08-05-2015، 15:36
(آخرین ویرایش در این ارسال: 08-05-2015، 15:39، توسط همه هستی من.)
داستا عاشقانه
...............
دارم راه میرم...
یهو یه صدایی میاد...
_ داداش یه عکس از مامیگیری؟
_ منم میگم چرا که نه؟
دوربینو حاضر میکنم که چشمام میخوره به تو...
کاره دنیارو ببین،من باید از تو وو کسی که تورو ازم دزدیده عکس بگیرم...
سعی میکنم به روی خودم نیارم
اما،جالب اینجاست،تو حتی منو نمیشناسی...
من همونم،
فقط موهامو بلند تر شده مثل روز های تلخم ، چهره ای که شکسته شد جوانیش بر باد رفت ...
پیرش کردی ...
مثل قدیما لبخند رو لبام نیست...
صورت همیشه صافم حالا پر از ریش شده ...
شایدم کلا یادت رفته من کیم...
چه توقعی دارم...
ولی تو هنوز مثل گذشته زیبایی ...
یادش بخیر میگفتی نمیتونی کسی رو جز من به اغوش بکشی
امروز خودم عکسش را گرفتم
_ داداش اون دکمه هستش
_ بله بله ( چیک چیک)
چه لب خند زیبایی زدی
مثل همون روز که زدی تو سینه ام گفتی تو یه دیونه ای دیونه !!
_ داداش ممنون خیلی حال دادی
_ خواهش میکنم قابلی نداشت
راستی عشقم قابل نداشت ؟؟
یا ثبت خاطره شما هااا؟؟
یا تنها بودن هایم
اره قابلی نداشت
راستی داداش نوش جونت !!!
الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمیده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس:بله با کی کار داری
کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من میشنوم.
کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت: یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت
داره، مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی
گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه
گریه میکنما.....
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛صدایی شنید
:بگو عزیزم، بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو......
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت: خدا جون، خدای
مهربون، خدای قشنگم، میخواستم بهت بگم تو رو خدا، نذار بزرگ شم تو رو
خدا...
:چرا ؟ این مخالف تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه
بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار
داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما باهم
دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا
حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد.......؟!
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک، فرمود
:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. ،چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن
فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب، من رو از
خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند
.دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند بر لب داشت در آغوش خدا به
خواب فرو رفت.
ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﻮﺩﻡ !
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭﺭﺩ ﺁﺧﺮﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ
ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺑﻮﺩ ، ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻦ .
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﻭﻗﺘﺶ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ
ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﻦ ﺑﺮﯾﺰﻡ !
ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺑﺎﺷﯽ ! ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﻤﻮﻡ
ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !
ﯾﻪ ﭘﻨﺞ ﺩﯾﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ
ﭼﻬﺮﻩ ﺭﻧﺠﻮﺩﻩ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...
ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮﯾﻠﺸﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ
ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..
ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...
ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ
ﺑﻬﺶ !
ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ
ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ !
ﮔﻔﺘﻢ :
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﭽﺖ ﺑﻮﺩ ...
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ
ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳ ...
مرد رفتگر آرزو داشت برای یک شب هم که شده با خانواده اش دور سفره
کوچک شان باشد،ولی وقتی به خانه میرسید فرزندانش همه شام خورده
و خوابیده بودند.
هرشب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط بود میرفت و
خستگی و عرق کار طاقت فرسای روز را از تن می شست.
تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد
رفتگر،خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می
کرد،همیت بس که آرزویش دست نیافتنی شده بود.
یک شب شانس با او یار بود و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک
خانه شان رساند،مرد ذوق زده از اینکه امشب با خانواده هم سفره خواهد
بود یک جعبه شیرینی و پاکتی از میوه خرید و به خانه رفت،وقتی سر
سفره نشست هر کدام از فرزندان به بهانه ای با پدر شام
نخوردند.....بد جوری دلش شکست.
وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی فرزندانش بیدار شد و
گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید:
» چقدر دیشب گشنگی کشیدیم! بد شانسی بابا زود اومد خونه.با اون
دستاش که صبح تا شب توی آشغالهای مردمه،آدم حالش بهم میخوره
باهاش غذا بخوره »
به سلامتی همه باباها ...
17-18 ساله بودند. يه روز براي باران يه مشكلي پيش اومد كه
نتونست بياد مدرسه گويا درس آن روز هم بدون حضور در
كلاس قابل فهم نبود.خلاصه سارينا به باران پيشنهاد كرد كه اگه
دوست داره ميتونه بياد خونه اشون تا درس را برايش توضيح
كه از نظر ديگران سارينا دختر معقولي نيست ولي سارينا تا حالا
بارها به خانه ي آنها آمده بود پس قبول كرد.
سارينا به صورت باران نگاه كرد و خنديد.
پشت سر گذاشته بودن خسته بودند روي مبل افتادند.
بياد.منم تا تو بياي بيرون ميرم يه سري خرت و پرت بخرم.»
از نظر باران هم پيشنهاد خوبي بود.با راه طولاني كه از مدرسه
اومده بودند يه دوش حسابي حال شو جا مي آورد.
شد.
كمي پچ پچ با آن چهار نفر قرار شد حسام اول وارد حمام شود.
آب با صورتش لذت ميبرد،صداي در حمام را شنيد.فكر كرد
سارينا برگشته. داد زد :«اومدم.»
باران در را باز كرد و با كمال ناباوري قد برافراشته پسري
عكس العملي را به او نداد، بيرحمانه او را به داخل هل داد و
خود نيز با او به داخل رفت.
ميرسيد.درچهره ي سارينا اثر هيچگونه پشيماني ديده
نميشد،انگار اين كاربراي او عادي بود.بعد از20 دقيقه حسام از
حمام بيرون آمد و خطاب به سارينا گفت:
بودي به تو هم يه حال اساسي ميدم.
سارينا و حسام وارد اتاق خواب شدند. اين بار نوبت
كاميار بود كه وارد حمام شود. حدود 20-25 دقيقه بعد
كاميار هم اومد بيرون .
2ساعته اون تويي.
اينبار از باران به جز جيغ كوتاهي كه اوايل رفتن برديا به
داخل حمام كشيده بود صدايي شنيده نشده بود.
متوقف كردنش داشت اما فرشاد بلافاصله در را باز كرد و
فريادي از ناباوري سر داد.سارينا و حسام بعد از فرياد
فرشاد بلافاصله از اتاق بيرون آمدند . سارينا ملحفه اي را
دور خود پيچيده بود و حسام هم زيپ شلوارش باز
بود.سارينا به داخل حمام نگاه كرد و در جا خشكش زد.بعد
از 30 ثانيه انگار تازه فهميده بود كه چه اتفاقي افتاده جيغ
كشيد به گريه افتاد
روي ديوار اين بود:
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمیده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس:بله با کی کار داری
کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من میشنوم.
کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت: یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت
داره، مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی
گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه
گریه میکنما.....
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛صدایی شنید
:بگو عزیزم، بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو......
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت: خدا جون، خدای
مهربون، خدای قشنگم، میخواستم بهت بگم تو رو خدا، نذار بزرگ شم تو رو
خدا...
:چرا ؟ این مخالف تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه
بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار
داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما باهم
دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا
حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد.......؟!
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک، فرمود
:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. ،چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن
فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب، من رو از
خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند
.دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند بر لب داشت در آغوش خدا به
خواب فرو رفت.
ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﻮﺩﻡ !
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭﺭﺩ ﺁﺧﺮﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ
ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺑﻮﺩ ، ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻦ .
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﻭﻗﺘﺶ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ
ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﻦ ﺑﺮﯾﺰﻡ !
ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺑﺎﺷﯽ ! ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﻤﻮﻡ
ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !
ﯾﻪ ﭘﻨﺞ ﺩﯾﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ
ﭼﻬﺮﻩ ﺭﻧﺠﻮﺩﻩ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...
ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮﯾﻠﺸﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ
ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..
ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...
ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ
ﺑﻬﺶ !
ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ
ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ !
ﮔﻔﺘﻢ :
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﭽﺖ ﺑﻮﺩ ...
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ
ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳ ...
مرد رفتگر آرزو داشت برای یک شب هم که شده با خانواده اش دور سفره
کوچک شان باشد،ولی وقتی به خانه میرسید فرزندانش همه شام خورده
و خوابیده بودند.
هرشب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط بود میرفت و
خستگی و عرق کار طاقت فرسای روز را از تن می شست.
تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد
رفتگر،خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می
کرد،همیت بس که آرزویش دست نیافتنی شده بود.
یک شب شانس با او یار بود و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک
خانه شان رساند،مرد ذوق زده از اینکه امشب با خانواده هم سفره خواهد
بود یک جعبه شیرینی و پاکتی از میوه خرید و به خانه رفت،وقتی سر
سفره نشست هر کدام از فرزندان به بهانه ای با پدر شام
نخوردند.....بد جوری دلش شکست.
وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی فرزندانش بیدار شد و
گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید:
» چقدر دیشب گشنگی کشیدیم! بد شانسی بابا زود اومد خونه.با اون
دستاش که صبح تا شب توی آشغالهای مردمه،آدم حالش بهم میخوره
باهاش غذا بخوره »
به سلامتی همه باباها ...
17-18 ساله بودند. يه روز براي باران يه مشكلي پيش اومد كه
نتونست بياد مدرسه گويا درس آن روز هم بدون حضور در
كلاس قابل فهم نبود.خلاصه سارينا به باران پيشنهاد كرد كه اگه
دوست داره ميتونه بياد خونه اشون تا درس را برايش توضيح
بدهد.
باران تا آن موقع به خانه ي سارينا نرفته بود و از طرفي ميدانست
كه از نظر ديگران سارينا دختر معقولي نيست ولي سارينا تا حالا
بارها به خانه ي آنها آمده بود پس قبول كرد.
***
سارينا كليد را در قفل چرخاند.
- بيا تو.
- كسي خونه تون نيست؟!!؟
- نه.پدر و مادرم 2 روزه رفتن مسافرت تا 3-4 روز ديگه نميان
سارينا به صورت باران نگاه كرد و خنديد.
-چيه نكنه فكر كردي ميخوام بكشمت؟؟؟
باران هم خنديد.دو دختر در حالي كه حسابي از راه طولاني كه
پشت سر گذاشته بودن خسته بودند روي مبل افتادند.
كمي بعد سارينا گفت :«برو يه دوش بگير شايد يه كم حالت جا
بياد.منم تا تو بياي بيرون ميرم يه سري خرت و پرت بخرم.»
از نظر باران هم پيشنهاد خوبي بود.با راه طولاني كه از مدرسه
اومده بودند يه دوش حسابي حال شو جا مي آورد.
چند دقيقه بعد از اين كه سارينا رفت بيرون باران وارد حمام
شد.
حدود 5 دقيقه بعد سارينا با 4 تا پسر به خانه برگشت.بعد از
كمي پچ پچ با آن چهار نفر قرار شد حسام اول وارد حمام شود.
***
باران در حالي كه سرش بالا گرفته بود و از برخورد قطرات
آب با صورتش لذت ميبرد،صداي در حمام را شنيد.فكر كرد
سارينا برگشته. داد زد :«اومدم.»
صداي در دوباره شنيده شد و بعد از آن صداي سارينا:«
ـ يه دقيقه درو وا كن.»
باران در را باز كرد و با كمال ناباوري قد برافراشته پسري
حدوداً 23 ساله را در مقابل خود ديد.پسر فرصت هيچگونه
عكس العملي را به او نداد، بيرحمانه او را به داخل هل داد و
خود نيز با او به داخل رفت.
از بيرون فقط صداي جيغ هاي بي امان دخترك به گوش
ميرسيد.درچهره ي سارينا اثر هيچگونه پشيماني ديده
نميشد،انگار اين كاربراي او عادي بود.بعد از20 دقيقه حسام از
حمام بيرون آمد و خطاب به سارينا گفت:
- دمت گرم دختر بود خيلي حال داد.چون دختر خوبي
بودي به تو هم يه حال اساسي ميدم.
- پس فكر كردي چرا آوردمت اينجا؟
سارينا و حسام وارد اتاق خواب شدند. اين بار نوبت
كاميار بود كه وارد حمام شود. حدود 20-25 دقيقه بعد
كاميار هم اومد بيرون .
_ خوب بود اگه يه ذره كمتر جيغ ميكشيد بهتر هم ميشد.
و بعد از او نوبت برديا بود.برديا وارد حمام شد نزديك 35
دقيقه گذشت ولي او هنوز بيرون نيومده بود
***
صداي اعتراض فرشاد كه نفر آخر بود بلند شد:
_برديا داداش مثل اينكه خيلي بهت حال داده.بيا بيرون ديگه
2ساعته اون تويي.
ولي صدايي از داخل شنيده نشد و بر خلاف دفعه هاي قبل
اينبار از باران به جز جيغ كوتاهي كه اوايل رفتن برديا به
داخل حمام كشيده بود صدايي شنيده نشده بود.
_بررردياااااااا.داداش دارم يه جورايي عصباني ميشم ها.
ولي باز هم صدايي شنيده نشد.
***
فرشاد خشمگين به طرف در حمام رفت و كاميار سعي در
متوقف كردنش داشت اما فرشاد بلافاصله در را باز كرد و
فريادي از ناباوري سر داد.سارينا و حسام بعد از فرياد
فرشاد بلافاصله از اتاق بيرون آمدند . سارينا ملحفه اي را
دور خود پيچيده بود و حسام هم زيپ شلوارش باز
بود.سارينا به داخل حمام نگاه كرد و در جا خشكش زد.بعد
از 30 ثانيه انگار تازه فهميده بود كه چه اتفاقي افتاده جيغ
كشيد به گريه افتاد
***
برديا رگ باران را با تيغ زده بود و با خون او چيزي روي
ديوار نوشته بود و سپس خود را نيز كشته بود. نوشته ي
روي ديوار اين بود:
"نامردا چرا خواهر من؟؟؟"