امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

همسایه ی من

#7
(04-09-2012، 23:08)آستاتیرا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ممنون
میشه بگید قسمت بعد این کتابو کی میگذارید؟

سعی میکنم هر روز آپ کنم

لبخندي زدم و باهاش دست دادم و گفتم :
-خوشبختم , ممنون از لطفت.
نفر بعد يه دختر تقريبا هم هيكل خودم و كم سن و سال تر با موهاي روشن چشم سبز روشن بود كه به نظر كمي هم خجالتي
ميومد , آهسته سلام كرد و گفت :
-منم سحر اميري هستم .
با اونم دست دادم و گفتم :
-از آشنايي باهاتون خوشوقتم خانوم اميري
با اين حرفم خانوم فرهمند گفت :
- كيانا جون خانوم اميري چيه هر كي ندونه فكر ميكنه با مادر بزرگه دوستت داري حال و احوال ميكني ... ما توي اين اتاق عادت
داريم خودمون رو به اسم كوچيك صدا ميزنيم پس راحت باش .
بعدم منو به سمت ميزم راهنمايي كرد و وقتي همه سر جاهامون نشستيم آتوسا گفت :
- كيانا جون امروز شانست خوب بوده امروز تا طرفاي ظهر بيكاريم و تا ساعت 1 قراره از اتاق مهندسين يه نقشه بياد كه
بررسي گروهيش كنيم فرصت داريم يكم باهم بيشتر آشنا بشيم. اولم از خودت شروع ميكنيم .
خنديدم و گفتم :
-چي بگم آخه ؟
فاطمه گفت :
- از خودت تحصيلاتت خانوادت اينكه چي شد اومدي اينجا بگو تا از فضولي نمرديم . با حرف فاطمه هر 4 تامون زديم زير خنده
سري تكون دادم و شروع كردم :
- كيانا , 24 سالمه و شيرازيم و در واقع 1 ماهه كه اومدم تهران براي ادامه ي تحصيل توي مقطع فوق معماري دانشگاه ... و واسه
ي اينكه خرج زندگيم رو خودم درآرم بقولي روي پاي خودم وايسم به پيشنهاد دوست پدرم كه از آشنايان آقاي مجد بودم اومدماينجا.
آتوسا گفت : باريك ا.. پس ارشدي اونم چه دانشگاهي فكر كنم خود مجدم ليسانسشو از همين دانشگاه گرفته البته فوق و
دكتراش رو ميدونم از سوربن فرانسه گرفته!!
فاطمه حرف آتوسا رو تاييد كرد و گفت : آره ليسانسشو از دانشگاه تو گرفته .
بعدم رو كرد به آتوسا گفت :
-خوب نوبت تو
آتوسا لبخندي زد و گفت :
-منم همسن توام و ليسانس معماري از دانشگاه آزاد دارم و يك سال ونيم كه اينجا مشغول به كارم.
فاطمه گفت :
-نمي خواي بگي كي معرفيت كرده ؟ بعدم با يه خنده ي ريزي ادامه داد نامزد عاشق و شيداش ..
آتوسا گونه هاش گل انداخت با يه خنده ي مليحي در ادامه ي حرف فاطمه گفت :
2 سال عقد پسر داييمم و الان منتظريم سر بازيش تموم شه تا عروسي كنيم و از طريق پسر داييم كه هم دوره اي ليسانس -
آقاي مجد بود اينجا مشغول شدم البته خود كاوه ام تا سه ماه ديگه كه خدمتش تموم بشه بر ميگرده سر كارش توي همين
شركت!
با ذوف گفتم : به سلامتي ايشا.. خوشبخت بشين.
بعد فاطمه رو كرد به منو گفت حالا نوبت منه :
- منم 27 سالمه و عين آتوسا ليسانس معماريم و 4 ساله با يكي از بچه هاي حسابداري دانشگاهمون ازدواج كردم ولي هنوز
بچه مچه خبري نيست كه خودمون بچه ايم دو سالي ميشه اينجا كار ميكنم و از طريق شوهرم كه حسابدار همين شركت و تويبخش ماليه به آقاي مجد معرفي شدم.
گفتم :
- چقدر خوب كه كنار همين .
فاطمه خنده اي كرد و گفت :
-واسه ي من خوبه ولي واسه ي اون نه چون دست از پا خطا كنه
بعد انگشتشو كشيد روي گلوش ..كه باعث شد هممون بزنيم زير خنده ..
رو كرد م به سحر و گفتم:
- ام باشه نوبت شماست ..
سحر با خجالت لبخندي زد و گفت :
- منم 2 سالمه و تقريبا 4 ماهي ميشه كه اينجا كار ميكنم فوق ديپلمه معماريم و از طريق پدر بزرگم به اين شركت معرفي
شدم.
آتوسا گفت :
-پدر بزرگش جز مرداي گل روزگار و خودشونم اينجا كار ميكنن..
يهو بي هوا گفتم :
-نكنه مش رحيم رو ميگين ؟
هر سه با تعجب تاييد كردن حرف من رو منم داستان ديروز اينكه مش رحيم با يه نگاه چه جوري به دل من نشسته بود رو
تعريف كردم و توي همين حين احساس كردم كه سحر ميخواد حرفي بزنه ولي روش نميشه رو كردم بهش و گفتم :
-سحر جون چيزي ميخواي بگي ؟
-كيانا جون ميشه لطف كني و به كسي نگي مش رحيم پدر بزرگمه .. آخه اينجا جوش يه جوريه كه..
سري به نشونه ي تاييد تكون دادم و گفتم :-خيالت راحت هر چند كه من اگه يه همچين آدمي پدر بزرگم بود همه جا جار ميزدم ..
احساس كردم ديگه نميخواد بحث و ادامه بده واسه ي همين منم پي گير نشدم اونروز تا نزديكاي ظهر با بچه ها از هر دري حرف
زديم منم راجع به خودم بيشتر براشون گفتم البته داستان محمد و همسايه بودن با مجد رو از همه ي حرفام فاكتور گرفتم نميدونم
چرا ولي دلم ميخواست به هر نحوي شده محمد و اون برهه از زمان رو به طور كلي از زندگيم پاك كنم!
توي اون چند ساعت تنها چيزي كه روم نشد از بچه ها بپرسم و يه جورايي از كنجكاوي داشتم ميمردم داستان كرامت و دليل
اخراجش بود از طرفي دوست نداشتم از سحر و آتوسا بپرسم چون نامزد آتوسا دوست صميمي مجد بود و پدر بزرگ سحرم
مش رحيم ,امين اون.
طرفاي ساعت 12 بود كه كه فاطمه گفت :
-بچه ها بهتره بريم ناهار الانه كه سر و كله ي آقاي فراست پيدا بشه و نقشه رو بياره براي بررسي.
سحر و آتوسا حرف فاطمه رو تاييد كردن و هرسه قابلمه هاي كوچكي رو از كيفاشون بيرون آوردن و به من نگاه كردن من كه
غذايي نداشتم گفتم :
-بچه ها من غذا نياوردم ديگه وايميسم يه باركي رفتم خونه ميخورم .
فاطمه گفت :
- وا دختر مگه ميشه تا عصر ضعف ميكني اونم بعد از سرو كله زدن با پلان جديد بيا نا هر كدوم يه سهمم از غذامون بهت بديم
يه پرس كامل ميشه تعارف معارفم بگذاركنار چون ما اهل اين حرفا نيستيم.
ديدم بيراه نميگه قبول كردم و همگي راه افتاديم سمت آشپرخونه موقعي كه رفتيم تو از تعجب شاخام داشت در ميمود صرفنظر
از تميز ومرتب بودن اونجا سه تا مايكروويو و يخچال سايد باي سايد و 2تا گازرو ميزي برقي و سماور و كتري ويه ميز بزرگ 12
نفره .. خلاصه همه چي پيدا ميشد اونم چند تا چند تا پيش خودم فكر كردم بيخود نيست شركت موفقي داره چقدر به كارمنداش
ميرسه .
غذا شون رو بهم داد و مشغول شديم . موقع خوردن از هر دري حرف زديم بعد از مدت ها تنهايي غذا خوردن اونروز توي جمع
غذا خيلي بهم چسبيد از طرفيم دلم براي خونوادم يه ذره شد و تصميم گرفتم توي اولن تعطيلي رسمي حتما يه سر بهشون بزنم.
بعد از اينكه ناهارمون تموم شد بچه ها ظرفارو توي سينك دست شويي گذاشتن با ناراحتي به ظرف ها نگاهي انداختم كه فاطمه
آروم زير گوشم گفت :
-مش رحيم دوست نداره ببينه كسي ظرف ميشوره ميگه ما به اندازه ي كافي خودمون كار داريم .
-ولي آخه .
وسط حرفم پريد و گفت :
-مش رحيمه ديگه
بعدم اشاره كرد به سحرو انگشتشو به علامت سكوت جلوي بينيش گرفت .
موقعي كه از آشپز خونه اومديم بيرون با ديدن تابلوي نمازخونه ياد نمازم افتادم نگاهي به ساعت انداختم ساعت 12:30 بود
هنوز نيم ساعتي تا بررسي پلان وقت داشتم و بعيدم ميدونستن با اين ترافيك تهران عصري ميرسيدم تا برم خونه بخونم .
روم نشد به بچه ها بگم ميرم نماز گفتم پيش خودشون ميگن چه رياكاره رو كردم بهشون و گفتم :
-شما بريد من يه دستشويي برم وبيام.
با رفتنشون منم وارد دستشويي شدم بعد از وضو گرفتن رفتم سمت نماز خونه همزمان با ورود من يه پسر جوون با قد متوسط
موهاي قهوه اي روشن و پوست مهتابي داشت ميومد از اونجا بيرون نا خودآگاه چشم تو چشم هم شديم لبخندي زد و سلام كرد
بعد از اينكه جوابشو دادم ازم پرسيد :
-شما همكار جديدمون هستيد ؟
-بله
-من مصفا هستم از مهندساي واحد بازبيني نهايي .
-مشفق هستم . بخش محاسبه
-خوشوقتم از آشناييتون,التماس دعابچه ها ظرفاشون رو تو مايكروويوا گذاشتن و بعد از گرم شدن از توي يكي كابينت ها بشقاب درآوردن و هر كدوم يه سهم ازو با گفتن با اجازتون در و بست ورفت .
بعد از نماز نگاهي به ساعت انداختم يه ربع به يك بود با خيال راحت مانتوم رو مرتب كردمو و كفشم و پوشيدم رفتم سمت اتاق
كارم دم در اتاق با مجد سينه به سينه شدم نميدونم چرا ولي امروز صبح از بعد از داستان كرامت چشماش يه خون نشسته بود
نيم نگاه عصبي بهم انداخت و گفت :
-ممكنه بپرسم كجاييد؟ آقاي فراست و خانوماي ديگه 10 دقيقه اي هست منتظرتونن..
نميدونم چرا زبونم نميچرخيد بگم نمازخونه توي دودوتا چهارتاي اين بودم كه بگم يا نه كه عصباني تر در حالي كه سعي ميكرد
تن صداشو بلند نكنه زير لب غريد :
- روز اول و بي نظمي خدا آخرش بخير كنه مي ترسم راجع به توام اشتباه كرده باشم!! توي همين حين مصفا از اتاق بازبيني
بيرون اومد و با لبخند به مجد و من رو كرد بهم وگفت :
- قبول باشه خانم مشفق .
وبعدم راهشو كشيد ورفت ..مجد منتظر موند تا مصفا از پيچ راهرو بپيچه بلافاصله صورتشو رو به من كرد و گفت :
-چي قبول باشه ؟؟ چه زود با همه ام آشنا شدين ...
از اين حالتش خوشم اومد يه حرصي تو چشماش بود!!! واسه ي اينكه از حرص بتركونمش خيلي خونسرد گفتم :
- اتفاقا ميخواستم بهتون تبريكم بگم كارمنداي شايسته اي دارين .. در ضمن يكم فكر كنيد ميفهمين در مقابل چه كارهايي قبول
باشه ميگن!!!
بعدم بي توجه به خودش و چشماش كه با زبوني بي زبوني ميگفت گردنتو ميشكنم با يه لبخندي رفتم تو اتاق ..
موقعي كه وارد شدم فاطمه با دستپاچگي گفت :
-آقاي مجد رو نديدي اومد ديد نيستي خيلي عصباني شد .
-چرا ديدمش
-خوب؟
-چيزي نگفتن فقط پرسيدن كجا بودي گفتم دستشويي همين.
بعد خودش وبقيه نفس راحتي كشيدن كه آتوسا گفت :
-اخه اونجوري كه اون قاطي كرد از نبودنت گفتيم توبيخت حتميه .
بعدم فاطمه با گفتن بخير گذشت من رو به آقاي فراست معرفي كرد فراستم بد از خوش آمد گويي توضيحي روي پلان ها داد و
رفت .
با رفتن فراست فاطمه پلان ها رو به چهار قسمت تقسيم كرديم و هر قسمت رو به يكي از ماها داد آتوسا و سحر رفتن پشت
ميزشونو مشغول كار شدن و خودشم بعد از توضيحات لازم رو راجع به روند محاسبات گفت و قرار شد اگه مشكلي داشتم از
خودش بپيرسم .
اونقدر محو كار شده بودم كه با صداي آتوسا كه گفت :
-كيانا جون ساعت 5 نمياي بريم ؟
به خودم اومد و كش و قوسي به تنم دادم و گفتم :
-يكم ديگه مونده شماها تموم كردين ؟
فاطمه در جوابم گفت :
-آره عزيزم اولشه يكم دستت كنده بعدا سريع تر ميشي.
گفتم :
-خسته نباشيد . خوش بحالتون ,منم ميمونم وقتي تموم شد ميرم .
هر سه لبخندي زدن و با گفتن مواظب خودت باش خداحافظي كردن و رفتن.
منم مشغول كار شدم تا بالاخره تموم شد . چشمام ميسوخت هوام تاريك شده بود تقريبا, به ساعت نگاهي انداخنم و با ديدن
7:30 شب تقريبا از جام پريدم و بعد از مرتب كردن ميز چراغارو خاموش كردم و از اتاق زدم بيرون ..
هيچ كس توي شركت نبود سريع رفتم سمت دستگيره ي در كه با صداي مجد سر جام ميخكوب شدم ...
-كلا انگار قسمته منو و شما باهم تنها بمونيم ..
بي تفاوت نگاش كردم و گفتم :
-من متوجه گذر زمان نشدم وگرنه اين افتخار نصيبتون نميشد .
خنديد .. ولي برخلاف دفعه ها ي قبل خندش عصبي بود ,اومد سمت در و گفت :
-مسيرمون يكيه هوام تاريك شده با من مياي؟
-نه مرسي
-باشه اين آخرين دفعه اي بود كه گفتم!!
خواستم برم كه ديدم درباز نميشه يكم تقلا كردم كه با لحن ريلكسي گفت :
-درو نشكن قفله ...
من همش يه هفته بود ميشناختمش و يه هفته براي اعتماد به آدما خيلي كم بود تمام تنم عرق يخ كرد بر گشتم سمتش و ديدم
دست يه سينه وايساده و با لبخند موذيانه اي داره منو نگاه ميكنه ... انگار كه از ترسيدن من لذت ميبرد شايدم يه جورايي
ميخواست بهم بفهمونه اون قوي تره ..با اينكه داشتم از ترس سكته ميكردم وشايد حتي رنگمم پريده بود تكيه دادم به در و خيره
شدم به چشماش چند ثانيه اي به همين منوال گذشت يهو اومد سمتم ناخود آگاه جيغ زدم كه با جيغ من شروع كرد بلند خنديدن
اينبار خندش عصبي نبود و از ته دل بود رو كرد بهم و گفت :
- بهت گفتم من با جوجه خونگيا كاري ندارم .. اينم تلافيه زبون درازي امروزت بود .. در ضمن من فكر ميكردم همه رفتن كه در
رو قفل كرده بودم .
با غضب نگاش كردم ... بي توجه به من كليد انداخت و قفل در رو باز كرد بعدم دستگيره ي در رو گرفت و خود درو باز كرد و
بعد سر خم كرد و گفت :
-بفرماييد ...
بغض چنگ انداخته بود تو گلوم اونقدر با عجله از در رفتم بيرون كه بهش كه كنار در وايساده بود تنه زدم ..
توي راهرو صداي خندشو شنيدم ....
اول از همه حالم از ضعف ناتوانيه خودم بهم ميخورد و بدم از اون , عقده ي امروز رو خالي كرده بود اونم به بدترين نحو ..
بايد نشونش میدادم...
هزار تا نقشه ي مختلف تو ذهنم ميچرخيد اونقدر تو فكر بودم كه نفهميدم كي رسيدم دم در خونه ... يه لحظه از تصور همسايه
بودنمون موهاي تنم سيخ شد .. ولي بدش به خودم نهيب زدم كيانا قوي باش...
كليد انداختم وارد شدم اول از همه به پاركينگ نگاه انداختم ماشينش نبود نميدونم چرا ولي نفس راحتي كشيدم و رفتم بالا ..
ساعت 9:30 دقيقه شب رو نشون ميداد كه وارد خونه شدم دررو بستم و قفل كردم .. اونقدر اعصابم داغون بودو فكر انتقام ذهنم
رو به خودش مشغول كرده بود كه حتي حوصله ي اينكه به خونه هم زنگ بزنم نداشتم ... اولين روز كاريم رو به گند كشيده بود..
شام نون و پنير خوردم و غذايي كه ديشب درست كرده بودم رو گذاشتم براي فردا سر كار ...
با تني خسته و ذهني درگير رفتم تو تخت و نفهميدم درست كي خوابم برد.
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
 سپاس شده توسط fat.k ، تیز بال ، orkideh


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
همسایه ی من - ghazal.k - 02-09-2012، 8:51
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 02-09-2012، 10:42
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 03-09-2012، 16:57
RE: همسایه ی من - marry - 03-09-2012، 19:55
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 05-09-2012، 8:49
RE: همسایه ی من - sir love - 05-09-2012، 10:05
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 05-09-2012، 10:16
RE: همسایه ی من - 12367 - 05-09-2012، 10:14
RE: همسایه ی من - gomnam - 05-09-2012، 14:41
RE: همسایه ی من - αℓι - 05-09-2012، 14:44
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 05-09-2012، 14:58
RE: همسایه ی من - fat.k - 05-09-2012، 14:55
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 08-09-2012، 10:49
RE: همسایه ی من - yasamin_mr - 10-09-2012، 2:26
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 10-09-2012، 18:59
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 11-09-2012، 15:33
RE: همسایه ی من - *Nafas* - 11-09-2012، 18:38
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 11-09-2012، 20:57
RE: همسایه ی من - yasamin_mr - 12-09-2012، 0:36
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 13-09-2012، 10:21
RE: همسایه ی من - غروب - 13-09-2012، 10:53
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 13-09-2012، 10:54
RE: همسایه ی من - yasamin_mr - 13-09-2012، 11:34
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 14-09-2012، 10:02
RE: همسایه ی من - any body - 13-09-2012، 14:24
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 14-09-2012، 13:29
RE: همسایه ی من - orkideh - 14-09-2012، 20:54
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 14-09-2012، 21:16
RE: همسایه ی من - yasamin_mr - 14-09-2012، 22:28
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 15-09-2012، 8:45
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 16-09-2012، 1:15
RE: همسایه ی من - *Nafas* - 16-09-2012، 8:03
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 16-09-2012، 10:36
RE: همسایه ی من - KOH - 16-09-2012، 18:41
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 16-09-2012، 19:43
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 16-09-2012، 21:34
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 16-09-2012، 22:24
RE: همسایه ی من - fat.k - 16-09-2012، 22:27
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 16-09-2012، 23:20
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 17-09-2012، 7:36
RE: همسایه ی من - KOH - 17-09-2012، 9:29
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 17-09-2012، 10:04
RE: همسایه ی من - KOH - 17-09-2012، 16:56
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 17-09-2012، 20:27
RE: همسایه ی من - The Ginkel - 17-09-2012، 17:31
RE: همسایه ی من - Amir BF - 17-09-2012، 21:30
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 18-09-2012، 0:19
RE: همسایه ی من - yasamin_mr - 18-09-2012، 0:49
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 18-09-2012، 10:17
RE: همسایه ی من - yasamin_mr - 18-09-2012، 15:06
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 18-09-2012، 15:25
RE: همسایه ی من - KOH - 18-09-2012، 19:16
RE: همسایه ی من - any body - 18-09-2012، 22:53
RE: همسایه ی من - هانیه2 - 18-09-2012، 23:16
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 18-09-2012، 23:47
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 19-09-2012، 20:56
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 19-09-2012، 21:01
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 19-09-2012، 22:51
RE: همسایه ی من - emo kiss - 20-09-2012، 9:30
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 22-09-2012، 23:02
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 24-09-2012، 18:46
RE: همسایه ی من - هانیه2 - 24-09-2012، 20:46
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 24-09-2012، 22:23
RE: همسایه ی من - LIGHT - 25-09-2012، 19:20
RE: همسایه ی من - هانیه2 - 25-09-2012، 21:53
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 27-09-2012، 10:45
RE: همسایه ی من - niloofar kh - 27-09-2012، 12:13
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 28-09-2012، 14:01
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 29-09-2012، 21:19
RE: همسایه ی من - Amir BF - 29-09-2012، 21:41
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 29-09-2012، 22:19
RE: همسایه ی من - orkideh - 30-09-2012، 13:26
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 30-09-2012، 14:19
RE: همسایه ی من - غروب - 02-10-2012، 12:29
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 02-10-2012، 23:01
RE: همسایه ی من - Shiva 622 - 03-10-2012، 22:03
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 04-10-2012، 8:36
RE: همسایه ی من - هانیه2 - 05-10-2012، 16:17
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 05-10-2012، 16:39
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 06-10-2012، 15:08
RE: همسایه ی من - Vampire 1 - 08-10-2012، 23:43
RE: همسایه ی من - هانیه2 - 15-10-2012، 16:44
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 15-10-2012، 17:22
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 15-10-2012، 21:59
RE: همسایه ی من - MissLone - 22-10-2012، 15:34
RE: همسایه ی من - ghazal.k - 24-10-2012، 15:48
RE: همسایه ی من - LOVE KING - 15-02-2013، 14:19


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان