24-03-2015، 11:11
بلال اذان بگو از دور به دقت نگریست . نخل های سرسبز و بلند مدینه به چشم می خوردند و پشت سر آنها خانه های کوتاه و گلی شهر مدینه نمایان شد . نفس عمیقی کشید تا نسیم خنکی را که از سمت مدینه می آمد ، احساس کند. نسیم بوی آشنایی را با خود داشت . بوی پیامبر، بوی مسجد النبی و بوی مناره ای که او سالهای سال بر فراز آن اذان گفته بود. از دروازه شهر که عبور کرد، کناری ایستاد و به احترام شهر پیامبر، گرد و غبار لباسش را تکاند . نگاهی به اطراف کرد . مردم سرگرم کار روزانه خود بودند و کسی متوجه ورود او نشد. وارد کوچه بنی هاشم شد . کوچه ی تنگ و تاریکی که هر روز به عشق دیدن پیامبر آنجا می ایستاد و زمانی که پیامبر برای رفتن به مسجد راهی می شد، به دنبال او راه می افتاد .
او برای دیدار دختر پیامبر ، مسیر خانه علی را در پیش گرفت ، هرچند که باخود عهد کرده بود که دیگر به مدینه ای که خاندان پیامبر را فراموش کرده بودند، بازنگردد . به درخانه که رسید با نگرانی جلو رفت و گفت : "سلام بر اهل بیت پیامبر"
+++++++++++++++++++++++
حسن (ع ) و حسین (ع ) دو فرزند علی (ع) و فاطمه (س) وقتی صدای آشنای او را شنیدند سراسیمه بیرون آمدند و گفتند : بلال آمده است . بلال هر دو را در آغوش گرفت و اشک از چشمانش جاری شد . آنان خاطره روزهای خوش گذشته را به یاد آوردند و بلال عطر دل انگیز پیامبر را از آن دو استشمام می کرد .
لحظه ای گذشت و بلال از حال مادرشان فاطمه (س ) پرسید . امام حسن وامام حسین ، دستان بلال را گرفتند و او را به داخل خانه بردند . حضرت فاطمه (س ) دربستر بیماری آرمیده بود . بلال سلام کرد. فاطمه (س) صدای بلال را شناخت .او منتظر بلال بود چرا که پیامبر در خواب به وی وعده داده بود که بلال برای عیادتش خواهد آمد . فاطمه (س) با صدایی لرزان و ضعیف درجواب بلال فرمود :
" سلام بر تو ای موذن پدرم رسول خدا"
صدای خسته و بیمار فاطمه ، نگرانی بلال را بیشتر کرد. او پرسید : ای دختر رسول خدا چه پیش آمده که این چنین دربستر بیماری آفتاده ای ؟
فاطمه (س ) هیچ نگفت و تنها درخواستی را مطرح کرد . ایشان فرمود :
" ای بلال میخواهم پیش از مرگ به یاد روزهای خوش گذشته که پیامبر زنده بود ، بر گلدسته بروی و اذان بگویی . مایلم که بار دیگر با صدای اذان تو نماز بخوانم . فقط یک بار دیگر/"
++++++++++++++++
بلال بسیار متحیر و متاثر شد . فهمید که دختر رسول خدا از بستر این بیماری به سلامت برنخواهد خاست . بلال درانجام خواسته حضرت فاطمه (س ) تعجیل کرد. او دیگر به هیچ چیز فکر نمی کرد . گویی مردم را نمی دید . می دوید تا خود را به مسجد پیامبر برساند . پله های مناره مسجد را به سرعت زیرپا گذاشت و بالا رفت و بربلندای آن ایستاد . بلال مدینه را زیرپای خویش می دید. درست مثل همان روزها که درحال اذان گفتن ، وضو گرفتن پیامبر را می نگریست .
اما این بار با تمام دفعات دیگر فرق می کرد . این بار فقط به خواهش فاطمه آمده بود . صدای "الله اکبر" بلال در فضای شهر پیچید. مردم لحظه ای دست از کار کشیدند. گویی مدینه به یکباره در سکوت فرو رفت . پس از مدتها صدای آشنایی از مناره مسجد پیامبر می آمد. / بلال ادامه داد: "اشهدان لااله الاا..."
مردم به خود آمدند .آری این صدای بلال است .آنان بی اختیار به طرف مسجد شتافتند .بلال ادامه داد: " اشهدان محمد رسول ا... " مردم پای مناره مسجد جمع شده بودند و برخی باچشمان اشک الود به او می نگریستند . فاطمه (س ) با شنیدن نام پدر عزیز و بزرگوارش حضرت محمد (ص) ، بسیار مخزون شد و به شدت گریست . همین که بلال خواست جمله بعدی اذان را بگوید ، فریاد امام حسن وامام حسین (ع ) را شنید . هراسان به پایین نگاه کرد .فرزندان فاطمه گفتند : بلال تو را به خاطر خدا دیگر اذان را ادامه نده ، مادرمان بر سر سجاده از هوش رفته است و بعد گریه امانشان نداد .
بلال پایین آمد . آن دو را در آغوش گرفت . خواست چیزی بگوید اما بغضش اجازه نداد و به شدت گریست .
فاصله
گردن بند با برکت
*****************
او برای دیدار دختر پیامبر ، مسیر خانه علی را در پیش گرفت ، هرچند که باخود عهد کرده بود که دیگر به مدینه ای که خاندان پیامبر را فراموش کرده بودند، بازنگردد . به درخانه که رسید با نگرانی جلو رفت و گفت : "سلام بر اهل بیت پیامبر"
+++++++++++++++++++++++
حسن (ع ) و حسین (ع ) دو فرزند علی (ع) و فاطمه (س) وقتی صدای آشنای او را شنیدند سراسیمه بیرون آمدند و گفتند : بلال آمده است . بلال هر دو را در آغوش گرفت و اشک از چشمانش جاری شد . آنان خاطره روزهای خوش گذشته را به یاد آوردند و بلال عطر دل انگیز پیامبر را از آن دو استشمام می کرد .
لحظه ای گذشت و بلال از حال مادرشان فاطمه (س ) پرسید . امام حسن وامام حسین ، دستان بلال را گرفتند و او را به داخل خانه بردند . حضرت فاطمه (س ) دربستر بیماری آرمیده بود . بلال سلام کرد. فاطمه (س) صدای بلال را شناخت .او منتظر بلال بود چرا که پیامبر در خواب به وی وعده داده بود که بلال برای عیادتش خواهد آمد . فاطمه (س) با صدایی لرزان و ضعیف درجواب بلال فرمود :
" سلام بر تو ای موذن پدرم رسول خدا"
صدای خسته و بیمار فاطمه ، نگرانی بلال را بیشتر کرد. او پرسید : ای دختر رسول خدا چه پیش آمده که این چنین دربستر بیماری آفتاده ای ؟
فاطمه (س ) هیچ نگفت و تنها درخواستی را مطرح کرد . ایشان فرمود :
" ای بلال میخواهم پیش از مرگ به یاد روزهای خوش گذشته که پیامبر زنده بود ، بر گلدسته بروی و اذان بگویی . مایلم که بار دیگر با صدای اذان تو نماز بخوانم . فقط یک بار دیگر/"
++++++++++++++++
بلال بسیار متحیر و متاثر شد . فهمید که دختر رسول خدا از بستر این بیماری به سلامت برنخواهد خاست . بلال درانجام خواسته حضرت فاطمه (س ) تعجیل کرد. او دیگر به هیچ چیز فکر نمی کرد . گویی مردم را نمی دید . می دوید تا خود را به مسجد پیامبر برساند . پله های مناره مسجد را به سرعت زیرپا گذاشت و بالا رفت و بربلندای آن ایستاد . بلال مدینه را زیرپای خویش می دید. درست مثل همان روزها که درحال اذان گفتن ، وضو گرفتن پیامبر را می نگریست .
اما این بار با تمام دفعات دیگر فرق می کرد . این بار فقط به خواهش فاطمه آمده بود . صدای "الله اکبر" بلال در فضای شهر پیچید. مردم لحظه ای دست از کار کشیدند. گویی مدینه به یکباره در سکوت فرو رفت . پس از مدتها صدای آشنایی از مناره مسجد پیامبر می آمد. / بلال ادامه داد: "اشهدان لااله الاا..."
مردم به خود آمدند .آری این صدای بلال است .آنان بی اختیار به طرف مسجد شتافتند .بلال ادامه داد: " اشهدان محمد رسول ا... " مردم پای مناره مسجد جمع شده بودند و برخی باچشمان اشک الود به او می نگریستند . فاطمه (س ) با شنیدن نام پدر عزیز و بزرگوارش حضرت محمد (ص) ، بسیار مخزون شد و به شدت گریست . همین که بلال خواست جمله بعدی اذان را بگوید ، فریاد امام حسن وامام حسین (ع ) را شنید . هراسان به پایین نگاه کرد .فرزندان فاطمه گفتند : بلال تو را به خاطر خدا دیگر اذان را ادامه نده ، مادرمان بر سر سجاده از هوش رفته است و بعد گریه امانشان نداد .
بلال پایین آمد . آن دو را در آغوش گرفت . خواست چیزی بگوید اما بغضش اجازه نداد و به شدت گریست .
فاصله
گردن بند با برکت
*****************
روزی پیامبر (ص ) در مسجد نشسته بود و اصحاب به دورش حلقه زده بودند. پیرمردی با لباسهای ژولیده و حالتی رقت بار از راه رسید .ضعف و پیری توان را از او ربوده بود . پیامبر به سویش رفت و جویای حالش شد . آن مرد پاسخ داد : ای رسول خدا (ص) فقیری پریشان حالم ، گرسنه ام ، به من طعامی بده /برهنه هستم مرا بپوشان و بینوایم گره از کارم بگشا .پیامبر (ص) فرمود : « اکنون چیزی ندارم ولی راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است . » سپس او را به منزل فاطمه (س ) راهنمایی کرد. پیرمرد فاصله کوتاه مسجد و خانه فاطمه را طی کرد و مشکلاتش را برای او بازگفت . زهرا (س) فرمود : « ما نیز اکنون درخانه چیزی نداریم . دراین هنگام به یاد گردن بندی که دختر حمزه بن عبدالمطلب به او هدیه کرده بود، افتاد. گردنبند را از گردن بازکرد و به پیرمرد فقیر داد و فرمود : " این را بفروش ان شاء الله به خواسته ات برسی ." مرد بینوا گردنبند را گرفت و به مسجد آمد .پیامبر همچنان در میان اصحاب نشسته بود. پیرمرد عرض کرد : « ای پیامبر خدا (ص) فاطمه (س) این گردنبند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندی ام برسانم . پیامبر از احسان فاطمه خشنود شد و فرمود:
"هرکس خریدار این گردنبند باشد، خدا او را عذاب ننماید . "
عمار یاسر عرض کرد : یا رسول الله آیا اجازه می دهی من این گردنبند را بخرم ؟ پیامبر اجازه داد .عمار یاسر از پیرمرد فقیر پرسید : گردن بند را چند می فروشی ؟ مردبینوا گفت : " به غذایی از نان وگوشت که سیرم کند / لباسی که تنم را بپوشاند و یک دنیار هزینه راه که مرا به خانه ام برساند ."
عمار پاسخ داد : من این گردنبند را به بیست دنیار طلا و غذا و لباس و مرکبی از او می خرم . عمار ، پیرمرد را به خانه برد و او را سیر کرد . لباسی به او پوشاند ، او را بر مرکبی سوار کرد و بیست دنیار طلا هم به او داد. آنگاه گردنبند را در پارچه ای پیچید و به غلام خود گفت: این را به رسول خدا تقدیم کن . خودت را هم به او بخشیدم . پیامبر نیز غلام و گردنبند را به فاطمه بخشید . غلام نزد فاطمه آمد . ایشان ، گردن بند را گرفت و به غلام فرمود :" من تو را در راه خدا آزاد کردم ." غلام خندید . فاطمه (س) علت خنده اش را پرسید . پاسخ داد : ای دختر پیامبر ، برکت این گردنبند مرا متعجب کرد. چرا که گرسنه ای را سیرکرد ، برهنه ای را پوشاند ، فقیری را غنی کرد ، بنده ای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت .
"هرکس خریدار این گردنبند باشد، خدا او را عذاب ننماید . "
عمار یاسر عرض کرد : یا رسول الله آیا اجازه می دهی من این گردنبند را بخرم ؟ پیامبر اجازه داد .عمار یاسر از پیرمرد فقیر پرسید : گردن بند را چند می فروشی ؟ مردبینوا گفت : " به غذایی از نان وگوشت که سیرم کند / لباسی که تنم را بپوشاند و یک دنیار هزینه راه که مرا به خانه ام برساند ."
عمار پاسخ داد : من این گردنبند را به بیست دنیار طلا و غذا و لباس و مرکبی از او می خرم . عمار ، پیرمرد را به خانه برد و او را سیر کرد . لباسی به او پوشاند ، او را بر مرکبی سوار کرد و بیست دنیار طلا هم به او داد. آنگاه گردنبند را در پارچه ای پیچید و به غلام خود گفت: این را به رسول خدا تقدیم کن . خودت را هم به او بخشیدم . پیامبر نیز غلام و گردنبند را به فاطمه بخشید . غلام نزد فاطمه آمد . ایشان ، گردن بند را گرفت و به غلام فرمود :" من تو را در راه خدا آزاد کردم ." غلام خندید . فاطمه (س) علت خنده اش را پرسید . پاسخ داد : ای دختر پیامبر ، برکت این گردنبند مرا متعجب کرد. چرا که گرسنه ای را سیرکرد ، برهنه ای را پوشاند ، فقیری را غنی کرد ، بنده ای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت .
توقیق خدمت
***********
***********
زن ، آرام در کوچه های مدینه قدم برمی داشت . لباسهای وصله دار او حکایت از فقر و تهیدستی اش می کرد . او به امید کمک و یاری از دیگران خانه های مدینه را یکی یکی پشت سر می گذاشت . اما ناامید از هر جا به خانه پیامبر رسید و دید که درخانه پیامبر زنان بسیاری در رفت و آمد هستند .تعجب کرد . جلوتر رفت . متوجه شد همه خود را برای مراسم ازدواج فاطمه (س ) وعلی (ع ) آماده می کنند . گویی قرار است که دختر پیامبر به همراهی جمعی از زنان به خانه علی برود . زن فقیر در گوشه ای ایستاد. برای لحظاتی فقر و پریشانی خود را به فراموشی سپرد . دراین زمان فاطمه (س ) ازخانه پیامبر خارج شد . زن فقیر بی اختیار چند قدم به جلورفت . از نزدیک چهره تابناک فاطمه را شناخت . نگاه فاطمه (س) نیز به او افتاد . زن نزدیک رفت و سلام کرد. او از مهربانی و بخشش فاطمه (س ) چیزهای زیادی شنیده بود و اینکه او هیچ نیازمندی را ناامید نمی کند . زن بینوا از دختر پیامبر کمک خواست . فاطمه (س) قدری تامل کرد . نگاهی به پیراهن نویی که برای عروسی به تن کرده بود ، انداخت . سپس بی درنگ به خانه بازگشت . اطرافیان از رفتار فاطمه (س ) متعجب شدند . بعد از لحظاتی فاطمه (س ) از خانه خارج شد . درحالیکه پیراهن نوی عروسی در دستانش بود . او با مهربانی و عطوفت به سوی زن فقیر رفت و لباس عروسی اش را به او بخشید . بدین ترتیب فاطمه با لباسی ساده به خانه علی رفت . اما قلبش سرشار از رضایت بود. او خشنود بود از اینکه بار دیگر خداوند توفیق خدمت به بندگانش را نصیب او کرده است
هوتک