21-12-2015، 18:58
?????
?????
نرمشی برای قلب !
شب یلدا ، شب سردی بود!
پيرزن بيرون ميوه فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند. شاگرد ميوه فروش، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشتریها می گذاشت و انعام می گرفت.
امشب مهمان داشت . نوه هایش را بعد از مدتها می دید. با خودش فكر می کرد چه می شد او هم می توانست حداقل امشب ميوه بخرد و ببرد خانه!
رفت نزدیکتر ...
چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه هاى ریز و خراب داخلش بود. با خودش گفت: «چه خوبه سالم ترهاشو ببرم خونه»!
برق خوشحالى در چشمانش دويد، ديگر سردش نبود!
پيرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه ميوه، تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد ميوه فروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال كارت!»
پيرزن زود بلند شد، خجالت كشيد. چند تا از مشتریها نگاهش كردند!
صورتش را قرص گرفت، دوباره سردش شد، راهش را كشيد و رفت!
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد: «مادر جان، مادر جان!»
پيرزن ايستاد، برگشت و به آن زن نگاه كرد.
زن لبخندى زد و به او گفت: «اينا رو براى شما گرفتم.»
سه تا پلاستيك دستش بود، پُر از ميوه، موز، پرتقال و انار!
پيرزن گفت: «دستت درد نكنه، اما من مستحق نيستم.»
زن گفت: «اما من مستحقم مادر. اگه اينارو نگيرى، دلمو شكستى. جون بچههات بگير.»
زن منتظر جواب پيرزن نماند، ميوهها را داد دست پيرزن و سريع دور شد.
پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه میکرد. قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود، غلتيد روى صورتش. دوباره گرمش شده بود، با صدايى لرزان گفت:
«پير شى ننه، پير شى! خير ببينی» ا
امشب کنار فرزندانش و نوه هایش جقدر سر بلند می شد.
آیا می دانید هيچ نرمشی براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نيست؟
?????
?????
?????
نرمشی برای قلب !
شب یلدا ، شب سردی بود!
پيرزن بيرون ميوه فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند. شاگرد ميوه فروش، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشتریها می گذاشت و انعام می گرفت.
امشب مهمان داشت . نوه هایش را بعد از مدتها می دید. با خودش فكر می کرد چه می شد او هم می توانست حداقل امشب ميوه بخرد و ببرد خانه!
رفت نزدیکتر ...
چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه هاى ریز و خراب داخلش بود. با خودش گفت: «چه خوبه سالم ترهاشو ببرم خونه»!
برق خوشحالى در چشمانش دويد، ديگر سردش نبود!
پيرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه ميوه، تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد ميوه فروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال كارت!»
پيرزن زود بلند شد، خجالت كشيد. چند تا از مشتریها نگاهش كردند!
صورتش را قرص گرفت، دوباره سردش شد، راهش را كشيد و رفت!
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد: «مادر جان، مادر جان!»
پيرزن ايستاد، برگشت و به آن زن نگاه كرد.
زن لبخندى زد و به او گفت: «اينا رو براى شما گرفتم.»
سه تا پلاستيك دستش بود، پُر از ميوه، موز، پرتقال و انار!
پيرزن گفت: «دستت درد نكنه، اما من مستحق نيستم.»
زن گفت: «اما من مستحقم مادر. اگه اينارو نگيرى، دلمو شكستى. جون بچههات بگير.»
زن منتظر جواب پيرزن نماند، ميوهها را داد دست پيرزن و سريع دور شد.
پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه میکرد. قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود، غلتيد روى صورتش. دوباره گرمش شده بود، با صدايى لرزان گفت:
«پير شى ننه، پير شى! خير ببينی» ا
امشب کنار فرزندانش و نوه هایش جقدر سر بلند می شد.
آیا می دانید هيچ نرمشی براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نيست؟
?????
?????