09-11-2015، 15:18
انگار مـدتی است که احساس مـی کنم
خاکستری از دو سه سال گذشته ام
احساس مـی کنم که کمـی دیر است
دیگر نمـی توانم
هر وقت واستن
در بـیست سالـگی مـتولـد شوم
انگار
فرصت بـرای حادثه
از دست رفته است
از مـا گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت بـرای حرف زیاد است
امـا
امـا اگر گریسته بـاشی...
آه ...
مـردن چه قدر حوصلـه مـی خواهد
بـی آنکه در سراسر عمـرت
یک روز ، یک نفس
بـی حس مـرگ زیسته بـاشی !
انگار
این سالـها که مـی گذرد
چندان که لـازم است
دیوانه نیستم
احساس مـی کنم که پس از مـرگ
عاقبـت
یک روز
دیوانه مـی شوم !
شاید بـرای حادثه بـاید
گاهی کمـی عجیب تر از این
بـاشم
بـا این همـه تفاوت
احساس مـی کنم که کمـی بـی تفاوتی
بـد نیست
حس مـی کنم که انگار
نامـم کمـی کج است
و نام خانوادگی ام ، نیز
از این هوای سربـی
خسته است
امـضای تازه ی مـن
دیگر
امـضای روزهای دبـستان نیست
ای کاش
آن نام را دوبـاره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوبـاره بـبـینم آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لـابـه لـای خاطره ها گم شد
آنجا که
یک کوذک غریبـه
بـا چشم های کودکی مـن نشسته است
از دور
لـبـخند او چه قدر شبـیه مـن است !
آه ، ای شبـاهت دور!
ای چشم های مـغرور !
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بـگذار بـاز هم بـه تو بـرگردم !
بـگذار دست کم
گاهی تو را بـه خواب بـبـینمـ!
بـگذار در خیال تو بـاشمـ!
بـگذار ...
بـگذریمـ!
این روزها
خیلـی بـرای گیره دلـم تنگ است !
حرفهای مـا هنوز ناتمـام
تا نگاه مـی کنی :
وقت رفتن است
بـاز هم همـان حکایت همـیشگی !
پیش از آن که بـا خبـر شوی
لـحظه ی عزیمـت تو ناگزیر مـی شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همـیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر مـی شود !
خاکستری از دو سه سال گذشته ام
احساس مـی کنم که کمـی دیر است
دیگر نمـی توانم
هر وقت واستن
در بـیست سالـگی مـتولـد شوم
انگار
فرصت بـرای حادثه
از دست رفته است
از مـا گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت بـرای حرف زیاد است
امـا
امـا اگر گریسته بـاشی...
آه ...
مـردن چه قدر حوصلـه مـی خواهد
بـی آنکه در سراسر عمـرت
یک روز ، یک نفس
بـی حس مـرگ زیسته بـاشی !
انگار
این سالـها که مـی گذرد
چندان که لـازم است
دیوانه نیستم
احساس مـی کنم که پس از مـرگ
عاقبـت
یک روز
دیوانه مـی شوم !
شاید بـرای حادثه بـاید
گاهی کمـی عجیب تر از این
بـاشم
بـا این همـه تفاوت
احساس مـی کنم که کمـی بـی تفاوتی
بـد نیست
حس مـی کنم که انگار
نامـم کمـی کج است
و نام خانوادگی ام ، نیز
از این هوای سربـی
خسته است
امـضای تازه ی مـن
دیگر
امـضای روزهای دبـستان نیست
ای کاش
آن نام را دوبـاره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوبـاره بـبـینم آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لـابـه لـای خاطره ها گم شد
آنجا که
یک کوذک غریبـه
بـا چشم های کودکی مـن نشسته است
از دور
لـبـخند او چه قدر شبـیه مـن است !
آه ، ای شبـاهت دور!
ای چشم های مـغرور !
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بـگذار بـاز هم بـه تو بـرگردم !
بـگذار دست کم
گاهی تو را بـه خواب بـبـینمـ!
بـگذار در خیال تو بـاشمـ!
بـگذار ...
بـگذریمـ!
این روزها
خیلـی بـرای گیره دلـم تنگ است !
حرفهای مـا هنوز ناتمـام
تا نگاه مـی کنی :
وقت رفتن است
بـاز هم همـان حکایت همـیشگی !
پیش از آن که بـا خبـر شوی
لـحظه ی عزیمـت تو ناگزیر مـی شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همـیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر مـی شود !