امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستانهایی از زندگی حضرت فاطمه(س)

#2
بلال اذان بگو از دور به دقت نگریست . نخل های سرسبز و بلند مدینه به چشم می خوردند و پشت سر آنها خانه های کوتاه و گلی شهر مدینه نمایان شد . نفس عمیقی کشید تا نسیم خنکی را که از سمت مدینه می آمد ، احساس کند. نسیم بوی آشنایی را با خود داشت . بوی پیامبر، بوی مسجد النبی و بوی مناره ای که او سالهای سال بر فراز آن اذان گفته بود. از دروازه شهر که عبور کرد، کناری ایستاد و به احترام شهر پیامبر، گرد و غبار لباسش را تکاند . نگاهی به اطراف کرد . مردم سرگرم کار روزانه خود بودند و کسی متوجه ورود او نشد. وارد کوچه بنی هاشم شد . کوچه ی تنگ و تاریکی که هر روز به عشق دیدن پیامبر آنجا می ایستاد و زمانی که پیامبر برای رفتن به مسجد راهی می شد، به دنبال او راه می افتاد .
او برای دیدار دختر پیامبر ، مسیر خانه علی را در پیش گرفت ، هرچند که باخود عهد کرده بود که دیگر به مدینه ای که خاندان پیامبر را فراموش کرده بودند، بازنگردد . به درخانه که رسید با نگرانی جلو رفت و گفت : "سلام بر اهل بیت پیامبر"
+++++++++++++++++++++++
حسن (ع ) و حسین (ع ) دو فرزند علی (ع) و فاطمه (س) وقتی صدای آشنای او را شنیدند سراسیمه بیرون آمدند و گفتند : بلال آمده است . بلال هر دو را در آغوش گرفت و اشک از چشمانش جاری شد . آنان خاطره روزهای خوش گذشته را به یاد آوردند و بلال عطر دل انگیز پیامبر را از آن دو استشمام می کرد .
لحظه ای گذشت و بلال از حال مادرشان فاطمه (س ) پرسید . امام حسن وامام حسین ، دستان بلال را گرفتند و او را به داخل خانه بردند . حضرت فاطمه (س ) دربستر بیماری آرمیده بود . بلال سلام کرد. فاطمه (س) صدای بلال را شناخت .او منتظر بلال بود چرا که پیامبر در خواب به وی وعده داده بود که بلال برای عیادتش خواهد آمد . فاطمه (س) با صدایی لرزان و ضعیف درجواب بلال فرمود :
" سلام بر تو ای موذن پدرم رسول خدا"
صدای خسته و بیمار فاطمه ، نگرانی بلال را بیشتر کرد. او پرسید : ای دختر رسول خدا چه پیش آمده که این چنین دربستر بیماری آفتاده ای ؟
فاطمه (س ) هیچ نگفت و تنها درخواستی را مطرح کرد . ایشان فرمود :
" ای بلال میخواهم پیش از مرگ به یاد روزهای خوش گذشته که پیامبر زنده بود ، بر گلدسته بروی و اذان بگویی . مایلم که بار دیگر با صدای اذان تو نماز بخوانم . فقط یک بار دیگر/"
++++++++++++++++
بلال بسیار متحیر و متاثر شد . فهمید که دختر رسول خدا از بستر این بیماری به سلامت برنخواهد خاست . بلال درانجام خواسته حضرت فاطمه (س ) تعجیل کرد. او دیگر به هیچ چیز فکر نمی کرد . گویی مردم را نمی دید . می دوید تا خود را به مسجد پیامبر برساند . پله های مناره مسجد را به سرعت زیرپا گذاشت و بالا رفت و بربلندای آن ایستاد . بلال مدینه را زیرپای خویش می دید. درست مثل همان روزها که درحال اذان گفتن ، وضو گرفتن پیامبر را می نگریست .
اما این بار با تمام دفعات دیگر فرق می کرد . این بار فقط به خواهش فاطمه آمده بود . صدای "الله اکبر" بلال در فضای شهر پیچید. مردم لحظه ای دست از کار کشیدند. گویی مدینه به یکباره در سکوت فرو رفت . پس از مدتها صدای آشنایی از مناره مسجد پیامبر می آمد. / بلال ادامه داد: "اشهدان لااله الاا..."
مردم به خود آمدند .آری این صدای بلال است .آنان بی اختیار به طرف مسجد شتافتند .بلال ادامه داد: " اشهدان محمد رسول ا... " مردم پای مناره مسجد جمع شده بودند و برخی باچشمان اشک الود به او می نگریستند . فاطمه (س ) با شنیدن نام پدر عزیز و بزرگوارش حضرت محمد (ص) ، بسیار مخزون شد و به شدت گریست . همین که بلال خواست جمله بعدی اذان را بگوید ، فریاد امام حسن وامام حسین (ع ) را شنید . هراسان به پایین نگاه کرد .فرزندان فاطمه گفتند : بلال تو را به خاطر خدا دیگر اذان را ادامه نده ، مادرمان بر سر سجاده از هوش رفته است و بعد گریه امانشان نداد .
بلال پایین آمد . آن دو را در آغوش گرفت . خواست چیزی بگوید اما بغضش اجازه نداد و به شدت گریست .
فاصله
گردن بند با برکت
*****************
روزی پیامبر (ص ) در مسجد نشسته بود و اصحاب به دورش حلقه زده بودند. پیرمردی با لباسهای ژولیده و حالتی رقت بار از راه رسید .ضعف و پیری توان را از او ربوده بود . پیامبر به سویش رفت و جویای حالش شد . آن مرد پاسخ داد : ای رسول خدا (ص) فقیری پریشان حالم ، گرسنه ام ، به من طعامی بده /برهنه هستم مرا بپوشان و بینوایم گره از کارم بگشا .پیامبر (ص) فرمود : « اکنون چیزی ندارم ولی راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است . » سپس او را به منزل فاطمه (س ) راهنمایی کرد. پیرمرد فاصله کوتاه مسجد و خانه فاطمه را طی کرد و مشکلاتش را برای او بازگفت . زهرا (س) فرمود : « ما نیز اکنون درخانه چیزی نداریم . دراین هنگام به یاد گردن بندی که دختر حمزه بن عبدالمطلب به او هدیه کرده بود، افتاد. گردنبند را از گردن بازکرد و به پیرمرد فقیر داد و فرمود : " این را بفروش ان شاء الله به خواسته ات برسی ." مرد بینوا گردنبند را گرفت و به مسجد آمد .پیامبر همچنان در میان اصحاب نشسته بود. پیرمرد عرض کرد : « ای پیامبر خدا (ص) فاطمه (س) این گردنبند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندی ام برسانم . پیامبر از احسان فاطمه خشنود شد و فرمود:
"هرکس خریدار این گردنبند باشد، خدا او را عذاب ننماید . "
عمار یاسر عرض کرد : یا رسول الله آیا اجازه می دهی من این گردنبند را بخرم ؟ پیامبر اجازه داد .عمار یاسر از پیرمرد فقیر پرسید : گردن بند را چند می فروشی ؟ مردبینوا گفت : " به غذایی از نان وگوشت که سیرم کند / لباسی که تنم را بپوشاند و یک دنیار هزینه راه که مرا به خانه ام برساند ."
عمار پاسخ داد : من این گردنبند را به بیست دنیار طلا و غذا و لباس و مرکبی از او می خرم . عمار ، پیرمرد را به خانه برد و او را سیر کرد . لباسی به او پوشاند ، او را بر مرکبی سوار کرد و بیست دنیار طلا هم به او داد. آنگاه گردنبند را در پارچه ای پیچید و به غلام خود گفت: این را به رسول خدا تقدیم کن . خودت را هم به او بخشیدم . پیامبر نیز غلام و گردنبند را به فاطمه بخشید . غلام نزد فاطمه آمد . ایشان ، گردن بند را گرفت و به غلام فرمود :" من تو را در راه خدا آزاد کردم ." غلام خندید . فاطمه (س) علت خنده اش را پرسید . پاسخ داد : ای دختر پیامبر ، برکت این گردنبند مرا متعجب کرد. چرا که گرسنه ای را سیرکرد ، برهنه ای را پوشاند ، فقیری را غنی کرد ، بنده ای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت .
توقیق خدمت
***********
زن ، آرام در کوچه های مدینه قدم برمی داشت . لباسهای وصله دار او حکایت از فقر و تهیدستی اش می کرد . او به امید کمک و یاری از دیگران خانه های مدینه را یکی یکی پشت سر می گذاشت . اما ناامید از هر جا به خانه پیامبر رسید و دید که درخانه پیامبر زنان بسیاری در رفت و آمد هستند .تعجب کرد . جلوتر رفت . متوجه شد همه خود را برای مراسم ازدواج فاطمه (س ) وعلی (ع ) آماده می کنند . گویی قرار است که دختر پیامبر به همراهی جمعی از زنان به خانه علی برود . زن فقیر در گوشه ای ایستاد. برای لحظاتی فقر و پریشانی خود را به فراموشی سپرد . دراین زمان فاطمه (س ) ازخانه پیامبر خارج شد . زن فقیر بی اختیار چند قدم به جلورفت . از نزدیک چهره تابناک فاطمه را شناخت . نگاه فاطمه (س) نیز به او افتاد . زن نزدیک رفت و سلام کرد. او از مهربانی و بخشش فاطمه (س ) چیزهای زیادی شنیده بود و اینکه او هیچ نیازمندی را ناامید نمی کند . زن بینوا از دختر پیامبر کمک خواست . فاطمه (س) قدری تامل کرد . نگاهی به پیراهن نویی که برای عروسی به تن کرده بود ، انداخت . سپس بی درنگ به خانه بازگشت . اطرافیان از رفتار فاطمه (س ) متعجب شدند . بعد از لحظاتی فاطمه (س ) از خانه خارج شد . درحالیکه پیراهن نوی عروسی در دستانش بود . او با مهربانی و عطوفت به سوی زن فقیر رفت و لباس عروسی اش را به او بخشید . بدین ترتیب فاطمه با لباسی ساده به خانه علی رفت . اما قلبش سرشار از رضایت بود. او خشنود بود از اینکه بار دیگر خداوند توفیق خدمت به بندگانش را نصیب او کرده است
هوتک
پاسخ
 سپاس شده توسط AعطریناA ، ИĪИĴΛ ИĪƓĤƬ☛


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستانهایی از زندگی حضرت فاطمه(س) - |мιѕѕ мєняαѕα| - 24-03-2015، 11:11

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  زندگینامه حضرت سموئیل
  نگاهی اجمالی به زندگی ثامن الائمه
Star __کتابی جنجالی درباره واپسین روزهای زندگی پیامبر اسلام
  تفاوت حضرت محمد (ص) و کوروش !!
  داستان ازدواج حضرت قاسم علیه السلام در کربلا
  خلاصه ای از زندگینامه حضرت مهدی (عج)
  زندگی نامه مختصری از حضرت خدیجه (س)
  امتیازات حضرت خدیجه (س) نسبت به سایر همسران پیامبر (ص)
  دلیل رغبت حضرت خدیجه (س) برای ازدواج با پیامبر (ص) چه بود؟
  حضرت خدیجه قبل از ازدواج با پیامبر (ص) ازدواج کرده بودند؟

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان