امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مقصد نهایی ورژن فلشخور !+15 (بخش سوم )

#2
مقصد نهایی ورژن فلشخور !+15 (بخش سوم )



بخش 2 

30 اکتبر سال 2015 ..
شب:
چلسی (سو هان تایه) مشغول مسواک زدن دندوناش بود ..
صدای پیانو پخش میشد ..
- ادامه بده جوتی ..
چلسی به اینه رو به روش نگاهی انداخت .. چشماش رو بست و سرش رو پایین اورد تا دهنش رو بشوره ..
صدای پیانو قطع شد ...
چلسی سرش رو بالا اورد و همچنان چشماش بسته بود .. با صدای بلند گفت: چرا ادامه نمیدی جوتی؟
خندید و چشماش رو باز کرد ..
جوتی رو توی اینه دید .. درست پشت سرش .. با دستای خون الود و موهای بلند و اشفته ..
جیغ بلندی کشید ..
-بلند شو چلسی .. بلند شو !
بدن چلسی از عرق خیس شده بود .. از ترس میلرزید ..
مادرش گفت : کابوس میدیدی؟
چلسی در حالی که میلرزید سرش رو تکون داد و گفت : جوتی .. جوتی رو دیدم ..
مادرش دخترش رو توی اغوش گرفت و گفت : عزیزم .. تو باید قوی باشی و خوب غذا بخوری ! میدونم به خواهرت خیلی وابسته بودی من هم بودم ولی باید قبول کنیم که امروز خدایان مبعد از اون محافظت میکنن .. بودای بزرگ حامی جوتیه دخترم !
- مادر ..
مادر چلسی از جا بلند شد و گفت : حالا هم اروم بخواب .. خواب مقدسه سو ..
سپس درب کشویی اتاق رو باز کرد و به بیرون از اتاق رفت ..
چلسی دوباره دراز کشید ..

30 اکتبر سال 2015 ..
شب:
الیشیا مشغول تنظیم تارهای گیتارش بود ..
به دست های کبود و زخمی خودش نگاه کرد ..
درد بدی داشت ..
یاد اولین روزایی افتاد که با خوآن توی دبیرستان اشنا شده بود ..
همیشه بخاطر اصلیت اسپانیاییش حس تنهایی داشت ولی اون سال شاگرد جدیدی اومده بود که مثل خودش اهل اسپانیا بود ..
پوست برنز و هیکل ورزشکاری خوان میتونست هر دختری رو به خودش جذب کنه ..
الیشیا غرق فکر بود .. گه گاهی بخاطر درد شدید انگشتاش .. زخمش رو میمکید ..
از جا بلند شد و به طرف اتاق رفت .. در کشوها رو باز کرد .. دنبال گاز استریل میگشت ! ناگهان چشمش به البوم عکسش خورد .. اونو برداشت و گوشه ای نشست .. صفحه ها رو به ارومی ورق میزد! البوم قدیمی که بعضی از صفحه هاش پاره شده بود .. عکس خودش رو دید .. دختر ساده و معصومی که کنار خوآن عوضی ایستاده بود .. اشک از چشماش جاری شد ..
اولین عکس با گیتارش و ذوقی که توی چشماش وجود داشت باعث شد تا گریش اوج بگیره .. صفحه ها رو تند تند ورق میزد تا به عکس تکی خوآن رسید ..
عکسو بیرون اورد و از جا بلند شد .. فندکی از روی اپن اشپزخونش برداشت و زیر عکس خوآن گرفت و درحالی ک گریه میکرد گفت: تو .. تو فکر کردی من همون الیشیای احمق گذشتم؟ فکر کردی بازم میتونی باهام بازی کنی؟ نه خوآن من دیگه بازیچه دستای کثیفت نمیشم .. دیگه برای تو گریه نمیکنم ! عکس خوآن اروم میسوخت و دستای الیشیا داغ میشد..
الیشیا همیشه اینجوری نبود .. اون دختر مهربون و بازیگوش کجاست؟ اون دختری که همیشه میخندید؟
الیشیای گوشه ای کز کرد و توی خودش جمع شد ..
نفرت جلوی چشماش رو گرفت ..
با خودش گفت: اره من فردا به اون جشن مزخرف میرم و بهش ثابت میکنم برام ارزشی نداره ! نمیخوام دوباره بازیچه شم ..
سپس جیغ زد و گفت: دردایی که من کشیدم تو نکشیدی عوضی ..
شبایی که من سر کردم تو سرنکردی ..
در همین لحظه در خونه به صدا دراومد ..
الیشیا به ساعت نگاه کرد .. 10:50 ..
کی میتونه تو همچین ساعتی بیاد اینجا؟ به ارومی چوب بیسبال رو برداشت و سمت در رفت  ... طبق معمول گارد گرفت! برای یه دختر تنها لازم بود تا از خودش دفاع کنه .. درو باز کرد و با دیدن جسیکا اروم شد ..
جسیکا با خنده گفت : اوه عزیزم نکنه میخوای دخترعمو عزیزتو با این چوب بیسبال به گ* بدی؟
سپس الیشیا رو کنار زد و داخل شد ..
الیشیا غرید : باز تو و اون عموی اشغالم چه غلطی کردید که اومدید سراغ من؟
جسیکا در حالی ک روی یکی از مبل ها مینشست گفت: پدرم رو توی جاده فلوریدا دستگیر کردن !
الیشیا چوب بیسبال رو کنار گذاشت و اومد و روی اپن نشست : خب؟
جسیکا ادامه داد: حدودا 100 کیلو از بار حشیشمون از بین رفت .. ما باید خیلی زود این بارو به اونا برسونیم وگرنه ..
الیشیا: وگرنه ؟
جسیکا چشماش رو ریز کرد و گفت : اونا به بوستون میان و تمام زندگیمونو نابود میکنن ..
-زندگی شما .. نه من !
-هرچی الیشیا .. من به کمکت نیاز دارم !
- روی من حساب نکن هرز*
جسیکا از جا بلند شد و گفت : واقعا به این پول نیاز داری دخترعمو ! به خونه ات نگاه بنداز ..
تا کی میخوای با اون گیتار کوچولوت تو خیابون گدایی کنی .. الیشیا عصبی شد و جسیکا رو به سمت در خروجی کشید و گفت : من حتی اگه بمیرمم قاطی کارای خلاف تو و اون عوضی نمیشم جسیکا .. حالا هم برو به سلامت ..
جسیکا از خونه بیرون رفت و الیشیا درو محکم بست ..
سپس زیر لب غرید : هرز*

30 اکتبر سال 2015 ..
ونسا در حال تماشای تی وی بود که در خونه باز شد و اندرو به داخل اومد ..
ونسا بدون اینکه ب سمت در نگاه کنه گفت : خوش اومدی عزیزم ..
چند لحظه بعد دستای گرم اندرو رو روی شونه هاش حس کرد ..
اندرو خم شد و گونه ونسا رو بوسید ..
در این بین زنگ تلفن به صدا دراومد .. ونسا از جاش بلند شد .. اندرو هم به سمت اتاق خواب رفت ..
- الو؟
-خشششششش .. خششش
-الو؟؟؟
-خششششش ..
-شما؟
صدا خیلی ضعیف بود و فقط خش خش سطحی ای شنیده میشد ..
- مرگ پشت سر شماست .. خششش
ونسا با تعجب گفت : چی ؟
- او در همین نزدیکی است ..
- من ..
ناگهان برق قطع شد و تاریکی همه جا رو فرا گرفت .. صدای بوق به صورت یکنواخت توی گوش ونسا شنیده میشد ..
اندرو داد زد : بازم فیوز پرید ؟
ونسا جوابی نداد ..
اندرو دوباره فریاد زد: ونسا؟
...
اندرو با نور موبایل سعی میکرد ونسا رو پیدا کنه .. اروم قدم برمیداشت ..
سرانجام کنار تلفن ونسا رو پیدا کرد .. در حالی که از ترس میلرزید و گوشی توی دستش خشک شده بود ..
اندرو به سمت ونسا رفت و اونو در اغوش کشید و گفت: چی شده ؟
ونسا زیر لب گفت : هیچی .. هیچی .. فقط یه شوخی هالووینی بود
اندرو اروم گفت : هنوزم شمع داریم ؟
...
نور شمع .. کمی اتاق رو روشن کرده بود !
اندرو با اشتیاق مشغول خوردن پاستا بود ..
- حالت بهتره ونسا؟
ونسا در حالی مشغول بازی با پاستا بود گفت: اره .. خودمم نمیدونم امروز چم شده بود ! حس کردم دارم خفه میشم .. نجاتم دادی ..
اندرو گفت : باید بیشتر مراقب باشی عشق من ..
-اهوم ..
اندرو دوباره مشغول خوردن غذا شد ..
در این بین برق وصل شد ..
-احتمالا بخاطر بارون و رعد و برق این سیما اتصالی کرده !
-هردفعه همینه اندرو .. باید سریعا تعمیرش کنیم ! هنوز تو اکتبریم ..
زینگ زینگ زینگ زینگ ..
صدای موبایل اندرو بود که به گوش میرسید..
ونسا با شک و تردید گفت : این موقع شب کیه؟
اندرو از کنار بشقابش موبایلش رو برداشت و با تردید به ونسا نگاه کرد ..
ونسا پرسید: اون کیه اندرو؟نمیخوای جوابشو بدی؟
اندرو جواب داد ..
-الو ؟
-سلام آن .. آلتا هستم ..
-سلام ..
-عزیزم میدونم که نباید شب مزاحمت بشم .. ولی راجبع جشن فردا میخواستم ازت بپرسم ..
من میتونم با تو بیام ؟
-با من؟اما من تنها نیستم ..
سپس به سمت ونسا نگاه کرد ..
ونسا با اخم پرسید : کیه ؟
- اوه حتما ونسا هم هست .. مهم نیست من با اون دخترم کنار میام ! فردا ساعت شش میبینمت .. شبت بخیر ..
-اما آلتا ..
- مشکلی هست عزیزم ؟
اندرو نفس عمیقی کشید و گفت : نه .. شبت بخیر ..
سپس تماسو قطع کرد ..
ونسا در حال جمع کردن میز غذا بود ..
آندرو دستی توی موهاش کشید و گفت : آلتا بود ..
-خب؟
- میخواد فردا با ما بیاد !
ونسا چشماش رو اروم بست و سعی کرد خونسرد باشه .. مشغول شستن ظرف ها شد ..
اندرو از پشت ونسا رو بغل کرد و گفت : عزیزم میدونم ..
ونسا دست از ظرف شستن کشید و دستای اندرو رو از دور کمرش باز کرد و گفت : نمیخوام چیزی بشنوم اندرو فقط میخوام بدونم تا کی قراره دوست دختر سابقت توی زندگی ما دخالت کنه ؟
- اون دخالتی نداره ونسا .. فقط میخواد با ما به جشن بیاد !
ونسا عصبی خندید و گفت : من نمیخوام دوست دختر سابقتو توی زندگیم ببینم اندرو ! این خواسته زیادیه؟
- باید منطقی باشی ون ! التا الان فقط دوست منه !
ونسا دستکش های ظرف شویی رو از دستاش دراورد و توی بغل اندرو گذاشت و گفت : امیدوارم فقط دوستت باشه !
سپس به سمت اتاق خواب حرکت کرد .. اندرو به دتبالش راه افتاد و فریاد زد : منظورت از این حرفا چیه؟ میخوای بگی من با التا رابطه دارم ؟
ونسا تی شرتش رو دراورد و لباس راحتی پوشید و گفت : سر من داد نزن اندرو !
سپس با شونه ای که روی میز توالتش قرار داشت مشغول شونه زدن موهاش کوتاهش شد ..
اندرو نزدیک شد و دستای ونسا رو توی هوا نگه داشت و پرسید : منظورت از اینکارا چیه ؟ تو به من شک داری ؟
ونسا غرید: ولم کن .. سپس دستاش رو جدا کرد و به کار خودش ادامه داد  ..
اندرو خندید و روی تخت خواب نشست و گفت : من و تو .. اه من و تو قراره تا سه ماه دیگه ازدواج کنیم ! من دارم با کسی ازدواج میکنم که بهم اعتماد نداره ..
ونسا با عصبانیت گفت : منم دارم با کسی ازدواج میکنم که جای رژ لب همکارش  رو روی استین یقش پیدا کردم !
اندرو سرش رو گرفت و با لحن عصبی گفت : ونسا داری تند پیش میری ! من برات توضیح دادم که قضیه چیه !
-انتظار داری باور کنم ؟
- بله ! باید باورم داشته باشی ..
ونسا داد زد : نه ندارم .. به تو اعتماد ندارم ! از این اتاق برو بیرون نمیخوام ببینمت !
آندرو که حوصله بحثای اضافی رو نداشت از اتاق بیرون رفت  و درو محکم بست ..
ونسا شقیقه هاش رو مالید .. کمی تند پیش رفته بود ولی از کار خودش پشیمون نبود !
به هرحال ابن پسر انگلیسی باید برای روابطاش یه حد و حدودی میزاشت !

30 اکتبر سال 2015 ..
شب:
ویلبر و برد به کافه ای در بیرون شهر رفته بودند ..
جمعیت زیادی از مردها توی کافه بود ..
برد و ویلبر وارد کافه شدند ..
کوپر لیوان مشروب رو محکم به زمین زد و روبه ویلبر گفت : خب پس تو و اون عوضی فردا میخواید برید به اون کوها؟
ویلبر مقداری از نوشید و گفت : اره یه دورهمی دوستانست ..
کوپر موذیانه خندید و دندونای سیاه و داغونش معلوم شد ..
چاقو رو از روی میز برداشت و با لحنی ترسناک گفت : افسانه ها میگن کوهای الابا طلسم شدن .. درسته؟
- میدونی که به افسانه اعتقادی ندارم مرد ..
کوپر زیرلب گفت امیدوارم افسانه ها الکی باشن ویل وگرنه ..
در این لحظه صدای رعد و برق بلندی به گوش رسید ..
صدای فریاد برد بلند شد ..
-اخ دستم ! اخ  ..
نگاه ها به سمت برد برگشت که دستش رو فشار میداد ... نوک تیز تیر دارت به دستش فرو رفته بود ..
برد با عصبانیت گفت : تو یه عوضی هستی دن .. مگه کوری؟
دن که مرد قوی هیکلی بود گفت : بهتره خفه شی برد .. ک×نت رو جمع کن و از کافه برو بیرون  ..
برد ژست دعوا گرفت که ویلبر نزدیک شد و برد رو منصرف کرد ..
-الان وقتش نیست برادر!
ویلبر با شک به سمت کوپر نگاه کرد و مشغول تمیز کردن جام های ویسکی بود ..
سپس همراه با برد از کافه خارج شد ..
برد و ویلبر داخل ماشین نشستند ..
- اخه چجوری تیر دارت رفت توی دستت مرد؟
-خودمم نمیدونم ! من توی بازی نبودم .. فقط دیدم دن داره پرتاب میکنه و بعد از اون رعد و برق تیر توی دست من بود اخ !
- دستتو بده به من ..
برد دست خودش رو به سمت ویلبر گرفت .. زخم عمیق بود!
ویلبر ماشین رو روشن کرد و به سمت درمونگاه حرکت کردند ..
صدای اهنگ هتل کالیفرنیا توی ماشین پیچید .. هوا تاریک بود و بارون به شدت میبارید ..
برد اروم خوابیده بود ..
ویلبر صدای اهنگ رو پایین اورد .. بین راه بودند که ویلبر متوجه حضور دوفرد کنار جاده شد ..
این وقت شب توی جاده شهر !؟
ویلبر اتومبیل رو متوقف کرد و از ماشین پیاده شد و به سمت افراد رفت ..
اونا دوتا دختر بودند که این وقت شب میون بارون ماشیشنشون خراب شده بود !
- لعنت به تو کندل ! مگه نگفتم باک رو پر کن ؟
- هعی خانوما ؟
کندل و بلا به سمت صدا برگشتند و با دیدن ویلبر بسیار تعجب کردند ..
کندل به طرف ویلبر رفت و پسر رو بغل کرد و گفت : باورم نمیشه که تو اینجایی ! شبیه معجزه هست ..
ویلبر کندل رو جدا کرد و گفت : مشکل چیه ؟؟
بلا در حالی که در زیر بارون خیس و خالی شده بود فریاد زد : باک ماشین خالی شده ویل .. میتونی ما رو تا یه جایی برسونی؟
ویل گفت : ماشینت رو قفل کن فردا صبح بگو بیان ببرن ! بیاین تو ماشین من ..
بلا ماشین رو قفل کرد و همراه با کندل سوار ماشین ویلبر شدند ..
برد از خواب بلند شده بود و با دیدن کندل و بلا تعجب کرد و گفت : هعی .. تو چیکار کردی ویل ؟ فکر نمیکردم به این زودی بیام به بهشت ..
کندل و بلا  سعی داشتند لباسشون رو خشک کنند .. بلا به روی سر برد ضربه زد و گفت : اینجا بهشت نیست احمق ما کنار جاده مونده بودیم ویل بهمون کمک کرد !
برد با تعجب به سمت ول نگاه کرد .. پسر بازیگوش چشمک  زد و گفت : دستت چطوره برد ؟
-هنوزم درد میکنه ..
کندل پرسید: دستت چی شده ؟
- موقع بازی دارت اسیب دیده ..
پسرا و دخترا با هم به سمت شهر راه افتادند ..


30 اکتبر سال 2015 ..
- و بالاخره شاهزاده خانوم غورباقه کوچولو رو بوسید و اون غورباقه به یه مرد زیبا و خوشتیپ تبدیل شد و اونا با هم ازدواج کردند ..
تمام !
اسکایلر با ذوق گفت : وای چه رمانتیک مامانی !
مورگان به ارومی پیشونی دختر کوچولوش رو بدسید و گفت : حالا دیگه خرس کوچولوتو بغل کن عزیزم !
وقت خوابه ..
اسکایلر زیر لب گفت : نه ..
مورگان پرسید : بله بله ؟ نشنیدم چی گفتی !
اسکایلر روی تخت نشست معصومانه به مادرش چشم دوخت و گفت : مامان اگه من بخوابم بابایی میاد تا منو ببینه ؟
مورگان شوکه شد  .. انتظار همچین حرفیو نداشت ..
اسکایلر پرسید : اره مامانی؟
مورگان به خودش اومد .. دخترش رو بغل کرد و گفت : عزیزم .. بهتره بخوابی !
اسکایلر پوفی گفت و دراز کشید و بلند گفت : شبخیر مامان !
مورگان چراغ خواب رو خاموش کرد و در حالی که داشت از اتاق بیرون میرفت گفت : شبخیر عزیزم ..
..
- نه کلر .. گفتم که به پدرت چیزی نگو !
- اه من دارم میام خودم برای پدرت توضیح میدم ..
- بهتره بخوابی ..
- منم دوستت دارم خدافس !
این صدای مکالمه مارگت با دخترش کلر بود ..
مورگان از توی اشپزخونه پرسید : چیزی شده خواهر؟
مارگت در حالی که کیفش رو از روی صندلی برمیداشت و لباسش رو مرتب میکرد گفت : آلبرت قضیه جدا زندگی کردن کلر رو فهمیده ! واقعا عصبیه ..
مورگان دو فنجون قهوه داغ رو روی میز گذاشت و گفت : کلر میخواد جدا زندگی کنه ؟ اما برای چی؟
- چون حس میکنه نیاز داره مستقل بشه .. پدرش مخالف این قضیه هست .. امیدوارم راجبع کاسپر اینقدر احمقانه برخورد نکنه ..
- ولی کاسپر هنوز خیلی بچه هست مارگت ..
مارگت کمی از قهوه نوشید و گفت : نه نه .. اون یه پسر 17 ساله هست .. از سال دیگه باید جدا زندگی کنه ! درکش برای البرت خیلی سخته .. نمیتونه دور از بچه هاش باشه !
- باید باهاش صحبت کنی خواهر ..
مارگت کتش رو پوشید و گفت : اره عزیزم همینکارو میکنم ..
سپس گونه مورگان رو بوسید و گفت : من دارم میرم ..
مورگان گفت : قهوه ات رو تموم نمیکنی ؟
مارگت در حالی که داشت از در خارج میشد گفت : نه خواهر .. عجله دارم ! شبت بخیر .. سپس در رو بست ..
مورگان نفس عمیقی کشید و کمی از قهوه اش رو نوشید ..
قهوه عجیب تلخ بود ..
نگاهی به ساعت انداخت .. 12:30 دقیقه ..
برنامه مورد علاقش شروع شده بود ..
تی وی رو روشن کرد و پشت چرخ خیاطی نشست ..
مشغول تماشای تی وی و کار با چرخ خیاطی شد ..
- خب خب خب .. قرعه به نام کی دراومد ؟
- خانوم بل ایج ..
تماشاچیا دست زدند .. مورگان کمی صدا رو پایین اورد..
سپس به کار دوخت مشغول شد .. بارون اوج میگرفت و مورگان با ریتم بارون پدال میزد ..
- نفر خوش شانس بعدی کیه ؟؟
- کیه ؟
نمیتونید حدس بزنید ! فرد خوش شانس بعدی ..
مورگان حس کرد لحظه ای زمان متوقف شده .. گوینده صداش قطع شده بود ..
حتی صدای بارون و چرخ خیاطی هم شنیده نمیشد ..
چیزی نمیشنید و هیچ جسمی حرکت نمیکرد ..
ساعتش رو نگاه کرد ..
12:30 دقیقه ..
چطور ممکنه ؟
 در اتاق اسکایلر به ارومی باز شد ..
مورگان از جاش بلند شد و گفت : دخترم چیزی شده ؟
اسکایلر لباس خواب سفید به تن داشت ..
موهای مشکیش مرتب به دور شونه هاش ریخته شده بود ..
مورگان با ترس و تردید گفت : اسکایلر ؟
دخترک لبخند شیطانی زد و سرش رو پایین اورد ..
مورگان نزدیک شد ...
یه قدم .. دو قدم .. در حالی ک دستتش میلرزید شونه اسکایلر رو به دست گرفت و دخترک رو تکون داد و گفت : اسکایلر .. اسکایلر ..
دخترکوچولو سرش رو بالا اورد .. سفیدی چشماش نمایان شد ..
مورگان جیغی زد و زمین نشست  ... عقب عقب رفت !
ساعت همچنان 12:30 بود ..
...
برنده خوش شانس اقای جورج بلیک ..
مورگان ب خودش اومد ..
سوزن چرخ خیاطی دستش رو برید ..
به سرعت دستش رو کنار گرفت و مکید و زیر لب گفت اخ ..
ساعت 1 رو نشون میداد ..
...
صدای اهنگ i want it از کریس دی برگ توی اتاق خواب پیچید ..
البرت همسرش رو صدا زد : مارگت ؟
صدایی نشنید ..
به اسمی که روی تلفن بود نگاه کرد سپس دوباره فریاد زد : مارگت خواهرت داره تماس میگیره ..
مارگت از حموم بیرون اومد و در حالی که به دور خودش حوله میپیچید گفت : جواب بده آل ..
-الو ؟
- هی آل .. این منم مورگان ..
-سلام مورگان ..
-مارگت اونجاست ؟
-اه البته .. سپس گوشی رو به دست مارگت داد ..
-چیزی شده خواهر؟
لرزش صدای مورگان به خوبی نشون میداد که از چیزی ترسیده ..
-مارگت من امشب یه چیز عجیبی رو حس کردم درست شکل یه توهم بود اما واقعی !
مارگت پوفی کشید و روی تخت نشست و به البرت که در حال روزنامه خوندن بود نگاه کرد .. اندکی بعد گفت : خواهر مگه قرار نبود دیگه از مواد مخدر استفاده نکنی؟ ما راجبعش حرف زدیم ..
-نه نه من از چیزی استفاده نکردم ..
مارگت کمی از لوسیونی که کنار میز عسلیش بود به روی خودش مالید و گفت : حتما خیلی خسته شدی! یه شیر داغ بخور و سعی کن بخوابی مور ..
- باشه ..
-شبت بخیر خواهر ..
-شبت بخیر 
مارگت تماس رو قطع کرد .. البرت عینک طبی اش رو کمی روی صورتش جابه جا کرد و گفت : خب؟
- اصلا حوصله بحث ندارم آل .. میتونیم بزاریم برای یه شب دیگه !
آلبرت روزنامه رو کنار گذاشت و گفت : الان بهترین موقعیته ماری .. من بهت گفته بودم نمیخوام کلر و کاسپر جدا از ما زندگی کنن ..
مارگت جلوی اینه ایستاد و در حالی که موهاش رو شونه میزد گفت : اونا بچه نیستن عزیزم سعی کن درک کنی ..
- یادت نیست چه بلایی سر پای کلر توی اردوی تابستون اومد ؟
مارگت با تعجب به آلبرت نگاه کرد و گفت : اما اون موقع فقط 12 سالش بود ! الان اون یه دختر 22 ساله هست و میدونی عزیزم؟ تو داری خیلی سخت میگیری !
- من فقط دارم مثه یه پدر ایده ال رفتار میکنم .. کاری که پدر خودم انجام نداد ..
مارگت به روی تخت و کنار البرت نشست و گفت : عزیزم .. میدونم که میخوای بهترین پدر دنیا باشی و بچه هات بهت افتخار کنن .. ولی باید بزاری اونا راه خودشون رو برن ! کلر دیگه بزرگ شده و اون دختر 12 ساله سر به هوا نیست که توی اردو پاش بشکنه ! مطمئنم که اینو میفهمی عزیزم ..
البرت لبخندی زد و گفت : بچه ها خیلی زود بزرگ شدن ماری ..
مارگت با لبخند جواب البرت رو داد و چراغ خواب رو خاموش کرد ..
بارون می بارید و رعد و برق گهگاهی نور کمی به اتاق میداد ..
روزنامه در تاریکی دیده میشد ..
روزنامه Sunny Times
مرگهای زنجیره ای ادامه دارد ..
تعدادی از مسافران پرواز 180که جان سالم به در برده بودند به طرز عجیب و دردناک کشته شدند ..
سال 2000 ..
مرگهای زنجیره ای ادامه دارد ..
دختری حادثه تصادف مهلک را پیش بینی و باعث نجات چند تن از دوستان خود شد ..
افراد بازمانده قربانی قتل های زنجیره ای عجیب شدند
سال2003 ..
مرگ های زنجیره ای ادامه دارد ..
دانش اموزانی که از حادثه رولکستر در شهربازی جان سالم به در برده بودند به طرز عجیبی جان خود را از دست دادند ..
سال 2006 ..
مرگ های زنجیره ای ادامه دارد ..
فردی که جان عده ای از مردم را در مسابقه رالی نجات داده بود قربانی مرگ عجیب شد ..
گفتنی است که بازماندگان مرگ به طرز وحشتناکی کشته شدند ..
سال 2009 ..
مرگ های زنجیره ای ادامه دارد..
افردای که از حادثه پل جان سالم به در برده بوده اند یکی پس از دیگری کشته شدند ..
سال 2011 ..
ایا این بازی همچنان ادامه دارد ؟
 سپاس شده توسط bieber fan ، Apathetic ، Jack Daniel'ѕ ، # αпGεʟ ، Silver Sun ، esiesi ، Titiw ، ηἔ∂Δ ، Dokhtari az JenSe SHISHE ، sober ، √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ ، Berserk ، omidkaqaz ، an idiot ، Faust ، MS.angel ، ×ThundeRBolT× ، vampire whs ، girl of chaos ، mih


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: مـَقـصـَد نـَهـایـی ورژن فلشخور ! ( اینجا اخر خطه .. +15 ) - Δ.н.ο.υ.я.Δ - 17-10-2015، 15:28


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان