امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy *قسمت 2 فصل 2*

#4
قسمت 4 (فصل1)

کارکترای این قسمت :

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
صابر (استاد صابر)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
*Nafas* (استاد نفس)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
♪Rιнαηηα♪ (استاد ملیکا)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
~ُُBön َBáŠŦ~ (استاد ایمان)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
×...Icy Girl...× (استاد الی)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
✘ Aυтυмη Pяιηcєѕѕ ✘ (استاد غزل)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
~вєѕт gιяℓ~ (استاد فاطی)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
SMoOoOoOoK (استاد امیر)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Ar.m  (استاد ارمیتا)



 قسمت چهارم(فصل 1)
بخش 1


از زبان نفس :
استاد صابر برای همه اساطیر یه جلسه فوری برگزار کرده بود .
نیمه شب بود که جلسه به پایان رسید
همه از جا بلند شدیم و تک تک استادان از سالن اجتماعات اساطیر خارج شدند
در بین راه استاد صابر استاد ایمان رو صدا کرد و زیر لب چیزی بهش گفت !
-استاد نفس
یه لحظه به خودم اومدم و دیدم سالن به کلی خالی شده و فقط من و استاد صابر در اونجا هستیم ..
تعظیمی کردم و گفتم : امری داشتید استاد؟
-نه .. فقط انگار اصلا حالتون خوب نیست استاد .. مشکلی به وجود اومده؟
هول شدم : مشکل؟اه نه اصلا .. متاسفم .. فقط داشتم فکر میکردم !
استاد سرش رو تکون داد و گفت : بهتره بیشتر حواستون رو روی کار و تدریستون بزارید!
-البته استاد!..
استاد صابر از کنارم گذشت و میخواست از دربسالن خارج بشه ..ناگهان سرش گیج رفته و به زمین افتاد .. بی هوا به کمکش رفتم ..
-صابر .. صابر حالت خوبه؟
استاد صابر از جا بلند شد و با خشم به من نگاه کرد .. به خودم اومدم و فهمیدم که اسمش رو صدا زدم و این یه بی احترامی بزرگ محسوب میشد!
تعظیم کردم : من رو ببخشید استاد ..
با بی تفاوتی از کنارم گذشت و من مثل همیشه خورد شدم!
تو راهرو مسیر اتاقم بودم که با استاد الی (استاد تاریخ) برخورد کردم ..تعظیمی کردیم ..
استاد الی با همون لبخند همیشگی گفت: استاد نفس به اتاقتون تشریف می برید؟
-بله استاد ..
-اه چرا من رو به صرف یه نوشیدنی دعوت نمیکنید ؟
با تعجب گفتم: اه .. نوشیدنی؟ .. متاسفم استاد بی نزاکتیو من رو ببخشید .. حتما میتونیم یکم نوشیدنی بخوریم ..
___

-شما همیشه اتاقتون رو با بهترین و شیک ترین وسایل دکور میکنید استاد نفس!
لبخندی زدم : لطف دارید استاد ..
دو جام نوشیدنی ناب تهیه کردم و روی میز گذاشتم..
به روی صندلی نشستم .. استاد الی رو به روی من نشسته بود .. مدام لبخند میزد و از نوشیدنی خون می نوشید ..
-اه این نوشیدنی رو خودتون درست کردید؟ طعمش عالیه ..
-خون گورخر و مقداری پودر استخون شکارچی...
استاد الی با شنیدم اسم شکارچی لیوان نوشیدنی رو به زمین گذاشت .. با تعجب بهش نگا کردم!
هول شد: خب . .. اصلا دوست ندارم پودر استخون اون موجودات نجس رو بچشم ..سپس لبخندی زد ..
-اه البته ..
-راسی استاد نفس شما کتاب  نیمه تابستان رو دارید ؟
سرم رو تکون دادم : البته
-من تعریفای زیادی از این کتاب شنیدم.. میتونم ازتون قرض بگیرم؟
-به سمت کتابخونه رفتم و ده دیقه ای مشغول جست و جو بودم .. دست اخر کتاب رو پیدا نکردم.. برگشتم و به استاد الی نگاه کردم:متاسفم استاد فکر میکنم این کتاب رو به استاد امیر قرض دادم..
استاد الی لبخندی زد و گفت:اشکالی نداره.. بیا و نوشیدنت رو تموم کن !
-ممنون!
استاد الی از جاش بلند شد و به تابوتی که در گوشه ای از اتاقم بود اشاره کرد : بزار حدس بزنم .. چوب گردو.. درسته؟
خندیدم: اره خودشه ..
-بهترین چوب برای به تابوته ..
حرفش رو تایید کردم ! استاد الی به سمت درب خروجی رفت ..
-من دیگه برم استاد .. شب خوبی داشته باشید !
به سمت استاد الی رفتم و گفتم: شمام همینطور ..
استاد الی به سرعت باد حرکت کرد و در یک چشم بهم زدن از دیدم ناپدید شد ..
برگشتم و دوباره به روی صندلی نشستم ..
..یکم  نوشیدنی ک روی میز بود نوشیدم..دردی رو در سرم حس کردم.. درد هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد ..
صدای صابر رو میشنیدم .. صابر!
-تو بزرگترین اشتباه زندگیم بودی نفس نمیخوام ببینمت!
-صابر ..
-من دارم با غزل تشکیل خانواده میدم از زندگیم برو بیرون!
ارمیتا: غزل خوشگلترین دختر مدرسست .. وای خیلی زیباست!


فاطی: اره واقعا شیرینه .. همه دوسش دارن!!
صورتمو توی دستام گرفتم .. افکارم .. حرفای گذشته داشتن منو عذاب میدادن!
از روی صندلی  بلند شدم ..
-چه حسی داری که همه گذاشتنت کنار؟
-غزل برو اونور..
-واقعا خیلی بدبختی ..
حس کردم الان سرم میترکه .. چشام میسوخت ..
افتادم زمین ! ..
صدای جیغ و داد رو توی مخم حس میکردم .. از نوک پام تا فرق سرم تیر میکشید !
حس میکردم با یه میخ نقره ای دارن بهم ضربه میزن ولی من نمیمیرم .. درد وحشتناکی داشتم .. صدایی شنیدم:
-استاد نفس .. استاد نفس!!!
حس کردم تمام بدنم در حال سوختنه .. توانی نداشتم..
اشکی ازچشمام ریخت .. نه این اشک نیست .. این خونه .. خون..خون..خون..
با گفتن این کلمات از حال رفتم..
__


از زبان استاد فاطی :
شب بود و من در بالکن اتاقم به اسمون تاریک نگاه میکردم ..
صدای استاد ایمان رو شنیدم : میتونم بیام تو استاد فاطی؟
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : البته بفرمایید ..
استاد ایمان داخل شد و گفت : مزاحم که نشدم .. ؟!
لبخندی زدم : نه استاد .. بفرمایید ..
استاد ایمان بروی صندلی ای که در اتاق بود نشست و گفت : اومدم تا باهاتون راجبع مسابقات و امتحانات دانشجوها حرف بزنم ..
شما استاد برنامه ریزی هستید و من ..
سرم رو تکون دادم : بله بفرمایید .. من داشتم رو پروژه مسابقه دانشجوها فکر میکردم..ولی قبلش اجازه بدید شما رو به یه نوشیدنی دعوت کنم ..
-یه فنجان چای با عصاره خون اختاپوس لطفا !
بلند شدم و دوفنجان چای با عصاره اختاپوس درست کردم !
-میدونید که از چند هفته اینده امتحانات دانشجوها شروع میشه .. همینطور نیاز به دسته بندی دانشجوها داریم..
پیشنهادتون چیه استاد؟
بلند شدم و به سراغ کتابخونه کوچیکی ک کنار تابوتم قرار داشت رفتم : خب .. من .. اهان پیداش کردم ..
برگه ای رو به دست استاد ایمان دادم
نظر من اینه استاد یه نگاهی بندازید !
استاد نگاهی به برگه انداخت و گفت : عالیه .
لبخندی زدم و به روی صندلی نشستم : دانشجوها به چهار دسته تقسیم میشن ..
ببرها-عقاب ها-مارها-اژدرها
این چهار گروه باید اخر هر هفته توی یه مسابقه شرکت کنند !مسابقه میتونه به هرچیزی مربوط باشه .. جنگ های اماتوری.. نبرد با سلاح گرم و سرد و تشبیه سازی حمله شکارچیان !نظرتون چیه استاد؟
استاد ایمان با هیجان گفت : اره .. خیلی خوبه .. مسابقه ها میتونن ورزشی هم باشن .. مثل مسابقه فوتبال! دخترام میتونن به عنوان چیرلیدر پسرا رو تشویق کنند !
-درسته استاد ولی بهتره اول روی مهارتهای نظامی دانشجوها تمرکز کنیم .. نظرم اینه اولین مسابقه رو سه شنبه اینده بزاریم .. شما میتونید دوشنبه دانشجوها رو دسته بندی کنید و ما سه شنبه مسابقه رو برگزار کنیم ..نباید وقت رو از دست بدیم!
-یعنی بعد تعطیلات اخر هفته درسته؟
-درسته استاد ..
استاد ایمان مقداری از چای رو نوشید و گفت : حالا اولین مسابقه رو چی میزارید استاد فاطی؟
لبخندی زدم : مسابقه تیراندازی !نظرتون چیه؟
-این مسابقه دقیقا چجوریه؟
-مثه سالهای پیش .. اعضای هرکدوم از گروه ها باید به مترسکا با استفاده از سلاح گرم تیراندازی کنن..
استاد خندید:جالبه ... ولی یه انگیزه ای باید باشه درسته؟منظورم یه جایزه هست .
موذیانه خندیدم:درسته استاد..جایزه میتونه اعلام اعضای تیم به عنوان گروه برتر هفته و یه دسته بلیط مجانی به شهربازی هارد بالد باشه!بچه ها تفریح رو دوست دارن!
-مطمنا خوششون میاد .. راجبع امتحانا چی استاد؟!
-این قضیه رو باید با تک تک استادا در میون بزارم استاد ایمان.. بهتون اطلاع میدم!
استاد ایمان از جا بلند شد و گفت : ممنون استاد فاطی .. خیلی کمک کردید ..
لبخندی زدم: وظیفه بود استاد ایمان!!!!

_



از زبان استاد ایمان :
از اتاق استاد فاطی خارج شدم و به ساعت نگاه کردم : اوه .. چقدر زود گذشت ..ساعت دوازده شد ..
لباسام رو مرتب کردم .. دستی توی موهام کشیدم و راه افتادم.. خیلی دیره شده! استاد ملیکا من رو برای شام دعوت کرده بود و این بهترین فرصت برای من بود تا هدیه کوچیکم رو بهش بدم ..
پشت در اتاق استاد ملیکا رسیدم و نفس عمیقی کشیدم .. هووووف..
تقی به در زدم و با همون لبخند عمیق منتظر بودم تا استاد ملیکا درو باز کنه اما ..
-اوه استاد ایمان .. فکر کردیم دیگه تشریف نمیارید ..
با تعجب گفتم : امیر!
تو همین لحظه استاد ملیکا جلو اومد و با هیجان گفت : اوه استاد .. خیلی خوشحالم که اومدید!! من واقعا داشتم نا امید میشدم !
گیج شده بودم! با خودم میگفتم این حتما یه شام دونفرست ولی اشتباه میکردم! هوووف .. امیر مزاحم.. با خشم به امیر نگاه کردم.. حس کردم متوجه شد چون یکم جا خورد ..
استاد ملیکا مشغول صحبت بود و من هیچی نفهمیدم
استاد ملیکا کمی مکث کرد و ادامه داد: اوه استاد چرا داخل نمیشید بفرمایید!
طعنه ای به استاد امیر زدم و وارد شدم!|:
موسیقی ملایمی تو فضا پخش میشد .. دوتا بشقاب رو میز چیده شده بود .. حس بدی پیدا کردم پوزخندی زدم : مزاحمتون شدم؟
هول شدند ..
استاد ملیکا گفت : این چه حرفیه ... خب راستش ..چیزه..
استاد امیر ادامه داد : خب ما ..
کادوی کوچیکی که توی جیبم بود فشار دادم و بدون حرفی از اتاق خارج شدم .. استاد ملیکا مدام صدام میکرد : ایمان .. ایمان ..
بهش گوش ندادم و با سرعت از اونجا دور شدم و خودم رو به دریاچه ای که اطراف اکادمی بود رسوندم ..
مطمن شدم کسی دنبالم نمیکنه !..
کادو رو از توی جیبم دراوردم ! بازش کردم و به حلقه زیبایی که با سلیقه روش کار کرده بودم خیره شدم! حلقه ای که قرار بود امشب به ملیکا بدم ..
بی هوا حلقه رو به دریاچه انداختم ...
-
از زبان میلکا:
من و امیر نگران بهم نگاه میکردیم ... امیر مدام تو اتاق قدم میزد ..من روی مبل دونفره نشسته بودم و به امیر نگاه میکردم ..
-خب چرا بهش نگفتی ملیکا؟
با ناراحتی گفتم : چی رو میگفتم .. اینکه تو فقط اومدی بهم تو جزوه های مدیریت استاد صابر رو بدی؟؟ به نظرت باور میکرد؟؟ .. اون الان فکر میکنه من میخواستم دورش بزنم! واهای.. فکر میکنم گند زدمممممممم!
من یه خوناشام بدبخت و دست و پاچلفتیم! اگه سر جلسه استاد صابر خوابم نمی برد لازم نبود از تو جزوه رو بگیرم!!!!! اونوقت ایمان ازم ناراحت نمیشد .
امیر کنارم نشست ..
-ببین تو باید براش توضیح بید .. حتی اگه باور نکنه ! اصلا میخوای خودم باهاش حرف بزنم؟
هول شدم : نه نه اصلا .. ! مطمن باش اصلا نمیخواد تو رو ببینه ! من باید خودم باهاش حرف بزنم ..
امیر با ناراحتی گفت خیلی خب خیلی خب تمومش کن ملیکا..
ملیکا ادامه داد: امیر .. بعد از 251 تا شوهری که داشتم حس میکنم ایمان تنها کسیه که دوستش دارم .. حالا ام که اینجوری شده .. اه من یه احمقم..
نمیدونم چرا نمیتونم گریه کنم .. ای خدا .. من یه بدبختم !
امیر با ناامیدی گفت : تو مردی ملیکا برای همین نمیتونی گریه کنی ! ..
حتی قلبی نداری که بشکنه :|
-وای امیر من قلبی ندارم که بشکنه .. من حتی نمیتونم گریه کنم .. من یه خوناشام بدبختمممم!!!!!
کاش مادرم اینجا بود و بغلم میکرد .. امیر من مامانمو میخوام....!!!
امیر به مبل تکیه داد : تو رو به جون استاد صابر بس کن ملیکا ..
اصلا بهتری بری بخوابی باشه؟ برو بخواب ملیکا!!!
-ولی مادرم ..
امیر به زور دستم رو گرفت و منو به سمت تابوتم راهنمایی کرد .. ..برو اینجا و سعی کن استراحت کنی!
به داخل تابوتم رفتم داد زدم این تابوت میتونست دونفره باشهههه!!!!!! ایماانننننننننن!! مامااااااااااان!!!!!
امیر داد زد : بخواب ملیکا ... لطفااااااااا
و از صدای دری شنیدم مطمن شدم امیر از اتاق خارج شده ..
باید چیکار میکردم!!!! ؟؟؟؟؟



ادامه دارد ..


 


 
 سپاس شده توسط omidkaqaz ، ✘Nina✘ ، # αпGεʟ ، ƝeGaЯ ، Berserk ، ๒lคςк ๔єค๔ ، esiesi ، Titiw ، L²evi ، saeedrajabzade ، tyjtfhdhr ، ( lιεβ ) ، ÆҐÆŠĦ ، *Nafas* ، Silver Sun ، Mr.Robot ، Brooklyn Baby ، Jack Daniel'ѕ ، ~HiSssh~ ، || Mιѕѕ α.η.т || ، ϟ Gσтнıc ναмρıяє Gıяʟ ϟ ، Ar.m ، eɴιɢмαтιc ، ḲℑℳℐÅ ، Apathetic ، ★Gιяℓ★ ، باران20 ، Interstellar ، bieber fan ، ∆ MeRzaD ∆ ، PISHY ، ~ُُBön َBáŠŦ~ ، Wєιяɗ ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، Adl!g+ ، -Demoniac- ، Dokhtari az JenSe SHISHE ، Mason ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، FARID.SHOMPET ، Medusa ، Tɪɢʜᴛ ، eNorto ، Ⓐⓗⓜⓐⓓ Ⓡⓔⓩⓐ ، ραяα∂ιѕє- ، MS.angel ، The Darkest Light ، ×ИамеLеsS× ، هلی ، †cυяɪøυs† ، هانی*


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy(قسمت سوم!) - Δ.н.ο.υ.я.Δ - 22-08-2015، 0:25


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان