امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy *قسمت 2 فصل 2*

#13
قسمت سیزدهم فصل اول :


امیر : دو ساعته که داریم راه میریم ولی هیچی به هیچی ! انگار این جنگل کوفتی اصلا انتها نداره ! 
نگین نفس عمیقی کشید و دستش رو روی زانوهاش قرار داد و گفت : خیلی وقته چیزی نخوردیم برای همین نمیتونیم سریع حرکت کنیم ..
شادی که اخر از همه حرکت میکرد با بی حالی گفت : نظرتون راجبع یکم استراحت چیه ؟ خوناشامام به خواب نیاز دارن!
مهرزاد : فکرشم نکن شادی ! 
اهورا تایید کرد : دروازه همین امشب بازه .. اگه نتونیم به دروازه برسیم کارمون تمومه ..
احسان فریاد زد : ببخشید که مزاحم بحثتون میشم ولی میشه یکی به من کمک کنه ؟ پارمیدا اندازه یه خرس قطبی وزن داره ..
پارمیدا با مشت به کمر احسان کوبید و احسان بلافاصله اونو از روی دوش خودش پایین اورد ..
-اخ کمرک .. تو چقدر سنگینی دختر !
بقیه خوناشاما خندیدند ..
پارمیدا هوفی کشید و گفت : به من ربطی نداره تویه خوناشام سوسولی ..من مثل یه پر سبکم !
شادی دست پارمیدا رو گرفت و از روی زمین بلند کرد ..
اهورا نگاهی به ماه در اسمون انداخت و گفت : راه بیوفتید .. دیر میشه !
_____
همان شب در اتاق الی :


غزل مقداری از خون توی فنجان رو نوشید و گفت : متوقف کردن زمان ایده خوبی بود ! میتونیم اون مزاحما رو به محض باز شدن دروازه گیر بندازیم ..
الی مرموزانه خندید و گفت : سرورم نقشه های من همیشه جواب میده .. به هر حال نبود چندتا دانشجو مزاحم مشکلی برای اکادمی ایجاد نمیکنه ..
غزل تایید کرد سپس از جا بلند شد و گفت : ندا رو پیدا کردید؟
-بله سرورم .. میدونیم اون کجاست ! داره به سمت دروازه میاد ..
- باید اول دخترم از دروازه خارج بشه ! نمیتونیم دروازه رو بدون ندا ببندیم ..
-ولی سرورم ! هنوز حافظش پاک نشده .. میتونیم بعدا از فرهاد بخوایم ندا رو منتقل کنه .. شما که شیوه مخصوص شکارچیا رو میشناسید
غزل با عصبانیت گفت : نه الی ! گفتم اول باید دخترم از دروازه رد بشه .. برام مهم نیست سر بقیه چی میاد ! نمیتونم بزارم جفت دخترام دست وی باشن ..
من نمیدونم ملی تو چه وضعیتیه ! نمیخوام ندا رو هم مثل ملی از دست بدم ..
غزل در حالی که میلرزید بروی صندلی نشست ..
الی شنلش رو جا به جا کرد و مشغول وارسی کتابخونه شد ..
اندکی بعد گفت : وی از ملی به خوبی مراقبت کرده .. مطمن باش اگه ندا !
غزل بریده بریده جواب داد : من .. نمیتونم .. بزارم .. صابر مشکوک میشه ! اون میخواد دخترشو ببینه ..
الی عصبی خندید و گفت : صابر؟ اون میخواد دخترشو ببینه ؟  اگه دختر کوچولوی لوسش یه مدت جلوش سبزش نشه نگران میشه ؟
بزا بهت یاد اوری کنم غزل .. تو دختراتو از پدر واقعیشون سالهاست که قایم کردی ..
سالهاست که کسی حقیقت رو نمیدونه .. میخوای این بازی رو تا کجا ادامه بدی؟
غزل دستش رو به روی سرش گرفت و غرید : خفه شو فقط خفه شو ..
