سلام .. این قسمت رو من ننوشتم و فقط ویرایستاری اون به عهده من بود . و اینکه چرا من این پست رو گذاشتم دلیل خاصی نداره .
ممنون از اهورا ..
کارکترای این قسمت :
استاد ها :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
×...Icy Girl...×
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
exanimate
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
~вєѕт gιяℓ~
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
~ُُBön َBáŠŦ~
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
SMoOoOoOoK
دانشجویان :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پارمیدا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نگین
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شادی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مرضیه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ایسان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهتاب
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بیتا
__
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امید
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امیر
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امیرعلی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
احسان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فرید
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهرزاد
قسمت هشتم (فصل 1 )
+18
از زبان استاد رزی :
تو جنگل سیاه مشغول شکار بودم . هوا تاریک بود و بارون نم نم میبارید .
بین بوته ها کمین کرده بودم . نبض قلب اهویی رو از سه کیلومتریم حس میکردم ! به سرعت خودم رو به اهو رسوندم . بارون شدت گرفت .
اهو با چشمای براق و عسلی رنگ من خیره شد .. ترس توی نگاش موج میزد .
دندونای نیشم رو حس کردم که هر لحظه دارن بزرگتر و تیزتر میشن .. اهو سرجاش خشک شده بود .. در یک ان به سمت حیوون رفتم و گلوی اهو رو دریدم !
خونش روی صورتم پاشید . خون مشکی رنگ و غلیظ بود وهیچ شباهتی به خونایی که همیشه میخوردم نداشت .
صدای شخصی رو از پشت سرم حس کردم . از روی اهو بلند شدم و کمی از اون فاصله گرفتم . به عقب نگاه کردم .. کسی نبود .
زمزمه ای رو توی گوشم حس کردم : تو طعمه بعدی منی .. نمیتونی غسر در بری !
سرم رو توی دستام فشردم .. صداها مدام توی گوشم تکرار میشد ! به جایگاه اهو نگاه کردم .. فردی رو دیدم که شنلی سیاه پوشیده بود و به روی زمین نشسته بود . اما .. پس اهو کجا رفت؟
صورت فرد زیر شنل پنهان شده بود . نزدیکش رفتم . یک قدم .. دو قدم ..
زیر لب اسمم رو صدا زد : رزی ..
با تعجب و بریده بریده گفتم : تو .. تو ..
ناگهان دست چم رو گرفت و محکم فشار داد .. صورتش رو بالا اورد و با لبخندی موذیانه به من خیره شد .. فریاد میکشیدم و کمک میخواستم .. دستم رو محکم تر فشار میداد .. از سرجاش بلند شد و شیطانی خندید .. گوشام رو گرفتم .. چشمام سیاهی رفت و ..
-استاد رزی .. استاد رزی !
با صدای استاد صابر از خواب پریدم . گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم .
استاد صابر با نگرانی گفت : حالتون خوبه ؟ مثل اینکه یه کابوس وحشتناک داشت شما رو ازار میداد !
سرم رو گرفتم : نه .. من فقط یه کم خسته بودم .
استاد صابر لبخندی زد : کار زیاد همیشه یه خوناشام رو خسته میکنه . بهتره به تابوت برگردید . صندلی جای مناسبی برای یه خواب کافی نیست !
به اطرافم نگاه کردم . توی اتاق کارم بودم . حتما وقتی داشتم پرونده ها رو بررسی میکردم خوابم برده بود ! از جا پاشدم و از استاد صابر خداحافظی کردم .
چه کابوس عجیب و مخوفی ! دختری نبودم که با این خوابها و حرفا بترسم .. اما ، این کابوس واقعا برام عجیب بود ! شاید نیاز به تعبیر داشت .. و تنها کسی که میتونست تعبیر کنه استاد نفس بود !
______
از زبان سوم شخص :
روز مسابقه تیراندازی فرا رسید . بچه ها درست ساعت 7 شب در زیرزمین حاضر شده بودند . هرکدوم توی گروه خودشون بودند .
زیرزمین اکادمی فضای بزرگی برای فعالیت هایی چون تیراندازی با کمان و سلاح های گرم بود . محلی که دانشجوها در اون قرار داشتند جایگاه شیشه ای بود . که چهار قسمت داشت .
هر قسمت برای یکی از اعضای گروه ها ساخته شده بود . موانعی که قرار بود به اون تیراندازی کنند در فاصله ای نه چندان دور با حایگاه شیشه ای قرار داشت . همه دانشجوها هیجان زده بودند ..
ندا همچنان گم شده بود و کسی ازش خبر نداشت .. پارمیدا (بهترین دوست ندا ) نگران و پریشان بود ..
استاد همه گروه ها به جایگاه اومده بودند ..
گروه شماره یک(اژدرها) به سرپرستی استاد ایمان..
گروه شماره دو (ببرها) به سرپرستی استاد الی ..
پروه شماره سه (مارها) به سرپرستی استاد رزی ..
گروه شماره چهار (عقاب ها ) به سرپرستی استاد امیر ..
استاد فاطی قبل از شروع مسابقه شروع به حضور غیاب کرد .. وقتی به اسم ندا رسید همه سکوت کردند .. استاد رزی با عصبانیت گفت : ندا کجاست؟ نمیخواد توی کلاسها شرکت کنه .. الان چندین جلسه هست که تو هیچ کلاسی شرکت نکرده . این دیگه چیه ؟ لوس بازیه جدید شاه دخت ؟
استاد الی با ارامش گفت : ایشون مریض هستند استاد رزی . امکان حضور در هیچ کلاسیو ندارند ..
پارمیدا با تعجب از میون جمع فریاد زد : اه تو داری دروغ میگی . ندا اصلا مریض نیست اون گم شده !
میونه دانشجوها هرج و مرج ایجاد شد . نگین فریاد زد : ندا دختر سرسختیه . حتی اگه مریضم باشه سر کلاسا حاضر میشه . ولی حتی توی حیاطم نمیاد . اون گم شده .
امیرعلی گفت : حتی موبایلشم خاموشه . هرچی زنگ میزنم کسی جواب نمیده !
استاد رزی فریاد زد : ساکت .. عین بچه های نغ نغو هستید . کسی از شما نظر نخواست .
بچه ها ساکت شدند . استاد رزی به استاد الی گفت : جریان چیه استاد؟
استاد الی لبخندی زدو با همون ارامش همیشگی گفت : ایشون مریض هستند و تا یه مدت طولانی نمیتونند سر کلاسا حاضر بشن .
استاد ایمان گفت : این دیگه چجور مریضی ایه؟ استاد صابر در جریان هستند؟
استاد الی سری تکون داد و گفت : بله کاملا در جریان اند . این یه بیماریه جدیده . از اونجا که ندا دختر ضعیف و افسرده ایه خیلی زود بهش سرایت کرد . دکترای اکادمی تمام تلاششون برای بهبود ندا انجام میدند . و اون باید قرنطینه باشه . ابته اگه یه سری از فوضولای اکادمی اجازه بدند و سپس نگاهی به پارمیدا کرد .
پارمیدا با خشم به استاد الی نگاه کرد و زیر لب گفت : گستاخ دروغگو ..
حرف های استاد الی همه رو قانع کرده بود . به جز پارمیدا و نگین و شادی . دخترایی که به حرف های استاد الی اعتمادی نداشتند .
در هر حال مسابقه شروع شد .
نفرات اولی که باید به چهار قسمت میرفتند به ترتیب :
ایسان از گروه اژدرها ..
فرید از گروه ببرها ..
مهرزاد از گروه مارها ..
نگین از گروه عقاب ها ..
مهرزاد دستی به موهاش کشید ک باعث شد دخترا براش غش و ضعف برن .
دختری به مهتاب گفت : واقعا که خیلی جذابه مهتاب . خوشبحالت که باهاش تو یه گروهی !
مهرزاد چشم غره ای رفت و گفت : ترجیح میدادم با شامپانزه های نفهم و احمق تو یه گروه باشم ولی مهرزاد با من نباشه !
دختر نچ گفت و ادامه داد : وا ! خیلی بی ذوقیا .
مهتاب با عصبانیت گفت : اصلا برام مهم نیست چی فکر میکنید و سپس دست به سینه ایستاد و از جایگاه شیشه ای به تیراندازها نگاه کرد .
ایسان کلت رو برداشت . عینک مخصوص تیراندازی رو زد . و با لبخندی به جایگاه شماره 1 رفت .
فرید در حالی که داشت اسلحه رو بررسی میکرد گفت : گلوله هاش که از نقره نیستن استاد الی؟
استاد الی لبخندی زد : نه .. این فقط یه مسابقه هست .. یه مسابقه فرمالیته ! ما هیچوقت توی مسابقه ها از نقره استفاده نمیکنیم ! خیلی خطرناکه .
فرید تایید کرد و به سمت جایگاه شماره دو رفت .
نگین و مهرزاد هم به ترتیب به جایگاه شماره سه و چهار رفتند .
استاد فاطی اعلام کرد : بقیه اعضا گروه ها بهتره دور باشند . هر سرپرست باید گروه رو کنترل کنه . لطفا همکاری کنید .
سپس رو به تیراندازا کرد و گفت : شما باید سه مرحله رو پشت سر بزارید . مرحله اول اسونه . مانع در فاصله نه چندان دور با شما قرار داره . میخوام تصور کنید که یک گرگینه بیگانه هست .
مرحله دوم موانع حرکت میکنند و دورتر میشن شما باید به نقطه قرمزی که وسط مانع قراره داره تیراندازی کنید .
مرحله اخر موانع در جهت افقی حرکت میکنند و شما باز هم باید قسمت قرمز رنگ رو نشونه بگیرید .
در هر مرحله سر گلوله دارید . اگه گلوله هاتون رو بیخودی به هدر بدید ازتون امتیاز کسر میشه !
با شمارش من شروع کنید : 3...2..1
با گفتن 1 تیراندازها مشغول شدند .. مهرزاد تجربه تیراندازی داشت .. این مسابقه براش مثل اب خوردن بود ! همیشه با پدرش اینکار رو تمرین میکرد ..
اما برای نگین و ایسان این مسابقه کمی مشکل شده بود .. فرید میتونست از پس خودش بربیاد اما ایسان اصلا روی موانع تمرکز نداشت در نتیجه هر سه تیر در مرحله اول به خطا رفت ..
با شرمساری به استاد ایمان نگاه کرد .. استاد ایمان لبخندی زد و به او اشاره کرد تا مسابقه رو ادامه بده !
مرحله اول با برد مهرزاد به پایان رسید .. مرحله دوم و سوم هم مهرزاد تونست امتیاز بیشتری کسب کنه ! اعضای گروه مارها خوشحال شدند و جیغ کشیدند .
مهرزاد به طرف اعضای گروه اومد و با دیدن قیافه عصبی و خشک مهتاب گفت : امیدوارم گند نزنی عزیزم ..
مهتاب اسلحه رو از دست مهرزاد گرفت و با پرویی تمام گفت : من عزیز تو نیستم ..
مهرزاد پوزخندی زد : هنوز یه فیلم بهم بدهکاری !
-شتر در خواب بیند پنبه دانه !!
مهرزاد خندید ..
شادی .. مرضیه و مهتاب و بیتا به سمت جایگاه ها رفتند ..
امیرعلی به شونه امیر ضربه زد و گفت : دخترا هیچ استعدادی توی تیراندازی ندارند !
ایر خندید : البته اگه استاد رزی رو دختر به حساب نیاریم !!
امیرعلی جواب داد : اون یه پا مرده برای خودش . اما شرط میبندم که هیچکدومشون امتیاز کاملو نمیگیرن !
- سر چی شرط میبندی؟
- اگه بردم باید توی لباس استاد رزی مورچه های قرمز بزاری ..
- و اگه باختی؟
- یه هفته نوشیدنی مهمون من . چطوره؟
- حله !
سپس به تیراندازها خیره شدند .
مهتاب و شادی به دقت تیراندازی میکردند . مرضیه یکم سره به هوا بود و بیتا حتی نمیتونست کلت رو به درستی توی دستاش بگیره ! |:
بیشترین امتیاز توسط مهتاب و شادی کسب شد .
امیر گفت : یه هفته نوشیدنی مجانی
امیرعلی خندید: دست کم گرفته بودم !
استاد رزی کنار استاد فاطی ایستاده بود زیر لب به استاد فاطی گفت : این مسابقه کار احمقانه ای بود ! اینا چندتا بچه خونگین . حالمو بهم میزنن .
استاد فاطی لبخندی زد : خب باید راه بیوفتن . شاید بهتر بود اول اموزششون میدادیم !
استاد رزی تایید کرد ..
به این ترتیب تک تک بچه ها به جایگاه ها رفتند و تیراندازی کردند . البته بماند ک امیر و امیرعلی به صورت خیلی اتفاقی به سنسورای اتیش شلیک کردند و کل جایگاه خیس شد |:
در پایان استادها و دانشجوها خیس و خالی از زیرزمین بیرون اومدند ..
همه چپ چپ به امیر و امیرعلی نگاه میکردند .. و اونا نیششون باز بود !
استاد فاطی اعلام کرد : امتیازها شمرده میشه . اخر این هفته اسم گروه برتر روی بیلبوردهای اکادمی نوشته میشه و گروه برنده به دسته بلیط به شهربازی هاردبالد دریافت میکنه .
همه بچه ها خوشحال شدند .
مهتاب زیرلب گفت : خدا به دور . امیدوارم گروه ما برنده نشه .
استاد رزی گفت : این مسابقه به ما ثابت کرد که شما یه مشت بچه سوسولید . از فردا تمرینای نظامی و رزمی به صورت جدی تر پیگیری میشه ! حرفم نباشه .
خوناشاما همه با هم گفتن: استاد رزی .
استاد رزی فریاد زد : همین که گفتم ! حق اعتراض ندارید . برگردید به اتاقاتون !
بچه ها پراکنده شدند .
استاد امیر زیر لب گفت : واقعا که صدای وحشتناکی داره !
__
همان شب بعد از مسابقه تیراندازی:
از زبان پارمیدا :
من و نگین و شادی توی سالن غذاخوری نشسته بودیم . سالن برخلاف روزای دیگه کاملا خالی بود .
غذا سوپ خون و جیگر بود . با بی میلی به غذا نگاه کردم .
شادی گفت : هنوزم میگم که این قضیه مشکوکه .
نگین تایید کرد : البته که مشکوکه . مطمئنم استاد الی داره از ما یه چیزی رو قایم میکنه .
شادی موبایلش رو از تو کیفش دراورد و به نگین داد و گفت : نگاه کن . اخرین رمان آنلاین بودنش برای همون شب مهمونی بوده .. اونم ساعت 12 !
نگین در حالی که داشت صفحه رو چک میکرد گفت : درسته . حتی توی تامبلر یا اینستاگرام هیچ پستی نزاشته .
پارمیدا پوفی کشید : هرچقدر بهش زنگ زدم خاموش بود . حتی ایمیلامم نمیرسه .
شادی گفت : باید بریم ببینیمش ! اگه مریض باشه حتما توی اخرین اتاق اکادمیه .
نگین گفت : این به فکر خودمونم رسیده بود باهوش ! ولی اون یه اتاق انفرادیه . هرکسی نمیتونه بره . به رمز نیاز داره !
پارمیدا : چه رمزی ؟
نگین شونه ای بالا انداخت و گفت : نمیدونم . ولی یادمه ندا همش راجبع اون اتاق مزخرف حرف میزد و میگفت که بدترین قسمتش اینه که اتاق رمز داره . شاید تاریخ تولدش باشه یه یه حرفد . اصلا چمیدونم .
شادی با تعجب گفت: این بی رحمیه . پدرش اون رو زندانی کرده بود . الانم که نیست . استاد صابر واقعا بی رحم و سرده .
پارمیدا کمی فکر کرد : شاید استاد صابر از هیچی خبر نداره . هممون خوب میدونیم که عاشق دخترشه .
نگین گفت : ولی استاد الی قرار بود بهش خبر بده .
شادی با تمسخر گفت : اون خودش مشکوکه . میخوای بگی حرفاشو باور میکنی؟
نگن : حق با شماست ولی اگه اینقدر مشکوکه چرا همه استادا بهش اعتماد دارن ؟ شاید ما داریم زیاده روی میکنیم بچه ها .
پارمیدا از جا بلند شد و گفت : تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که اون یه زنه دروغگو هست . ندا مریض نشده دخترا ، گم شده . ما باید تتوی قضیه رو دربیاریم . امشب باید بریم به اتاق انفرادی !
نگین و شادی با تعجب گفتند : چی؟ اتاق انفرادی؟
-البته .
ناگهان احسان و امید جلوی دخترا سبز شدند . احسان با خنده گفت : خب خب خب . اینجا چی داریم؟ چندتا دختر فوضول که میخوان برن اتاق انفرادی !
پارمیدا با تعجب گفت : تو داشتی گوش میکردی ؟!
- البته !
نگین با عصبانیت گفت : به تو هیچ ربطی نداره . خودتو الکی قاطی نکن !
احسان گفت : ندا دوست ما هم هست . ما هم میخوایم تو اینکار شریک باشیم !
شادی: امکان نداره .. نه نه .. نمیشه .. ما دنبال دردسر نیستیم .
امید گفت : پس من میرم به استاد صابر همه چیزو میگم .
دخترا فریاد زدند : نه نه .
پارمیدا پوفی کشید : خیلی خب . ببینید پسرا ما دنبال دردسر نیستیم . ما فقط میخوایم بدونیم چه بلایی سر ندا اومده .. باشه؟ پس وقتی به اتاق ندا رفتیم و یه سرنخی پیدا کردیم زود برمیگردیم و شما هم مسخره بازی درنمیارید . قبوله؟
احسان دست رو اورد جلو : قبوله .
شادی گفت : دوساعت دیگه جلوی کتابخونه میبینمتون !
دخترا و پسرا از هم خداحافظی کردند .
استاد الی که تمام این مدت پشت ستونی پنهان شده بود و به حرف اونا گوش میداد نمایان شد .
شنلش رو مرتب کرد و پوزخندی زد : فوضولای احمق .. بهتره غزل خداحافظی رو بخونید .
همون شب که بقیه بچه ها سر کلاس بودند . شادی و نگین و پارمیدا پسرا رو جلوی کتابخونه ملاقات کردند .
احسان از قیافه دخترا خندش گرفته بود : نقاب زده بودند و شنلای سیاه پوشیده بودند .
دانشجوها اروم اروم به اتاق انفرادی نزدیک شدند .
اتاق انفرادی تو یه برج بلند قرار داشت .. و مرتفع ترین اتاق بود .
خوناشاما وارد برج شدند . پله ها رو طی کردند به اتاق رسیدند . همونطور که حدس زده بودند اتاق رمز داشت . یه رمز دیجیتالی .
شادی گفت: حالا چیکار کنیم . ما که نمیدونیم رمز چیه؟
پارمیدا پوفی کشید : رمز میتونه هرچیزی باشه .
امید با غرور گفت : خب من یه هکرم و میدونید .
دخترا با هیجان گفتند : امیــــــــــــــــــــــد .
امید لبخندی زد : خب .. الان بازش میکنم ولی خرج داره .
نگین با بی تفاوتی گفت : پس لازم نیست .
پارمیدا و شادی هول شدند : نه نه ..
پارمیدا گفت : لطفا باز کن خب؟ اونوقت هرچی بخوای بهت میدیم . ندا دوست منه .
امید قبول کرد و حدودا یه ربع با صفحه دیچیتالی کار کرد .. دست اخر باز شد . دخترا از سر ذوق همو بغل کردند .
امید و احسان دست مردونه ای دادند و هر چن نفر وارد اتاق شدند . یه اتاق تاریک که با صندوق و اسکلت چیده شده بود .
در همین لحظه در ورودی به سرعت بسه شد .. دانشجوها ترسیدند .
پارمیدا محکم به درکوبید و تقلا میکرد تا دررو باز کنه .
احسان و شادی محکم به پنجره میکوبیدند . اما هیچکس صدای اون ها رو نمیشنید .
بعد از چند دقیقه اروم شدند .
شادی کلید برق رو زد .. لامپ جرقه ای زد و سوخت .
دخترها هینی کشیدند .
نگین با ترس گفت : همین رو کم داشتیم .
امید گفت : کسی چراغ قوه همراهش داره؟
هیچکس جوابی نداد .
اتاق دایره شکل بود و تاریک . پرده های پنجره پوسیده شده بودند و دمای اتاق به شدت پایین بود .
شادی زیر لب گفت : حس میکنم دارم یخ میزنم .
بقیه هم حرف شادی رو تایید کردند .
احسان بریده بریده گفت : ای .. این .. این اتاق .. خیلی .. سرده .
ناگهان کف اتاق از هم باز شد . هر کدوم از خوناشام ها ب گوشه ای پناه بردند .
وسط اتاق یک دایره گود به وجود اومد .. یه دایره بزرگ .
نگین با تعجب گفت : این دیگه چیه؟
هیچکس جوابی نداشت ..
تو همین لحظه دو شاخه بلند از دایره سحر امز بیرون اومد ..
همه ترسیده بودند . شاخه ها به سرعت به دانشجوها پیچیدند . اونا جیغ میزدند و کمک میخواستند . اما کسی در اون نزدیکی نبود .
کم کم دست از تقلا کشیدند . دایره هر لحظه کوچک و کوچک تر شد و در اخر دانشجوها رو بلعید و به حالت اول برگشت .
استاد الی وارد اتاق شد . لبخندی از روی رضایت زد و گفت : امیدوارم توی جنگل سیاه بهتون خوش بگذره کوچولو ها ! سپس از اتاق خارج شد .
________
همان شب
از زبان استاد رزی :
من و استاد نفس توی اتاق کارم نشسته بودیم .
یکم راجبع برنامه هامون حرف زدیم و چای خون نوشیدیم .
استاد نفس مثل همیشه سرحال نبود .
-استاد چیزی شده؟
با حالت گیج جواب داد: نه .. اصلا .. فقط یکم سرم درد میکنه .
- میتونم کمکتون کنم؟
لبخندی زد : نه خودم خوب میشم . فکر کنم شما بغیر از برنامه های درسی دانشجوها کار دیگه ایم با من داشتید ، درسته ؟
-بله درسته .
- میتونم کمکتون کنم؟
- من یه کابوس دیدم .
با تعجب گفت : یه کابوس؟
-بله !
-درباره چی؟
گیج بودم : خودمم نمیدونم . اما واقعا فکرم رو مشغول خودش کرده . من به شکار رفته بودم و یه اهو رو شکار کرده بودم که خون مشکی داشت . یه صداهایی ازارم میداد میگفت که قراره طعمه بعدیش باشم و میخواد من رو نابود کنه . یه مرد با شنل رو دیدم که دستم رو گرفت و میخواست با خودش ببره . تو خواب ناتوان بودم و کاری از دستم بر نمی اومد ..
استاد نفس کمی جا خورد : بیا و جلوی من زانو بزن .
اینکارو انجام دادم .. استاد نفس دسش رو بروی سرم گذاشت و چشماش رو بست .
ناگهان کل اتاق تاریک شد و فقط شمع کوچیکی که روی میزم بود نور کمی به اتاق میداد .
استاد نفس زمزمه کرد : انرژی خیلی زیاده .
تکانی خورد . تعجب کردم .
به ارومی چشماش رو بازکرد .. همه مردمک و سفیدیه چشمش مشکی شد ..
کلمه هایی رو زمزمه کرد ..
دندونا نیشش رو دیدم و بزرگتر و تیزتر میشن . زبونش به دوقسمت تقسیم شده بود و موهاش به شکل مار دراومده بود .
کمی جاخوردم . دختر ترسویی نبودم ولی هیچوقت استاد نفس رو اینشکلی ندیده بودم .
خواستم تا دستش رو از روی سرم جدا کنم .
موهام رو محکم کشید و با صدایی بهم گفت : نمیتونی قسر در بری .
شروع کردم به تقلا کردن و به سختی خودم رو از زیر دستای استاد نفس جدا کردم ..
وقتی که ازش جدا شدم همه چی به حالت اول برگشت . چراغ ها روشن شد . استاد نفس در حالی که نفس نفس میزد به چشمای درشت و پیشونی خیس از عرقم نگاه کرد .
از روی صندلی به روی زمین افتاد .
سریع جلو رفتم و دستش رو گرفتم .
استاد نفس با ترس و لرز گفت : تو در خطری .
زبونم بند اومده بود .. فقط به چشمهای هراسون استاد نفس خیره شدم ..
ممنون از اهورا ..
کارکترای این قسمت :
استاد ها :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
×...Icy Girl...×
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
exanimate
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
~вєѕт gιяℓ~
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
~ُُBön َBáŠŦ~
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
SMoOoOoOoK
دانشجویان :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پارمیدا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نگین
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شادی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مرضیه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ایسان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهتاب
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بیتا
__
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امید
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امیر
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امیرعلی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
احسان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فرید
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهرزاد
قسمت هشتم (فصل 1 )
+18
از زبان استاد رزی :
تو جنگل سیاه مشغول شکار بودم . هوا تاریک بود و بارون نم نم میبارید .
بین بوته ها کمین کرده بودم . نبض قلب اهویی رو از سه کیلومتریم حس میکردم ! به سرعت خودم رو به اهو رسوندم . بارون شدت گرفت .
اهو با چشمای براق و عسلی رنگ من خیره شد .. ترس توی نگاش موج میزد .
دندونای نیشم رو حس کردم که هر لحظه دارن بزرگتر و تیزتر میشن .. اهو سرجاش خشک شده بود .. در یک ان به سمت حیوون رفتم و گلوی اهو رو دریدم !
خونش روی صورتم پاشید . خون مشکی رنگ و غلیظ بود وهیچ شباهتی به خونایی که همیشه میخوردم نداشت .
صدای شخصی رو از پشت سرم حس کردم . از روی اهو بلند شدم و کمی از اون فاصله گرفتم . به عقب نگاه کردم .. کسی نبود .
زمزمه ای رو توی گوشم حس کردم : تو طعمه بعدی منی .. نمیتونی غسر در بری !
سرم رو توی دستام فشردم .. صداها مدام توی گوشم تکرار میشد ! به جایگاه اهو نگاه کردم .. فردی رو دیدم که شنلی سیاه پوشیده بود و به روی زمین نشسته بود . اما .. پس اهو کجا رفت؟
صورت فرد زیر شنل پنهان شده بود . نزدیکش رفتم . یک قدم .. دو قدم ..
زیر لب اسمم رو صدا زد : رزی ..
با تعجب و بریده بریده گفتم : تو .. تو ..
ناگهان دست چم رو گرفت و محکم فشار داد .. صورتش رو بالا اورد و با لبخندی موذیانه به من خیره شد .. فریاد میکشیدم و کمک میخواستم .. دستم رو محکم تر فشار میداد .. از سرجاش بلند شد و شیطانی خندید .. گوشام رو گرفتم .. چشمام سیاهی رفت و ..
-استاد رزی .. استاد رزی !
با صدای استاد صابر از خواب پریدم . گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم .
استاد صابر با نگرانی گفت : حالتون خوبه ؟ مثل اینکه یه کابوس وحشتناک داشت شما رو ازار میداد !
سرم رو گرفتم : نه .. من فقط یه کم خسته بودم .
استاد صابر لبخندی زد : کار زیاد همیشه یه خوناشام رو خسته میکنه . بهتره به تابوت برگردید . صندلی جای مناسبی برای یه خواب کافی نیست !
به اطرافم نگاه کردم . توی اتاق کارم بودم . حتما وقتی داشتم پرونده ها رو بررسی میکردم خوابم برده بود ! از جا پاشدم و از استاد صابر خداحافظی کردم .
چه کابوس عجیب و مخوفی ! دختری نبودم که با این خوابها و حرفا بترسم .. اما ، این کابوس واقعا برام عجیب بود ! شاید نیاز به تعبیر داشت .. و تنها کسی که میتونست تعبیر کنه استاد نفس بود !
______
از زبان سوم شخص :
روز مسابقه تیراندازی فرا رسید . بچه ها درست ساعت 7 شب در زیرزمین حاضر شده بودند . هرکدوم توی گروه خودشون بودند .
زیرزمین اکادمی فضای بزرگی برای فعالیت هایی چون تیراندازی با کمان و سلاح های گرم بود . محلی که دانشجوها در اون قرار داشتند جایگاه شیشه ای بود . که چهار قسمت داشت .
هر قسمت برای یکی از اعضای گروه ها ساخته شده بود . موانعی که قرار بود به اون تیراندازی کنند در فاصله ای نه چندان دور با حایگاه شیشه ای قرار داشت . همه دانشجوها هیجان زده بودند ..
ندا همچنان گم شده بود و کسی ازش خبر نداشت .. پارمیدا (بهترین دوست ندا ) نگران و پریشان بود ..
استاد همه گروه ها به جایگاه اومده بودند ..
گروه شماره یک(اژدرها) به سرپرستی استاد ایمان..
گروه شماره دو (ببرها) به سرپرستی استاد الی ..
پروه شماره سه (مارها) به سرپرستی استاد رزی ..
گروه شماره چهار (عقاب ها ) به سرپرستی استاد امیر ..
استاد فاطی قبل از شروع مسابقه شروع به حضور غیاب کرد .. وقتی به اسم ندا رسید همه سکوت کردند .. استاد رزی با عصبانیت گفت : ندا کجاست؟ نمیخواد توی کلاسها شرکت کنه .. الان چندین جلسه هست که تو هیچ کلاسی شرکت نکرده . این دیگه چیه ؟ لوس بازیه جدید شاه دخت ؟
استاد الی با ارامش گفت : ایشون مریض هستند استاد رزی . امکان حضور در هیچ کلاسیو ندارند ..
پارمیدا با تعجب از میون جمع فریاد زد : اه تو داری دروغ میگی . ندا اصلا مریض نیست اون گم شده !
میونه دانشجوها هرج و مرج ایجاد شد . نگین فریاد زد : ندا دختر سرسختیه . حتی اگه مریضم باشه سر کلاسا حاضر میشه . ولی حتی توی حیاطم نمیاد . اون گم شده .
امیرعلی گفت : حتی موبایلشم خاموشه . هرچی زنگ میزنم کسی جواب نمیده !
استاد رزی فریاد زد : ساکت .. عین بچه های نغ نغو هستید . کسی از شما نظر نخواست .
بچه ها ساکت شدند . استاد رزی به استاد الی گفت : جریان چیه استاد؟
استاد الی لبخندی زدو با همون ارامش همیشگی گفت : ایشون مریض هستند و تا یه مدت طولانی نمیتونند سر کلاسا حاضر بشن .
استاد ایمان گفت : این دیگه چجور مریضی ایه؟ استاد صابر در جریان هستند؟
استاد الی سری تکون داد و گفت : بله کاملا در جریان اند . این یه بیماریه جدیده . از اونجا که ندا دختر ضعیف و افسرده ایه خیلی زود بهش سرایت کرد . دکترای اکادمی تمام تلاششون برای بهبود ندا انجام میدند . و اون باید قرنطینه باشه . ابته اگه یه سری از فوضولای اکادمی اجازه بدند و سپس نگاهی به پارمیدا کرد .
پارمیدا با خشم به استاد الی نگاه کرد و زیر لب گفت : گستاخ دروغگو ..
حرف های استاد الی همه رو قانع کرده بود . به جز پارمیدا و نگین و شادی . دخترایی که به حرف های استاد الی اعتمادی نداشتند .
در هر حال مسابقه شروع شد .
نفرات اولی که باید به چهار قسمت میرفتند به ترتیب :
ایسان از گروه اژدرها ..
فرید از گروه ببرها ..
مهرزاد از گروه مارها ..
نگین از گروه عقاب ها ..
مهرزاد دستی به موهاش کشید ک باعث شد دخترا براش غش و ضعف برن .
دختری به مهتاب گفت : واقعا که خیلی جذابه مهتاب . خوشبحالت که باهاش تو یه گروهی !
مهرزاد چشم غره ای رفت و گفت : ترجیح میدادم با شامپانزه های نفهم و احمق تو یه گروه باشم ولی مهرزاد با من نباشه !
دختر نچ گفت و ادامه داد : وا ! خیلی بی ذوقیا .
مهتاب با عصبانیت گفت : اصلا برام مهم نیست چی فکر میکنید و سپس دست به سینه ایستاد و از جایگاه شیشه ای به تیراندازها نگاه کرد .
ایسان کلت رو برداشت . عینک مخصوص تیراندازی رو زد . و با لبخندی به جایگاه شماره 1 رفت .
فرید در حالی که داشت اسلحه رو بررسی میکرد گفت : گلوله هاش که از نقره نیستن استاد الی؟
استاد الی لبخندی زد : نه .. این فقط یه مسابقه هست .. یه مسابقه فرمالیته ! ما هیچوقت توی مسابقه ها از نقره استفاده نمیکنیم ! خیلی خطرناکه .
فرید تایید کرد و به سمت جایگاه شماره دو رفت .
نگین و مهرزاد هم به ترتیب به جایگاه شماره سه و چهار رفتند .
استاد فاطی اعلام کرد : بقیه اعضا گروه ها بهتره دور باشند . هر سرپرست باید گروه رو کنترل کنه . لطفا همکاری کنید .
سپس رو به تیراندازا کرد و گفت : شما باید سه مرحله رو پشت سر بزارید . مرحله اول اسونه . مانع در فاصله نه چندان دور با شما قرار داره . میخوام تصور کنید که یک گرگینه بیگانه هست .
مرحله دوم موانع حرکت میکنند و دورتر میشن شما باید به نقطه قرمزی که وسط مانع قراره داره تیراندازی کنید .
مرحله اخر موانع در جهت افقی حرکت میکنند و شما باز هم باید قسمت قرمز رنگ رو نشونه بگیرید .
در هر مرحله سر گلوله دارید . اگه گلوله هاتون رو بیخودی به هدر بدید ازتون امتیاز کسر میشه !
با شمارش من شروع کنید : 3...2..1
با گفتن 1 تیراندازها مشغول شدند .. مهرزاد تجربه تیراندازی داشت .. این مسابقه براش مثل اب خوردن بود ! همیشه با پدرش اینکار رو تمرین میکرد ..
اما برای نگین و ایسان این مسابقه کمی مشکل شده بود .. فرید میتونست از پس خودش بربیاد اما ایسان اصلا روی موانع تمرکز نداشت در نتیجه هر سه تیر در مرحله اول به خطا رفت ..
با شرمساری به استاد ایمان نگاه کرد .. استاد ایمان لبخندی زد و به او اشاره کرد تا مسابقه رو ادامه بده !
مرحله اول با برد مهرزاد به پایان رسید .. مرحله دوم و سوم هم مهرزاد تونست امتیاز بیشتری کسب کنه ! اعضای گروه مارها خوشحال شدند و جیغ کشیدند .
مهرزاد به طرف اعضای گروه اومد و با دیدن قیافه عصبی و خشک مهتاب گفت : امیدوارم گند نزنی عزیزم ..
مهتاب اسلحه رو از دست مهرزاد گرفت و با پرویی تمام گفت : من عزیز تو نیستم ..
مهرزاد پوزخندی زد : هنوز یه فیلم بهم بدهکاری !
-شتر در خواب بیند پنبه دانه !!
مهرزاد خندید ..
شادی .. مرضیه و مهتاب و بیتا به سمت جایگاه ها رفتند ..
امیرعلی به شونه امیر ضربه زد و گفت : دخترا هیچ استعدادی توی تیراندازی ندارند !
ایر خندید : البته اگه استاد رزی رو دختر به حساب نیاریم !!
امیرعلی جواب داد : اون یه پا مرده برای خودش . اما شرط میبندم که هیچکدومشون امتیاز کاملو نمیگیرن !
- سر چی شرط میبندی؟
- اگه بردم باید توی لباس استاد رزی مورچه های قرمز بزاری ..
- و اگه باختی؟
- یه هفته نوشیدنی مهمون من . چطوره؟
- حله !
سپس به تیراندازها خیره شدند .
مهتاب و شادی به دقت تیراندازی میکردند . مرضیه یکم سره به هوا بود و بیتا حتی نمیتونست کلت رو به درستی توی دستاش بگیره ! |:
بیشترین امتیاز توسط مهتاب و شادی کسب شد .
امیر گفت : یه هفته نوشیدنی مجانی
امیرعلی خندید: دست کم گرفته بودم !
استاد رزی کنار استاد فاطی ایستاده بود زیر لب به استاد فاطی گفت : این مسابقه کار احمقانه ای بود ! اینا چندتا بچه خونگین . حالمو بهم میزنن .
استاد فاطی لبخندی زد : خب باید راه بیوفتن . شاید بهتر بود اول اموزششون میدادیم !
استاد رزی تایید کرد ..
به این ترتیب تک تک بچه ها به جایگاه ها رفتند و تیراندازی کردند . البته بماند ک امیر و امیرعلی به صورت خیلی اتفاقی به سنسورای اتیش شلیک کردند و کل جایگاه خیس شد |:
در پایان استادها و دانشجوها خیس و خالی از زیرزمین بیرون اومدند ..
همه چپ چپ به امیر و امیرعلی نگاه میکردند .. و اونا نیششون باز بود !
استاد فاطی اعلام کرد : امتیازها شمرده میشه . اخر این هفته اسم گروه برتر روی بیلبوردهای اکادمی نوشته میشه و گروه برنده به دسته بلیط به شهربازی هاردبالد دریافت میکنه .
همه بچه ها خوشحال شدند .
مهتاب زیرلب گفت : خدا به دور . امیدوارم گروه ما برنده نشه .
استاد رزی گفت : این مسابقه به ما ثابت کرد که شما یه مشت بچه سوسولید . از فردا تمرینای نظامی و رزمی به صورت جدی تر پیگیری میشه ! حرفم نباشه .
خوناشاما همه با هم گفتن: استاد رزی .
استاد رزی فریاد زد : همین که گفتم ! حق اعتراض ندارید . برگردید به اتاقاتون !
بچه ها پراکنده شدند .
استاد امیر زیر لب گفت : واقعا که صدای وحشتناکی داره !
__
همان شب بعد از مسابقه تیراندازی:
از زبان پارمیدا :
من و نگین و شادی توی سالن غذاخوری نشسته بودیم . سالن برخلاف روزای دیگه کاملا خالی بود .
غذا سوپ خون و جیگر بود . با بی میلی به غذا نگاه کردم .
شادی گفت : هنوزم میگم که این قضیه مشکوکه .
نگین تایید کرد : البته که مشکوکه . مطمئنم استاد الی داره از ما یه چیزی رو قایم میکنه .
شادی موبایلش رو از تو کیفش دراورد و به نگین داد و گفت : نگاه کن . اخرین رمان آنلاین بودنش برای همون شب مهمونی بوده .. اونم ساعت 12 !
نگین در حالی که داشت صفحه رو چک میکرد گفت : درسته . حتی توی تامبلر یا اینستاگرام هیچ پستی نزاشته .
پارمیدا پوفی کشید : هرچقدر بهش زنگ زدم خاموش بود . حتی ایمیلامم نمیرسه .
شادی گفت : باید بریم ببینیمش ! اگه مریض باشه حتما توی اخرین اتاق اکادمیه .
نگین گفت : این به فکر خودمونم رسیده بود باهوش ! ولی اون یه اتاق انفرادیه . هرکسی نمیتونه بره . به رمز نیاز داره !
پارمیدا : چه رمزی ؟
نگین شونه ای بالا انداخت و گفت : نمیدونم . ولی یادمه ندا همش راجبع اون اتاق مزخرف حرف میزد و میگفت که بدترین قسمتش اینه که اتاق رمز داره . شاید تاریخ تولدش باشه یه یه حرفد . اصلا چمیدونم .
شادی با تعجب گفت: این بی رحمیه . پدرش اون رو زندانی کرده بود . الانم که نیست . استاد صابر واقعا بی رحم و سرده .
پارمیدا کمی فکر کرد : شاید استاد صابر از هیچی خبر نداره . هممون خوب میدونیم که عاشق دخترشه .
نگین گفت : ولی استاد الی قرار بود بهش خبر بده .
شادی با تمسخر گفت : اون خودش مشکوکه . میخوای بگی حرفاشو باور میکنی؟
نگن : حق با شماست ولی اگه اینقدر مشکوکه چرا همه استادا بهش اعتماد دارن ؟ شاید ما داریم زیاده روی میکنیم بچه ها .
پارمیدا از جا بلند شد و گفت : تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که اون یه زنه دروغگو هست . ندا مریض نشده دخترا ، گم شده . ما باید تتوی قضیه رو دربیاریم . امشب باید بریم به اتاق انفرادی !
نگین و شادی با تعجب گفتند : چی؟ اتاق انفرادی؟
-البته .
ناگهان احسان و امید جلوی دخترا سبز شدند . احسان با خنده گفت : خب خب خب . اینجا چی داریم؟ چندتا دختر فوضول که میخوان برن اتاق انفرادی !
پارمیدا با تعجب گفت : تو داشتی گوش میکردی ؟!
- البته !
نگین با عصبانیت گفت : به تو هیچ ربطی نداره . خودتو الکی قاطی نکن !
احسان گفت : ندا دوست ما هم هست . ما هم میخوایم تو اینکار شریک باشیم !
شادی: امکان نداره .. نه نه .. نمیشه .. ما دنبال دردسر نیستیم .
امید گفت : پس من میرم به استاد صابر همه چیزو میگم .
دخترا فریاد زدند : نه نه .
پارمیدا پوفی کشید : خیلی خب . ببینید پسرا ما دنبال دردسر نیستیم . ما فقط میخوایم بدونیم چه بلایی سر ندا اومده .. باشه؟ پس وقتی به اتاق ندا رفتیم و یه سرنخی پیدا کردیم زود برمیگردیم و شما هم مسخره بازی درنمیارید . قبوله؟
احسان دست رو اورد جلو : قبوله .
شادی گفت : دوساعت دیگه جلوی کتابخونه میبینمتون !
دخترا و پسرا از هم خداحافظی کردند .
استاد الی که تمام این مدت پشت ستونی پنهان شده بود و به حرف اونا گوش میداد نمایان شد .
شنلش رو مرتب کرد و پوزخندی زد : فوضولای احمق .. بهتره غزل خداحافظی رو بخونید .
همون شب که بقیه بچه ها سر کلاس بودند . شادی و نگین و پارمیدا پسرا رو جلوی کتابخونه ملاقات کردند .
احسان از قیافه دخترا خندش گرفته بود : نقاب زده بودند و شنلای سیاه پوشیده بودند .
دانشجوها اروم اروم به اتاق انفرادی نزدیک شدند .
اتاق انفرادی تو یه برج بلند قرار داشت .. و مرتفع ترین اتاق بود .
خوناشاما وارد برج شدند . پله ها رو طی کردند به اتاق رسیدند . همونطور که حدس زده بودند اتاق رمز داشت . یه رمز دیجیتالی .
شادی گفت: حالا چیکار کنیم . ما که نمیدونیم رمز چیه؟
پارمیدا پوفی کشید : رمز میتونه هرچیزی باشه .
امید با غرور گفت : خب من یه هکرم و میدونید .
دخترا با هیجان گفتند : امیــــــــــــــــــــــد .
امید لبخندی زد : خب .. الان بازش میکنم ولی خرج داره .
نگین با بی تفاوتی گفت : پس لازم نیست .
پارمیدا و شادی هول شدند : نه نه ..
پارمیدا گفت : لطفا باز کن خب؟ اونوقت هرچی بخوای بهت میدیم . ندا دوست منه .
امید قبول کرد و حدودا یه ربع با صفحه دیچیتالی کار کرد .. دست اخر باز شد . دخترا از سر ذوق همو بغل کردند .
امید و احسان دست مردونه ای دادند و هر چن نفر وارد اتاق شدند . یه اتاق تاریک که با صندوق و اسکلت چیده شده بود .
در همین لحظه در ورودی به سرعت بسه شد .. دانشجوها ترسیدند .
پارمیدا محکم به درکوبید و تقلا میکرد تا دررو باز کنه .
احسان و شادی محکم به پنجره میکوبیدند . اما هیچکس صدای اون ها رو نمیشنید .
بعد از چند دقیقه اروم شدند .
شادی کلید برق رو زد .. لامپ جرقه ای زد و سوخت .
دخترها هینی کشیدند .
نگین با ترس گفت : همین رو کم داشتیم .
امید گفت : کسی چراغ قوه همراهش داره؟
هیچکس جوابی نداد .
اتاق دایره شکل بود و تاریک . پرده های پنجره پوسیده شده بودند و دمای اتاق به شدت پایین بود .
شادی زیر لب گفت : حس میکنم دارم یخ میزنم .
بقیه هم حرف شادی رو تایید کردند .
احسان بریده بریده گفت : ای .. این .. این اتاق .. خیلی .. سرده .
ناگهان کف اتاق از هم باز شد . هر کدوم از خوناشام ها ب گوشه ای پناه بردند .
وسط اتاق یک دایره گود به وجود اومد .. یه دایره بزرگ .
نگین با تعجب گفت : این دیگه چیه؟
هیچکس جوابی نداشت ..
تو همین لحظه دو شاخه بلند از دایره سحر امز بیرون اومد ..
همه ترسیده بودند . شاخه ها به سرعت به دانشجوها پیچیدند . اونا جیغ میزدند و کمک میخواستند . اما کسی در اون نزدیکی نبود .
کم کم دست از تقلا کشیدند . دایره هر لحظه کوچک و کوچک تر شد و در اخر دانشجوها رو بلعید و به حالت اول برگشت .
استاد الی وارد اتاق شد . لبخندی از روی رضایت زد و گفت : امیدوارم توی جنگل سیاه بهتون خوش بگذره کوچولو ها ! سپس از اتاق خارج شد .
________
همان شب
از زبان استاد رزی :
من و استاد نفس توی اتاق کارم نشسته بودیم .
یکم راجبع برنامه هامون حرف زدیم و چای خون نوشیدیم .
استاد نفس مثل همیشه سرحال نبود .
-استاد چیزی شده؟
با حالت گیج جواب داد: نه .. اصلا .. فقط یکم سرم درد میکنه .
- میتونم کمکتون کنم؟
لبخندی زد : نه خودم خوب میشم . فکر کنم شما بغیر از برنامه های درسی دانشجوها کار دیگه ایم با من داشتید ، درسته ؟
-بله درسته .
- میتونم کمکتون کنم؟
- من یه کابوس دیدم .
با تعجب گفت : یه کابوس؟
-بله !
-درباره چی؟
گیج بودم : خودمم نمیدونم . اما واقعا فکرم رو مشغول خودش کرده . من به شکار رفته بودم و یه اهو رو شکار کرده بودم که خون مشکی داشت . یه صداهایی ازارم میداد میگفت که قراره طعمه بعدیش باشم و میخواد من رو نابود کنه . یه مرد با شنل رو دیدم که دستم رو گرفت و میخواست با خودش ببره . تو خواب ناتوان بودم و کاری از دستم بر نمی اومد ..
استاد نفس کمی جا خورد : بیا و جلوی من زانو بزن .
اینکارو انجام دادم .. استاد نفس دسش رو بروی سرم گذاشت و چشماش رو بست .
ناگهان کل اتاق تاریک شد و فقط شمع کوچیکی که روی میزم بود نور کمی به اتاق میداد .
استاد نفس زمزمه کرد : انرژی خیلی زیاده .
تکانی خورد . تعجب کردم .
به ارومی چشماش رو بازکرد .. همه مردمک و سفیدیه چشمش مشکی شد ..
کلمه هایی رو زمزمه کرد ..
دندونا نیشش رو دیدم و بزرگتر و تیزتر میشن . زبونش به دوقسمت تقسیم شده بود و موهاش به شکل مار دراومده بود .
کمی جاخوردم . دختر ترسویی نبودم ولی هیچوقت استاد نفس رو اینشکلی ندیده بودم .
خواستم تا دستش رو از روی سرم جدا کنم .
موهام رو محکم کشید و با صدایی بهم گفت : نمیتونی قسر در بری .
شروع کردم به تقلا کردن و به سختی خودم رو از زیر دستای استاد نفس جدا کردم ..
وقتی که ازش جدا شدم همه چی به حالت اول برگشت . چراغ ها روشن شد . استاد نفس در حالی که نفس نفس میزد به چشمای درشت و پیشونی خیس از عرقم نگاه کرد .
از روی صندلی به روی زمین افتاد .
سریع جلو رفتم و دستش رو گرفتم .
استاد نفس با ترس و لرز گفت : تو در خطری .
زبونم بند اومده بود .. فقط به چشمهای هراسون استاد نفس خیره شدم ..