه رو جلوم گذاشت منم در جواب لبخند مهربونش لبخندي زدم گفتم :
-سلام پدر جان زحمت كشيديد..ممنون..
اونم گفت :
- نوش جونت بابا...و با گرفتن اجازه بيرون رفت..
وقتي رومو كردم سمت مجد ديدم با يه لبخند محوي داره نگام ميكنه تا نگاه منو ديد سرشو انداخت پايين روي نقشه ها و گفت :
- كارهاتون در حد يه دانشجو بد نيست ولي من اينجا توقع بيشتري از شما دارم بخصوص با توجه به اسم و رسمي كه شركت
داره..من بر خلاف زندگي شخصيم كه توش آدم اصلا خوشنامي نيستم ولي توي زندگي شغليم فوق العاده موفق و مشهورم
5 سال بيشتر نيست كه ثبت شده ولي توي همين چند - نميدونم ميدونيد يا نه شركت من نسبت به اينكه شركت نوظهوريه و 4
سال كم تونسته مشتري هاي خوبي براي خودش دست و پا كنه و پروژه هاي بزرگي رو در دست بگيره ..علاوه بر اينا تونسته توي
عرصه ي رقابت برنده ي جوايز متعدديم بشه ..نميخوام از خودم تعريف كنم ولي يه جورايي برنامه ريزي و شيوه ي مديريتي من
باعث اين همه پيشرفت شده البته تلاش بچه هاي شركتم غير قابل اغماض ولي شيوه ي عملكرد من باعث شده اين تلاش ها به
ثمر برسه.....
با اين حرفاش پوزخندي زدم پيش خودم گفتم نميخوام از خودم تعريف كنم رو خوب اومدي جناب مجد اگه خدايي ناكرده
ميخواستي تعريف كني چيكار ميكردي!!!!
يهو با تن صدايي عصبي گفت : خانوم مشفق حواستون كجاست ؟؟؟
در كمال خونسردي گفتم :
-داشتم به اين فكر ميكردم شما نميخواستيد از خودتون تعريف كيد اگه ميخواستيد چيا ميگفتيد پس!!
بر خلاف تصورم كه الان حالش گرفته و عصبي ميشه بلند زد زير خنده ... خنده اش قوي و مردونه پر از غرور بود و چهرشو از
اونچه بود جذاب تر ميكرد ..از اينكه جذابيتش رو هيچ جوره نميشد انكار كرد لجم ميگرفت و از خودم بدم ميومد..
بعد از اينكه دست از خنديدن برداشت رو كرد بهم و مستقيم زل زد به چشامو گفت :
-خوشم مياد زبونت درازه و من عاشق كوتاه كردن زبون كارمنداي زبون درازم!!!
اخمام رفت توهم و گفتم :
-حالا از كجا ميدونيد من قبول كنم كه كارمند شما بشم ؟
لبخندي زد و گفت :
- از اونجا كه توي چشمات ميتونم بخونم چقدر توي كار و درست جاه طلبي و اينجام سكوي پرتاب خوبيه براي امثال تو..
يه چند ثانيه اي توي چشماش خيره شدم .. بعدم كم آوردم و سرمو انداختم پاين.. اونم ديگه ادامه ي حرشفو نگرفت و گفت :
-نسكافتو بخور يخ كرد .
بعد از خوردن نسكافه پوشه ي كارامو سمتم گرفت و در كمال ادب گفت :
- خوشحال ميشم از فردا بياي سر كار ساعت كاري قانوني اينجا 8 صبح تا 5 بعد از ظهره و بشتر از اين اضافه كاري محسوب
ميشه فقط پنج شنبه ها تا ساعت 12 كه اين در مورد تو كه تازه كاري صدق نميكنه يعني پنج شنبه هام تا 5 ميموني ...در ضمن
يك ماه بصورت آزمايشي هستي و اگه راضي بودم همكاريتو با ما ادامه ميدي ..سخاوت گفته شنبه و دوشنبه دانشگاهي تا 3 از
دانشگات تا اينجا يه ربع راه بايد بياي و تا 7 بموني .. و كارهاي عقب افتادت رو انجام بدي !
نگاش كردم با حن جدي گفتم :
-از فردا راس 8 اينجام !!
سري تكون داد و گفت :
- خوبه ! در ضمن هيچكس!!! تاكيد ميكنم هيچكس نبايد بفهمه منو تو همسايه ايم!!! چون بفهمن در درجه ي اول واسه ي خودت
بد ميشه !دوست ندارم آش نخورده و دهن سوخته بشي!!!
با اينكه از حرفش درست و حسابي چيزي سر در نياوردم ولي قبول كردم و بعد از خداحافظي از شركت زدم بيرون ...
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
 سپاس شده توسط fat.k ، تیز بال ، orkideh


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
همسایه ی من - ghazal.k - 02-09-2012، 8:51
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 02-09-2012، 10:42
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 03-09-2012، 16:57
RE: همسایه ی من - marry - 03-09-2012، 19:55
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 05-09-2012، 8:49
RE: همسایه ی من - sir love - 05-09-2012، 10:05
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 05-09-2012، 10:16
RE: همسایه ی من - 12367 - 05-09-2012، 10:14
RE: همسایه ی من - gomnam - 05-09-2012، 14:41
RE: همسایه ی من - αℓι - 05-09-2012، 14:44
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 05-09-2012، 14:58
RE: همسایه ی من - fat.k - 05-09-2012، 14:55
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 08-09-2012، 10:49
RE: همسایه ی من - yasamin_mr - 10-09-2012، 2:26
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 10-09-2012، 18:59
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 11-09-2012، 15:33
RE: همسایه ی من - *Nafas* - 11-09-2012، 18:38
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 11-09-2012، 20:57
RE: همسایه ی من - yasamin_mr - 12-09-2012، 0:36
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 13-09-2012، 10:21
RE: همسایه ی من - غروب - 13-09-2012، 10:53
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 13-09-2012، 10:54
RE: همسایه ی من - yasamin_mr - 13-09-2012، 11:34
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 14-09-2012، 10:02
RE: همسایه ی من - any body - 13-09-2012، 14:24
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 14-09-2012، 13:29
RE: همسایه ی من - orkideh - 14-09-2012، 20:54
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 14-09-2012، 21:16
RE: همسایه ی من - yasamin_mr - 14-09-2012، 22:28
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 15-09-2012، 8:45
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 16-09-2012، 1:15
RE: همسایه ی من - *Nafas* - 16-09-2012، 8:03
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 16-09-2012، 10:36
RE: همسایه ی من - KOH - 16-09-2012، 18:41
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 16-09-2012، 19:43
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 16-09-2012، 21:34
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 16-09-2012، 22:24
RE: همسایه ی من - fat.k - 16-09-2012، 22:27
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 16-09-2012، 23:20
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 17-09-2012، 7:36
RE: همسایه ی من - KOH - 17-09-2012، 9:29
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 17-09-2012، 10:04
RE: همسایه ی من - KOH - 17-09-2012، 16:56
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 17-09-2012، 20:27
RE: همسایه ی من - The Ginkel - 17-09-2012، 17:31
RE: همسایه ی من - Amir BF - 17-09-2012، 21:30
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 18-09-2012، 0:19
RE: همسایه ی من - yasamin_mr - 18-09-2012، 0:49
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 18-09-2012، 10:17
RE: همسایه ی من - yasamin_mr - 18-09-2012، 15:06
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 18-09-2012، 15:25
RE: همسایه ی من - KOH - 18-09-2012، 19:16
RE: همسایه ی من - any body - 18-09-2012، 22:53
RE: همسایه ی من - هانیه2 - 18-09-2012، 23:16
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 18-09-2012، 23:47
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 19-09-2012، 20:56
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 19-09-2012، 21:01
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 19-09-2012، 22:51
RE: همسایه ی من - emo kiss - 20-09-2012، 9:30
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 22-09-2012، 23:02
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 24-09-2012، 18:46
RE: همسایه ی من - هانیه2 - 24-09-2012، 20:46
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 24-09-2012، 22:23
RE: همسایه ی من - LIGHT - 25-09-2012، 19:20
RE: همسایه ی من - هانیه2 - 25-09-2012، 21:53
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 27-09-2012، 10:45
RE: همسایه ی من - niloofar kh - 27-09-2012، 12:13
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 28-09-2012، 14:01
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 29-09-2012، 21:19
RE: همسایه ی من - Amir BF - 29-09-2012، 21:41
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 29-09-2012، 22:19
RE: همسایه ی من - orkideh - 30-09-2012، 13:26
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 30-09-2012، 14:19
RE: همسایه ی من - غروب - 02-10-2012، 12:29
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 02-10-2012، 23:01
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 03-10-2012، 22:03
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 04-10-2012، 8:36
RE: همسایه ی من - هانیه2 - 05-10-2012، 16:17
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 05-10-2012، 16:39
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 06-10-2012، 15:08
RE: همسایه ی من - Vampire 1 - 08-10-2012، 23:43
RE: همسایه ی من - هانیه2 - 15-10-2012، 16:44
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 15-10-2012، 17:22
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 15-10-2012، 21:59
RE: همسایه ی من - MissLone - 22-10-2012، 15:34
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 24-10-2012، 15:48
RE: همسایه ی من - LOVE KING - 15-02-2013، 14:19


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان