27-11-2015، 13:58
قسمت دوم
تا برگشتن دیگران به خانه ,برای مطالعه ,چند ساعت پر از ارامش داشت . اموس اولین کسی بود که به خانه میامد و اولین کسی بود که صبح از خانه خارج میشد .
فیث ,یاد گرفته بود وقتی فرصتی برای تفریح بدست اورد تردید نکند و از لحظه به لحظه ی ان لذت ببرد . تعداد این لحظات زیاد نبود . او عاشق خواندن بود و تقریبا هر چیزی را که به دستش میرسید ,میخواند .برایش اعجاب انگیز بود که کلمات میتوانستند کنار هم چیده شوند و بسته به نوع چیدمانشان , دنیای جدیدی خلق کنند .موقع کتاب خواندن ,این خانه ی شلوغ را فراموش
میکرد و وارد دنیایی میشد پر از هیجان , زیبایی و عشق .او موقع خواندن در ذهنش کس دیگری بود , یک نفر به مراتب باارزش تر ، نه یکی از دولینهای اشغال .
یادگرفته بود که در مقابل پدرش یا یکی از پسرها هیچ وقت مطالعه نکند . چون کمترین کاری که میکردند ,مسخره کردن فیث بود . هر کدام از انها , وقتی حالشان بد بود ، احتمال داشت کتاب را از دستش بگیرند و داخل اتش یا توالت پرت کنند و بعد به تلاش فیث برای نجات کتابش ,درست مثل اینکه شاهد خنده دارترین اتفاق زندگیشان باشند , بخندند . رنه همیشه غر میزد که به جای انجام کارهای خانه زمانش را با خواندن کتاب تلف میکند ولی حداقل او کاری با کتابهای فیث نداشت . جودی بعضی وقتها بیخیال و عجول , مسخره اش میکرد . برای او _به خاطر شکل خاصی که زندگی میکرد _درک اینکه چرا فیث به جای بیرون رفتن همیشه سرش در کتابهایش بود , سخت بود .
این لحظات باارزش , ان هم تنها , که به فیث اجازه میداد در ارامش کتاب بخواند , برای فیث بهترین لحظات روز بود . مگر اینکه خیلی اتفاقی گری را ببیند . بعضی وقتها فکر می کرد اگر نتواند در روز فقط چند دقیقه مطالعه کند , دیوانه خواهد شد و شروع خواهد کرد به فریاد زدن , بدون اینکه قادر باشد خودش را کنترل کند . اما مهم نبود که پدرش چکار کند , مهم نبود مردم پشت سر خانواده اش چه گفته باشند , مهم نبود راس و نیک چه نقشه هایی کشیده باشند , مهم نبود اسکاتی چقدر ضعیف شده بود , به محض اینکه الی کتابهایش را باز میکرد , فیث میتوانست در میان صفحات کتاب گم شود .
امشب چیزی بیشتر از چند دقیقه برای مطالعه فرصت داشت . تا خودش را در میان صفحات ربکـــــا گم کند . روی تختِ برانکارد مانندش دراز کشید و شمعی را که زیر تختش پنهان میکرد, بیرون اورد . ان را روشن کرد و به شکلی که نورش روی صفحات کتاب بیافتد ,روی صندوقچه ای که سمت راست تختش قرار داشت گذاشت و به دیوار تکیه داد . نور شمع زیاد نبود .ولی برای خواندن کتابش ,بدون اینکه چشمانش را خسته کند ,کافی بود . به خودش قول داد یکی از این روزها برای خودش یک چراغ بخرد . یک چراغ مطالعه ی واقعی که نوری نرم و روشن از خودش ساطع کند و یک بالش نرم که بتواند هنگام مطالعه با ان تکیه دهد .
یکی از همین روزها .
وقتی در مقابل سنگینی پلکهایش کوتاه امد , تقریبا نیمه شب بود . متنفر بود که این لحظات ارامش بخش را از دست بدهد و خواندن را تمام کند ولی خیلی خواب الود بود و دیگر معنی کلماتی را که میخواند ,متوجه نمیشد . از نظر او اسراف کلمات به مراتب بدتر از اسراف زمان بود . اهی کشید . بلند شد و کتابش را در جای همیشگی پنهان کرد . المپ را خاموش کرد و زیر ملحفه های کهنه اش خزید . برانکار زیر وزن بدنش جر صدا داد و شمع را فوت کرد .
برعکس چیزی که فکر میکرد ,با تاریک شدن ناگهانی اتاق ، خوابش نگرفت . بیقرار روی تخت نازکش به چپ و راست چرخید . میان خواب و بیداری ,عشق پر کشمکش و تاریکی را که در کتاب خوانده بود ,دوباره در ذهن مجسم کرد .ساعت یک نصفه شب بود که صدای امدن نیک و راس را شنید . تلو تلو خوران وارد خانه شدند . هیچ تلاشی برای ساکت بودن نکردند . به کاری که یکی از هم پیاله هایشان کرده بود , پر سرو صدا میخندیدند . هر دو هنوز برای نوشیدن مایعات الکلی زیر سن قانونی بودند. ولی چیز کوچکی مثل قانون ,نمیتوانست جلوی کاری را که یک دولین میخواست بکند , بگیرد . نمیتوانستند به بار بروند ولی راه های زیادی برای خریدن مشروب وجود داشت که انها همه ی این راه ها را خوب میدانستند . گاهی می دزدیدند , گاهی پولش را میدادند و از کس دیگری میخواستند تا برایشان نوشیدنی بخرد که در این صورت هم پول را دزدیده بودند . هیچ کدام کار نمیکردند . چه پاره وقت ,چه چیز دیگری . هیچ کس حاضر نبود انها را استخدام کند . مشهور بود که یک دولین میتواند در عرض یک دقیقه از شما دزدی کند .
پوس احمق نیک داشت قهقهه میزد بـــــــــــوم
همین برای راس کافی بود تا نعره های مستانه بکشد . از میان کلمات نامفهومی که فیث میشنید , میتوانست متوجه شود که « پوس احمق» از چیزی که صدای بوم مانند داشت ,ترسیده و این اتفاق هر چیزی که بوده , به نظر راس و نیک حسابی خنده دار بوده . اگر چه فردا صبح احتماال به یاد هم نخواهند اورد .
اسکاتی را بیدار کردند . فیث صدای نق نق اسکاتی را شنید ولی چون گریه نکرد ,از جایش بلند نشد . دلش نمی خواست با لباس خوابش به اتاق پسرها برود _در واقع در حد مرگ از اینکار میترسید _ ولی این را هم خوب میدانست که اگراسکاتی را بترسانند و گریه اش بیندازند ,خواهد رفت . نیکی گفت :
خف ف فه شو . بگیر بخواب
و اسکاتی دوباره ساکت شد . چند دقیقه ی بعد همگی خواب بودند .صدای خروپف شان ,مثل یک گروه هم سرایی درتاریکی خانه بالا و پایین میرفت .
نیم ساعت بعد جودی به خانه امد . او ساکت تر بود . یا حداقل تلاشش را میکرد تا ساکت باشد . کفشهایش را در دست گرفته بود و نوک انگشتانش راه میرفت . جودی بوی ابجو میداد . ترکیب چندش اوری از رنگ زرد ,قرمز و قهوه ای . بدون اینکه لباسهایش را دربیاورد خودش را روی تخت انداخت و نفسش را با صدایی شبیه خرخر بیرون داد . چند دقیقه بعد با صدای ارامی پرسید :
بیداری ,فیثی ؟
اره
فکرشو میکردم بیدار باشی. باید با من می امدی , یه کم تفریح میکردی ,کلی تفریح میکردی .
جمله ی اخر را با احساس بیشتری گفت:
نمیدونی داری چی رو از دست میدی ,فیثی
پس از دست نمیدمش ,مگه نه ؟
فیث نجوا کنان گفت و جودی ریسه رفت . فیث نصفه و نیمه در حالی که یک گوشش به در بود تا از امدن رنه به خانه مطمئن شود, به خواب رفت . دو بار با ترس از خواب پرید و با خودش تصور کرد ,شاید رنه بدون اینکه او را بیدار کند به خانه برگشته باشد . بلند شد و به دنبال پیدا کردن ماشین رنه از پنجره به بیرون نگاه کرد . ماشینش انجا نبود .
رنه, ان شب اصلا خانه نیــامد .
فصل سوم :
دیشب بابا خونه نیومد
مونیکا با صورتی که از شدت اضطراب سخت شده بود ,پشت پنجره ی اتاق نشیمن ایستاده بود . گری به خوردن صبحانه اش ادامه داد ؛ چیزی وجود نداشت که بتواند اشتهای او را کور کند . پس
به خاطر این بود که مونیکا صبح به این زودی بیدار شده بود . او معموال زودتر از ده یا حتی دیرتر, از تختش بیرون نمی امد . چه کار کرده بود ؟ تمام شب را منتظر برگشتن گای بیدار مانده بود ؟ گری هیچ وقت پدرش را بدون اینکه زنی کنارش باشد ,به یاد نداشت . اگر چه مطمئنآ , رنه دولین ,خیلی بیشتر از معشوقه های قبلی کنارش مانده بود .
مادرش نوئله, تا زمانی کنار او نباشد ,برایش مهم نبود گای شبش را کجا می گذراند. خیلی ساده فقط وانمود میکرد که خیانت همسرش اصلا وجود ندارد . چون برای نوئله مهم نبود . برای گای هم همینطور . اگر این مسئله نوئله را ناراحت میکرد , همه چیز می توانست متفاوت باشد . اما این غیر ممکن بود . اینطور نبود که گای را دوست نداشته باشد . گری مطمئن بود که مادرش ,گای را دوست داشت , ولی به سبک خودش . او از ع ش ق بازی خوشش نمیامد . حتی از یک تماس ساده بدنی هم متنفر بود . برای گای , بهترین راه حل برای این مشکل , گرفتن معشوقه بود . هیچ وقت با نوئله با بی احترامی رفتار نمیکرد ,در عین حال هیچ وقت داشتن معشوقه را پنهان هم نمیکرد . جای نوئله به عنوان زن او همیشه محفوظ بود . این تصمیم اگر چه قدیمی , تصمیمی بود که پدر و مادرش گرفته بودند . این چیزی بود که اگر گری یک روز میخواست ازدواج کند ,امکان نداشت از ان خوشش بیاید ولی به نظر میرسید این تصمیم به کار هر دو نفر انها میامد .
اما مونیکا ,قادر نبود این مسئله را درک کند . او در مقابل نوئله بشکل رنج اوری ,حمایتگر بود . به نظر مونیکا_که گری اصلا نمیتوانست حتی تصورش را بکند _ خیانت گای ,نوئله را تحقیر میکرد. مونیکا عاشق پدرش هم بود . گری ,هیچ وقت مونیکا را شادتر از زمانهایی که گای به او توجه نشان میداد ,ندیده بود . تصویری از یک خانواده ی ایدال در ذهن مونیکا بود. صمیمی , عاشق هم , حمایتگر, با پدر و مادری فداکار .او تمام تلاشش را میکرد تا خانواده شان را با ان تصویر تطابق دهد .
مامان خبر داره ؟
گری با تن صدای ارامی پرسید . خودش را به زور کنترل میکرد تا از مونیکا نپرسد, واقعا او فکر میکند نوئله اگر میدانست که پدرشان شب خانه نیامده ناراحت میشد ؟! بعضی وقتها گری واقعا دلش برای مونیکا می سوخت ولی او عاشق خواهرش بود و هیچ وقت عمدآ دلش را نمی شکست .
مونیکا سرش را تکان داد و گفت:
نه . هنوز بیدار نشده
پس نگران چی هستی ؟ وقتی بیدار بشه و امدن پدر رو ببینه ,با خودش فکر میکنه صبح جایی رفته بوده و الان برگشته
اما شب رو با اون زن بوده !
به سمت گری برگشت و در حالی که چشمان قهوه ای تیره اش پر از اشک شده بود ادامه داد :
با اون زنیکه دولین
از کجا معلوم ,شاید تمام شب رو مشغول پوکر بوده باشه
گای عاشق بازی پوکر بود ولی گری شک داشت که غیبت دیشبش به خاطر کارتها باشد . اگر پدرش را ذره ای می شناخت _ که خیلی خوب می شناخت _ می دانست شب را یا با رنه بوده یا با زن دیگری که چشمش را گرفته . رنه دولین واقعا احمق بود اگر فکر میکرد , گای به او بیشتر از زن خودش وفادار خواهد ماند .
مونیکا مشتاقانه برای قبول هر بهانه ای بجز محتمل ترین بهانه پرسید:
این جوری فکر میکنی؟
گری با بیخیالی شانه ای بالا انداخت و گفت:
امکانش هست!
خوب ,امکان برخورد یک شهاب سنگ به خانه اش هم وجود داشت, ولی احتمالش کم بود . ته مانده ی قهوه اش را سر کشید و صندلیش را به عقب هل داد و بلند شد .
وقتی برگشت ,بهش بگو من رفتم باتون روگ یه سری به زمینهایی که صحبتش رو کردیم بزنم .حداکثر تا سه برمیگردم
وقتی صورت نگران و غمگین مونیکا را دید ,دستش را دور شانه ی او حلقه کرد و بغلش کرد . مونیکا به شکلی ،خودشیفتگی , یکدندگی و خودخواهی سایر اعضای خانواده را به ارث نبرده بود . حتی نوئله به عنوان سردترین عضو خانواده خیلی خوب میدانست چه میخواهد و چیزی را که میخواهد چطور باید بدست بیاورد. مونیکا همیشه در برابر سایر شخصیتهای قوی و موکد خانواده , درمانده به نظر می رسید .
مونیکا برای چند لحظه صورتش را به شانه ی گری فشار داد . درست مثل کودکیهایشان ,وقتی اتقاق بدی می افتاد و گای در دسترس نبود تا همه چیز را راست و ریس کند , به گری پناه می برد . گری با اینکه فقط دو سال از مونیکا بزرگتر بود , همیشه از او حمایت میکرد . از همان بچگی متوجه شده بود که مونیکا ان سرسختی باطنی را که باید , ندارد . مونیکا با سری دفن شده در شانه گری و با صدایی خفه گفت :
اگه با اون زنیکه ی عوضی باشه , من چیکار باید بکنم ؟
داشت حوصله اش را سر می برد .گری تمام تلاشش را کرد تا بداخلاقی نکند ولی نتوانست تن صدایش را کنترل کند:
هیچ کاری نمیکنی . به تو ربطی نداره
مونیکا انگار که برق گرفته باشدش از گری فاصله گرفت و با نگاه سرزنش امیزی گفت:
چطور میتونی همچین حرفی بزنی ؟ من نگرانشم !
گری ,صدایش را کمی نرم کرد و گفت:
میدونم نگرانشی ولی داری وقتت رو تلف میکنی . گای وقتی برگشت به خاطر اینکار ازت تشکر نمیکنه
تو همیشه طرف اونو میگیری ,برای اینکه توام دقیقا مثل اونی
اشکها ارام ارام از چشمانش روی گونه هایش سر می خوردند . به گری پشت کرد و ادامه داد :
مطمئنم اون زمینهای باتون روگ ,خیلی اتفاقی دو تا پای بلند دارن . خوب , خوش بگذره
گری ,با تمسخر گفت:
خوش میگذره
گری واقعا قرار بود چند زمین را در باتون روگ ببیند ولی بعد از تمام شدن کارش , قصه ی دیگری داشت . او مرد جوان و سلامی بود با طبع بسیار گرم که از سالهای نوجوانی اصلا کم نشده بود .نیازی که همیشه در درونش می سوخت . خودش را خوش شانس می دانست که همیشه
زنهایی برای رفع این نیاز می توانست پیدا کند . و به این مسئله که ثروت خانواده اش به موفقیت رابطه اش با زنها کمک کرده بود , بدگمان بود .
دلیل انتخاب زنها برایش مهم نبود . اینکه یک زن با او رابطه دارد ,چون از او خوشش امده بود یا به حساب بانکی خانواده ی رویل الرد چشم داشت , مهم نبود. او هنوز عاشق هیچ زنی نشده بود . همیشه در برابر حاملگیهای ناخواسته در حد زیادی محتاط بود . هیچ وقت وارد روابط بی بند وبار نمیشد .حتی اگر به او میگفتند قرص ضد بارداری مصرف میکنند باز هم جوانب احتیاط را رعایت میکرد. چون تجربه ثابت کرده بود که زنها در این مورد دروغ می گویند و یک مرد عاقل هیچ وقت کارش را به شانس واگذار نمیکرد .
مطمئن نبود ولی فکر میکرد مونیکا هنوز باک*ره باشد . با اینکه به مراتب از نوئله با احساس تر بود ,ولی هنوز تکه ای از نوئله در وجود او بود . تکه ای سرد در اعماق وجودش ,که باعث شده بود تا ان روز اجازه ی نزدیک شدن به هیچ مردی را ندهد . مونیکا ترکیب عجیبی بود از طبیعت پدر و مادرش . سردی نوئله را بدون اعتماد به نفسی که داشت , به ارث برده بود و احساسات گای را بدون عشقی که به روابط داشت . از طرف دیگر, گری اعتماد به نفس مادرش را به ارث برده بود با عشق پدرش به اینگونه روابط . قدرت کنترلی که از نوئله به ارث برده بود , باعث شده بود که هر قدر عاشق ان روابط هم که باشد , هیچ وقت غلام حلقه به گوش غرایزش نباشد. دقیقا کاری که این غریزه با گای کرده بود . خیلی خوب میدانست کی و کجا باید بگوید , نــــــــه . خدا را شکر میکرد که سلیقه ی بهتری هم در انتخاب زنها نسبت به پدرش داشت .
دسته ای از موهای سیاه مونیکا را کشید و گفت :
زنگ میزنم از الکس می پرسم ,شاید اون بدونه بابا کجاست
الکساندر چِلِته ( , ) Alexander Cheletteوکیلی در پریسکات و بهترین دوست گای بود .
مونیکا با اینکه لبهایش می لرزید , از میان اشکهایش لبخندی زد و گفت :
اون بابا رو پیدا میکنه . بهش بگو بفرستتش خونه
گری از عصبانیت خرناسی کشید .برایش عجیب بود چطور مونیکا به سن بیست سالگی رسیده بود و تقریبا هیچ چیز در مورد مردها یاد نگرفته بود .
مطمئن نیستم اینکار رو بکنه ولی شایدم بخواد یکم ارومت بکنه
گری ترجیح می داد به مونیکا بگوید گای تمام شب مشغول بازی پوکر بوده ,حتی اگر الکس شماره ی اتاقی را که گای تا خود صبح مشغول بود , میدانست .
به اتاق مطالعه رفت . جایی که گای اموال بیشمار رویل الردها را اداره میکرد و گری یاد میگرفت چگونه انها را اداره کند . او عاشق پیچیدگی های علم تجارت و اقتصاد بود . انقدر که , داوطلبانه فوتبال را که می توانست در ان به صورت حرفه ای بازی کند , به عشق وارد شدن به دنیای تجارت کنار گذاشت . به نظر خودش این کار فداکاری نبود . خیلی خوب میدانست ,انقدر خوب فوتبال بازی می کرد که بتواند یک بازیکن حرفه ای باشد ,چون او یک پیشاهنگ بود . ولی او برای ستاره شدن ساخته نشده بود . اگر زندگی اش را صرف فوتبال میکرد , میتوانست حدود هشت سال بازی کند . اگر انقدر خوش شانس بود که زخمی نمیشد , میتوانست درامدی خوب _ولی نه عالی _داشته باشد . گری هر چقدر هم که فوتبال را دوست داشته باشد , به تجارت علاقه ی بیشتری داشت . تجارت بازیی بود که میتوانست مدت طوالنی تری در ان شرکت داشته باشد . درامدی به مراتب بیشتر از فوتبال داشت و به همان اندازه پر رقابت بود .
گای حتی اگر پسرش زندگی حرفه ای فوتبال را انتخاب میکرد باز هم به پسرش افتخار میکرد ولی گری فکر میکرد , وقتی او برگشتن به خانه را به جای فوتبال انتخاب کرد , پدرش خوشحال تر شد . در ان چند ماهی که از گرفتن مدرک دانشگاهیش می گذشت , گای با خوشحالی شروع کرده بود به تزریق تمام اطلاعات مربوط به دنیای تجارت ,به پسرش . اطلاعاتی که نمیشد در کتابهای درسی یافت .
گری ,انگشتانش را روی سینه ی براق میز چوبی کشید . قاب عکسی ده در هشت از نوئله گوشه ی میز خودنمایی میکرد که با عکسهای کوچکتری از او و مونیکا در سنین مختلف محاصره شده بود . نوئله دقیقا مثل ملکه ای بود که ندیمه هایش اطراف او را گرفته باشند . بیشتر مردم , ممکن بود مادری را تصور کنند که بچه هایش دور تا دورش را گرفته اند ولی نوئله ذره ای به مادر شباهت نداشت . نور صبحگاهی روی عکسها افتاده بود و باعث برجسته تر شدن جزئیاتی شده بود که معموال به چشم نمیامد . گری نگاهش روی چهره ی مادرش ثابت ماند .
نوئله زن زیبایی بود . به شکل کاملا متفاوتی از رنه دولین . رنه مثل خورشید بود , گستاخ , گرم و پرنور . نوئله در عوض مثل ماه بود , سرد و دور از دسترس . موهای تیره و ابریشمی اش را به شکل ماهرانه ای بالای سرش جمع میکرد . چشمهای دوست داشتنی ابی رنگی داشت که هیچ کدام از بچه هایش به ارث نبرده بودند . فرانسوی نبود , نوئله یک امریکایی خالص بود . بیشتر
مردم پریسکات در ابتدا تصور کرده بودند که گای رویل الرد ,با زنی که پایین تر از سطح خودش بود, ازدواج کرده ؛ولی بعد ها نوئله , ملکه تر از هر زن فرانسوی دیگری از اب درامده بود و تمام ان شک و شبهه ها سالها قبل فراموش شده بود . تنها چیزی که امریکایی بودن مادرش را به یاد همه می انداخت , نام گری بود . گریسون , که در واقع نام خانوادگی مادرش بود . ولی خیلی وقت بود که نامش کوتاه شده بود به گری . به طوری که بیشتر مردم تصور میکردند این نام به خاطر شباهتی که به نام گای داشت برای او انتخاب شده .
دفتر قرار و مدارهای گای روی میز باز مانده بود . گری به میز تکیه داد و دستش را برای برداشتن تلفن دراز کرد . لیست قرارهای ان روز گای را چک کرد . ساعت ده با یک بانکدار به نام ویلیام گرادی قرار داشت . گری برای اولین بار دلش به شور افتاد . گای هیچ وقت ,تحت هیچ شرایطی به هیچ زنی اجازه نمیداد , سر راه تجارتش بایستد . او هیچ وقت سر هیچ قراری بدون لباس تمیز رسمی و صورت اصلاح شده نمی رفت .
سریع شماره تلفن الکس چلته را گرفت . منشی اش با اولین زنگ جواب داد :
دفتر وکلات چلته و اندرسون , بفرمایید ؟
صبح بخیر اندریا ...الکس امده ؟
اندریا سریع صدای اشنا و عمیق گری را که مخملی بود ,شناخت و با لحن شادی گفت :
البته که هست . الکس رو که میشناسی , شاید یه زلزله بتونه جلوی اونو از اینکه سر ساعت نه از در دفتر وارد بشه , بگیره .صبر کن تا وصل کنم
صدای کلیک را شنید . اندریا او را پشت خط نگه داشته بود ولی گری او را انقدر خوب می شناخت که بداند از تلفن برای خبر کردن الکس استفاده نخواهد کرد . از بچگی بارها و بارها در دفتر الکس بوده و خوب میدانست اندریا فقط زمانی که مهمان نااشنایی داشتند از تلفن استفاده میکرد . او فقط روی صندلی اش میچرخید و از انجایی که در اتاق الکس درست پشت سرش بود , او را صدا میکرد .
گری با به یاد اوردن خاطره ای که گای با قهقهه برایش در مورد اندریا و الکس گفته بود , لبخند زد . یکبار الکس سعی کرده بود به اندریا رفتار یک منشی حرفه ای یک دفتر وکلات را یاد دهد ولی الکس مظلوم بیچاره نتوانسته بود از پس منشی اش بربیاید . اندریا که به او برخورده بود
, از ان روز او را نه الکس که اقای چلته صدا میکرد . هر وقت میخواست چیزی به الکس بگوید از تلفن استفاده میکرد و موقعی که الکس سعی میکرد با او حرف بزند بلند میشد و به دستشویی می رفت . انجام کارهایی را که خارج از وظایفش بود ولی قبال محض کمک به الکس انجام میداد , ترک کرده بود و تمام ان کارها روی میز الکس جمع شده بودند . الکس مجبور بود زودتر به دفتر بیاید و دیرتر از همیشه برود . در حالی که اندریا برنامه ی منظمی برای رفت و امدش تنظیم کرده بود . الکس , هیچ راهی برای عوض کردن منشی اش نداشت . منشی برای دفتر وکلات به ان راحتی ها در پریسکات پیدا نمیشد. دو هفته بعد الکس شکست را پذیرفته , کوتاه امده بود و اندریا داد زدن در دفتر را دوباره از سر گرفته بود .
خط دوباره کلیکی کرد وصدای ارام ولی دلنشین الکس به گوشش رسید :
صبح بخیر گری . امروز سحر خیز شدی
اون قدرها هم زود نیست
در واقع گری همیشه سحر خیز بود ولی بیشتر مردم فکر میکردند او هم مثل پدرش است .
من دارم میرم باتون روگ تا به چند زمین سر بزنم ,الکس . تو میدونی بابا کجاست ؟
الکس مکث کوتاهی کرد و گفت :
نه نمیدونم
دوباره مکث کوتاهی کرد و ادامه داد :
مشکلی پیش امده ؟
دیشب خونه نیومد , امروز هم ساعت 10 با ویلیام گرادی قرار داره
لعنتی !
الکس به نرمی این کلمه را گفت ولی گری توانست بوی خطر را در این کلمه احساس کند . الکس ادامه داد :
شایدم این کار رو نکرده باشه ...شاید فقط خواب مونده
چه کاری نکرده باشه ؟
قبال یه چند بار گفته بود ولی فقط وقتهایی که مست بود . قسم میخورم ,هیچ وقت فکر نمیکردم جدی گفته باشه . خدای من , چطور تونست یه همچین کاری بکنه ؟
بدنه پلاستیکی گوشی در مشت گری از شدت فشاری که بهش وارد میشد صدا داد .
چی رو جدی گفته باشه ؟
در مورد ترک کردن مادرت...
الکس اب دهانش را با صدا قورت داد :
... و فرار کردن با رنه دولین
گری خیلی ارام گوشی را سر جایش گذاشت . برای چند ثانیه بدون کوچکترین حرکتی به تلفن خیره شد . این امکان نداشت . گای نمی توانست همچین کاری کرده باشد . چرا باید اینکار را میکرد ؟ چرا باید با رنه فرار میکرد وقتی هر وقت دلش میخواست در دسترسش بود ؟ الکس باید اشتباه کرده باشد . اون هیچ وقت بچه ها و کسب و کارش را رها نمیکرد ، ، ولی وقتی گری پیشنهاد بازی حرفه ای را رد کرد , خوشحال شده بود و خیلی سریع همه چیز را به گری برای اداره ی امور، یاد داده بود .
گری با ناباوری مدت کوتاهی کاملا بی حس و ارام بود . ولی او بیش از ان واقع گرا بود که این ارامش ادامه پیدا کند . بی حسی محو شد و خشونتی خالص جای ان را گرفت . مثل ماری زهراگین حرکت کرد . تلفن را از روی میز برداشت و به سمت پنجره پرتاب کرد . با صدای شکسته شدن پنجره , صدای پای چند نفر را که به سمت اتاق مطالعه می امدند را شنید
همه تا لنگ ظهر می خوابیدند ,بجز فیث و اسکاتی .فیث بلافاصله بعد از دادن صبحانه ی اسکاتی او را به نهر برد تا کمی در اب کم عمق بازی کند و خرچنگ بگیرد . در واقع هیچ وقت نمی توانست بگیرد ولی دوست داشت سعی اش را بکند . صبح زیبایی بود . انوار طلایی خورشید از میان شاخه های درختان می گذشت و اب را روشن میکرد . بوها تازه و تند بودند . پر از رنگهای تمیز و قشنگ ,که میتوانستند بوی متعفن الکل را که ریه هایش را پر کرده بود و باقی مانده ی بوی چهار انسانی بودند که در خانه خوابیده بودند , پاک کند و ببرد .
انتظار داشتن از اسکاتی که لباسهایش را خیس نکند , برای فیث مثل این بود که از خورشید انتظار داشته باشد تا از غرب طلوع کند . برای همین وقتی به نهر رسیدند , شلوارک و تیشرت اسکاتی را از تنش دراورد و اجازه داد فقط با پوشکی که به پا داشت ,اب بازی کند . پوشک دیگری به همراه داشت تا بعد از تمام شدن بازیش , ان را عوض کند . لباسهای اسکاتی را با دقت به شاخه ی درخت اویزان کرد و قدم داخل اب گذاشت تا از نزدیک مواظب او باشد . امکان داشت یک مار ابی به اسکاتی نزدیک شود و او نمی دانست باید از مار بترسد . فیث خودش از مار نمی ترسید ولی همیشه احتیاط می کرد.
اجازه داد چند ساعتی در اب بازی کند , بعد اسکاتی را بغل کرد و از اب بیرون اورد . تمام مسیر تا کنار نهر را لگد انداخت و اعتراض کرد . فیث گفت :
نمیتونی که همش تو اب بمونی
و توضیح داد :
ببین انگشتهای پات چروک شدن
روی زمین نشست . پوشک اسکاتی را عوض کرد و لباسهایش را دوباره تنش کرد . این کار با تکانهای اسکاتی و تلاشش برای برگشتن به اب , واقعا برای فیث سخت بود .
بریم دنبال سنجاب بگردیم ....این دور و برها سنجاب می بینی؟
سریع حواسش پرت شد . بالا را نگاه کرد و با چشمهای مشتاقش روی درختان دنبال سنجاب گشت . فیث دستان کوچک و کلفت او را به دست گرفت . به سمت جنگل برد و مسیر پر پیچ و خم خانه را در پیش گرفت . شاید وقتی به خانه می رسید , رنه هم برگشته باشد .
اگر چه قبال شبهایی بوده که مادرش به خانه برنگشته باشد ولی اینبار فیث دلش شور میزد . این فکر را در ذهنش پس میزد ولی همیشه با این ترس زندگی می کرد که رنه یک شب انها را ترک و دیگر به خانه باز نخواهد گشت . فیث این حقیقت تلخ را خوب می دانست که اگر رنه یک روز با مردی اشنا شود که پول و پله ای داشته باشد و قول خریدن چیزهای زیبا را به او بدهد , او سریعتر از حرکت یک گلوله انها را ترک خواهد کرد . احتماال تنها چیزی که تا به حال او را در پریسکات نگه داشته بود ,گای رویل الرد بود و چیزهایی که ان مرد به او میداد . اگر گای روزی ترکش میکرد
, مدتی که رنه در پریسکات میماند به درازی مدت زمانی بود که میتوانست ,لباسهایش را جمع کند .
اسکاتی بالاخره موفق شد دو سنجاب ببیند . یکی از انها در حال پریدن از روی شاخه ی نازکی بود و دیگری داشت از درختی بالا می رفت . همین او را انقدر خوشحال کرده بود که به راحتی هر سمتی که فیث میخواست ,می رفت . خانه را که از دور دید متوجه شد در حال برگشتن به خانه هستند و شروع کرد به نق زدن و اعتراض کردن . خودش را عقب میکشید و سعی داشت دستش را از دست فیث بیرون بکشد .
اسکاتی , نکن
فیث گفت و او را از میان درختان به جاده ی کثیف و باریکی ,که به خانه میرسید , کشید .
الان دیگه نمیتونم باهات بازی کنم . باید لباسها رو بشورم . ولی بهت قول میدم باهات ماشین بازی کنم , به محض ....
صدای غرش اهسته ی ماشینی را ,که هر چه نزدیکتر میشد صدای موتورش بلند تر میشد , ازپشت سرش شنید . اولین فکری که به ذهنش رسید این بود که رنه به خانه برگشته . ولی ماشینی که داخل جاده پیچید ,ماشین اسپرت رنه نبود . شورلت سیاه و روبازی که داشت نزدیک میشد , همان ماشینی بود که جایگزین ماشین نقره ای سالهای نوجوانی گری شده بود . فیث سر جایش خشکش زد . رنه و اسکاتی را فراموش کرد . قلبش که تا همین چند لحظه ی قبل دیگر نمی تپید , طوری شروع به تپیدن کرد که قفسه ی سینه اش درد گرفت و حالت تهوع به او دست داد . گری داشت اینجا میامد !
انقدر مست دیدار گری شده بود که فراموش کرد اسکاتی را از جاده بیرون بکشد و میان درختان بایستد . گری ...., قلبش گریست . با فکر اینکه ممکن بود دوباره بتواند با گری حرف بزند, لرزشی عجیب از زانوهایش شروع شد و تا بدن نحیفش بالا امد . حتی اگر این صحبت کردن در حد یک سلام ارام باشد .
چشمانش را به گری دوخت . نزدیکتر که میشد , فیث تمام جزییات مربوط به او را مثل اب می نوشید . پشت فرمان نشسته بود و فیث نمیتوانست چیز زیادی ببیند . ولی فکر کرد نسبت به زمانی که فوتبال بازی میکرد لاغرتر شده . موهایش بلندتر از قبل بود ولی چشمانش هنوز همان
بود , افسونگر و به سیاهی گناه . شورلت وقتی از مقابل فیث و اسکاتی گذشت ,چشمان گری برای لحظه ای به فیث افتاد و فیث احساس کرد سرش را تکان داد .
اسکاتی که محو ماشین زیبای گری شده بود ,تکانی خورد و دست فیث را کشید . اسکاتی عاشق ماشین رنه بود ولی رنه از اینکه اسکاتی به ان دست بزند و رد دستهای کوچک کثیفش روی ماشین بماند , متنفر بود . برای همین فیث مجبور بود همیشه مواظب باشد تا اسکاتی به ماشین رنه نزدیک نشود .
سر مست از حضور گری ارام زمزمه کرد:
باشه ,بریم ماشین خوشگله رو ببینیم
وارد جاده شدند و شورلتی را که حالا مقابل خانه پارک شده بود ,دنبال کردند . گری خودش را از پشت فرمان بالا کشید و پاهای بلندش را از روی در رد کرد و بیرون پرید . انگار که نه یک ماشین واقعی که یک اسبای بازی باشد . پله های قدیمی را بالا رفت , در ورودی را سریع باز کرد و داخل شد .
در نزد , فیث با خودش گفت ؛ باید اتفاقی افتاده باشه , در نزد .!
سرعتش را زیاد کرد , اسکاتی را دنبالش با عجله کشید . اسکاتی وقتی با پاهای کوچکش نتوانست پا به پای فیث حرکت کند صدایی به معنی اعتراض دراورد . فیث به یاد قلب بیمار او افتاد و از ترس به خود لرزید .ایستاد , با دقت خم شد و برادرش را بغل کرد :
معذرت میخوام عسلم , دلم نمیخواست مجبورت کنم بدویی
بی توجه به دردی که با بغل کردن اسکاتی در پشتش احساس کرد , دوباره قدم هایش تند تر شد . با هر قدمی که بر می داشت گرد و خاک بلند می شد .سنگ ریزه ها را زیر پای برهنه اش حتی حس نکرد . سنگینی اسکاتی سرعتش را کمتر کرده بود و هر چه می رفت به خانه نمی رسید . خون به گوشهایش هجوم اورد , سینه اش از حس ترس باد کرد و به سرفه افتاد . صدای پریشان و مبهمی شنید , که به نظرش صدای پدرش بود . صدایی به مراتب عمیق تر و تندر مانند گری را در پس زمینه ی صدای پدرش شناخت . پاهای لاغرش را محکمتر از قبل روی زمین کوبید و بالاخره به خانه رسید . در را سریع باز کرد و خودش را داخل خانه انداخت . برای اینکه چشمانش
به نور کم خانه عادت کند ,چندبار پلک زد . فریاد و فحشهایی نا مفهوم در اطرافش در حال پرواز بود , انگار که در یک تونل کابوس وار گیر افتاده باشد .
اسکاتی را ارام روی زمین سر داد و نفس عمیقی کشید . اسکاتی از صدای فریادها ترسید . پاهای فیث را بغل کرد و صورتش را پشت فیث پنهان کرد
با عادت کردن چشمانش به نور و با قطع شدن صدای بوق در گوشهایش ؛ معنی تمام ان فریادها را درک کرد و ارزو کرد کاش هیچ وقت نمی کرد .
گری ,اموس را از تختش بیرون کشیده بود و داشت کشان کشان به اشپزخانه می برد . اموس داشت فریاد می زد و فحش میداد , برای اینکه گری نتواند او را بکشد با هر دو دست چهار چوب در را گرفته بود و مقاومت می کرد . اما نتوانست در برابر نیروی جوان خشمگینی مثل گری تاب بیاورد . وقتی گری او را به سمت وسط اتاق هل داد ,تنها کاری که توانست بکند , تقال کرد تا تعادل از دست رفته اش را دوباره بیابد . گری با صدایی خشن فریاد زد :
رنه کجاست ؟
و تهدید امیز به اموس که ,سر جایش خشک شده بود, نگاه کرد . اموس ,به دنبال همسرش ,با چشمانی خیس دور تا دور اتاق را نگاه کرد و نجوا کنان گفت :
اینجا که نیست
منم دارم می بینم اینجا نیست ,حروم زاده ی احمق . دارم ازت می پرسم کدوم گوریه !
اموس روی پاهای برهنه اش به عقب و جلو تلوتلو خورد و ناگهان اروغ زد . پیراهن به تن نداشت , با شلواری که هنوز زیپش باز بود . موهایش سیخ ایستاده و از هر سمت بالا امده بود , صورتش را اصلاح نکرده بود , چشمهایش قرمز قرمز بود و نفسش از الکل و خواب بوی گند میداد . طرف دیگر, گری با قدی حدود 190 cmو ماهیچه هایی باریک و اهنین , کنارش ایستاده بود . موهای بلند و سیاهش مرتب پشت سرش شانه شده بود , تیشرت سفیدی به تن داشت با شلواری که انگار درست برای او دوخته شده باشد .
اموس شاکی گفت :
بابات هر کی میخواد باشه , نمیتونی با من اینجوری رفتار کنی
برخلاف لحن گستاخانه اش ,هر بار گری قدمی به سمت او بر میداشت از ترس عقب عقب می رفت . راس و نیک از اتاق خوابشان بیرون امدند ولی به خودشان زحمت جانبداری از پدرشان را ندادند . روبرو شدن با گری رویل الرد خشمگین , استایل انها نبود , اصلا حمله کردن به کسی که بتواند در مقابل انها از خود دفاع کند , شیوه ی ان دو نبود . گری با صدای سردی دوباره پرسید :
میدونی رنه کجاست ؟
اموس شانه ای بالا انداخت و با صدایی تقریبا جدی گفت :
باید رفته باشه بیرون
کی ؟
یعنی چی کی ؟ من خواب بودم ...از کدوم گوری باید بدونم کی رفته
دیشب خونه برگشت ؟
اموس با فریاد گفت :
معلومه که امد ,لعنتی . چی میخوای بگی تو ؟
شکل عجیبی که کلمات را تلفظ میکرد , نشان میداد هنوز مست است .
گری متقابال با فریاد جواب داد :
دارم میگم اون زن هرزه ت فرار کرده
صورت برنزه اش از خشم جمع شد و گردنش را کج کرد . ترس مطلق وجود فیث را شکافت و دیدش را تار کرد :
نه !
گفت و با صدا نفس کشید . گری صدایش را شنید و سرش را به سمت او برگرداند . با چشمان سیاهش که خشم در انها موج میزد سر تا پای فیث را بررسی کرد و گفت :
حداقل تو یکی هوشیاری . میدونی رنه کجاست ؟ دیشب امد خونه ؟
فیث بی حس فقط توانست با تکان سر نفی کند . فاجعه ی سیاه داشت مقابلش جوالن می داد . ریه هایش پر شد از بوی تیز و زرد رنگ ترس ...ترس خودش !
گری دندانهای سفیدش را با عصبانیت روی هم فشار داد و غرید :
منم همین فکر رو میکردم . با پدر من فرار کردن
فیث سرش را با ناباوری تکان داد , بعد نتوانست جلوی تکان ان را بگیرد . نه, کلمه پشت سر هم درون جمجمه اش طنین انداخت . خدایا , خواهش میکنم, نه !
اموس فریاد زد :
داری دروغ میگی
به سمت میز حرکت کرد و خودش را روی یکی از صندلی ها انداخت :
رنه من و بچه هاش رو ترک نمیکنه . اون عاشق منه . اون پدر عوضیت ,اون بیرون با یکی ...
گری مثل ماری زخمی به طرف اموس خیز برداشت و با مشت زیر چانه اش زد . اموس همراه با صندلی که روی ان نشسته بود , روی زمین افتاد . صندلی شکست و چند تکه شد .
اسکاتی ترسید و با ناله صورتش را محکمتر به پشت فیث فشار داد . فیث شوکه تر از ان بود که بتواند دستی به پشت او بزند یا بغلش کند . اسکاتی شروع به گریه کرد . اموس نامتعادل از زمین بلند شد و تلوخوران خودش را پشت میز کشید تا از گری دور شود . با دست چانه اش را لمس کرد و با صدایی شبیه شیهه ی اسب گفت :
منو چرا میزنی ؟ من که کاری باهات ندارم , کاری که پدرت و رنه کرده که تقصیر من نیست
این سر و صداها چیه راه انداختین ؟
جودی با صدایی پر از ناز ,که معموال برای از راه به در کردن مردها استفاده میکرد , گفت . فیث برگشت و نگاهی به در اتاقشان کرد. چشمانش از وحشت چیزی که می دید, گرد شد . جودی به چهارچوب در تکیه داده بود , موهای بهم ریخته و بلوند قرمز وارش روی شانه های لختش ریخته بودند . تنها چیزی که به تن داشت ست قرمز رنگ لباس زیرش بود با لباس خوابی که به ندرت توانسته بود بالا تنه اش را پنهان کند . با معصومیتی ساختگی به گری نگاه کرد و چند بار پلک زد . فیث از شدت خجالت دلش میخواست اب شود .
گری با دیدن جودی , صورتش از شدت انزجار سخت شد . لبهایش را جمع کرد و عمدا به او پشت کرد و گفت :
تا اخر امشب گورتون رو از اینجا گم کنید
با همان صدای پر صالبت ادامه داد :
زمینهامون رو به گند کشیدین و دیگه از بوی متعفنتون خسته شدم
اموس با صدای وزغ مانند گفت :
بریم ؟ حروم زداه ی عوضی . تو نمیتونی ما رو بیرون کنی ,این مملکت قانون ....
گری با لبخندی موذی و سرد گفت :
شما اجاره پرداخت نمیکنید ...قانون تخلیه شامل حال متجاوزها نمیشه
برگشت و به سمت در قدم برداشت . اموس فریاد زد :
صبر کن
بعد نگاهش دور تا دور اتاق را کاوید , انگار که به دنبال چیزی برای الهام گرفتن باشد . زبانش را روی لبهایش کشید و گفت :
اینقدر عجله نکن , شاید ...شاید باهم یه چند روزی رفته باشن سفر . برمیگردن ...اره حتما برمیگردن . رنه بر میگرده , اصلا دلیلی نداره بره
گری خنده ی بلندی کرد . با نگاهی تحقیر امیز تمام خانه را کاوید و ان را بررسی کرد . یک نفر , احتماال کوچترین دختر خانواده ,سعی کرده بود ان را تمیز نگه دارد ولی تلاشش مثل پس زدن یک موج بود . اموس و دو پسرش که نسخه ی جوان خود او بودند , با جدیت داشتند او را تماشا می کردند . دختر بزرگش هنور تکیه به در داده بود و سعی میکرد بیشترین مقدار ممکنه از بدنش را به گری نشان دهد . پسر کوچکش که سندروم داون داشت از پاهای خواهر کوچکش اویزان شده بود و داشت فریاد میزد . دخترک درست مثل یک مجسمه ,خشک شده بود و چشمان درشت سبز رنگش را به گری دوخته بود . موهای بهم ریخته ی قرمز رنگش روی شانه هایش ریخته بودند و پاهای برهنه اش کثیف بودند .
فیث انقدر به گری نزدیک بود که میتوانست ,چهره اش را بخواند . از درون اب شد وقتی چشمان گری خانه و ساکنان ان را کاویید . او زندگی فیث , خانواده ی فیث و خود فیث را فهرست کرده بود و تمام ان را بی ارزش یافته بود .
گری با تمسخر پرسید :
دلیلی نداره بره ؟ خدای من , تا اونجایی که من دارم میبینم , دلیلی برای برگشتن نداره !
بعد از چند ثانیه سکوت , گری قدمی برداشت و از پشت فیث به سمت در حرکت کرد . در را باز کرد . در, ابتدا به دیوار بیرون خانه خورد و بعد با صدا بسته شد . صدای روشن شدن ماشینش به گوش رسید و بعد از چند ثانیه ناپدید شد . فیث هنوز وسط اتاق یخ زده بود , با اسکاتی که هنوز از پاهایش اویزان بود و داشت گریه میکرد . مغزش بی حس شده بود . می دانست باید کاری بکند , اما چه کاری ؟ گری گفته بود باید از انجا بروند , این مسئله برایش بزرگتر از ان بود که بتواند هضم کند . بروند ؟ کجا میتوانستند بروند ؟ نتوانست مغزش را دوباره به کار بیاندازد . تنها کاری که توانست بکند این بود که دستش را ,که مثل سرب سنگین شده بود, بالا اورد و موهای اسکاتی را نوازش کرد:
چیزی نیست , چیزی نیست
اگر چه ,خودش هم می دانست که دروغ گفته . رنه انها را ترک کرده بود و دیگر هیچ چیز مثل سابق نمیشد.
فصل چهار :
گری قبل از اینکه بدنش به اندازه ای شروع به لرزیدن کند , که قادر به رانندگی نباشد , نیم مایل دور شده بود . سرش را روی فرمان گذاشت و چشمانش را بست . تلاش کرد با حمله ای عصبی که به او دست داده بود ,مبارزه کند . خدایا چه کار باید میکرد ؟ تا به حال به این اندازه در زندگیش نترسیده بود .
دردی مبهم تمام وجودش را گرفته بود . حس کودکی را داشت که دلش می خواست بدود و صورتش را در دامن مادرش پنهان کند . مثل پسر کوچک دولین ها که صورتش را پشت پاهای استخوانی خواهرش قایم کرده بود . اما نمیتوانست پیش نوئله برود , حتی وقتی پسر کوچکی بود
اینکار را نکرده بود . او همیشه از دستهای کوچک و چسبناک گری دوری می کرد . در این گونه مواقع همیشه برای ارام شدن , پیش پدرش می رفت . حتی اگر نوئله خونگرم تر از این حرفها بود , باز هم در این چنین موقعیتی سراغ او نمی رفت , برای اینکه احتماال خود نوئله برای دلگرمی سراغ گری خواهد امد . مواظبت کردن از مادر و خواهرش ,حالا جزو مسئولیتهای او محسوب میشد .
گای چرا این کار را کرده بود ؟ غیبت پدرش و خیانتش باعث شده بود گری احساس کند , قلبش از درون سینه اش بیرون کشیده شده . گای که در هر صورت رنه را در اختیار داشت ؛ ان زن چه پیشنهادی داده بود , که گای را به پشت کردن به خانواده اش , تجارتش و اموالش , راضی کرده بود ؟ گری همیشه به پدرش نزدیک بود , با عشق از طرف پدرش بزرگ شده بود , همیشه حمایت گای را مثل کوه پشت سرش احساس کرده بود و حال ان عشق , ان منبع ارامش , دیگر کنارش نبود و همراه او بنیان زندگی گری هم از هم پاشیده بود.
ترسیده بود , او فقط بیست و دو سال داشت . مشکلات در مقابلش مثل رشته کوه های غیر قابل فتح به نظر میرسیدند . مونیکا و نوئله هنوز از چیزی خبر نداشتند ؛ باید توان گفتن حقیقت به انها را از جایی می یافت . باید برای انها مثل یک کوه میشد , مجبور بود رنجهای خودش را کنار بگذارد و روی نگه داشتن اموال خانوادگیشان , تمرکز کند . وگرنه همه چیز را از دست می دادند . اگر گای مرده بود , شرایط فرق میکرد . گری میتوانست سهام , پول و کنترل اموال را به ارث ببرد ولی حالا گای صاحب همه چیز بود و رفته بود . تمام ثروت رویل الردها می توانست , به دست سرمایه گذاران فرصت طلب , مقابل چشمان گری محو و نابود شود . باید درست مثل یک مبارز ,حتی اگر شده بود نصف اموالشان را حفظ کند , مبارزه می کرد .
او , نوئله و مونیکا هر کدام اموالی به اسم خودشان داشتند , ولی این کافی نبود . گای به او به صورت فشرده چگونگی اداره ی اموالشان را یاد داده بود ولی اختیار قانونی برای اینکار را به گری نداده بود . مگر اینکه وکلات نامه ای به اسم گری به جا گذاشته باشد . کور سوی امیدی در دلش تابید . اگر نامه ای وجود داشته باشد , باید روی میز در اتاق مطالعه باشد .
اگر نامه ای وجود نداشته باشد , باید به الکس زنگ بزند و از او کمک بگیرد تا راه حلی برای این مسئله بیابد . الکس یک مرد باهوش و یک وکیل خوب بود . در یک جای دیگر می توانست وکیل موفق تری باشد ولی ثروت خانوادگیش باعث شده بود که احتیاجی به ترک پریسکات نداشته باشد . در کنار اینکه بهترین دوست گای بود ,اختیار تمام اموال او را هم به دست داشت . موارد
قانونی مربوط به حل این مشکل را به اندازه ی گری و یا حتی بهتر از او می دانست . گری ناامیدانه با خودش فکر کرد , که فقط خدا میداند چقدر به هر کمکی که الکس بتواند بکند , احتیاج دارد . اگر وکلاتنامه ای در کار نباشد , باید خودش را خوش شانس بداند ,اگر بتواند سقف بالای سرشان را حفظ کند .
گری وقتی سرش را از روی فرمان بلند کرد , دوباره کنترلش را به دست اورده بود . ترس را عقب رانده بود و اراده ای فوالدین جای ان را گرفته بود . مادر و خواهرش وقتی در مورد اتفاقی که افتاده بود , می شنیدند , به اندازه ی کافی لحظات سخت در انتظارشان بود و گری ترجیح میداد بمیرد , ولی اجازه ندهد انها خانه شان را هم از دست بدهند .
دنده را جابجا کرد , حرکت کرد و اخرین بقایای , پسر بچگیش را در ان جاده ی باریک و کثیف به جا گذاشت .
اولین جایی که رفت , پریسکات و دفتر الکس بود .برای اینکه بتواند , بیشترین مقدار ممکنه از اموالشان را نجات دهد , باید سریع اقدام میکرد . اندریا به محض اینکه چشمش به او افتاد , لبخند زد . این عکس العملی بود که بیشتر زنها با دیدن او , نشان میدادند . صورت گرد و دوست داشتنی اندریا سرخ شد , چهل و پنج سال داشت , جای مادرش بود ولی واکنش غریزی و زنانه ی او به موجود عضالنی که مقابلش ایستاده بود , ربطی به سن و سال نداشت .
گری با ذهنی پرمشغله , اتوماتیک وار لبخندش را جواب داد و پرسید :
کسی پیش الکسه ؟ باید ببینمش
نه, برو تو , عسلم
گری از کنار میز او رد و وارد اتاق الکس شد . در را محکم پشت سرش بست . الکس از پشت کوه پرونده های مرتبی که روی میزش بود , نگاهی به او کرد و بلند شد . صورت زیبایش از شدت نگرانی در هم رفت و پرسید :
پیداش کردی ؟
گری سرش را تکان داد و گفت :
رنه دولین هم رفته
الکس خودش را روی صندلی اش رها کرد , چشمانش را بست و گفت :
خدای من
با دو انگشت استخوان بینیش را گرفت و ادامه داد :
باورم نمیشه , فکر نمیکردم جدی گفته باشه , چرا باید اینکار رو کرده باشه , اون که ...
جمله اش را ناتمام گذاشت و چشمانش را باز کرد , کمی قرمز شده بودند . گری جمله ی او را کامل کرد :
اونکه به هر حال با رنه بود
کنار پنجره رفت , دستانش را داخل جیبش فرو کرد و به خیابان اصلی خیره شد . پریسکات شهر کوچکی بود , فقط 10 هزار سکنه داشت ولی ان روز ترافیک میدان دادسرا سنگین تر از همیشه بود . خیلی زود قرار بود تمام ان مردم بفهمند ,که گای رویل الرد به خاطر یک دولین , زن و بچه هایش را ترک کرده . الکس با صدایی خسته پرسید :
مادرت خبر داره ؟
گری سرش را تکان داد و گفت :
هنوز نه , وقتی برگردم خونه بهشون میگم
شوک اولیه و درد ,وجودش را ترک کرده بود و جایش را به سردی و اراده ای قوی داده بود . درست مثل این بود که از دور ایستاده و در حال تماشای خودش باشد که حرکت میکند . مقداری از ان فاصله و سردی به صدایش هم سرایت کرده بود , سرد و محکم پرسید :
بابام پیش تو وکلاتنامه ای چیزی گذاشته ؟
به ظاهر , تا ان لحظه الکس فقط به جنبه های شخصی اقدام گای فکر کرده بود و با اگاهی از جنبه های قانونی عمل گای چشمانش از ترس گرد شد . با لحنی کاملا بی ادبانه گفت :
لعنتی , نه به من چیزی نداده , اگه اینکار رو میکرد , متوجه میشدم تو کارش جدیه و جلوشو میگرفتم
احتماال روی میز , تو خونه هم میتونه یه نامه باشه , یا شاید در عرض چند روز زنگ بزنه ....که اگه نزنه , من شانس نشستن و منتظر موندن رو ندارم . باید قبل از پخش شدن این خبر و پایین امدن قیمت سهام , تمام چیزهایی رو که میتونم تبدیل به پول کنم
الکس با صدای ارامی گفت :
زنگ میزنه , مجبوره زنگ بزنه , نمیتونه همین جوری از زیر یه همچین الزام مالی فرار کنه, پای یه ثروت در میونه
گری با صورتی بی حس ,شانه ای بالا انداخت و گفت :
از کسی که خانواداش رو ول کرده رفته , نمیتونم انتظار داشته باشم که به فکر مال و اموالش باشه
مکثی کرد و ادامه داد :
فکر نکنم برگرده , یا حتی زنگ بزنه . به نظرم فقط می خواد از همه چیز دست بکشه , دور بشه و دیگه هیچ وقت برنگرده . تو این چند ماه هر چیزی رو که میتونست بهم یاد داد... حالا دارم درک میکنم چرا اینکار رو کرده . اگه میخواست اختیار امور رو هنوزم به دست داشته باشه , هیچ وقت اینکار رو نمیکرد
پس حتما باید یه وکلاتنامه برات گذاشته باشه , گای اونقدر تاجر خوبی بود که متوجه باشه , باید فکری به حال این مسئله بکنه
شاید , ولی من باید مواظب مادر و مونیکا هم باشم . نمیتونم منتظر بمونم , باید تا جایی که بتونم امالک رو به پول تبدیل کنم . حداقل اینجوری یه چیزی دستمو میگیره و میتونم از اول شروع کنم . اگه اینکار رو نکنم و اونم ترتیب وکلاتنامه رو نداده باشه , حتی یه جا برای دستشویی کردن هم برامون نمی مونه
تا برگشتن دیگران به خانه ,برای مطالعه ,چند ساعت پر از ارامش داشت . اموس اولین کسی بود که به خانه میامد و اولین کسی بود که صبح از خانه خارج میشد .
فیث ,یاد گرفته بود وقتی فرصتی برای تفریح بدست اورد تردید نکند و از لحظه به لحظه ی ان لذت ببرد . تعداد این لحظات زیاد نبود . او عاشق خواندن بود و تقریبا هر چیزی را که به دستش میرسید ,میخواند .برایش اعجاب انگیز بود که کلمات میتوانستند کنار هم چیده شوند و بسته به نوع چیدمانشان , دنیای جدیدی خلق کنند .موقع کتاب خواندن ,این خانه ی شلوغ را فراموش
میکرد و وارد دنیایی میشد پر از هیجان , زیبایی و عشق .او موقع خواندن در ذهنش کس دیگری بود , یک نفر به مراتب باارزش تر ، نه یکی از دولینهای اشغال .
یادگرفته بود که در مقابل پدرش یا یکی از پسرها هیچ وقت مطالعه نکند . چون کمترین کاری که میکردند ,مسخره کردن فیث بود . هر کدام از انها , وقتی حالشان بد بود ، احتمال داشت کتاب را از دستش بگیرند و داخل اتش یا توالت پرت کنند و بعد به تلاش فیث برای نجات کتابش ,درست مثل اینکه شاهد خنده دارترین اتفاق زندگیشان باشند , بخندند . رنه همیشه غر میزد که به جای انجام کارهای خانه زمانش را با خواندن کتاب تلف میکند ولی حداقل او کاری با کتابهای فیث نداشت . جودی بعضی وقتها بیخیال و عجول , مسخره اش میکرد . برای او _به خاطر شکل خاصی که زندگی میکرد _درک اینکه چرا فیث به جای بیرون رفتن همیشه سرش در کتابهایش بود , سخت بود .
این لحظات باارزش , ان هم تنها , که به فیث اجازه میداد در ارامش کتاب بخواند , برای فیث بهترین لحظات روز بود . مگر اینکه خیلی اتفاقی گری را ببیند . بعضی وقتها فکر می کرد اگر نتواند در روز فقط چند دقیقه مطالعه کند , دیوانه خواهد شد و شروع خواهد کرد به فریاد زدن , بدون اینکه قادر باشد خودش را کنترل کند . اما مهم نبود که پدرش چکار کند , مهم نبود مردم پشت سر خانواده اش چه گفته باشند , مهم نبود راس و نیک چه نقشه هایی کشیده باشند , مهم نبود اسکاتی چقدر ضعیف شده بود , به محض اینکه الی کتابهایش را باز میکرد , فیث میتوانست در میان صفحات کتاب گم شود .
امشب چیزی بیشتر از چند دقیقه برای مطالعه فرصت داشت . تا خودش را در میان صفحات ربکـــــا گم کند . روی تختِ برانکارد مانندش دراز کشید و شمعی را که زیر تختش پنهان میکرد, بیرون اورد . ان را روشن کرد و به شکلی که نورش روی صفحات کتاب بیافتد ,روی صندوقچه ای که سمت راست تختش قرار داشت گذاشت و به دیوار تکیه داد . نور شمع زیاد نبود .ولی برای خواندن کتابش ,بدون اینکه چشمانش را خسته کند ,کافی بود . به خودش قول داد یکی از این روزها برای خودش یک چراغ بخرد . یک چراغ مطالعه ی واقعی که نوری نرم و روشن از خودش ساطع کند و یک بالش نرم که بتواند هنگام مطالعه با ان تکیه دهد .
یکی از همین روزها .
وقتی در مقابل سنگینی پلکهایش کوتاه امد , تقریبا نیمه شب بود . متنفر بود که این لحظات ارامش بخش را از دست بدهد و خواندن را تمام کند ولی خیلی خواب الود بود و دیگر معنی کلماتی را که میخواند ,متوجه نمیشد . از نظر او اسراف کلمات به مراتب بدتر از اسراف زمان بود . اهی کشید . بلند شد و کتابش را در جای همیشگی پنهان کرد . المپ را خاموش کرد و زیر ملحفه های کهنه اش خزید . برانکار زیر وزن بدنش جر صدا داد و شمع را فوت کرد .
برعکس چیزی که فکر میکرد ,با تاریک شدن ناگهانی اتاق ، خوابش نگرفت . بیقرار روی تخت نازکش به چپ و راست چرخید . میان خواب و بیداری ,عشق پر کشمکش و تاریکی را که در کتاب خوانده بود ,دوباره در ذهن مجسم کرد .ساعت یک نصفه شب بود که صدای امدن نیک و راس را شنید . تلو تلو خوران وارد خانه شدند . هیچ تلاشی برای ساکت بودن نکردند . به کاری که یکی از هم پیاله هایشان کرده بود , پر سرو صدا میخندیدند . هر دو هنوز برای نوشیدن مایعات الکلی زیر سن قانونی بودند. ولی چیز کوچکی مثل قانون ,نمیتوانست جلوی کاری را که یک دولین میخواست بکند , بگیرد . نمیتوانستند به بار بروند ولی راه های زیادی برای خریدن مشروب وجود داشت که انها همه ی این راه ها را خوب میدانستند . گاهی می دزدیدند , گاهی پولش را میدادند و از کس دیگری میخواستند تا برایشان نوشیدنی بخرد که در این صورت هم پول را دزدیده بودند . هیچ کدام کار نمیکردند . چه پاره وقت ,چه چیز دیگری . هیچ کس حاضر نبود انها را استخدام کند . مشهور بود که یک دولین میتواند در عرض یک دقیقه از شما دزدی کند .
پوس احمق نیک داشت قهقهه میزد بـــــــــــوم
همین برای راس کافی بود تا نعره های مستانه بکشد . از میان کلمات نامفهومی که فیث میشنید , میتوانست متوجه شود که « پوس احمق» از چیزی که صدای بوم مانند داشت ,ترسیده و این اتفاق هر چیزی که بوده , به نظر راس و نیک حسابی خنده دار بوده . اگر چه فردا صبح احتماال به یاد هم نخواهند اورد .
اسکاتی را بیدار کردند . فیث صدای نق نق اسکاتی را شنید ولی چون گریه نکرد ,از جایش بلند نشد . دلش نمی خواست با لباس خوابش به اتاق پسرها برود _در واقع در حد مرگ از اینکار میترسید _ ولی این را هم خوب میدانست که اگراسکاتی را بترسانند و گریه اش بیندازند ,خواهد رفت . نیکی گفت :
خف ف فه شو . بگیر بخواب
و اسکاتی دوباره ساکت شد . چند دقیقه ی بعد همگی خواب بودند .صدای خروپف شان ,مثل یک گروه هم سرایی درتاریکی خانه بالا و پایین میرفت .
نیم ساعت بعد جودی به خانه امد . او ساکت تر بود . یا حداقل تلاشش را میکرد تا ساکت باشد . کفشهایش را در دست گرفته بود و نوک انگشتانش راه میرفت . جودی بوی ابجو میداد . ترکیب چندش اوری از رنگ زرد ,قرمز و قهوه ای . بدون اینکه لباسهایش را دربیاورد خودش را روی تخت انداخت و نفسش را با صدایی شبیه خرخر بیرون داد . چند دقیقه بعد با صدای ارامی پرسید :
بیداری ,فیثی ؟
اره
فکرشو میکردم بیدار باشی. باید با من می امدی , یه کم تفریح میکردی ,کلی تفریح میکردی .
جمله ی اخر را با احساس بیشتری گفت:
نمیدونی داری چی رو از دست میدی ,فیثی
پس از دست نمیدمش ,مگه نه ؟
فیث نجوا کنان گفت و جودی ریسه رفت . فیث نصفه و نیمه در حالی که یک گوشش به در بود تا از امدن رنه به خانه مطمئن شود, به خواب رفت . دو بار با ترس از خواب پرید و با خودش تصور کرد ,شاید رنه بدون اینکه او را بیدار کند به خانه برگشته باشد . بلند شد و به دنبال پیدا کردن ماشین رنه از پنجره به بیرون نگاه کرد . ماشینش انجا نبود .
رنه, ان شب اصلا خانه نیــامد .
فصل سوم :
دیشب بابا خونه نیومد
مونیکا با صورتی که از شدت اضطراب سخت شده بود ,پشت پنجره ی اتاق نشیمن ایستاده بود . گری به خوردن صبحانه اش ادامه داد ؛ چیزی وجود نداشت که بتواند اشتهای او را کور کند . پس
به خاطر این بود که مونیکا صبح به این زودی بیدار شده بود . او معموال زودتر از ده یا حتی دیرتر, از تختش بیرون نمی امد . چه کار کرده بود ؟ تمام شب را منتظر برگشتن گای بیدار مانده بود ؟ گری هیچ وقت پدرش را بدون اینکه زنی کنارش باشد ,به یاد نداشت . اگر چه مطمئنآ , رنه دولین ,خیلی بیشتر از معشوقه های قبلی کنارش مانده بود .
مادرش نوئله, تا زمانی کنار او نباشد ,برایش مهم نبود گای شبش را کجا می گذراند. خیلی ساده فقط وانمود میکرد که خیانت همسرش اصلا وجود ندارد . چون برای نوئله مهم نبود . برای گای هم همینطور . اگر این مسئله نوئله را ناراحت میکرد , همه چیز می توانست متفاوت باشد . اما این غیر ممکن بود . اینطور نبود که گای را دوست نداشته باشد . گری مطمئن بود که مادرش ,گای را دوست داشت , ولی به سبک خودش . او از ع ش ق بازی خوشش نمیامد . حتی از یک تماس ساده بدنی هم متنفر بود . برای گای , بهترین راه حل برای این مشکل , گرفتن معشوقه بود . هیچ وقت با نوئله با بی احترامی رفتار نمیکرد ,در عین حال هیچ وقت داشتن معشوقه را پنهان هم نمیکرد . جای نوئله به عنوان زن او همیشه محفوظ بود . این تصمیم اگر چه قدیمی , تصمیمی بود که پدر و مادرش گرفته بودند . این چیزی بود که اگر گری یک روز میخواست ازدواج کند ,امکان نداشت از ان خوشش بیاید ولی به نظر میرسید این تصمیم به کار هر دو نفر انها میامد .
اما مونیکا ,قادر نبود این مسئله را درک کند . او در مقابل نوئله بشکل رنج اوری ,حمایتگر بود . به نظر مونیکا_که گری اصلا نمیتوانست حتی تصورش را بکند _ خیانت گای ,نوئله را تحقیر میکرد. مونیکا عاشق پدرش هم بود . گری ,هیچ وقت مونیکا را شادتر از زمانهایی که گای به او توجه نشان میداد ,ندیده بود . تصویری از یک خانواده ی ایدال در ذهن مونیکا بود. صمیمی , عاشق هم , حمایتگر, با پدر و مادری فداکار .او تمام تلاشش را میکرد تا خانواده شان را با ان تصویر تطابق دهد .
مامان خبر داره ؟
گری با تن صدای ارامی پرسید . خودش را به زور کنترل میکرد تا از مونیکا نپرسد, واقعا او فکر میکند نوئله اگر میدانست که پدرشان شب خانه نیامده ناراحت میشد ؟! بعضی وقتها گری واقعا دلش برای مونیکا می سوخت ولی او عاشق خواهرش بود و هیچ وقت عمدآ دلش را نمی شکست .
مونیکا سرش را تکان داد و گفت:
نه . هنوز بیدار نشده
پس نگران چی هستی ؟ وقتی بیدار بشه و امدن پدر رو ببینه ,با خودش فکر میکنه صبح جایی رفته بوده و الان برگشته
اما شب رو با اون زن بوده !
به سمت گری برگشت و در حالی که چشمان قهوه ای تیره اش پر از اشک شده بود ادامه داد :
با اون زنیکه دولین
از کجا معلوم ,شاید تمام شب رو مشغول پوکر بوده باشه
گای عاشق بازی پوکر بود ولی گری شک داشت که غیبت دیشبش به خاطر کارتها باشد . اگر پدرش را ذره ای می شناخت _ که خیلی خوب می شناخت _ می دانست شب را یا با رنه بوده یا با زن دیگری که چشمش را گرفته . رنه دولین واقعا احمق بود اگر فکر میکرد , گای به او بیشتر از زن خودش وفادار خواهد ماند .
مونیکا مشتاقانه برای قبول هر بهانه ای بجز محتمل ترین بهانه پرسید:
این جوری فکر میکنی؟
گری با بیخیالی شانه ای بالا انداخت و گفت:
امکانش هست!
خوب ,امکان برخورد یک شهاب سنگ به خانه اش هم وجود داشت, ولی احتمالش کم بود . ته مانده ی قهوه اش را سر کشید و صندلیش را به عقب هل داد و بلند شد .
وقتی برگشت ,بهش بگو من رفتم باتون روگ یه سری به زمینهایی که صحبتش رو کردیم بزنم .حداکثر تا سه برمیگردم
وقتی صورت نگران و غمگین مونیکا را دید ,دستش را دور شانه ی او حلقه کرد و بغلش کرد . مونیکا به شکلی ،خودشیفتگی , یکدندگی و خودخواهی سایر اعضای خانواده را به ارث نبرده بود . حتی نوئله به عنوان سردترین عضو خانواده خیلی خوب میدانست چه میخواهد و چیزی را که میخواهد چطور باید بدست بیاورد. مونیکا همیشه در برابر سایر شخصیتهای قوی و موکد خانواده , درمانده به نظر می رسید .
مونیکا برای چند لحظه صورتش را به شانه ی گری فشار داد . درست مثل کودکیهایشان ,وقتی اتقاق بدی می افتاد و گای در دسترس نبود تا همه چیز را راست و ریس کند , به گری پناه می برد . گری با اینکه فقط دو سال از مونیکا بزرگتر بود , همیشه از او حمایت میکرد . از همان بچگی متوجه شده بود که مونیکا ان سرسختی باطنی را که باید , ندارد . مونیکا با سری دفن شده در شانه گری و با صدایی خفه گفت :
اگه با اون زنیکه ی عوضی باشه , من چیکار باید بکنم ؟
داشت حوصله اش را سر می برد .گری تمام تلاشش را کرد تا بداخلاقی نکند ولی نتوانست تن صدایش را کنترل کند:
هیچ کاری نمیکنی . به تو ربطی نداره
مونیکا انگار که برق گرفته باشدش از گری فاصله گرفت و با نگاه سرزنش امیزی گفت:
چطور میتونی همچین حرفی بزنی ؟ من نگرانشم !
گری ,صدایش را کمی نرم کرد و گفت:
میدونم نگرانشی ولی داری وقتت رو تلف میکنی . گای وقتی برگشت به خاطر اینکار ازت تشکر نمیکنه
تو همیشه طرف اونو میگیری ,برای اینکه توام دقیقا مثل اونی
اشکها ارام ارام از چشمانش روی گونه هایش سر می خوردند . به گری پشت کرد و ادامه داد :
مطمئنم اون زمینهای باتون روگ ,خیلی اتفاقی دو تا پای بلند دارن . خوب , خوش بگذره
گری ,با تمسخر گفت:
خوش میگذره
گری واقعا قرار بود چند زمین را در باتون روگ ببیند ولی بعد از تمام شدن کارش , قصه ی دیگری داشت . او مرد جوان و سلامی بود با طبع بسیار گرم که از سالهای نوجوانی اصلا کم نشده بود .نیازی که همیشه در درونش می سوخت . خودش را خوش شانس می دانست که همیشه
زنهایی برای رفع این نیاز می توانست پیدا کند . و به این مسئله که ثروت خانواده اش به موفقیت رابطه اش با زنها کمک کرده بود , بدگمان بود .
دلیل انتخاب زنها برایش مهم نبود . اینکه یک زن با او رابطه دارد ,چون از او خوشش امده بود یا به حساب بانکی خانواده ی رویل الرد چشم داشت , مهم نبود. او هنوز عاشق هیچ زنی نشده بود . همیشه در برابر حاملگیهای ناخواسته در حد زیادی محتاط بود . هیچ وقت وارد روابط بی بند وبار نمیشد .حتی اگر به او میگفتند قرص ضد بارداری مصرف میکنند باز هم جوانب احتیاط را رعایت میکرد. چون تجربه ثابت کرده بود که زنها در این مورد دروغ می گویند و یک مرد عاقل هیچ وقت کارش را به شانس واگذار نمیکرد .
مطمئن نبود ولی فکر میکرد مونیکا هنوز باک*ره باشد . با اینکه به مراتب از نوئله با احساس تر بود ,ولی هنوز تکه ای از نوئله در وجود او بود . تکه ای سرد در اعماق وجودش ,که باعث شده بود تا ان روز اجازه ی نزدیک شدن به هیچ مردی را ندهد . مونیکا ترکیب عجیبی بود از طبیعت پدر و مادرش . سردی نوئله را بدون اعتماد به نفسی که داشت , به ارث برده بود و احساسات گای را بدون عشقی که به روابط داشت . از طرف دیگر, گری اعتماد به نفس مادرش را به ارث برده بود با عشق پدرش به اینگونه روابط . قدرت کنترلی که از نوئله به ارث برده بود , باعث شده بود که هر قدر عاشق ان روابط هم که باشد , هیچ وقت غلام حلقه به گوش غرایزش نباشد. دقیقا کاری که این غریزه با گای کرده بود . خیلی خوب میدانست کی و کجا باید بگوید , نــــــــه . خدا را شکر میکرد که سلیقه ی بهتری هم در انتخاب زنها نسبت به پدرش داشت .
دسته ای از موهای سیاه مونیکا را کشید و گفت :
زنگ میزنم از الکس می پرسم ,شاید اون بدونه بابا کجاست
الکساندر چِلِته ( , ) Alexander Cheletteوکیلی در پریسکات و بهترین دوست گای بود .
مونیکا با اینکه لبهایش می لرزید , از میان اشکهایش لبخندی زد و گفت :
اون بابا رو پیدا میکنه . بهش بگو بفرستتش خونه
گری از عصبانیت خرناسی کشید .برایش عجیب بود چطور مونیکا به سن بیست سالگی رسیده بود و تقریبا هیچ چیز در مورد مردها یاد نگرفته بود .
مطمئن نیستم اینکار رو بکنه ولی شایدم بخواد یکم ارومت بکنه
گری ترجیح می داد به مونیکا بگوید گای تمام شب مشغول بازی پوکر بوده ,حتی اگر الکس شماره ی اتاقی را که گای تا خود صبح مشغول بود , میدانست .
به اتاق مطالعه رفت . جایی که گای اموال بیشمار رویل الردها را اداره میکرد و گری یاد میگرفت چگونه انها را اداره کند . او عاشق پیچیدگی های علم تجارت و اقتصاد بود . انقدر که , داوطلبانه فوتبال را که می توانست در ان به صورت حرفه ای بازی کند , به عشق وارد شدن به دنیای تجارت کنار گذاشت . به نظر خودش این کار فداکاری نبود . خیلی خوب میدانست ,انقدر خوب فوتبال بازی می کرد که بتواند یک بازیکن حرفه ای باشد ,چون او یک پیشاهنگ بود . ولی او برای ستاره شدن ساخته نشده بود . اگر زندگی اش را صرف فوتبال میکرد , میتوانست حدود هشت سال بازی کند . اگر انقدر خوش شانس بود که زخمی نمیشد , میتوانست درامدی خوب _ولی نه عالی _داشته باشد . گری هر چقدر هم که فوتبال را دوست داشته باشد , به تجارت علاقه ی بیشتری داشت . تجارت بازیی بود که میتوانست مدت طوالنی تری در ان شرکت داشته باشد . درامدی به مراتب بیشتر از فوتبال داشت و به همان اندازه پر رقابت بود .
گای حتی اگر پسرش زندگی حرفه ای فوتبال را انتخاب میکرد باز هم به پسرش افتخار میکرد ولی گری فکر میکرد , وقتی او برگشتن به خانه را به جای فوتبال انتخاب کرد , پدرش خوشحال تر شد . در ان چند ماهی که از گرفتن مدرک دانشگاهیش می گذشت , گای با خوشحالی شروع کرده بود به تزریق تمام اطلاعات مربوط به دنیای تجارت ,به پسرش . اطلاعاتی که نمیشد در کتابهای درسی یافت .
گری ,انگشتانش را روی سینه ی براق میز چوبی کشید . قاب عکسی ده در هشت از نوئله گوشه ی میز خودنمایی میکرد که با عکسهای کوچکتری از او و مونیکا در سنین مختلف محاصره شده بود . نوئله دقیقا مثل ملکه ای بود که ندیمه هایش اطراف او را گرفته باشند . بیشتر مردم , ممکن بود مادری را تصور کنند که بچه هایش دور تا دورش را گرفته اند ولی نوئله ذره ای به مادر شباهت نداشت . نور صبحگاهی روی عکسها افتاده بود و باعث برجسته تر شدن جزئیاتی شده بود که معموال به چشم نمیامد . گری نگاهش روی چهره ی مادرش ثابت ماند .
نوئله زن زیبایی بود . به شکل کاملا متفاوتی از رنه دولین . رنه مثل خورشید بود , گستاخ , گرم و پرنور . نوئله در عوض مثل ماه بود , سرد و دور از دسترس . موهای تیره و ابریشمی اش را به شکل ماهرانه ای بالای سرش جمع میکرد . چشمهای دوست داشتنی ابی رنگی داشت که هیچ کدام از بچه هایش به ارث نبرده بودند . فرانسوی نبود , نوئله یک امریکایی خالص بود . بیشتر
مردم پریسکات در ابتدا تصور کرده بودند که گای رویل الرد ,با زنی که پایین تر از سطح خودش بود, ازدواج کرده ؛ولی بعد ها نوئله , ملکه تر از هر زن فرانسوی دیگری از اب درامده بود و تمام ان شک و شبهه ها سالها قبل فراموش شده بود . تنها چیزی که امریکایی بودن مادرش را به یاد همه می انداخت , نام گری بود . گریسون , که در واقع نام خانوادگی مادرش بود . ولی خیلی وقت بود که نامش کوتاه شده بود به گری . به طوری که بیشتر مردم تصور میکردند این نام به خاطر شباهتی که به نام گای داشت برای او انتخاب شده .
دفتر قرار و مدارهای گای روی میز باز مانده بود . گری به میز تکیه داد و دستش را برای برداشتن تلفن دراز کرد . لیست قرارهای ان روز گای را چک کرد . ساعت ده با یک بانکدار به نام ویلیام گرادی قرار داشت . گری برای اولین بار دلش به شور افتاد . گای هیچ وقت ,تحت هیچ شرایطی به هیچ زنی اجازه نمیداد , سر راه تجارتش بایستد . او هیچ وقت سر هیچ قراری بدون لباس تمیز رسمی و صورت اصلاح شده نمی رفت .
سریع شماره تلفن الکس چلته را گرفت . منشی اش با اولین زنگ جواب داد :
دفتر وکلات چلته و اندرسون , بفرمایید ؟
صبح بخیر اندریا ...الکس امده ؟
اندریا سریع صدای اشنا و عمیق گری را که مخملی بود ,شناخت و با لحن شادی گفت :
البته که هست . الکس رو که میشناسی , شاید یه زلزله بتونه جلوی اونو از اینکه سر ساعت نه از در دفتر وارد بشه , بگیره .صبر کن تا وصل کنم
صدای کلیک را شنید . اندریا او را پشت خط نگه داشته بود ولی گری او را انقدر خوب می شناخت که بداند از تلفن برای خبر کردن الکس استفاده نخواهد کرد . از بچگی بارها و بارها در دفتر الکس بوده و خوب میدانست اندریا فقط زمانی که مهمان نااشنایی داشتند از تلفن استفاده میکرد . او فقط روی صندلی اش میچرخید و از انجایی که در اتاق الکس درست پشت سرش بود , او را صدا میکرد .
گری با به یاد اوردن خاطره ای که گای با قهقهه برایش در مورد اندریا و الکس گفته بود , لبخند زد . یکبار الکس سعی کرده بود به اندریا رفتار یک منشی حرفه ای یک دفتر وکلات را یاد دهد ولی الکس مظلوم بیچاره نتوانسته بود از پس منشی اش بربیاید . اندریا که به او برخورده بود
, از ان روز او را نه الکس که اقای چلته صدا میکرد . هر وقت میخواست چیزی به الکس بگوید از تلفن استفاده میکرد و موقعی که الکس سعی میکرد با او حرف بزند بلند میشد و به دستشویی می رفت . انجام کارهایی را که خارج از وظایفش بود ولی قبال محض کمک به الکس انجام میداد , ترک کرده بود و تمام ان کارها روی میز الکس جمع شده بودند . الکس مجبور بود زودتر به دفتر بیاید و دیرتر از همیشه برود . در حالی که اندریا برنامه ی منظمی برای رفت و امدش تنظیم کرده بود . الکس , هیچ راهی برای عوض کردن منشی اش نداشت . منشی برای دفتر وکلات به ان راحتی ها در پریسکات پیدا نمیشد. دو هفته بعد الکس شکست را پذیرفته , کوتاه امده بود و اندریا داد زدن در دفتر را دوباره از سر گرفته بود .
خط دوباره کلیکی کرد وصدای ارام ولی دلنشین الکس به گوشش رسید :
صبح بخیر گری . امروز سحر خیز شدی
اون قدرها هم زود نیست
در واقع گری همیشه سحر خیز بود ولی بیشتر مردم فکر میکردند او هم مثل پدرش است .
من دارم میرم باتون روگ تا به چند زمین سر بزنم ,الکس . تو میدونی بابا کجاست ؟
الکس مکث کوتاهی کرد و گفت :
نه نمیدونم
دوباره مکث کوتاهی کرد و ادامه داد :
مشکلی پیش امده ؟
دیشب خونه نیومد , امروز هم ساعت 10 با ویلیام گرادی قرار داره
لعنتی !
الکس به نرمی این کلمه را گفت ولی گری توانست بوی خطر را در این کلمه احساس کند . الکس ادامه داد :
شایدم این کار رو نکرده باشه ...شاید فقط خواب مونده
چه کاری نکرده باشه ؟
قبال یه چند بار گفته بود ولی فقط وقتهایی که مست بود . قسم میخورم ,هیچ وقت فکر نمیکردم جدی گفته باشه . خدای من , چطور تونست یه همچین کاری بکنه ؟
بدنه پلاستیکی گوشی در مشت گری از شدت فشاری که بهش وارد میشد صدا داد .
چی رو جدی گفته باشه ؟
در مورد ترک کردن مادرت...
الکس اب دهانش را با صدا قورت داد :
... و فرار کردن با رنه دولین
گری خیلی ارام گوشی را سر جایش گذاشت . برای چند ثانیه بدون کوچکترین حرکتی به تلفن خیره شد . این امکان نداشت . گای نمی توانست همچین کاری کرده باشد . چرا باید اینکار را میکرد ؟ چرا باید با رنه فرار میکرد وقتی هر وقت دلش میخواست در دسترسش بود ؟ الکس باید اشتباه کرده باشد . اون هیچ وقت بچه ها و کسب و کارش را رها نمیکرد ، ، ولی وقتی گری پیشنهاد بازی حرفه ای را رد کرد , خوشحال شده بود و خیلی سریع همه چیز را به گری برای اداره ی امور، یاد داده بود .
گری با ناباوری مدت کوتاهی کاملا بی حس و ارام بود . ولی او بیش از ان واقع گرا بود که این ارامش ادامه پیدا کند . بی حسی محو شد و خشونتی خالص جای ان را گرفت . مثل ماری زهراگین حرکت کرد . تلفن را از روی میز برداشت و به سمت پنجره پرتاب کرد . با صدای شکسته شدن پنجره , صدای پای چند نفر را که به سمت اتاق مطالعه می امدند را شنید
همه تا لنگ ظهر می خوابیدند ,بجز فیث و اسکاتی .فیث بلافاصله بعد از دادن صبحانه ی اسکاتی او را به نهر برد تا کمی در اب کم عمق بازی کند و خرچنگ بگیرد . در واقع هیچ وقت نمی توانست بگیرد ولی دوست داشت سعی اش را بکند . صبح زیبایی بود . انوار طلایی خورشید از میان شاخه های درختان می گذشت و اب را روشن میکرد . بوها تازه و تند بودند . پر از رنگهای تمیز و قشنگ ,که میتوانستند بوی متعفن الکل را که ریه هایش را پر کرده بود و باقی مانده ی بوی چهار انسانی بودند که در خانه خوابیده بودند , پاک کند و ببرد .
انتظار داشتن از اسکاتی که لباسهایش را خیس نکند , برای فیث مثل این بود که از خورشید انتظار داشته باشد تا از غرب طلوع کند . برای همین وقتی به نهر رسیدند , شلوارک و تیشرت اسکاتی را از تنش دراورد و اجازه داد فقط با پوشکی که به پا داشت ,اب بازی کند . پوشک دیگری به همراه داشت تا بعد از تمام شدن بازیش , ان را عوض کند . لباسهای اسکاتی را با دقت به شاخه ی درخت اویزان کرد و قدم داخل اب گذاشت تا از نزدیک مواظب او باشد . امکان داشت یک مار ابی به اسکاتی نزدیک شود و او نمی دانست باید از مار بترسد . فیث خودش از مار نمی ترسید ولی همیشه احتیاط می کرد.
اجازه داد چند ساعتی در اب بازی کند , بعد اسکاتی را بغل کرد و از اب بیرون اورد . تمام مسیر تا کنار نهر را لگد انداخت و اعتراض کرد . فیث گفت :
نمیتونی که همش تو اب بمونی
و توضیح داد :
ببین انگشتهای پات چروک شدن
روی زمین نشست . پوشک اسکاتی را عوض کرد و لباسهایش را دوباره تنش کرد . این کار با تکانهای اسکاتی و تلاشش برای برگشتن به اب , واقعا برای فیث سخت بود .
بریم دنبال سنجاب بگردیم ....این دور و برها سنجاب می بینی؟
سریع حواسش پرت شد . بالا را نگاه کرد و با چشمهای مشتاقش روی درختان دنبال سنجاب گشت . فیث دستان کوچک و کلفت او را به دست گرفت . به سمت جنگل برد و مسیر پر پیچ و خم خانه را در پیش گرفت . شاید وقتی به خانه می رسید , رنه هم برگشته باشد .
اگر چه قبال شبهایی بوده که مادرش به خانه برنگشته باشد ولی اینبار فیث دلش شور میزد . این فکر را در ذهنش پس میزد ولی همیشه با این ترس زندگی می کرد که رنه یک شب انها را ترک و دیگر به خانه باز نخواهد گشت . فیث این حقیقت تلخ را خوب می دانست که اگر رنه یک روز با مردی اشنا شود که پول و پله ای داشته باشد و قول خریدن چیزهای زیبا را به او بدهد , او سریعتر از حرکت یک گلوله انها را ترک خواهد کرد . احتماال تنها چیزی که تا به حال او را در پریسکات نگه داشته بود ,گای رویل الرد بود و چیزهایی که ان مرد به او میداد . اگر گای روزی ترکش میکرد
, مدتی که رنه در پریسکات میماند به درازی مدت زمانی بود که میتوانست ,لباسهایش را جمع کند .
اسکاتی بالاخره موفق شد دو سنجاب ببیند . یکی از انها در حال پریدن از روی شاخه ی نازکی بود و دیگری داشت از درختی بالا می رفت . همین او را انقدر خوشحال کرده بود که به راحتی هر سمتی که فیث میخواست ,می رفت . خانه را که از دور دید متوجه شد در حال برگشتن به خانه هستند و شروع کرد به نق زدن و اعتراض کردن . خودش را عقب میکشید و سعی داشت دستش را از دست فیث بیرون بکشد .
اسکاتی , نکن
فیث گفت و او را از میان درختان به جاده ی کثیف و باریکی ,که به خانه میرسید , کشید .
الان دیگه نمیتونم باهات بازی کنم . باید لباسها رو بشورم . ولی بهت قول میدم باهات ماشین بازی کنم , به محض ....
صدای غرش اهسته ی ماشینی را ,که هر چه نزدیکتر میشد صدای موتورش بلند تر میشد , ازپشت سرش شنید . اولین فکری که به ذهنش رسید این بود که رنه به خانه برگشته . ولی ماشینی که داخل جاده پیچید ,ماشین اسپرت رنه نبود . شورلت سیاه و روبازی که داشت نزدیک میشد , همان ماشینی بود که جایگزین ماشین نقره ای سالهای نوجوانی گری شده بود . فیث سر جایش خشکش زد . رنه و اسکاتی را فراموش کرد . قلبش که تا همین چند لحظه ی قبل دیگر نمی تپید , طوری شروع به تپیدن کرد که قفسه ی سینه اش درد گرفت و حالت تهوع به او دست داد . گری داشت اینجا میامد !
انقدر مست دیدار گری شده بود که فراموش کرد اسکاتی را از جاده بیرون بکشد و میان درختان بایستد . گری ...., قلبش گریست . با فکر اینکه ممکن بود دوباره بتواند با گری حرف بزند, لرزشی عجیب از زانوهایش شروع شد و تا بدن نحیفش بالا امد . حتی اگر این صحبت کردن در حد یک سلام ارام باشد .
چشمانش را به گری دوخت . نزدیکتر که میشد , فیث تمام جزییات مربوط به او را مثل اب می نوشید . پشت فرمان نشسته بود و فیث نمیتوانست چیز زیادی ببیند . ولی فکر کرد نسبت به زمانی که فوتبال بازی میکرد لاغرتر شده . موهایش بلندتر از قبل بود ولی چشمانش هنوز همان
بود , افسونگر و به سیاهی گناه . شورلت وقتی از مقابل فیث و اسکاتی گذشت ,چشمان گری برای لحظه ای به فیث افتاد و فیث احساس کرد سرش را تکان داد .
اسکاتی که محو ماشین زیبای گری شده بود ,تکانی خورد و دست فیث را کشید . اسکاتی عاشق ماشین رنه بود ولی رنه از اینکه اسکاتی به ان دست بزند و رد دستهای کوچک کثیفش روی ماشین بماند , متنفر بود . برای همین فیث مجبور بود همیشه مواظب باشد تا اسکاتی به ماشین رنه نزدیک نشود .
سر مست از حضور گری ارام زمزمه کرد:
باشه ,بریم ماشین خوشگله رو ببینیم
وارد جاده شدند و شورلتی را که حالا مقابل خانه پارک شده بود ,دنبال کردند . گری خودش را از پشت فرمان بالا کشید و پاهای بلندش را از روی در رد کرد و بیرون پرید . انگار که نه یک ماشین واقعی که یک اسبای بازی باشد . پله های قدیمی را بالا رفت , در ورودی را سریع باز کرد و داخل شد .
در نزد , فیث با خودش گفت ؛ باید اتفاقی افتاده باشه , در نزد .!
سرعتش را زیاد کرد , اسکاتی را دنبالش با عجله کشید . اسکاتی وقتی با پاهای کوچکش نتوانست پا به پای فیث حرکت کند صدایی به معنی اعتراض دراورد . فیث به یاد قلب بیمار او افتاد و از ترس به خود لرزید .ایستاد , با دقت خم شد و برادرش را بغل کرد :
معذرت میخوام عسلم , دلم نمیخواست مجبورت کنم بدویی
بی توجه به دردی که با بغل کردن اسکاتی در پشتش احساس کرد , دوباره قدم هایش تند تر شد . با هر قدمی که بر می داشت گرد و خاک بلند می شد .سنگ ریزه ها را زیر پای برهنه اش حتی حس نکرد . سنگینی اسکاتی سرعتش را کمتر کرده بود و هر چه می رفت به خانه نمی رسید . خون به گوشهایش هجوم اورد , سینه اش از حس ترس باد کرد و به سرفه افتاد . صدای پریشان و مبهمی شنید , که به نظرش صدای پدرش بود . صدایی به مراتب عمیق تر و تندر مانند گری را در پس زمینه ی صدای پدرش شناخت . پاهای لاغرش را محکمتر از قبل روی زمین کوبید و بالاخره به خانه رسید . در را سریع باز کرد و خودش را داخل خانه انداخت . برای اینکه چشمانش
به نور کم خانه عادت کند ,چندبار پلک زد . فریاد و فحشهایی نا مفهوم در اطرافش در حال پرواز بود , انگار که در یک تونل کابوس وار گیر افتاده باشد .
اسکاتی را ارام روی زمین سر داد و نفس عمیقی کشید . اسکاتی از صدای فریادها ترسید . پاهای فیث را بغل کرد و صورتش را پشت فیث پنهان کرد
با عادت کردن چشمانش به نور و با قطع شدن صدای بوق در گوشهایش ؛ معنی تمام ان فریادها را درک کرد و ارزو کرد کاش هیچ وقت نمی کرد .
گری ,اموس را از تختش بیرون کشیده بود و داشت کشان کشان به اشپزخانه می برد . اموس داشت فریاد می زد و فحش میداد , برای اینکه گری نتواند او را بکشد با هر دو دست چهار چوب در را گرفته بود و مقاومت می کرد . اما نتوانست در برابر نیروی جوان خشمگینی مثل گری تاب بیاورد . وقتی گری او را به سمت وسط اتاق هل داد ,تنها کاری که توانست بکند , تقال کرد تا تعادل از دست رفته اش را دوباره بیابد . گری با صدایی خشن فریاد زد :
رنه کجاست ؟
و تهدید امیز به اموس که ,سر جایش خشک شده بود, نگاه کرد . اموس ,به دنبال همسرش ,با چشمانی خیس دور تا دور اتاق را نگاه کرد و نجوا کنان گفت :
اینجا که نیست
منم دارم می بینم اینجا نیست ,حروم زاده ی احمق . دارم ازت می پرسم کدوم گوریه !
اموس روی پاهای برهنه اش به عقب و جلو تلوتلو خورد و ناگهان اروغ زد . پیراهن به تن نداشت , با شلواری که هنوز زیپش باز بود . موهایش سیخ ایستاده و از هر سمت بالا امده بود , صورتش را اصلاح نکرده بود , چشمهایش قرمز قرمز بود و نفسش از الکل و خواب بوی گند میداد . طرف دیگر, گری با قدی حدود 190 cmو ماهیچه هایی باریک و اهنین , کنارش ایستاده بود . موهای بلند و سیاهش مرتب پشت سرش شانه شده بود , تیشرت سفیدی به تن داشت با شلواری که انگار درست برای او دوخته شده باشد .
اموس شاکی گفت :
بابات هر کی میخواد باشه , نمیتونی با من اینجوری رفتار کنی
برخلاف لحن گستاخانه اش ,هر بار گری قدمی به سمت او بر میداشت از ترس عقب عقب می رفت . راس و نیک از اتاق خوابشان بیرون امدند ولی به خودشان زحمت جانبداری از پدرشان را ندادند . روبرو شدن با گری رویل الرد خشمگین , استایل انها نبود , اصلا حمله کردن به کسی که بتواند در مقابل انها از خود دفاع کند , شیوه ی ان دو نبود . گری با صدای سردی دوباره پرسید :
میدونی رنه کجاست ؟
اموس شانه ای بالا انداخت و با صدایی تقریبا جدی گفت :
باید رفته باشه بیرون
کی ؟
یعنی چی کی ؟ من خواب بودم ...از کدوم گوری باید بدونم کی رفته
دیشب خونه برگشت ؟
اموس با فریاد گفت :
معلومه که امد ,لعنتی . چی میخوای بگی تو ؟
شکل عجیبی که کلمات را تلفظ میکرد , نشان میداد هنوز مست است .
گری متقابال با فریاد جواب داد :
دارم میگم اون زن هرزه ت فرار کرده
صورت برنزه اش از خشم جمع شد و گردنش را کج کرد . ترس مطلق وجود فیث را شکافت و دیدش را تار کرد :
نه !
گفت و با صدا نفس کشید . گری صدایش را شنید و سرش را به سمت او برگرداند . با چشمان سیاهش که خشم در انها موج میزد سر تا پای فیث را بررسی کرد و گفت :
حداقل تو یکی هوشیاری . میدونی رنه کجاست ؟ دیشب امد خونه ؟
فیث بی حس فقط توانست با تکان سر نفی کند . فاجعه ی سیاه داشت مقابلش جوالن می داد . ریه هایش پر شد از بوی تیز و زرد رنگ ترس ...ترس خودش !
گری دندانهای سفیدش را با عصبانیت روی هم فشار داد و غرید :
منم همین فکر رو میکردم . با پدر من فرار کردن
فیث سرش را با ناباوری تکان داد , بعد نتوانست جلوی تکان ان را بگیرد . نه, کلمه پشت سر هم درون جمجمه اش طنین انداخت . خدایا , خواهش میکنم, نه !
اموس فریاد زد :
داری دروغ میگی
به سمت میز حرکت کرد و خودش را روی یکی از صندلی ها انداخت :
رنه من و بچه هاش رو ترک نمیکنه . اون عاشق منه . اون پدر عوضیت ,اون بیرون با یکی ...
گری مثل ماری زخمی به طرف اموس خیز برداشت و با مشت زیر چانه اش زد . اموس همراه با صندلی که روی ان نشسته بود , روی زمین افتاد . صندلی شکست و چند تکه شد .
اسکاتی ترسید و با ناله صورتش را محکمتر به پشت فیث فشار داد . فیث شوکه تر از ان بود که بتواند دستی به پشت او بزند یا بغلش کند . اسکاتی شروع به گریه کرد . اموس نامتعادل از زمین بلند شد و تلوخوران خودش را پشت میز کشید تا از گری دور شود . با دست چانه اش را لمس کرد و با صدایی شبیه شیهه ی اسب گفت :
منو چرا میزنی ؟ من که کاری باهات ندارم , کاری که پدرت و رنه کرده که تقصیر من نیست
این سر و صداها چیه راه انداختین ؟
جودی با صدایی پر از ناز ,که معموال برای از راه به در کردن مردها استفاده میکرد , گفت . فیث برگشت و نگاهی به در اتاقشان کرد. چشمانش از وحشت چیزی که می دید, گرد شد . جودی به چهارچوب در تکیه داده بود , موهای بهم ریخته و بلوند قرمز وارش روی شانه های لختش ریخته بودند . تنها چیزی که به تن داشت ست قرمز رنگ لباس زیرش بود با لباس خوابی که به ندرت توانسته بود بالا تنه اش را پنهان کند . با معصومیتی ساختگی به گری نگاه کرد و چند بار پلک زد . فیث از شدت خجالت دلش میخواست اب شود .
گری با دیدن جودی , صورتش از شدت انزجار سخت شد . لبهایش را جمع کرد و عمدا به او پشت کرد و گفت :
تا اخر امشب گورتون رو از اینجا گم کنید
با همان صدای پر صالبت ادامه داد :
زمینهامون رو به گند کشیدین و دیگه از بوی متعفنتون خسته شدم
اموس با صدای وزغ مانند گفت :
بریم ؟ حروم زداه ی عوضی . تو نمیتونی ما رو بیرون کنی ,این مملکت قانون ....
گری با لبخندی موذی و سرد گفت :
شما اجاره پرداخت نمیکنید ...قانون تخلیه شامل حال متجاوزها نمیشه
برگشت و به سمت در قدم برداشت . اموس فریاد زد :
صبر کن
بعد نگاهش دور تا دور اتاق را کاوید , انگار که به دنبال چیزی برای الهام گرفتن باشد . زبانش را روی لبهایش کشید و گفت :
اینقدر عجله نکن , شاید ...شاید باهم یه چند روزی رفته باشن سفر . برمیگردن ...اره حتما برمیگردن . رنه بر میگرده , اصلا دلیلی نداره بره
گری خنده ی بلندی کرد . با نگاهی تحقیر امیز تمام خانه را کاوید و ان را بررسی کرد . یک نفر , احتماال کوچترین دختر خانواده ,سعی کرده بود ان را تمیز نگه دارد ولی تلاشش مثل پس زدن یک موج بود . اموس و دو پسرش که نسخه ی جوان خود او بودند , با جدیت داشتند او را تماشا می کردند . دختر بزرگش هنور تکیه به در داده بود و سعی میکرد بیشترین مقدار ممکنه از بدنش را به گری نشان دهد . پسر کوچکش که سندروم داون داشت از پاهای خواهر کوچکش اویزان شده بود و داشت فریاد میزد . دخترک درست مثل یک مجسمه ,خشک شده بود و چشمان درشت سبز رنگش را به گری دوخته بود . موهای بهم ریخته ی قرمز رنگش روی شانه هایش ریخته بودند و پاهای برهنه اش کثیف بودند .
فیث انقدر به گری نزدیک بود که میتوانست ,چهره اش را بخواند . از درون اب شد وقتی چشمان گری خانه و ساکنان ان را کاویید . او زندگی فیث , خانواده ی فیث و خود فیث را فهرست کرده بود و تمام ان را بی ارزش یافته بود .
گری با تمسخر پرسید :
دلیلی نداره بره ؟ خدای من , تا اونجایی که من دارم میبینم , دلیلی برای برگشتن نداره !
بعد از چند ثانیه سکوت , گری قدمی برداشت و از پشت فیث به سمت در حرکت کرد . در را باز کرد . در, ابتدا به دیوار بیرون خانه خورد و بعد با صدا بسته شد . صدای روشن شدن ماشینش به گوش رسید و بعد از چند ثانیه ناپدید شد . فیث هنوز وسط اتاق یخ زده بود , با اسکاتی که هنوز از پاهایش اویزان بود و داشت گریه میکرد . مغزش بی حس شده بود . می دانست باید کاری بکند , اما چه کاری ؟ گری گفته بود باید از انجا بروند , این مسئله برایش بزرگتر از ان بود که بتواند هضم کند . بروند ؟ کجا میتوانستند بروند ؟ نتوانست مغزش را دوباره به کار بیاندازد . تنها کاری که توانست بکند این بود که دستش را ,که مثل سرب سنگین شده بود, بالا اورد و موهای اسکاتی را نوازش کرد:
چیزی نیست , چیزی نیست
اگر چه ,خودش هم می دانست که دروغ گفته . رنه انها را ترک کرده بود و دیگر هیچ چیز مثل سابق نمیشد.
فصل چهار :
گری قبل از اینکه بدنش به اندازه ای شروع به لرزیدن کند , که قادر به رانندگی نباشد , نیم مایل دور شده بود . سرش را روی فرمان گذاشت و چشمانش را بست . تلاش کرد با حمله ای عصبی که به او دست داده بود ,مبارزه کند . خدایا چه کار باید میکرد ؟ تا به حال به این اندازه در زندگیش نترسیده بود .
دردی مبهم تمام وجودش را گرفته بود . حس کودکی را داشت که دلش می خواست بدود و صورتش را در دامن مادرش پنهان کند . مثل پسر کوچک دولین ها که صورتش را پشت پاهای استخوانی خواهرش قایم کرده بود . اما نمیتوانست پیش نوئله برود , حتی وقتی پسر کوچکی بود
اینکار را نکرده بود . او همیشه از دستهای کوچک و چسبناک گری دوری می کرد . در این گونه مواقع همیشه برای ارام شدن , پیش پدرش می رفت . حتی اگر نوئله خونگرم تر از این حرفها بود , باز هم در این چنین موقعیتی سراغ او نمی رفت , برای اینکه احتماال خود نوئله برای دلگرمی سراغ گری خواهد امد . مواظبت کردن از مادر و خواهرش ,حالا جزو مسئولیتهای او محسوب میشد .
گای چرا این کار را کرده بود ؟ غیبت پدرش و خیانتش باعث شده بود گری احساس کند , قلبش از درون سینه اش بیرون کشیده شده . گای که در هر صورت رنه را در اختیار داشت ؛ ان زن چه پیشنهادی داده بود , که گای را به پشت کردن به خانواده اش , تجارتش و اموالش , راضی کرده بود ؟ گری همیشه به پدرش نزدیک بود , با عشق از طرف پدرش بزرگ شده بود , همیشه حمایت گای را مثل کوه پشت سرش احساس کرده بود و حال ان عشق , ان منبع ارامش , دیگر کنارش نبود و همراه او بنیان زندگی گری هم از هم پاشیده بود.
ترسیده بود , او فقط بیست و دو سال داشت . مشکلات در مقابلش مثل رشته کوه های غیر قابل فتح به نظر میرسیدند . مونیکا و نوئله هنوز از چیزی خبر نداشتند ؛ باید توان گفتن حقیقت به انها را از جایی می یافت . باید برای انها مثل یک کوه میشد , مجبور بود رنجهای خودش را کنار بگذارد و روی نگه داشتن اموال خانوادگیشان , تمرکز کند . وگرنه همه چیز را از دست می دادند . اگر گای مرده بود , شرایط فرق میکرد . گری میتوانست سهام , پول و کنترل اموال را به ارث ببرد ولی حالا گای صاحب همه چیز بود و رفته بود . تمام ثروت رویل الردها می توانست , به دست سرمایه گذاران فرصت طلب , مقابل چشمان گری محو و نابود شود . باید درست مثل یک مبارز ,حتی اگر شده بود نصف اموالشان را حفظ کند , مبارزه می کرد .
او , نوئله و مونیکا هر کدام اموالی به اسم خودشان داشتند , ولی این کافی نبود . گای به او به صورت فشرده چگونگی اداره ی اموالشان را یاد داده بود ولی اختیار قانونی برای اینکار را به گری نداده بود . مگر اینکه وکلات نامه ای به اسم گری به جا گذاشته باشد . کور سوی امیدی در دلش تابید . اگر نامه ای وجود داشته باشد , باید روی میز در اتاق مطالعه باشد .
اگر نامه ای وجود نداشته باشد , باید به الکس زنگ بزند و از او کمک بگیرد تا راه حلی برای این مسئله بیابد . الکس یک مرد باهوش و یک وکیل خوب بود . در یک جای دیگر می توانست وکیل موفق تری باشد ولی ثروت خانوادگیش باعث شده بود که احتیاجی به ترک پریسکات نداشته باشد . در کنار اینکه بهترین دوست گای بود ,اختیار تمام اموال او را هم به دست داشت . موارد
قانونی مربوط به حل این مشکل را به اندازه ی گری و یا حتی بهتر از او می دانست . گری ناامیدانه با خودش فکر کرد , که فقط خدا میداند چقدر به هر کمکی که الکس بتواند بکند , احتیاج دارد . اگر وکلاتنامه ای در کار نباشد , باید خودش را خوش شانس بداند ,اگر بتواند سقف بالای سرشان را حفظ کند .
گری وقتی سرش را از روی فرمان بلند کرد , دوباره کنترلش را به دست اورده بود . ترس را عقب رانده بود و اراده ای فوالدین جای ان را گرفته بود . مادر و خواهرش وقتی در مورد اتفاقی که افتاده بود , می شنیدند , به اندازه ی کافی لحظات سخت در انتظارشان بود و گری ترجیح میداد بمیرد , ولی اجازه ندهد انها خانه شان را هم از دست بدهند .
دنده را جابجا کرد , حرکت کرد و اخرین بقایای , پسر بچگیش را در ان جاده ی باریک و کثیف به جا گذاشت .
اولین جایی که رفت , پریسکات و دفتر الکس بود .برای اینکه بتواند , بیشترین مقدار ممکنه از اموالشان را نجات دهد , باید سریع اقدام میکرد . اندریا به محض اینکه چشمش به او افتاد , لبخند زد . این عکس العملی بود که بیشتر زنها با دیدن او , نشان میدادند . صورت گرد و دوست داشتنی اندریا سرخ شد , چهل و پنج سال داشت , جای مادرش بود ولی واکنش غریزی و زنانه ی او به موجود عضالنی که مقابلش ایستاده بود , ربطی به سن و سال نداشت .
گری با ذهنی پرمشغله , اتوماتیک وار لبخندش را جواب داد و پرسید :
کسی پیش الکسه ؟ باید ببینمش
نه, برو تو , عسلم
گری از کنار میز او رد و وارد اتاق الکس شد . در را محکم پشت سرش بست . الکس از پشت کوه پرونده های مرتبی که روی میزش بود , نگاهی به او کرد و بلند شد . صورت زیبایش از شدت نگرانی در هم رفت و پرسید :
پیداش کردی ؟
گری سرش را تکان داد و گفت :
رنه دولین هم رفته
الکس خودش را روی صندلی اش رها کرد , چشمانش را بست و گفت :
خدای من
با دو انگشت استخوان بینیش را گرفت و ادامه داد :
باورم نمیشه , فکر نمیکردم جدی گفته باشه , چرا باید اینکار رو کرده باشه , اون که ...
جمله اش را ناتمام گذاشت و چشمانش را باز کرد , کمی قرمز شده بودند . گری جمله ی او را کامل کرد :
اونکه به هر حال با رنه بود
کنار پنجره رفت , دستانش را داخل جیبش فرو کرد و به خیابان اصلی خیره شد . پریسکات شهر کوچکی بود , فقط 10 هزار سکنه داشت ولی ان روز ترافیک میدان دادسرا سنگین تر از همیشه بود . خیلی زود قرار بود تمام ان مردم بفهمند ,که گای رویل الرد به خاطر یک دولین , زن و بچه هایش را ترک کرده . الکس با صدایی خسته پرسید :
مادرت خبر داره ؟
گری سرش را تکان داد و گفت :
هنوز نه , وقتی برگردم خونه بهشون میگم
شوک اولیه و درد ,وجودش را ترک کرده بود و جایش را به سردی و اراده ای قوی داده بود . درست مثل این بود که از دور ایستاده و در حال تماشای خودش باشد که حرکت میکند . مقداری از ان فاصله و سردی به صدایش هم سرایت کرده بود , سرد و محکم پرسید :
بابام پیش تو وکلاتنامه ای چیزی گذاشته ؟
به ظاهر , تا ان لحظه الکس فقط به جنبه های شخصی اقدام گای فکر کرده بود و با اگاهی از جنبه های قانونی عمل گای چشمانش از ترس گرد شد . با لحنی کاملا بی ادبانه گفت :
لعنتی , نه به من چیزی نداده , اگه اینکار رو میکرد , متوجه میشدم تو کارش جدیه و جلوشو میگرفتم
احتماال روی میز , تو خونه هم میتونه یه نامه باشه , یا شاید در عرض چند روز زنگ بزنه ....که اگه نزنه , من شانس نشستن و منتظر موندن رو ندارم . باید قبل از پخش شدن این خبر و پایین امدن قیمت سهام , تمام چیزهایی رو که میتونم تبدیل به پول کنم
الکس با صدای ارامی گفت :
زنگ میزنه , مجبوره زنگ بزنه , نمیتونه همین جوری از زیر یه همچین الزام مالی فرار کنه, پای یه ثروت در میونه
گری با صورتی بی حس ,شانه ای بالا انداخت و گفت :
از کسی که خانواداش رو ول کرده رفته , نمیتونم انتظار داشته باشم که به فکر مال و اموالش باشه
مکثی کرد و ادامه داد :
فکر نکنم برگرده , یا حتی زنگ بزنه . به نظرم فقط می خواد از همه چیز دست بکشه , دور بشه و دیگه هیچ وقت برنگرده . تو این چند ماه هر چیزی رو که میتونست بهم یاد داد... حالا دارم درک میکنم چرا اینکار رو کرده . اگه میخواست اختیار امور رو هنوزم به دست داشته باشه , هیچ وقت اینکار رو نمیکرد
پس حتما باید یه وکلاتنامه برات گذاشته باشه , گای اونقدر تاجر خوبی بود که متوجه باشه , باید فکری به حال این مسئله بکنه
شاید , ولی من باید مواظب مادر و مونیکا هم باشم . نمیتونم منتظر بمونم , باید تا جایی که بتونم امالک رو به پول تبدیل کنم . حداقل اینجوری یه چیزی دستمو میگیره و میتونم از اول شروع کنم . اگه اینکار رو نکنم و اونم ترتیب وکلاتنامه رو نداده باشه , حتی یه جا برای دستشویی کردن هم برامون نمی مونه