الی لبخندی زد و اروم گفت : تا کی میخوای به ندا حقیقت رو نگی .. 
غزل به سرعت از جا بلند شد و الی رو به دیوار کوبید و گلوی الی رو توی دستاش فشرد و گفت : هیچ حقیقتی در کار نیست عجوزه ..
الی پوزخندی زد ..
غزل دندونای تیز و برندش رو نمایان کرد و الی رو رها ساخت ..
الی به روی زمین افتاد و در حالی که داشت گلوش رو ماساژ میداد گفت : هیچ حقیقتی جز اینکه وی پدر اصلیه ملی و نداست ؟
غزل با تعجب به الی نگاه کرد ..
ندا از جا بلند شد و دستی توی موهای طلایی و خوش حالتش کشید ..
لبخند پیروزمندانه ای زد !!!!
بیش از 100 قبل در اکادمی :
-وی داری منو کجا میبری ؟
-هیس حرف نزن بیاااا ..
دستم رو با خودش اینور و اونور میکشید .. چشمام رو بسته بودم و هیچی نمیدیدم ..
-وی با خوشحالی گفت : حالا چشاتو وا کن غزل !!!!!
چشامو اروم باز کردم ..توی زیر زمین پناهگاه بودیم .. زیرزمین تقریب تاریک بود و چندتا وسیله کهنه به چشم میخورد ! ناگهان به شمشیری که وی با خوشحالی به سمت من گرفته بود نگاه کردم و گفتم : این .. این ..
وی جواب داد : اره ! خودشه .. شمشیر مبارزان !
در حالی که هول شده بودم گفتم : اخه چجوری ؟ من که مبارز نیستم وی ..
وی با تکبر گفت : ولی من که هستم ! جادو جنبل استاد دی اری کی هم خوب بلدم .. میخوام بت یاد بدم یه مبارز بشی غزل ! 
با ناامید شمشیر رو کنار گذاشتم و گفتم : من فقط یه پلشتم .. همه پلشتا نمیتونن مبارز و اصیل بشن ..
وی  شمشیر رو برداشت و گفت : ولی تو میتونی .. بگیرش !
شمشیر رو توی هوا قاپیدم .. وی چشمکی زد و گفت نگفتم میتونی ؟
خندیدم و یهو گفتم : ولی استاد دی اری کی خیلی عصبی میشه اگه بفهمه داری بدون اجازش به یه پلشت مبارزه یاد میدی!
وی دوباره حالت تکبر به خودش گرفت و گفت : از اون پیر خرفت نمیترسم .. من ویم ! بهترین مبارز ! 
سپس به روی جعبه چوبی ای ایستاد و دستاشو تو هوا گرفت و گفت : یه روزی حاکم کل جهان میشم !!!!
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم : کله پوک !
در همین لحظه کوروش و صابر وارد زیر زمین شدند .. 
صابر با عصبانیت گفت : شما این پایین چه غلطی میکنید؟
وی دستی تو موهای مشکیش کشید و از روی جعبه پایین اومد و مورموزانه گفت : خودت چی فکر میکنی ..
هول شده بودم ! نفس عمیقی کشیدم و رو به اصبر گفتم : بیا برگردیم ..
خون جلوی چشمهاشو گرفته بود .. ضربان قلبش رو که لحظه به لحظه بالاتر میرفت می شنیدم ..
کوروش نزدیک شد و منو کنار زد و گفت : برو بالا غزل ..
-ولی !
صابر فریاد زد : برو بالا ..
از ترس چند قدم عقب رفتم و از اونا دور شدم .. وی خیلی راحت و سرد برخورد میکرد ! انگار هیچ ترسی تو وجودش نبود
صابر با عصبانیت بریده بریده گفت : تو .. تو ..
وی در حالی که مشغول بررسی در و دیوار زیر زمین بود گفت : من ؟ صابر احمق نباش ! 
سپس نزدیک دو پسر جوون شد و گفت : ما با هم دوستیم نه ؟
کوروش و صابر نگاهی بهم انداختند .. نگاهی اغشته به خشم .. دندونای تیز و برندشون نمایان شد !
وی حالت دفاعی گرفت .. چند لحظه بعد زیر زیمین پر از خون بود ..
پسرا با صورتای خونین و اشفته از هم جدا شدند ..
وی از درد به خودش میپیچید .. صابر و کوروش لگد محکمی به پهلوش زدند و از اون دور شدند .. صابر به من اشاره کرد که دنبالشون برم ! گوش نکردم و به سمت وی پناه بردم ..
از دهن و دماغش خون سیاهیی میچکید .. ولی هنوزم اون لبخند مسخره و نفرت انگیزش رو به لب داشت ..
دستاشو گرفتم و اروم گفتم : خوبی ؟
پوزخندی زد : اونا ازم متنفرن .. 
بریده بریده گفتم : نه نه .. اونا ! اونا .. ببین وی ..
وی روی زمین ولو شد .. پووفی کشید و گفت : همیشه میخواستم با صابر و کوروش .. نفس و ماری .. رزی و تو دوست باشم !ولی اونا هیچوقت منو نخواستن .. هیچوقت بهم فرصت ندادن .. حس میکنم همیشه اضافی بودم !
-ببین من دوستتم .. مهم نی بقیه چی فکر میکنند ! تو پسر خوبی هستی ! تو یه مبارز عالی هستی خودتم اینو خوب میدونی .. شاید .. اصلا شاید صابر و کوروش به تو حسادت میکنند ! اخه استاد دی اری کی خیلی دوستت داره 
وی ابروهاشو بالا داد و گفت : واقعا اینجوری فکر میکنی؟لبخندی زدم : اهوم ! سپس از جا بلند شدم و گفتم : حالا هم دستتو بده به من ..
بیا یه شروع جید داشته باشیم .. از این به بعد من دوست تو هستم !!!
وی لحظه ای مکث کرد و به دستم خیره شد .. خندید و از جا بلند شد
دستی روی لباسش کشیدم و گفتم : دیگه بی حساب شدیم !
-چطور؟
-تو بهم مبارزه یاد میدی .. منم نمیزارم تنها باشی !
-هیچوخت ؟
-هیچوخت !
--
الی مشغول سوهان کشیدن ناخونای بلند و شیطانیش بود .. غزل مدام توی اتاق راه میرفت .. لحظه ای می ایستاد تا چیزی بگه ولی بعد دوباره پشیمون میشد و به حرکت ادامه میداد ..
الی اهی کشید و با بی تفاوتی گفت : اره اگه وی بفهمه ندا و ملی دختراشن مطمن باش اونا رو برای همیشه ازت میگیره !
غزل با تعجب گفت : از .. از کجا میدونستی میخوام اینو بپرسم ؟
-از ظاهرتون سرورم ..
غزل به روی صندلی نشست .. الی گفت : موضوع اصلی این نیست بانو ! ما طبق نقشه پیش میریم و داداش احمق من هیچوقت چیزی راجبع دختراش نمیفهمه ..
غزل گفت : من نگرانم .. همچی داره بهم میریزه .. بیاد ملی رو برگردونم پیش خودم ! اصلا ممکنه ندا و ملی همو دیده باشن . ممکنه یه چیزایی فهمیده باشن !
الی جواب داد : امکان نداره .. ملی از قصر بیرون نمیاد .. مطمن باش این نگرانیست همه چیزو بدتر میکنه و یادت نره چرا ملی پیش وی هست ! ما یه قوا و قراری با داداشم گذاشته بودیم ..
غزل نفس عمیقی کشید و گفت : اره اینا رو از برم .. بخاطر بی اعتمادیش نسبت به من .. یکی از دخترامو ازم گرفت تا من کار خطایی انجام ندم و نقشه هاشو داغون نکنم ..
الی از جا بلند شد و سوهان رو سرجاش گذاشت و گفت : خوبه یادت مونده ..
غزل با حالت عصبی فت : چطور اینقدر راحت ناخوناتو سوهان یکشی و تو اتاق راه میری ؟ دروزاه هر لحظه امکان داره باز بشه ..
الی جواب داد : 100 تا نگهبان اون پایینه .. همه هم بی هوشن .. دلیل نمیبینم خودمو ناراحت کنم ..
غزل هوفی کشید و جرعه از خونی ک داخل لیوانی بود نوشید و گفت : مطمنی همه امشب تو کافه تریا شام خوردند؟
الی لحظه ای مکث کرد و گفت : خب .. البته !
-امیدوارم حواست جمع باشه الی .. اگه حتی ی نفر امشب از غذای مسموم نخورده باشه بیهوش نمیشه و کل نقشمون بر باد میره !
الی لبخندی زد و گفت : نه سرورم .. همه چیز مطابق نقشه پیش میره !
----
فرید نقشه رو بروی میز گذاشت و همه به درور میز جمع شدند سپس فرید گفت : خب این نقشه اکادمیه .. ما توی این نقطه قرار داریم و سپس به سمت خوابگاه اشاره کرد ..
مرضیه گفت : باید دقیقا چیکار کنیم ؟
ایسان جواب داد : میخوایم حواس نگهبانا رو پرت کنیم .. امشب دروازه باز میمونه !
مهتاب پرسید : پس استاد الی چی ؟ اون مارموز حتما همه چیزو میفهمه !
مرضیه خندید و گفت : بسپرش به من !
فرید : خب همه چیز داره مثل فیلمای شرلوک هولمز میشه ولی یه نفر به من بگه چجوری باید حواس نگهبانا رو پرت کنیم؟
دخترا بهم نگاه کردند و ناگهان ایسان گفت : مواد منفجره !!
فرید با تعجب گفت: چی ؟؟؟ مواد منفجره ؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟ اینجا اکادمیه !
مرضیه با مشت توی کله فرید کوبید و گفت : نه از اونا که تو فکر میکنی احمق جون ! مواد اتیش بازی !
فرید پوفی کشید و گفت : مواد منفجره از کجا بیاریم ؟
ایسان گفت : تو زیرزیمن .. برای جشنا همیشه ذخیره میکنند .. من و اهورا وقتی رفته بویدم اونجا .. سپس حرفشو خورد 
مرضیه و مهتاب ریز خنیدیند و ایسان به روی خودش نیاورد و گفت : اونجا مواد اتیش بازیه! مطمنم !
فرید زیر زمین رو توی نقشه  پیدا کرد و گفت : پس من و ایسان میریم اینجا ..
به مرضیه اشاره کرد و گفت : تو برو سراغ الی و به مهتاب گفت : تو هم ببین میتونی یه جوری استاد صابرو پیدا کنی یا نه ..
ایسان در اخر گفت : میخوام همدیگرو توی حیاط ببنیم .. کنار فواره اصلی!!
بقیه اطاعت کردند ..
همه اماده شدند و به راه افتادند ..
--
امید با خوشحالی فریاد زد : میتونم بوی اکادمی رو از همینجام حس کنم ! اون دروازست !
بقیه خوناشاما خوشحال شدند و با سرعت بیشتری به راه ادامه دادند ..
حال پارمیدا بهتر شده بود و میتونست راه بیاد بنابراین سرعتشون بیشتر شده بود ..
امید جلوتر از همه حرکت میکرد و با خوشحالی فریاد میزد ..
اهورا رو به مهرزاد گفت : هی پسر ! بالاخره تموم شد ..
مهرزاد مشکوکانه به اطراف نگاه کرد و گفت : به نظر نمیاد به این راحتی تموم بشه ..
ناگهان صدای پر شور و نشاط امید قطع شد .. امیر فریاد زد : هی بز چرا دیگه سر و صدا نمیکنی ؟ اما جوابی نشنید
همه با سرعت به سمت جلو دویدند و با دیدن لشگر عظیم شکارچیانی که رو به روی دروازه قرار داشتند شوکه شدند ..
مروا امید رو گروگان گرفته بود و با تیغ نقره موهاش رو نوازش میکرد !
غ.ل جلو اومد و برای خوناشامان کف زد و گفت : تلاش خوبی بود احمقا ! ولی شما هنوز لشگر عظیم وی رو نشناختید ..
اهورا با عصبانیت فریاد زد : بزارید امید بره .. چی از جون ما میخواید؟
غ.ل جواب داد : ما به شما کاری نداریم بلکه امانتی کوچولومون رو میخوایم ..
امیر گفت : امانتی کوچولو؟ شما پیش ما هیچ امانتی ای ندارید !
-حتی رزی؟
احسان گفت : استاد ؟ اون پیش ما نیست ! خودتون که میبیند .. اون با ما نیومد و مطمن باشید دستتون بهش نمیرسه
مروا گفت : خیلی حیف شد .. من واقعا عاشق چشماهی خوشرنگت شده بودم امید عزیز ولی حیف که باید نابودت کنم ..
امید چشم هاش رو بست و در همین لحظه دختری با موهای سبز و ابی و ظاهری ژولیده نمایان شد !
امید به سمت خوناشاما پرتاب شد و دختر اشفته مشغول جنگ با مروا شد .. بقیه خوناشاما اخرین قدرتشون رو بکار گرفتند .. دندونای تیز و برندشون پدیدار شد و به سمت شکارچیا حمله ور شدند ..
جنگ سختی در گرفت ..  صورت خونشاما پر از جای زخم و خون بود ! خسته شده بودند ..
در این لحظه صدای گلوله رزی همه رو متوقف کرد ! رزی با خستگی و بی حالی گفت : اونا رو ول کنید ! من اینجام .. 
مروا و غزل به سربازا دستور عقب نشینی دادند ..
پارمیدا فریاد زد : نه استاد .. 
امیر و امید خواستند تا نزدیک رزی بشن اما گفت : نه .. نزدیک نشید ! به سمت دروزاه حرکت کنید .. الان بسته میشه ..
نگین : ولی !
رزی با التماس گفت : لطفا ..
در همین لحظه شمشیری به قلبش فرو رفت ..
احسان و امید اول از دروازه رد شدند ..
نگین و امیر و مهرزاد ..
پارمیدا و ندا..
شادی فریاد زد : اهورا باید یکاری بکنیم !
اهورا دست شادی رو کشید و به سمت دروزاه برد و گفت : نه دیگه نمیشه ..
شادی جیغ زد : نه نه نمیتونه ..
اهورا فریاد زد : بیا بریم شادی رزی دیگه مرده !
سپس دست شادی رو گرفت و از دروازه عبور کرد ..
 سپاس شده توسط omidkaqaz ، ḲℑℳℐÅ ، Mαяѕє ، √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ . ، # αпGεʟ ، L²evi ، ÆҐÆŠĦ ، sober ، ×ИамеLеsS× ، Berserk ، گندم 76 ، esiesi ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، Silver Sun ، bieber fan ، هلی ، Apathetic ، || Mιѕѕ α.η.т || ، ( lιεβ ) ، MS.angel ، ✘Nina✘ ، ρѕуcнσραтн ، Faust ، Mason ، Titiw ، Tɪɢʜᴛ ، The Darkest Light ، Brooklyn Baby ، Interstellar ، †cυяɪøυs† ، *VENUS* ، -Demoniac-


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy ( قسمت دوازدهم ) - Δ.н.ο.υ.я.Δ - 07-12-2015، 20:13


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان