امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy *قسمت 2 فصل 2*

#16
قسمت پانزدهم (بخش 2 ) : 
قسمت اخر 


شخصیت جدید : دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
AFSORDE


اهورا کمد فلزی رو بست و به ایسان که در اونطرف راهرو مشغول خندیدن با دوستاش بود نگاه کرد ..
امیر در حالی ک مشغول چت کردن با موبایلش بود گفت : انگار یکی تو گلوی مستر نفرین شده گیر کرده !
اهورا خندید و گفت : شاید .. 
-شاید؟ منظورت چیه شاید ؟ اون مهربونه ! شجاعه .. خوشگله
-اره میدونم ..
امیر همچنان مشغول کار با موبایلش بود : خب برو بهش پیشنهاد بده که باهم به مراسم برید؟!
اهورا پوفی کشید و گفت : اره اینکارو میکنم .. 
-برو جلو .. مرد باش
اهورا نزدیک ایسان شد .. دوستای ایسان پراکنده شدند
ایسان لبخندی زد و پرسید : میتونم کمکت کنم ؟
-اره خب !
دید اهورا تار شد .. چشماش سیاهی میرفت! 
ایسان با نگرانی پرسید : حالت خوبه ؟ اهورا اهورا؟
اهورا در حالی که داضشت تلو تلو میخورد گفت : خوبم خوبم !
سپس با سرعت به سمت دسشویی حرکت کرد !
به صورت خودش توی اینه نگاه کرد .. در عرض یک هفته زیر چشماش کاملا کبود و سیاه شده بود! مدام از بینیش ماده سیاه ترشح میشد 
اهورا دستی توی موهاش کشید و با حجم بی سابقه ای از ریزش مو رو به رو شد ! انگار که موهاش دسته دسته کنده میشدند
کمی مکث کرد و انگشت اشاره اش رو روی لپش فشار داد .. لپ تو رفت و دیگه برنگشت! اهورا ترسید و یک قدم به عقب رفت ..
عقب عقب عقب تر و در این لحظه با ایسان برخورد کرد
ایسان با نگرانی پرسید : یهو چی اتفاقی افتاد ؟ 
اهورا از اینکه ایسان گودال زیر چشما و موهای کنده شدش رو ندیده بود تعجب کرد دوباره به ایسانه دستشویی نکاه کرد ! همچی نرمال به نظر میرسید ..
-اهورا؟
در این بین زنگ کلاس به صدا در اومد و اهورا ایسان رو کنار زد و گفت : من باید برم .. بعدا ..
ایسان دست اهورا رو گرفت... غم و اندوه توی چشماش موج میزد با ناراحتی  گفت : خوبی؟
اهورا سرش رو تکون داد و به سردی گفت :بعدا میبینمت ..
سپس از ایسان دور شد و دخترک بیچاره رو با انبوهی از سوالا تنها گذاشت
--
-ایسان اینقد با غذات بازی نکن ! داری دیوونم میکنی !
ایسان پوفی کشید و گفت : تمام طول روز حتی بهم نگا هم نکرده .. خیلی نگرانم میکنه! همش فکر میکنم یه کار اشتباهی کردم
مهتاب در حالی که مشغول خوندن مجله ای بود گفت : مردا همشون همینطورین ! یه مشت احمق بوگندو ..
سپس یاد مهرزاد افتاد و صورتشو جمع کرد
ایسان با خنده پرسید : ببینم چرا صورتت رو اون شکلی کردی؟
مهتاب یه دونه چیپس برداشت و اونو توی کاسه خون فرو کرد و جواب داد : صورتم ؟ هیچی ! 
-چرا همین الان صورتتو جمع کردی !
مهتاب شونه ای بالا انداخت و گفت : چیزی نیست فقط یاد اقای اصیل زاده شکم گنده افتادم..
ایسان موذیانه خندید و گفت : پس به اقای شکم گنده فکر میکنی؟
مهتاب مجله تو دستش رو لوله کرد و محکم به سر ایسان کوبید..
ایسان اخی گفت .. مهتاب در حالی که با انگشت اشاره اش خط و نشون میکشید گفت : هعی هعی هعی ! من اصلنم به اون فکر نمیکنم .. فقط وختی چندشم میشه یادش میوفتم اخه واقعا خودشم چندشه
ایسان خندید و با همون شیطنت همیشگیش گفت : خودتم میدونی مهرزاد اصلا چندش نیست ! سپس به دخترایی که تو سالن غذا خوری بودند اشاره کرد و گفت : خودت ببین چجوری نگاش میکنند!
مهتاب نگاهی به دخترا انداخت ! ایسان راست میگفت .. رد نگاه همه رو میشد به مهرزاد وصل کرد! همه نشونش میدادن و موذیانه میخندید
مهرزاد کنار دوستای اصیل زادش نشسته بود و طبق معمول با لباسای شیک و اخلاق مخصوصش جلب توجه میکرد !مهتاب با دیدن این صحنه ها سرش رو توی مجله فرو برد و در حالی که عمیقا حرص میخورد گفت : اصلا برام مهم نیست که بقیه دخترا دارن چیکار میکنند !
ایسان شونه ای بالا انداخت و یکم از نوشیدنی داخل لیوانش نوشید ..
در این لحظه دو دختر نزدیک میز اونا شدند ! به نظر میومد سال اخری باشند..
دخترا با اجازه از مهتاب و ایسان کنارشون نشستند ..
ایسان پرسید : میتونم کمکتون کنم؟
دختر مو کوتاه گفت : در واقع خیلی شرم اوره که دارم از دوتا سال اولی اینو میپرسم ! ولی شما اون پسریس که اونجا نشسته میشناسید؟و سپس مهرزاد رو با اشاره نشون داد !
مهتاب رد نگاه دختر رو گرفت و با صدایی که حرص و جوش ازش بیداد میکرد گفت : خب که چی؟
دختر دومی گفت : اون واقعا جذابه شاید برای مراسم از اون بخوام که باهام بیاد
ایسان پوزخندی زد و گفت : از یه سال اولی؟
مهتاب از سر جا بلند شد و با غرور گفت : دلت رو صابون نزن عزیزم ! اون قراره با من بیاد
دختر موکوتاه پوزخندی زد و گفت : با یه پلشت؟
سپس دو دختر شروع کردند به خندیدن! مهتاب با عصبانیت نوشیدنیش رو روی سر و صورت دخترا ریخت 
دخترا در حالی که موهاشون خیس شده بود و از تعجب شاخ در اورده بودند با چشم های گشاد به مهتاب نگاه کردند .. ایسان گفت : مهتاب !
همه دانشجوهایی که تو سالن غذا خوری بودند به سمت مهتاب برگشتند.. مهتاب روش رو از دخترا برگردوند!
سپس به سمت میز مهرزاد رفت .. همه دوستاش کنارش نشسته بودند
سکوت سنگینی جمع رو گفته بود ! مهرزاد با دیدن مهتاب ابروش رو بالا داد و گفت : مشکلی پیش اومده ؟
دوستای مهرزاد پوزخندی زدند .. ناگهان مهتاب سینی غذای جلوی مهرزاد رو به طرفش پرت کرد !
صورت شیک و تمیز مهرزاد حالا پر از سس و سالاد و خون شده بود.. مهرزاد در حالی که تعجب کرده بود گفت : چرا؟ چرا اینکارو کردی؟
مهتاب به سرعت از سالن خارج شد و ملت رو انگشت به دهان گذاشت ..
احسان با تعجب گفت : این دختره چشه ؟ اصلا کاراش دست خودش نیست
مهرزاد پوزخندی زد و به دخترایی که کنار ایسان نشسته بودند چشمکی زد ! نقشه اش گرفته بود .. پس مهتاب اونقدرا هم که نشون میده زرنگ نیست!
--
استاد ملیکا توی زندان بود! زندان اکادمی جای سرد و محفوظی نزدیک دریاچه بود !
استاد ملیکامدادم توی اتاق 30 متری راه میرفت و افسوس میخورد .. باید راه حلی پیدا برای اثبات بی گناهیش پیدا میکرد وگرنه انجمن خوناشامان حتما نابودش میکردند
خسته شد و گوشه اتاق نشست! به دیوار زندان خیره شد.. حس کرد پلک هاش کم کم دارن سنگین میشن..
در این لحظه زنی شنل پوش رو دید که از داخل دیوار ظاهر شد استاد ملیکا از ترس ایستاد و با تعجب به زن خیره شد!
شکلاه شنلش صورت و موهاش رو پوشونده بود.. ملیکا بریده بریده گفت : تو .. تو .. کی .. هستی؟
زن کلاه شنلش رو کنار زد ! ملیکا درجا خشک شد .. خودش بود .. خودش ! زن هیچ تفاوتی ا خودش نداشت
با خودش فکر کرد که شاید دارم خواب میبینم ولی خواب نبود و همچی واقعی به نظر میومد.. زن نزدیک شد و گفت : نترس ملیکا این منم..  از دیدنم تعجب کردی؟
ملیکا با ترس گفت : تو .. تو
زن قیقه زد و گفت : من ؟ من ؟ من شبیه خودتم ؟
ملیکا سرش رو تکون داد و زن با لبخن مرموزانه گفت : اشتباه نکن ملیکا من شبیهت نیستم من خود تو هستم ! من نیمه دومتم .. بخش تاریکی وجودت!!!
ملیکا سعی کرد از زن دور بشه اما زن به ملیکا نزدیک تر میشد .. دور اتاق میچرخیدند! ملیکا فریاد زد : از جون من چی میخوای؟ تو منو به این روز در اوردی! من بخاطر تو اینجام ..
زن جواب داد : دیگه منی وجود نداره ملیکا ! نمیبینی؟ من جزوی از وجودتم .. ما ازادش کردیم ! ما !!!
-تو مثل من نیستی!! تو قاتلی .. من اینجوری نیستم ..
زن ایستاد و لبخندی زد سپس گفت : ولی من نیمه خودتم .. نیمه تو ملیکا ! ما همو کامل میکنیم .. من میتونم نجاتت بدم
ملیکا فریاد زد : به کمک تو نیازی ندارم
زن گفت : انجمن تو رو نابود میکنه ! اونا میکشنت .. 
استاد ملیکا گفت : باورت نمیکنم ..
زن جواب داد : ما نمیتونیم به خودمون دروغ بگیم ملیکا .. باید به خودمون کمک کنیم
ملیکا با شک به زن نگاه کرد ..
زن ادامه داد : تو نمیتونی ثابت کنی که اونشب بجای ما نبودی .. اونا میکشنت .. باور کن !
ملیکا سرش رو گرفت و فریاد زد : خفه شو خفه شو
سپس بروی زمین نشست.. زن نزدیکش شد و گفت : بزار بهم کمک کنیم ! کافیه من و بپذیری
ملیکا به زن گفت : تو رو بپذیرم؟
زن تایید کرد و گفت : بزار وجودمون یکی بشه ! ما خیلی قدرتمندیم .. ما میتونیم نجات پیدا کنیم
-ولی تو یه قاتلی !!
زن از جا بلند شد و گفت : تو تنها شانست رو از دست دادی .. 
سپس به سمت دیوار برگشت .. ملیکا فریاد زد : وایستا !
زن پوزخندی زد ..  ملیکا ادامه داد : چرا داری بهم کمک میکنی؟
زن به سمت ملیکا برگشت و گفت : چون ما بهم نیاز داریم .. باور کن !
ملیکا چاره ای نداشت ! میدونست که نمیتونه بی گناهیش رو اثبات کنه و از طرفی به خودش اعتماد نداشت ..
در هر صورت اعتماد به خودش بهتر از مرگ بود پس زن رو پذیرفت !
صدای مهیبی تمام سلول رو فرا گرفت و روح  زن و ملیکا یکی شد .. زندان بان ها به سمت سلول ملیکا اومدند! ملیکا به روی زمین افتاده بود و انگار که مرده بود
زندان بان ها به ملیکا نزدیک شدند! چشم های قرمز و پلیدش رو باز کرد و 5 دقیقه بعد کف سلول از خون زندان بانها پر شده بود ..
جسم بی جون اونا سوخت و به هوا رفت .. ملیکا اروم و خونسرد از در سلول بیرون اومد و به سمت خروجی زندان حرکت کرد ! اه .. قدرت !!! همون چیزی که همیشه میخواستم ..


---
امیر کراواتش رو محکم بست و در حالی که به اینه نگاه میکرد گفت : اگه میتونم تصویر خودمو ببینم خیلی بهتر میشد !
سپس رو به شادی کرد و ادامه داد : خب چطوره ؟
شادی نزدیک شد و دور امیر چرخی زد سپس کمی فکر کرد و گفت : یه چیزی کمه .. 
سپس به سمت گلدون رفت و یه شاخه گل رز مشکی برداشت و گفت : نظرت راجبع این چیه ؟
امیر با تمسخر گفت : جدا میخوای من اینو به یقم اویزون کنم ؟ 
شادی تایید کرد گل رو به ییقه امیر اویزون کرد و گفت : بله جدا همینو میخوام .. امیر پوفی کشید و شادی جواب داد : سعی کن یکم نرم تر باشی مستر ! یه شب که هزار شب نمیشه ..
سپس به سمت در خروجی رفت و امیر در حالی که غرغر میکرد گفت : چرا باید تو این مراسمای مزخرف یه دختر باهامون باشه ! اه ..
مهرزاد سوار لیموزین محبوب خودش بود .. به یکی از خدمتکاراش اشاره کرد تا براش یه نوشیدنی حاضر کنه ..
چند دقیقه بعد جلوی در ورودی اکادمی حضور داشت !
مهتاب و ایسان که جلوی در بودند با چشمای گشاد به این تجملات نگاه کردند .. جلو و پشت لیموزین بادیگاردهای موتورسوار قرار گرفته بودند
مهتاب کیف دستیش رو تو هوا تکون داد و با تمسخر گفت : این کیه ؟ پسر رییس جمهور ؟
ایسان لبش رو گاز گرفت  .. در همین لحظه  یکی از خدمتکارا از لیموزین پیاده شد و در مخصوص مهرزاد رو باز کرد و مهرزاد با تکبر از ماشین پیاده شد ..
مهتاب با چشمای گشاد به مهرزاد نگاه کرد ! ایسان سوتی زد و گفت : واوو مثل اینکه امشب قراره با پسر رییس جمهور بری جشن ...
مهتاب هاج و واج به ایسان نگاه کرد ... مهرزاد نزدیک مهتاب شد و گفت : بهت که گفته بودم .. تو فقط ارزوته سوار ماشینایی بشی که من میشم !
مهتاب با خشم به مهرزاد نگاه کرد .. دخترا و پسرای دیگه با هم از جلوی سمت اکادمی به طرف مراسم حرکت میکردند
همه با تمسخر و نیشخند به مهتاب نگاه میکردند ..مهتاب از حرص لبش رو گاز میگرفت و اگه با مهرزاد تنها بود مطمنا کتک مفصلی اونو میزد !!! ولی به خودش مسلط شد و با لبخندی گفت : من اصلا عادت ندارم با این تشریفات و تجملات جایی برم ! من میخوام خودم باشم ..
مهرزاد پوزخندی زد و گفت : نکنه میخوای با پای پیاده تا مراسم بری؟
مهتاب با انگشت اشاره رو بینی مهرزاد ضربه زد و گفت : دقیقا !
توی مراسم میبینمت جناب بوگندو ..
سپس جلوی چشم مبهوت جمعیت با پای پیاده به سمت مراسم حرکت کرد! 
مهرزاد با صبانیت گفت : مهتاب تا سه ثانیه میمشرم و تو برمیگردی اینجا ..
سپس شروع به شمارش کرد و گفت : 1
مهتاب توجهی نکرد و به راه خودش ادامه داد .. سپس گفت : 2
مهتاب برگشت و زبون درازی کرد و گفت : 3
ایسان با خنده گفت : اصلا نمیتونی راضیش کنی مهرزاد .. بهتره باهاش بری ! میدونی که بدون مهتاب نمیتونی توی جشن شرکت داشته باشی 
مهرزاد چشم غره ای رفت و به دنبال مهتاب حرکت کرد .. یکی از بادیگاردها گفت : قربان ما چیکار کنیم؟
مهرزاد فریاد زد : فعلا همتون مرخصید چون من گیر یه خوناشام دیوونه افتادم
سپس به سمت مهتاب حرکت کرد و نیم ثانیه بعد در کنار مهرزاد قرار داشت !
مهتاب موذیانه خندید و گفت : نظرتون عوض شد جناب ؟ میخواید مثه انسانا کنار من حرکت کنی؟ چون من اصلا تصمیم ندارم از قدرتام استفاده کنم
مهرزاد با خشم گفت : لعنت به این شانس !
مهتاب خندید ..
...
مراسم تقریبا شروع شده بود ! مراسم توی سالن بزرگی بود و انواع نوشیدنیها و غذاهای مخصوص خوناشم ها در اون قرار داشت ..
صدای موسیقی همه جا شنیده میشد و جمعیت انبوهی توی سالن قرار داشت!
امید و نگین کنار هم نشسته بودند و حرفی نمیزنند .. امید کمی سرفه کرد و گفت : خب پس توام میخوای بیای مصر؟
نگین اروم سرش رو تکون داد ..
-پس میدونی منم میخوام بیم مصر؟
نگین باز هم سرش رو تکون داد .. 
امید دوباره پرسید : راجبع مومیایا ..
نگین حرف امید رو قطع کرد و گفت : اونا واقعی نیستن امید !
امید یکم از نوشیدنی اش رو نوشید و گفت : اگه واقعی باشن و بر حسب اتفاق یکی از اونا منو گرفتار کنه بهم کمک میکنی؟
نگین پوزندی زد و گفت : البته که نه !
امید نفس عمیقی کشید و گفت : خیلی خب ! عالی شد .. ممنونم
سپس گفت : حداقل میخوای برقصی؟
نگین لبخندی زد و گفت : اگه یه حرف درست تو زندگیت زده باشی اون همین الانه .. سپس با امید به سمت استیج رقص رفت
---
-بسه پارمیدا اینقدر نخور ! 
پارمیدا لیوان نوشیدنی رو محکم ب میز زد و گفت : یکی دیگه لطفا!
احسان هوفی کشید و گفت : واقعا میخوای به این کار ادامه بدی؟
پارمیدا در حالی که مست بود گفت : میخوای ساکت شی؟
سپس با دست احسانو پس زد و گفت : من میخوام تنها باشم ..
احسان کنار صندلی پارمیدا نشست و گفت : میخوای بگی چی شده؟
پارمیدا خندید و گفت : من میخوام تنها باشم لعنتی چرا نمیفهمی؟ چرا هیچکس نمیفهمه ..
سپس در حالی که دندونای تیز و برندش رو نشون احسان میداد گفت : تنها .. جیغ زد و گفت : تنهااااااااااااااااا ..
سپس یکم از نوشیدنی اش رو نوشید ..
احسان لیوان نوشدنی رو گرفت و گفت : راجبع اون تماسیه که پدرت باهات گرفت؟
پارمیدا اخم کرد و گفت : منظورت ناپدریمه ؟
احسان گفت : فکر میکردم پدرته ..
پارمیدا مست بود پس بلند بلند خندید و گفت : اره خودم هم تا دیشب همین فکرو میکردم ! اما امشب فهمیدم من پدر و مادری ندارم احسان
سپس به خودش اشاره کرد و گفت : من تنهام .. تنهااااااااا ...
سپس به سمت استیج رقص اشاره کرد و گفت : برو اونجا .. کلی دختر خشگل هست ! من هیجا نمیام ! نمیخوام شبتو خراب کنم 
لیوان نوشیدنی رو از دست احسان گرفت و یه نفس سر کشید ..
احسان گفت : پای تلفن .. همینجوری بهت گفتن که پدر و مادرت نیستن؟
پارمیدا تایید کرد و گفت : تعجب نکن اونا همیشه بی رحم بودن ! سپس کمی مکث کرد و گفت : وقتی بچه بودم و کار بردی میکردم من رو توی زیرزیمن خونه زندانی میکردن .. فکرشو بکن ! یه دختر کوچولوی ساده بخاطر اینکه بی اجازه به وسایل گرگینه کشی پدرش دست زده باید تمام اخر هفته رو توی زیرزمین سرد با موشا بگذرونه..
احسان پرسید : گرگینه کشی؟پدرت ؟
پارمیدا دستش رو تو هوا تکون داد و گفت : نه اون ی شکارچی نبود ولی از گرگینه ها متنفر بود .. هیچوقت نفهمیدم چرا ! حتی فکر میکردم گرگینه ها فقط توی افسانه هان ..
نمیدونستم اون وسایل چین ! اما الان میفهمم ..
-دلیل نمیشه امشبو خراب کنی ..
پارمیدا به احسان نگاه کرد .. نگاه سرد و صورت بی حسش خیلی چیز عجیبی نبود !
احسان همیشه همیجوری با پارمیدا رفتار میکرد .. اروم و خونسرد و با تکبر ! پارمیدا دیگه عادت کرده بود ..
البته هنوزم گاهی وختا دلیل مهربونیای بیخود و بیجهتش رو درک نمیکرد ..
-حق با توئه .. نمیخوام امشبو خراب کنم !نوشیدن بسه ! بریم بتکرونیم 
سپس با احسان به سمت استیج رقص حرکت کرد ...
جشن کاملا شروع شده بود و همه توش حضور داشتند 
مهرزاد و مهتاب .. مرضیه و فرید
امیرعلی و بیتا .. امیر و شادی
امید و نگین .. احسان و پارمیدا !
اما عمیقا جای دو نفر خالی حس میشد .. 
مهتاب زیر گوش مرضیه گفت : پس ایسان کجاست؟
مرضیه جواب داد : از دیروز ندیدمش !!! فکر کردم همراه تو هست
-قرار بود با اهورا بیاد .. نمیدونم چه اتفاقی افتاده-نگران نباش ! اهورا مراقبشه
در این لحظه ندا با لباس زیبا و مشکی جذابش وارد شد و همه نگاه ها رو به سمت خودش جلب کرد ..
ندا به همراهی پدرش به جشن اومده بود ..
بیتا خندید و گفت : این دختر واقعا مثل یه پرنسس رفتار میکنه ..
بقیه تایید کردند ! راست میگفتند.. ندا شجاع و باوقار و اروم بود .. تو هر لباسی میدرخشید و صورت زیبایی داشت ! 
همه حضار محو تماشاش بودند و ندا کاملا در جمع میدرخشید ..
---
ایسان هنوز جلوی درب اکادمی بود.. حدودا ده بار به اهورا زنگ زده بود و 15 تا پیام داده بود !
گاهی اوقات از فرط ناراحتی و هیجان پاهاش رو روی زمین میکوبید .. اون تنها کسی بود که جلوی در اکادمی ایستاده بود
همه رفته بودند .. ساعت نزدیک 11 بود و مهمونی ساعت 8 شروع شده بود
در این لحظه ماشین مدل بالایی جلوی در اکادمی ایستاد و شیشه  سمت مسافر رو پایین داد و گفت : ببخشید خانوم زیبا؟؟
ایسان با تعجب به اطراف نگاه کرد و فهمید که اون پسر به خودش اشاره میکنه ..
به سمت پسر حرکت کرد و گفت : منظورتون منم؟
-فکر نمیکنم خانوم زیبای دیگه ای اینجا حضور داشته باشه !
ایسان خجالت کشید و موهخاش بلندش رو پشت گوشش ریخت و اروم گفت : میتونم کمکتون کنم؟
-خیلی وقته منتظر هستید ؟
ا- خب تقریبا .. دوست پســ .. سگس حرفش و نیمه تمام گذاشت و گفت : دوستم هنوز نیومده ..
-فکر میکنی بیاد ؟
ایسان نگاهی به جاده انداخت و گفت : مطمن نیستم اما منتظر میمونم !
-ولی یه مراسم خیلی خوب سمت شهر برگزاره ..
ایسان من و من کرد و گفت : در واقع منم میخواستم به همون جشن برم
پسر با خوشحالی گفت : چه حسن تصادفی ! منم همینطور !!! .. میخوای به دوستت پیام بدی که تنها بره ؟چون من امشب میخوام این خانوم زیبا رو بدزدم
ایسان خندید و سوار ماشین شد و گفت : فکر نمیکنم ناراحت بشه ..
چند دقیقه بعد ایسان سر صحبت رو باز کرد و گفت : خب من تا حالا شما رو توی کلاسا ندیدم ؟ از بچه های سالای بالاتر هستید؟
پسر خندید و گفت : اه ! در واقع نه .. من به این کالج عجیب و غریب که فقط یه سری افراد خاص رو راه میدن نمیام !
-اهان 
سپس
ایسان لبخندی زد و گفت : اسمت چیه؟
-ارش  دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
AFSORDE  ! و تو ؟
-ایسان .. 
پسر خندید و گفت : اسم خیلی زیبایی ایسان ! بهت میاد .. معنیش یعنی مثل ماه نه؟
ایسان سرش رو تکون داد و لبخندی زد
ارش اروم گفت : درست مثل ماه امشب زیبایی ..
چند دقیقه بعد به مراسم رسیدند و با هم داخل سالن شدند ..
مهتاب و مرضیه با دیدند ایسان به وجد اومدند و به دختر نزدیک شدند ..
مرضیه با دیدن لباس ایسان گفت : چقدر زیبا شدی عزیزم !
