امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy *قسمت 2 فصل 2*

#12
خلاصه
اکادمی ومپایرز شروع به کار کرد !
تعدذاد زیادی از خوناشامان وارد اکادمی شدند ..
و مشغول یادگیری هستند .. در این بین
وقتی دانشجوها به مهمونی اخر هفته میرن ندا دختر رییس اکادمی دزدیده میشه  و به جنگل برده میشه ..
تعدادی از دوستان برای نجات ندا راهی جنگل سیاه میشن !
و دانشجوها متوجه میشن پشت پرده تمام این داستانا زن پلیدی به نام الی که از قضا مربی خودشون نیز هست قرار داره !
فرید یکی از دانشجوها متوجه میشه نشان کف دست اهورا با بقیه دانشجوها متفاوته .. و در صدد دلیل این تفاوته !
پیغامی خونین از اشخاص ناشناس به صابر میرسه و اونو نگران میکنه ..
دختری زیبا و از نژاد اصیل به نام ملی تو جنگل سیاه پیش وی زندگی میکنه و برای اولین بار با ندای خوناشام در جنگل  برخورد میکنه و ندا تمام تصوراتش رو راجبع خوناشام های اصیل بهم میریزه !
رازهای زیادی تو اکادمی وجود داره که همه بهم پیوند میخورن ..


-----


قسمت دوازدهم 


ایسان با جیغ بلندی از خواب پرید و در حالی ک میلرزید بدنش رو سفت چسبید ..
مهتاب و فرید دور ایسان قرار گرفتند .. مهتاب ایسان رو به شدت تکون داد و گفت : ایسان .. ایسان .. چت شده ؟
سپس هراسون رو به فرید گفت : زود باش یکاری کن ..
فرید هول شد و بریده بریده گفت : باشه باشه ..
سپس سیلی محکمی نثار گوش ایسان کرد ..
ایسان دستش رو روی صورتش گرفت و با خشم به فرید خیره شد .. فرید دو قدم عقب رفت و گفت : متاسفم عزیزم ولی راه دیگه ای به فکرم نرسید ..
مهتاب شونه های ایسان رو گرفت و اروم گفت : ایسان .. چی شده ؟ کابوس میدیدی؟
ایسان حرفی نزد ..
-با توام !
- اهورا در خطره ..
- چی؟
ایسان از روی تخت بلند شد و گفت : اهورا در خطره .. حسش میکنم !
فرید پوزخندی زد و گفت : خب معلومه ک تو خطره ! اون با چندتا دانشجو اماتور رفته تو دل خطر.. پیک نیک که نرفته !
مهتاب با عصبانیت به فرید نگاه کرد .. 
-خب چیه مگه دروغ میگم؟
ایسان نزدیک پنجره اتاق شد و پرده رو کنار زد ! نور ماه اتاق رو نورانی کرده بود .. نفس عمیقی کشید و گفت : امشب هیچوقت تموم نمیشه!
فرید دست و به سینه شد : هعی اینم از اون اشعار عاشقانه خوناشامایه آیسان؟
مهتاب مشتی به بازوی فرید کوبید و زیر لب گفت : هیسسسسس !
فرید چشم غره ای رفت ..
ایسان پنجره رو باز کرد و لحظه ای مکث کرد .. سپس گفت : از وقتی اونا رفتن 5 ساعتی میگذره ! تا الان باید افتاب طلوع میکرد ..
سپس به سمت فرید و مهتاب برگشت و گفت : ما توی امشب گیر افتادیم !
فرید و مهتاب متعجب بهم نگاه کردند ...


_______


پارمیدا درد سختیو تحمل میکرد ! احسان خسته شده بود ..  مهرزاد توی راه یه تیکه از موی رنگی ندا رو پیدا کرده بود و این به خوناشاما امید میداد ..
استاد رزی به روی زمین زانو زد .. امیر بازوی استادو گرفت و زیر لب گفت : استاد بلند شید .. 
رزی زمزمه کرد : دیگه نمیتونم .. شما بدون من برید ! 
شادی به هیجان اومد : نه استاد امکان نداره !
رزی در حالی که نفس نفس میزد گفت :  من باید ندا رو پیدا کنم .. اگه اون زنده باشه نمیتونه تنهایی از این جا خارج شه !
شادی گفت : ولی ..
-ولی و اما نداره ! همینکه گفتم .. 
سپس لوله تفنگ رو به سمت دانشجوها نشونه گرفت و گفت : شما به راهتون ادامه میدید و به عقب نگاه نمیکنید وگرنه یه گلوله حرومتون میکنم ! ملتفت شدید؟
همه سر تکون دادند .. 
استاد رزی از جا بلند شد و همه رو به سمت جلو هدایت کرد و فریاد زد : این مسیر رو مستقیم حرکت کنید ! سریع باشید .. دروازه فقط همین امشب بازه!
با دور شدن بچه ها استاد رزی دوباره به روی زمین افتاد و در حالی که از دهنش خون سیاه میچکید زیر لب گفت : لعنت به جنگل سیاه !
___
ملی مشغول خوندن کتابی بود  .. روی تخت نشسته بود و سوسک سوخاری میخورد !
در این لحظه فرهاد وارد شد ..
ملی با تعجب گفت : هی سلام ؟؟؟؟
فرهاد خندید و گفت : بازم یادم رفت در بزنم !
ملی لبخند شیرینی زد و گفت: همیشه یادت میره ..
فرهاد روی تخت نشست : دختر خونده من چطوره ؟ سپس لپ ملی رو کشید ..
ملی دست فرهاد رو کنار زد و گفت : من دختر خوندت نیستم احمق جون ..
فرهاد با حالت ناراحت از روی تخت بلند شد و گفت : حیف شد اخه من این شکلاتای لخته خونی رو برای دختر خوندم خریده بودم !
ملی با شنیدن شکلاتای لخته خوندی به وجد اومد و گفت : وای پدر جون ! کی زبون درازی کرد ؟ من دختر خونده شمام !
فرهاد خندید و شکلاتا رو به دست ملی داد و گفت : هی این شکمو رو نگاه کن ! ببینم داری چی میخونی ؟
ملی در حالی که شکلات گاز میزد گفت : یه کتاب درباره خوناشاما ..
-فکر میکردم از نژاد و جنست متنفری !
ملی با بی حواسی گفت : خب متنفر بودم تا امروز که اونو .. لحظه ای مکث کرد و چیزی نگفت !
فرهاد مشکوک شد و پرسید : اون ؟ منظورت از اون کیه ؟
ملی چیزی نگفت و به کتاب خیره شد ..
فرهاد موهای بلند ملی رو کنار زد و با عصبانیت گفت : وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن ! منظورت از اون کیه ؟
ملی کمی ترسید و این ترس توی چشماش نمایان شد .. فرهاد بابت رفتار تندش معذرت خواهی کرد ..
ملی نفس عمیقی کشید و گفت : من امروز یه دختر رو توی جنگل دیدم .. کنار رود .. میخواست بره سمت دروازه ! یه خوناشام اصیل .. فرهاد اونا بد نیستن ! منظورم اینه اونا واقعا پلید نیستن درسته یکم خشنن ولی ..
فرهاد انگشت اشاره اش روی لب ملی گذاشت و زمزمه کرد : هیش هیش هیش .. تو اونا رو نمیشناسی ! اونا تو قلعه اکادمی اموزش دیدن .. اونا بدترین موجوداتن ملی ..
ملی نگاهش رو از فرهاد گرفت و گفت : ولی منم یه خوناشام اصیلم ! منم بدم ؟
فرهاد جلوی ملی زانو زد
 لباش رو به گوش ملی نزدیک کرد و اروم گفت : تو مثل اونا نیستی ملی .. خودتم خوب میدونی ! وی عموی تو هست ! مروا و غ ل خواهراتن .. من پدر خوندتم ! تو مثه اونا نیستی عزیزم .. فهمیدی؟
ملی اروم سرش رو تکون داد ..
فرهاد موهای ملی رو اروم نوازش کرد و گفت : اون دختر چه شکلی بود ؟
ملی که اروم و رام شده بود گفت : موهای سبز و بلند داشت .. صورتش کثیف بود ..  چشماش می درخشید ..
فرهاد لبخندی زد و صورت ملی رو توی دستاش گرفت و گفت : اون یه شروره ملی .. یه شرور ! دیگه بهش فکر نکن ..
سپس به کتابی که همچنان توی دست ملی بود نیم نگاهی انداخت ..
فرهاد تلاش میکرد تا کتاب رو از دستای ملی بیرون بیاره ملی کتاب رو لحظه ای فشرد و چشماشو بست ..
-بهم اعتماد کن ملی .. این کتابو بده به من !
ملی کتاب رو رها کرد و فرهاد لبخندی موذیانه زد ..
سپس گفت : تو به اینجا تعلق داری ملی عزیزم .. ما خانوادتیم ! حالا هم استراحت کن .. 
ملی حرفی زند و فرهاد با خوشحالی از اتاق خارج شد  اون دیگه میدونست ندا کجاست .. مطمن بود که ملی رو خام حرفای خودش کرده .. پس با اطمینان از اونجا دور شد !
ملی بالشتش رو کنار زد و چند برگ مهم اون کتاب رو که درباره خونشاما بود بیرون کشید ..چه خوب شد که قبل رسیدن فرهاد این برگا رو جدا کرده بود ! این دختر دیگه نمیخواست خام حرفای فرهاد بشه  .. یه چیزی این وسط اشتباه بود و ملی این رو به خوبی حس میکرد ..


-----
مهتاب به سرعت وارد اتاق شد و در رو محکم بست .. در حالی که نفس نفس میزد گفت : اونا .. اونا هرجایی هستن !
ایسان و فرید با تعجب پرسیدند : کیا ؟
مهتاب : نگهبانای اکادمی !!!!!!!!!
--
استاد صابر روی صندلی نشسته بود و کتاب میخوند .. غزل همسر استاد به ارامی و با داروی اور وارد اتاق شد
صابر با دیدن او لبخندی زد و گفت : فکر نمیکردم بیدار باشی !
غزل پوزخندی زد و جواب داد : یه اصیل همیشه بیداره ! همیشه ..
سپس به داروی توی دستش اشاره کرد و گفت : عزیزم باید داروتو سر وقت بخوری ..
صابر جواب داد : امشب نه .. میخوام بیدار بمونم و اوضاع اکادمی رو بررسی کنم ! خیلی وقته توی این اتاق هستم .. حس میکنم دارم فاسد میشم !
غزل خندید و به صابر نزدیک شد : اوه سرورم ! این افکار رو دور بریزید .. شما یه خوناشام جاودانه هستید .. همه دوستتون دارن !
صابر گفت : همه به جز دخترم ..
غزل بروی صندلی رو به رویی صابر نشست و گفت : اون درگیر درساشه ! درست مثل همه خوناشاما این اکادمی ..
-ولی از اون روز که باهاش برخورد بدی داشتم حتی به دیدنم هم نیومده .. من واقعا پدر بدی هستم غزل
غزل دست صابر رو گرفت و توی دستاش فشرد : نه نه نه صابر .. تو بهترین پدر دنیایی ! این دختر یکم سر به هواست .. بهت اطمینان میدم که همه چیز توی اکادمی مرتبه .. لازم نیست خودت رو با فکر کردن به این چیزا خسته کنی ..
صابر لبخندی زد .. کمی مکث کرد و پرسید : غزل ساعت چنده؟ غزل گفت : فکر میکنم نیمه شبه عزیزم ..
صابر با تردید گفت : ب استاد رزی گفته بودم تا قبل از نیمه شب به ملاقاتم بیاد ! سابقه نداشته دیر بکنه ..
غزل خندید و گفت : حتما فراموش کرده .. استاد رزی این روزا خیلی درگیره !
-درگیر چی؟
غزل من و من کرد و گفت : درگیر دانشجوهای جدید .. اونا تازه کارن !
صابر از روی صندلی بلند شد و گفت : ولی این مسئله خیلی مهم تر از چندتا دانشجوی تازه کار بود ! 
غزل با شک پرسید : جریان چیه ؟
صابر چیزی نگفت .. 
غزل از جا بلند شد و گفت : صابر ؟
باز هم جوابی نشنید .. صابر به چشمهای غزل نگاهی انداخت و گفت : امکان نداره الان نیمه شب باشه !
-منظورت چیه ؟
- من هیچوقت نیمه شبها کتاب نمیخونم و تو هیچ وقت این موقع به سراغم نمیای !
غزل به ساعت اشاره کرد و گفت :  عزیزم .. ببین ! 
صابر دوباره بروی صندلی نشست .. غزل مقداری از دارو رو توی قاشق مخصوصی که به همراه داشت ریخت و گفت : باید استراحت کنی صابر .. حالت اصلا خوب نیست ..
صابرب با شک با غزل نگاه کرد .. غزل قاشق دارو رو جلو برد و صابر مقداری از اون رو خورد و بلافاصله به خواب رفت ..
غزل از جا بلند شد و برق اتاق رو خاموش کرد .. پوزخندی زد و به سمت اتاق استاد الی حرکت کرد !!
--
مهتاب کمی اروم تر شده بود .. 
ایسان گفت : چه اتفاقی اون بیرون افتاد مهی ؟
مهتاب : همه بچه ها به خواب عمیقی فرو رفتن ! هیچکس هوشیار نیست .. نگهبانای اکادمی همه جا هستن !اونا مراقبن ..
فرید پرسید : مراقب چی ؟ 
مهتاب گفت : حتما قراره اتفاقی بیوفته !!!!
فرید پرسید : پس استادا چی ؟
-اونا هم پیدا نیستن ! انگار فقط ما سه تا هوشیاریم ..
- و من !!!!!!!
همه به سمت صاحب صدا نگاه کردند .. مرضیه بود که از پنجره به اتاق وارد شده بود !
مرضیه گفت : فقط ما 4 نفریم ! 
همه متعجب شده بودند .. مرضیه جلو اومد و گفت : امشب قرار نیست به پایان برسه ! نگهبانا هم همینو میخوان .. اونا به دنبال عملی کردن ی نقشن ..
فرید پرسید : چه نقشه ای ؟ چی میگی ؟
مرضیه سکوت کرد ..
ایسان دوباره از پنجره باز اتاق به ماه خیره شد .. 
فرید با عصبانیت گفت : اینا همش حدس و احتماله ! ما هیچی نمیدونیم ! نمیدونیم چرا ما فقط هوشیاریم .. نمیدونیم داره چه بلایی سرمون میاد !! نمیدونیم باید چیکار کنیم ..
مهتاب گفت : باید بفهمیم فرید ما دست روی دست نمیزاریم ! مطمنم این داستانا هم زیر سر استاد الیه .. میخواد یکاری کنه ! یه نقشی ای !
مرضیه تایید کرد و گفت : شاید یه نقشه درباره ندا و بقیه ! کسی چه میدونه !فقط میدونیم امشب قراره اتفاق مهمی بیوفته .. اتفاقی که بخاطرش همه نگهبانای اکادمی رو حاضر کردن ..
ایسان همون طوری که به ماه خیره شده بود گفت : دروازه !
مرضیه و فرید با تعجب پرسیدند : چی ؟
-دروازه ! دروازه .. اونا رفتن به جنگل سیاه ! امشب دروازه باز میشه !
فرید هول شد و پرسید : ایسان تو چی میگی؟ دروازه فقط یه افسانه هست !
ایسان در حالی که مشغول وارثی اتاق بود گفت : نه به هیچ وجه ! دروازه یه افسانه نیست ! یه پدیده ایه که به ندرت رخ میده .. اگه اونا موفق نشن از دروازه بگذرن برای همیشه توی جنگل سیاه باقی میمونن ..
مرضیه پرسید : حالا این نگهبانا برای چی دارن خودشونو اماده میکنن ؟
ایسان اندکی مکث کرد و سپس با تردید جواب داد : میخوان دروازه رو ببندن !
فرید بریده بریده گفت : دروازه از کجا باز میشه ؟
ایسان به سمت ماه اشاره کرد و گفت : از اونجا !!!!!!!
 سپاس شده توسط omidkaqaz ، ḲℑℳℐÅ ، ( lιεβ ) ، tyjtfhdhr ، Berserk ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، sober ، Interstellar ، MS.angel ، L²evi ، # αпGεʟ ، ÆҐÆŠĦ ، ~ُُBön َBáŠŦ~ ، esiesi ، Silver Sun ، ✘Nina✘ ، ×ИамеLеsS× ، هلی ، Apathetic ، || Mιѕѕ α.η.т || ، Faust ، Medusa ، Titiw ، Tɪɢʜᴛ ، -Demoniac- ، The Darkest Light ، Brooklyn Baby ، †cυяɪøυs† ، *VENUS* ، هانی*


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy ( قسمت یازدهم ) - Δ.н.ο.υ.я.Δ - 06-12-2015، 17:11


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان