سنجاب و آهو و قناري و... بدون ببر!
تاكسي و ميني بوس و گاري و... بدون ببر!
ماهي و برگ و آب جاري و... بدون ببر!
رفتند از اينجا به جنگل هاي دور ِ دور...
رفتند تا يك سبز مطلق آنور جاده
رفتند تا آرامش رؤياي آماده!
رفتند تا همسايگي با سرو آزاده
و بعد اين «رفتند» كلّ قصّه شيرين است!
رفتند از كابوس خوني تبرداران
از گريه هاي بيشتر با دشنه ي ياران
از طعم خون دوستان در آخرين باران
و نسل بعدي هيچ چي يادش نمي آيد!
خر توي رقص و شادي اش در حال حمّالي ست
ماهي بدون آب هم مشغول خوشحالي ست
كلّا خلاصه مي كنم وضع جهان عالي ست
يعني همه راضي، زمين راضي، خدا راضي
در سرزمين مادري غير از سياهي نيست
حتي گناهي بيشتر از بي گناهي نيست
راه فراري نيست... غير از مرگ راهي نيست
يعني الهي شكر ما رفتيم، از آنجا
شب بود... امّا يك نفر گاهي مزاحم بود
يك قهرمان كه واقعاً در قصّه لازم بود
و ببر شايد آخرين مرد مقاوم بود
كه كشته شد زير فشار بازجويي ها...
سنجاب و آهو و قناري غرق خاموشي
تاكسي و ميني بوس و گاري و هماغوشی
ماهي و برگ و آب جاري و فراموشي
با قرص با سيگار با الكل بدون ببر...