مهتاب ه ارش اشاره کرد و گفت : نمیخوای معرفی کنی ؟
ایسان سرفه ای کرد و گفت : خب .. خب ..
ارش دستش رو روی کمر ایسان قرار داد و گفت : من دوستش هستم ! ارش .. از دیدن شما خوشحالم
سپس با دخترا دست داد و مهتاب زیر لب گفت : چه جنتلمن !
ارش گفت : خب خانوما نوشیدنی میخورید؟
همه موافقت کردند و ارش رفت تا مقداری نوشیدنی تهیه کنه ..
مهتاب با خنده گفت : خب .. خب .. خب .. ! چرا تا حالا راجبع این دوستت بهم حرفی نزده بودی؟
مرضیه گفت : خیلی جذابه !
ایسان جوابی نداشت .. با چشمش دنبال اهورا میگشت .. اما هیچ جا نبود
نگران شده بود و بی تابی میکرد ! پس پرسید : اهورا .. اهورا کجاست ؟
مهتاب دست به کمر شد و گفت : فکر کردم قراره دنبال تو بیاد
ایسان زیر لب گفت : قرار بود
در همین لحظه در سالن باز شد و اهورا در حالی که مهرناز رو توی اغوش داشت داخل شد و بروی زمین زانو زد
بدن خونی و کبود و زخمی مهرناز باعث رعب و وحشت همه شد .. لباسای اهورا خونی و صورتش خاکی و کثیف شده بود
استاد صابر  و استاد فاطی به سرعت به سمت اون دو اومدند.. استاد صابر با تعجب پرسید : چه اتفاقی افتاده ؟
اهورا در حالی که نفس نفس میزد گفت : گرگینه ها .. گرگینه ها بهش حمله کردند ..
همه خوناشام ها با شنیدن اسم گرگینه وحشت کردند
استاد صابر سریعا بدن بی جون مهرناز رو از روی زمین بلند کرد و به سمت خروجی حرکت کرد .. استاد فاطی و استاد ایمان هم همراهیش کردند
ایسان کنار اهورا دوید و صورتش رو توی دستاش گرفت .. چشماش غم داشت !
اهورا در اغوشش گرفت .. 
ارش مشکوکانه از دور به این دو نگاه کرد ..
---
چند روز بعد :
اکادمی کاملا خالی شده بود چون همه سور و بساط مسافرت رو چیده بودند ..
البته استاد صابر با شپردهای خاص خودش دانشجوها رو قانع کرده بود که اون حمله یه حیوون درنده بوده نه چندتا گرگینه وحشی .. تقریبا همه چیز اروم شده بود ..
اما هنوز مسئله فرار استاد ملیکا رو نمیدونستن چجوری توضیح بدن !
استاد صابر دستور داد تا کل کشور رو دنبال این موجود پلید بگردند و مطمن بود که اون بیکار نمیشینه ..
هنوز هم کسی جز اساطید اکادمی از داستان استاد ملیکا با خبر نبودند 
امیر علی و امیر از رفیقاشون خدافسی کردند و سوار برجیپ نارنجی به سمت خونه به راه افتادند ..
بیتا و شادی شب قبل پرواز داشتند و فرصت خدافسی رو به دست نیاورده بودند ..
مرضیه فریاد زد : فرید .. زود باش!
فرید با ساک های دستی به سمت ون رفت و ساک ها رو توی ماشین گذاشت و گفت : امکان نداره بزارم پشت فرمون بشینی مرضیه
مرضیه با عصبانتی گفت : خرخرتو میجوام اگه بخوای تمام طول سفر بهم دستور بدی .. من رانندگی میکنم.. گفته باشم ^_^ سپس لبخند ملیحی زد
فرید زیر لب غر زد و از پنجره ماشین با دوستانش خدافسی کرد .. با بوق های متعدد از حیاط اکادمی خارج شدند
نگین و امید با لباس های مصری شبیه به دلقکا به نظر میرسیدند ..
امید گفت : حالا مجبور بودیم مثل مصریا لباس بپوشیم ؟:|
نگین تایید کرد و گفت : البته ..ما داریم میریم به مصر امید ! 
-لعنت به این شانس |:
نگین به شترها اشاره کرد و گفت : خیلی خب سوار شو
امید با تعجب گفت : واقعا باید با اینا تا مصر سفر کنیم ؟ اینکار ماها طول میکشه
نگین خندی و گفت : عوضش یه زندگی سخت رو تجربه میکنی.. همون که بهش نیزا داری !
امید و نگین با بحث و غرغر سوار شترها شدند وحرکت کردند..
پارمیدا با ایسان و مهتاب خداحافظی کرد ! این روزا از ته دل غمگین بود .. امیدوار بود این سفر بتونه یکم روحیشو عوض کنه
حالا احسان پارمیدا با هم به قطب سفر میکردند ..
مهتاب و مهرزاد از روی اجبرا به هاوایی ..
ندا تصمیم داشت تا فردا به تبت حرکت کنه .. در این بین ایسان از اهورا پرسید : مطمنی که نمیخوای بیای؟
اهورا سرش رو تکون داد و در حالی که ساکش رو باز میکرد گفت : امیدوارم بهت خوش بگذره 
ایسان نگاهی به اتاق اهورا انداخت و با ناراحتی گفت : بخاطر اون دخترست ؟
-کدوم دختره ؟
ایسان این دست و اون دست میکرد پس گفت : همونی که اونشب بغلش کرده بودی ..
اهورا خندید و با لبخند به ایسان نگاه کرد و گفت : داری حسودی میکنی ؟
ایسان با صلابت گفت : نه .. سپس صداش رو ریز کرد و گفت : شاید
اهورا به ایسان نزدیک شد و گفت : اگه کسی بخواد حسادت کنه اون منم .. نمیخوای بگی که اونشب تنها اومدی ! مطمنم اون پسره برزنه که تمام شب داشت نگات میکرد همراهیت کرده بود ..
ایسان خندید و گفت : خب .. یکم اره ! اخه از دستت عصبانی بودم وگرنه هیچوقت با اون نمیومدم
-پس اگه ازم عصبانی بشی سعی میکنی حرصم بدی؟
ایسان سرش رو تکون داد ..
-چه کینه ای !
-کینه ای نیستم .. من فقط ..
در این لحظه در اتاق بزا شد و مهرناز داخل شد با دیدن اهورا و ایسان تو حالتی که خیلی بهم نزدیک بودند جا خورد و گفت : ببخشید که مزاحمتون شدم .. ایسان؟؟
اتوبوس اومده ... منتظرتند !
ایسان گفت : باشه الان میام
سپس به سمت اهورا برگشت و گفت : مراقب خودت باش.. امیدوارم تعطیلات بهت خوش بگذره
-توام همینطور
سپس هنگامی که از در خارج میشد با لبخند مصنوعی به مهرناز نگاه کرد 
مهرناز زیر لب گفت : برو دیگه
ایسان به سمت اتوبوس رفت در حالی که اصلا از ته دل اینو نمیخواست
اهورا مشغول جا به جا کردن وسایلش شد و در این حال مهرناز گفت : بازم از بینیت ..
اهورا با لباسش پاک کرد و گفت : چیزی نیست!
-مطمنی نمیخوای بری جایی تا مشکلت رو بفهمن ؟
-مطمنم ..
مهرناز به اهورا نزدیک شد و گفت : راسی بابت اونشب ممنونم تو جون منو نجات دادی اهورا !
اهورا لبخندی زد .. مهرناز پرسید : اونجا چیکار میکردی؟
-کجا ؟
-منظورم تو جنگله !
-من باید ازت اینو بپرسم .. مگه نمیخواستی به مهمونی بیای؟
مهرناز گفت : یهو سر از اونجا دراوردم خودمم نمیدونم
-منم مثل تو !
مهرناز لبخندی زد و گفت : شاید بهمون الهام شده بود نه ؟
-شاید ...

پایان فصل 1
 سپاس شده توسط Berserk ، Silver Sun ، || Mιѕѕ α.η.т || ، sober ، omidkaqaz ، # αпGεʟ ، ÆҐÆŠĦ ، nazanin810 ، ρѕуcнσραтн ، ×ИамеLеsS× ، ( lιεβ ) ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، Apathetic ، *VENUS* ، ✘Nina✘ ، Faust ، L²evi ، esiesi ، tyjtfhdhr ، Interstellar ، ḲℑℳℐÅ ، Tɪɢʜᴛ ، The Darkest Light ، Titiw ، Mason ، †cυяɪøυs† ، هانی* ، -Demoniac-


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy ( قسمت پانزدهم بخش 1) - Δ.н.ο.υ.я.Δ - 17-12-2015، 18:30


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان