امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـآن آسونسور

#8
 
خوشبختانه نگاهشو از دستا م گرفت و به چشمام خيره شد و منم توي حركت كاملا حرفه اي دستكشو ..
يه ضرب كشيدم بيرون كه همزمان بود با برخورد شديد دستم به ليوان روي ميز ....
ليوان حركتي كرد و خواست بيفته كه فرزاد سريع از جاش پريد و با دستش مانع شد ....
دوتايي بهم نگاهي كرديم ..زبونم گاز گرفتم
- اوه ممنون ..نزديك بودا
لبخندي زد و بعد از گذاشتن ليوان سرجاش دوباره سرجاش نشست
دستكشا رو گذاشتم لبه ميز ...و به اين فكر كردم كه بايد اونجا مي ذاشتمشون يا تو كيفم ....يا رو كيفم
- خيلي خوشحالم كه دعوتمو قبول كردي و امدي
با اين حرف از افكارم در امدم و فقط بهش لبخند زدم
يكي از گارسونا به طرف ما امد ....
خودكار و دفترچه اشو در اورد ..
گارسون - .خانوم اقا چي ميل دارن؟
فرزاد منوي جلوشو برداشت و بازش كرد.... و منم به تقليد از اون با منوي جلو دستم همون كارو كردم ..انقدر هول كرده بودم كه انگار اولين بارم بود ...
منو رو باز كردم ...
ياللعجب اينا ديگه چي بود كه توش نوشته بودن .....من كه حتي تا حالا اسماشونم نشنيدم..چه برسه به خوردنش ..
گارسون كه به دهن من چشم دوخته بود ....
و يه لحظه هم كله اشو نمي چرخوند ....
كمي به طرفم خم شد و اماده براي نوشتن ...ازم پرسيد ..
خانوم ؟
ترجمه خانومش مي شد (چي ميل داري ..بنال ديگه ..خسته شدم )
سرمو اورد بالا
به فرزاد نگاه كردم كه با اون لبخند هميشگيش بهم نگاه مي كرد..
فرزاد- چي مي خوري ؟
منو رو كمي بستم و رو به فرزاد
- شما قبلا هم اينجا امديد؟
سرشو با شك و ترديد تكوني داد
- خوب پس مي تونيد كمكم كنيد و بگيد كدوم يكي از غذاهاي اينجا بهتره ...
فرزاد- من براتون انتخاب كنم؟
به زور و به ناچار - بله
و منو رو روي ميز گذاشتم
نمي دونم چرا با اون همه دك و پوزم از گارسون خجالت كشيدم ...
فرزاد- اينجا خوراكاي دريايش معركه است
.تا اسم دريا امد چشام يه جوري شد و..حالت تهوع به سراغم امد
"بكش.... تا تو باشي كه به كسي تعارف نزني ..."
فرزاد- لطفا دو پرس از خوراك هميشگي ...
چشمام تنگ شد ..هميشكي ...؟
گارسون - پيش غذا.؟
فرزاد- سوپ لطف
گارسون - نوشيدني ؟
فرزاد- نوشابه
يهو پريدم وسط حرفاشون
- برا من دوغ لطفا
گارسون ابرويي بالا انداخت
و فرزاد كه به خنده افتاده بود لبخندي زد و گفت :
براي خانوم دوغ بياريد
سرمو گرفتم پايين و با خودم
" ارث بابا تو كه نمي خوام بخورم.... پولشو مي دم يعني پولشو مي ده ...گارسونم گارسوناي قديم ....
گارسون - سالاد؟
فرزاد- مخصوص
گارسون - دسر ؟
حالا خوبه بهش گفتم فقط غذا رو انتخاب كنه ها ..
فرزاد- شما چي مي خوريد ؟
..نه بابا انگار يه چيزايي حاليشه ...
به گارسون و فرزاد نگاهي كردم
- به نظرتون با اين همه بازم جايي برا ي دسر مي مونه؟
دوتاييشون يه جوري نگام كردن كه دلم مي خواست اب بشم و از روي زمين محو
فرزاد- ممنون دسر نمي خواد ...
و گارسون بعد از نوشتن سفارشات ميزو ترك كرد ...

....سعي مي كردم اروم باشم و زياد خودمو نبازم ..
دستامو از زير ميز گذاشته بود رو هم و همش با دست راستم پوست دست چپمو مي كشيدم ... اخامم در نمي امد... .(احتمالا درد خود ازاري گرفته بودم)
همونطور كه سرم به طرف پنجره بود و به ماشيناي پارك شده نگاه مي كردم

فرزاد خيلي اروم و با صداي ظريفي - خوب
برگشتم طرفش
- بله ؟
فرزاد- راحت تونستيد اينجا رو پيدا كنيد ؟
سرمو كمي تكون دادم
و بي هوا
- بله زياد اذيت نشدم ..
يعني اذيت شديد؟
به چشماش خيره شدم
-من گفتم اذيت شدم؟
فرزاد- خودتون گفتيد كه كم اذيت شديد
-اهان....
و با لبخندي كه با خجالت همراه بود
- منظورم تو پارك كردن بود ...
لبخندي زد ...
فرزاد - درباره صحبتايي كه امروز باهم داشتم .... فكر كرديد؟

فصل چهل و دوم




با تعجب :
- بايد فكر مي كردم؟

با شگفتي به من خيره شد...
سريع به عمق حرفم پي بردم ...و دست راستمو كمي اوردم بالا و همراه حرف زدنم براي تفهيم بيشتر تكونش دادم
-يعني اينكه انتظار نداريد همين الان.....
فرزاد- اوه نه نه ..منم چنين چيزي نخواستم...
- خوب براي همين منم اصلا هنوز درباره اش فكر نكردم
اين دفعه با تعجب بيشتري بهم خيره شد...
"اين چرا اينطوري مي كنه ...ديوانه ...خوب فكر نكردم ديگه ...چقدر عجوله ..."
گارسان غذاها رو اورد ....
شكل و ظاهر ش كه فريبنده بود ..فقط خدا كنه طمعشم خوب باشه....
فرزاد خيلي راحت شروع كرد به خوردن ...
چنگالو برداشتم و نزديك بشقاب كردم ..
اما تو استخاره خوردن يا نخوردنش گير كرده بودم
فرزاد- دوست نداريد ؟
سرمو اوردم بالا....
- نه نه ..فقط دارم فكر مي كنم از كدوم طرف ...شروع كنم بهتره
فرزاد با تعجب
از كدوم طرف ؟

با خنده به بشقابم خيره شدم ...و چنگالو فرو بردم توي يه تيكه..كه نمي دونم چي بود ...
چنگالو كمي اورم بالا و به تيكه خيره شدم..
اگه روم ميشد ....به بينيمم نزديكش مي كردم ...
چشمامو حركت دادم به طرف فرزاد.... كه دهن باز داشت به حركاتم نگاه مي كرد
"دختر احمق يه كاري نكن كه از پيشنهادش پشيمون بشه "
پس چشمامو بستم و چنگالو بردم تو دهنم ...لبامو رو هم گذاشتم ..
.واي چقدر نرم و ابكي بود ...مزه اشم ..اه اه اه ...
ديگه نمي تونستم چشمامو باز كنم ..به زورهمونطور كه لقمه تو گلوم گير كرده بود ..از جام بلند شدم ...
و با چشمام به دنبال مسير ي گشتم كه بتونم باهاش به طرف دستشويي برم
فرزاد كه كلي منگ شده بود ..
با انگشت اشاره اش مسيرو نشونم داد...فقط تونستم سرمو به نشانه تشكر تكوني بدم ..و با سرعت نور خودمو با اون كفشا برسونم به دستشويي ....

سرمو كه اوردم بالا ..چندتا نفس عميق كشيدم و .به چهره ي تو اينه خيره شدم

- مردم به چيا كه پول نمي دن ..خوب يه جوجه ای ..كبابي...بايد از اين كلاسا مي امدي؟ ...
با ياداوري مزه غذا ...سريع سرمو بردم پايين و چندتا عق ديگه زدم ...

سرمو اوردم بالا ..... با پشت دست دهنمو پاك كردم ...ديگه اثري از رژ رو لبام نمونده بود ...
كيفمو باز كردم ... رژو به لبام نزديك كردم ....
- نه بايد از همين الان سنگامو با هاش وا بكن..
- اينطوري كه نميشه.... امديم و اقا عاشق خوراك دريايي بود
نميشه كه يه عمر تحمل كنم
سرمو از اينه دور كردم و كمي سرمو به چپ و راست حركت دادم ...و به لبام نگاه كردم ...
بازم نزديك اينه شدم و لبامو بهم ماليد ...
- اره مرگ يه بار ...شيونم يه بار ...

كه يهو صداي ضربه اي كه به در خورد منو از افكارم خارج كرد
فرزاد- منا خوبي؟
...
فل فور رژو انداختم توي كيفمو دستي به شالم كشيد ... نگاه اخرو به خودم توي اينه انداختم ...و درو به ارومي باز كردم..
تا درو باز كردم كمي بهم نزديكتر شد ...
فرزاد- خوبي؟
-اه بله
فرزاد- چت شد يهو؟
-من بايد يه چيزي بهت بگم.....خيلي مهمه ...
فرزاد- چي شده؟ ..نكنه نظرت عوض شده ؟
-نه بابا مهمتر از اونه
رنگش پريد: چي ؟
- من اصلا از ماهي وخوراك دريايي خوشم نمياد
نفسشو با خيال راحت داد بيرون و در حالي كه خنده اش گرفته بود...
فرزاد- واقعا هم كه خيلي مهم بود
خوب زودتر مي گفتي ...ديگه اين كارا چي بود ....
بيا بريم الان مي گم غذاتو عوض كنن
-نه نمي خواد ...ديگه اشتهايي ندارم ..
فرزاد- بيا ..بشيني اشتهات باز ميشه ...
وقتي دوباره نشستيم ..گارسونو صدا كرد و غذامو عوض كرد ...
راست مي گفت من كه ادعاي سيري و بي اشتهايي مي كردم ..درست مثل گاوشروع كرده بودم به خوردن


فرزاد بعد از خوردن چند لقمه از غذاش و در حالي كه سرش پايين بود ..
فرزاد- بهتره تا يه مدت به كسي نگيم كه منو تو با هم هستيم
چنگالو از دهنم كشيدم بيرون
-چرا ؟
فرزاد- خو ب.. خوب طبيعيه. شايد بعد از يه مدت منو تو نتونستيم بنا به هر دليلي باهم بمونيم ..پس چرا از حالا به همه بگيم.. كه بعدا برامون دردسر بشه
سرمو با سر در گمي كمي تكون دادم ...
-چه دردسري ؟.....يعني شما
فرزاد- نه نه عزيزم اصلا... ولي شايد.... اصلا شايد تو از من خوشت نيومد
تو دلم ..
"من كه الان تو ابرام...بي انصاف "
-يعني به خانواده هامونم چيزي نگيم ...؟
فرزاد- اوه نه نه اصلا ...
-چرا انوقت .اونا كه خودين
فرزاد- چرا سختش مي كني ؟...بذار يكي دوماه بگذره.... بعد از اون اگه همه چي خوب بود و خوب پيش رفت... بهشون مي گيم ..هومم خوبه ؟
چنگالو با درموندگي فرو بردم تو جوجه ..
- .ولي اگه خانواده ام بفهمن ... خيلي ناراحت مي شن ..اونا ..اينجور روابطو

فرزاد- منا عزيزم ..مگه مي خوايم چيكار كنيم؟ ..تو توي همون بيمارستاني كاري مي كني كه من مي كنم ...
اكثرا هم كه توبيمارستانيم .....منظور تو رو از روابط نمي فهمم ...پس بهتره يكم صبر كنيم ..باشه؟
با اينكه اصلا از اين حرف خوشم نيومده بود ...سرمو كمي كج كردم و گفتم
-باشه ...........اگه تو اينطور مي خواي من حرفي ندارم..
لبخندي زد و مشغول خوردن شد ...

به خوردنش خيره شدم ...و باز رفتم تو فكر
بابا كه همينطوري.. بي دليل مي خواد كله امو از تنم جدا كنه ..واي اگه اينم بفهمه كه ......اي خدا....بايد اشهدمو بخونم ....
....

فصل چهل و سوم


بر خلاف انتظارم ..مراسم اشناييمون خيلي رسمي بود ...زياد حرفي نزديم ...دلم مي خواست بيشتر حرف مي زد ...كه اونم ازم دريغ كرد
وقتي از رستوران در امديم ...ازم خواست تا منو برسونه
-اما من ماشين دارم
به ماشينم نگاهي كرد...
فرزاد- با من بيا .......سوئيچتم بده به من ... مي دم به يكي از دوستام كه اينجا كار مي كنه و ازش مي خوام كه برات بياره
-اما
در ماشينشو برام باز كرد ...
فرزاد- سوار شو ....دوست دارم امشب من برسونمت...
به چشاش خيره شدم ..
فرزاد- خواهش مي كنم
اي خدا بسوزه پدر اين رودربايستي ....كه زبونمو هي از كار مي ندازه ... ناچاري سوار شدم..
تا نشستم دستشو به طرفم دراز كرد
فرزاد- سوئيچ و ادرس خونه ....
-اه..حالا باشه خودم فردا ميام مي برمش ...
فرزاد- منا سوئيچ و ادرس لطفا
دست كردم تو كيفمو و سوئيچو بهش دادم ..بازم از اون لبخندا
وقتي ادرسو بهش دادم به طرف رستوران رفت
تا بياد كمي توي ماشينشو ورانداز كردم ..خواستم داشبوردشو باز كنم كه امد و رگ فضوليم تو نطفه خفه شد ...
فرزاد- تا دو ساعت ديگه جلوي در خونه اتونه ...تا برسيم اونم رسيده
-چه دوست خوبي
فرزاد- خوب ديگه
ابروهامو انداختم بالا .... و به رو به رو خيره شدم
حركت كرد ....
فرزاد- اجازه مي ديدي يكم بيشتر تو خيابونا دور بزنيم ..
به ساعت نگاه كردم ....
11 بود..
مي خواستم بگم نه كه باز نگاه و لبخندش زبونم بست .
با صداي ارومي
-باشه ..... ولي ...
نذاشت حرفمو بزنم و ضبطشو روشن كرد ....
فرزاد- البته اين دور زدن يه جور بهانه است مي خواستم بيشتر باهم حرف بزنيم ...
كمي گر گرفتم و دستي به شالم كشيدم
كه صداي اس ام اس گوشيم در امد....
لبخندي زدمو گوشي رو در اوردم
از طرف بهزاد بود
"سلام
زياد خوشحال نشو اين اس ام اس از طرف من نيست ...بازم به امر دايي مجبو ر شدم ...كه بهت اس بدم
اين هفته مهموني كنسل شده... براي دايي سفر كاري پيش امده و مهموني يه هفته اي عقب افتاده..
گفتم كه در جريان باشي ..."
نفسمو با حرص دادم بيرونو و گوش رو گرفتم بين دستام

فرزاد در حالي رانندگي موشكافانه به من نگاهي كرد.و پرسيد
فرزاد- خبر بدي بود؟
سرمو تكون دادم :
- نه ..يه اس ام اس تبليغاتي
فرزاد- فكر كردم خبريه.... كه ناراحتت كرد
.توجه اي نكردم و گوشي رو بيشتر بين دستام فشار دادم

- نگفتيد چرا به اين بيمارستان امديد؟
فرزاد دنده رو عوض كرد و همونطوز كه به رو به رو نگاه مي كرد :
محيط اونجا رو دوست نداشتم
همكارا هم اصلا خوب نبودن.. اكثرا هم زير اب زن... وقتي مي بينن يكي از خودشون بهتره تحمل ندارن و زود زيرابشو مي زنن
...تعجبي كردم و بهش نگاهي انداختم .....جوابش قانعم نكرده بود ... ولي چيز ديگه اي هم نپرسيدم
فرزاد- منا تو بيمارستان كه پر انرژي تر هستي..... چرا امشب انقدر ارومي ?
لبخندي زدم
-يكم خسته ام ...
لبخندي زد
فرزاد- من خانواده ام اينجا نيستن ....
تنها زندگي مي كنم ...خونه امم ..تو ي..() ست
- اوه ..بايد جاي خوبي باشه
فرزاد-همين طوره ... دوست داري اونجا رو ببيني ....؟
بعد از اس ام اس بهزاد ديگه متوجه حرفاي فرزاد نبودم و الكي و بدون فكر قبلي به سوالاش جواب مي دادم
-بدم كه نمياد ببينم
فرزاد- پس بريم
يهو از جام پريدم
-كجا؟
فرزاد- مگه نگفتي مي خواي خونه امو ببيني؟
- چي؟... من ؟
سرشو دو بار تكون داد
تازه فهميدم چه گندي زدم ...كمي رنگم پريده بود
- چرا گفتم ....ولي نگفتم همين الان كه
فرزاد-دير نميشه.... زود بر مي گردونمت خونه ...فقط مي خوام ببيني چطور جايه
- اما اخه
كه گوشيش زنگ خورد ...
فرزاد- ..معذرت مي خوام يه لحظه
و گوشيشو جواب داد ....
فرزاد-- اه رسيدي صبر كن ..صبر كن
گوشي رو از گوشش دور كرد و رو به من
فرزاد- كدوم اپارتمانه ...دوستم رسيده
كمي هول كرده بودم
-بهش بگيد بره اپارتمان() ...واحد() ..بده دست دوستم مرواريد ....
بهم لبخندي زدو به دوستش ..چيزايي رو گفت كه من گفته بودم
وقتي تماسشو قطع كرد
فرزاد- بريم؟

كجا؟
فرزاد- اي بابا خونه ام ديگه ...
-نه نه ...
فرزاد- منا تو از من مي ترسي ؟
- چي من ؟نه
فرزاد- پس چرا انقدر مي ترسي اونجا رو ببيني
- اخه الان لزومي نداره كه ببينم ..اين همه كار مهم..باشه يه وقت ديگه ...
فرزاد- باشه عزيزم هر جور تو راحتي ..دوست ندارم اصلا اذيت بشي ...
اب دهنمو قورت دادم ....
و تا خود خونه ساكت شدم..عوضش اون يه بند فكشو تكون داد..نمي دونم چقدر جا داشت براي حرف زدن ...شايد 90 درصد حرفاشو اصلا نمي فهميدم
وقتي رسيدم جلوي در اپارتمان
-شب خوبي بود ممنون ....
فرزاد- منا
برگشتم طرفش
فرزاد- انقدر با من رسمي صحبت نكن
لبخند خجولي زدم...
-اخه يكم سخته ....
فرزاد- فردا بيام دنبالت؟
-نه نه...
فرزاد- پس تو بيمارستان مي بينمت ...
- بيمارستان ؟
فرزاد- اره مگه هر روز اونجا نمياي ...؟
خداي من چقدر امشب گيج بازي در اورده بودم..مخصوصا بعد از اس ام اس بهزاد ...
بعد از خدا حافظي از فرزاد ..
حتي يه لجظه هم به اتفاقاي توي رستوران و راه ...فكر نكرده بودم ..عوضش تمام فكر و ذهنم شده بود بهزاد ....

مصمم بودم كه به مهموني برم ...و براي رو كم كني بهزادم كه شده فرزادو به عنوان همراه با خودم ببرم...
اما يه جورايم دلم نمي خواست برم....
به هفته به عقب افتادن مهموني هم بهانه اي شد كه كمتر گير بدم به رفتن ....
حتي به اين نتيجه رسيدم ...واقعا رفتنم بي معنيه...برم كه چي ؟
من كه نه فاميلم نه دوست خانوادگي ..پس اصراراي دايي بهزاد براي چي بود ؟
و قبل از رسيدن به دم در تصميم نهايي امو گرفتم كه نرم...
و خيلي مودبانه برم پيش دايشو بگم..كه من نميام
...
گاهي وقتا واقعا تو كار خودم مي موندم
كار به اين اسوني رو خيلي برا خودم بزرگ كرده بودم ...
كليد انداختم تو در و با خودم:
هفته ديگه مي رم و بهش مي گم كه نميام...
و وارد خونه شدم

فصل چهل و چهارم



دو روز نرفتن به بيمارستان به دنبالش توبيخي بزرگي رو داشت كه از جانب تاجيك تهديدم مي كرد ....
مامان هميشه بهم مي گفت تصميماي انيم..كه بدون استثنا ..بدون دخالت عقله ... همش كار دستم مي ده ...
ولي من هيچ وقت به اين مورد با جديت فكر نكرده بودم...
حالا كه مي خواست چيزي بين من و فرزاد شكل بگيره نبايد بيمارستانو ترك مي كردم ...
پس به توبيخ شدنم مي ارزيد ...
اما هيچ حس خوشايندي ته دلم ايجاد نشده بود ...
مرواريد كه بوهايي برده بود
سعي مي كرد يه جورايي ازم حرف بكشه
ولي توي اين يه مورد به خودم خيلي اميدوارم بودم...چون اگه خودم نمي خواستم هيچ كسي ديگه اي نمي تونست ازم حرف بكشه ....
با مرواريد وارد اسانسور شديم كه بريم پارگينگ ...
در... در حال بسته شدن بود كه محمد بدو خودشو رسوند..
زودي دستمو بردم طرف در تا بسته نشه ...
در دوباره باز شد ...
محمد در حالي كه نفس نفس مي زد با لبخند ازم تشكر كرد ...
فقط لبخندي زدمو و چيزي نگفتم..
مرواريد كه باز در نقش افتاب پرست ظاهر شده بود..مدام در حال رنگ به رنگ شدن بود و ..به بهانه ور رفتن با گوشيش سرشو هم بالا نمي اورد...
توي سكوت اسانسور چند بار محمد بهم خيره شد..كه هر بار مجبور شدم سرمو بندازم پايين ....وقتي به پاركينگ..رسيديم .. مرواريد با سرعت عجيبي كه بعيد بود از اسانسور خارج شد ....
با تعجب اول به مرواريد و بعدم به محمد كه به من خيره شده بود نگاه كردم ..
با لبخند ..شونه هامو انداختم بالا و خواستم كه خارج بشم ...
محمد- خانوم صالحي
- بله
محمد- ..يه لحظه ببخشيد ..
زودي به مرواريد كه جلوي ماشين با بي قراري ايستاده بودم نگاهي كردم و دوباره به محمد
- بفرمايد..
سرشو انداخت پايين
محمد- من..راستش من....مي خواستم اگه ايرادي نداشته باشه ..شماره منزلو از تون بگيرم كه با مادر
- اقاي سهند
زود سرشو اورد بالا
- خواهش مي كنم..
بهم خيره شد
- لطفا به زبونشم نياريد ..نه به زيون بياريد نه بهش فكر كنيد ....
محمد- اما من
به مرواريد نگاه كردم ...
بدون نگاه كردن به محمد ..همچنان كه خط نگاهم به مرواريد بود ...
- هر برخورد و اشنايي كه قرار نيست سرانجامي داشته باشه ...
با حرفم محمد كاملا بي حال شد ...
محمد- حتي نمي خوايد درباره اش فكر كنيد ...
سرمو تكوني دادم و با كلمه با اجازه ازش دور شدم ...
به مرواريد كه مي دونستم هر لحظه آماده پاچه گيريه ... نزديك شدم و چيزي بهش نگفتم
زودي در ماشينو باز كردم .... پشت فرمون نشستم ..مرواريد با حالت عصبي بغل دستم نشست و درو محكم بهم كوبيد
- هوي چته ..ارث بابات كه نيست
مرواريد - چي بهت مي گفت؟
- مي گفت اين مرواريدتون چرا انقدر هاره
مرواريد - منا
عصباني شدم و در حالي كه دستم رو فرمون بود به طرفش چرخيدم
- احمق خر .... اخه اين يارو چي داره كه داري اينطوري به خاطرش با دوستت در ميفتي؟..هان ؟
دندون قروچه اي رفت و به بيرون خيره شد..ماشينو روشن كردم ...
از پارگينگ زديم بيرون
بين راه رسيديم به يه ترافيك سنگين
دست به سينه شد و با حرص
مرواريد - از تو خوشش امده نه ؟
با لبخند براي اينكه بيشتر حرصش بدم
-اره
به چراغ قرمز خيره بودم
خيلي عصبي شد
مرواريد - مي دوني دارم كم كم به حرف بقيه مي رسم
لبخند از لبام محو شد
- كدوم حرف ؟
سعي كرد لبخندي بزنه كه بگه مثلا ارومه
مرواريد - اينكه ..هر بار با كسي هستي
با شنيدن اين حرف چنان كشيده ای زدم تو دهنش كه دهنش باز موند ...
- حيف ..خيلي حيف كه دوستيم و گرنه جوابت بيشتر از اين كشيده اي بود كه خوردي ..با خشم كيفمو برداشتم و همونجا پشت ترافيك از ماشين پياده شدم ...
اعصابم به شدت بهم ريخته بود ....
كه گوشيم زنگ خورد ...
بهزاد بود ..
با داد..
- چيه بازم مي خواي سرم منت بذاري كه بهم زنگ زدي
بابا نميام نميام ..برو خيالت راحت..اه
گوشي رو قطع كردم ...برف شروع كرده بود به باريدن براي اولين سواري دست بلند كردم ... پريدم توش ....
حرفاي مرواريد خيلي برام گرون تموم شده بود ....
سعي كردم چندتا نفس عميق بكشم كه ارامش از دست رفته امو به دست بيارم ...

...به خيابون اصلي رسيدم ..از راننده خواستم تا جلوي در اصلي منو ببره ولي گفت مسيرش دور ميشه و كلي ادا و اطورا
با ناراحتي از ماشين پياده شدم ..تا بيمارستان بايد دوتا خيابونو رد مي كردم ...
برفم شدت گرفته بود ....
سعي مي كردم از گوشه پياده رو برم كه برف زياد روم نباره ..
كه يه ماشين چندبار برام بوق زد ..سرمو چرخوندم ....خوب نمي تونستم ببينم كه شيشه رو داد پايين
فصل چهل و پنجم


محسني بود..
محسني - چرا پياده ...؟
- راه زيادي نيست الان مي رسم
بيا سوار شو ..حسابي برفي شدي
به اطراف نگاهي كردم و سريع رفتم ...درو برام باز كرد ..
- سلام صبح بخير
محسمي – سلام... تو سرما خوردگيت خوب شده كه تو اين برفم داري راه مي ري ؟
به راننده تاكسي هر چي گفتم تا اينجا نيورد ...
بالاي مقنعه ام پر برف شده بود ...با دست دستي به بالاي سرم كشيدم و مقنعه امو كمي تكون دادم ...
-5 دقيقه ام نيست كه دارم پياده ميام ...ولي همه جام برف نشسته...
محسني - بهتري ؟
- بهترم ؟
محسني - سرما خوردگيتو مي گم
- اهان..بله ممنون
محسني - دو روز بود كه نيومده بودي بيمارستان ...گفتم شايد سرما خوردگيت بدتر شده ...
- نه حالم خوب بود ..نتونستم بيام
...
پوزخندي زدم .
- احتمالا به اندازه دو سال توبيخ بشم
محسني خنده اش گرفت و چيزي نگفت

به جلوي در بيمارستان رسيديم ..
خواستم پياده بشم ..
محسني - كجا بذار بريم تو ..اينجا چرا..
- اخه
به حرفم گوش نكرد براي نگهبان چندتا بوق زد .. نگهبان زنجيرو انداخت پايين و با دست به محسني سلامي ...داد

ومحسني يه راست رفت سمت پاركينگ .
وقتي ماشين متوقف شد ..تشكري كردمو و خواستم پياده بشم
محسني - صالحي
در نيمه باز بود برگشتم طرفش
محسني - يه لحظه بشين كارت دارم...
اروم پاي راستمو كه گذاشته بودم بيرون اوردم تو و درو بستم
بهش خيره شدم ..به رو به رو نگاه مي كرد
محسني - ببين من كارت نيستم ..شايدم اصلا به من مربوط نميشه ...
نمي دونم چرا با اين كه يه بار بهت گوشزد كرده بودم ....بازم به حرفم گوش نكردي ...
تو مختاري براي زندگي خودت..... خودت شخصا تصميم بگيري... نه من و نه هيچ كس ديگه اي هم حق دخالت نداريم ...
اما بهتره تو اين تصميمات از عقلتم استفاده كني ....
جلالي ادم خوش چهره ايه ....درست...
بشاش و شاده ...درست
احتمالا شوخ و سر زبون دارم كه هست
اما اگه ملاكت تو زندگي این چيزاست ....كه بايد بهت بگم ....
بهش خيره شدم..
ساكت شد
محسني – صالحي من در جايگاهي نيستم كه بخوام نصيحتت كنم
ولي از اين ادم دوري كن
به خاطر خودت مي گم ...
تو بهش نزديك بشي يا نشي ..هيچ نفعي براي من نداره
هيچي ...
فقط ضررشو خودت مي بيني
يه لحظه كينه و نفرتي كه نسبت به من داري رو بذار كنار و خوب فكر كن ...
نمي دونم شما دخترا چطور توي يه مدت كوتاه مي تونيد به يه ادم اعتماد كنيد ...
و با قرار دعوت شامش زودي كنار بيايد..
هميشه از شام شروع ميشه و بعدشم
خيلي بهم برخورد ....از اينكه همه چيزو مي دونست كفري شدم...
خواست حرف ديگه ای بزنه
-- نمي خوام بشنوم
دهنش باز موند
خودتم گفتي در جايگاهي نيستي كه منو نصيحت كني
پس بهتره ..به كسي نصيحت كني كه عقلش نمي كشه نه من

پوزخندي زد
محسني - اوه يادم نبود شما عقل كلم تشريف داريد

صالحي با اون كار ي كه اون خانوم تو بيمارستان كرد ..بهتره بيشتر مراقب حركاتو و رفتارت باشي...
مردم زود حرف در ميارن
حواست باشه
با صداي نسبتا بلندي
- من حواسم هست اگه شما لطف كني و پاتو از زندگي من بكشي بيرون
محسني - انقدر لجباز نباش دختر
-از نصيحتات و حمايتتات خوشم نمياد...........مخصوصا از حمايت و نصيحتاي يه مرد زن دار
و با اين حرف پياده شدم
حتي بر نگشتم تا تاثير كلاممو ببينم...
دو قدم دور نشده بودم كه يه ماشين جلوي پام يهو ترمز كرد ...
سرمو زودي اوردم بالا
فرزاد مستقيم بهم خيره شد و نگاهي به محسني انداخت
خواستم بهش لبخند بزنم كه نگاش رنگ عصبانيت گرفت
از ماشين پياده شد..
فرزاد- نه تنها تنها مي خواستم بيام..تنها امدنت اين بود ...؟
-من ...
فرزاد- واقعا كه ...
و با ناراحتي در ماشينشو بست و به طرف ساختمون رفت
زودي با عصبانيت به طرف محسني چرخيدم كه داشت بهم نزديك مي شد
...
محسني - چيه چرا اونطوري نگاه مي كني ...؟
بازم مي خواي بهم حرفي بزني ...
عصبانيت تو چشماي محسنيم بود ...
محسني - بزن..مي شنوم...
-فقط برو كنار .و با من كاري نداشته باش ..اين اخرين هشدارم بود ...جناب دكتر دامون محسني
محسني با ادا دستاشو برد بالا
محسني - اوه ببخشيد ترسيدم ...
و با حركت سر كه نشونه تاسفش بود از بغلم رد شد.
محكم پامو كوبيدم رو زمين و با خود خوري
-لعنتي ...لعنتي ..لعنتي
و با عصبانيت براي چند دقيقه ای به ماشين فرزاد تكيه دادم ...
بعد از اين كه كمي اروم شد... منم به طرف ساختمون راه افتادم

****
مرواريد زودتر از من رسيده بود ...پشيموني تو نگاهش موج مي زد .. و دل من چركين شده بود ..حتي جواب چطوري امديشو هم ندادم ...
فائزه-منا تاجيك كارت داره
.داشتم روپو شمو تن مي كردم
فائزه خطاب به مرواريد -جيگر بيمارستانو امروز ديدي؟
مرواريد زير چشمي نگاهي به من انداخت..و گفت :
مرواريد- نه .چطور
فائزه- نمي دونم چش بود ..خيلي تو لاك خودش بود ...بهش كه سلام كردم حتي زورش امد جوابمو بده
مرواريد - جدي ...
فائزه- ار ه بابا ...تازه وقتي از اتاق دكتر محسني در امد قيافش ديدن داشت ...
مروايد- نه بابا
گوشامو تيز كردم
مروايد- يعني حرفشون شده؟
فائزه- چي بگم والا..دو سه تا از بچه ها كه مي گفتن صداشون رفته بوده بالا كه محسني بهش گفته بيرون ...و همون موقعه جلالي از اتاق زده بيرون ....
دكمه اخرو با حرص بستم ....
فائزه- منا
برگشتم طرفش
فائزه- تو امروز چه مرگت شده ؟........نكنه امروز ويروس افتاده به جون كاركناي بيمارستان كه همه سگ اخلاق شدن
با حرص
-حتما تو هم واكسنشو زدي كه شدي علي بي غم
فائزه- برو بابا اينم از اون دوتا بدتره ...

اهميتي ندادمو با عصبانيت از اتاق زدم بيرون

-حتما خواسته بهش بگه دست از سر من برداره
...از كنار اتاقش رد شدم ...كه يه لحظه تو جام وايستادم
-اصلا به تو چه... ديوانه رواني ..
طاقت نيوردم و با سرعت برگشتم طرف اتاقش و ضربه اي به در زدم ... درو باز كردم ...
سرشو اورد بالا ..در حال حرف زدن با تلفن بود
فكر كنم بخش جراحي ...
همونطور كه به چشمام خيره نگاه مي كرد
محسني - نه همين الان ميام ..
گوشي رو گذاشت ..و از جاش بلند شد ...
اصلا به وجودم اهميتي نداد..
درو محكم بستم و لبامو بهم فشار دادم ..داشت مي رفت طرف چوب لباسيش
رفتم مقابلش ايستادم
يه سر و گردن از من بلند تر بود
-شما كه هنوز داري تو كار ای من دخالت مي كني ...
محسني - شما هم كه هنوز ياد نگرفتي با بزرگتر ت چطور حرف بزني ...
-بابا به چه زبوني بهت بگم ..نياز به نصيحت ندارم..
-نصيحت مي خواستي بكني كه كردي ...ديگه حر ف حسابت چيه ...؟
-چرا اونو مياري و باز خواست مي كني ...؟
با عصبانيت به چشمام خيره شد ...فاصله امون خيلي كم بود ...
محسني - صالحي حد خودتو بدون ..وبدون داري با كي حرف مي زني
-د تو همين موندم ..من كه حدمو مي دونم... ولي شما كه كلاست از ما بيشتر چرا خودتو قاطي امثال ما مي كني ..
-كشيديش اينجا كه چي ؟
-كه بگي دست از سرم برداره
-مگه وقتي صبا رو مي گرفتي كسي بهت چيزي گفت.. كه حالا گير دادي به رابطه منو جلالي ..
چشاش قرمز شد ...
دستشو برد بالا كه بكوبه تو دهنم كه به زور نگهش داشت ...و لباشو بهم فشار داد ...
محسني - برو بيرون..
دو قدم ازش فاصله گرفتم و بهش خيره شدم..خيلي عصباني بود ..سعي كرد كه اروم باشه
چشماشو بستو با تحكم
محسني - گفتم برو بيرون
باز ازش فاصله گرفتم

-مي رم فقط با من و ادماي اطرافم كاري نداشته باشه
چرخيدم و به طرف در رفتم كه زودي خودشو بهم رسوند ...
و گوشه روپوشمو گرفت و وادارم كرد برگردم طرفش ..
ترسيدم
محسني - د نفهم چرا هر چي تو گوشت مي خونم... شده خوندن ياسين دم گوش خر ...
لابد يه چيزي شنيدم ..ديدم كه مي گم ازش دور شو ...

به لباش چشم دوختم ..چون قد بلند تر از من بود مجبور بودم سرمو بگيرم بالا...
چونه ام ديگه داشت مي رفت رو ويبره كه اشكم در بياد
محسني - ازش فاصله بگير ...
دوست نداشتم حرفش به كرسي بشينه
دستمو حركت دادم تا انگشتاش از روپوشمو جدا بشه
-اصلا اون بد ...خود جهنم ...
اقا دلم مي خواد برم تو جهنم... با پاهاي خودم مي خوام وارد جهنم بشم ..شما مشكلي داري ؟
چشماشو با حرص رو هم گذاشت ...
-تو اگه راست مي گي برو به فكر زندگي خودت باش ....به فكر زنت باش ...برو زنتو جمع كن
كه با داشتن شوهر بازم بيرون سوار ماشين يكي ديگه ميشه
تا اينو گفتم داغ كردو يه دو نه خوابوند دم گوشم ....
و گفت :
حرف دهنتو بفهم
باورم نمي شد ..دستمو گذاشتم رو دهنم
محسني - وقتي از چيزي خبر نداري ..غلط مي كني به مردم تهمت مي زني ..غلط مي كني بي ربط حرف مي زني
اشك تو چشام جمع شد ...
چند باري ديده بودم كه صبا گاه و بي گاه كه از بيمارستان مي زنه بيرون... سوار ماشين يكي مي شه ... همين شد كه اين حرفو كشيدم وسط

وقتي دستمو اوردم پايين تازه دوتامون متوجه خون كنار لبم شديم...
تا خونو ديد رنگش پريد و يه قدم ازم فاصله گرفت ....
اشكم در امد
محسني - ببخش نمي خواستم ..

.اشكم در امد و بدون حرف به سرعت از اتاقش زدم بيرون .....

فصل چهل و ششم


وارد سرويس بهداشتي كه شدم ....
تو اينه به گوشه لبم نگاهي انداختم ....
باد كرده بود ....
- اي شل بشه اون دستت محسني ..كه انقدر هرز رفته
منو مي زني ...حالا بهت نشون مي دم ..دست رو من بلند مي كني ..بي صاحب گير اوردي ...
دست رو زنت بلند كن بي غيرت ...
لج كرده بودم..بدم لج كرده بودم..
گوشيمو در اوردم
شماره فرزادو گرفتم
- كجايي ؟
فرزاد- سلام
خيلي سر حال بود ..در حالي كه انتظار بي حاليشو داشتم
فرزاد- تو اتاقم ....
بايد كاري مي كردم كه حرف حرف محسني نشه ...خوب بدجوري تو دور بچه بازي افتاده بودم ..و به چيزي به جز گرفتن حال محسني فكر نمي كردم
به احتمال زياد فكر مي كردم اگه بيشتر با فرزاد باشم بيشتر مي چزونمش ...پس برا همين بهش گفتم :
-امشب وقت داري باهم بريم بيرون
فرزاد- امشب؟
-اره...
فرزاد- خوبه..... ولي عزيزم كاش زودتر مي گفتي... من ..امشب يه كاري دارم كه نمي تونم همراهت باشم
..لجم گرفت ....
-براي ناهار چي؟... وقت داري ؟
فرزاد- چطور ؟
-باهام بريم بيرون
فرزاد- منا عزيزم ..تو بيمارستان اين همه كار داريم ..انوقت تو مي خواي ناهار با هم بريم بيرون
تازه مگه قراره مون يادت رفت..قرار بود كسي نفهمه
چشمامو بستم
- بله بله راست مي گي ببخش كه مزاحم شدم
و گوشي رو قطع كردم ...
حالم بد بود..بدترم شد ...انگار نه انگار موقع پياده شدن از ماشين بهم چشم غره رفته بود ...و بهم محل نداد...
دستمو گذاشتم رو پيشونيم ...يكي از پرستارا وارد دستشويي شد ..
حالت خوبه صالحي ...؟
سرمو اوردم بالا ...
- اره خوبم ممنون
گوشي رو انداختم تو جيبمو.. دستمو بردم زير شير اب....و يه مشت اب زدم به صورتم....
كه گوشيم زنگ خورد ..درش او ردم و بدون ديدن شماره جواب دادم
بهزاد- سلام خانوم بد اخلاق ..اخمو.. خشن ..جيغو
چشام گشاد شد و به اينه نگاه كردم ....
پرستار داشت خارج مي شد ...
بهزاد- مي ذاشتي حرفمو بزنم ...بعد مي زدي
-امرتون ؟
بهزاد- هنوز كه بد اخلاقي ..بد اخلاق
خندم گرفت ولي سعي كردم نخندم
بهزاد- در مورد اس ام اس ديشب ...
-بله گفتي هفته ديگه
بهزاد- مگه مي خواي بياي ؟
-نه
بهزاد- پس چي ؟
-هيچي مي خوام بيام پيش داييتون و بگم كه نميام
بهزاد- خوب چه كاريه .... يه زنگم بزني كه حله
- انگار اق داييتون سرش خيلي شلوغه ..براي همين حضوري بيام بهتره
بهزاد كه خنده اش گرفته بود- خو د داني ..اصلا به من چه
يهو به ذهنم رسيد كه به بهزاد بگم كه به دايش بگه كه من نميام
- اصلا ميشه شما بهش بگيد كه من نمي تونم بيام
بهزاد- نه نميشه
-چرا؟
بهزاد- اخه به من مربوط نميشه
حرصم گرفت
-چطور مربوط ميشه زنگ بزني و بري رو مخم..... ولي مربوط نميشه كه فقط به داييت بگي
بهزاد- چون مي دونم اگه بهش بگم ..بهم مي گه برو رسمي تر دعوتش كن...
كه شرمنده اون موقعه ديگه من حوصله ناز خريدن ندارم
بعد با بي قيدي
بهزاد- اصلا خانوم پرستار ...همون كلاستو بذارو حضوري بيا...بهتر

ديگه زيادي حرف زديم ...توام زيادي خوشحال شدي... كاري نداري ... قطع كنم ..؟
طوري كه صدام زياد بالا نره
- برو بمير
بهزاد با خنده –باشه ...من رفتم بميرم ..تو ام باي خانوم بد اخلاق ...بد سليقه
و تماسو قطع كرد
- ديوونه.... ديوونه
-چرا هر چي ديونه است گير من مي افته
اصلا معلوم نيست براي چي زنگ مي زنه
اون ديوونه گير مي ده چرا با ايني
اين يكي ديوونه گير مي ده چرا با اوني
اين خلم اين وسط برام افتاب مهتاب مي ره
اون يكي خلم تو خونه رو مخم...
با عصبانيت يه مشت اب ريختم رو اينه و بلند داد زدم
- اه

كه صداي افتادن محكم چيزي رو شنيدم
تازه متوجه شدم كه يكي تو دستشويه ..بعد از چند ثانيه صداي ناله طرف بلند شد
واي خاك عالم تو گورم ...يعني كيه تو دستشويي
زودي به در دستشويي نگاه كردم
كه فقط صداشو شنيدم
اي بتركي هر كي هستي ..چرا داد مي زني ....اينجا اخه جاي داد زدنه
واي مردم ....اي لگنم ...
تازه فهميدم خانوم رضايي ....يكي از خدمه بيمارستان كه از قضا حسابيم تپله
حالا به خنده افتاده بودم ...چون مي دونستم بايد به طرز فجيحي افتاده باشه ...
و سريع ...قبل از اينكه درو باز كنه و منو ببينه .و خراب بشه رو سرم ... پريدم بيرون ...
در حال دويدن.......
با خنده اي كه نمي تونستم كنترلش كنم
- اينم يه ديوونه ديگه
وبلندتر از قبل زدم زير خنده

فصل چهل و هفتم :



البته خل تر و ديونه تر از همشون من بودم ..كه با تمام اين اتفاقا مثل ديوونه ها مي خنديدمو نيشمم باز بود
وارد بخش شدم ...تاجيكو داشت با مرواريد حرف مي زد

..بهشون نزديك شدم و اروم سلامي كردم..خواستم از كنارشون رد بشم و برم تو اتاق كه :
تاجيك- صالحي :
-بله خانوم تاجيك
تاجيك- برو تو اتاقم ..كارت دارم
با ترسي كه توم رخنه كرده بود
-الان؟
تاجيك- بله الان ..تو برو ..منم ميام
سرمو انداختم پايين و به طرف اتاقش رفتم...
مي دونستم كه مي خواد اول يه سخنراني طولاني و قرا برام بكنه و بعدشم يه توبيخ گنده
تا وارد شدم پشت سرم وارد شد و در اتاقشو بست
اتاقش زياد بزرگ نبود ...فقط شامل يه ميز و يه كمد و يه چوب لباسي مي شد ...
لابد كليم به خاطر اين اتاق به خودش مي باليد ...
پرونده اي رو در اورد و عينكشو زد به چشاش ....و پشت ميزش نشست
كه يه دفعه به حرف امد
تا جيك- خوب درمورد اتفاقاي چند روز پيش... چي داري كه بهم بگي ؟
هنوز سرش پايين بود و با وسوس زيادي پرونده رو مي خوند
با استيصال :
- هيچي
تا جيك- يعني اون خانوم الكي كل بيمارستانو فرستاده بود رو هوا
كمي به خودم جرات دادم :
- خانوم تا جيك هر كي اينجا رو با چاله ميدون اشتباه مي گيره كه قرار نيست فك و فاميل من باشه
تا جيك- پس عمه من بود كه داشت... درباره تو و پسرش حرف مي زد
ساكت شدم
تا جيك- خيلي تلاش كردم يه جوري از كنار اين قضيه رد بشم

اما تو.... اين محيطو داري با كارات .....
كه يه دفعه صداي در امد..
تا جيك- بفرماييد
يكي از پرستارا بود ...
وقتي وارد شد تاجيك رو به من...
تا جيك- از فردا هم بهتره به موقع بياي سر كارت... فهميدي؟ ....
.فكر نكن چون طرحي هستي نبايد قوانينو رعايت كني ...اين توبيخيم فقط به خاطر ...
پرستارا - ببخشيد خانوم تاجيك مثل اينكه پذيرش بهتون نياز داره
تاجيك با عصبانيت- پذيرش چه ربطي به من داره؟
دختر كه ترسيده بود
نمي دونم بخدا ....فقط گفتن كه بيام دنبالتون
تا جيك- خيل خوب تو برو الان ميام
دختر خارج شد
تا جيك- تو هم برو سركارت ....لازمم نيست كه امشب كشيك وايستي ....
دوست ندارم ارامش بيمارستانو با دعواهاي فاميلتون بهم بريزي
به زور عصبانيتمو كنترل كردمو گفتم :
چشم
از جاش بلند شد و پرونده رو گذاشت تو كشوش و با نگاهش ازم خواست كه اتاقو ترك كنم و منم همين كارو كردم
...*******
در حال راه رفتن تو راهرو دستمو بردم زير مقنعه امو با گردنبندم شروع كردم به بازي كردن
كه فائزه از رو به روم ظاهر شد
از خوشحالي رو پاهاش بند نبودو به هر كسي كه مي رسيد شوخي مي كرد
اخلاقش هميشه همين طور بود اگه از جايي خوشحال بود ...سعي مي كرد شاديشو يه جوري به همه انتقال بده
از كنارم رد شد و با شوخي ضربه اي به شونه ام زد
فائزه - چطوري عنق جون
و با خنده به راهش ادامه داد...
اهميتي ندادمو.... دستمو از زير مقنعه در اوردم
- يعني به خاطر كي توبيخم نكرده ..؟.
چيزي كه سر در نيوردم .......هيچ ..بدتر گيجم شدم .... شونه هامو انداختم بالا و به راهم ادامه دادم
از اوضاع پيش امده اصلا راضي نبودم
نه ذوق و نه شوقي داشتم و نه حس خاصي ...
و همش احساس يه موجود اضافي رو داشتم كه بي وقفه داشت گند بالا مي اورد....
فصل چهل و هشتم :



سعي كردم تا ظهر زياد به اين موضوع فكر نكنم كه بتونم كارامو درست انجام بدم

وقتي از اتاق يكي از مريضا امدم بيرون... به ساعتم نگاهي كردم ..وقت ناهار شده بود
با مرواريد حرف نمي زدم ...فائزه هم كه زيادي فك مي زد پس تنهايي رو ترجيح دادم به داشتن همراه...و تنهايي به طرف سلف راه افتادم
وارد كه شدم به اطرافم نگاهي انداختم ....
اكثر جاها پر شده بود ..به طرف پيشخون رفتم و غذامو گرفتم ...كه چشمم به يه جاي خالي افتاد..دقيقا گنج گنج بود و كسي منو نمي ديد...
صندلي رو كشيدم بيرون ..جام طوري بود كه پشتم به بقيه مي شد ..
و منظره رو به روم ميشد يه ديوار ...كه روش يه برگه چسبونده بودن... تحت اين عنوان ..
"كشيدن سيگار ممنوع "
قاشقوبرداشتم و به خورشت قورمه خيره شدم ...
به اشنايي خودمو و فرزاد فكر كردم ..سرمو تكيه دادم به دستم و با قاشق شروع كردم به ور رفتن توي خورشت
از وقتي كه ديشب بهش گفته بودم كه نميام خونت.. و يا اينكه گفتم ...نياد دنبالم ...رفتارش سرد شده بود
شايدم من زيادي حساس بودم و انتظار رفتار ي صميمي تري رو داشتم
سرمو از رو دستم بلند كردم
"بس كه عجولي ..بذار يه روز بگذره... بعد غر غر كن ...هنوز يه روزم نشده ..بنده خدا حق داره "
نفسمو دادم بيرون ..
اما ته دلمم هيچ حسي بهش نداشتم ...
حتي انگار داشتم ازش زده مي شدم ...
جاي كسيه؟
سرمو اوردم بالا ..
محسني بود
سرمو تكون دادم..و دوباره به ظرفم خيره شدم..
صندلي رو كشيد كنار و نشست
نا خوداگاه دستم به طرف لبم رفت ..و با ياد اوردي كه جاي هنر دست اقاست...
...با نفرت بهش خيره شدم
واقعا چه رويي داشت كه باز امده بودم مي خواست پيشم بشينه
سيني رو با حرص پس زدم از جام بلند شدم
بهم خيره شد...
بهش محل ندادم و بدون خوردن يه قاشق از غذا ....از سلف زدم بيرون ....
- اينم از غذاي امروز ...كلا زَهر تو زَهرشد
تو محوطه بيمارستان ..روي يكي از نيمكتا نشستمو و دستامو از هم باز كردم و تكيه دامشون به عقب و پاهامو كمي دراز كردم ...
ديگه برف نمي باريد ...
شروع كرده بودم به ديد زدن ادماي اطرفام ....كه يهو صبا رو ديدم كه از همون ماشين هميشگي پياده شد ....
در ماشينو بست وسرشو برد تو و كمي مشغول حرف زدن شد ...
وقتي سرشو اورد بالا ..صورتش پر از خنده شده بود
پوزخندي زدمو با خودم :
- بيا به خاطر خانوم كتك مي خوريم اخرشم...
نفسمو با نارحتي دادم بيرون .....
هنوز به صبا نگاه مي كردم كه با صورتي خندون داشت وارد بيمارستان مي شد ...
محسني - باور كن دست خودم نبود ...اخه تو هم ....هر چي خواستي گفتي
سرمو چرخوندمو با ناراحتي بهش خيره شدم ...
- كاش يكم زودتر مي امديد تا حرفامو بهت اثبات مي كردم
محسني - صالحي خجالت بكش...بخدا گناه داره
- جالبه چه همسر خوبي ..پس خودت مي دوني كه همسرت
محسني – صالحي !!!!
ساكت شدم ..و دستي به گوشه لبم كشيدم
دقيقا رو به روم در حالي كه دستاشو كرده بود تو جيب روپوشش ...وايستاده بود ...
از جام بلند شدم
- باشه خجالت كشيدم ..حالا ميشه لطف كني و ديگه جلوم سبز نشي ....
...
محسني - تو مشكلت با من چيه ؟
- مشكلم ..؟
.دهنمو كمي كج كردم و به اطرافم نگاهي انداختم و يه دفعه تو چشماش خيره شدم ...
- مشكلم اينه كه ازت بدم مياد ..
محسني با پوزخند- فقط همين؟
شايد انتظار اين حرفو نداشت ...
محسني - انوقت چرا از من بدت مياد؟
- نمي دونم ...دست خودم نيست ....بدم مياد ديگه
محسني سرشو تكوني دادو گفت :
باشه..راست مي گي... يكي از يكي خوشش مياد ..يكي از يكي بدش ...زور كه نيست ...
دستامو كردم تو جيب روپوشم ..و .با احساس قدرت جلوش وايستادم...
سرشو اورد بالا و خير شد تو چشمام ..

محسني - اميدوارم هميشه همينطوري با اعتماد به نفس جلوي همه وايستي
و...
كمي مكثي كرد و ادامه دارد:
و اينكه اميدوارم با انتخابت به خوشبختي كامل برسي ..خانوم منا صالحي ....
دقيقا معلوم بود داره حرص مي خوره
و با گفتن اين حرف دستي به موهاش كشيد و راهشو به طرف ساختمون كج كرد
از حرفام پشيمون شدم ..چهره اش موقع رفتن كمي گرفته بود ...
لب پايينيمو گاز گرفتم و سعي كردم اصلا بهش اهميت ندم
فصل چهل و نهم :



به طرف اتاق فرزاد راه افتادم ...
دو بار درشو زدم ..ولي كسي جواب نداد..دستمو رو دستگيره در گذاشتم و كشيدمش پايين
ولي در قفل شده بود
يكي از خدمه ها ..:
دكتر يه نيم ساعتي ميشه كه رفته
با تعجب:
- رفته؟... براي خوردن ناهار رفته؟
خدمه - فكر نكنم خانوم..كت پوشيده بودن كيفشونم دستشون بود...
برگشتم و به در خيره شدم
"ولي اون كه گفت كلي كار تو بيمارستان داره.."
گوشيمو در اوردم و در حال راه رفتن با شماره اش تماس گرفتم ...
اما جواب نداد..
دوباره تماس گرفتم كه بعد از دوبار زنگ خوردن.. بوق اشغال زده شد..با تعجب گوشي رو از گوشم دور كردم .....
و با ناراحتي دكمه قرمزو فشار دادم ...
وارد بخش شدم
فقط مرواريد بود ..
به احتمال زياد فائزه جيم شده بود ..صبا هم حتما سر مريضا بود ....
پشت ميز نشستم
مرواريد بهم نزديك شد - منا بخدا منظوري نداشتم..الان با هم قهري ؟
جوابي ندادم
مرواريد - خوب ببخشيد ..نبايد ...
از جام بلند شدم و رفتم توي اتاق
به دنبالم امد.
مرواريد -.ببخش ديگه ...
صبا وارد اتاق شد
صبا- به منا خانوم ...چه عجب ما شما رو ديديم
با متلك:
- بيرون خوش گذشت؟
چشماشو چرخوند ..
و در حالي كه لبخند مي زد
صبا- اره خيلي

- رو تو برم هي
صبا با تعجب - جونم؟
- هيچي ....گفتم روكش اين مبلا رو بايد عوض كنيم.. يكم ديگه بمونه بوي گندشون همه جا رو مي گيره..
و از جام بلند شدم
با عصبانيت امد طرفم
صبا- هي صبر كن ببينم.. منظورت از اين حرفا چيه؟
-منظورم؟.......مگه بايد منظوري داشته باشم
صبا- تو چرا يه مدته با من لج افتادي؟
-.اشتباه فكر مي كني ..
صبا- نه صبر كن ببينم ..چرا حرفتو راحت نمي زني ؟
-بس كن ديگه صبا ...و بعد با پوزخند:
-اوه ببخشد حواسم نبود ... خانوم محسني ..
مرواريد با چشماي گشاد برگشت طرفمون
صبا به شدت عصباني شد..دستمو كشيد به دنبال خودش ...و منو از اتاق كشوند بيرون
و توي راهرو ...وقتي ديد كسي نيست منو كوبوند به ديوار ..
و در حالي كه با انگشت اشاره به سينه ام ضربه مي زد
صبا- دوستيم ..سرجاش
صبا- از سر دوستي و رفقات گاهي.. يه چرت و پرتايي بهم مي گيم.. اونم سرجاش ..
صبا- اما حق نداري ..به من هر چي خواستي نسبت بدي.. فهميدي؟
دسشو با دستم پس زدمو خيره تو چشمام :
-اره دوستيم سر جاش ...تو رفاقت كم نمي ذاريم اونم سرجاش ..كه كلا اين رفاقتا بخوره تو فرق سرم
-اما تو هم حق نداري كه منو منگول فرض كني و بازيم بدي
صبا- اخه دختره ديوونه ...من كي بازيت دادم؟.......يعني چي كه ...بهم مي گي محسني
-مگه نيستي؟
صبا- خجالت داره منا....از تو يكي ديگه انتظار نداشتم
-منم از تو انتظار نداشتم
صبا- وقتي مي گم وايستا برات توضيح بدم ...مي ري و به پشت سرتم نگاه نمي كني..كسي رو هم اصلا ادم حساب نمي كني
بهش خيره شدم
صبا- من و محسني ...
تاجيك- فرحبخش ...
صبا با ناراحتي چشماشو بست..و خواست ادامه بده
صبا- من و محسني ..
تا جيك – فرحبخش... مگه با تو نيستم
صبا زير زبونو لعنتي فرستادو به طرف تا جيك رفت ...

فصل پنجاهم :

تا اخر وقت هم ديگه نتونستم با صبا حرفي بزنم ...انقدر تاجيك كار رو سر دوتامون ريخته بود..كه ديگه وقتي براي دعوا و بحث كردنمون نمي موند
شب طبق دستور تا جيك كشيك نموندم ...
وسايلمو برداشتم و از بيمارستان خارج شدم ...كليد ماشين دست مرواريد بود ..
خانوم يه زحمتم نكشيده بود كليدو بهم پس بده ..
از در بيمارستان كه خارج شدم ..يقه پالتومو دادم بالا ...
و به راه افتادم..خيابون اولو كه رد كردم ماشين فرزادو ديدم كه كمي جلوتر از من وايستاده بود ...
خوشحال شدم و خواستم برم طرفش كه ديدم كسي به سرعت داره مي دوه به طرف ماشين ....
خوب نتونستم ببينم ... اخه هوا خيلي تاريك بود و اون دقيقا جايي ماشينو متوقف كرده بود كه زياد تو ديد نبود .فقط فهميدم طرف يه زنه ...
سريع درو باز كرد و پريد تو ..
دستاموكه به دهنم نزديك كرده بودم با تعجب اوردم پايين..
كمي سرعت قدمهامو بيشتر كردم ...كه ماشين روشن شد .و به حركت افتاد..
تو جام ميخكوب شدم ...

- شايد ماشين فرزاد نباشه ..ولي نه..انگاري خودش بود..
اون كي بود كه سوار ماشينش شد..؟
گوشيمو در اوردم و زودي شماره اشو گرفتم ....
بعد از چند بار بوق كشيدن
فرزاد- جانم
- سلام تو الان كجايي؟
فرزاد- سلام ...كاري برام پيش امده ..و الانم بيرون از بيمارستانم
فرزاد- تو چي؟... كجايي ؟
-من دارم بر مي گردم خونه
فرزاد- پياده اي يا با ماشين؟
-پياده
فرزاد- نزديك نيستم وگرنه ميومدم دنبالت ...
-شايد زياد دور نباشي من يه خيابون بالاتر از بيمارستانم
فرزاد- اوه اونجايي... من با يكي از همكار هستم ... توي مطبش
-كدوم مطب .؟
فرزاد-.تو نمي شناسيش
سكوت كردم و به فكر فرو رفتم ...البته حرص هم تو سكوتم داشت فوران ميكرد
فرزاد- برو زودتر خونه.... شبه ...خوب نيست زياد بيرون بموني
كاري نداري من بايد زودتر قطع كنم
بازم سكوت كردم ..
فرزاد- فعلا عزيزم
و بعد...صداي بوق اشغال

شك و ترديد تمام وجودمو گرفته بود ..
اگه اون ماشينش بود ..پس چرا به من دروغ گفته بود ...شايدم اون نبوده ...يكي شبيهش بوده ....
اوه خداي من دارم ديوونه مي شم ...

*****
وقتي به خونه رسيدم....از خستگي خودمو پرت كردم رو مبل و توي تاريكي به سقف بالاي سرم خيره شدم ..
.گوشيمو در اوردم ..خواستم بازم باهاش تماس بگيرم كه پشيمون شدم و گوشي رو پرت كردم يه طرف ...
ساعت 9 بود ...و براي خواب خيلي زود بود با اينكه خيلي خسته بودم ...اما دلمم نمي خواست بخوابم ..
به زور از جام بلند شدم ..تا لباسمو از تنم در بيارم كه زنگ خونه به صدا در امد...
به طرف در رفتم و رو نوك پاهام وايستادم و از چشمي در نگاه كردم..محمد بود...

- اي بابا اين اينجا چيكار مي كنه ..؟
كه دوباره زنگ زد..
درو اروم باز كردم
محمد- سلام
-سلام .
.نگاهم به كاسه آش تو دستش افتاد...
به من من افتاد
محمد- مادرم... اش درست كرده بود ...مثل اينكه متوجه شده كه شما امديد براي همين گفت يه كاسه هم براي شما بيارم
دستمو دراز كردم ..
- خيلي ممنون..واقعا تو اين سرما هم مي چسبه...
-از طرف من از مادرتون خيلي تشكر كنيد ..
خواستم درو ببندم
كه دستشو گذاشت رو در
محمد- خانوم صالحي
بهش خيره شدم
محمد- چرا انقدر زود جواب منو داديد؟
-كدوم جواب؟
محمد- صبحو مي گم
به كاسه آش تو دستم نگاه كردم
-اقاي سهند بدم نيست به اطرافتون يه نگاهي بندازيد
محمد- اگه منظورتون ايداست كه اونشب بهتون گفتم
-نه منظورم ..يكي ديگه است
با تعجب
محمد- دوستتون؟
-بله...
محمد- ولي در مورد اونم كه
اجازه ندادم حرفشو بزنه
-اقاي سهند ..من احساس مي كنم كه شما داريد از يه ميوه فروشي خريد مي كنيد ..كه از كنار هر ميوه اي كه رد مي شيد يه ايرادي بهش مي گيريد ...
يا دقيقا مثل اون كسي هستيد كه چون هوس يه ميوه خاصو نداره ..هر قدرم خوب باشه با بي رحمي روش يه ايرادي مي ذاره ...
محمد- يعني شما
-اقاي سهند ديگه بهش فكر نكنيد ....جواب منم كه معلومه ....نه
ببخشيد من خيلي خسته ام..به خاطر آشم از مادرتون تشكر كنيد ...
و درو اروم بستم ...و به در تكيه دادم ...كمي كه گذشت
رو پنجه پاهام بلند شدمو به بيرون نگاه كردم .... هنوز پشت در وايستاده بودو به موهاش با حالت عصبي دست مي كشيد
شونه هام انداختم بالا و برگشتم تو هال

فصل پنجاه و يكم

بعد از يه دوش اب گرم ...
به طرف اشپزخونه رفتم يه قاشق برداشتم و همراه اش امدم بيرون...
رفتم كنار شومينه و رو زمين نشستم ...و با قاشق آش داخل كاسه رو هم زدم ..اولين قاشقو اروم اوردم بالا....
كه زنگ تلفن باعث شد قاشقو بذارم سر جاشو از جام بلند شم ....
شروع كردم به گشتن گوشي
مدام زنگ مي خورد ..كه بلاخره از زير كلي خرت و پرت اتاق گيرش اوردم..
-بله
مرواريد - سلام منا خونه اي؟
ساكت شدم ...
مرواريد - هنوز قهر ي ...؟
-چيكار داري؟
مرواريد - هيچي مي خواستم بگم من امشب شايد بيام
-خوب؟
مرواريد - پس نخواب تا من بيام
-كي چي ؟
مرواريد - منا خواهش مي كنم ..اخه كليد با خودم نبردم
-كاري نداري مي خوام برم شام بخورم
مرواريد - نه
منتظر شد حرفي بزنم ... كه تماسو قطع كردم و برگشتم سر جام
وخواستم يه قاشق بذارم تو دهنم كه اين بار زنگ خونه اين آشو كوفتم كرد ....
با غر غر از جام بلند شدم
-حتما خانوم پشت در بوده مي خواسته امادگي قبل از ورود پيدا كنه
-احمق ديوانه
درو بي توجه به كسي كه پشت در بود باز كردم و كمربند روبدوشامبرومحكمتر كردم
و همونطور كه بر مي گشتم كنار شومينه
-اين مسخره بازيا براي چيه ...؟
كنار ظرف آش نشستم... روم به طرف شومينه بود ...
- حالا چرا صداتو در نمياري ...؟
- اون موقعه كه فكتو باز مي كردي ....مي خواستي خفه شي... نه حالا كه هر چي خواستي بهم گفتي
...قاشق دومو گذاشتم تو دهنم ...كه احساس كردم حوله اي كه به موهام بسته ام داره شل مي شه با دست دوباره محكمش كردم ...
-باشه بيا اشتي ..اما بي انصاف من هر بار اخه با كي بودم ؟....
- نكنه تو هم حرفاي مادر اون بچه ننه رو جدي گرفتي ....؟
خوبه كه از دو سالم بيشتره كه باهم دوستيم ...
كه دوباره صداي زنگ در امد
ديگه چشام داشت در مي امد ...زودي از جام پريدم....
مطمئن بودم بعد از باز كردن در يكي داخل شد ..
پس زنگ دوباره براي چي بود ؟
رنگم پريد ....با ترس اروم به طرف در رفتم كه بازم زنگ زد ...
در نيمه باز بود
سرمو از لاي در اهسته رد كردم

فصل پنجاه و دوم :


با لبخندي رو به روم ايستاده بود ..البته رنگش كمي پريده بود
- تو اينجا چيكار مي كني ...؟

بهزاد- خواستم بگم من يه شوخي باهات كردم امدم كه درستش كنم
- چي ؟
بهزاد- ميشه بيام تو؟
بهش خيره شدم..
بهزاد- اينجا نمي تونم بگم ..
با شك..
- شما همين الان زنگو زدي ؟
بهزاد بيشتر رنگ به رنگ شد :
من ...اره اره
ابروهامو انداختم بالا
- پس يه لحظه صبر كنيد من برم لباسامو عوض كنم ...
چيزي نگفت و بهم خيره شد
در كمتر از 5 دقيقه لباسامو عوض كردم.و .بر گشتم دم در
- خوب امرتون
بهزاد- نمي ذاري بيام تو؟
-امممم نه.......همين جا حرفتو بزن
بازم نگام كرد
- خودتون كه مي بينيد... جز من كسي خونه نيست پس امرتون
كمي به خودش مسلط شده بود و دوباره شده بود همون بهزاد مغرور
بهزاد- خوب راستش..دلم نميخواد فكر كني برام مهمي و از اين چرت و پرتا ..كه فكر كني براي اين چيزا امدم اينجا ...
نفسشو با بي حالي داد بيرون
بهزاد- من براي اينكه به مهموني نياي... به دروغ بهت اس ام اس دادم كه مهموني هفته ديگه است
از حرفش اصلا شوكه و يا ناراحت نشدم و مستقيم بهش خيره شدم
وقتي تغييري تو من نديد
بهزاد- خوب تو كه نمي امدي ...ولي كار درستيم نبود ...پس ...
كه صداي زنگ گوشيم در امد..
- يه لحظه صبر كن ...
با گوشي دوباره به طرف در رفتم ...
فرزاد بود .....؟
فرزاد- خونه اي
- بله..شما هم احيانا مطبي
فرزاد- اره يكم كارم طول مي كشيه
- ولي من فكر كردم ماشينتو امشب بيرون از بيمارستان ديدم
فرزاد- واقعا
- اره
فرزاد- عزيزم اين همه ماشين حتما شبيه ماشين من بوده
- اوه اره ..حتما همين طوره كه تو مي گي ...اما همشون كه پشتشون اون جعبه دستمال كاغدي رو كه معمولا همه جا گير نمياد و نمي ذارن..
بهزاد بهم خيره شده بود
فرزاد- مي خواي بهم بگي كه بهت دروغ مي گم؟
- چي بگم
فرزاد- منا
- برو... تو مطب دوستت... تا ساعت 11 بايد خيلي كار داشته باشي ...بحثاي علمي هم كه حتمي داغ داغه
..و تماسو قطع كردم
و با اعصابي در هم به بهزاد خيره شدم
بهزاد- دوست پسرت بود؟
بهش خيره شدم
- به شما ربطي داره
بهزاد- خوب نه
- امر ديگه؟
بهزاد- هيچ ديگه ...
- ممنون حالا مي گفتي يا نمي گفتي..فرق زيادي نداشت..چون من به اين مهموني نمي امدم ...
بهزاد با پوزخند- به دايم مي خواي چي بگي؟
- شما چرا نگراني مهموني ايشوني
- خودم بهشون خبر مي دم
سرشو تكوني داد....
با اينكه دوست ندارم بياي ولي خوشحال مي شم اونجا ببينمت...
و با بي قيدي .
.چون تا حالا تو مهمونامون ..مهمون پرستار نداشتيم
...
-اقاي افشار به دايي محترمتون بگيد من پس فردا حتما خدمت مي رسم ...
و در و...در مقابل چشماي از حدقه زدش به خاطر بي توجه اي به حرفا و متلكاش بستم
- پسره احمق ..
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـآن آسونسور - eɴιɢмαтιc - 28-08-2015، 13:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمـآن میگُل [ [جلد 2 ]
  رمـآن بـوی خون .. !
  رمـآن اگ گفتـی من کیـم؟[کمدی..عشقی ]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان