کارکترای این قسمت :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
×...Icy Girl...× (استاد الی )
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
♪Rιнαηηα♪ (استاد ملیکا)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
~ُُBön َBáŠŦ~ (استاد ایمان)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Ar.m (استاد ارمیتا)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فرید
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهرزاد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امیر
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امیرعلی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مرضیه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ایسان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهتاب
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بیتا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ندا
قسمت نه ( فصل 1 )
از زبان ندا :
اروم و اهسته چشمام رو باز کردم .. چند بار پشت هم پلک زدم .. دنیا تار شده بود ..
کمی چشمامو مالیدم .. هنوز گیج و منگ بودم ! به اطراف نگاه کردم..من کجام؟اینجا کجاست؟
روی یه تخت چوبی خوابیده بودم .. در و دیوار خونه از چوب ساخته شده بود درست شبیه یه کلبه ..
از روی تخت چوبی بلند شدم .. به هیزمی که توی اتیش داشت میسوخت نگاه کردم ! حس کردم تمام بدنم درد میکنم نگاهم رو از هیزم گرفتم ..
-نه ولم کنید .. به من دست نزنید .. اه ..
صدای جیغ و فریاد دختری رو از بیرون میشنیدم .. سریع از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم .. باورم نمیشد!
اونا دختر جوونی رو به سیخ کشیده بودند و دورش اتیش روشن کرده بودند .. حدس میزدم دختر خوناشام باشه! پوست سفید و بی روحش این رو به من نشون میداد ..
جلوی دهنم رو گرفتم که جیغ نزنم..
دختر توی اتیش میسوخت و اون موجوداتی که دورش بودند شیطانی میخندیدند .. تا بحال این موجودات عجیب رو ندیده بودم ! اونا دیگه کی هستند ..
صورتای داغون و ناقص .. موهای ژولیده!
خیلی ترسیده بودم .. تعداد موجودات وحشتناکی که اون بیرون بودن به سی نفر میرسید و من نمیتونستم از دستشون فرار کنم! اروم اروم از پنجره دور شدم و گوشه ای نشستم .. پاهام رو توی دستام گرفتم و مچاله شدم ! از ترس دندونام میلرزید و نمیتونستم به خودم غلبه کنم.. سعی میکردم مثل یه خوناشام رفتار کنم ولی هیچ توانی رو تو خودم حس نمیکردم .. بیحال شده بودم .. حتی دندونای نیشم هم هیچ حسی نداشتند..
سعی کردم از فکرم استفاده کنم ولی نمیتونستم متمرکز شم ..سرم رو توی دستام گرفتم .. زیرلب خودم رو دلداری میدادم : اروم باش ندا.. اروم باش..چشمام رو محکم بستم و لبم رو گاز گرفتم که جیغ نزنم و اونا متوجه من نشن .. احتمالا طعمه بعدیشون من بودم !
ناگهان صدای وحشتناک و بلندی رو شنیدم .. از جا بلند شدم و قایمکی از پنجره به بیرون نگاه کردم!
یه جیپ قرمزرنگ رو دیدم .. مردی از توی اون پیاده شد و با یکی از اون موجودات عجیبی دست داد!
قیافه مرد برام خیلی اشنا بود.. اهان همونی که اخرین بار توی اتاقم دیدم ..در یک ان همه چیز یادم اومد .
وقتی که وارد اتاقم شد من گوشه ای قایم شده بودم .. ولی به خودم جرعت دادم و ازش پرسیدم که اون کیه و اون چند دیقه مکث کرد و بعد .. اه بعد .. یادم نمیاد! مثل یه خواب بود .. حس میکردم که سالها خوابیدم و تازه الان بیدار شدم..بدنم درد میکرد! چند روز بود که خون نخورده بودم ؟! احساس ضعف میکردم..
ناگهان همون موجود عجیب که به نظر میرسید رییس بقیه موجودات باشه به سمت کلبه اشاره کرد.. مرد تشکری کرد و به سمت کلبه حرکت کرد ..
هول شدم.. نمیدونستم باید چیکار کنم!دوباره به تخت خواب برگشتم و خودم رو به خواب زدم ..
با صدای در فهمیدم که مرد وارد شده.. انگار که یکی از اون موجودات هم باهاش ب کلبه اومده بود ..
صداهای نامفهموی از خودشون درمی اوردند جوری که انگار داره حرفایی بینشون رد و بدل میشه .. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که جیغ و داد نزنم وکمک نخوام!
حس کردم در بار دیگه به صدا در اومد و مرد و اون موجود عجیب از کلبه خارج شدند .. چند لحظه مکث کردم و بعد از سر جام پریدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم..
مرد دوباره سوار جیپ قرمز رنگ شد و از ما دور شد ..
دوباره بروی زمین نشستم .. باید از اینجا فرار کنم !!!!!!!
_______
از زبان استاد ملیکا :
به جعبه سوسک خشک شده و شراب خون1000 ساله دستم گرفته بودم ..
کاش میتونستم خودم رو توی اینه ببینم و از زیبایی لباسم لذت ببرم !
ارمیتا بهم گفته بود که یک شب به سالن ورزشی برم و از ایمان بابت اونشب معذرت خواهی کنم ..
ساعت 9 بود .. چه زمان مناسبی ^_^
از اتاقم خارج شدم و به سمت سالن ورزشی اکادمی حرکت کردم .. اکثر دانش اموزا توی سالن غذا خوری مشغول خوردن شام بودند ..
توی راه برای همه دست تکون میدادم و با هرکسی بهم سلام میگفت به گرمی احوال پرسی میکردم ! توی دلم گفتم : خب لیدی امشب شب شانسته.. همچی درست میشه!
ناگهان به استاد الی برخورد کردم ..
و وسیله هام از توی دستم افتاد ..
-اه معذرت میخوام استاد الی .. من اصلا حواسم نبود ..
استاد الی لبخندی زد و خم شد .. جعبه سوسک و شراب رو به دستم داد و گفت: اصلا عیبی نداره عزیزم! داشتی جایی میرفتی؟زیبا شدی..
سرم رو تکون دادم و گفتم : خب داشتم به ملاقات استاد ایمان میرفتم ..
در همین لحظه یکی از داشنجوها به من نزدیک شد و گفت : استاد میشه برای کلاس رقص فردا من با بنی برقصم؟
لبخندی زدم : البته ..
دختر تعظیم کرد و از من و استاد الی دور شد ..
به استاد الی نگاه کردم
استاد الی لحظه ای مکث کرد و دوباره لبخند زد و گفت : استاد ایمان ..چه سعادتی .. حس میکنی که همچی رو برای یه دیدار فوق العاده اماده کردی؟
با تعجب گفتم : خب .. بله !
استاد الی از زیر شنلش یه شیشه ادکلن بیرون اورد و تکونی داد ..
سپس ادکلن رو به سمت من گرفت و دوبار فشار داد سپس خندید و گفت : حالا بهتر شد!
این ادکلن از بهترین و مرغوب ترین مواد ساخته شده!هر خوناشام مذکری رو به خودش جذب میکنه ..
کمی چشمام تار شد .. ادکلن اصلا بوی خوبی نداشت! نذاشتم استاد الی حرفش رو کامل تموم کنه .. به سرعت از استاد الی دور شدم و به سمت سالن ورزشی حرکت کردم..
دیدم بهتر شده بود .. اوه خدای من اون ادکلن دیگه چی بود؟
در سالن ورزشی باز بود ..کمی تعجب کردم .. به ارومی وارد سالن شدم..
همه جا تاریک بود.. از رختکن دخترا و پسرا گذشتم.. صدایی به گوشم خورد .. صداهای اشنا!
-اه ایمان تو خیلی بی مزه ای .
-ارمیتا فقط یه بار ..
باورم نمیشد چی میشنوم.. ارمیتا بهترین دوستم ! با ایمان ..
اه خدای من !!!!!!! .
به سرعت خودم رو به سمت صداها رسوندم .. ارمیتا و ایمان توی زمین فوتبال مشغول بگو و بخند بودند ..
دستم رو جلوی دهنم گرفتم .. تعجب کرده بودم ! این امکان نداره!
کمی نزدیکتر شدم .. اما اونا حتی متوجه من نشدند ..
دیگه نمیتونستم تحمل کنم .. گل و جعبه رو به روی زمین انداختم و به سرعت از زمین فوتبال خارج شدم ..
دویدم و دویدم.. خیلی دور شدم .. چیزی که دیدم غیر قابل باور بود.. اونا چطور تونستن !!!
به سمت حوضی که توی حیاط بود پناه بردم .. نفس نفس میزدم ! اگه بازم تو وجودم قلبی داشتم مطمن بودم که با این ضربه حتما خورد میشد .
-مثل اینکه همچی خوب پیش نرفت نه؟
سرم رو بالا اوردم .. استاد الی هم روی لبه حوض نشسته بود و مستقیم به جلو نگاه میکرد!
ا تعجب گفتم : تو .. از کجا ..
نفس عمیقی کشید و همونطور که مستقیما به جلو نگاه میکرد گفت : این دنیا خیلی بی رحمه ..
-من ..
-بهترین دوستت با عشقت بهت خیانت کردند ! واسه چی ناراحتی .. بلند شو به فکر تلافی باش
-تو از کجا میدونی؟
پوزخندی زد : من همه چیزو میدونم .. همه چیز...
نگاهی به اطرافم کردم .. دانشجوها مشغول بگو و بخند بودند .. یه سری کتاب به دست قدم میزدند .. انگار که هیچکس ما رو نمیدید .. همه بی توجه بودند ..
با ترس گفتم : اونا ..
-درسته اونا ما رو نمیبینند ..
تعجب کرده بودم .. به ساعت مرکزی اکادمی نگاه کردم : ساعت 9 بود .. چطور میشه؟ عقربه ها هیچ حرکتی نکردند .. ساعت ایستاده !
با تعجب به استاد الی نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم که با انگشت اشاره اش سمتی رو نشون داد:
مسیر انگشتش رو دنبال کردم ..
ارمیتا رو دیدم ! حیاط خلوت شده بود.. هیچ دانشجویی توی حیاط نبود ..
ناگهان زن شنل پوشی رو دیدم که به ارمیتا نزدیک میشد و توی دستش چاقویی از جنس نقره به چشم میخورد ..
ارمیتا پشت به زن ایستاده بود !
جیغ زدم : ارمیتا ! .. اما صدامو نشنید .. زن با بی رحمی چاقو رو چند بار به بدن ارمیتا فرو برد .. ارمیتا به روی زمین افتاد در حالی که داشت جون میداد بریده بریده کلمه هایی رو گفت : مل .. مل .. ملی ..
اما در اخر دود شد و به هوا رفت ..
با تعجب به زن شنل پوش نگاه کردم که صورتش زیر شنل پنهان شده بود ..
ناگهان کلاه شنلش رو به ارومی برداشت و به سمت من پوزخندی زد !!!!!!!
باورم نمیشه .. نه نه این امکان نداره !!!!
نه نمیتونه درست باشه ..
اون زن من بودم !!!!! نه نمیشه..
عقب عقب رفتم و روی زمین افتادم .. به استاد الی نگاه کردم و با استرس گفتم : من .. من ارمیتا رو نکشتم ! نه ..
استاد الی جوابی نداد .. جیغ زدم .. به سختی از روی زمین بلند شدم! با گام ها بلند سعی کردم از حیاط دور بشم .. نمیتونستم از نیروهام استفاده کنم .. به سمت در ساختمون اکادمی رفتم ! چندبار لگد زدم .. در باز نشد ..
جیغ زدم و کمک خواستم .. برگشتم و به سمت دریاچه حرکت کردم .. سعی میکردم تند تر حرکت کنم .. هیچ حسی توی پاهام نداشتم .. اما !
پس پس دریاچه کجاست؟
دوباره خودم رو توی حیاط پیدا کردم .. من که از اینجا دور شده بودم ! چه بلایی داره سرم میاد .
به سمت حوض نگاه کردم استاد الی رو ندیدم ..
در همین لحظه در اکادمی باز شد.. چند خوناشام ناشناس مشعل به دست به من نزدیک شدند .. جیغ زدم و میخواستم حرکت کنم اما توان راه رفتنم نداشتم ..
به روی زمین زانو زدم .. خونشامای ناشناس با مشعل های اتشین بهم نزدیک شدند و همش جمله انتقام انتقام رو زیر لب زمزمه میکردند .. حس کردم تمام بدنم دچار سوزش شده ..
موهام رو کشیدم و جیغ زدم ...
-استاد .. استاد حالتون خوبه؟
نگاهی به استاد الی کردم که با نگرانی به من خیره شده بود..
نگاهی به ساعت انداختم .. 9:30 دقیقه .. همه چیز به حالت اول برگشته بود .. اکثر دانشجوها در سالن غذاخوری مشغول شام خوردن بودند ..
با تعجب به استاد الی نگاه کردم .. زبونم بند اومده بود
استاد الی لبخندی زد و خم شد .. جعبه سوسک و شراب رو به دستم داد و گفت: داشتی جایی میرفتی؟زیبا شدی..
-من ..من ..
در همین لحظه یکی از داشنجوها به من نزدیک شد و گفت : استاد میشه برای کلاس رقص فردا من با بنی برقصم؟
با تعجب گفتم : بنی؟
دختر دانشجو گفت : اره بنی..
-اوه اره اره میتونی
دختر تعظیم کرد و از من و استاد الی دور شد..
همه اون اتفاقا داشت بار دیگه برام تکرار میشد ..
جعبه سوسک و شراب رو روی زمین گذاشتم ..
بدون حرفی از استاد الی دور شدم و به سمت اتاقم رفتم .. شب وحشتناکی بود .
وقتی که توی تابوتم دراز کشیدم ساعت 10 بود (:
____________
همان شب :
از زبان سوم شخص :
اهورا .. ایسان .. امیرعلی .. امیر.. مرضیه .. بیتا ... مهرزاد .. توی اتاق مشترک مهرزاد و احسان جمع شده بودند ..
همه نگران بودند ..
امیر عصبی توی اتاق راه میرفت و به ساعت نگاه میکرد ..
ایسان و اهورا کنار همدیگه نشسته بودند .. ایسان بیتاب شده بود ..
مرضیه زیر لب گفت : دوروزه که هیچ خبری ازشون نیست .. دوروزه که کاملا غیبشون زده ..
مهرزاد متفکرانه به نقطه ای خیره شده بود ..
امیر با عصبانیت گفت : اه پس این دوتا کدوم گوری رفتند؟
در همین لحظه در به صدا در اومد .. مهتاب و فرید وارد اتاق شدند ..
بیتا به اونا نزدیک شد و با نگرانی پرسید : چیزی پیدا کردید ؟
مهتاب و فرید نگاهی به همدیگه انداختند ..
فرید از توی کیفی که به روی دوشش بود دو موبایل رو بیرون اورد و به سمت بیتا گرفت ..
مرضیه موبایل رو از دست بیتا گرفت و با ترس گفت : اینکه موبایل شادیه ..
اهورا جلو اومد و موبایل دومی رو گرفت: اینم موبایل احسانه .
مهتاب گفت : اس ام اساشونو چک کنید ..
مرضیه و اهورا به سرعت به سمت صندوق پیام ها رفتند ..
مرضیه اروم و زیرلب خوند : امشب ساعت نه.. جلوی کتابخونه!به امید بگو زیاد سر و صدا نکنه!
اهورا هم اس ام اس رو باز کرد و خوند : باشه .. امیدوارم بتونیم به ندا کمکی کنیم !
همه بچه ها بهم خیره شدند و چند لحظه سکوت عظیمی تمام اتاق رو گرفت ..
امیرعلی زیرلب گفت : پس میخواستند ندا رو پیدا کنند .. مگه استاد الی نگفت که ندا مریضه و توی قرنطینه هست؟
امیر: اون یه موش کثیفه ! معلوم نیست که چه بلایی سر ندا اورده بود .. حالا اون بلا رو دوباره سر 5 تا دیگه از بچه ها اورده ! احتمالا بعد از اونا نوبت ماست !
مهرزاد از جاش بلند شد و گفت : فکر نمیکنم ..
همه به مهرزاد خیره شدند .. ایسان با ناراحتی گفت : برای چی این حرفو میزنی؟
-سادست ! اگه این یه بازی باشه تا وقتی بازیکن نباشی تو زمین نمیری ..
مرضیه با تعجب پرسید : منظورت چیه مهرزاد؟ مگه بقیه بازیکن بودند؟اونام مثه ما بودند..
]مهرزاد پوزخندی زد : قانون بازی میگه .. هرکس که خواست مانع پیروزی تو بشه نابودش کنی ..
احسان و امید .. شادی و نگین و پارمیدا شاید نمیخواستن وارد بازی بشن .. اما الان اونا توی این بازی هستند و اگه استاد الی واقعا همون رقیب اصلی باشه ..
کمی مکث کرد و سپس مجسمه ی خفاش رو از روی میز برداشت و به زمین انداخت .. مجسمه چند تیکه شد !
همه یک قدم به عقب رفتند ..
فرید زیر لب گفت : اگه رقیب اصلی استاد الی باشه .. بازیکنا رو نابود میکنه..
مهرزاد لبخندی زد : درسته ..
دوباره همه بهم نگاه کردند .. مرضیه با عصبانیت گفت : نمتونیم دست روی دست بزاریم !باید به استاد صابر و استاد الی خبر بدیم ..
مهرزاد روی مبل راحتی نشست و پاهاش رو روی هم انداخت : من اگه به جاتون بودم اینکارو نمیکردم .. استاد الی زرنگ تر از این حرفاست .. ندیدید که چطوری ما رو توی مسابقه تیراندازی قانع کرد ..
اون کارشو بلده !
امیر به سمت کوله اش رفت و گفت : حق با مهرزاده .. باید خودمون دست به کار بشیم ..
بیتا گفت : چطوری؟ ما حتی نمیدونیم اونا کجا رفتند؟ نمیدونیم همشون با هم گم شدند یا نه.. ما هیچی نمیدونیم ..
امیر در حالی که کتابای درسیش رو از توی کوله خالی میکرد گفت : خب فکر بهتری داری مادمازل؟نکنه بهتره دست روی دست بزاریم تا رفیقامون نابود بشن ؟
-منظور من این نبود ! ولی نمیتونیم دنبالشون بریم ..عاقلانه نیست ..
مهتاب با عصبانیت گفت : تو همیشه ساز مخالف میزنی بیتا .. اینقدر خودخواه نباش ..
امیر علی نزدیک اومد و جلوی بیتا ایستاد : بهتره دهنتو ببندی مهتاب ..
ایسان گفت : الان وقت دعوا نیست بچه ها .. ما باید دنبال بچه ها بگردیم ..
اهورا در حالی که داشت پیام های واتس اپ رو چک میکرد گفت : دقیقا میدونم کجا باید بگردیم !
سپس عکس ساختمون اتاق انفرادی رو به بچه ها نشون داد ..
.......
شب بعد :
امیر توی کوله یک چراغ قوه و طناب گذاشت ..
اهورا کت یونیفرم رو دراورد و به سمتی پرت کرد ..
مهرزاد با چند اسلحه به داخل اتاق اومد و در حالی که نفس نفس میزد گفت : خیلیم سخت نبود ..
بچه ها لبخندی زدند .. تو این موقعیت هیچکس حس شوخی نداشت ..
مهرزاد..اهورا و امیر هرکدوم یک اسلحه برداشتند ..
ایسان یک کلت برداشت که اهورا گفت : نه ایسان .. تو نباید بیای ..
-ولی نمیتونم تنهات بزارم ..
-من زود برمیگردم خب؟ ما داریم میریم تا رفیقامونو نجات بدیم ..
-ولی ..
اهورا ایسان رو بغل کرد : مراقب خودت باش ..
ایسان سرش رو تکون داد ..
موبایلاشون رو برداشتند ..همه چیز حاضر بود..
مهتاب گفت : وقتی استادا اومدند ما از جادوی جایگزین استفاده میکنیم ! همون طلسمی که استاد نفس بهمون یاد داد .. شبیه سازی کار میکنه ..
بقیه بچه ها تایید کردند ..
امیر رو به امیر علی و امیر گفت : مراقب دخترا باشید .. به حرفای استاد الی توجه نکنید .. ما زود برمیگردیم ..
فرید و امیرعلی تایید کردند .
پسرا از اونا دور شدند و به سمت اتاق انفرادی حرکت کردند ..
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
×...Icy Girl...× (استاد الی )
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
♪Rιнαηηα♪ (استاد ملیکا)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
~ُُBön َBáŠŦ~ (استاد ایمان)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Ar.m (استاد ارمیتا)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فرید
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهرزاد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امیر
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امیرعلی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مرضیه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ایسان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهتاب
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بیتا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ندا
قسمت نه ( فصل 1 )
از زبان ندا :
اروم و اهسته چشمام رو باز کردم .. چند بار پشت هم پلک زدم .. دنیا تار شده بود ..
کمی چشمامو مالیدم .. هنوز گیج و منگ بودم ! به اطراف نگاه کردم..من کجام؟اینجا کجاست؟
روی یه تخت چوبی خوابیده بودم .. در و دیوار خونه از چوب ساخته شده بود درست شبیه یه کلبه ..
از روی تخت چوبی بلند شدم .. به هیزمی که توی اتیش داشت میسوخت نگاه کردم ! حس کردم تمام بدنم درد میکنم نگاهم رو از هیزم گرفتم ..
-نه ولم کنید .. به من دست نزنید .. اه ..
صدای جیغ و فریاد دختری رو از بیرون میشنیدم .. سریع از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم .. باورم نمیشد!
اونا دختر جوونی رو به سیخ کشیده بودند و دورش اتیش روشن کرده بودند .. حدس میزدم دختر خوناشام باشه! پوست سفید و بی روحش این رو به من نشون میداد ..
جلوی دهنم رو گرفتم که جیغ نزنم..
دختر توی اتیش میسوخت و اون موجوداتی که دورش بودند شیطانی میخندیدند .. تا بحال این موجودات عجیب رو ندیده بودم ! اونا دیگه کی هستند ..
صورتای داغون و ناقص .. موهای ژولیده!
خیلی ترسیده بودم .. تعداد موجودات وحشتناکی که اون بیرون بودن به سی نفر میرسید و من نمیتونستم از دستشون فرار کنم! اروم اروم از پنجره دور شدم و گوشه ای نشستم .. پاهام رو توی دستام گرفتم و مچاله شدم ! از ترس دندونام میلرزید و نمیتونستم به خودم غلبه کنم.. سعی میکردم مثل یه خوناشام رفتار کنم ولی هیچ توانی رو تو خودم حس نمیکردم .. بیحال شده بودم .. حتی دندونای نیشم هم هیچ حسی نداشتند..
سعی کردم از فکرم استفاده کنم ولی نمیتونستم متمرکز شم ..سرم رو توی دستام گرفتم .. زیرلب خودم رو دلداری میدادم : اروم باش ندا.. اروم باش..چشمام رو محکم بستم و لبم رو گاز گرفتم که جیغ نزنم و اونا متوجه من نشن .. احتمالا طعمه بعدیشون من بودم !
ناگهان صدای وحشتناک و بلندی رو شنیدم .. از جا بلند شدم و قایمکی از پنجره به بیرون نگاه کردم!
یه جیپ قرمزرنگ رو دیدم .. مردی از توی اون پیاده شد و با یکی از اون موجودات عجیبی دست داد!
قیافه مرد برام خیلی اشنا بود.. اهان همونی که اخرین بار توی اتاقم دیدم ..در یک ان همه چیز یادم اومد .
وقتی که وارد اتاقم شد من گوشه ای قایم شده بودم .. ولی به خودم جرعت دادم و ازش پرسیدم که اون کیه و اون چند دیقه مکث کرد و بعد .. اه بعد .. یادم نمیاد! مثل یه خواب بود .. حس میکردم که سالها خوابیدم و تازه الان بیدار شدم..بدنم درد میکرد! چند روز بود که خون نخورده بودم ؟! احساس ضعف میکردم..
ناگهان همون موجود عجیب که به نظر میرسید رییس بقیه موجودات باشه به سمت کلبه اشاره کرد.. مرد تشکری کرد و به سمت کلبه حرکت کرد ..
هول شدم.. نمیدونستم باید چیکار کنم!دوباره به تخت خواب برگشتم و خودم رو به خواب زدم ..
با صدای در فهمیدم که مرد وارد شده.. انگار که یکی از اون موجودات هم باهاش ب کلبه اومده بود ..
صداهای نامفهموی از خودشون درمی اوردند جوری که انگار داره حرفایی بینشون رد و بدل میشه .. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که جیغ و داد نزنم وکمک نخوام!
حس کردم در بار دیگه به صدا در اومد و مرد و اون موجود عجیب از کلبه خارج شدند .. چند لحظه مکث کردم و بعد از سر جام پریدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم..
مرد دوباره سوار جیپ قرمز رنگ شد و از ما دور شد ..
دوباره بروی زمین نشستم .. باید از اینجا فرار کنم !!!!!!!
_______
از زبان استاد ملیکا :
به جعبه سوسک خشک شده و شراب خون1000 ساله دستم گرفته بودم ..
کاش میتونستم خودم رو توی اینه ببینم و از زیبایی لباسم لذت ببرم !
ارمیتا بهم گفته بود که یک شب به سالن ورزشی برم و از ایمان بابت اونشب معذرت خواهی کنم ..
ساعت 9 بود .. چه زمان مناسبی ^_^
از اتاقم خارج شدم و به سمت سالن ورزشی اکادمی حرکت کردم .. اکثر دانش اموزا توی سالن غذا خوری مشغول خوردن شام بودند ..
توی راه برای همه دست تکون میدادم و با هرکسی بهم سلام میگفت به گرمی احوال پرسی میکردم ! توی دلم گفتم : خب لیدی امشب شب شانسته.. همچی درست میشه!
ناگهان به استاد الی برخورد کردم ..
و وسیله هام از توی دستم افتاد ..
-اه معذرت میخوام استاد الی .. من اصلا حواسم نبود ..
استاد الی لبخندی زد و خم شد .. جعبه سوسک و شراب رو به دستم داد و گفت: اصلا عیبی نداره عزیزم! داشتی جایی میرفتی؟زیبا شدی..
سرم رو تکون دادم و گفتم : خب داشتم به ملاقات استاد ایمان میرفتم ..
در همین لحظه یکی از داشنجوها به من نزدیک شد و گفت : استاد میشه برای کلاس رقص فردا من با بنی برقصم؟
لبخندی زدم : البته ..
دختر تعظیم کرد و از من و استاد الی دور شد ..
به استاد الی نگاه کردم
استاد الی لحظه ای مکث کرد و دوباره لبخند زد و گفت : استاد ایمان ..چه سعادتی .. حس میکنی که همچی رو برای یه دیدار فوق العاده اماده کردی؟
با تعجب گفتم : خب .. بله !
استاد الی از زیر شنلش یه شیشه ادکلن بیرون اورد و تکونی داد ..
سپس ادکلن رو به سمت من گرفت و دوبار فشار داد سپس خندید و گفت : حالا بهتر شد!
این ادکلن از بهترین و مرغوب ترین مواد ساخته شده!هر خوناشام مذکری رو به خودش جذب میکنه ..
کمی چشمام تار شد .. ادکلن اصلا بوی خوبی نداشت! نذاشتم استاد الی حرفش رو کامل تموم کنه .. به سرعت از استاد الی دور شدم و به سمت سالن ورزشی حرکت کردم..
دیدم بهتر شده بود .. اوه خدای من اون ادکلن دیگه چی بود؟
در سالن ورزشی باز بود ..کمی تعجب کردم .. به ارومی وارد سالن شدم..
همه جا تاریک بود.. از رختکن دخترا و پسرا گذشتم.. صدایی به گوشم خورد .. صداهای اشنا!
-اه ایمان تو خیلی بی مزه ای .
-ارمیتا فقط یه بار ..
باورم نمیشد چی میشنوم.. ارمیتا بهترین دوستم ! با ایمان ..
اه خدای من !!!!!!! .
به سرعت خودم رو به سمت صداها رسوندم .. ارمیتا و ایمان توی زمین فوتبال مشغول بگو و بخند بودند ..
دستم رو جلوی دهنم گرفتم .. تعجب کرده بودم ! این امکان نداره!
کمی نزدیکتر شدم .. اما اونا حتی متوجه من نشدند ..
دیگه نمیتونستم تحمل کنم .. گل و جعبه رو به روی زمین انداختم و به سرعت از زمین فوتبال خارج شدم ..
دویدم و دویدم.. خیلی دور شدم .. چیزی که دیدم غیر قابل باور بود.. اونا چطور تونستن !!!
به سمت حوضی که توی حیاط بود پناه بردم .. نفس نفس میزدم ! اگه بازم تو وجودم قلبی داشتم مطمن بودم که با این ضربه حتما خورد میشد .
-مثل اینکه همچی خوب پیش نرفت نه؟
سرم رو بالا اوردم .. استاد الی هم روی لبه حوض نشسته بود و مستقیم به جلو نگاه میکرد!
ا تعجب گفتم : تو .. از کجا ..
نفس عمیقی کشید و همونطور که مستقیما به جلو نگاه میکرد گفت : این دنیا خیلی بی رحمه ..
-من ..
-بهترین دوستت با عشقت بهت خیانت کردند ! واسه چی ناراحتی .. بلند شو به فکر تلافی باش
-تو از کجا میدونی؟
پوزخندی زد : من همه چیزو میدونم .. همه چیز...
نگاهی به اطرافم کردم .. دانشجوها مشغول بگو و بخند بودند .. یه سری کتاب به دست قدم میزدند .. انگار که هیچکس ما رو نمیدید .. همه بی توجه بودند ..
با ترس گفتم : اونا ..
-درسته اونا ما رو نمیبینند ..
تعجب کرده بودم .. به ساعت مرکزی اکادمی نگاه کردم : ساعت 9 بود .. چطور میشه؟ عقربه ها هیچ حرکتی نکردند .. ساعت ایستاده !
با تعجب به استاد الی نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم که با انگشت اشاره اش سمتی رو نشون داد:
مسیر انگشتش رو دنبال کردم ..
ارمیتا رو دیدم ! حیاط خلوت شده بود.. هیچ دانشجویی توی حیاط نبود ..
ناگهان زن شنل پوشی رو دیدم که به ارمیتا نزدیک میشد و توی دستش چاقویی از جنس نقره به چشم میخورد ..
ارمیتا پشت به زن ایستاده بود !
جیغ زدم : ارمیتا ! .. اما صدامو نشنید .. زن با بی رحمی چاقو رو چند بار به بدن ارمیتا فرو برد .. ارمیتا به روی زمین افتاد در حالی که داشت جون میداد بریده بریده کلمه هایی رو گفت : مل .. مل .. ملی ..
اما در اخر دود شد و به هوا رفت ..
با تعجب به زن شنل پوش نگاه کردم که صورتش زیر شنل پنهان شده بود ..
ناگهان کلاه شنلش رو به ارومی برداشت و به سمت من پوزخندی زد !!!!!!!
باورم نمیشه .. نه نه این امکان نداره !!!!
نه نمیتونه درست باشه ..
اون زن من بودم !!!!! نه نمیشه..
عقب عقب رفتم و روی زمین افتادم .. به استاد الی نگاه کردم و با استرس گفتم : من .. من ارمیتا رو نکشتم ! نه ..
استاد الی جوابی نداد .. جیغ زدم .. به سختی از روی زمین بلند شدم! با گام ها بلند سعی کردم از حیاط دور بشم .. نمیتونستم از نیروهام استفاده کنم .. به سمت در ساختمون اکادمی رفتم ! چندبار لگد زدم .. در باز نشد ..
جیغ زدم و کمک خواستم .. برگشتم و به سمت دریاچه حرکت کردم .. سعی میکردم تند تر حرکت کنم .. هیچ حسی توی پاهام نداشتم .. اما !
پس پس دریاچه کجاست؟
دوباره خودم رو توی حیاط پیدا کردم .. من که از اینجا دور شده بودم ! چه بلایی داره سرم میاد .
به سمت حوض نگاه کردم استاد الی رو ندیدم ..
در همین لحظه در اکادمی باز شد.. چند خوناشام ناشناس مشعل به دست به من نزدیک شدند .. جیغ زدم و میخواستم حرکت کنم اما توان راه رفتنم نداشتم ..
به روی زمین زانو زدم .. خونشامای ناشناس با مشعل های اتشین بهم نزدیک شدند و همش جمله انتقام انتقام رو زیر لب زمزمه میکردند .. حس کردم تمام بدنم دچار سوزش شده ..
موهام رو کشیدم و جیغ زدم ...
-استاد .. استاد حالتون خوبه؟
نگاهی به استاد الی کردم که با نگرانی به من خیره شده بود..
نگاهی به ساعت انداختم .. 9:30 دقیقه .. همه چیز به حالت اول برگشته بود .. اکثر دانشجوها در سالن غذاخوری مشغول شام خوردن بودند ..
با تعجب به استاد الی نگاه کردم .. زبونم بند اومده بود
استاد الی لبخندی زد و خم شد .. جعبه سوسک و شراب رو به دستم داد و گفت: داشتی جایی میرفتی؟زیبا شدی..
-من ..من ..
در همین لحظه یکی از داشنجوها به من نزدیک شد و گفت : استاد میشه برای کلاس رقص فردا من با بنی برقصم؟
با تعجب گفتم : بنی؟
دختر دانشجو گفت : اره بنی..
-اوه اره اره میتونی
دختر تعظیم کرد و از من و استاد الی دور شد..
همه اون اتفاقا داشت بار دیگه برام تکرار میشد ..
جعبه سوسک و شراب رو روی زمین گذاشتم ..
بدون حرفی از استاد الی دور شدم و به سمت اتاقم رفتم .. شب وحشتناکی بود .
وقتی که توی تابوتم دراز کشیدم ساعت 10 بود (:
____________
همان شب :
از زبان سوم شخص :
اهورا .. ایسان .. امیرعلی .. امیر.. مرضیه .. بیتا ... مهرزاد .. توی اتاق مشترک مهرزاد و احسان جمع شده بودند ..
همه نگران بودند ..
امیر عصبی توی اتاق راه میرفت و به ساعت نگاه میکرد ..
ایسان و اهورا کنار همدیگه نشسته بودند .. ایسان بیتاب شده بود ..
مرضیه زیر لب گفت : دوروزه که هیچ خبری ازشون نیست .. دوروزه که کاملا غیبشون زده ..
مهرزاد متفکرانه به نقطه ای خیره شده بود ..
امیر با عصبانیت گفت : اه پس این دوتا کدوم گوری رفتند؟
در همین لحظه در به صدا در اومد .. مهتاب و فرید وارد اتاق شدند ..
بیتا به اونا نزدیک شد و با نگرانی پرسید : چیزی پیدا کردید ؟
مهتاب و فرید نگاهی به همدیگه انداختند ..
فرید از توی کیفی که به روی دوشش بود دو موبایل رو بیرون اورد و به سمت بیتا گرفت ..
مرضیه موبایل رو از دست بیتا گرفت و با ترس گفت : اینکه موبایل شادیه ..
اهورا جلو اومد و موبایل دومی رو گرفت: اینم موبایل احسانه .
مهتاب گفت : اس ام اساشونو چک کنید ..
مرضیه و اهورا به سرعت به سمت صندوق پیام ها رفتند ..
مرضیه اروم و زیرلب خوند : امشب ساعت نه.. جلوی کتابخونه!به امید بگو زیاد سر و صدا نکنه!
اهورا هم اس ام اس رو باز کرد و خوند : باشه .. امیدوارم بتونیم به ندا کمکی کنیم !
همه بچه ها بهم خیره شدند و چند لحظه سکوت عظیمی تمام اتاق رو گرفت ..
امیرعلی زیرلب گفت : پس میخواستند ندا رو پیدا کنند .. مگه استاد الی نگفت که ندا مریضه و توی قرنطینه هست؟
امیر: اون یه موش کثیفه ! معلوم نیست که چه بلایی سر ندا اورده بود .. حالا اون بلا رو دوباره سر 5 تا دیگه از بچه ها اورده ! احتمالا بعد از اونا نوبت ماست !
مهرزاد از جاش بلند شد و گفت : فکر نمیکنم ..
همه به مهرزاد خیره شدند .. ایسان با ناراحتی گفت : برای چی این حرفو میزنی؟
-سادست ! اگه این یه بازی باشه تا وقتی بازیکن نباشی تو زمین نمیری ..
مرضیه با تعجب پرسید : منظورت چیه مهرزاد؟ مگه بقیه بازیکن بودند؟اونام مثه ما بودند..
]مهرزاد پوزخندی زد : قانون بازی میگه .. هرکس که خواست مانع پیروزی تو بشه نابودش کنی ..
احسان و امید .. شادی و نگین و پارمیدا شاید نمیخواستن وارد بازی بشن .. اما الان اونا توی این بازی هستند و اگه استاد الی واقعا همون رقیب اصلی باشه ..
کمی مکث کرد و سپس مجسمه ی خفاش رو از روی میز برداشت و به زمین انداخت .. مجسمه چند تیکه شد !
همه یک قدم به عقب رفتند ..
فرید زیر لب گفت : اگه رقیب اصلی استاد الی باشه .. بازیکنا رو نابود میکنه..
مهرزاد لبخندی زد : درسته ..
دوباره همه بهم نگاه کردند .. مرضیه با عصبانیت گفت : نمتونیم دست روی دست بزاریم !باید به استاد صابر و استاد الی خبر بدیم ..
مهرزاد روی مبل راحتی نشست و پاهاش رو روی هم انداخت : من اگه به جاتون بودم اینکارو نمیکردم .. استاد الی زرنگ تر از این حرفاست .. ندیدید که چطوری ما رو توی مسابقه تیراندازی قانع کرد ..
اون کارشو بلده !
امیر به سمت کوله اش رفت و گفت : حق با مهرزاده .. باید خودمون دست به کار بشیم ..
بیتا گفت : چطوری؟ ما حتی نمیدونیم اونا کجا رفتند؟ نمیدونیم همشون با هم گم شدند یا نه.. ما هیچی نمیدونیم ..
امیر در حالی که کتابای درسیش رو از توی کوله خالی میکرد گفت : خب فکر بهتری داری مادمازل؟نکنه بهتره دست روی دست بزاریم تا رفیقامون نابود بشن ؟
-منظور من این نبود ! ولی نمیتونیم دنبالشون بریم ..عاقلانه نیست ..
مهتاب با عصبانیت گفت : تو همیشه ساز مخالف میزنی بیتا .. اینقدر خودخواه نباش ..
امیر علی نزدیک اومد و جلوی بیتا ایستاد : بهتره دهنتو ببندی مهتاب ..
ایسان گفت : الان وقت دعوا نیست بچه ها .. ما باید دنبال بچه ها بگردیم ..
اهورا در حالی که داشت پیام های واتس اپ رو چک میکرد گفت : دقیقا میدونم کجا باید بگردیم !
سپس عکس ساختمون اتاق انفرادی رو به بچه ها نشون داد ..
.......
شب بعد :
امیر توی کوله یک چراغ قوه و طناب گذاشت ..
اهورا کت یونیفرم رو دراورد و به سمتی پرت کرد ..
مهرزاد با چند اسلحه به داخل اتاق اومد و در حالی که نفس نفس میزد گفت : خیلیم سخت نبود ..
بچه ها لبخندی زدند .. تو این موقعیت هیچکس حس شوخی نداشت ..
مهرزاد..اهورا و امیر هرکدوم یک اسلحه برداشتند ..
ایسان یک کلت برداشت که اهورا گفت : نه ایسان .. تو نباید بیای ..
-ولی نمیتونم تنهات بزارم ..
-من زود برمیگردم خب؟ ما داریم میریم تا رفیقامونو نجات بدیم ..
-ولی ..
اهورا ایسان رو بغل کرد : مراقب خودت باش ..
ایسان سرش رو تکون داد ..
موبایلاشون رو برداشتند ..همه چیز حاضر بود..
مهتاب گفت : وقتی استادا اومدند ما از جادوی جایگزین استفاده میکنیم ! همون طلسمی که استاد نفس بهمون یاد داد .. شبیه سازی کار میکنه ..
بقیه بچه ها تایید کردند ..
امیر رو به امیر علی و امیر گفت : مراقب دخترا باشید .. به حرفای استاد الی توجه نکنید .. ما زود برمیگردیم ..
فرید و امیرعلی تایید کردند .
پسرا از اونا دور شدند و به سمت اتاق انفرادی حرکت کردند ..