کارکترای این قسمت :
استاد ها :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
×...Icy Girl...×
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
exanimate
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
✘ Aυтυмη Pяιηcєѕѕ ✘
دانشجویان :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پارمیدا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نگین
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شادی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ندا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اهورا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امید
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امیر
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
احسان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهرزاد
قسمت دهم (فصل1)
از زبان ندا :
نیمه شب وقتی که همه جا اروم و ساکت شد از سرجام بلند شدم .. پاهام خشک شده بود ..چندساعت مدام گوشه ای کز کرده بودم! پوست لبم کاملا داغون شده بود و دستام کبود و زخمی ! حس میکردم با اولین ضربه استخون دستم میشکنه ... خیلی ضعیف شده بودم .
از جا بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ..از دختری که به سیخ کشیده شده بود فقط چند تیکه پارچه از لباسش به جا مونده بود .. چند قدم به عقب برداشتم . وحشت کرده بودم .
خوبه که من توی این کلبه تنها هستم ولی اونا کجا رفتند؟ امیدوارم سراغ من نیان ! ناگهان صداهایی نامفهوم شنیدم .. مثل صدای همون مرد و زنی ک تو اتاقم حرف میزدند .. خودم رو زیر پنجره قایم کردم ..
صداها نزدیک و نزدیک تر شدند به طوری که کاملا از زیر پنجره میتونستم بشنوم .. حتما میخواستن اینجا نگهبانی بدن ! چه شانسی ..
نمیتونم ریسک کنم .. باید از اینجا فرار کنم .. جونی توی بدنم نداشتم! به خون نیاز داشتم و چه گزینه ای بهتر از این دوتا نگهبانی که جلوی کلبه ایستادن .. وسوسه شدم .. دیگه نمیتونستم به چیزی فکر کنم! از جا بلند شدم و دوباره از پنجره به بیرون نگاه کردم .. دو موجود وحشتناک دور اتیشی نزدیک کلبه نشسته بودند! بهترین فرصت بود ! به سمت در کلبه رفتم و در رو به ارومی باز کردم ..
نفس عمیقی کشیدم .. در صدایی داد که باعث شد دو موجود از جا بلند شن و به کلبه نزدیک بشن ولی من زرنگ تر از این حرفا بودم .. دوباره به داخل کلبه برگشتم و به سقف چسبیدم .. میدونستم که موجودات عجیب داخل کلبه رو بازدید میکنن و این بهترین فرصت برای من بود تا یه دلی از عزا در بیارم .. حدسم درست بود ...
دو موجود زشت و رقت انگیز به ارومی در رو باز کردند و وارد کلبه شدند .. وقتی که من رو داخل تخت پیدا نکردند شوکه شدند و در همین زمان من عین بختک به جون جفتشون افتادم و گلوی هر دو رو دریدم ! دست و پا میزدند که باعث میشد من بی رحم تر شم . من هیچوقت نمیتونستم به طعمه هام رحم کنم .. اونم چنین طعمه های لذیذی ..
حدود 6 لیتر خون خوردم .. وقتی از روشون بلند شدم از دهن و چونم خون چکه میکرد .. با زبونم دور دهنم رو لیس زدم .. مزش عالی بود .. پوزخندی زدم و با رضایت از شکاری ک داشتم از کلبه خارج شدم ! جون رو توی تنم حس میکردم.. نیرو گرفته بودم .. حالا وقت بازگشت بود .. باید به اکادمی برمیگشتم ولی چطوری؟
توی تاریکی به سرعت باد حرکت کردم و تا توان داشتم از اونجا دور شدم ..
___
از زبان سوم شخص :
پسرا نیمه شب از اتاق خارج شدند و به سمت برج اتاق انفرادی حرکت کردند ..
در بین راه صدای استاد رزی را از پست سرشان شنیدند و به سرعت به عقب برگشتند : شما جوجه ها این موقع شب دارید چه غلطی میکنید ؟
پسرها هول شدند و اسلحه هایی ک به همراه داشتند رو زیر لباسشون قایم کردند .. استاد رزی مرموزانه گفت : اون چیه ک زیر لباستون قایم کردید ؟ شما دارید چه غلطی میکنید ؟
اهورا من و من کنان گفت : خب .. ما .. یعنی ..
امیر با جدیت گفت : استاد بزارید ما بریم .. بعد براتون همه چی رو توضیح میدیم ما ..
استاد رزی با خشم به امیر خیره شد که باعث شد امیر حرفش رو ادامه نده .
مهرزاد ادامه داد : استاد دوستامون توی خطرن .. ما وقتی برای تلف کردن نداریم ..
استاد رزی با تعجب پرسید: منظورتون چیه؟ کدوم دوستاتون ؟ برای چی ؟
اهورا گفت : شادی .. پارمیدا .. نگین .. احسان و امید همشون گم شدن ! الان دوروزه که ازشون هیچ خبری نیست ..
امیر پوزخندی زد : به علاوه ندا ..
استاد رزی که گیج شده بود گفت : ولی .. مگه ندا مریض نیست ؟ من گیج شدم .. استاد الی که !
پسرا با هم گفتند : استاد الی قابل اعتماد نیست ..
استاد رزی با شک به پسرا نگاه کرد .. دلیلی نداشت که پسرا دروغ بگن .. پرسید : الان دارید کجا میرید؟
امیر گفت : به اتاق انفرادی ندا .. ما یه شواهدی به دست اوردیم ک بچه ها اخرین بار اونجا بودند .. داریم میریم ببنیم تو اون اتاق مزخرف چی گذشته !
استاد رزی گفت : خیلی خب .. همه چیز رو همراهتون برداشتید؟ اسلحه .. طناب ..
مهرزاد : بله .. استاد نباید وقت رو تلف کنیم ..
استاد رزی تایید کرد و گفت : همچین ریسکی برای چندتا دانشجو سال اولی خیلی خطرناکه .. نمیتونم تنهاتون بازرم ! منم میخوام همراهتون بیام ..
پسرها بهم نگاه کردند .. استاد رزی شاید ظاهر خشن و خشکی داشت .. اما از درون پاک و قابل اعتماد بود .. پسرا تایید کردند ..
استاد رزی رو به امیر گفت : امیر اون اسلحه مزخرفتو بده ب من اون به درد تو نمیخوره !
امیر با تعجب گفت : ولی ..
-ولی چی؟
امیر پوفی کشید و اسلحه رو به استاد رزی داد .. استاد رزی لبخندی موذیانه زد ! امیر زیر لب گفت : زنیکه احمق .. خودش یه اسلحه داشت ..
پسرها به همراه استاد رزی به سمت اتاق انفرادی حرکت کردند ...
استا غزل و استاد الی ک تمام مدت از سمت پنجره اتاق انفرادی به این چند نفر نگاه میکردند موذیانه خندیدند ..
استاد الی گفت : واقعا که خیلی احمق اند ..
استاد غزل تایید کرد : فکر کردند ک این بازی به همین راحتیا تموم میشه !
استاد الی در حالی ک عصای بلند و جادویی رو به کف زمین اتاق انفرادی میزد گفت : بازی تازه داره شروع میشه !
استاد غزل شیطانی خندید : اونا هیچ شانسی ندارن !!!!! نقشه هامون داره طبق برنامه پیش میره ..
استاد الی گفت : درسته .. اونا احمق تر از اونین که بخوان حرمت بعدی ما رو بخونن ..
استاد غزل پرسید : مطمنی که مهرزاد از پسشون برمیاد؟
استاد الی تایید کرد : این پسر دست پرورده خودمه .. کارش رو خوب بلده ..
استاد غزل با لبخندش ادامه داد : استاد رزی خون آشام باهوشی بود ، براش متاسفم ..
استاد غزل و استاد الی موذیانه خندیدند و با شادی از در پشتی اتاق خارج شدند ..
مهرزاد با تعجب گفت : ای بابا .. اینکه رمز داره ..
استاد رزی به سیستم امنیتی نگاه کرد . گفت : حدس میزدم ! اتاق انفرادی اتاق مهمیه ..
امیر گفت : حالا رمزش چیه؟
استاد رزی کمی فکر کرد : اگه استاد صابر این سیستم رو چیده باشه ...
سپس ارقامی رو وارد کرد . در برج باز شد ..
اهورا با تعجب گفت : رمز چی بود؟
استاد رزی جواب داد : سادست .. استاد صابر برای هر رمزی تاریخ تاسیس اکادمی رو میزاره ! سریع و راحت ..
پسرها تایید کردند و به دنبال استاد رزی وارد برج شدند ... در اتاق انفرادی رو باز کردند ..
اتاق تاریک بود ..
امیر چند بار کلید برق رو فشار داد و در اخر ناامید شد و گفت : ای بابا .. این کلید هم خرابه ..
مهرزاد گفت : عیب نداره .. چراغ قوه اوردیم ...
سپس چراغ قوه رو روشن کرد ..
اتاق در حالت کاملا معمولی قرار داشت ..
پسرها مشغول وارسی اتاق شدند .. در همین حال امیر گل سری رو روی زمین پیدا کرد و فریاد زد : اینو نگاه کنید !
سپس گل سر رو به سمت بقیه گرفت و گفت : این گل سر شادیه .. همیشه به موهاش میزد .. حتی بوی موهای شادی رو هم میده ! شرط میبندم اونا اینجا بودند ...
استاد رزی در حالی به پنجره نگاه میکرد گفت : درسته اینجا بودند و سعی داشتند فرار کنند ..
مهرزاد با تعجب پرسید: فرار؟
استاد رزی به ترک های رو پنجره و جای مشت ها اشاره کرد و گفت : به پنجره مشت میزدند .. برای همین ترک برداشته !
اهورا گفت : اما اخه .. چرا؟ یعنی از چی ترسیده بودند؟
در همین لحظه در اتاق به سرعت بسته شد ..
امیر به سمت در رفت و سعی کرد که اونو باز کنه ولی در کاملا قفل شده بود ... مهرزاد نزدیک در شد و چند مشت به در زد و گفت : در کاملا بسته شده !
استاد رزی سعی کرد پنجره رو باز کنه اما موفق نشد ..
اهورا با نگرانی گفت : این اتاق خیلی سرده .. خیلی سرد ..
استاد رزی ب صداهاییی ک از زیر پاهاش میشنید دقت کرد .. فریاد زد : همه یه جا پناه بگیرید ..
هر کدوم از پسرا به گوشه ای پناه بردند ... کف زمین باز شد و دوباره همون دایره بزرگج و وحشتناک پدید اومد ..
پسرا ترسیده بودند .. استاد رزی کلتش رو از جیبش بیرون کشید ..
شاخه های بلند از دایره بیرون اومدند و هر یک از پسرا رو که تقلا میکردند تا اونا رو کنار بزنند در بر گرفتند .. استاد رزی چندین بار به شاخه شلیک کرد ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد ! ..
دست اخر چند شاخه غول پیکر استاد رزی رو در بر گرفت .. شاخه ها به دور پسرا و استاد رزی میپیچیدند ... کم کم همگی دست از تقلا برداشتند .. شاخه ها این چند نفرو به سمت دایره بردند.. دایره هر لحظه کوچک و کوچکتر شد و در اخر ناپدید شد و به حالت اول برگشت !
___
از زبان سوم شخص :
جنگل سیاه :
شادی به آرومی چشمهاش رو از هم باز کرد ..
گیج و منگ شده بود و چیزی یادش نمیومد .. به شاخه های بلندی که بالای سرش قرار داشتند خیره شد ..
زیرلب گفت : اینجا دیگه کجاست ..
ناگهان در یک آن از جا پرید و همه چی یادش اومد .. اطرافش رو نگاه کرد ..
نگین و احسان و امید و پارمیدا خوابیده بودند ..
به سمت نگین رفت و چندبار تکونش داد و فریاد زد : نگین .. نگین بلند شو ..
نگین به ارومی چشماش رو باز کرد و گفت : شادی ..
شادی نگین رو بغل کرد و گفت : خوشحالم که خوبی دوست من!
شادی در حالی که گیج و منگ بود پرسی : ما کجاییم؟
شادی گفت : نمیدونم .. زودباش باید بقیه رو بیدار کنیم ..
در همین لحظه احسان زیر لب گفت : اه .. اینجا دیگه کجاست ..
شادی و نگین خوشحال شدند ... کم کم همه بچه ها به هوش اومدند و از جا بلند شدند به جز پارمیدا ..
شادی با نگرانی به پارمیدا نگاه کرد .. امید گفت : چش شده؟ چرا بلند نمیشه؟
شادی به پارمیدا نزدیک شد و بغلش کرد و زیر لب گفت : پاری ..
چند لحظه بعد پارمیدا اروم چشماش رو باز کرد و گفت : ندا ..
شادی : منم شادی .. تو خوبی ؟
پارمیدا تایید کرد ..شادی بلند شد و گفت : اون خوبه !
اما وقتی پارمیدا سعی کرد بلند بشه ب سرعت به زمین افتاد و از درد ناله کرد و دستش رو بروی پاش کشید ..
بچه ها دورش جمع شدند .. امید گفت : پاش شکسته !
پارمیدا دستش رو به روی دهنش گرفت و گفت : نه نه .. نمیتونه امکان داشته باشه !
نگین با ناراحتی گفت : خیلی درد داره؟اصلا نمیتونی راه بیای؟
پارمیدا سرش رو به نشونه منفی تکون داد ...
شادی گفت : حالا چیکار کنیم .. نمیتونیم که پاری رو همینجوری اینجا ول کنیم ! باید یه راهی باشه ..
احسان زیرلب گفت : یه راهی هست .. سپس پارمیدا رو از روی زمین بلند کرد.. پارمیدا جیغی کشید..
شادی با عصبانیت گفت : داری چیکار میکنی؟ مگه نمیبینی اون درد داره؟
احسان با خونسردی جواب داد : میشه خفه شی؟
سپس پارمیدا رو به روی کول خودش انداخت و گفت : اینجوری بهتره ..
پارمیدا زیرلب گفت : اذیت میشی!..
امید خندید : نه بابا ... الکی که این قد و هیکلو نساخته ! ..
پارمیدا خجالت کشید و گفت : ممنونم ..
احسان با همون حالت خونسرد گفت : نمیخوام وقتی به اکادمی برگشتیم به کسی جواب پس بدم ! پس باید این وضعیتو تحمل کنم .. نیازی به تشکر نیست ..
نگین دستی به روی تنه یکی از درختا کشید و گفت : اینجا خیلی جای عجیبیه ..
شادی تایید کرد .. امید گفت : شک ندارم که اینجا همون جنگل سیاست ..
خوناشاما با ترس بهم خیره شدند ... همه اونا میدونستند جنگل سیاه برای یه خوناشام درست مثل خودکشی محضه ! جایی که وی به همراه شکارچیاش تو اون زندگی میکنه !
جایی که اژدهای خونخوار .. سگ های سه سر و موجودات خوناشام خوار در اون هستند .. چجوری باید از اینجا جون سالم به در میبردند؟ راه برگشت کجا بود؟
سوالای زیادی تو ذهن همشون وجود داشت ..
موندن جایز نبود .. کم کم راه افتادن به جایی که نمیدونستن کجاست!
نزدیک روستایی شدند ..
روستای خلوت و ساکت اونم توی جنگل سیاه .. مطمنا برای چندتا خوناشام پناهگاه نبود !
خونه های داغون .. بوی گند تعفن همه جا رو گرفته بود .. به ارومی وارد روستای کوچیک شدند ..
شادی ترسیده بود.. نگین اب دهنشو غورت داد و گفت : اینجا خیلی مشکوکه ..
ناگهان صدای پایی شنیدند .. از هر گوشه موجودات وحشتناکی بهشون نزدیک میشدند ..
امید گفت : اینا دیگه چین؟ فک میکردم فقط توی بازیای کامپیوتری وجود دارن !
احسان گفت: زامبیا ..
خوناشاما بهم نزدیک شدند و کنار هم قرار گرفتند .. فرار غیر قابل ممکن بود ..
تعداد زامبیا به دویست نفر میرسید ک اونا رو محاصره کرده بودند ..
شادی و نگین دست همو گرفتند و اروم شچشماشون رو بستند .. زامبیا اروم و بهشون ترسناک میشدند ..
پارمیدا سرش رو اروم به روی شونه احسان گذاشت و لبش رو گاز گرفت...
در همین لحظه صدای تیراندازی حواس همه زامبیارو پرت کرد ...
خوناشاما به سمت صدای گلوله ها برگشتند ...
باورشون نمیشد ! استاد رزی .. به همراه امیر و مهرزاد و اهورا ...
استاد رزی فریاد زد : ولشون کنید اشغالا ... اونا با مان !
زامبی ها تعظیمی کردند ..
پسرا به سرعت به سمت دوستاشون اومدند .. با دیدن هم خوشحال شدند ..
خیلی چیزا بود ک باید بهم میگفتند ...
استاد رزی به اونا نزدیک شد و گفت : باید زودتر از اینجا بریم ... بچه ها تایید کردند ...
ناگهان در همین لحظه ناقوس کلیسای روستا به صدا دراومد و زامبی ها تک تک به سمت کلیسا رفتند ..
اهورا با تعجب گفت : اینجا واقعا جای عجبیه ...
استاد رزی بچه ها رو هدایت کرد تا از روستا خارج بشن !
استاد ها :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
×...Icy Girl...×
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
exanimate
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
✘ Aυтυмη Pяιηcєѕѕ ✘
دانشجویان :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پارمیدا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نگین
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شادی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ندا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اهورا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امید
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امیر
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
احسان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهرزاد
قسمت دهم (فصل1)
از زبان ندا :
نیمه شب وقتی که همه جا اروم و ساکت شد از سرجام بلند شدم .. پاهام خشک شده بود ..چندساعت مدام گوشه ای کز کرده بودم! پوست لبم کاملا داغون شده بود و دستام کبود و زخمی ! حس میکردم با اولین ضربه استخون دستم میشکنه ... خیلی ضعیف شده بودم .
از جا بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ..از دختری که به سیخ کشیده شده بود فقط چند تیکه پارچه از لباسش به جا مونده بود .. چند قدم به عقب برداشتم . وحشت کرده بودم .
خوبه که من توی این کلبه تنها هستم ولی اونا کجا رفتند؟ امیدوارم سراغ من نیان ! ناگهان صداهایی نامفهوم شنیدم .. مثل صدای همون مرد و زنی ک تو اتاقم حرف میزدند .. خودم رو زیر پنجره قایم کردم ..
صداها نزدیک و نزدیک تر شدند به طوری که کاملا از زیر پنجره میتونستم بشنوم .. حتما میخواستن اینجا نگهبانی بدن ! چه شانسی ..
نمیتونم ریسک کنم .. باید از اینجا فرار کنم .. جونی توی بدنم نداشتم! به خون نیاز داشتم و چه گزینه ای بهتر از این دوتا نگهبانی که جلوی کلبه ایستادن .. وسوسه شدم .. دیگه نمیتونستم به چیزی فکر کنم! از جا بلند شدم و دوباره از پنجره به بیرون نگاه کردم .. دو موجود وحشتناک دور اتیشی نزدیک کلبه نشسته بودند! بهترین فرصت بود ! به سمت در کلبه رفتم و در رو به ارومی باز کردم ..
نفس عمیقی کشیدم .. در صدایی داد که باعث شد دو موجود از جا بلند شن و به کلبه نزدیک بشن ولی من زرنگ تر از این حرفا بودم .. دوباره به داخل کلبه برگشتم و به سقف چسبیدم .. میدونستم که موجودات عجیب داخل کلبه رو بازدید میکنن و این بهترین فرصت برای من بود تا یه دلی از عزا در بیارم .. حدسم درست بود ...
دو موجود زشت و رقت انگیز به ارومی در رو باز کردند و وارد کلبه شدند .. وقتی که من رو داخل تخت پیدا نکردند شوکه شدند و در همین زمان من عین بختک به جون جفتشون افتادم و گلوی هر دو رو دریدم ! دست و پا میزدند که باعث میشد من بی رحم تر شم . من هیچوقت نمیتونستم به طعمه هام رحم کنم .. اونم چنین طعمه های لذیذی ..
حدود 6 لیتر خون خوردم .. وقتی از روشون بلند شدم از دهن و چونم خون چکه میکرد .. با زبونم دور دهنم رو لیس زدم .. مزش عالی بود .. پوزخندی زدم و با رضایت از شکاری ک داشتم از کلبه خارج شدم ! جون رو توی تنم حس میکردم.. نیرو گرفته بودم .. حالا وقت بازگشت بود .. باید به اکادمی برمیگشتم ولی چطوری؟
توی تاریکی به سرعت باد حرکت کردم و تا توان داشتم از اونجا دور شدم ..
___
از زبان سوم شخص :
پسرا نیمه شب از اتاق خارج شدند و به سمت برج اتاق انفرادی حرکت کردند ..
در بین راه صدای استاد رزی را از پست سرشان شنیدند و به سرعت به عقب برگشتند : شما جوجه ها این موقع شب دارید چه غلطی میکنید ؟
پسرها هول شدند و اسلحه هایی ک به همراه داشتند رو زیر لباسشون قایم کردند .. استاد رزی مرموزانه گفت : اون چیه ک زیر لباستون قایم کردید ؟ شما دارید چه غلطی میکنید ؟
اهورا من و من کنان گفت : خب .. ما .. یعنی ..
امیر با جدیت گفت : استاد بزارید ما بریم .. بعد براتون همه چی رو توضیح میدیم ما ..
استاد رزی با خشم به امیر خیره شد که باعث شد امیر حرفش رو ادامه نده .
مهرزاد ادامه داد : استاد دوستامون توی خطرن .. ما وقتی برای تلف کردن نداریم ..
استاد رزی با تعجب پرسید: منظورتون چیه؟ کدوم دوستاتون ؟ برای چی ؟
اهورا گفت : شادی .. پارمیدا .. نگین .. احسان و امید همشون گم شدن ! الان دوروزه که ازشون هیچ خبری نیست ..
امیر پوزخندی زد : به علاوه ندا ..
استاد رزی که گیج شده بود گفت : ولی .. مگه ندا مریض نیست ؟ من گیج شدم .. استاد الی که !
پسرا با هم گفتند : استاد الی قابل اعتماد نیست ..
استاد رزی با شک به پسرا نگاه کرد .. دلیلی نداشت که پسرا دروغ بگن .. پرسید : الان دارید کجا میرید؟
امیر گفت : به اتاق انفرادی ندا .. ما یه شواهدی به دست اوردیم ک بچه ها اخرین بار اونجا بودند .. داریم میریم ببنیم تو اون اتاق مزخرف چی گذشته !
استاد رزی گفت : خیلی خب .. همه چیز رو همراهتون برداشتید؟ اسلحه .. طناب ..
مهرزاد : بله .. استاد نباید وقت رو تلف کنیم ..
استاد رزی تایید کرد و گفت : همچین ریسکی برای چندتا دانشجو سال اولی خیلی خطرناکه .. نمیتونم تنهاتون بازرم ! منم میخوام همراهتون بیام ..
پسرها بهم نگاه کردند .. استاد رزی شاید ظاهر خشن و خشکی داشت .. اما از درون پاک و قابل اعتماد بود .. پسرا تایید کردند ..
استاد رزی رو به امیر گفت : امیر اون اسلحه مزخرفتو بده ب من اون به درد تو نمیخوره !
امیر با تعجب گفت : ولی ..
-ولی چی؟
امیر پوفی کشید و اسلحه رو به استاد رزی داد .. استاد رزی لبخندی موذیانه زد ! امیر زیر لب گفت : زنیکه احمق .. خودش یه اسلحه داشت ..
پسرها به همراه استاد رزی به سمت اتاق انفرادی حرکت کردند ...
استا غزل و استاد الی ک تمام مدت از سمت پنجره اتاق انفرادی به این چند نفر نگاه میکردند موذیانه خندیدند ..
استاد الی گفت : واقعا که خیلی احمق اند ..
استاد غزل تایید کرد : فکر کردند ک این بازی به همین راحتیا تموم میشه !
استاد الی در حالی ک عصای بلند و جادویی رو به کف زمین اتاق انفرادی میزد گفت : بازی تازه داره شروع میشه !
استاد غزل شیطانی خندید : اونا هیچ شانسی ندارن !!!!! نقشه هامون داره طبق برنامه پیش میره ..
استاد الی گفت : درسته .. اونا احمق تر از اونین که بخوان حرمت بعدی ما رو بخونن ..
استاد غزل پرسید : مطمنی که مهرزاد از پسشون برمیاد؟
استاد الی تایید کرد : این پسر دست پرورده خودمه .. کارش رو خوب بلده ..
استاد غزل با لبخندش ادامه داد : استاد رزی خون آشام باهوشی بود ، براش متاسفم ..
استاد غزل و استاد الی موذیانه خندیدند و با شادی از در پشتی اتاق خارج شدند ..
مهرزاد با تعجب گفت : ای بابا .. اینکه رمز داره ..
استاد رزی به سیستم امنیتی نگاه کرد . گفت : حدس میزدم ! اتاق انفرادی اتاق مهمیه ..
امیر گفت : حالا رمزش چیه؟
استاد رزی کمی فکر کرد : اگه استاد صابر این سیستم رو چیده باشه ...
سپس ارقامی رو وارد کرد . در برج باز شد ..
اهورا با تعجب گفت : رمز چی بود؟
استاد رزی جواب داد : سادست .. استاد صابر برای هر رمزی تاریخ تاسیس اکادمی رو میزاره ! سریع و راحت ..
پسرها تایید کردند و به دنبال استاد رزی وارد برج شدند ... در اتاق انفرادی رو باز کردند ..
اتاق تاریک بود ..
امیر چند بار کلید برق رو فشار داد و در اخر ناامید شد و گفت : ای بابا .. این کلید هم خرابه ..
مهرزاد گفت : عیب نداره .. چراغ قوه اوردیم ...
سپس چراغ قوه رو روشن کرد ..
اتاق در حالت کاملا معمولی قرار داشت ..
پسرها مشغول وارسی اتاق شدند .. در همین حال امیر گل سری رو روی زمین پیدا کرد و فریاد زد : اینو نگاه کنید !
سپس گل سر رو به سمت بقیه گرفت و گفت : این گل سر شادیه .. همیشه به موهاش میزد .. حتی بوی موهای شادی رو هم میده ! شرط میبندم اونا اینجا بودند ...
استاد رزی در حالی به پنجره نگاه میکرد گفت : درسته اینجا بودند و سعی داشتند فرار کنند ..
مهرزاد با تعجب پرسید: فرار؟
استاد رزی به ترک های رو پنجره و جای مشت ها اشاره کرد و گفت : به پنجره مشت میزدند .. برای همین ترک برداشته !
اهورا گفت : اما اخه .. چرا؟ یعنی از چی ترسیده بودند؟
در همین لحظه در اتاق به سرعت بسته شد ..
امیر به سمت در رفت و سعی کرد که اونو باز کنه ولی در کاملا قفل شده بود ... مهرزاد نزدیک در شد و چند مشت به در زد و گفت : در کاملا بسته شده !
استاد رزی سعی کرد پنجره رو باز کنه اما موفق نشد ..
اهورا با نگرانی گفت : این اتاق خیلی سرده .. خیلی سرد ..
استاد رزی ب صداهاییی ک از زیر پاهاش میشنید دقت کرد .. فریاد زد : همه یه جا پناه بگیرید ..
هر کدوم از پسرا به گوشه ای پناه بردند ... کف زمین باز شد و دوباره همون دایره بزرگج و وحشتناک پدید اومد ..
پسرا ترسیده بودند .. استاد رزی کلتش رو از جیبش بیرون کشید ..
شاخه های بلند از دایره بیرون اومدند و هر یک از پسرا رو که تقلا میکردند تا اونا رو کنار بزنند در بر گرفتند .. استاد رزی چندین بار به شاخه شلیک کرد ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد ! ..
دست اخر چند شاخه غول پیکر استاد رزی رو در بر گرفت .. شاخه ها به دور پسرا و استاد رزی میپیچیدند ... کم کم همگی دست از تقلا برداشتند .. شاخه ها این چند نفرو به سمت دایره بردند.. دایره هر لحظه کوچک و کوچکتر شد و در اخر ناپدید شد و به حالت اول برگشت !
___
از زبان سوم شخص :
جنگل سیاه :
شادی به آرومی چشمهاش رو از هم باز کرد ..
گیج و منگ شده بود و چیزی یادش نمیومد .. به شاخه های بلندی که بالای سرش قرار داشتند خیره شد ..
زیرلب گفت : اینجا دیگه کجاست ..
ناگهان در یک آن از جا پرید و همه چی یادش اومد .. اطرافش رو نگاه کرد ..
نگین و احسان و امید و پارمیدا خوابیده بودند ..
به سمت نگین رفت و چندبار تکونش داد و فریاد زد : نگین .. نگین بلند شو ..
نگین به ارومی چشماش رو باز کرد و گفت : شادی ..
شادی نگین رو بغل کرد و گفت : خوشحالم که خوبی دوست من!
شادی در حالی که گیج و منگ بود پرسی : ما کجاییم؟
شادی گفت : نمیدونم .. زودباش باید بقیه رو بیدار کنیم ..
در همین لحظه احسان زیر لب گفت : اه .. اینجا دیگه کجاست ..
شادی و نگین خوشحال شدند ... کم کم همه بچه ها به هوش اومدند و از جا بلند شدند به جز پارمیدا ..
شادی با نگرانی به پارمیدا نگاه کرد .. امید گفت : چش شده؟ چرا بلند نمیشه؟
شادی به پارمیدا نزدیک شد و بغلش کرد و زیر لب گفت : پاری ..
چند لحظه بعد پارمیدا اروم چشماش رو باز کرد و گفت : ندا ..
شادی : منم شادی .. تو خوبی ؟
پارمیدا تایید کرد ..شادی بلند شد و گفت : اون خوبه !
اما وقتی پارمیدا سعی کرد بلند بشه ب سرعت به زمین افتاد و از درد ناله کرد و دستش رو بروی پاش کشید ..
بچه ها دورش جمع شدند .. امید گفت : پاش شکسته !
پارمیدا دستش رو به روی دهنش گرفت و گفت : نه نه .. نمیتونه امکان داشته باشه !
نگین با ناراحتی گفت : خیلی درد داره؟اصلا نمیتونی راه بیای؟
پارمیدا سرش رو به نشونه منفی تکون داد ...
شادی گفت : حالا چیکار کنیم .. نمیتونیم که پاری رو همینجوری اینجا ول کنیم ! باید یه راهی باشه ..
احسان زیرلب گفت : یه راهی هست .. سپس پارمیدا رو از روی زمین بلند کرد.. پارمیدا جیغی کشید..
شادی با عصبانیت گفت : داری چیکار میکنی؟ مگه نمیبینی اون درد داره؟
احسان با خونسردی جواب داد : میشه خفه شی؟
سپس پارمیدا رو به روی کول خودش انداخت و گفت : اینجوری بهتره ..
پارمیدا زیرلب گفت : اذیت میشی!..
امید خندید : نه بابا ... الکی که این قد و هیکلو نساخته ! ..
پارمیدا خجالت کشید و گفت : ممنونم ..
احسان با همون حالت خونسرد گفت : نمیخوام وقتی به اکادمی برگشتیم به کسی جواب پس بدم ! پس باید این وضعیتو تحمل کنم .. نیازی به تشکر نیست ..
نگین دستی به روی تنه یکی از درختا کشید و گفت : اینجا خیلی جای عجیبیه ..
شادی تایید کرد .. امید گفت : شک ندارم که اینجا همون جنگل سیاست ..
خوناشاما با ترس بهم خیره شدند ... همه اونا میدونستند جنگل سیاه برای یه خوناشام درست مثل خودکشی محضه ! جایی که وی به همراه شکارچیاش تو اون زندگی میکنه !
جایی که اژدهای خونخوار .. سگ های سه سر و موجودات خوناشام خوار در اون هستند .. چجوری باید از اینجا جون سالم به در میبردند؟ راه برگشت کجا بود؟
سوالای زیادی تو ذهن همشون وجود داشت ..
موندن جایز نبود .. کم کم راه افتادن به جایی که نمیدونستن کجاست!
نزدیک روستایی شدند ..
روستای خلوت و ساکت اونم توی جنگل سیاه .. مطمنا برای چندتا خوناشام پناهگاه نبود !
خونه های داغون .. بوی گند تعفن همه جا رو گرفته بود .. به ارومی وارد روستای کوچیک شدند ..
شادی ترسیده بود.. نگین اب دهنشو غورت داد و گفت : اینجا خیلی مشکوکه ..
ناگهان صدای پایی شنیدند .. از هر گوشه موجودات وحشتناکی بهشون نزدیک میشدند ..
امید گفت : اینا دیگه چین؟ فک میکردم فقط توی بازیای کامپیوتری وجود دارن !
احسان گفت: زامبیا ..
خوناشاما بهم نزدیک شدند و کنار هم قرار گرفتند .. فرار غیر قابل ممکن بود ..
تعداد زامبیا به دویست نفر میرسید ک اونا رو محاصره کرده بودند ..
شادی و نگین دست همو گرفتند و اروم شچشماشون رو بستند .. زامبیا اروم و بهشون ترسناک میشدند ..
پارمیدا سرش رو اروم به روی شونه احسان گذاشت و لبش رو گاز گرفت...
در همین لحظه صدای تیراندازی حواس همه زامبیارو پرت کرد ...
خوناشاما به سمت صدای گلوله ها برگشتند ...
باورشون نمیشد ! استاد رزی .. به همراه امیر و مهرزاد و اهورا ...
استاد رزی فریاد زد : ولشون کنید اشغالا ... اونا با مان !
زامبی ها تعظیمی کردند ..
پسرا به سرعت به سمت دوستاشون اومدند .. با دیدن هم خوشحال شدند ..
خیلی چیزا بود ک باید بهم میگفتند ...
استاد رزی به اونا نزدیک شد و گفت : باید زودتر از اینجا بریم ... بچه ها تایید کردند ...
ناگهان در همین لحظه ناقوس کلیسای روستا به صدا دراومد و زامبی ها تک تک به سمت کلیسا رفتند ..
اهورا با تعجب گفت : اینجا واقعا جای عجبیه ...
استاد رزی بچه ها رو هدایت کرد تا از روستا خارج بشن !