11-12-2015، 19:18
دختربا نازبه خداگفت:چطور زيبا مي آفريني ام و انتظار داري خود را براي همگان نكنم؟خدا گفت:زيباي من!تو را فقط براي خودم آفريدمدخترك،پشت چشمي نازك كرد و گفت:خدا كه بخل نمي ورزد،بگذار آزاد باشم*خدا چادر را به دخترك هديه داد*دخترك با بغض گفت:با اين؟اينطور كه محدودترم.اصلا مي خواهي زنداني ام كني؟يعني اسير اين چادر مشكي شوم ؟؟؟؟خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسير نگاه هاي آلوده خواهي شد...هر چيز قيمتي را كه در دسترس همه نمي گذارند.تو جواهريدخترك با غم گفت:آخر...آخر،آنوقت ديگر كسي مرا دوست نخواهد داشت.نه نگاهي به سمت من خواهد آمد و نه كسي به من توجه ميكندخدا عاشقانه جواب داد:من خريدار توام!منم كه زود راضي مي شوم و نامم سريع الرضاست.آدميانند و هزاران نوع سليقه!هرطور كه بپوشي و بيارايي،باز هم از تو راضي نمي شوند!اصلا مگر تو فقير نگاه مردمي؟آن نگاه ها مصدومت ميكند*دخترك آرزويش را به خدا گفته بود و مي خواست چونان فرشته اي محبوب جلوه كند*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.