12-12-2015، 8:35
دلت با من نیستحال و روز خوشی ندارم ، این روزها حس خوبی ندارمقلبم از احساسم شاکیست ، جان خودت بی خیال ،حوصله حرفهایت را ندارمحرفی نزن که بدجور دلم از تو گرفته ، دیگر بس است هر چه تا به حال اشک از چشمانم ریختهشاید تو لایق اشکهایم نیستی ، چشمانم از اشکهایم شاکیست ، تو برایم مثل قبل نیستیآن عطر مهر و محبتهایت که فضای قلبم عاشقانه میکرد را دیگر حس نمیکنم ، وقتی دستهایم را...میگیری آن گرمای همیشگی را احساس نمیکنمنگو احساست به من همچو گذشته است که باور نمیکنم، نگو دوستم داری که درک نمیکنمحال و روز خوشی ندارم ، سر به سر دلم نگذار که طاقت بی محبتی هایت را ندارمقلبم از احساست دلخور است ، دلم گرفته و ابراز محبتهای آن قلب به ظاهر عاشقت بیهوده استبهانه هایت تکراریست ، دیگر قلب شکسته ام ساده و دیوانه نیست ، گرچه هنوز هم خیلی دوستت دارماما دیگر جای تو در کنارم خالی نیستجای تو را غم آمده و پر کرده ، احساسم به عشقت شک کرده ، بودنت مرا آزار میدهد ، حرفهایت اشکم را درمی آورد ،نیا در بستر عشق ، نیا که بیمارم ، طبیبی نیست و من به درد نبودنت دچارماینکه هستی اما تنها مال من نیستی ، اینکه در کنارمی اما به عشق نفسهایم با من همنفس نیستی ،اینکه اینجایی و دلت با من نیست !به درد نبودنت دچارم ….اگر باشی عذاب میکشم ، اگر نباشی تمام دردهای این دنیا را میکشم ، وای که هم بودنت ،هم نبودنت مرا عذاب میدهد ، فکری به حالم کن که عشقت دارد کار دستم میدهدحال و روز خوشی ندارم ، جان خودت بی خیال که دیگر حوصله بهانه هایت را ندارم…