امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـآن میگُل [ [جلد 2 ]

#2
به نام خدا
شهروز بلند شد و به سمت مانیتور رفت....دکتر مانیتور رو کمی هم به سمت می گل برگردوند و با دست به موجود ریزی که مثل یه لوبیا بود اشاره کرد و گفت:میبینیدش؟تکونم میخوره وروجک!
شهروز در حالی که سعی میکرد اشکش و مهار کنه با دست به قسمتی اشاره کرد و گفت:چرا اینجا میلرزه؟

-این قلبشه..داره میزنه..چون حرکتش بیشتر از قسمتهای دیگه است اینجوریه!!!
شهروز دست می گل و گرفت تو دستش و فشار داد..اما چشم از مانیتور برنداشت..براش اون صحنه زیباترین صحنه عالم بود...اما می گل...در حینی که به مانیتور نگاه میکرد به این فکر کرد که اگر همین فسقلی نذاره درس بخونم؟؟؟پس هدفم چی؟من میخواستم مهندس بشم...حالا دارم مامان میشم..زودتر از اینکه حتی 1 بار امتحان پایان ترم بدم!
دکتر دستگاه و برداشت و مقداری دستمال کاغذی روی شکم می گل گذاشت و در حالی که توضیحات لازم و میداد از جاش بلند شد و به سمت صندلیش رفت...شهروز خواست کمک می گل کنه..اما می گل دستش و پس زد..خیلی غیر ارادی این کار رو کرد...شهروز برای اینکه بحثی پیش نیاد به سمت صندلیش رفت .
دکتر:خب می گل جان..آزمایشاتت رو بده و سعی کن زودتر برام بیاری..داروهات و به موقع و منظم مصرف کن...!!!
شهروز نگاهی به می گل که در جواب دکتر فقط سر تکون میداد و به سمتشون میومد کرد و رو به دکتر گفت:ببخشید خانوم دکتر من یه سوال دارم...میتونم بپرسم روابط...
دکتر که با این سوال خوب آشنا بود قبل از اینکه شهروز سوالش و تموم کنه گفت:در بیشتر مواقع میگیم با احتیاط..3 ماه اول مشکلی نداره..سه ماه دوم خیلی با احتیاط و 3 ماه آخر هم خییلییی کم....اما تو شرایط شما باید بگم بهتره اصلا نباشه...می گل سنش کمه...گفتم که بارداریش همینطوری هم خطر ناکه...!!!
شهروز برخلاف انتظار می گل لبخندی زد دستش و به سمت می گل دراز کرد و گفت..حاضری خانوم؟
می گل که هنوز گیج و منگ بود لبخندی زد.
شهروز از جاش بلند شد و نسخه و ازمایش و از دکتر گرفت و با یه تشکر از در بیرون رفتن!!!
تا نیمه های راه هر دو ساکت بودن!می گل به حرفهای لیلی و دکتر فکر میکرد و شهروز به یه جمله"میتونم بندازمش؟"
اما این سکوت برای شهروز عذاب اور تر بود..برای همین شکستتش
-چرا میخوای بندازیش؟
می گل که تو فکر بود از جا پرید و گفت:ها؟؟
شهروز نیم نگاهی بهش کرد..عصبانی بود اما به نگاهش رنگ مهربونی داد.
-میگم چرا دوستش نداری؟؟چرا میخوای بندازیش؟
-من؟؟؟نه!!!میدونی...آخه!!!
-حرفت و رک و راست بزن عزیزم....
-فکر نمیکنی برای من زوده؟
-نه..فکر نمیکنم..باور دارم....مطمئن باش اگر پیش نیومده بود به این زودی ازت نمیخواستم!!!اما حالا که شده...دیدیش؟؟؟چقدر کوچولو بود؟؟؟قلب هم داشت تازه!!!
می گل سرش و پایین انداخت...چیزی برای گفتن نداشت غیر از اینکه...
-من از درسم میمونم شهروز!!!همین الانش حالم خوب نیست..همش بی حالم..حوصله کلاس نشستن ندارم!!!من دلم میخواد با روحیه برم سر کلاس!!
-چرا روحیه نداری؟؟چون بچه داری؟؟؟این که باید بیشتر بهت روحیه بده!!!
-اما من سنم از همه بچه های کلاس کمتره!
شهروز دلخورانه نگاهش کرد.
-عزیزم..من که گفتم..میدونم برای تو زوده..اما حالا که پیش اومده دوست دارم نگهش داریم..من کمکت میکنم..بهت که قول دادم..براش پرستار میگیرم..از همون روز اول....نمیزارم به درست لطمه بخوره..فقط بزار بیاد!!!
می گل نگاهش کرد...دوستش داشت؟؟؟آره دوستش داشت..فقط عوارض بارداری بود که کمی ازش دوری میکرد...این طبیعی بود!!!
با ایستادن ماشین می گل پرسید:چرا وایستادی؟
-بریم ازمایشت و بده!!!داروهاتم بگیرم بریم!
می گل بی چون و چرا پیاده شد...هنوز نتونسته بود با وضعیت پیش اومده کنار بیاد!!!هنوز نمیتونست تصمیم بگیره...پس فعلا مطیع شهروز بود!!!
تو راه خونه شهروز با دودلی از مطرح کردن این موضوع گفت:می گل!
-جانم؟
شهروز با این جواب کمی دلگرم شد و با اعتماد به نفس بیشتری گفت:بریم چند تا باغ ببینیم؟حالش روداری؟
-باغ چی؟
-باغ برای عروسی دیگه!!!
می گل قیافه ی متعجبش تبدیل به یه قیافه ی در هم شد و گفت:شهروز تورو خدا..من با این حالم حوصله ی عروسی دارم؟
-مگه چته؟؟؟خودت خودت و اینجوری کردی!!!یه کم سر حال بشو..همه زنها حامله میشن همینقدر بی حال میشن؟
-نمیدونم..اما من شدم..شهروز من گیجم..من از درس خوندن میمونم!!!

شهروز که همینجوریش هم از این بیتفاوتی می گل عصبانی بود سعی کرد آرامش خودش و حفظ کنه و گفت:من که بهت میگم نمیزارم از درس خوندن بمونی..این چه بهانه ایه میاری؟
-به خدا بهانه نیست عزیزم.!!!
-پس دیگه تکرارش نکن!!!عروسی رو هم باید بگیریم دیگه...مگه میشه همینجوری زندگی کنیم؟؟
-شهروز عروسی آرزوی هر دختریه!!
-پس چرا تو ازش فرار میکنی!!!
-من فرار نمیکنم..اما منم دوست دارم روز عروسیم بشاش و شاداب باشم..نه با این حال نزار!!!
شهروز به جای جواب زیر لب با خودش گفت:کاش به دکتر میگفتم اینقدر بی حالی!!
می گل با اکراه دستش و به سمت شهروز برد..نه اینکه دوستش نداشته باشه..همون حسی بود که از اول بارداری سراغش اومده بود
-عزیزم....بزار بعد از زایمان عروسی بگیریم..من قول میدم چاق نشم که لباس عروسم تنم بره!!!
شهروز لبخند زد و گفت:چاقم بشی برات لباس میگیرم..اما دلم میخواست زودتر...
-دیدی که دکتر هم گفت فعلا نمیتونید رابطه ای داشته باشید.
بعد از این حرف با خجالت سرش و پایین انداخت...اما شهروز با لبخند شیطونی نگاهش کرد و گفت:دکتر برای خودش گفت...
می گل برگشت با دلخوری نگاهش کرد و گفت:یعنی حرف دکتر رو هم نمیخوای گوش کنی؟
-حالا شیطونی کردن که ایرادی نداره!!!
-فعلا که نمیشه عروسی بگیریم.
-یعنی عروسی نگیریم؟؟؟عقد هم نکنیم!!!
می گل متعجب نگاهش کرد و گفت:عقد؟
-می گل عقد نکنیم چطوری میخوای زایمان کنی؟؟باید یه مدرکی داشته باشیم..
می گل به فکر فرو رفت...
*بیراه هم نمیگه!!!باید عقد کنیم...حالا عروسی نمیگیریم....
-خانومی!!!آرمان اجازه نامه محضر رو گرفته!!!فقط باید خودت بری دادگاه و چند تا امضا بکنی...
-باشه...میرم..!!!
جوابهای کوتاه می گل شهروز رو وادار کرد سکوت کنه!

فصل2
روزهای آخر کلاسها بود.به زودی امتحانات پایان ترم شروع میشد...توی این مدت می گل رفته بود و اقدامات لازم و برای اجازه نامه ازدواج کرده بود...اما ظاهرا بهتر بود 2 ماه صبر میکردن تا تولد می گل بشه و 18 سالش تموم بشه....اینطوری کارها سریع تر و راحت تر پیش میرفت...این پیشنهادی بود که آرمان بهشون داد!!!
اون روز در حالی که با لیلی صحبت میکرد از در بیرون میرفتن...به لطف پانچوهای گشاد و صد البته هیکل ظریف خودش با اینکه شکمش کمی بر امده شده بود اما هنوز کسی متوجه این تغییر نمیشد...صورتش کمی پر شده بود و از اون حالت استخوانی در اومده بود اما همه میزاشتن به حساب اینکه کنکور تموم شده و استرسش کم شده و....خب این طبیعی بود کسی نمیدونست می گل از اول لاغر بوده !تنها کسی که میدونست لیلی بود که اون هم دائم ایه ی یاس میخوند که داری اشتباه میکنی و از این حرفها!!!
-لیلی تو فکر نمیکنی داری زیادی تو کار من دخالت میکنی؟
لیلی که کمی بهش برخورده بود معترضانه گفت:من خوبیت و میخوام....چون دیدم امثال تورو که...
همینطور که از در بیرون میرفتن می گل ایستاد...لیلی حرفش و نیمه کاره گذاشت و رد نگاه می گل و دنبال کرد و روی پسر خوش تیپی که به ماکسیما سفید رنگی تکیه زده بود ثابت شد...بدون اینکه ازش چشم برداره گفت:کیه؟
-لیلی...این دیگه از کجا پیدا شد!!!؟
-کی هست؟؟؟
حالا دیگه آراد داشت بهشون نزدیک میشد
-بهت میگم کیه می گل؟؟بدو داره میاد.
-.میخوای فرار کنیم؟
-نه بابا...مگه لولو خور خوره است!
آراد:سلام خانوم ضیای!
لحنش پر بود از کینه و تمسخر!
-سلام
-حال شما؟؟؟
-ممنون..شما چطورید؟
-خوبم...انشالله که میتونیم کمی با هم صحبت کنیم؟
-آراد...خواهش میکنم!!!
-خواهش میکنی چی؟من با تو حرف دارم....حالا که دانشجو شدی ...نکنه اینجا هم میاد دنبالت؟؟؟منم بودم این کار رو میکردم...مرتیکه اندازه سن بابای من سن داره خجالت نمیکشه!
-درست صحبت کن....
-بیا بریم با هم حرف بزنیم تا درست صحبت کنم!
-من نمیتونم....شهروز بفهمه ناراحت میشه!!!
-برای چی باید ناراحت بشه؟؟چیکاره اشی؟؟؟داری تو خونه اش زندگی میکنی..همین!!!
می گل نگاهی به لیلی که همونجا ایستاده بود کرد...نگاه متعجبش نشون از سیل سوالاتی بود که یا امشب یا فردا سرازیر میشد..دوباره به آراد نگاهی کرد و گفت:ما ازدواج کردیم!
-چاخان نکن..فکر نکن فقط اون شهروزه که آشنا ماشنا زیاد داره..منم کم دستم تو این چیزا باز نیست..خوب میدونم هنوز شناسنامه ات پاکه!!!یه صیغه بوده و تموم شده....
می گل برای اینکه بیشتر از این دستش جلوی لیلی باز نشه سراسیمه گفت:خیلی خب بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم..بعد رو به لیلی گفت:ببخشید..فردا میبینمت!!!

-باشه تا فردا!!!
می گل دنبال آراد که با عصبانیت به سمت ماشینش میرفت حرکت کرد ...آراد در و براش باز کرد...خواست بهونه بیاره..اما دید جلوی دانشگاهه..یهو یه اتفاقی میافته براش بد میشه..باز اینطوری میتونست سر و ته قضیه رو هم بیاره!!!
با کلافگی تو ماشین نشست!
-آراد....بگو!!
-چی و بگم؟؟؟تو نمیخوای تمومش کنی؟؟؟حالا که دانشجویی...یه خونه سوا بگیر ازش جدا بشو!!!
-نمیخوام اینکار رو بکنم!!!
این جمله رو با کلی ناباوری و تعجب به زبون اورد!
-چرا؟؟پس خوشت میاد با گناه زندگی کنی!!!
-تو چقدر محرم نا محرم سرت میشه؟؟؟
-اینقدری که تو یه خونه با یه نامحرم این همه مدت زندگی نکنم...بس کن می گل...من دوستت دارم..بفهم...
-من نمیتونم..
-چرا؟؟می گل تو چند ماه دیگه 18 سالت هم تموم میشه..به سن قانونی میرسی!!!
-من شهروز و دوست دارم..میفهمی؟؟
-نه...نمیفهمم چون میدونم فقط احساس دین بهش داری..هیچ علاقه ای نیست...2 حالت داره...یا به خاطر رابطه ای یا اتفاقی مجبوری باهاش بمونی!!یا احساس دین داری و فکر میکنی ازش جدا بشی بهش کم لطفی کردی!!!
-بس کن!
-بس نمیکنم..باید بشنوی..چرا حقیقت برات تلخه؟
-ما 1 ماه دیگه غقد میکنیم!!!
-نمیکنی...ببین کی بهت گفتم...دستش و برات رو میکنم...اون تورو نمیخواد...
-بس کن....بهت میگم بس کن!!!
آراد نفس عمیق کشید..خواست آروم بشه نباید می گل و تحریک میکرد..باید با زبون خوش رامش میکرد!!!
-ببخشید عزیزم...نباید داد میزدم..
-به من نگو عزیزم!!!
-می گل..من دوستت دارم...چرا با من اینجوری میکنی؟
-کی بر میگردی آلمان؟
می گل هم میخواست با زبون خوش صحبت و عوض کنه و قال این قضیه رو بکنه....الان با وضعیت موجود به هیچ عنوان اگرم میخواست که نمیخواست نمیتونست به کس دیگه ای فکر کنه!
-چرا بحث و عوض میکنی؟؟؟
-میخوام ببینم کی میری؟
-از دستم دیگه راحت نمیشی...من درسم تموم شد برگشتم!!!اینجا شرکت زدم..همینجا هم میمونم..
می گل برگشت و ملتمسانه نگاهش کرد!
-من دیگه بخوامم نمیتونم!!
-چرا؟؟؟اتفاقی بینتون افتاده؟
-لزومی نمیبینم براتون چیزی و توضیح بدم..
بعد از کمی مکث ادامه داد:آراد من تورو یه پسر جنتل من میدیدم!!با وجود اینکه خانواده ات هم مخالفن..
-دیگه نیستن..راضیشون کردم!!!
-بیخود اینکار رو کردی..وقتی هنوز از جواب من مطمئن نبودی!!!
-من بله رو از تو میگیرم.
-عمرا...
-من و سر لج و لجبازی ننداز می گل!!من دوستت دارم..تو این و نمیفهمی!من بهت ثابت میکنم!!!
اما همش دروغ بود..یه دروغ بزرگ که زندگی می گل رو نابود کرد!!!
-من باید برم خونه آراد..
-نهارو با هم بخوریم؟؟خواهش میکنم!!!
-امروز نمیتونم..
-چرا؟؟چرا نمیتونی؟
صدای زنگ مبایل می گل ساکتش کرد..می گل مبایلش و نگاهی انداخت..شهروز بود
-میشه هیچی نگی؟؟؟خواهش میکنم!!!
آراد با بستن چشم بهش اطمینان داد چیزی نمیگه..می گل تماس و برقرار کرد
-سلام
-سلام گلم..خوبی؟؟
-ممنون...خوبم..تو خوبی؟
-مرسی عزیزم..کجایی؟؟؟
-دارم میرم خونه!!!
-وروجک من چطوره؟
می گل لبخند کمرنگی زد و گفت:اون هم خوبه!!!
-رسیدی زنگ بزن گلم..
-باشه...فعلا!
-میبوسمت عزیزم.بای!!
آراد:زبون بازی رو خوب بلده..منم مثل اون بودم الان نونم تو روغن بود!
-آراد بی انصاف نباش...شهروز خیلی به گردنم حق داره!
آراد انگشت اشاره اش و به سمت می گل گرفت و گفت:دیدی گفتم احساس دین میکنی!!!
-نه اصلا هم اینطوری نیست..اما دوست ندارم نمک بخورم و نمکدون بشکنم..من دوستش دارم اگر غیر از این بود مطمئن باش باهاش نمیموندم
-چیکار میکردی؟؟چاره ی دیگه ای هم داشتی..می گل قبول کن تو فقط از روی اجبار با اون موندی!!!
-میشه خواهش کنم من و بزاری خونه..یا پیاده ام کن خودم میرم..حالم خوب نیست!!!
آراد مسیرش و به سمت خونه می گل کج کرد..از نظر اون امروز روز خوبی برای صحبت نبود..هر دو از در داد و بی داد وارد شده بودن..با خودش فکر کرد باید یه روز دیگه با آرامش و صلح و صفا بیام سراغش از اولم اشتباه کردم با توپ پر اومدم!
-می گل..به حرفهام فکر کن..پشیمون میشی!!!من دوستت دارم...
-اون هم دوستم داره..
-تو چی؟؟دوستش داری؟
-من؟؟منم عاشقشم...مطمئن باش غیر از این نیست..!!!اگر بود تا الان کنار هم دووم نمیاوردیم!!!
-می گل تو از عشق چی میدونی آخه؟؟؟
-بس کن!!!
-باشه..باشه...ولی یه روزی به حرف من میرسی!!!
با توقف ماشین در و باز کرد و پیاده شد و با عصبانیت در رو به هم کوبید و بدون خداحافظی به سمت ساختمان رفت!
در اپارتمان و که باز کرد بی بی رو دیدی که در حال تمیز کاریه...از وقتی حامله شده بود یه روز در میون بی بی به خواست شهروز میومد برای کمک....تو این بین هم متوجه شده بود می گل بارداره...اما جرات نکرده بود ازش چیزی بپرسه..جرات نکرده بود چون شهروز اولتیماتوم داده بود!!!
-سلام بی بی!!!

-سلام عزیزم..خوبی؟؟؟
-ممنون....خسته نباشی..بی بی ببخشید اما خیلی خسته ام...یه کم استراحت کنم میام کمک!!!
-کمک نمیخوام عزیزم..همه کارهارو کردم...غذا هم پختم....الان دیگه تمومه..اگر من و ندیدی خداحافظ!!
-به سلامت..دستت درد نکنه...
چاشنی این خداحافظی هم یه لبخند قدر شناسانه بود و بعد هم در اوردن لباسهاش و ولو شدن رو تخت!!!وقتی چشم باز کرد هوا تاریک شده بود..از جاش بلند شد..گوش تیز کرد انگار هنوز شهروز نیومده بود...تصمیم گرفت با یه دوش خودش و سر حال بیاره!!!توی حموم به حرففهای آراد فکر کرد....من از عشق چی میدونم؟؟؟غیر از اینکه شهروز همه کار برای من کرده و میکنه؟؟؟غیر از اینکه در کنارش آرامش دارم؟؟؟غیر از اینکه تو رفاه کاملم؟؟؟من از زندگی چی میخوام؟؟؟نه!!من نمیخوام مثل مامانم باشم..من به همین دوست داشتن و در کنار هم بودن راضیم!من زندگیم و خراب نمیکنم برای خوشیهای کاذب...بعد روی شکم برامده اش دستی کشید..من به این بچه راضیم...من الان دارم اسم مادر و یدک میکشم..من به این راضیم!!!
از اتاق اومد بیرون برای اینکه عشقش به شهروز و به خودش ثابت کنه تصمیم گرفت برخلاف چند وقت اخیر که حسابی مامان شده بود و به خودش نمیرسید کمی به خودش برسه!یه فوت لس مشکی پوشید با یه بلوز بلند قرمز!یه کالج قرمز هم پاش کرد..موهاش و بالای سرش محکم بست وبا سایه دودی و ریمل مشکی چشمهاش و جذاب تر کرد!!!و در انتها رژ قرمز رو کوبید روی لبهاش...بعد از مدتها آرایش کردن روحیه اش تغییر پیدا کرد
*عجب احمقیم.....خب چی میشه هر روز اینجوری برم دانشگاه...حالا نه با رژ قرمز...ولی مرتب و با آرایش...شدم مثل این زنهای 50 ساله...از فردا همینطوری میرم دانشگاه...من باید بشم همون می گل قبل....دارم افسردگی میگیرم!!!
با صدای در از فکر بیرون اومد..از اتاق بیرون رفت ...شهروز داشت در و میبست و پشتش به اتاق بود..می گل اهسته جلو رفت و با یه سلام شهروز و که خستگی از صورتش میبارید از جا پروند!!!
شهروز برگشت..به صورت بشاش و آرایش کرده می گل نگاه کرد...چشمهاش برق زد..دیگه از خستگی خبری نبود...دست خودش نبود..اما تمام وجودش یه لحظه با می گل بودن و میطلبید...
-سلام به روی ماهت گلم!!!
به سمتش رفت...اما نفسهاش به شماره افتاده بود...حالا به جایی رسید که می گل تمام قد در دیدرسش بود..برای یه لحظه چشمش به شکم قلمبه ی می گل افتاد...شکمی که از بس تخت بود حالا با یه کم برامدگی کاملا جلب توجه میکرد!!!با دیدن شکمش کمی اروم شد...باید خودش و کنترل میکرد با وجود اولتیماتومی که دکتر داده بود!!!
اما حرکتش و به سمت می گل ادامه داد و کشیدتش تو بغلش..باز می گل حالش بد شد
*کی این حالت تهوع لعنتی دست از سرم بر میداره!!!
نا خودآگاه خودش و از تو بغل شهروز بیرون کشید.
-باز بو میدم؟؟
می گل خجول شد..اما شهروز نذاشت زیادی خودش و اذیت کنه!!!
-اشکال نداره میرم دوش میگیرم...زودی میام..جایی نریا..کارت دارم خوشگله!!!
با رفتن شهروز می گل به خودش نهیب زد که امشب و باید تحمل کنی...ازش دور بشی باعث میشه خودتم به عشقت شک کنی!!!
رفت و میز غذا رو چید..میدونست شهروز هیچ وقت دست رد به غذا نمیزنه....اینقدر سرگرم چیدن یه میز رویایی بود که متوجه حضور شهروز نشد...حضوری که با حلقه شدن دسش دور کمر می گل اعلام شد!
-چطوری مامان کوچولو؟
می گل شونه اش و به گوشی گه شهروز توش زمزمه کرده بود نزدیک کرد..کمی مورمورش شد و با لبخند گفت:خوبم..تو چطوری؟
-باز بو میدم؟
-شهرووووز!!!دست خودم نیست!!
-دست خودت بود که طلاقت میدادم!!!
-مگه عقد کردیم که طلاقم میدادی؟
-طلاق عاطفیت میدادم!!
بعد رو به می گل که سرش و برگردونده بود تا شهروز و ببینه چشمکی زد ودستش و روی شکم می گل کشید و گفت:عشق باباش چطوره؟!
دیگه طاقت نیاورد لبش و روی لبهای می گل گذاشت...بعد از اینکه خیالش از پاک شدن رژ می گل راحت شد سرش و بلند کرد...می گل غش غش خندید..
می گل:دور لبت و پاک کن!!!!
شهروز دستمالی از روی کابینت برداشت و گفت:نگفتی عشق باباش چطوره؟
-تو گذاشتی حرف بزنم؟؟؟خوبه!!!
با این جواب باز خودش و از تو بغل شهروز بیرون کشید و نشست رو صندلی و به شهروز هم گفت:بشین غذا بخوریم!!
-چشم..عشق باباش گرسنه است؟
-داره بهش حسودیم میشه!!!

-اوه اوه..از این یکی باید ترسید!!!حسادت زنانه برابر است با به خاک سیاه نشستن!!!
می گل لبخند پر محبتی به روش زد و شروع کرد به کشیدن غذا!!!
شهروز بدون هیچ حرف دیگه ای حرکات با طمانینه می گل و نگاه کرد...خودش هم میدونست برای این موجود ظریف مادر شدن زوده...اما نمیتونست رو دلش پا بزاره...اون بچه میخواست اون هم از می گل..می گلی که بدون هیچ گونه دلبریی دل شهروز و برده بود و باعث شده بود همه ی اون چیزایی که یه عمری باهاشون بزرگ شده بود و کنار بزاره...چشمش و رو همه چی ببنده و می گل بشه همه ی زندگیش..می گلی که بهش ثابت کرده بود که میتونه در برابر جذابیتهای زنانه مقاوت کنه.....
-چرا نمیکشی؟؟؟تازه من و دیدی اینقدر نگام میکنی؟
-بارداری سخته می گل؟
-چرا میپرسی؟
-چون فرق کردی..خیلی بی حال و حوصله ای!!!
-نه...بی حال و حوصله نیستم...درسهام سنگینه..هنوز بهش عادت ندارم..به هر حال بارداری هم تاثیر داره...
-دلم برات تنگ شده عزیزم!!!گرفتن اجازه نامه از دادگاه هم که به مشکل خورده.
-خب چه اشکالی داره؟
شهروز سرش و از روی بشقابش بلند کرد و با حسرت به می گل نگاه کرد و گفت:اشکال؟؟اشکالش اینه که دیگه نمیتونم صبر کنم...دلم میخواد شبها پیشم باشی...روزها که نیستی..یا دانشگاهی یا درس داری..منم میام که همش از من فراری هستی....
بعد دوباره شروع به خوردن کرد و زمزمه وار غر زد:هرچند..حتما عقدم بکنیم از من بدت میاد دیگه!!!
می گل قاشق چنگالش و روی زمین انداخت و گفت:من از تو بدم نمیاد...به خدا...نمیدونم..
شهروز لبخند رضایتمندی زد .و برای اروم کردن می گل گفت:شوخی کردم عزیزم.میدونم..صبر میکنم..چقدر دیگه؟؟؟5 ماه؟؟یا 6 ماه؟
-5 ماه و خورده ای....دکتر گفت اینبار که بریم پیشش هم جنسیتش و میگه...هم تاریخ زایمان و.!
شهروز لبخندی از ته دل زد!!!فکر اینکه بدونه کی این بچه به دنیا میاد دنیاش و متحول میکرد...
-خب حالا تو هم..نیشت و ببند...خدا کنه زودتر حکم دادگاه درست بشه...من حس بدی دارم از اینکه بچه تو شکممه اما اسمی تو شناسنامه ام نیست!!!
شهروز دستش و دراز کرد و دست می گل و تو دستش گرفت و گفت:به زودی شناستامه ات و سیاه میکنم....
هر دو لبخند زدن...!!
--------------------------
تمام طول مسیر به لیلی فکر میکرد و سیل سوالاتی که الان سرازیر میشد..دیشب وقتی رفت تو اتاق متوجه شد لیلی 12 بار بهش زنگ زده و 7 تا هم مسیج فرستاده ...اما ترجیح داد به هیچ کودوم جواب نده و تو دانشگاه همه چیز و توضیح بده!
وقتی رسید همون طور که انتظار داشت لیلی منتظرش بود بدون اینکه سلام کنه سیل اعتراضاتش بلند شد!
-دختره ی خل و چل...تو و شهروز عقد همم نیستید؟؟
-بس کن لیلی..خواهشا تو چیزی که نمیدونی دخالت نکن!!!
-خیلی احمقی اگر عقدش نیستی بری به خاطر بچه شناسنامه ات و سیاه کنی!!!این پسر دیروزیه چش بود که گیر دادی به اون؟؟پول دار تره آره؟
از لحن لیلی بدش اومد...احساس حقارت کرد..
-نخیر..اصلا هم به خاطر پولش نیست!!
-اگر نیست به خاطر چیشه؟؟؟سنش؟
-تو چرا سن شهروز اینقدر تو چشمت رفته؟
-چون چیز کمی نیست...مهمه..تو احمقی نمیفهمی...من به چشم مشکلات فاصله سنی زیاد و دیدم.تازه فاصله 10-12 سال نه 17 سال!!!
می گل بدون اینکه جوابی بده پشت کرد بهش به سمت راهرو رفت!
-می گل
می گل با قلاب شدن دست لیلی روی بازوش ایستاد و برگشت:چیه؟
-یه کم عاقلانه فکر کن..من نمیدونم بین تو و شهروز چی میگذره...اما وقتی هنوز عقد نیستید و بچه داری میتونه حرف من حقیقت داشته باشه که فقط برای بچه تورو میخواد!
-این همه دختر چرا من؟
-چرا تو؟؟چون خوشگلی...خوش هیکلی...خوش اخلاقی..سنت کمه..یه مرد دیگه چی میخواد؟؟کجا بره یه همچین دختر خری پیدا کنه؟
-داری اشتباه میکنی!!!این بچه نا خواسته است!
-از کجا مطمئنی؟
-چون تو مستی نطفهاش بسته شده..ما تو حال خودمون نبودیم...اصلا قصدش و نداشتیم!!!
-خیلی ساده ای...خیلی!!!
می گل به رفتن لیلی نگاه کرد..دنبالش دوید و گفت:چرا اینطوری فکر میکنی؟
-واقعا فکر میکنی شهروز تو حال خودش نبوده؟فکر نمیکنم با این سنش تو اولین تجربه جنسیش بوده باشی...بدبخت مستی و بهانه کرده!!!اگر دوستت داره بهش بگو میخوام بچه رو بندازم..اگر موافقت کرد یعنی خودت و دوست داره و بچه دار شدن براش مهم نیست!!
می گل کمی فکر کرد..اما دوباره جبهه گرفت:نخیر...تو از یه چیزایی خبر نداری..هیچ کس خبر نداره...این بچه اتفاقی بود!!!

-خیلی خوش خیالی...گفتم که....!!!چند وقت دیگه هم میگه نمیخواد درس بخونی بشین تو خونه..این خط این نشون...و روی کف دستش به علاوه ای کشید!
2 ساعت اول و با هم سرسنگین بودن..اما ساعت سوم لیلی طاقت نیاورد و پرسید:حالا اون پسره کی بود دیروز اومده بود؟؟کم کشته مرده نداریا!!!
-بی خیال بابا!!!
-بگو دیگه!!!میدونی که به کسی نمیگم...
می گل فکر کرد..راست میگفت تا الان موضوع بارداریش و هیچ کس نفهمیده بود!!!
-قبلا من و میخواست!!!
لیلی پشت چشمی نازک کرد و گفت:یعنی الان نمیخوادتت؟
-لیلی..بس کن..من از شهروز بچه دارم!!!
-کاش کمی عاقلانه فکر میکردی..حد اقل یه کم زرنگی میکردی بچه دار نمیشدی...من فکر میکنم این پسر دیروزیه...اسمش چیه؟
-آراد!
-آها..آراد بیشتر بهت میاد..حد اقل از لحاظ سنی...باور کن مشکلاتون بعدا خودش و نشون میده...وقتی که تو شدی یه دختر 23-4 ساله ترگل ورگل و اون شد یه مرد 45-6 ساله جا افتاده!!!
-بهش میخورد پیر باشه؟
-خب نه...اما همه چیز که قیافه نیست!!!
-باور کن دلشم جوونه!!!اینقدر شادابه باورت نمیشه سنش زیاده!!!
لیلی سری تکون داد و گفت..خودت میدونی..اما من قول میدم 2 روز دیگه خونه نشینت میکنه تا بچه هاش و بزرگ کنی..مردها همینطوری وقتی هنوز سنی ندارن زن که بگیرن دلشون میخواد زنشون یه سره تو خونه باشه..وای به حال این!!!
-اگر اینطوری بود این همه تلاش نمیکرد من دانشگاه قبول بشم!!!
-نه عزیزم..اینم سیاستشه!!!این کار رو کرده تا بعدا همه ی اینهارو تو سرت بزنه و بگه دیدی که هدفم درس خوندنت بود...ولی اتفاق پیش اومد..دقیقا افکاری که الان نا خواسته تو سرت کرده و داری به من تحویلشون میدی!
با دیدن بچه ها کلاس که روبروی برد جمع شده بودن و تو سر و کله هم میزدن به سمتشون رفتن!!!
لیلی:چه خبره؟
مجید:تور توچال گذاشتن قبل از امتحانات...میاید شما؟
لیلی با هیجان گفت:آره..میام...کجا باید ثبت نام کنیم؟؟؟
-اسمت و بگو بنویسم...یهو لیست بدیم دفتر!
-لیلی مهدوی!
مجید رو کرد به می گل:می گله؟؟
و سرش و به نشونه اینکه فامیلیت چیه تکون داد.
-من؟؟؟من نمیتونم بیام!!
لیلی پوزخندی زد...
سامیار که دیگه همه فهمیده بودن چشمش حسابی می گل و گرفته به سمتش برگشت و گفت:چرا؟؟؟تافته جدا بافته ای؟؟همه دارن میان..تو هم باید بیای!!!
-آخه من نمیتونم.!!!
سامیار:چرا نمیتونی؟؟؟پا نداری یا دست؟؟
بهار که از روز اول به خاطر قیافه می گل حسابی بهش حسادت میکرد با طعنه گفت:شایدم اجازه!!!آخه بچه های زیر 18 سال باید رضایتنامه ولی داشته باشن.
یه عده خندیدن...اما لیلی ناراحت شد...مثل می گل ولی بر خلاف می گل خواست چیزی به بهار بگه که سامیار جوابش و داد:رضایتنامه برای بچه های زیر 18 سال نیست برای دخترای پاکیه که افتاب مهتاب ندیدتشون!!!

می گل داد زد:بس کنید..حالم و به هم زدید!!!بهار خانوم....من احتیاج به رضایتمنامه ندارم...دلیل نیومدنمم اینه که میخوام درس بخونم.....آقاسامیار شما هم حد خودت و بدون...من متاهلم...خوبه از روز اول گفته بودم!
این و گفته با غیض به سمت در ساختمون رفت!!
لیلی با تذکر به بچه ها که من و یادتون نره دنبالش دوید.
-چت شد می گل؟
-چم شد؟هر کس یه چیزی بارم میگنه..خسته ام کردن..عوضیا...!!!از روزی که پام و گذاشتم تو دانشگاه به خاطر سنم هر بار به نحوی پشتم حرف میزدن..حالا یا خوب یا بد!!

-ول کن بابا...جلو دهن مردم و که نمیشه گرفت.
-مگه این سامیار عوضی نمیدونه من متاهلم..
لیلی ابروی بالا انداخت و گفت:مگه هستی؟
-بی خیال لیلی..تورو خدا لو ندی!!!
-می گل..اگر دوست نداری اسم مطلقه روت باشه بی خیال شهروز بشو...من مطمعنم تو 1 سال نه 2 سال دیگه جدا شدی...تموم..بعد کجا میخوای بری؟؟
-میشه در موردش حرف نزنیم؟
-آره..میشه...ببینم توچال نمیای؟
-با این وضع؟
لیلی شونه بالا انداخت و گفت ...خود دانی!
بحث اون روزشون همونجا تموم شد ..اما افکار جدید می گل تازه شروع شد!!!
اون روز می گل با اعصاب داغون رفت خونه!!!خودش هم بدش نمیومد بره کوه..این طبیعی بود دختری با اون سن و سال دوست داشته باشه تو جمع هم سن و سالهاش باشه...از طرفی اینکه نمیتونست همراه دوستهاش باشه و از طرفی حرفهای بچه ها...از طرفی حرفهای لیلی حسابی اعصابش و داغون کرده بود...خیلیها بهش حسادت میکرد هم چون زیبا بود...هم درسش خیلی خوب بود..با وجود بچه ای که تو شکم داشت و مشکلات بارداریش اما همچنان توی درس پیشتاز بود....اما تفریحش چی بود؟؟کمی پیانو بزنه!!با شهروز بره رستوران!!همین..با وضعیتی که داشت سواری هم تعطیل بود...و اینها چیزی نبود که یه دختر 17-18 ساله رو راضی کنه!!!دلش کمی هیجان میخواست...کمی تنوع...احساس بدی داشت احساس کسی که زندانی شده و مجبور به کاریه....شهروز و دوست داشت..اما فکر میکرد بچه دار شدن زود بود..همین موضوع و صد البته حرفهای دیگران باعث شده بود به شهروز هم دید بدی پیدا کنه....همینجوریش که به خاطر ویارش از شهروز بدش اومده بود...بقیه مسائل هم مزید بر علت شد!!

شب شهروز با خاطره شب قبل.."هر چند اتفاق خاصی نیافتاد..اما همین که می گل بعد از مدتها به خودش رسیده بود و غذا پخته بود و مهربون تر از قبل شده بود براش خیلی لذت بخش بود."..به خونه برگشت...با شادی و هیجان خاصی در باز کرد و اومد تو اما با دیدن چراغهای خاموش مثل بادکنکی که سوراخ شده شونه هاش افتاد!!!
بعد از بستن در به سمت اتاق می گل رفت و در همین حین هم صداش زد...می گل با شنیدن اسمش که از دهان شهروز خارج میشد چهره در هم کشید ایشششش کش داری گفت:بله؟
هر چند بله اش رنگ و بوی دوستانه ای نداشت..اما شهروز گذاشت به حساب بارداریش و نشنیده گرفت و با گرمی وارد اتاق شد...اول سرش و داخل کرد و گفت:گل من چطوره؟
می گل همونطور که سرش رو کتاب بود گفت:خوبم!!
شهروز خودش و کشید داخل اتاق و گفت:چی شده؟؟؟از دیشب تا امروز چه اتفاقی افتاده اینقدر بد اخلاقی؟؟نکنه وروجک بابا اذیتت کرده!
-دقیقا همینطوره!!!
شهروز پشت سر می گل ایستاد..دستش رو روی شونه می گل گذاشت و کمی ماساژش داد و گفت:میکشمش!
-ادم نکش!!!
شهروزمتعجب سرش رو خم کرد تو صورت می گل و گفت:منظورت چیه عزیزم؟
-من میخوام جمعه برم توچال!!!
-چشم..میبرمت!!!
-نخیر با دانشگاه میخوام برم...
-یعنی چی؟؟یعنی بری توچال بری بالا؟
-آره
-با این وضعیتت...میتونی؟!!
-همین دیگه....!!
لحن تند و عصبی می گل دل شهروز و لرزوند...صندلی می گل و چرخوند سمت خودش..می گل روش رو ازش برگردوند
-من و نگاه کن میگل!!
اما می گل اینکار رو نکرد.

-میگم من و نگاه کن...
باز می گل لجبازانه روش رو برنگردوند.
شهروز خواست داد بزنه..اما مراعات کرد..مراعات حال می گل و حساسیت های این دوران رو..به جای خشونت دستش و اروم برد زیر چونه می گل و روش و به سمت خودش گردوند...چشمهای می گل حرفی خلاف زبونش میزد...توش عشق موج میزد..اما دلش رو نمیتونست آروم کنه..دلش هیجانات جوانی میخواست..کوه رفتن.تو سر و کله هم زدن..بدون توجه به اینکه بارداره..داره مادر میشه..حس میکرد این اتفاق برخلاف خیلیای دیگه که براشون خوشاینده داره زودتر از اون چیزی که فکرش و میکرد پیرش میکنه!!!
-می گل تو چشمهای من نگاه کن....بگو ببینم چته؟؟؟از دیشب تا حالا چرا رنگ عوض کردی؟تو دیشب خوب و خوش بودی که!!!همش مال اینه که از هم جدا میخوابیم..کوه و توچال بهانه است...تو محبت خونت کم شده!!این و گفت و دستش و دراز کرد تا می گل و بغل کنه!!اما می گل با بی رحمی دستش و زد کنار و گفت:نخیر..مال اینه که نمیتونم مثل هم سن و سالام باشم...هنوز هیچی نشده باید یکی دیگه رو هم زفت و رفت کنم!
شهروز اخم کوچیکی کرد و گفت:داری بهونه میاری؟؟؟خسته شدی؟؟تموم میشه گلم..چیزی نمونده...تو قول دادی به دنیا بیاریش...یادته؟؟همون روزی که جواب ازمایش من اومد..تو ماشین....!!!
-من غلط کردم..خوبه؟
اینبار اخم ساختگی شهروز تبدیل به یه اخم واقعی شد و خیلی جدی گفت:منظورت چیه؟؟؟
-منظورم واضحه...شهروز برای من مادر شدن زوده..چرا نمیخوای قبول کنی؟
شهروز احساس کرد قلبش داره از تو دهنش بیرون میاد...به می گل خیره شد..این موجود ظریف رو دوست داشت...دوست داشت؟؟نه!!میپرستید...حالا همین موجود پرستیدنی میگه ثمره ی یه شب پر خاطره رو نمیخواد!!!
-من قبول دارم...اما حالا که شده...
می گل حرفش و قطع کرد..
-من شده حالیم نیست...2 شنبه وقت دکتر دارم میرم بهش میگم میخوام بنداز مش!!
این و گفت و باز به سمت میز چرخید!!!تمام مدت تو چشمهای شهروز نگاه نمیکرد..میدونست اگر نگاه کنه نمیتونه خواسته اش و بیان کنه!!!
شهروز با صدایی که از ته چاه در میومد گفت:به خاطر یه توچال؟؟؟من قول میدم به دنیا اومد هر جمعه تورو ببرم تو چال!
-من دلم میخواد با دوستام برم!
-خب مگه بار آخر میبرن توچال...سال دیگه..سال بعدش..هنوز اولین ترمی عزیزم.!!!
-همه مسخره ام میکنن..میگن باید از ولیت اجازه بگیری..حتما اجازه میده!!!
-مگه نمیدونن بارداری؟
می گل با چشمهای گشاد شده از ترس و تعجب به سمتش برگشت
-نخیر...نمیدونن..نمیخوام کسی هم بدونه!!!
-اون دوستت که اون روز من و صدا کرد!
-فقط اون میدونه..!!
شهروز کلافه از جاش بلند شد...دستش رو روی لبهاش کشید و گفت:به همشون
بگو چرا نمیری...اینطوری کسی جرات نمیکنه مسخره ات کنه...
هنوز از در بیرون نرفته بود که صدای می گل میخکوبش کرد
-خودخواه!!!
حالا شهروز برگشته بود و با عصبانیت به سمت می گل میومد.

-من خود خواهم؟؟؟من؟؟؟من خودخواهم یا تو که به خاطر یه دور کوه رفتن با دوستهات میخوای یه موجود بی گناه وبکشی؟
-تو..تو خودخواهی که به خاطر اینکه بچه داشته باشی یه دختر 17 ساله رو اسیر خودت کردی..خدارو شکر کم اشتها هم نیستی...نکردی بری یه زن مطلقه بگیری برات بچه بیاره....تمام عمرت و با انواع و اقسام دخترها گذروندی..عشق و حال کردی...بچه دار شدن و درد سرهاش برای منه!!!کاش منم مادر پدر داشتم...اما مثل همونایی بودم که باهاشون بودی..اینطوری حداقل 1 سال نقش عشقت و بازی میکردم نه یه عمر نقش ماشین جوجه کشی و بازی کنم!!!
شهروز که دیگه عصبانیتش رنگ باخته بود و جاش و هزار و یک چیز دیگه از قبیل حسرت...تاسف...غم...و..گرفته بود یه قدم به سمت می گل برداشت...با شستش روی گونه می گل کشید و گفت:اما من ترجیح میدم تو همون می گل تنها که هیچ کس و نداره باقی بمونی...همون می گلی که چشم بسته برای 6 ماه صیغه 1 زمین به نامش کردم و با جون دل با هزار تا نقشه و سوپرایز تقدیمش کردم...همون می گلی که یه بوسه از گونه اش به هزار تا بوسه از لبهای اون دخترهایی که الان دلش میخواد جاشون باشه می ارزه!!!همون می گلی که حرمت خیلی چیزهارو نگه میداشت..به یه سواری 2 ساعته راضی بود...نگاهش رنگ عشق داشت....من ترجیح میدم تو اون می گل باشی...ولو اینکه بچه ای در کار نباشه..!!!باشه گلم..فکر میکنی خودخواهی میکنم که بچه رو میخوام هر طور راحتی...2 شنبه میریم..میگیم بندازتش...من فکر میکردم این بچه ثمره ی عشقه...چون از احساس خودم با خبر بودم..نمیدونستم ثمره ی هوسه...که اگر میدونستم خیلی زودتر از اینها از بین میبردمش!!!خوب بخوابی گلم!!!
با رفتن شهروز می گل هزار بار پشیمون از رفتارش روی تخت افتاد و گریه کرد!!!
*خدایا این چه سرنوشتیه
بعد دستی رو شکمش کشید و گفت:چرا اینقدر عجله داشتی برای اومدن...؟من هنوز آمادگی تورو ندارم...!!
*خدایا..خودت یه کاری کن...میدونم با شهروز بد حرف زدم...اما چیکار کنم؟؟؟؟این بچه جلوی پیشرفتم و میگیره...
هر چی فکر کرد وا خدا حرف زد بیشتر عذاب وجدان گرفت...بدون فکر دیگه ای از جاش بلند شد و رفت بیرون...سکوت و خاموشی خونه نشون از این میداد که شهروز خوابه!!!به سمت اتاقش رفت...در نیمه باز بود برای اینکه بتونه توی اتاق و ببینه سرش و داخل اتاق برد.... بوی تند سیگار نشون میداد بیداره...
شهروز دیدتش..اما حرفی نزد..از دستش ناراحت بود...بهش حق میداد بخواد جوونی کنه...اما نه به قیمت خورد کردن شهروز...نه به قیمت حرفهای بی ربطی که هیچ کودومشون صحت نداشت...فکر کرد چرا نمیفهمه از بس دوستش دارم اصرار دارم این بچه بمونه....؟؟؟اگر مثل امثال خواهرش بود 1 روز هم نمیزاشتم این بچه تو شکمش رشد کنه!!!
-ببخشید...
صدای می گل باعث شد همونطور که به پست خوابیه بود صورتش و به سمتش بگردونه!!!چشمهای ابی می گل تو تاریکی برق میزد!!!خیلی عصبانی بود...دلش میخواست دو تا درشت بار می گل کنه..هیچ کس تا حالا جرات نکرده بود اینطوری باهاش حرف بزنه....اگر حرفهایی که زده بود حقیقت داشت اینقدر ناراحت نمیشد که تهمت هایی شنید که تا به حال از ذهنشم نگذشته بود!اما مراعات کرد...مثل همین چند دقیقه قبل مراعات بچه اش و کرد...سعی کرد اروم باشه...با لحنی که سعی میکرد گرم باشه گفت:اشکال نداره!حرف دلت بود دیگه!!!
می گل پشیمون از حرفهایی که زده بود مظلومانه و شرمسار گفت:بخوابم پیشت؟
شهروز خواست بگه نه!!!خواست بگه,برو گمشو تو اتاقت...خواست بگه,...اما هیچ کودوم و نگفت...
*اون احمقه..من که نیستم..من که دوستش دارم...مچ دستش و گرفت و اورد بالا و بوسیدش و گفت:بخواب عزیزم..چی از این بهتر؟
می گل و به سمت خودش کشید..با عطر تنش مست شد...همه چیز رو به یکباره فراموش کرد...چقدر دلش برای این موجود ظریف تنگ شده بود..می گل و کشید تو بغلش..پیشونیش و بوسید و گفت:فردا میریم صیغه میکنیم...این محرم نبودن ما داره کار دستمون میده..هر وقت حکم دادگاه اومد عقد میکنیم تا یه عروسی مفصل بعدا بگیریم...باشه؟
می گل که دو به شک بود مجبور شد برای اینکه حرفهای زشتش و جبران کنه باشه سرسری بگه!!!
شهروز سیگارش و توی جا سیگاری کنار تختش خاموش کرد....از جاش بلند شد و پنجره رو باز کرد....احساس کرد سردی کلام می گل به خاطر بوی سیگار و هوای خفه ی اونجاست....دوباره برگشت سمت تخت...پتو رو کشید روی می گل و گفت..بوی سیگار بره میبندمش..برو این زیر سرما نخورید....بعد خودش هم خزید زیر پتو....بی اختیار دستش رو روی بازوهای می گل کشید...
*چند وقته؟؟؟خب معلومه 3-4 ماهه...اما نه...اون حال نداد..یعنی داد..خیلی هم لذت بخش بود...اما استرس بعدش خرابش کرد...حالا چی؟؟؟
برگشت سمت می گل که داشت نیم رخ شهروز رو نگاه میکرد!نفسهاش باز به شماره افتاد...چشمهاش تب داشت...سرش و خم کرد و لبهای می گل و بوسید....باز هم می گل سرد برخورد کرد..فکر کرد بارداره دیگه...طبیعیه..!!!همین که ممناعت نکرد خوب بود!!
زیر گوشش زمزمه کرد:عاشقتم ,عشق من.!
با این اعتراف می گل دلش لرزید!!!چطوری میتونست شهروز و دوست نداشته باشه؟؟؟چطوری میتونست دلش و بشکنه و بچه ای که اینقدر دوستش داره رو از بین ببره..؟
*راست میگه!یه کوه رفتن این همه ارزش داره؟؟؟که دلش و بشکنم؟؟؟
می گل هم به سمتش چرخید...دستش رو دور گردن شهروز که همچنان نفس نفس میزد و نگاهش میکرد حلقه کرد و گفت:منم عاشقتم....ببخشید اگر حرفی زدم!!!
شهروز با دستش موهای ریخته شده روی پیشونی می گل و کنار زد و پیشونیش و بوسید و گفت:هیچ وقت نخواه مثل امثال خواهرت باشی...چون اگر بودی الان اینجا نبودی...اگر بودی هیچ وقت راضی نمیشدم 1 دقیقه هم بچه من و تو شکمت بزرگ کنی...میخوام خودت باشی...همون می گل پاک و معصوم....میدونم هنوز برات خیلی زوده...من درک میکنم ادم بی منطقی نیستم...اما خواهش میکنم...دیگه چیزی نمونده..خواهش میکنم یه کم دیگه طاقت بیار...بزار به دنیا میاد...می گل تو نمیدونی من برای دیدنش چقدر بیتابم!!
بعد آروم دستش و برد پایین و گذاشت رو شکم می گل..شیطون تو چشمهای می گل نگاه کرد و گفت:حیف که خانوم دکتر گفت باید رعایت کنیم..وگرنه قید محرم نا محرمی و میزدم تا صبح بی خیالت نمیشدم...!!!
می گل چرخید پشتش و به شهروز کرد و گفت:تو داری خطر ناک میشی...من که خوابیدم!!!
شهروز لبخندی زد..بلند شد و پنجره رو بست و دوباره خزید زیر پتو از پشت می گل و تو آغوش کشید!!!
اون روز 2 شنبه بود..اولین امتحان می گل و روز وقت دکتر!!صبح می گل با تنی کوفته بلند شد..شب قبل تا دیر وقت درس خونده بود و تمام شب کابوس امتحان دیده بود...احساس ضعف داشت....دلش یه صبحانه مفصل میخواست...ساعت رو نگاهی انداخت 6 بود..هنوز خیلی وقت داشت..باید صبحانه درست و حسابی میخورد...با بی حوصلگی دستش به موهاش کشید و رفت سمت آشپزخونه...با دیدن شهروز کنار میز صبحانه مفصل در حالی که بوی نون تازه خونه رو برداشته بود و گلهای طبیعیه تازه لبخندی زد و گفت:دستت درد نکنه..چقدر گرسنه ام بود!!!
شهروز از جاش بلند شد و گفت:سلام..صبح بخیر مامان کوچولو...چطوری؟؟؟نی نی من چطوره؟؟دیشب حسابی بیدار نگهش داشتیا!!!

می گل پشت چشمی نازک کرد در حالی که روی صندلی که شهروز براش بیرون کشیده بود مینشست گفت:آها...دلت برای بچه ات سوخته این صبحانه رو آماده کردی!!!
شهروز دولا شد رو صورتش و گفت:جدی که نگفتی؟
-خیلی هم جدی گفتم!!!
شهروز باشه ی کش داری گفت و به سمت گاز رفت و گفت:حالا که اینطوره براش نیمرو هم بزنم حالش و ببره!!!
می گل که حسابی گرسنه بود با هیجان گفت:آخ جون...نیمرو...!!!
شهروز از خوشحالی می گل سر شوق اومد....نیمرو رو درست کرد و گفت:خودم میرسونمت..
-نه..نمیخواد..خودم میرم...میترسم بچه ها مسخره ام کنن!!!
-یعنی هیچکودوم از بچه ها تا حالا با دوست پسرهاشون نیومدن دانشگاه؟
می گل کمی فکر..کرد ...خب مسلما اومده بودن..بارها و بارها....اما چرا دوست نداشت با شهروز دیده بشه؟
-خب چرا...اما تو فرق میکنی!!!همه میدونن تو شوهرمی...میترسم فکر کنن بهم شک داری!!!
-شایدم خجالت میکشی از اینکه سنم زیاده با من دیده بشی!!!
می گل بدون معطلی اخمی کرد و گفت:نخیر....اصلا هم اینجوری نیست!تو اصلا بهت نمیاد 35 سالت باشه...خیلی هم جوونی...
شهروز لبخند پر غروری زد و گفت:ایول خانوم خوشگله....مگر شما از ما اینجوری تعریف کنی...حالا ببینم به چیم نمیاد 35 ساله باشه؟؟؟
می گل که با ولع لقمه هارو تو دهنش جا میداد گفت:به چیت؟؟خب به قیافه ات دیگه!!!
شهروز با شیطنت گفت:آها..فکر کردم از یه نظر دیگه گفتی!
می گل کنایه ی کلامش و نگرفت و ساده لوحانه گفت:نه قیافه ات و گفتم..بعد از جاش پرید و گفت برم آماده بشم!!!
با یه پانچو مشکی و شلوار ساپورت تنگ مشکی و بوت بلند بدون پاشنه از اتاق اومد بیرون!!
شهروز که منتظرش بود گفت:اوهوک..خانوم مارو..با چه تیپ پسر کشی میره دانشگاه..خدایی از اون مامانهایی هستی که ادم لش میخواد هی بچه ات و اذیت کنه تو بیای دعوامون کنی ما دیدنت بزنیما!!!
می گل چپ چپ نگاهش کرد و گفت..بی ادب!!!
-می گل بزار برسونمت...خیلی برف اومده...زمینها لیزه!!
-با آژانس میرم..نگران نباش!
اون روز همه بچه ها کلی از کوه و اینکه خیلی بهشون خوش گذشته بود گفتن...و سهم می گل فقط حسرت بود!!!امتحانش و خوب داد....با لیلی از در دانشگاه بیرون اومدن..مثل دفعه ی قبل لیلی خواست تا دم در مطب همراهیش کنه و البته کمی هم پرش کنه...اما با دیدن ماشین شهروز جلوی در دانشگاه این فرصت و از دست داد...می گل که در اثر تعریفهای با هیجان بچه ها از کوه باز دوباره از وضعیتش ناراضی بود با اخم سوار ماشین شد!!!
-سلام خوشگله!!!
-سلام
شهروز سردی کلام می گل و خوب درک کرد...عصبانی شد..دیگه خسته شده بود از این رفتارها...فکر کرد یعنی طبیعیه؟اما باز خودش و کنترل کرد.
-اومدم دم دانشگاه ناراحتی...یا امتحانت و بد دادی؟؟؟یا این وروجک داره مامانش و اذیت میکنه؟
می گل برگشت با غیض نگاهش کرد و گفت:این وروجک داره مامانش و اذیت میکنه...میندازمش راحت میشم!!
این و گفت و روش و به سمت دیگه ای برگردوند!
شهروز دندونهاش و روی هم فشرد...دیگه نمیتونست خودش و کنترل کنه...سعی کرد داد نزنه اما این تلاش نتیجه اش دو رگه شدن صداش بود.
-تو جنی شدی...دیشب که خوب بودی...صبحم که با خنده رفتی بیرون چت شد یهو؟
-چم شد؟؟؟شدم مثل زنای 50 ساله...هیچ کار نمیتونم بکنم..همه میرن میگردن...من باید تو خونه بشینم.
شهروز سعی کرد آروم باشه و جنبه ی شوخی به بحث بده
-کودوم زن 50 ساله ای حامله میشه بگو برم سر وقتش یه تستی بزنم!
-بگی نگی هم خیالت از این بچه راحت بشه میری سراغ همون کارها!!
شهروز برای اینکه داد نزنه لبهاش رو روی هم فشرد و با دلخوری می گل و که به روبرو با یه اخم عمیق خیره شده بود نگاه کرد و گفت:این حرفت و نشنیده میگیرم...چون خودتم میدونی اون دوران برام تموم شدست!!!
می گل میدونست..اما دلش میخواست چون حرصش در اومده یه جوری حرص شهروز و در بیاره!!!نا خواسته شهروز و تو بوجود اومدن این بچه مقصر میدونست..درسته به خاطر رابطه با شهروز بود.. در حینی که میدونست خودش شروع کننده ی رابطه و خواستار با شهروز بودن بود...اما فکر میکرد شهروز باید سفت و سخت جلوش می ایستاد.!
بعد از کمی سکوت می گل با لحن عصبی گفت:حالا کجا داری میری؟
-دارم میرم توچال!!!ببینی همچین جایی هم نیست که تو بخوای برای من قیافه بگیری!!
-لازم نکرده..با بچه ها دلم میخواست برم..نه با تو!
-منظورت چیه؟؟این بچه ها کین؟؟باید یه بار ببینمشون ببینم کیه که تو به خاطرش با من اینجوری رفتار میکنی؟
-تو چقدر شکاکی!!من برای شخص خاصی نیست ..برای خودمه..حوصله ام سر رفته!
شهروز باز عصبانیتش تو صداش موج زد.
-می گل!!!...
کمی مکث کرد..عزیزمش و با حرص گفت و ادامه داد:فقط4-5 ماه دیگه صبر کن...چرا اینجوری شدی؟؟؟
-من نمیخوام به این زودیا درگیر بچه داری بشم!!!
شهروز عصبی ماشین و گوشه ای نگه داشت...دستهاش و تو هم قفل کرد و روی لبش گذاشت..چند تا نفس عمیق کشید و گفت:من که گفتم براش پرستار میگیرم...نمیزارم تو اصلا طعم بچه داری و حس کنی...کافی نیست؟؟؟
نه..کافی نیست..وقتی بچه باشه ناخودآگاه با وجود 10 تا پرستارم درگیرش میشی....شیرش بده...محبت کن..اصلا هیچ کودوم از این کارهارو هم نمیکنم!!گریه که میکنه..میشه بگم گریه نکن..صداش و که میشنوم!!میشه با صدای یه بچه درس خوند؟
شهروز برگشت و به در ماشین تکیه داد و گفت:چیکار باید بکنیم؟؟حرفت چیه؟
و هراسان از جوابی که میدونست میشنوه به چشمهای می گل که اون نجابت و سادگیش داشت رنگ میباخت چشم دوخت!
می گل که داشت زیر این نگاه ذوب میشد نگاه حق به جانبش رنگ باخت..سرش و پایین انداخت و گفت:بندازمش؟
شهروز احساس کرد چیزی از درونش فرو ریخت!!!اشک تو چشمهاش نشست...نه تنها برای بچه...بچه یکی از دلایلش بود..احساس میکرد خورد شده..فکر میکرد همونقدر که خودش از داشتن یه بچه اون هم بچه ای که می گل مادرشه ذوق داره..می گل هم از داشتن بچه شهروز خوشحاله...اما همه چیز یکباره آوار شد روی سرش...این حس از بین رفت....شاید اگر حسی به می گل نداشت میزاشت این کار رو بکنه...تو سن اون کمبود یه بچه کاملا حس میشد!!اما دوستش داشت..احساس میکرد رسیدن به بچه می گل و ازش میگیره...سعی کرد پرده اشک نشسته تو چشمهاش و کنترل کنه و گفت:باشه...اگر فکر میکنی اینطوری راحتی...باشه!!!من راحتی تورو میخوام!!!
بدون هیچ حرفی حرکت کردن....شهروز بی توجه به اینکه قرار بود برن توچال دم یکی از رستورانهای معروف نه داشت..با خودش فکر کرد..به زودی راحت میشه اینقدر بره توچال ببینم به کجا میخواد برسه!!!
نهار رو خوردن و به سمت مطب دکتر حرکت کردن.همه ی راه سکوت بود و سکوت...می گل نمیدونست از این اجازه خوشحال باشه یا ناراحت...وقتی شهروز و اینقدر پکر میدید دلش میگرفت..اما از طرفی احساس میکرد این حقشه که بخواد مثل باقی هم سن و سالهاش زندگی کنه!!!با ولع غذاش و زیر نگاههای گاه و بی گاه شهروز خورد!!برعکس شهروز که اصلا میلی به غذا نداشت و این از نگاه می گل دور نموند...خواست بهش بگه چرا نمیخوری؟دید جوابش و میدونه...پس برای اینکه احیانا پشیمون نشه حرفی نزد!!!
پاسخ
 سپاس شده توسط ▲ℐяυηℐє ҡι∂ƨ▲


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـآن میگُل [ [جلد 2 ] - eɴιɢмαтιc - 29-08-2015، 16:51

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمـآن آسونسور
  رمـآن بـوی خون .. !
  رمـآن اگ گفتـی من کیـم؟[کمدی..عشقی ]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان