14-05-2015، 9:20
(آخرین ویرایش در این ارسال: 15-05-2015، 17:22، توسط bahare_021.)
آلبرت انیشتین مىگفت:
«مذهبى بودن به معناى یافتن پاسخ به سؤال «معناى زندگى چیست؟» مىباشد»
ویكتور فرانكل پس از نقل سخن آلبرت انیشتین مىگوید:
«اگر ما این نظر را بپذیریم آنگاه ممكن است اعتقادو ایمان را اعتماد به معناى غایى و نهایى تعریف نماییم.»19
اروپاى پیش از عصر روشنگرى، دین را منشأ الهامگیرى معناى زندگى مىشناختن، تمام آنها – چه مشركان قدیم و چه مسیحیان متأخرتر – پیش از گالیله چنین مىاندیشیدند كه:
«جهان از طریق طرح و هدف، ضبط و مهار مىشود… افلاطون و ارسطو و نیز همه عالم مسیحیت در قرون وسطى به این پیشفرض (كه یك نظم یا طرح كیهانى وجود دارد كه هر موجودى را مىتوان در تحلیل نهایى برحسب جایگاهش در این طرح كیهانى، یعنى برحسب هدفش تبیین كرد) قایل بودند»20
چنین نگرشى، انسان را نیز به هدفدارى فرامىخواند و به زندگى او جهت مىداد.
كتاب مقدس علاوه بر هدف مندى هستى و نیز طرح بایدها و نبایدهاى مناسب با غرض الهى، معاد و وجود بهشت و جهنّم را نیز مطرح كرد كه تا قرن هفده و هجده بر غایتمندى زندگى یهودیان21 و مسیحیان22 تأثیر داشت.
تا زمانى كه نگاه دین در ساحت هستىشناسى و انسانشناسى چیره بود، زندگى در غرب تكیه بر معناى برونزاد داشت و تحركات شبانهروزى انسانها براساس آن سامان مىیافت. در این رابطه مخالفى وجود ندارد، حتى مخالفان دین نیز این معنا را قبول دارند! ژانپل سارتر (فیلسوف اگزیستانسیالیست و ملحد فرانسوى) معناى زندگى را در سایه دین باورى این گونه به تصویر مىكشد:
«تا زمانى كه آدمیان به خدایى آسمانى باور داشتند مىتوانستند او را خاستگاه آرمانهاى اخلاقى خویش بدانند، جهان كه مخلوق و تحت حاكمیت خدایى پدروار بود براى آدمى مسكنى مألوف، گرم و صمیمى بود. ما مىتوانستیم مطمئن باشیم كه شر در عالم هر قدر هم زیاد باشد در نهایت، خیر بر آن غلبه خواهد كرد و لشكر شرّ تار و مار خواهد شد.»23
گویا اتفاقنظر وجود دارد كه همزمان با آغاز عصر روشنگرى، مشخصاً پس از گالیله، در رابطه با معناى زندگى، انقلاب ریشهاى آغاز شد، به سرعت توسعه یافت و به ثمر نشست. براساس این تحول، فعالیتهاى معناشناختى برونگرا جاى خود را به معناشناسى درونگرا داد. رویكرد جدید به جاى جستجوى معنا، آفرینش معنا را پیشنهاد مىكرد، این پیشنهاد مقبول افتاد و جامه عمل پوشید، البته به بهاى فراموشى دین و معناى پیشنهادى آن24 براى زندگى. و نیز ناپدید شدن باور به معاد و زندگى پس از مرگ25 از افق باورها.
چگونگى فراموشى دین به عنوان منبع معنا بخش، به صورتهاى مختلف تحلیل شده است. فرانكل مىگوید:
«در قرن ما، خدا شدن خرد و عقل و فنآورى خود بزرگبین، ابزارهاى سركوبگرى هستند كه در پاى آن احساس مذهبى قربانى شده است».26
فروم بر این باور است كه تا ظهور داروین عقاید دینى، استوارو خالى از تزلزل بود. با طرح نظریه تكامل به عنوان یك كشف علمى و بىاعتبار شدن توصیف دینى از جهان طبیعى، گویى دین یك پاى خود را از دست داد و بر روى پاى دیگر یعنى اصول اخلاقى ایستاد. احساس ضرورت پیشرفت و موفقیت فزونتر در عرصه اقتصاد، به عنوان اصل اخلاقى حاكم بر سرمایهدارى نوین، پاى دیگر دین را نیز بریده است. و دیگر كسى به از خودگذشتگى نمىاندیشد. در جامعه سرمایهدارى كنونى خداوند دیگر نه آفریننده جهان است و نه مشوق ارزشهاى اخلاقى از قبیل عشق به همنوع و تسلط بر حرص و آز.27
والتر ترنس استیس (فیلسوف بریتانیایى 1886-1967) دیدگاه دیگرى دارد، وى مىگوید:
«اكتشافاتى همچون: خورشید مركز عالم است، انسان از نسل نیاكانى میمونوارند و زمین صدها میلیون سال قدمت دارد، ممكن است پارهاى از جزئیات آموزههاى كهنتر دینى را منسوخ كنند و یا ممكن است آنها را وادارند تا بار دیگر در چارچوب عقلانى جدیدى بیان شوند، اما آنها به ذات خود بینش دین، خدشهاى وارد نمىكنند، این ذات عبارت است از ایمان به وجود طرح و هدف در عالم، ایمان به این كه جهان یك نظام اخلاقى است و ایمان به این كه در نهایت، همه چیز به خیر و خوشى تمام مىشود. این اعتقاد قلب روحیه دینى را تشكیل مىدهد. دین با هر نوع ستارهشناسى، زمینشناسى و فیزیك مىتواند سازگار افتد اما نمىتواند با جهانى بىهدف و بىمعنا بسازد. اگر نظام امور بىهدف و بىمعنا باشد پس زندگى انسان نیز بىهدف و بىمعنا خواهد بود و هر چیز عبث و بیهوده است، هر تلاشى در نهایت بىارزش است.
عامل یا ارزشى كه به زندگى جهت مىدهد باید خود را در قالب میل و گرایش انسان به نمایش گزارد كه نشانه آمادگى براى عمل و اقدام است.11 این ویژگى در مورد چیزى قابل پیشبینى مىنماید كه هم رغبت و رضایت رعایت كنندهاش را برانگیزاند و هم تماشاگر بیرونى را به شگفت و تحسین وادارد. در تعریف زندگى معنادار، آمده است:
«طبیعىترین الگوهاى زندگى معنادار، هم به لحاظ ذهنى بسیار ارضاكنندهاند و هم وقتى از منظرهاى بیرونى نسبت به خود فاعلها مورد قضاوت قرار گیرند قابل ستایش یا ارزشمندند… ظاهراً معنا وقتى مطرح مىشود كه كشش ذهنى با جاذبه عینى هماهنگ شوند.»12
بىتردید ضرورت دستیابى به ارزش كه دو ویژگى دلپذیرى و توجه مثبت را به زندگى مىدهد و سبب معنادارى آن مىشود، بین سایر ضرورتهاى مانند و مشابه ندارد و باید از ضرورت آب و نان كه اصل حیات را استوار نگه مىدارد، ملموستر باشد، بدان دلیل كه اگر ارزش حیات به معنا و محتواى آن است، بدون معنا، نه زندگى ارزش دارد و نه ابزار آن!
دیدگاه ویكتور فرانكل (دانشمند اطریشى و مبتكر معنادرمانى) الهامبخشتردیدناپذیرى بیشتر ضرورت یاد شده است كه مىگوید:
«معناجویى تجلّى واقعى انسان بودن بشر است»13
و احساس ناامیدى به خاطر تهى و خالى بودن ظاهر زندگى از معنا، دستآورد بزرگ انسانى است14 كه به جستجوى جدّىتر فرمان مىدهد.
با همه اینها، بشر امروز چرا در اوج تلخ كامى ناشى از خلأ معنایى، زندگى را تجربه مىكند و در بند اسارت آثار و پىآمدهاى خردكننده این بحران گرفتار آمده است؟گزارش زیر كه مربوط به كشور امریكاست مىتواند نمونه گویایى باشد براى شدت بحران خلأ معنا در زندگى:
«نرخ خودكشى در میان مردان جوان به طور قابل ملاحظهاى بالا رفته است. در حالى كه خودكشى به عنوان دهمین علت مرگ و میر در ایالت متحده فهرست شده است، در میان جوانان پانزده تا نوزده ساله حالاسومین و در میان دانشجویان دومین مقام را دارد… مطالعهاى كه توسط دانشگاه ایالتى «ایداهو» انجام گرفت، نشان داد كه (51) مورد از (60) مورد دانشجویى كه به طور جدّى دست به خودكشى زده بودند، دلیل اقدامشان «زندگى براى آنها یعنى هیچ» بوده است. از این (51) نفر، (48) نفر در سلامتى فیزیكى عالى بودند و سرگرمىهاى اجتماعى پرجنب و جوشى را داشتند، در كار دانشگاهىشان خوب عمل مىكردند و رابطه آنها با گروه خانوادگىشان خوب بود».15
جدیت هشدار نهفته در این گزارش وقتى خود را نشان مىدهد كه بدانیم كه جامعه امریكا یكى از برخوردارترین جوامع در سطح جهان است و خودكشى، چونان كه خواهیم دید تنها یكى از پىآمدهاى منفى احساس پوچى مىباشد.
اخطار شدید ویكتور فرانكل و اریش فروم (به ترتیب) نیز در این رابطه قابل مطالعه است كه مىگویند:
«امروز معناجویى اغلب ناكام و نافرجام مانده است… ما روانپزشكان بیش از هر زمان با بیمارانى روبهرو هستیم كه از یك احساس بیهودگى و پوچى شكایت مىكنند… برخلاف انسان زمان گذشته، به انسان كنونى سنتها و ارزشها نمىگویند كه او باید چه بكند. حال انسان كنونى نمىداند كه چه باید بكند و یا چه خواهد كرد؟ بعضى اوقات او حتى نمىداند كه اساساً چه مىخواهد بكند. در عوض او مىخواهد كارى را بكند كه سایرین مىكنند كه همرنگى جماعت است یا او كارى را مىكند كه سایرین از او مىخواهند انجام دهد كه استبداد است.»16
«آیا كودكان ما صدایى خواهند شنید كه به آنها بگوید كجا مىروند و براى چه زندگى مىكنند. آنها نیز مثل سایر افراد بشر احساس مىكنند كه زندگى باید معنا و مفهومى داشته باشد… آنها طالب سعادت، حقیقت، عدالت، عشق و خلاصه چیزى هستند كه خود را وقف آن نمایند، آیا ما قادریم این خواست آنها را برآورده كنیم؟»17
«به نام آزادى، ساختمان زندگى از دست مىرود و به جایش انبوهى از قطعات خرد و بىربط مىماند كه معناى كلى از آن برخاسته است، فرد تنها به این قطعات مىنگرد – همچون كودكى كه باید از تكههاى كوچك رنگینى كه در دست دارد خانهاى بسازد – با این تفاوت كه كودك مىداند خانه چیست و در تكههاى بازیچهاى كه دارد، اجزاء مختلف خانه را بازمىشناسد، حال آن كه بزرگسالان معناى كل را كه قطعات آن در دست شان ریخته، نمىبینند و حیرتزده در تكههاى بىمعنا و كوچكى كه دارند خیره مىمانند… كسى را فرصت آن نیست كه درنگ كند و ببیند آیا به راستى هدفهایى كه دنبال آنهاست از خواستههاى خود وى سرچشمه مىگیرند؟».18
این گزارشها زندگى انسان غربى را به تصویر مىكشد، در واقع بحران بىمعنایى زندگى یك پدیده غربى است. البته این بیمارى به جاهاى دیگر نیز سرایت كرده و رو به گسترش مىباشد، مگر این كه با شناسایى عوامل پیدایش و شناخت آثار آن، پیشگیرى به عمل آید. خاستگاه و آثار خلأ معنایى
مقاله «قرآن و معناى زندگى» معنا و هدف زندگى را در رابطه با فعالیت هاى جزئى و كلى زندگى توضیح مى دهد و با تأكید بر اهمیت معناى زندگى، نگاه كوتاه به خلاء معنایى در غرب مى اندازد و گذشته معنادارى و عوامل كنارگذارى معنا و آثار بى معنایى را در این دیار توضیح مى دهد. و در ادامه چهار دیدگاه و پیشنهاد براى حل مشكل بى معنایى روایت مى كند و سپس به توضیح دیدگاه قرآن پرداخته جایگاه فعلى آن را در زندگى مسلمانان در خور توجه مى داند. در این دیدگاه تمام هستى ـ به شمول انسان ـ نشانه هاى هدایت كننده به خداوند است تا انسان را به سوى خدا بكشاند و او را متقاعد كند كه همسو با تمام ذرات هستى در برابر قانون خدا گردن نهد، این تواضعدر قالب عبادت مطرح مى شود ـ كه مصادیق و مراتب مختلف دارد ـ و سپس تمام زندگى انسان را پوشش مى دهد و روحیه بندگى در پرتو هستى شناسى و باور به معاد اوج فزاینده مى یابد. مقاله در پایان به نگاه قرآن به پیدایش بى معنایى در زندگى مى پردازد و بر این باور تأكید مى كند كه هدف قرار دادن زندگى طبیعى انسان را به كام پستى مى كشاند كه كارش درندگى و روزى اش تلخ كامى است.
كلید واژهها: خدا، قرآن، عبادت، آزادى، آرامش روحى، زندگى، پوچى، آیات خدا، معناى زندگى، سرمایه دارى، قرب الهى
نگاه نخست
حیات انسان واقعیتى است كه به وسیله آن حركت، احساس، لذت، حقیقتجویى، كمالطلبى1، عینیت پیدا مىكند. آدمیان، در بستر تداوم پدیده حیات به بركت فعالیت سیستمهاى كار گذاشته شده در متن هستى خود و با استفاده از فرصتهاى فراهم آمده، در فاصله میان تولد و مرگ، به قصد پاسخگویى به نیازهاى مادى و معنوى خویش، به كنش و واكنشهاى آگاهانه جسمى و روحى شبانهروزى مىپردازند تا عمر را به پایان برند.
بسته عمل و عكسالعمل هر انسان، فعالیتهاى به ظاهر پراكندهاى را كنار هم قرار مىدهد كه هر كدام با هدفگیر و توجیه روشنى جامه عمل مىپوشد. این كه یكایك اجزاى رفتار طبیعى آدمى در عرصه زندگى، بدون سردرگمى و با توجه به فلسفه و هدف آنها انجام مىپذیرد، گذشته و حال نمىشناسد و «تمام انسانهاى كره خاكى، از نخستین روز زندگى تاكنون هر كارى كه انجام دادهاند، انگیزه و هدف آن را در حال اعتدال مشاعر مغزى دریافتهاند، مثلاً تشنه شدهاند و آب خوردهاند. فلسفه و هدف پیدا كردن آب و آشامیدن آن، همان سیراب شدن بوده است كه خودآگاه یا ناخودآگاه به دست مىآوردند».2
خرده رفتارها و ریزكارها، در عرصه زندگى انسان با معیار خیر، مصلحت و خردپذیرى، به هدفدار و بىنتیجه یا با معنا و پوچ، دستهبندى مىشوند. آنچه معنا دارد ممكن است زمینهساز تحقق هدف ارزشمندترى باشد، «هر «براى» و هر «معنى» به نوبه خود ممكن است كه یك «براى» و یك «معنى» دیگر داشته باشد ولى در نهایت منتهى شود به چیزى كه غایت بودن و معنى بودن آن ذاتى اوست».3
به هر حال معنا و هدف یك اقدام جزئى كه در ضمیر آگاه یا ناآگاه انسان جاى مىگیرد گرد و غبار بىتفاوتى را كنار زده، علاقمندى و رغبت را جایگزین آن مىسازد و در عین زمان، ضرورت انتخاب روش كارى مناسب را نیز مطرح مىكند،4 از این رو در تعریف هدف آمده است:
«هدف عبارت است از آن حقیقت منظور كه آگاهى و اشتیاق به دست آوردن آن محرك انسان به سوى انجام دادن حركات معینى است كه آن حقیقت را قابل وصول مىسازد.»5
ولى معناجویى براى زندگى كه در حوزههاى دینشناسى، هستىشناسى، انسانشناسى، روانشناسى و جامعهشناسى از سوى دانشمندان مطرح است با نگاه به جهان، انسان و كل زندگى صورت مىگیرد و «متفكرى كه در فلسفه حیات مىاندیشد، باید حیات كلى را با داشتن ارزش هاو عظمتها در حال وابستگى به مجموع هستى كه ارتباط با آفریننده هستى دارد، مطرح كند».6
«بقاء» و تداوم حیات، كه مهمترین چیز براى هر انسان است، كه خود «نمىتواند یك ارزش برتر باشد. اگر زندگى به چیزى در ماوراى خود توجه ندهد، «بقاء» بىارزش و خالى از معنا است».7 در حقیقت پرسش از عامل اهداكننده معنا به زندگى، پرسشى از این است كه علاوه بر «بقاى» صرف، چه چیزى در زندگى ما شایسته احترام عظیم است8 تا به خود بقا جهت و معنا ببخشد.
مطالعات معناشناختى معطوف به زندگى به این دلیل به هستىشناسى رومىآورد كه بداند آیا ماهیت عالم، به خصوص ماهیت غایى آن به انسان و زندگى او نگاه مهرآمیز دارد یا توجه خصمانه؟ یا این كه در قبال او بىتفاوت است.9 اثبات موضعگیرى براى هستى در قبال انسان، به معناى دریافت معنا یا چیز شایسته احترام از خارج است و احراز بىتفاوتى جهان، این پیام را گوشزد مىكند كه خود انسان باید دست به تولید معنا بزند، به همین دلیل معنا به دو دسته «برونزاد» و «درونزاد» تقسیم شده است، یعنى انسان معناى زندگى خود را در انطباق با خواست خداوند مىیابد یا با گزینش و تعهد درونى به آن هستى مىبخشد.
«مذهبى بودن به معناى یافتن پاسخ به سؤال «معناى زندگى چیست؟» مىباشد»
ویكتور فرانكل پس از نقل سخن آلبرت انیشتین مىگوید:
«اگر ما این نظر را بپذیریم آنگاه ممكن است اعتقادو ایمان را اعتماد به معناى غایى و نهایى تعریف نماییم.»19
اروپاى پیش از عصر روشنگرى، دین را منشأ الهامگیرى معناى زندگى مىشناختن، تمام آنها – چه مشركان قدیم و چه مسیحیان متأخرتر – پیش از گالیله چنین مىاندیشیدند كه:
«جهان از طریق طرح و هدف، ضبط و مهار مىشود… افلاطون و ارسطو و نیز همه عالم مسیحیت در قرون وسطى به این پیشفرض (كه یك نظم یا طرح كیهانى وجود دارد كه هر موجودى را مىتوان در تحلیل نهایى برحسب جایگاهش در این طرح كیهانى، یعنى برحسب هدفش تبیین كرد) قایل بودند»20
چنین نگرشى، انسان را نیز به هدفدارى فرامىخواند و به زندگى او جهت مىداد.
كتاب مقدس علاوه بر هدف مندى هستى و نیز طرح بایدها و نبایدهاى مناسب با غرض الهى، معاد و وجود بهشت و جهنّم را نیز مطرح كرد كه تا قرن هفده و هجده بر غایتمندى زندگى یهودیان21 و مسیحیان22 تأثیر داشت.
تا زمانى كه نگاه دین در ساحت هستىشناسى و انسانشناسى چیره بود، زندگى در غرب تكیه بر معناى برونزاد داشت و تحركات شبانهروزى انسانها براساس آن سامان مىیافت. در این رابطه مخالفى وجود ندارد، حتى مخالفان دین نیز این معنا را قبول دارند! ژانپل سارتر (فیلسوف اگزیستانسیالیست و ملحد فرانسوى) معناى زندگى را در سایه دین باورى این گونه به تصویر مىكشد:
«تا زمانى كه آدمیان به خدایى آسمانى باور داشتند مىتوانستند او را خاستگاه آرمانهاى اخلاقى خویش بدانند، جهان كه مخلوق و تحت حاكمیت خدایى پدروار بود براى آدمى مسكنى مألوف، گرم و صمیمى بود. ما مىتوانستیم مطمئن باشیم كه شر در عالم هر قدر هم زیاد باشد در نهایت، خیر بر آن غلبه خواهد كرد و لشكر شرّ تار و مار خواهد شد.»23
گویا اتفاقنظر وجود دارد كه همزمان با آغاز عصر روشنگرى، مشخصاً پس از گالیله، در رابطه با معناى زندگى، انقلاب ریشهاى آغاز شد، به سرعت توسعه یافت و به ثمر نشست. براساس این تحول، فعالیتهاى معناشناختى برونگرا جاى خود را به معناشناسى درونگرا داد. رویكرد جدید به جاى جستجوى معنا، آفرینش معنا را پیشنهاد مىكرد، این پیشنهاد مقبول افتاد و جامه عمل پوشید، البته به بهاى فراموشى دین و معناى پیشنهادى آن24 براى زندگى. و نیز ناپدید شدن باور به معاد و زندگى پس از مرگ25 از افق باورها.
چگونگى فراموشى دین به عنوان منبع معنا بخش، به صورتهاى مختلف تحلیل شده است. فرانكل مىگوید:
«در قرن ما، خدا شدن خرد و عقل و فنآورى خود بزرگبین، ابزارهاى سركوبگرى هستند كه در پاى آن احساس مذهبى قربانى شده است».26
فروم بر این باور است كه تا ظهور داروین عقاید دینى، استوارو خالى از تزلزل بود. با طرح نظریه تكامل به عنوان یك كشف علمى و بىاعتبار شدن توصیف دینى از جهان طبیعى، گویى دین یك پاى خود را از دست داد و بر روى پاى دیگر یعنى اصول اخلاقى ایستاد. احساس ضرورت پیشرفت و موفقیت فزونتر در عرصه اقتصاد، به عنوان اصل اخلاقى حاكم بر سرمایهدارى نوین، پاى دیگر دین را نیز بریده است. و دیگر كسى به از خودگذشتگى نمىاندیشد. در جامعه سرمایهدارى كنونى خداوند دیگر نه آفریننده جهان است و نه مشوق ارزشهاى اخلاقى از قبیل عشق به همنوع و تسلط بر حرص و آز.27
والتر ترنس استیس (فیلسوف بریتانیایى 1886-1967) دیدگاه دیگرى دارد، وى مىگوید:
«اكتشافاتى همچون: خورشید مركز عالم است، انسان از نسل نیاكانى میمونوارند و زمین صدها میلیون سال قدمت دارد، ممكن است پارهاى از جزئیات آموزههاى كهنتر دینى را منسوخ كنند و یا ممكن است آنها را وادارند تا بار دیگر در چارچوب عقلانى جدیدى بیان شوند، اما آنها به ذات خود بینش دین، خدشهاى وارد نمىكنند، این ذات عبارت است از ایمان به وجود طرح و هدف در عالم، ایمان به این كه جهان یك نظام اخلاقى است و ایمان به این كه در نهایت، همه چیز به خیر و خوشى تمام مىشود. این اعتقاد قلب روحیه دینى را تشكیل مىدهد. دین با هر نوع ستارهشناسى، زمینشناسى و فیزیك مىتواند سازگار افتد اما نمىتواند با جهانى بىهدف و بىمعنا بسازد. اگر نظام امور بىهدف و بىمعنا باشد پس زندگى انسان نیز بىهدف و بىمعنا خواهد بود و هر چیز عبث و بیهوده است، هر تلاشى در نهایت بىارزش است.
عامل یا ارزشى كه به زندگى جهت مىدهد باید خود را در قالب میل و گرایش انسان به نمایش گزارد كه نشانه آمادگى براى عمل و اقدام است.11 این ویژگى در مورد چیزى قابل پیشبینى مىنماید كه هم رغبت و رضایت رعایت كنندهاش را برانگیزاند و هم تماشاگر بیرونى را به شگفت و تحسین وادارد. در تعریف زندگى معنادار، آمده است:
«طبیعىترین الگوهاى زندگى معنادار، هم به لحاظ ذهنى بسیار ارضاكنندهاند و هم وقتى از منظرهاى بیرونى نسبت به خود فاعلها مورد قضاوت قرار گیرند قابل ستایش یا ارزشمندند… ظاهراً معنا وقتى مطرح مىشود كه كشش ذهنى با جاذبه عینى هماهنگ شوند.»12
بىتردید ضرورت دستیابى به ارزش كه دو ویژگى دلپذیرى و توجه مثبت را به زندگى مىدهد و سبب معنادارى آن مىشود، بین سایر ضرورتهاى مانند و مشابه ندارد و باید از ضرورت آب و نان كه اصل حیات را استوار نگه مىدارد، ملموستر باشد، بدان دلیل كه اگر ارزش حیات به معنا و محتواى آن است، بدون معنا، نه زندگى ارزش دارد و نه ابزار آن!
دیدگاه ویكتور فرانكل (دانشمند اطریشى و مبتكر معنادرمانى) الهامبخشتردیدناپذیرى بیشتر ضرورت یاد شده است كه مىگوید:
«معناجویى تجلّى واقعى انسان بودن بشر است»13
و احساس ناامیدى به خاطر تهى و خالى بودن ظاهر زندگى از معنا، دستآورد بزرگ انسانى است14 كه به جستجوى جدّىتر فرمان مىدهد.
با همه اینها، بشر امروز چرا در اوج تلخ كامى ناشى از خلأ معنایى، زندگى را تجربه مىكند و در بند اسارت آثار و پىآمدهاى خردكننده این بحران گرفتار آمده است؟گزارش زیر كه مربوط به كشور امریكاست مىتواند نمونه گویایى باشد براى شدت بحران خلأ معنا در زندگى:
«نرخ خودكشى در میان مردان جوان به طور قابل ملاحظهاى بالا رفته است. در حالى كه خودكشى به عنوان دهمین علت مرگ و میر در ایالت متحده فهرست شده است، در میان جوانان پانزده تا نوزده ساله حالاسومین و در میان دانشجویان دومین مقام را دارد… مطالعهاى كه توسط دانشگاه ایالتى «ایداهو» انجام گرفت، نشان داد كه (51) مورد از (60) مورد دانشجویى كه به طور جدّى دست به خودكشى زده بودند، دلیل اقدامشان «زندگى براى آنها یعنى هیچ» بوده است. از این (51) نفر، (48) نفر در سلامتى فیزیكى عالى بودند و سرگرمىهاى اجتماعى پرجنب و جوشى را داشتند، در كار دانشگاهىشان خوب عمل مىكردند و رابطه آنها با گروه خانوادگىشان خوب بود».15
جدیت هشدار نهفته در این گزارش وقتى خود را نشان مىدهد كه بدانیم كه جامعه امریكا یكى از برخوردارترین جوامع در سطح جهان است و خودكشى، چونان كه خواهیم دید تنها یكى از پىآمدهاى منفى احساس پوچى مىباشد.
اخطار شدید ویكتور فرانكل و اریش فروم (به ترتیب) نیز در این رابطه قابل مطالعه است كه مىگویند:
«امروز معناجویى اغلب ناكام و نافرجام مانده است… ما روانپزشكان بیش از هر زمان با بیمارانى روبهرو هستیم كه از یك احساس بیهودگى و پوچى شكایت مىكنند… برخلاف انسان زمان گذشته، به انسان كنونى سنتها و ارزشها نمىگویند كه او باید چه بكند. حال انسان كنونى نمىداند كه چه باید بكند و یا چه خواهد كرد؟ بعضى اوقات او حتى نمىداند كه اساساً چه مىخواهد بكند. در عوض او مىخواهد كارى را بكند كه سایرین مىكنند كه همرنگى جماعت است یا او كارى را مىكند كه سایرین از او مىخواهند انجام دهد كه استبداد است.»16
«آیا كودكان ما صدایى خواهند شنید كه به آنها بگوید كجا مىروند و براى چه زندگى مىكنند. آنها نیز مثل سایر افراد بشر احساس مىكنند كه زندگى باید معنا و مفهومى داشته باشد… آنها طالب سعادت، حقیقت، عدالت، عشق و خلاصه چیزى هستند كه خود را وقف آن نمایند، آیا ما قادریم این خواست آنها را برآورده كنیم؟»17
«به نام آزادى، ساختمان زندگى از دست مىرود و به جایش انبوهى از قطعات خرد و بىربط مىماند كه معناى كلى از آن برخاسته است، فرد تنها به این قطعات مىنگرد – همچون كودكى كه باید از تكههاى كوچك رنگینى كه در دست دارد خانهاى بسازد – با این تفاوت كه كودك مىداند خانه چیست و در تكههاى بازیچهاى كه دارد، اجزاء مختلف خانه را بازمىشناسد، حال آن كه بزرگسالان معناى كل را كه قطعات آن در دست شان ریخته، نمىبینند و حیرتزده در تكههاى بىمعنا و كوچكى كه دارند خیره مىمانند… كسى را فرصت آن نیست كه درنگ كند و ببیند آیا به راستى هدفهایى كه دنبال آنهاست از خواستههاى خود وى سرچشمه مىگیرند؟».18
این گزارشها زندگى انسان غربى را به تصویر مىكشد، در واقع بحران بىمعنایى زندگى یك پدیده غربى است. البته این بیمارى به جاهاى دیگر نیز سرایت كرده و رو به گسترش مىباشد، مگر این كه با شناسایى عوامل پیدایش و شناخت آثار آن، پیشگیرى به عمل آید. خاستگاه و آثار خلأ معنایى
مقاله «قرآن و معناى زندگى» معنا و هدف زندگى را در رابطه با فعالیت هاى جزئى و كلى زندگى توضیح مى دهد و با تأكید بر اهمیت معناى زندگى، نگاه كوتاه به خلاء معنایى در غرب مى اندازد و گذشته معنادارى و عوامل كنارگذارى معنا و آثار بى معنایى را در این دیار توضیح مى دهد. و در ادامه چهار دیدگاه و پیشنهاد براى حل مشكل بى معنایى روایت مى كند و سپس به توضیح دیدگاه قرآن پرداخته جایگاه فعلى آن را در زندگى مسلمانان در خور توجه مى داند. در این دیدگاه تمام هستى ـ به شمول انسان ـ نشانه هاى هدایت كننده به خداوند است تا انسان را به سوى خدا بكشاند و او را متقاعد كند كه همسو با تمام ذرات هستى در برابر قانون خدا گردن نهد، این تواضعدر قالب عبادت مطرح مى شود ـ كه مصادیق و مراتب مختلف دارد ـ و سپس تمام زندگى انسان را پوشش مى دهد و روحیه بندگى در پرتو هستى شناسى و باور به معاد اوج فزاینده مى یابد. مقاله در پایان به نگاه قرآن به پیدایش بى معنایى در زندگى مى پردازد و بر این باور تأكید مى كند كه هدف قرار دادن زندگى طبیعى انسان را به كام پستى مى كشاند كه كارش درندگى و روزى اش تلخ كامى است.
كلید واژهها: خدا، قرآن، عبادت، آزادى، آرامش روحى، زندگى، پوچى، آیات خدا، معناى زندگى، سرمایه دارى، قرب الهى
نگاه نخست
حیات انسان واقعیتى است كه به وسیله آن حركت، احساس، لذت، حقیقتجویى، كمالطلبى1، عینیت پیدا مىكند. آدمیان، در بستر تداوم پدیده حیات به بركت فعالیت سیستمهاى كار گذاشته شده در متن هستى خود و با استفاده از فرصتهاى فراهم آمده، در فاصله میان تولد و مرگ، به قصد پاسخگویى به نیازهاى مادى و معنوى خویش، به كنش و واكنشهاى آگاهانه جسمى و روحى شبانهروزى مىپردازند تا عمر را به پایان برند.
بسته عمل و عكسالعمل هر انسان، فعالیتهاى به ظاهر پراكندهاى را كنار هم قرار مىدهد كه هر كدام با هدفگیر و توجیه روشنى جامه عمل مىپوشد. این كه یكایك اجزاى رفتار طبیعى آدمى در عرصه زندگى، بدون سردرگمى و با توجه به فلسفه و هدف آنها انجام مىپذیرد، گذشته و حال نمىشناسد و «تمام انسانهاى كره خاكى، از نخستین روز زندگى تاكنون هر كارى كه انجام دادهاند، انگیزه و هدف آن را در حال اعتدال مشاعر مغزى دریافتهاند، مثلاً تشنه شدهاند و آب خوردهاند. فلسفه و هدف پیدا كردن آب و آشامیدن آن، همان سیراب شدن بوده است كه خودآگاه یا ناخودآگاه به دست مىآوردند».2
خرده رفتارها و ریزكارها، در عرصه زندگى انسان با معیار خیر، مصلحت و خردپذیرى، به هدفدار و بىنتیجه یا با معنا و پوچ، دستهبندى مىشوند. آنچه معنا دارد ممكن است زمینهساز تحقق هدف ارزشمندترى باشد، «هر «براى» و هر «معنى» به نوبه خود ممكن است كه یك «براى» و یك «معنى» دیگر داشته باشد ولى در نهایت منتهى شود به چیزى كه غایت بودن و معنى بودن آن ذاتى اوست».3
به هر حال معنا و هدف یك اقدام جزئى كه در ضمیر آگاه یا ناآگاه انسان جاى مىگیرد گرد و غبار بىتفاوتى را كنار زده، علاقمندى و رغبت را جایگزین آن مىسازد و در عین زمان، ضرورت انتخاب روش كارى مناسب را نیز مطرح مىكند،4 از این رو در تعریف هدف آمده است:
«هدف عبارت است از آن حقیقت منظور كه آگاهى و اشتیاق به دست آوردن آن محرك انسان به سوى انجام دادن حركات معینى است كه آن حقیقت را قابل وصول مىسازد.»5
ولى معناجویى براى زندگى كه در حوزههاى دینشناسى، هستىشناسى، انسانشناسى، روانشناسى و جامعهشناسى از سوى دانشمندان مطرح است با نگاه به جهان، انسان و كل زندگى صورت مىگیرد و «متفكرى كه در فلسفه حیات مىاندیشد، باید حیات كلى را با داشتن ارزش هاو عظمتها در حال وابستگى به مجموع هستى كه ارتباط با آفریننده هستى دارد، مطرح كند».6
«بقاء» و تداوم حیات، كه مهمترین چیز براى هر انسان است، كه خود «نمىتواند یك ارزش برتر باشد. اگر زندگى به چیزى در ماوراى خود توجه ندهد، «بقاء» بىارزش و خالى از معنا است».7 در حقیقت پرسش از عامل اهداكننده معنا به زندگى، پرسشى از این است كه علاوه بر «بقاى» صرف، چه چیزى در زندگى ما شایسته احترام عظیم است8 تا به خود بقا جهت و معنا ببخشد.
مطالعات معناشناختى معطوف به زندگى به این دلیل به هستىشناسى رومىآورد كه بداند آیا ماهیت عالم، به خصوص ماهیت غایى آن به انسان و زندگى او نگاه مهرآمیز دارد یا توجه خصمانه؟ یا این كه در قبال او بىتفاوت است.9 اثبات موضعگیرى براى هستى در قبال انسان، به معناى دریافت معنا یا چیز شایسته احترام از خارج است و احراز بىتفاوتى جهان، این پیام را گوشزد مىكند كه خود انسان باید دست به تولید معنا بزند، به همین دلیل معنا به دو دسته «برونزاد» و «درونزاد» تقسیم شده است، یعنى انسان معناى زندگى خود را در انطباق با خواست خداوند مىیابد یا با گزینش و تعهد درونى به آن هستى مىبخشد.