امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان وصال پر مشقت به قلم خودمo (∩ ω ∩) o

#3
_وای چه جالب!خدا حفظش کنه آدم فط۲۳ سالش باشه بعد هم ارشد روانشناسی باشه هم استاد موسیقی!سهند هوم بلند بالایی گفت و من بعد از کمی فکر کردن گفتم:
_اهوم جالبه.من دیگه بم نیم ساعت دیگه کلاسم شروع میشه.فعلا خدافظ.
بعد از خدافظی سمت دانشگاه خودمون رفتم.تو راه به احمدی فکر کردم.جالبه حتی اسمشم نمیدونم...
اون روز دیگه ندیدمش.دوماه گذشته بود ولی ما هنوز اونو به اسم احمدی میشناختیم.همونطور سرد و ساکت!برای همه تبدیل شده بود به یه راز بزرگ که میخوان ازش سر در بیارن.خیلیا سعی کردن بهش نزدیک شن ولی به هیچکدوم محل نمیداد.بخصوص اگه طرف پسر باشه!حتی ما به زحمت صداشو میشنیدیم.فقط وقتی مجبور بود حرف میزد!!صداش...به خودم که نمیتونستم دروغ بگم...دوست داشتم بازم آواز خوندنشو بشنوم.تن صداش و لحن خوندنش جوری بود که خیلی به دل مینشست.
صبح مثل همیشه بیدار شدم و رفتم دانشگاه.به محوطه که رسیدم هانیتا ، الیزابت و رکسانا رو دیدم که روبروی احمدی ایستادن و دارن مثل ببر زخمی بهش نگاه میکنن.سبحان ، نیما و فرهاد هم ایستاده بودن تماشا میکردن.سه تا از دخترا به اسم فاطمه ، هانیه و سهیلا هم بودن.هانیتا چونه اش رو انداخت بالا و گفت:
_چیه؟ از دماغ فیل افتادی؟نکنه فکر کردی دختر شاه پریونی؟
رکسانا:روش جدیده؟مد شده واسه مخ زنی خودتو مرموز جلوه بدی؟
الیزابت:شایدم یه گندی بالا آورده که میترسه اسمش رو بگه همه بفهمن.
با احمدی که همونطور صامت با خونسردی ذاتی همیشگیش بهشون نگاه میکرد، نگاه کردم.چند نفر دیگه به علاوه ی امیرحسین و سهند هم اومدن.مثل اینکه نمایش جالبی رو دارن میبینن.احمدی آروم پلک زد و با تحقیر بهشون نگاه کرد و بعد راهش رو کج کرد و از کنارشون گذشت.رکسانا سریع خودش رو بهش رسوند و جلوش ایستاد۰
_هان؟چیه در میری؟ترسیدی دستت رو شه؟
بازم اهمیتی نداد و از کنارش گذشت.رکسانا از پشت مانتوش رو کشید.
_هوی...با تو ام یابو.
نفس عمیقی کشید و کمی نگاهش رو بی هدف چرخوند.خودش رو جلو کشید و مانتوش رو از دست رکسانا آزاد کرد.
رکسانا حرصی دندون هاش رو به هم سابید.
هانیتا:ولش کن رکی دختره ی پتیاره رو.
رکسانا جلو رفت و مقنعش رو کشید که کامل از سرش در اومد.تو یه حرکت ناگهانی احمدی برگشت و با پشت دست محکم به دهن رکسانا کوبید.رکسانا دو قدم عقب رفت و با شدت خورد زمین.گوشه ی لبش پاره شده بود و از بینیش خون میومد.هانیتا و الیزابت دویدن طرف رکسانا و ما همه بهت زده به احمدی نگاه میکردیم که از شدت خشم میلرزید.موهای خوشرنگش شبیه موهای داریوش بود با این تفاوت که اطرافش رو با موزر اصلاح نکرده بود و فقط با قیچی خیلی کوتاهش کرده بود.
پلک هاش رو محکم رو هم فشار داد و با دهن بسته نفس های عمیق کشید تا از عصبانیتش کم بشه.رکسانا گریه میکرد و فحشای رکیک میداد که با داد احمدی خفه شد!
_یا اون دهن گشادت رو ببند یا دندونات رو خورد میکنم.
رکسانا لال شد!همه ی ما لال شده بودیم!اگه قرار باشه عجیب ترین اتفاق زندگیم رو یادداشت کنم مطمعنم این لحظه رو یادداشت میکنم!
از احمدی آروم و خونسرد این حرکات و حرفا واقعا دور از تصور بود!
هانیتا از کنار رکسانا بلند شد و مثل مار زخم خورده دوید طرف احمدی و دوستش رو بلند کرد تا بهش سیلی بزنه که احمدی دستش رو تو هوا گرفت.متوجه شدم داره فشارش میده چون تو چشم های هانیتا اشک جمع شد.اینقدر فشارش داد تا هانیتا به گریه افتاد..الیزابت هراسون اومد طرفش و گفت:
_ولش کن عوضی.ولش کن...
احمدی چنان چشم غره ای بهش رفت که حق داشت سکته کنه!چشمای خمار و درشتش حالا کاملا گرد شده بودن و رنگ عسلیش که حالا به سبزی میزد واقعا ترسناک بود.الیزابت با گریه التماس کرد:
_ولش کن.تو رو خدا ولش کن.دستش رو شکوندی.
با خشم به چشم هاشون نگاه کرد:
_اگه فقط یه بار دیگه رو اعصابم راه برید استخوناتون رو خورد میکنم.
دست هانیتا رو با شدت به طرف عقب هل داد و ولش کرد که خورد زمین.نیما دوید طرف احمدی و مقنعش رو گرفت و کشید بالا تا سرش کنه.احمدی سرش رو بالا آورد و تو چشمای نیما برای چند لحظه خیره شد.نیما ماتش شد و دستاش تو حرکت ثابت شد.زیر لب گفت مرسی و بدون اینکه منتظر جوابی از,طرف نیما بشه از کنارش گذشت. هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که راه رفته رو برگشت و رفت طرف سه تا دختری که پخش زمین بودن و سه نفر دیگه داشتن کمک میکردن بلند شن.به وضوح ترس رو تو چشم هاشون دیدم.بالای سرشون ایستاد:
بهتره کسی,از این ماجرا بویی نبره و به حراست راه پیدا نکنه.برام اهمیتی نداره کی این موضوع رو به گوششون برسونه.این دیگه مشکل شماست که جلوش رو بگیرید.وگرنه همه میفهمن چه گلی کاشتید.یادتون که نرفته آقای زند چرا دوهفته اس بستریه؟
رنگ از روی دخترا پرید.پس کار اونا بوده.باید حدس میزدم!
احمدی رفت طرف سالن مطالعه که اینوقت روز به ندرت کسی رو میتونستی داخلش پیدا کنی.جمعیت متفرق شده بود.میخواستم برم کلاس که چیزی نظرم رو جلب کرد.یه دستبند طلا!خوب که دقت کردم متوجه شدم قبلا اونو جایی دیدم.آها...دستبند احمدی بود.اون روزی که داشت پیانو میزد رو مچش بسته بود.خوب که بهش نگاه کردم دیدم یه حکاکی روشه.یه حکاکی که به لاتین نوشته شده بود... ویکتوریا!این اسمش بود؟؟

خدا نخواست……
میگیم خدا   خواست……!!!













پاسخ
 سپاس شده توسط . . . P oo R ! A . . .


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان وصال پر مشقت به قلم خودمo (∩ ω ∩) o - √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ - 25-09-2015، 22:42

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان